دهان خاموش ۱


رضا اغنمی


• کتاب را میگشایم. از مطالعه ی برگ های اولیه، آشفتگی در دلم رسوب میکند. از پرش های نا متعادل دلسرد میشوم. حس ناشناخته ای مرا پیش میراند. کم کم مجذوب شخصیتِ پسر بیماری میشوم که کنجکاو است. روی صندلی چرخدار به هر دری میزند تا ناشناخته ها را بشناسد. پرده از مجهولات بردارد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۵ اسفند ۱٣٨۶ -  ۵ مارس ۲۰۰٨


منصورکوشان
نشرباران – استکهلم
چاپ اول ۲۰۰۷ – ( ۱٣٨۶)
 
نخست، پشت جلد را میخوانم:
«راوی دهان خاموش که درزمان انقلاب دوران بلوغ خودرا درخانواده یی مرفه و سیاسی میگذراند، بعد از ضربه های هولناک، یکی ازسوی خانواده و دیگری ازسوی جامعه، استقلال و توانایی اش را برای تداوم یک زندگی ساده از دست میدهد. و روزهای آخر عمر کوتاه خودرا با نوشتن واقعیت ها و رویاها میگذراند.»
کتاب را باز میکنم. با خواندنِ روایتی ازهزار ویکشب،   درد تبعید و غربت در کاسه سرم فریاد میکشد.
«شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری ی وطن و پیوندان است.»
 
هر دو خبر گیرا و جذاب،   باب طبع کتابخوان درغربت است. با عطش فراوان شروع به خواندن   میکند.   میخواهد نقش آفرینان را بشناسد   و « دهان خاموش»   را.
باچنین امید وآرزوها، کتاب را میگشایم. ازمطالعه‍ی برگ های اولیه، آشفتگی در دلم رسوب میکند. ازپرش های نا متعادل دلسرد میشوم. حس ناشناخته ای مرا پیش میراند. کم کم مجذوب شخصیتِ   پسر بیماری میشوم که کنجکاو است.   روی صندلی چرخدار به هردری میزند تا ناشناخته ها را بشناسد. پرده از مجهولات بردارد. با کاویدن روان والدین، خواهر وتنی چند ازمعدود اطرافیان، تصویر آنها را ضبط   کند. تا، با دست پر، تک و تنها   روایتگر رمان باشد. و ناگهان سئوالی به ذهنم میرسد   و   لحظاتی سرگردان درمیمانم .   قهرمان اصلی چرا معلول؟   و کوشان، با کوله باری از تجربه درادبیات وهنر، و سابقه‍ی روزنامه نگاری   چرا چنین گزینش   با آن همه ورزیدگی وپختگی هایش؟ خودم را قانع میکنم که انتخاب   قهرمان معلول ذهنی –   جسمی، اگرهم بدون هدف بوده باشد که نیست، در ذهن خواننده، نماد عکاسی ست   که تصویر جامعه را در معرض دید عموم میگشاید. با اشاره یا به طعنه   میگوید:   دردهای بد خیم چنان گسترده و پراکنده اند که یک بچه معلول هم قادر به   درک و تصویر برداری و روایت   آن هاست .
 
صفات برجسته   و دیدِ درست، اما غیرعادی راوی از آینده‍ی نامعلوم، که ازرحم مادر شروع شده، نمایشی از   قدرت خیال نویسنده ایست که   در پروراندن یک انسان علیل ، درقالب روایت های سیال ذهن، اثر   پرکشش و ماندنی را به ادبیات تبعید اضافه کرده است .
 
آفریده‍ی منصور، دراین رمان زمانی که   در رحم مادر است، مکاشفه را شروع میکند. اصولا نخستین سطر کتاب،   با پیش بینی های راوی   در بطنِ تاریک مادر آغاز میشود.
«مادر بی تاب میشود و درچشم های پدر که نگاه میکند تمام بدنش میلرزد.»
او از آن چنان توانایی های خارق العاده   برخوردار است که بی تابی را درچشم های مادر و تآثیر آن نگاه را در   لرزش تنِ پدر تمیز میدهد   و احساس خود را روایت میکند.
  او نه تنها اطرافیانش را زیرنظر میگیرد بلکه نقبی میزند به درونشان و در روان تک تک آنها غلت میخورد. به خواب پدر میرود و   دررویاهایش میچرخد. ازآینده و تولد و زندگی اش   میگوید،   فکر و اندیشه‍ی خود را قبل از نطفه بستن در رحم مادر، تعریف میکند. و همو، باروایتهای چرخشی که درهمه‍ی زمان ها میچرخد و میلولد، خواننده را با خود میکشاند   تا   آخرین برگ رمان .  
«اراینکه مادر نمیتواند به من فکر کند غمگین میشوم. یقین دارم اگرمجسم کند که روزی من را حامله میشود وبعد ازنه ماه و هفت روز میزایدم من میتوانم کمکش کنم.» ص ۱۰
و سپس به شرح خاطره های دورانی که در رحم مادر است میپردازد.  
  «درست شبیه سال ها بعد که هروقت سایه ی پشت پنجره را به یاد می آورم و پاهایم را جمع میکنم . شناور درآب هم بیشتر خودم را جمع میکنم. احساس وقتی را درمییابم که حدود یک ماه و نیم تا تولدم مانده است.     ...      مادرم قدم زنان سلانه سلانه   به طرف خانه میرود. طوری راه میرود انگار که من همین امروز و فردا متولد میشوم.» ص ۱۴
 
بهتراست همین حا مکث کنم و قبل از بررسی این اثر یاد ماندنی کوشان، خلاصه ای از داستان را نقل کنم تا خوانندگان با ذهن آماده و آگاه،   گفتار حاضر را دنبال کنند .
یک خانواده چهارنفری شامل :    مادر، پدر، خواهر و برادر اند. مادر، پدرش سرهنگ بوده.   ولی مادرش را هرگز ندیده است. مادردرشانزده سالگی با آجودان سرهنگ آشنا میشود. با او به کاباره سینما و همچنین به مسافرت میرود. مادر از آجودان بچه دار میشود. درهمین روزهاست که پدر با مادر آشنا شده و کارشان به ازدواج میکشد. سرهنگ وقتی خبرازدواج پنهانی آن دورا میشنود در دفتر ستاد با حضور آجودان خودکشی میکند. پدر که عاشق مادر بوده، در روزهای زایملن خواهر دربیمارستان، دراثر رفتارهای   مادر که بوی ندامت از فریبی که ازآجودان خورده، از بارداری مادر بو میبرد.   تا سال ها بعد وقتی که خواهر بالغ میشود به دختر جوان تجاوز میکند. ولی این مسئله هرگز مشکل چندانی درروابط خانواده پیش نمیآورد.
مادر در هفت سالگی خواهر، پسری میزاید که از پدراست. نویسنده نمیگوید این بچه معلول که درسراسر رمان،   نقش راوی داستان را برعهده دارد، آیا معلول مادرزادی ست یا بعدها دچار مرضی شده که روی صندلی چرخدار نشسته است؟
بچه علیل دربیمارستان یا آسایشگاه عاشق بانومیشود. بعد ازدبستان و دوران دبیرستانی ش وقتی خواهر به دانشگاه میرود انقلاب شروع میشود. و پدر درخانه خودکشی میکند . مادر وخواهر ناپدید میشوند. پسر تنها میماند. برای پیداکردن آن دو، محله های شهر وشهرهای جنوب وشمال ایران را زیرپا میگذارد و پیدا نمیکند .
 
شبهه‍ی نزدیک به یقینِ تجاوز پدر به دخترش، خیلی زود خواننده را غافلگیر میکند. گواینکه دراولین پاراگراف شروع رمان، مادر که «در چشم های پدر نگاه میکند تمام بدنش میلرزد.»، هشدار نویسنده را گرفته، با نگرانی پیش میرود تا   به صحنه‍ی خبر نزدیک شود. و حالا که رسیده   انگار پشت دیوار ایستاده و از شکافی نامرعی همه چیز را میبیند ودرد مادر را؛ درآن روز که فهمید «خواهر دیگر باکره نیست»، طولی نمیکشد که
مسئله‍ی تجاوز و ازاله‍ی بکارت خواهر روشن میشود .
«مادر دندان های کلیدشده اش را ازهم باز میکند و همراه با نفس عمیقی که هرم آن را روی صورتم احساس میکنم به خواهر نگاه میکند. ملحفه ی بالش خواهر از اشگ هایش خیس شده است. مادر جیغ میکشد. بعد هم نمیتواند جلوی گریه اش را بگیرد. پدر بیدار میشود. مادررا که میبیند به سرعت بلند میشود و خود را به   او میرساند. دست هایش را به دور شانه های او می پیچد و میخواهد بغلش کند. مادر به شدت اورا عقب میزند. پدر مبهوت نگاهش میکند. خیال میکند مادر هنوز او را نبخشیده است.» ص ۱٨
 
پرده ها آرام آرام کنار میرود وخواننده، با روایتِ دیگری روبرو میشود. پنداری خواهر که مورد تجاوز قرار گرفته،   ازمرد دیگریست.   شاید نامشروع بودن ش انگیزه تجاوز را در پدربرانگیخته است؛   و در این بین    خواهر به چه جرمی مورد تجاوز قرار گرفته، پاسخ درست ش را درآلودگی های فرهنگی بایدجستجو کرد.
«فکر اینکه خواهر بزرگ میشود و روزی کنجکاو میشود که پدرش کیست کلافه اش میکند.» ص ۲۰
 
همانطور که گفته شد راوی داستان معلول است و به ظن قوی مسلول. بااین حال درصفحه ۴۲   میگوید:
  «آن روز مجبورشدم تمام راه بیمارستان تا خانه را بدوم.».  
هفت سال ازخواهر کوچکتر است و بیشتر روی صندلی چرخ دار رشد کرده   بزرگ شده است.   وقتی هم   پایش به دبستان باز میشود،   هر ازگاهی روی صندلی چرخدار مینشیند. این بچه،   گاهی سایه ای را   میبیند که مادر از دیدنش دگرگون میشود. خواننده قبلا چنین روایتی را از راوی شنیده است :
«من نیز وقتی دوران کوتاه بلوغم را میگذرانم با آن آشنا میشوم ومیفهمم چرا گاهی مادر پریشان میشود. چرا هروقت سایه را پشت پنجره میبیند، راه میرود و زمزمه میکند ...» ص ۹
این سایه که بیشتر درمنظر دید   پسر هم نمایان میگردد، معلوم نیست، چه نقشی دارد و برای چیست؟   آیا گناه نخستین مادر را یاد آور میشود یا سایه مردی ست که درتعقیب اوست ؟ ولی خواندن این جمله:
«سایه، سایه به سایه پدر را دنبال میکرد.»   ص ۱٨ و خبرهای بعدی نشان میدهد که سایه، همه شان را تعقیب میکند .  
  «انگار برایش (مادر) مهم نیست که بداند بازهم   سایه پدر را دنبال کرده است.» ص ۱٨
نگران سایه که هرروز سایه به سایه ی مادر تا در خانه می آید به پشت پنجره آشپزخانه میروم.» ص ۲۰  
« ... می دانستم وقتی مادر نیست یا وقتی هنوز پدر وارد نشده است سایه نیست.» ص ۴٣
«درآسایشگاه هم با این که میدانستم دیگر هیچ سایه ای درکارنیست، فهمیده بودم همراه مادر و خواهر و مرگ پدر غیب شده است. بازگاهی سایه ای را میدیدم که پا به پای مادر وخواهر میرود.» ص ٨۲
بگدریم ازاینکه هراندازه خواننده دررمان پیش میرود، باهمه شوروعلاقه به روایتها و نقش آفرینانِ رمزآلود، برمشکلاتش افزوده میشود. وکل روایت   در ذهن خواننده سایه میاندازد.
به این مسئله برمیگردیم.
 
نویسنده، درصفحه ۴۰   نشانه هایی به دست میدهد که به گشوده شدن بخشی از رازهای سر به مهر خواننده   را یاری میدهد. پدرِ مادر سرهنگ است. مادر، مادرش را ندیده است. این جناب سرهنگ آجودانی دارد   که به او اجازه داده با دخترش به مسافرت برود. مادر، وقتی برای زایمان خواهر دربیمارستان خوابیده است، درآستانه‍ی مادرشدن، خاطره‍ی آجودان   و آن مسافرت،   احساس های شرم آلودش را فاش میکند.
  «مادر میان بغض هایش سرهنگ را نمیبخشد.» باز، در همان روزهای زایمان است که، پدر،   مادر را   شاد نمی بیند . ولی مادر نگران است.
« ...    دلش میخواهد آخرین سفرش با آجودان را فراموش کند.» ص ۴۱
در ص ۹٨   با خواندن   روایتی تازه، اطلاعات بیشتری از روابط مادر با آجودان نصیب خواننده میشود:
و مادر، « ...    و سرانجام بعد از یک بگو مگوی سخت ازآجودان جدا میشود.»
مادر بعد ازنامزدی با پدر، از ارتش و مردان نظامی بد میگوید. ...    مادر هنوز به پدر نگفته بود نامزدش   آجودان سرهنگ بود. فریبش داده بود شانزده ساله بود.» ص   ۱۰۰
 
خواننده در پی کشف های راوی ،   قاعدتا میباید که سایه را، سایه آجودان بپندارد ، اما مسیر داستان   هیچ نشانی از آجودان یا مرد بیگانه ای که به دنبال مادرباشد و پدر، به دست نمیدهد. نگاه ها و تماشاهای مردان چشم دریده و هیز نیز   درکوچه و خیابان نمیتواند، بی بند و باری   مادر یا تعقیب آجودان را توضیح دهد پدر چه خلافی را مرتکب شده   که سایه درتعقیب اوست؟.
سایه هنوز هم درذهن خواننده سایه انداخته و مدام   از خود میپرسد   کیست این سایه و برای چیست؟ چه وجه مشترکی با راوی دارد؟   سایه   آیا، مولود ذهنیت   او نیست که خواننده را   دچار سرگیجه میکند؟!  
 
راوی درسالگرد ازدواج مادربابانو آشنا میشود. "وقتی می بیند که نگاهش می کنم. لب هایم را میبوسد"ص۱۱
و عاشق بانو میشود. و همان بانوست که اورا به نوشتن تشویق میکند :
«صدای بانو درگوشهایم می پیچد : بنویس! بنویس! بنویس!   ... برای این که از همهمه ی درون کاسه سرم خلاص شوم مینویسم..» ص ۲۴
« برای بانو که مینویسم حتا با دیدن غبار درهوا یک لحظه ای اززندگی گذشته ام زنده میشود. تشویقم میکند که همه چیزرا حتا باذکر جزئیات بنویسم. پزشک هم همین را میگوید. اولین بارهم که کمانه غباررا درنور خورشید میبینم،   تمام آن لحظه ها را مینویسم.» ص ۵۷
بانو که پرستار اودربیمارستان است مشوق اصلی اش برای نوشتن است و   با ضرب و زور عشق بانوست که نقش برجسته‍ی قهرمان رمان دهان خاموش را برعهده گرفته است .
 
در برگ ۲۱ کتک خوردن خواهر ازپدر و بردن او به بیمارستان برای مداوا، قدرت خیال را در ذهن قهرمان تقویت میکند. با شنیدن کلمه‍ی فاسق از زبان مردی که توسط زنش مسموم شده   و مرده   به زنش فحش میداد، سایه   در ذهنش جان میگیرد و درنقش فاسق بر روانش میماسد. فاسق کی؟ معلوم نیست. ولی به ظن قوی در اینجا، سایه، سایه‍ی فاسق مادر است! قبلا از زبان   پدر شنیده شده   که :
« نگران مادر است میترسد کسی بلایی سرش بیاورد.» ص ۲۰
 
نقش بازیگران درسالن نمایش در ذهن راوی شکل واقعیت پیدا میکند. یکی ازبازیگران دوست پدر است که در آن نمایش   درنقس بازیگری که   دست بسته شلاق میخورد را دیده. راوی میگوید:
«دوست داشتم که دوست پدر فرار کند. میخواستند بگپرندش. دوست هایش را گرفته بودند دست هایشان را بستند و هی شلاق زدند. آنقدر میزدند که خون میآمد. میگفتند بگو . میخواستند بگوید دوست پدر کجا قایم شده بود. این   دوست پدر برایش کتاب هم میآورد.» ص۶۲
در روزهای انقلاب همان دوست پدررا میبیند که :
« پلیس ها را هم دیدم. دنبال دوست پدر میدویدند. فهمیدم میخواهند بگیرندش. ترسیدم دلم میخواست پدر بود و نمیگذاشت بگیرندش.» ص ۶۴
 
راوی،   وقایع روزهای شروع   انقلاب را تعریف میکند. روزهای هرج و مرج   و پر تنشی که تاریخ وطن میرفت با سرنگونی رژِیم پادشاهی، سلطنت فقها را در برگهای تیره و تارش رسمیت بخشد.
پدر، به ظن قوی   توده ایست.با تمایلات شدید ازحزب توده انتقاداتی دارد . این جمع محدود یعنی :   صحاف و استاد و شاطر که از دوستان ونزدیکان پدرهستند، کتاب های زیر زمینی با هم مبادله میکنند،   در تقسیم بندی طبقاتی، در جایگاه قشر روشنفکر توده ای ها قرار میگیرند. روایت ص ٨۰ راوی نیز، تمایلات سیاسی پدر را تآیید میکند.
«بعد ازمدرسه بچه ها میرفتند تظاهرات. رادیو خارجی هم که پدر گوش میکرد گوینده فقط درباره تظاهرات حرف میزد. مادر گفت این بهترین فرصت برای ملت   ایران است. پدرهم گفته بود پرسیدم چرا؟ مادرگفت که شاه را دوست ندارد. ارتشی هارا نوکر خودش کرد. پدرگفت زندگی بسیاری ازمردم خوب نیست.شوروی ها خیلی بهترازآمریکائی ها هستند. ...   هروقت پدر ازشوروی حرف میزد مادر دوست نداشت. میگفت پدر باید آنها را فراموش کند. حزب خائن است. ارتش نوکرآمریکا، حزب نوکرشوروی. ...     ...    مادر خواست   پدر باز نگردد به حزب.   ... ...   پدر نگران بود. گفت وضع بدتر میشود. همه دارند اشتباه میکنند. میفهمد ازحزب هم مثل دین جز اطاعت و ویرانگری هیچ چیزندیده است.» صص٨۱ -٨۰
وبعد خواهر، میگوید «دانشجویان نخواسته اند که آخوندها به دانشگاه بیایند، نگذاشته اند. نگفت کی نگذاشت. پدرگفت روشنفکران سیاسی ما عقب افتاده اند. مادر پرسید پدرهم؟ پدر گفت خودش احمق است نه عقب افتاده. اگراحمق نبود آلوده حزب نمی شد.» ص ٨۱
 
کوشان، راوی علیل را به سیرک میبرد. تا به آن بهانه تلنگری بزند به جهل تاریخیِ ملتی که به هنگام بیداری
از گران خوابی درتقدیس نادانی های ریشه دارش، آن هم در آستانه‍ی تحولات ودگرگونیهای آشنایی با معارف غرب، که در مراحل نخست تمرین، با استفاده ازمواهب آن دریچه های علوم برویشان باز شده بود   و چهره‍ی اجتماعی –   فرهنگی و سیاسی رو به افق های تازه‍ی جهانی درحال رشد بود، که ناگهان درگردابی ازبافته های کهنه‍ی گذشته ها چنان به اسارت و ننگینی تن میدهد که احساس وشور "ویران کردن هرآن چه هست" بیشتر کارساز میشود تا برپایه‍ی حکمت عقل وشعو ر! و اینجاست که هنر نویسنده برجسته میشود وپیامش در یک صحنه‍ی   ساده   با زبانی نرم و ظریف خواننده را تکان میدهد.   پرده های تزیینی از سیمای جامعه   کنار میرود   و چهره‍ی فرهنگ نفخ آلود، پیکره‍ی تاول زده وچرکین ارتجاع   را عریان میکند. جوهرکلام سنجیده ش قابل تآمل میشود و جامعه را مخاطب قرار داده :   ازسرسپردگی ها و شیفتگی های نابخردانه که، هویت خود را با فرهنگ بدوی بیگانه تاخت زده است ، زبان به ملامت میگشاید.
همو،   درنمایاندن و معرفی جامعه‍ی علیل، صحنه‍ی زیبایی میآفریند.  
به   این بخش ازسخنان راوی دقت کنید :
« استاد تصویرهر تماشاگری را که داوطلب میشد روی بوم سپیدی میکشید و صحاف آن را معاینه میکرد. او تشخیص میداد که مدل اصلی تصویر چه بیماری هایی داشته است و درحال حاضر از چه مشکل فیزیکی و روانی رنج میبرد . ازاینکه تمام تصویرهارا شبیه خودم دیده بودم بانو ناراحت شد. خواست به دقت اطرافم را نگاه کنم. » صص ٨۷ – ٨۶
 
نویسنده، درادامه‍ی پیام با آرایش صحنه زیبایی از"عشق"   و آفرینندگی "خیال" را   درهمان سیرک به نمایش میگذارد :
«شاطر دور صحنه میچرخید وهمین که خاکسترها ازلای انگشتانش میریخت کف صحنه آتش بلند شد. هنوز شاید یک دقیقه نگذشته بود که از درون شعله های آتش، مادر وخواهر دیده شدند و به دنبال آنان بانو رقص کنان به وسط صحنه آمد.
نگفته بود که اوهم بازی میکند. گیج شده بودم. نمی دانستم کدام بانورا نگاه کنم. اورا که کنارم نشسته بود و دستش هنوز دور کمرم   بود و ازگرمای آن داغ شده بودم یا اورا که روی صحنه بود. تا دید نگاهش میکنم لبخند زد. میفهمیدم خوشحال بود که بانو و مادر و خواهررا به یاد آورده ام.» ص ٨۶
و راوی، یعنی همان پسر دردمند معلول، آجودان سرهنگ را درآن سیرک میبند. که :
«آجودان درنقش جگرفروش سیخ های ناپیدایش را در سرراه دختر بچه ها گذاشته است.» ص ٨۷
خواننده قبلا از همین راوی شنیده است که آجودان با مادر که شانزده ساله بود به مسافرت رفته. و درهمان سفر   فریب خورده است. و ازدواج شتابزده با پدر نیز درتآیید این ظن است، پس چه دلیلی دارد که آجودان در تقش جگرفروش، جگر دو دختر بچه زخمی را از کوتوله بگیرد تا به سیخ بکشد؟! مقایسه‍ی دختربچه با دخترشانرده ساله، به هرمنظوری دراین جا نمیگنجد و بیربط است.   مفهوم ِ   نمایشی درام این صحنه‍ی کوتاه اما پرعظمت را،   لغزش هایی به ظاهر کم اهمیت، آسیب پذیر کرده است.
 
دنباله دارد.