غزلقصیده ی بی بهرگی زعشق
اسماعیل خویی
•
عشق! کجایی تو؟ ای، عشق! کجایی؟
مرگ می آید به سوی ام، ار تو نیایی.
کاه نباشد که کهرباش رباید:
دل، دل سنگین من، مگر تو ربایی.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱٨ ارديبهشت ۱٣٨۷ -
۷ می ۲۰۰٨
● "بشنو از نی چون حکایت می کند ... "
مولوی
گپی در آشناشدن با ع . م .
عشق! کجایی تو؟ ای، عشق! کجایی؟
مرگ می آید به سوی ام، ار تو نیایی.
کاه نباشد که کهرباش رباید:
دل، دل سنگین من، مگر تو ربایی.
بنده ی خورشید ذره بین توام من :
زان که تویی که مرا بزرگ نمایی .
دل به تو گر می سپرد ناصر خسرو،
نظم چو آهن شدی ش شعر طلایی .
او، که به نام خرد، نبوده گرفت ات،
شد، به سرودن، اسیر خشک سرایی .
ور زتو می بود بهره ای ش خمینی،
می نشدش هرچه گفت و کرد جنایی .
چون زتو هرگز نکرد یاد به منبر،
پیر سخن شد نماد هرزه درایی .
برد زجا کهربات بس دل سنگین :
کاه کنی کوه و ان گه اش بربایی .
تالی ی سیمرغ می شود به پریدن،
سنگ چو از جذبه ی تو گشت هوایی .
تابد بردل، وزاوی، چهره ی دلدار :
آینه اش چون کنی تو گرد زدایی .
از تو بیامد، به شعر، حافظ حافظ ؛
وزتو سنایی، به ذوق، گشت سنایی .
از تو بگردید شمس شمس جهانسوز؛
هم زتو منصور یافت ذات خدایی .
بلخی، اگر بود مرغ خانگی ی دین،
از تو کجا می گرفت بال همایی ؟!
هست ِتو پاسخ شدش به پرسش هستی :
چونی و چندی ش وانهاد و چرایی .
با تو یکی گشته بود جان و جهان ام :
زان که تو برجا منی نمانی و مایی .
عاقبت کار، از تو دست کشیدم ؛
چون زعصای شکسته مرد عصایی .
قدر ندانستم ات – دریغ ! – و تو رفتی :
ماند به جا هیچ ِ پوچ، هیچ ِ نهایی .
وای دل من ! که درنیافت، چو گفتی :
" نای منی، از من است اگر به نوایی."
رفتی و نیزاری ام کنون، که نباشد
جز شکنستانی، از هجوم ِ جدایی .
گر که بیایی به واپسین دم، ازت، باز،
بند به بندم کند ترانه سرایی .
مولویا ! ای که برکشاند و نشاندت
بندگی ی عشق بر چکاد ِ خدایی !
بوسه و اشک ام نثارِ ناله ی نای ات :
آه، جدایی، جدایی! آه، جدایی !
بیست و ششم دسامبر ۲۰۰۷ ،
بیدرکجای لندن
|