نگرشی نو به نقد سرمایه‌داری مارکس (۲)


منوچهر صالحی


• دخالت‌گری آگاهانه سیاست در روند تولید سرمایه‌دارانه از مضمون قوانین انتزاعی دولت سرمایه‌داری ناشی می‌شود، قوانینی که فطری این شیوه تولیدند، زیرا هدفی جز پابرجا نگاه‌داشتن این شیوه تولید را دنبال نمی‌کنند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۴ ارديبهشت ۱٣٨۷ -  ۱٣ می ۲۰۰٨


اشکال سیاسی تحقق سرمایه متغیر
سرمایه‌داری همیشه کوشیده است با بهره‌گیری از اشکال سیاسی معینی شرائط اجتماعی را برای تحقق «سرمایه متغیر» فراهم آورد و از آن‌جا که شرائط سیاسی در رابطه با شرائط مشخص تاریخی دگرگون می‌شوند، در نتیجه خواست سرمایه‌داری کنونی نیز برای تحقق واقعی و بالقوه «سرمایه متغیر» در اساس با سده‌های ۱٨ و ۱۹ که مارکس آن را در آثار خویش بررسی کرد و خود شاهد آن بود، متفاوت است. با این حال باید مدعی شد که برای تحقق «سرمایه متغیر» همیشه به شکل سیاسی ویژه‌ای نیاز است و در نتیجه می‌توان «شکل سیاسی» مناسب هر دوران را به مثابه «شکل ناب» ذاتی مناسبات سرمایه‌دارانه پذیرفت. به‌همین دلیل نیز نمی‌توان چنین «شکل نابی» را پدیده‌ای تاریخی با مختصات و سرشت وپژه‌ای دانست. زیرا همان‌طور که مارکس در بررسی‌های خود در رابطه با «سرمایه» نگاشت، «مفهوم سرمایه حاوی سرمایه‌دار است» (۲٣)، یعنی سرمایه فقط هنگامی می‌تواند وجود داشته باشد که کسی آن را در تملک خود داشته باشد و بدون وجود انسان، سرمایه نیز نمی‌تواند وجود داشته باشد. به‌این ترتیب سرمایه با گوشت و خون انسان عجین شده است. مارکس هم‌چنین نوشت: «بنابراین سرمایه یقینأ از یک سرمایه‌دار جدا است، اما نه از سرمایه‌دارانی که در برابر کارگران قرار دارند» (۲۴).
دیدیم که مارکس در بررسی‌های خود با دقت فراوان نشان داد که تحقق مقدار اضافه‌ارزش به‌طور بلاواسطه در ارتباط با مبارزه سیاسی طبقات سرمایه‌دار و کارگر قرار داد و این مبارزه خود را در همه حوزه‌های اجتماعی هویدا می‌سازد. به‌طور مثال در دوران مارکس این مبارزه خود را در پابرجا نگاه‌داشتن روز کار ۱۰ ساعته و یا کاهش ساعات کار روزانه به ٨ ساعت در انگلستان و یا در رابطه با انضباطی که سرمایه‌داران می‌خواستند در کارخانه‌ها با هدف افزایش بارآوری کار برقرار سازند، نشان می‌داد. هم‌چنین مارکس نشان ‌داد که سرمایه‌داران دائمأ در پی آن بودند که چگونگی بازتولید طبقه کارگر را به‌آن گونه که دلخواه آنان بود و با منافع درازمدت‌شان هم‌خوانی داشت، با به‌کارگیری ابزارهای سیاسی، اقتصادی و حتی اخلاقی تضمین کنند. در این رابطه مارکس مثال‌های فراوانی را ارائه می‌دهد که با بررسی آن‌ها می‌توان روش‌هائی را شناخت که سرمایه‌داری برای بازتولید نیروی کار و حتی در مبارزه علیه طبقه کارگر مورد استفاده قرار می‌داد. در آن دوران سرمایه‌داری با در اختیار داشتن نهاد دولت کوشید با تدوین و تصویب قوانین جدید به‌خواست‌ها و منافع خود تحقق بخشد. به‌طور مثال در دوران مارکس حکومت انگلستان با وضع قوانین اعتصاب کوشید حتی در هنگام اعتصاب نیز نیروی کار هم‌چنان در اختیار سرمایه‌دار قرار داشته باشد و اعتصاب موجب تعطیلی روند تولید نگردد و یا آن که آن‌گونه که در دوران مارکس هنوز مرسوم بود، با وضع قوانین تازه‌ای از مهاجرت کارگران متخصص و ماهری که صنایع انگلیس بدون آن‌ها نمی‌توانستند به تولید خود ادامه دهند، به کشورهای دیگر جلوگیری کرد. در عین حال همین قوانین سبب شدند تا نیروی کار در برابر سرمایه‌دار از حقوقی قانونی برخوردار شود و سرمایه‌دار نتواند اراده و خواست‌های غیرقانونی خود را بر کارگران تحمیل کند. روشن است که در آغاز «حقوق قانونی» کارگران بسیار محدود بود، اما هر اندازه مبارزه طبقاتی از رشد بیش‌تری برخوردار گشت، در تناسب با آن بر ابعاد «حقوق قانونی» کارگران نیز افزوده شد.   
اما در گذشته دیدیم و هم اینک نیز با آغاز و گسترش روند «جهانی‌سازی» می‌توان دید که سرمایه هر گاه فرصت بیابد، از اشکال «کار اجباری» اجتناب نخواهد کرد. امروز حتی در پیش‌رفته‌ترین کشورهای سرمایه‌داری که مدعی دفاع از «حقوق بشر» ند، میلیون‌ها نیروی کار مهاجر که در این کشورها به‌صورت قاچاق می‌زیند، توسط سرمایه‌داران بومی این کشورها مورد استثمار بی‌رحمانه قرار می‌گیرند که در برخی موارد در هیبت اشکال «بردگی» نمایان می‌شود.
بنابراین دخالت‌گری آگاهانه سیاست در روند تولید سرمایه‌دارانه از مضمون قوانین انتزاعی دولت سرمایه‌داری ناشی می‌شود، قوانینی که فطری این شیوه تولیدند، زیرا هدفی جز پابرجا نگاه‌داشتن این شیوه تولید را دنبال نمی‌کنند. به این ترتیب می‌توان نتیجه گرفت که سرمایه‌داری نتیجه ضروری ابزارهای مادی، معنوی و سیاسی‌ای است که سرمایه‌داران در محدوده دولت سرمایه‌داری از آن برخوردارند. مارکس در جلد نخست «سرمایه» در همین رابطه یادآور ‌شد هرگاه «روند تولید سرمایه‌داری را در به‌هم‌پیوستگی‌اش و یا آن که به‌مثابه روند بازتولید مورد نگرش قرار دهیم، در آن صورت نه فقط کالا، نه فقط اضافه‌ارزش، بلکه هم‌چنین سرمایه‌داری را تولید و بازتولید می‌کند که در یک‌سوی آن سرمایه‌دار و در سوی دیگر آن کارگر مزدور قرار دارند» (۲۵). به‌همین دلیل نیز مقاومت کسانی که به طبقه مزدبگیران بدل می‌شوند و باید تمامی زندگانی خود را در مناسبات مزدوری به‌سر آورند، مضمون اصلی و تعیین‌کننده مبارزه طبقاتی را تشکیل می‌دهد.
اما می‌بینیم که مارکسیسم سنتی به گونه دیگری به این پدیده می‌نگرد. بنا بر باور این گروه از پیروان مارکس با پیدایش دوران انباشت اولیه گویا همه چیز به پایان محتوم خود رسیده است، یعنی سرمایه‌داری در آغاز روند پیدایش خویش همه عناصر متعلق به‌خود را به‌وجود آورده است و طبقات هم‌چون واقعیتی انکارناپذیر وجود بیرونی یافته‌اند، به‌طوری که دیگر نمی‌توان مردمی را که به این و یا آن طبقه تعلق دارند، نادیده گرفت. روشن است که با طرح مسئله به این گونه اصولأ نمی‌توان روند پیدایش و هم‌چنین روند از بین رفتن طبقات را توضیح داد. مارکسیسم سنتی کار را به بن‌بست می‌رساند، بدون آن که بتواند راه حل از میان برداشتن بغرنجی را که با آن روبه‌روئیم، ارائه دهد.

وجه دوگانه کار و کالا
با این حال باید یادآور شد که نقطه جهنده نقد اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری در خصلت دوگانه کار و کالا نهفته است. مارکس خود از دو جنبه ارزش مصرف و ارزش مبادله را مورد بررسی قرار ‌داد. یکی از این دو جنبه استقلال کار و کالا از هم است و جنبه دیگر آن از تضادی تشکیل می‌شود که میان کار و کالا وجود دارد. به‌عبارت دیگر، با آن که کار و کالا از هم مستقل هستند، اما با هم در تضاد قرار دارند. وجود تضاد میان این دو بدان معنی است که میان کار و کالا رابطه علیتی متقابلی وجود دارد، به‌طوری که یکی بدون آن دیگری نمی‌تواند وجود داشته باشد.
اما برخی از ناقدین مقوله ارزش مارکس بر این باورند که در سرمایه‌داری فقط آن چیزی می‌تواند تولید شود که ارزش مصرف داشته باشد، یعنی سرمایه‌دار چیزی را تولید نمی‌کند که در بازار خریدار ندارد. به‌این ترتیب ارزش مصرف به‌موتور ‌تعیین کننده و جهنده شیوه تولید سرمایه‌داری بدل می‌شود و همه عوامل دیگری که در روند تولید نقشی بازی می‌کنند، تابعی از این متغییر می‌گردند. به‌طور مثال هرگاه به تعداد مصرف‌کنندگان افزوده شود، همین امر بر روند و شتاب تولید تأثیر می‌نهد و سرمایه‌دار را مجبور می‌کند، برای بیش‌تر و سریع‌تر تولید کردن، با به‌کارگیری ماشین‌های تولیدی پیش‌رفته‌تر و بالابردن درجه تخصص و مهارت نیروی کار به بارآوری نیروی کار و به حجم تولید بی‌افزاید، یعنی ارزش مصرف بر چگونگی روند تولید و از این طریق بر ارزش مبادله تأثیری تعیین کننده می‌گذارد و در نتیجه روند تولید و بازتولید اضافه‌ارزش به‌چگونگی کیفی و کمی ارزش مصرف وابسته می‌گردد. خلاصه آن که مصرف فرآورده‌های تولید شده کیفیت و کمیت ماشین‌های تولیدی و فرآورده‌ای را که باید در بازار فروخت، تعیین خواهد کرد.
بنابراین هرگاه به ارزش مصرف و ارزش مبادله جداگانه بنگریم، خواهیم دید که هیچ‌یک از آن دو به تنهائی رخساره واقعی مناسبات شیوه تولید سرمایه‌داری را نمایان نمی‌سازند و حتی به‌زحمت می‌توان به رابطه دیالکتیکی متقابلی که میان این دو در سپهر شیوه تولید سرمایه‌دارانه وجود دارد، پی برد. هر چند می‌توان ارزش مصرف یک فرآورده را مستقل از اشکال اجتماعی کار مورد توجه قرار داد، اما این امر در مورد ارزش مبادله ممکن نیست، زیرا ارزش مبادله وابسته به مقدار آن‌چه که «طبیعی» است، یعنی به مقدار مواد طبیعی وابسته است که در یک فرآورده نهفته‌اند. بنا به برداشت مارکس کار انسانی نیز جزئی از طبیعت است و در همین رابطه در «نقد برنامه گُتا» یادآور شد که «طبیعت هم‌چنین سرچشمه ارزش‌های مصرف است (و ثروت واقعی یقینأ از همین‌ها تشکیل شده است) تا کاری که خود بیان یک نیروی طبیعی، یعنی نیروی کار انسانی است» (۲۶).
پس می‌توان نتیجه گرفت، تا زمانی که فرآورده کار انسان به کالا بدل نگشته، آن فرآورده با آن که محصول کار انسانی است، اما فقط دارای ارزش مصرف است. به این ترتیب ارزش مصرف می‌تواند بدون ارزش مبادله وجود داشته باشد و حال آن که عکس آن ممکن نیست، یعنی هیچ ارزش مبادله‌ای بدون ارزش مصرف نمی‌تواند وجود داشته باشد. به عبارت دیگر، همان‌طور که مارکس تأکید کرده است، «چیزی می‌تواند ارزش مصرف باشد، بدون این که ارزش باشد. چنین است در مورد چیزهائی که بدون واسطه کار برای انسان سودمندند، هم‌چون هوا، زمین بکر، چمن‌زار طبیعی، رویش چوب وحشی و غیره. چیزی می‌تواند سودمند و فرآورده کار انسان باشد، بدون آن که کالا شود. کسی که توسط فرآورده خویش نیاز خود را برآورده می‌سازد، البته ارزش مصرف به‌وجود می آورد ، اما نه کالا. چنین کسی برای آن که کالا تولید کند، باید نه فقط ارزش مصرف، بلکه ارزش مبادله‌ای برای شخص دیگری، یعنی ارزش مصرف اجتماعی تولید کند» (۲۷).
به‌این ترتیب بنا بر بررسی مارکس با مناسباتی شالوده‌ای روبه‌رو می‌شویم که بر اساس آن بُعد ارزش مصرف بُعد ارزش مبادله را تعیین می‌کند و نه بر عکس. «پس بنابراین کار به‌مثابه سازنده ارزش مصرف و به‌مثابه کار سودمند، به‌میانجی شرائط زیست انسانی مستقل از تمامی اشکال اجتماعی آن، یعنی ضرورت طبیعی جاویدانی که میان انسان و طبیعت برقرار است، یعنی به زندگی انسانی بدل می‌شود» (۲٨). و در رابطه با همین بغرنج مارکس یادآور می‌شود که « در طبیعت عام تولید ارزش‌های مصرف یا فرآورده‌ها از این جهت که برای سرمایه‌دار و زیر نظارت آنان فراهم می‌شوند، تغییری رخ نمی‌دهد. به‌همین دلیل در وهله نخست باید به‌روند کار مستقل از هر گونه اشکال معین اجتماعی نگریست» (۲۹). به عبارت دیگر، مارکس می‌خواهد به‌ما بگوید که نه فقط می‌توان روند کار را مستقل از هر گونه اشکال و مناسبات اجتماعی مورد بررسی قرار داد، بلکه هم‌چنین باید از یک‌سو آن دسته از عناصر روند کار را که خصلت‌های اجتماعی‌شان از شرائط تکامل تاریخی معینی ناشی می‌شوند و از سوی دیگر آن بخش از عناصر روند کار را که به اشکال اجتماعی معینی هیچ‌گونه وابستگی ندارند و بلکه هم چون روندی جاودانی در برابرمان نمایان می‌شوند که میان انسان و طبیعت بر قرار است، مورد توجه قرار داد.
کالا، ارزش مبادله و یا ارزش مصرف هیچ‌‌گاه نمی‌توانند مضمون مفهومی خود را در پهنه «گردش ساده»، یعنی در مرحله‌ای که تولید اضافه ارزش هنوز مورد بررسی قرار نگرفته است، به‌طور کامل و همه جانبه نمایان سازند. به‌همین دلیل نیز در جلد نخست «سرمایه» این مفاهیم به‌طور سطحی، یعنی بدون توجه به مبارزه طبقاتی مورد بررسی قرار گرفته‌اند. اما همان‌طور که دیدیم، ژرفای این مقولات خود را فقط در رابطه با مبارزه طبقاتی هویدا می‌سازند. به‌طور مثال کالائی که در بطن «گردش ساده» در پایان روند کالا- پول- کالا نمایان می‌شود، کالائی است که به‌خاطر ارزش مصرفی‌اش مبادله شده و باید مصرف می‌شود و در نتیجه از زنجیره گردش حذف می‌گردد. به‌عبارت دیگر مصرف کالای مبادله شده، یعنی کالائی که در آخر زنجیره کالا- پول- کالا قرار دارد، بیرون از روند «گردش ساده» انجام می‌گیرد. با مصرف چنین کالاهای مبادله شده‌ای، این دسته از کالاها دیگر نمی‌توانند دوباره در روند «گردش ساده» قرار گیرند. به‌همین دلیل نیز کالاهای مصرف شده ارزش مبادله خود را نیز از دست می‌دهند، یعنی درست در لحظه‌ای که کالای مبادله شده مصرف می‌شود، ارزش مبادله‌اش نابود می‌شود. روشن است که پول به مثابه واسطه مبادله، در روند «گردش ساده» فاقد استعداد زایش اضافه‌ارزش است و نمی‌تواند به ارزش خویش بی‌افزاید و به همین دلیل مارکس می‌گوید که در روند «گردش ساده» «رابطه‌ای واقعی بین ارزش مبادله و ارزش مصرف برقرار نمی‌شود» (٣۰). پس با توجه به آن‌چه گفتیم، بهتر می‌توان به غیرواقعی بودن روند «گردش ساده» پی برد.
نقطه جهنده اقتصاد سیاسی مارکسی هر چند برای مرحله سطحی گردش سرمایه از اهمیت برخوردار است، اما در این مرحله هنوز نمی‌توان آن را تا فراسوی مرزهایش انکشاف داد. به‌عبارت دیگر در مرحله «تولید کالائی ساده» هنوز نمی‌توان به‌طور واقعی به اشکال اجتماعی ارزش مصرف و ارزش مبادله و رابطه آن‌ دو با یک‌دیگر پی برد.
اما هنگامی که طبقات در جامعه سرمایه‌داری شفاف شوند و بخواهیم از ورطه رابطه طبقات به این ارزش‌ها بنگریم، در آن صورت می‌توان به وضعیتی برخوریم که در آن کسانی فرآورده‌هائی را که با کار خود آفریده‌اند، با یک‌دیگر مبادله می‌کنند. اما سرمایه نمی‌تواند از بطن چنین وضعیتی بروید، یعنی مبادله فرآورده‌ها با یک‌دیگر با هدف مصرف آن فرآورده‌ها و حذف‌شان از روند گردش موجب پیدایش سرمایه نمی‌گردد. به‌همین دلیل نیز از ورطه گردش سطحی جوامع مدنی ارزش مصرف یک شئی به مثابه سودمندی واقعی همان شئی تولید شده نمایانده می‌شود و در نتیجه چون به ارزش مصرف ناب بدل می‌گردد، در نتیجه از سپهر اقتصاد به بیرون رانده می‌گردد، زیرا مصرف به‌خودی خود دارای هیچ‌گونه بار اقتصادی نیست.
اما برعکس روند گردش ساده، در روند پول- کالا- پولٍَ ارزش مصرف واسطه‌ای است میان پولی که می‌خواهد با گردش در بازار به پول بیش‌تری بدل گردد، یعنی به‌پولی که به ارزش خود افزوده است. روشن است که در این روند گردش فرآورده‌ای که به کالا تبدیل شده است تا روند گردش پول را قطعی سازد، خود به پدیده‌ای ضد سرمایه ‌بدل می‌گردد، زیرا فاقد تمامی مختصات سرمایه است. ارزش مصرف چنین کالائی که واسطه میان پول و پولَ گشته است، دچار هیچ‌گونه دگرگونی نمی‌شود، همان می‌ماند که بود.
بنابراین پول برای آن که بتواند به پولَ بدل گردد، به واسطه‌ای نیازمند است که دارای ارزش مصرف است، واسطه‌ای که فراسوی این ارزش، در روند مبادله پول با پولَ از خصلت ارزش مبادله نیز برخوردار می‌گردد. و کالا با برخورداری از این دو خصلت ارزشی اینک می‌تواند زمینه را برای آفرینش اضافه‌ارزش هموار گرداند. اما «اضافه‌ارزش اصولأ همان ارزش فرامیانگین است، یعنی تعین میانگینی او فقط از هویت ارزشی‌اش ناشی می‌شود. به‌همین دلیل نیز ارزش از میانگین نمی‌روید و ... باید از روند تولید سرمایه ناشی شود» (٣۱). بنا بر همین اندیشه‌ی مارکس ارزش و سرمایه نهایتأ فقط هنگامی می‌توانند وجود داشته باشند و انباشت کنند که بتوانند ارزش مبادله بیگانه‌ای را مقهور خود سازند. در عین حال نزد مارکس سرمایه و ارزش هیچ‌گاه نمی‌توانند یکی شوند، زیرا سرمایه‌ی اولیه باید همیشه کوچک‌تر از ارزشی باشد که در پایان روند گردش پول- کالا- پولَ پدید می‌آید. به عبارت دیگر چون سرمایه توانسته است ارزش مبادله بیگانه‌ای، یعنی نیروی کار را در روند پول- کالا- پولَ مقهور خود سازد، در نتیجه بخشی از کار را، آن‌طور که مارکس گفته است، به «کار اجباری» بدل می‌سازد (٣۲) تا بتواند آن را به اضافه‌ارزش بدل کند.
به آن گونه که مارکس یادآور شد، سودمندی ارزش مصرف نیروی کار برای سرمایه‌دار در این نکته نهفته است که بتواند برخلاف تمامی دیگر ارزش‌های مصرف که پس از مصرف شدن از بین می‌روند و از روند گردش حذف می‌شوند، نیروی کار را هم‌چنان زیر سلطه خود نگاه ‌دارد و علاوه بر آن، به ارزش مصرف آن بی‌افزاید (٣٣). و به‌همین دلیل نیز نیروی کار به مثابه انسان شیئت یافته از سرشت دیگری برخوردار است. برای فهم این نکته باید توجه داشت که در روند «گردش ساده کالائی» ارزش مصرف و ارزش مبادله به مثابه دو تعین متضاد یک کالا در برابر یک‌دیگر قرار می‌گیرند، یعنی کسانی که اشیاء مختلفی با ارزش‌های مصرفی متفاوتی را در اختیار دارند، می‌کوشند هدف‌مند این اشیاء، یعنی این ارزش‌های مصرف را با یک‌دیگر مبادله کنند.
اما در مورد نیروی کار چنین نیست. نیروی کار دارای ارزش مصرف زنده است، یعنی ارزش مصرف آن، تا زمانی که کارگر زنده است و باید برای زنده ماندن ارزش مصرف نیروی کار خود را با دست‌مزد مبادله کند، دائمأ بازتولید خواهد شد، یعنی برعکس دیگر ارزش‌های مصرف که پس از مصرف، از بین می‌روند و از حوزه مبادله حدف می‌شوند، ارزش مصرف کار می‌تواند خود را تجدید تولید و برای مبادله مجدد عرضه کند. همین نگرش به ارزش مصرف نیروی کار به مثابه ارزش مصرف زنده که می‌تواند ارزشی را خلق کند که به سرمایه بدل گردد، آشکار می‌سازد که نمی‌توان در باره ارزش مصرف نیروی کار زنده بدون توجه به سرمایه و طبقات سخن گفت. به‌همین دلیل نیز مارکس در طرح‌های اولیه خود که برای کتاب «سرمایه» تهیه کرده بود، یادآور شد که «آن‌چه می‌تواند فقط به‌عنوان سرمایه قرار گیرد که در آن کار به‌مثابه نه- سرمایه، بلکه هم‌چون ارزش مصرف ناب جای گرفته باشد» (٣٣). روشن است که سرمایه به‌مثابه ارزش ارزش‌زا به«کار به‌مثابه درون‌آخته» وابسته است. و هر گاه از این ورطه به رابطه متقابل و دیالکتیکی کار له‌مثابه ارزش مصرف و سرمایه بنگریم، در آن‌صورت خواهیم دید که در سطح بالاتری همان مناسبات اولیه‌ی ارزش مصرف و ارزش مبادله در برابر هم قرار دارند و فقط با این تفاوت که سرمایه برای افزایش ارزشی خود همیشه به نیروی کار زنده نیازمند خواهد بود.
اما آیا جامعه انسانی برای ادامه‌ی زیست خویش باید هم‌چنان به سرمایه وابسته باشد و یا آن که می‌تواند اشکال دیگری از تولید، یعنی اشکال دیگری از رابطه‌ی متقابل ارزش مصرف و ارزش مبادله را سازماندهی کند؟ اندیشه جامعه کمونیستی که پیش از مارکس و انگلس پیدایش یافته بود و این دو با تئوری «ماتریالیسم تاریخی» خویش کوشیدند حرکت اجتناب‌ناپذیر تاریخ انسانی به‌سوی بازتولید جامعه‌ اشتراکی اولیه، اما در سطح تکامل والاتری را ترسیم کنند، تلاشی است برای سازماندهی نوین رابطه متقابل ارزش مصرف و ارزش مبادله فرآورده‌های طبیعی و انسانی بدون دخالت‌گری سرمایه‌ای که فقط با مصرف ارزش مصرف نیروی کار انسانی و استثمار نیروی کار می‌تواند زمینه زیست خود را هموار سازد.

بررسی محتوای مفهوم کار
بنا بر برداشت مارکس «کار در وهله نخست روندی است که میان انسان و طبیعت برقرار است، روندی که در آن انسان کار خویش را واسطه تبادل مواد Stoffwechsel میان خود با طبیعت می‌سازد، آن‌را تنطیم و بر آن نظارت می‌کند. او در برابر مواد طبیعی به‌مثابه نیروی طبیعی قرار می‌گیرد. او نیرو‌های طبیعی پیکر خویش، یعنی بازوان و پاها، سر و دست خود را ‌حرکت می‌دهد تا مواد طبیعی را به شکلی درآورد که مناسب زندگی اویند» (٣۴). برای آن که تفاوت کار انسانی با آن‌چه برخی حیوانات و حشرات انجام می‌دهند، نشان داده شود، مارکس در «سرمایه» نوشت: «یک عنکبوت اعمالی انجام می‌دهد که شبیه [کارهای] یک ریسنده هستند و یک زنبور با ساختن لانه‌های مومی برخی از انسان‌های معمار را شرمگین می‌سازد. اما آن‌چه که از همان آغاز بدترین معمار را از بهترین زنبور متفاوت می‌سازد، آن است که [معمار] آن لانه را پیش از آن که بسازد، نخست در کله خود ساخته است. در پایان روند کار نتیجه‌ای به‌بار می‌آید که در آغاز در تصور کارگر، یعنی به صورت ایده پیدایش یافته بود. نه این که او شکل طبیعی را دگرگون می‌سازد، بلکه او در طبیعت مقصودی را دنبال می‌کند که می‌داند به گونه‌ای عمل او را به مثابه قانون مشخص می‌سازد و او باید اراده‌اش را تابع آن سازد» (٣۵). خلاصه آن که در اندیشه مارکس و انگلس کار هم‌زاد انسان است. انگلس حتی مدعی می‌شود که «کار [...] نخستین شرط اصلی تمامی زندگانی انسانی است و آن‌هم به آن‌چنان درجه‌ای که می‌توانیم یقینأ بگوئیم: [کار] خود خالق انسان است» (٣۶).
با توجه به‌این برداشت‌ها، پیدایش انسان و کار با هم بوده است، یعنی کار انسان را خلق کرد و انسان با کار کردن توانست طبیعت و به‌هم‌راه آن خود را دگرگون و متحول سازد. بنا براین می‌توان به این نتیجه رسید که انسان برای به‌سازی شرائط زندگانی خویش باید کار کند و در نتیجه کار در تمامی شیوه‌های تولیدی که انسان تا کنون به‌وجود آورده، وجود داشته است و در شیوه‌های تولیدی اینده‌ای که انسان به‌وجود خواهد آورد، نیز وجود خواهد داشت.
اما در شیوه تولید سرمایه‌داری کار انسانی به «ارزش مصرف» بدل می‌گردد و در دَوران مبادله قرار می‌گیرد و در روند گردش پول- کالا- پولَ در هیبت کالائی نمایان می‌شود که می‌تواند در پایان دور گردش به ارزش پولی که در آغاز این روند برای صرف خرید کالای کار هزینه شده است، بی‌افزاید.
مارکس برای آن که بتواند ارزش‌افزائی پول (سرمایه) را ثابت کند، کاری را که دارای «ارزش مصرف» است، به دو بخش «کار لازم» و «کار اضافی» تقسیم می‌کند و مدعی می‌شود که «تنها کارگری بارآور شمرده می‌شود که برای سرمایه‌دار اضافه‌ارزش تولید و یا آن که به‌ارزش‌زائی سرمایه خدمت کند» (٣۷). به این ترتیب بخشی از کار که «کار لازم» نامیده می‌شود، فاقد استعداد ارزش‌زائی می‌شود. این بخش از کار در بهترین‌حالت خود را در فرآورده‌هائی که تولید شده‌اند، متراکم می‌سازد، بدون آن که ارزشی به‌وجود آورده باشد، زیرا سرمایه‌دار باید معادل ارزشی را که توسط «کار لازم» در فرآورده‌ها متراکم گشته است، به کارگر به‌مثابه دست‌مزد بپردازد تا کارگر بتواند «ارزش مصرف» کار خود را که در پایان روز کار از دست داده است، دوباره‌سازی کند تا بتواند برای روز کار دیگر «ارزش مصرف» نیروی کار خود را در اختیار سرمایه‌دار قرار دهد.
به‌این ترتیب هر گاه از ورطه «کار لازم» به مسئله بنگریم، در آن صورت خواهیم دید که مارکس ب بارآوری نیروی کاری را که در «کار لازم» نهفته است، از سرمایه مستقل می‌داند و حتی آن را فراسوی شیوه‌ تولید قرار می‌دهد. برای فهم این نکته باید پذیرفت که در تمامی شیوه‌های تولید به «کار لازمی» نیاز است که بازتولید نیروی کار، یعنی شرائط زندگی انسان را تضمین کند. «آن بخش از روز کار که در آن این بازتولید انجام می‌گیرد را من زمان کار لازم و کاری که در این زمان مصرف شده است را کار لازم می‌نامم. لازم برای کارگر، زیرا که از اشکال اجتماعی کار مستقل است» (٣٨).
و جالب آن که مارکس مفهوم «کار لازم» را مترادف با مفاهیم «سرمایه متغیر» و «ارزش نیروی کار» به‌کار می‌برد (٣۹). اما این بدان معنی نیست که او تصادفی و یا الله‌بختکی برای یک موضوع سه مفهوم را به‌کار گرفته است و بلکه هر یک از این مفاهیم یکی از جنبه‌های بغرنجی را که با آن روبه‌روئیم، نمایان می‌سازند، آن‌هم به این دلیل که بنا بر برداشت مارکس مفهوم «کار لازم» ترافرازنده transzendental مفاهیم ارزش، کالا و مناسبات سرمایه‌ای است.
مارکس برای آن‌که فهم بغرنجی «بارآوری نیروی کار» در رابطه با «کار لازم» را آسان سازد، در «سرمایه» به «درخت نان» اشاره می‌کند. این درخت در جنگل‌های جزیره ساگو Sago که یکی از جزایر مجمع‌الجزایر آرشیپلاگوس Archipelagus است، می‌روید و در هسته این درخت ماده‌ای سرشار از پروتئین قرار دارد که مردم این جزیره با قطع درخت و خشاندن آن ماده پروتئنی، آن را به آرد تبدیل کرده و می‌خوردند. به‌عبارت دیگر، همان‌طور که بخشی از مردم برای تهیه هیزم به‌جنگل می‌روند و درختان را می‌برند، مردم جزیره ساگو برای تهیه نان روزانه خود به جنگل می‌رفتند و با بریدن تنه درختی و آوردن آن به خانه، نان روزانه خود را فراهم می‌آوردند. مارکس در ارتباط با تعیین مقدار کار لازم در این رابطه چنین نوشت: «فرض کنیم که یک چنین نان‌بُر آسیای شرقی برای ارضاء همه مایحتاج خود به ۱۲ ساعت کار در هفته نیازمند باشد. آن‌چه که موهبت طبیعی مستقیمأ نصیب او ساخته، زمان آسودگی است. برای آن که او بتواند این [زمان فراغت] را برای خود بکار گیرد، به یک سلسله اوضاع تاریخی نیاز است، قهری بیرونی ضروری است تا او در این [زمان فراغت] برای شخص بیگانه‌ای کار اضافی انجام دهد. هرگاه تولید سرمایه‌دارانه آن‌جا وارد شود، شاید آن شخص سربه‌زیر باید ۶ روز در هفته کار کند تا بتواند تولید یک روز کار را از آن خود سازد. موهبت طبیعی توضیح نمی‌دهد که چرا او باید ۶ روز در هفته کار کند و یا آن که چرا باید ۵ روز در هفته کار اضافی انجام دهد. این [موهبت] فقط آشکار می‌سازد که چرا زمان کار لازم او به یک روز در هفته محدود شده است. اما به‌هیچ‌وجه تولید اضافی از کیفیت نهانی کار انسانی زاده نمی‌شود» (۴۰). و دیدیم، هنگامی که پای اروپائیان به این بخش از جهان باز شد و شیوه تولید سرمایه‌دارانه در آن‌جا نیز به شیوه تولید غالب بدل گشت، دیگر فراغتی نیز برای مردمانی نماند که در گذشته با بهره‌گیری از اوضاع طبیعی مساعد از موهبت طبیعی برخوردار بودن. از این پس، آن‌ها نیز باید برای به‌دست آوردن یک لقمه نان برای خود و خانواده‌‌های‌شان به هر اسارت و استثماری تن در می‌دادند. از آن پس بیکاری جانشین فراغت شد، با این توفیر که انسان فارغ و آسوده غم نان و آب ندارد، حال آن که بیکار کسی است که نمی‌داند چگونه باید آب و نان خود و خانواده‌اش را سیر کند.
در محدوده تولید سرمایه‌دارانه کار اضافی که خالق اضافه‌ارزش است، به‌طول روز کار می‌افزاید، یعنی آن را طولانی‌تر از «زمان کار لازم» می کند. با توجه به‌همین نکته به ناهمگونی در نقد اقتصاد سیاسی برمی‌خوریم، زیرا بدون توجه به اعتراض‌هائی که به مناسبات تولیدی سرمایه‌دارانه می‌شود، مفهوم «کار لازم» در همه شیوه‌های تولیدی از اهمیت زیادی برخوردار است. برعکس اما، سرمایه‌داری چیز دیگری نیست، مگر مناسباتی که در آن سرمایه‌دار با امتداد روز کار می‌کوشد کار اضافی را بر انسان‌هائی که در سپهر این شیوه تولید می‌زیند، تحمیل کند و هر اندازه بتواند بخش «کار لازم» از روز کار را کوچک‌تر سازد، به‌همان نسبت نیز توانسته است به بخش «کار اضافی» از روز کار بی‌افزاید و در نتیجه اضافه‌ارزشی که در روز کار تولید می‌شود، بیش‌تر خواهد شد. می‌بینیم که در مناسبات سرمایه‌داری باید به روز کار از دو جنبه نگریست. یک‌بار از ورطه «کار لازم»، یعنی از موضع کسی که برای بازتولید شرائط مادی زندگی خویش باید نیروی کار خود بفروشد و بار دیگر از ورطه «کار اضافی»، یعنی از موضع سرمایه‌دار که می‌خواهد به ارزش‌افزائی سرمایه خود تا آن‌جا که ممکن است، بی‌افزاید. اما این ارزش‌افزائی در بهترین حالت خود، یعنی هرگاه

ادامه دارد


msalehi@t-online.de


پانویس‌ها:
۲۴- همان‌جا، صفحه ۲۲۵
۲۵- همانجا، صفحه ۶۰۴
۲۶- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۱۹، صفحه ۱۵
۲۷- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲٣، صفحه ۵۵
۲٨- همان‌جا، همان صفحه
۲۹- همان‌جا، صفحه ۱۹۲
٣۰- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۴۲، صفحه ۱۹۵
٣۱- همان‌جا، صفحه ۲۴٣
٣۲- همان‌جا، صفحه ۲۴۴
٣٣- همان‌‌جا، صفحه ۱۹۷
٣۴- مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد ۲٣، صفحه ۱۹۲
٣۵- همان‌جا، صفحه ۱۹٣
٣۶- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۰، صفحه ۴۴۴
٣۷- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲٣، صفحه ۵۲۲
٣٨- همان‌جا، صفحه ۲٣۰
٣۹- همان‌جا، صفحه ۵۵٣
۴۰- همان‌جا، صفحه ۵٣٨