از : انور میرستاری
عنوان : خوشا به حال عسگر جان که سایه ای دارد...
با درود های بیکران بر عسگر نازنین،
شاعرانی قبل از دوران من و تو گفته اند: حرفی که از دل برآید؛ بر دل نشیند.
آری دمی خودم را به دست تو سپردم. سروده ات آن چنان زیبا، روان و دلنشین بود که مرا نیز یه دنبال خود کشید و به فکر واداشت. تا به خود بیایم، دیدم که برای چندمین بار می خوانمش.
روزگار غریبی ست نازنین!
آنان که در ایران اسیر چنگ رزیم هستند، دنبال مفری برای فرار از ایران هستند و آنانی که چون من و تو در غربتند، در تب و تاب دوری از یار و وطن می سوزند.
با خواندن شعرت به خودم گفتم. خوشا به حال عسگر جان که در جایی زندگی می کند، آفتاب را می بیند و سایه اش روی زمین و در و دیوار می افتد. اما ما بی چاره ها، در کشوری که هستیم، سایه خودمان را هم نمی بینیم.
البته باید همه چیز را مثبت دید. نداشتن سایه یک خوبی هم دارد و آن این که، حداقل آدم از سایه اش نمی ترسد.
باز همان شاعران پیش از ما، انگاری در وصف حال ما گفته اند: اگر چه چند صباحی از ریشه خود کنده شده ایم، اما ما را چه باک؟ مائی که به امیدی زنده ایم.
بهاران، نوروز و سال نو، بر تو و یاران تو، از نوع کرامت دانشیان ی خجسته باد!
۴۷٨ - تاریخ انتشار : ۹ فروردين ۱٣٨۷
|