برای تو یازان!
نوشته زیر برای سپاس از همه عزیزانی نوشته شده که یاریشان تاب اینروزها را برایمان ممکن کرد.


ناهید نصرت


• چقدر آمده بودند
کجا بود که به راه افتادیم؟
گورستانی در ابدیت؟
ما که بارها تا دروازه مرگ رفته بودیم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۴ اسفند ۱٣٨۶ -  ۱۴ مارس ۲۰۰٨


 
پسرم
دیدی مرگ هم نتوانست تو را از من بگیرد
برگشتی به درونم
تا با تو دوره کنم
همه آن سه دهه رنج و سرمستی را
 
تا دستهای کوچکت را بگیرم و
شهر به شهر
آخر از جمهوری نکبت فرار کنیم
و تو بگی «مامان فقط یه شب و یه دره سیاه یادمه»
 
ببرمت به سرزمینی و بگم:
راحت شدیم پسرم، اینجا ده ساله بچه ای نمرده
و توبگی « مامان ولی تو بیمارستان بچه ها میمیرن»
و من بگم حتما واکسناشونو نزدن
و تو یه روز گریه کنان بگی:
« مامان اونی که دیشب مرد همه واکسناشم زده بود»
«خودم ازش پرسیده بودم»
و من دیگرهیچ آماری را باور نکنم.
 
از آنجا به سرزمینی دیگرپناه ببریم
وباز داستان دیگری برایت سر هم کنم.
آنقدر که هفده ساله بشی و با پوزخندی بگی:
« خوب شد نذاشتی بدونم که زندگیم کوتاهه»
« منو باش به بچه های دیگه هم دلداری میدادم»
 
و فکر کنی به عمق زندگی و سرگلها را بچینی
هسه، فرید، پوشکین، صمد، نهرو، لوترکینگ، شهرنوش، چاپلین
حافظ، ماندلا، گوته، گیزی، گراس، کولنتای، توپک، چه گوارا، مایکل مور، بودا.....
وبگی « بی خیال، توسی سال میشه شصت سال زندگی کرد»
با دوستانت کانون جوانان راه بیندازی
برای پشتیبانی از دانشجویان ایران
بشی عضو حزب چپ ها
بشی عضو جمعیت دفاع از صلح
با انجمن حمایت از کودکان گرسنه
پی کمک کودکی باشی
و صندوق پستی ات هنوز لبریز نامه هایشان باشد
 
بگی:« چه خوبه برم ایران»
ایران برایت مادر بزرگ بود وآغوش گرمش
ولی فرم ها   را که گرفتی، بگی:
« ولش کن بابا، نمیخوام لوت بدم»
***
آنشب سیاه که به خانه ات آمدیم
در اتاقت پر بود از خاور دور تا آمریکای لاتین
از گیاه وتابلو چینی تا نشانهای سرخپوستها
 
با چه نظمی پسرم
در اتاق نیلگونت
دولت عشق را ساخته بودی
 
در چه خواب خوشی بودی نازنینم
که آن لبخند را به لب داشتی؟
 
کت و شلوارت را تنت کردند
نامه ها و عکسهای عزیزانت
جامدادیت که نام همه دوستانت رویش بود
هدیه ام که هنوز نپوشیده بودی
کتابی از اریش فرید
مجسمه ای از بودا
کلاه کپیت
تریکوی فوتبال ایران
همه را در تابوتت گذاشتم
 
عطرت را به سراپایت ریختم
همان عطری که زمانی که   میرفتی
راهرو خانه را پر میکرد
 
از زیر یکی از پلکهایت
نگاهت را مینوشیدم
آن برهوت سرگشوده در درونم چه بود
که گویی هرگز در آغوشت نگرفته بودم
 
آمدی
به زیبایی شکوفه و کوتاهی لبخند
ورفتی
با حفره ای بی انتها در درونم
تا ذره ذره ام تمنایت کند
 
تا تو را در هر گذری جستجو کنم
در هر کاکل جوانی
درهرگام بلند و مغرور
در هر پرنده
هر فریاد
و تو در همه جا باشی بجز جسمت
 
آن را به خاک سپردیم
همان که به نازش پرورده بودم
 
چقدر آمده بودند
کجا بود که به راه افتادیم؟
گورستانی در ابدیت؟
ما که بارها تا دروازه مرگ رفته بودیم
 
یادته بیست ساله که بودی
آن شب و آن بیمارستان
که گفتند کاری دیگرنمیتوانند
ولی فردایش از پنجره برایم دست تکان میدادی
و با خنده میگفتی« باورشون نکن. من خودم حالمو بهتر میدونم»
 
ومن آنقدر به اراده ات باور داشتم
که خزش مرگ را نمیدیدم  
بسکه به گونه ای دیگردر انتظارش بودیم
ما هر دو رودست خوردیم
 
روز خاک سپاریت
دوست داشتم دستهایم را از هم باز کنم
و مانند توسینه جلو داده،   با گامهای بلند راه بروم
از رودستی که خورده بودیم
 
دسته تابوتت را گرفتم
تا به یاد آن سالها
برای آخرین بار
با هم دوتایی برویم
 
من تو را نه درتابوت
در درونم حس میکردم
پس آن چه بود که به خاک میسپردم؟
در کدامش بودی؟
 
همه ازدور و نزدیک آمده بودند
دوستانم، خاله ها و عمو های تو
خاله هایت از «شهر سه روزه زنان» ١
آمده بودند
تا آخرین روزت را
همانگونه که زیسته بودی
زیبا شکل دهند
برای دل تو
برای دل ما
 
تو با زنها از کودکی آشناتر بودی
یادته ده ساله که بودی
فیلم نگاه میکردی
ازت پرسیدم: پدر بچه کدومه؟
گفتی « نمیدونم، مامانش هنوز تصمیم نگرفته»
 
همه آمده بودند
برخی من یا تو را ندیده بودند
اما از راه دورآمده بودند
تا در آخرین گامها تنهایمان نگذارند
 
با تو « محبوبه » و « آرش »
« گیلزاد » و « یاشار »   را هم باز بدرقه کردیم
 
همه بودند
دوستانت، فرزندانم
دوستانمان، تبعیدیها
که زر و زور را به خواستارانش وانهاده
با کوله باری ازمهر
به این سو گریخته بودند
تا حق شایسته زیستن را پاسدارند
آمده بودند تا تو را گرامی به خاک بسپارند
 
تو را کاروانی از عشق و دوستی
کاروانی از انسانیت
بدرقه میکرد
 
نازنینم
میبینی که
چه تهیدستانه غنی هستیم
 
تو را با یاد گلها بدرقه میکردیم
گلهایی که در جمهوری مرگ پرپر شدند
و در آن پهندشت زیباتر از آنان نبود  
 
  ومن شرمنده مادرانی بودم
که سوگ فرزند هم از آنان گرفته شده بود
 
تابوتت را بر بستری از رز سرخ نشاندیم
از همانها که به دلداری میدادی
 
جان دلم
نمیدانستم کدامین منم
خاک بروی تو میریختند
یا بر سر من
 
مزارت را بر شاهراه گورستان گذاشتم
به یاد جوانیهای در خاک شده
 
سنگی و شعری برآن میگذارم
تا در هر رهگذر دمی زنده شوی
تا جوانی زنده شود
 
به تلافی لحظاتی که نیستی
 
تا که نابود نشوی
تا که نابود نشوند
 
مادرت هلن -   ناهید نصرت              کلن،   مارس ٢٠٠٨
 
  ١ - لقبی که دوست عزیز سیمین نصیری به سمینارهای سالیانه زنان ایرانی در آلمان داده است