از : لیثی حبیبی
عنوان : چنین کس تا جهان نگیرد ، نمی میرد
سلام برا چونی
دستت درد نکند که که می نویسی.
به خانه ی عزیزی رفته بودم دیدم دلپذیر به شعر فروغ پرداخته، چند کلمه برایش نوشتم که برای شما عزیز نیز این زیر می گذارم . گرچه پر از زخم و ریش ریش است ، لطف کرده بپذیرید تحفه ی درویش است :
بشر تا آمد این دنیا نگون شد
غروب چشم دریا پر ز خون شد
و گویی که شاعران دریای زمینند ، که در فراز و فرود ، در صبح و غروب ، خونینند.
وقتی که اوج می گیرند ، وقتی که انفجار رخ می دهد ، وقتی که تکه تکه می شوند ، بهار است. و در پاییز خیال سرخ به زمین می ریزند ، چون غروب دریا. و عظمت این دو چنان است که میانه ی روز - تابستان - را کسی در نمی یابد. و وقتی که برف سپید بر سر می نشیند ، انسان ِ آرام گرفته لحظات از دست رفته را می بیند. و آنگاه ، فقط آنگاه است که چهار فصل را به رسمیت می شناسد. این زیبای پیچیده - انسان - وقتی که شعله می کشد همه فراز است ، زنبور عسل را می ماند ، در دامن گل به نماز است . و چه بیچاره است ، وقتی که حقیر می شود ، دلش سیاه چو قیر می شود و خورشید در او برای همیشه غروب می کند . و مردمان ِ در انتظار ، بسیار پاییز و بهار ، در سایه می مانند ، تا خورشید ِ انسانی ، شاعری دوباره طلوع کند در فصل تیره ی ایستادن تاریخ. وقتی که انسانیت در انسان می میرد ، تاریخ می ایستد. " وقتی که تاریخ می ایستد ، شاعران به راه می افتند."
دست مریزاد استاد ، باور کنید این تعارف نیست ، از صمیم قلب می گویم . وقتی آدم همنشین بزرگان می شود ، حقارت در آدم می میرد ، و وقتی حقارت و بیچارگی می میرد ، بی گفتگو شعر در آدم اوج می گیرد. فرق نمی کند چه شاعر ، چه شعر شناس ، خوش به حال آن کس که جانش ، که نهانش ، گل گل شعر می پذیرد ، و چنین کس نمیرد.
بزرگی انسان در آن است که دیگری را از حالی به حالی می کند ، بس جام ها پر کرده و نوشانده ، خالی می کند.
ببخشید که طولانی شد دست ما نبود ، ما فقط نوشتیم .
کسی در درون فرمان می راند
زبان می خواند
و ما می نوشتیم.
به چهره ی خونین آزادی قسم که راست می گویم.
۹٨۷ - تاریخ انتشار : ۲۵ ارديبهشت ۱٣٨۷
|