قفس در قفس - ۱
خاطرات بند ۲۰۹ (زندان اوین) تقدیم به: آنانی که هنوز فردای انسانی را مارش می روندو به ملت کرد
جواد علی زاده
•
«تجزیه طلبا، وطنفروشا، پیاده شین!» ماموران وزارت اطلاعات با ادای این کلمات ما را از داخل تاکسی در خیابان کارگر شمالی با خشونت و توهین پایین کشیدند و به ساختمانی در خیابان جمهوری بردند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۴ خرداد ۱٣٨۷ -
٣ ژوئن ۲۰۰٨
«تجزیه طلبا، وطنفروشا، پیاده شین!»
ماموران وزارت اطلاعات با ادای این کلمات ما را از داخل تاکسی در خیابان کارگر شمالی با خشونت و توهین پایین کشیدند و به ساختمانی در خیابان جمهوری بردند. از این لحظه، یعنی ساعت حدود ۱۶ روز یکشنبه، ۱٨ آذر ۱٣٨۶، ماجرای دستگیری ما آغاز شد. در این روز، ما از تریبون مراسم روز دانشجو، در دانشگاه تهران، در مورد حقوق اقلیت های ملی ایران و محکومیت نقض حقوق بشر در استان های کردنشین صحبت کرده بودیم. از میان ما، فقط من غیر کرد بودم، هرچند اغلب رسانه ها بعد از دستگیری، مرا نیز دانشجوی کرد معرفی کرده بودند. روزنامه کیهان و هفته نامه یالثارات با تجزیه طلب خواندن و تشبیه ما به مارهای سمی، ما را به راه اندازی خانه تیمی و دارای ارتباطات گسترده با گروه هایی در خارج از کشور متهم کرده بودند. با توجه به پیشینه و نقش روزنامه کیهان در تحریک نیروهای اطلاعاتی و امنیتی برای برخورد سخت تر با فعالان مدنی و سیاسی، واکنش تند این روزنامه بر نگرانی های خانواده ها و دوستان ما افزوده بود.
از لحظه دستگیری تا زمانی که با تودیع وثیقه ٨۰ میلیون تومانی پس از تحمل ۷۰ روز حبس (٣۰ روز انفرادی و۴۰ روز در سلول های دو یا سه نفره) از بازداشتگاه ۲۰۹ آزاد شدم صحنه ها و حوادث تلخ و شیرین بسیاری را شاهد بودم. دراین نوشته، سعی خواهم کرد علاوه بر این که خوانندگان را، با رعایت اصول اخلاقی، در تجربه خود شریک نمایم در مواردی، بنا به ضرورت، به بیان نظرات خود در قبال برخی موضوعات و مسائل مبتلاء به جامعه از جمله حقوق اقلیت های ملی با تاکید بر "ملت کرد" خواهم پرداخت. بخش اندکی از این نوشته براساس گفته های افرادی تنظیم شده است که مدتی با من در یک سلول یا در سلول های مجاور بودند.
ساعت ۱۰ صبح، روز یکشنبه، ۱٨ آذر ۱٣٨۶، به منظور شرکت در مراسم سالانه بزرگداشت روز دانشجو در دانشگاه تهران، وارد خیابان ۱۶ آذر شدم. نیروهای اطلاعاتی و امنیتی به شکل کم سابقه ای خیابان های اطراف دانشگاه تهران را به محاصره خود درآورده بودند و درهای ورودی دانشگاه مملو از نیروهای حراست از دانشگاه های مختلف بود. کارکنان حراست و نگهبان های دانشگاه علامه طباطبائی هم همراه با سیدی، مسئول حراست این دانشگاه، در نقاط مختلف دانشگاه تهران مستقر بودند.
آن روز با افزایش سطح کنترل درب ها از ورود دانشجویان سایر دانشگاه ها به دانشگاه تهران جلوگیری می شد. لذا، برای من و بسیاری از دانشجویانی که قصد شرکت در این مراسم را داشتند استفاده از کارت دانشجوئی دانشجویان دانشگاه تهران تنها شیوه ممکن برای داخل شدن بود. البته، این کار مثل همیشه سختی های خودش را داشت. یافتن دانشجوئی از دانشگاه تهران که با دانشجوی میهمان شباهت ظاهری داشته وحاضر می شد کارت خودش را به این منظور در اختیار وی قرار دهد، مشکل ترین بخش کار بود. تجربه سال های گذشته نشان می داد که این روش همیشه و در همه موارد موفقیت آمیز نبوده است. معمولا، در صورت لو رفتن، کارت دانشجوئی ضبط می شود و مشکلاتی را برای صاحب آن پدید می آورد. بالاخره، پس از دوندگی زیاد، کارتی گیر آوردم و از درب دانشکده فنی وارد دانشگاه شدم.
مراسم، حدود ساعت ۱۲ در جلوی دانشکده فنی با حضور دو یا سه هزار دانشجو از دانشگاه های مختلف شروع شد. طبق برنامه، من، فرشاد دوستی پور و سهراب کریمی از طرف دانشجویان کرد و چند نفر دیگر از طرف دفتر تحکیم وحدت، دانشجویان سوسیالیست، فعالان زن، دانشگاه علمی کاربردی، و دانشگاه آزاد سخنرانی کردیم. از آغاز تا پایان مراسم، نیروهای اطلاعاتی و امنیتی در محل برگزاری مراسم در میان دانشجویان پراکنده بودند و احتمالا از دانشجویان فیلم و عکس تهیه می کردند. بارزترین وجه مراسم امسال، طرح مطالبات مشروع ملت کرد و تظلم خواهی دانشجویان کرد از تداوم نقض حقوق انسانی کردها در ایران و برخی کشورهای منطقه بود. رویکرد منطقی و رفتار شایسته ای که دانشجویان کرد در معرفی ماهیت مسالمت جو و اهداف انسانی جنبش دیرپای ملت کرد به نمایش گذاشتند احترام سایر دانشجویان را برانگیخت و باعث گردید مجری برنامه حمایت دانشجویان از حقوق ملت کرد و بویژه حق تعیین سرنوشت آنان را صراحتاً اعلام نماید.
با پایان یافتن مراسم در ساعت ۱۵، با جمعی از دوستان، قصد خارج شدن از دانشگاه تهران را داشتم که متوجه شدم تنها دو درب کوچک در دل درب بزرگ خیابان ۱۶ آذر برای خروج باز گذاشته شده است. سایر درها را بسته بودند تا دانشجویان فقط، دوتا دوتا، از یک درب خارج شوند. یقینا، این عمل با هدف کنترل بیشتر دانشجویان معترض انجام شده بود. درخیابان ۱۶ آذر، مقابل درب خروجی، تعداد زیادی مامور نیروی انتظامی و افراد لباس شخصی، خارج شدن دانشجویان را با دقت زیر نظر داشتند. من و محمد صالح ایومن، فرشاد دوستی پور و سهراب کریمی با مشاهده این وضعیت تفریبا مطمئن شده بودیم که نیرو های امنیتی قصد دستگیری ما را دارند.
در چند روز گذشته، تعداد زیادی از دانشجویان چپ، دستگیر و روانه زندان شده بودند و شایعاتی نیز در مورد تهدید نیروهای امنیتی مبنی بر دستگیری دانشجویان کرد به گوش می رسید. قبل از خارج شدن، کنار درب خروجی ایستادیم و با هم به مشورت پرداختیم. تصمیم گرفتیم خارج شویم و هنگام دستگیری مقاومت نکنیم. استدلال ما این بود که فعالیت ها وصحبت های ما در ارتباط با حقوق بشر و نفی تبعیض بوده است بنابراین، نباید از دستگیر شدن هراسی داشته باشیم. البته همگی متفق القول بودیم که جمهوری اسلامی، فعالان حقوق بشر را هم تحمل نمی کند. صدیق کبودوند، عمادالدین باقی، منصور اسالو و محمود صالحی و بسیاری دیگر از جمله مدافعان حقوق زنان مگر جرمشان جز این است که از حقوق بشر خود دفاع می کنند.
بالاخره از درب خارج شدیم. در میدان انقلاب، تاکسی کرایه کردیم و از مسیر خیابان کارگرشمالی به سمت منزل حرکت کردیم. بالاتر از خیابان دکتر فاطمی، شخصی سوار بر موتور سیکلت پیچید جلوی ما و با حرکت دست به راننده تاکسی اشاره کرد که توقف کند. با متوقف شدن تاکسی، چهار نفر با لباس شخصی، درب های ماشین را باز کردند و با یک دست، دست ما و با دست دیگر، پشت لباس ما را گرفتند و پرت کردند داخل مغازه لباس فروشی ای که در سمت راست خیابان قرار داشت. "تجزیه طلبا، وطن فروشا، پیاده شین. فکر کردین می تونین فرار کنین؟ شما را از صبح کاملا زیر نظر داشتیم." افراد مهاجم، درهمان ابتدای دستگیری، این گونه ما را مورد خطاب قرار دادند در حالی که، عباراتی نظیر تجزیه طلبی، حتی بر اساس قوانین جمهوری اسلامی، تنها می توانست اتهام ما قلمداد شود، نه جرم ما. ماموران وزارت اطلاعات بدون اخذ حکم جلب از مقام قضائی صلاحیتدار و ارائه آن به ما، اقدام به دستگیری ما کردند. این عمل، نقض تعهدات بین المللی و از مصادیق بارز بازداشت خودسرانه و زیر پا گذاشتن قوانین داخلی است.
با انتقال ما به داخل مغازه، فورا کیف ها، کت ها و موبایل ها را از ما گرفتند و پس از تفتیش بدنی، آن ها را روی پیشخوان گذاشتند. ماموران، چهار نفر و همگی لباس شخصی و مجهز به بی سیم بودند. آنها سراسیمه به نظر می رسیدند و همزمان که برای ارسال وسیله نقلیه اضافی به محل برای انتقال ما با بی سیم تماس می گرفتند به تهدید و توهین ما می پرداختند. در این حین، من با شدت گرفتن سردردم که از صبح آن روز به علت بی خوابی شب گذشته دچارش شده بودم خواستم که از داخل کیفم قرص مسکن بردارم که با ممانعت ماموران مواجه شدم. پس از اصرار فراوان، اجازه دادند که این کار را بکنم. در این مدت یکی از آن ها کاملا مراقب من بود و تاکید می کرد که این کار را خیلی سریع انجام بدهم.
بعد از گذشت حدود ۱۵ دقیقه که در داخل مغازه بودیم ما سه نفر را همراه با دو مامور، که یکی در صندلی جلو و دیگری در صندلی عقب پژو سوار شدند از مسیر بلوار کشاورز و میدان هفتم تیر به ساختمانی در اطراف خیابان جمهوری انتقال دادند. در طول مسیر با تهدید از ما می خواستند که با هم صحبت نکنیم و کاملا ساکت باشیم. جلوی ساختمان که پیاده شدیم دو سرباز در دو طرف درب ورودی در داخل کیوسک شیشه ای مشغول نگهبانی بودند.
به محض اینکه وارد ساختمان شدیم به ما چشم بند زدند و پس از عبور از حیاط و چند راهرو از ما خواستند روبروی دیوار بایستیم. متوجه شدم که بجز ما سه نفر، دانشجویان دیگری نیز، همانجا، روبروی دیوار ایستاده اند. صداهای مختلفی به گوش می رسید. از بعضی ها مشخصات شان را می پرسیدند، به بعضی ها ناسزا می گفتند، بعضی ها را با مشت یا لگد می زدند یا تلفنی با خانواده های بعضی از بازداشت شدگان صحبت می کردند. با شنیدن صدای سهراب، دوست کردم، که لحظاتی قبل از دستگیری ما در بین راه از ماشین پیاده شده بود فهمیدم که ایشان نیز دستگیر شده است. ایشان داشت به پرسش هایی در مورد مشخصات خود و تجمع آن روز پاسخ می داد. سهراب جزو اولین نفرهایی بود که او را برای بازجوئی اولیه به اتاق مجاور برده بودند.
در تمام مدتی که بازداشت شدگان را یکی یکی به آن اتاق می بردند من و چند نفردیگر همچنان باچشم بند، رو به دیوار ایستاده بودیم. بعد از گذشت چند ساعت احساس ضعف شدید همراه با تهوع و سردرد به من دست داد به گونه ای که توان ایستادن را از من سلب کرد. هر بار که پاهایم بطور غیرارادی خم می شد فردی که مراقب ما بود با تحکم فریاد می زد: درست بایست! در نهایت، بر هم خوردن پیاپی تعادلم موجب خشم وی شد و او با مشت، محکم به پشتم زد و گفت: "اگه بازم سعی کنی از زیر چشم بند اطرافت رو نگاه کنی این دفعه محکم تر می زنم". چند لحظه بعد، سرم گیج رفت و باز تعادلم بهم خورد. این بار، فرد مذکور با لگد به پاهایم زد و گفت: "اینجا خونه خاله نیس حمال! یه بار دیگه ببینم حرکت اضافی کردی می زنم تو مخت تا بفهمی اینجا کجاس." در مدتی که ما را سر پا نگه داشته بودند چند بار صدای ضربه هایی را که با مشت و لگد به بازداشت شدگان می زدند شنیدم.
بالاخره نوبت ما دو سه نفری که هنوز بازجوئی نشده بودیم فرارسید و ما را بردند داخل سالن کوچکی که سایر بازداشتی ها هم آنجا بودند. ما را کنار هم، رو به دیوار، روی کفپوش موکتی نشاندند و مرتبا به همه با تحکم تذکر می دادند که چشم بند ها را پایین تر بکشیم و ساکت و بی حرکت بمانیم. صداهای کم رمق چند نفر از بازداشت شدگانی که از آنها بازجوئی صورت می گرفت و صدای بازجوها به گوش می رسید. پرسش هایی که در فواصل زمانی کم، جداگانه توسط افراد مختلف از بازداشت شدگان می شد یکسان بود. از همه آن ها، ابتدا راجع به مشخصات و نشانی شان و سپس در مورد حضور شان در مراسم آن روز پرسش می شد. اغلب بازداشت شدگان حضورشان را انکار می کردند یا سعی می کردند آن را امری اتفاقی و ارضای حس کنجکاوی قلمداد کنند. بازداشت شدگان، دانشجویانی بودند که درآن روز در دانشگاه تهران یا خیابان های اطراف آن دستگیر شده بودند.
سعی کردم از روی صداها افراد را شناسایی کنم. بجز دوستانی که با هم دستگیر شده بودیم سایر بچه ها را نشناختم. از حدود پانزده نفری که آنجا بودیم دو نفر دختر بودند که یکی از آنها که لهجه شهرستانی داشت مدام گریه می کرد و گاهاً در همان حال با بازجوی مرد حدود پنجاه ساله از نگرانی خود در مورد خانواده اش حرف می زد. گریه های آن دختر مرا به فکر فرو برده بود. ناگهان سنگینی دستی را بر پشتم حس کردم. فردی، سرش را نزدیک گوشم آورده بود.
- (با صدای آرام) اسمت چیه؟
- جواد
- (با عصبانیت)اسم کاملت چیه الاغ؟
- جواد علی زاده
- کجایی هستی؟
- شمالی. حالم اصلا خوب نیس. سرم خیلی درد می کنه. احساس تهوع دارم.
- خوب می شی. چرا تجمع غیرقانونی راه انداختی؟
- برام قرص مسکن بیارین. به سوالا پاسخ می دم.
- (از همکارش می خواهد که قرص و آب برایم بیاورد) خوب، نگفتی چرا اون تجمع غیر قانونی رو راه انداختی! مث اینکه خیلی گنده لاتی!
- تجمع ما غیرفانونی نبود. من اونو راه ننداختم.
- (با عصبانیت) شما مجوز گرفته بودین؟
- به گرفتن مجوز نیاز نداشت.
- یعنی مملکت بی صحابه؟ هر کی هرگه ای دلش خواست می تونه بخوره؟
- دانشگاه خانه دانشجوس. ما در اونجا از حقوق بشر و مدارا حرف زدیم.
- تو چیکاره این مملکتی عوضی؟ اصلا تو چرا خودتو با اون تجزیه طلبای خائن قاطی کردی؟
- من از حقوق بشر دفاع می کنم. ملت کرد هم مثل هر ملت دیگه حقوقی داره.
- (با مشت ضربه ای به گردنم زد) این فضولی ها بهت نیومده. گه اضافی نخور. بیا این خودکار رو بگیر و به اتهامت پاسخ بده.
- با چشم بند که جایی رو نمی بینم.
- اونو کمی بده بالا. اطرافت رو نگاه نمی کنی.
او برگه ای را دستم داد که قسمت بالای آن به مشخصات فردی مربوط می شد و درپایین صفحه هم این جمله درج شده بود: "دفاع خود را در مورد اتهام شرکت در تجمع غیرقانونی بطور کامل بنویسید." چشم بندم را کمی بالا دادم. تا خواستم شروع به نوشتن کنم کمی نان و تن ماهی با یک عدد قرص آستامینوفن جلوی من گذاشتند؛ "شامتو بخور بعد بنویس". بعد از خوردن تکه ای از نان وقرص، شروع به نوشتن کردم؛ "نام: جواد... رشته تحصیلی: حقوق بشر... مراسم بزرگداشت روز دانشجو در پی به شهادت رسیدن سه تن از دانشجویان دانشکده فنی دانشگاه تهران در سال ۱٣٣۲ همه ساله دردانشگاه تهران برگزار می شود. راه اندازی راهپیمائی و تجمع، حق بشری شهروندان است. اساساً تجمعات صنفی از این دست نیاز به اخذ مجوز ندارد. بر اساس قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، برگزاری تجمع بدون حمل سلاح، به شرط آنکه مخل به مبانی اسلام نباشد، آزاد است. از اینرو، تجمع مذکور غیرقانونی نبوده و شرکت در آن درجرم محسوب نمی شود."
او با خواندن این جملات در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت: "کله ات بوی قورمه سبزی می ده. آدمت می کنیم. خیلی ها اولش از این حرفا زدن اما بعد کاری باهاشون کردیم که به دست و پا افتادن. خر عوضی برام حقوق بشر؛ حقوق بشر می کنه. الاغ! تو چه گه ای هستی مگه؟ بی غیرت! تو آدمیت سرت نمی شه. تو رو جایی می فرستیم که حسابی آدمت کنن." در جوابش گفتم "زورگویی، آدمیت نیست." با شنیدن این حرف پوزخندی زد و گفت: "باشه. فکر نمی کردم این قدر کله خر باشی. اونجا که رفتی اگه از این گه ها بخوری موندگار می شی. تو که اینقدر سنگ آمریکا رو به سینه می زنی اونقدر اونجا نگه ات می داریم تا دوستت آمریکا بیاد درت بیاره. ببینم چه گه ای می خوای بخوری."
افراد دیگری نیز با سئوالات مشابه نزد من آمدند. پاسخم همانی بود که قبلا نوشته بودم. در تمام این مدت، دختر شهرستانی همچنان گریه می کرد و صدای گریه اش با صدای مرد بازجوئی که حدود دو ساعت در باره موضوعات مختلف حرف زد درآمیخته بود. بازجوی مذکور مدام با تغییر جا در کنار یکی از بچه ها می نشست و صحبت هایش را از سر می گرفت به گونه ای که صدایش به همه برسد. وی، ابتدا از حماقت دانشجویان، سوء استفاده دشمنان انقلاب از ما و عواقب وخیم ضدیت با انقلاب برای ما و خانواده های ما حرف زد و در ادامه، از وفور آزادی ها و امنیت در کشور در مقایسه با سایر کشور ها؛ هوشمندی نظام و برخورد سخت با ضدانقلاب و دشمنان اسلام حرف زد و تلاش کرد وضعیت عمومی کشور را مطلوب جلوه بده و به بچه ها بفهماند که اطلاعات و تحلیل هایشان از واقعیات جامعه کاملاً اشتباه بوده و ناشی از تبلیغات دشمنان می باشد.
وی در لابلای صحبت هایش بارها شخصیت و شعور بچه ها را مورد تمسخر قرار داد و از جایی سخن می گفت که قرار بود با روشن شدن هوا ما را جهت مشخص شدن زوایای پنهان فعالیت های ضدنظام و انگیزه ما از ضدیت با اصل مترقی ولایت فقیه به آنجا منتقل کنند. با پایان یافتن صحبت های بازجو، دختر شهرستانی با اعتراف به اشتباه خود و ابراز ندامت از شرکت در تجمع، از وی ملتمسانه تقاضا کرد تا او را آزاد کند. وقتی دختر با جواب رد مواجه گردید بر شدت گریه اش افزود شد.
بازجو در پاسخ به التماس های بی وقفه دختر گفت: "زندان واسه اینکه آدم بشی لازمس. ما با آدم کردن تو در واقع داریم بهت لطف می کنیم. تو بجای اینکه بری درستو خوب بخونی تا بعداً بتونی یه شوهر خوب پیدا بکنی و زندگی تشکیل بدی رفتی در تجمعی شرکت کردی که ضدانقلابا اونو راه انداختن. تو بدون اینکه خودت بخوای به خون شهدا خیانت کردی. این نظام محکمتر از اونه که چند تا بچه سوسول بتونن به اون ضربه بزنن. ما که می دونیم شماها گول آمریکا رو خوردین. ما نمی تونیم دست رو دست بذاریم تا آمریکا بیاد بچه های این مملکتو منحرف کنه. ما شما رو نگه می داریم و بهتون می فهمونیم که چقدر احمقین که قدر نعمت هایی رو که نظام اسلامی بهتون داده نمی دونین و می رین سمت کسایی که به ناموس این مردم رحم نمی کنن." در مدتی که بازجو با زیر پا گذاشتن حقوق متهمان و اصول اخلاقی، با توهین و تهدید های دلهره آور، دنیا را در پیش چشمان دختر ساده شهرستانی تیره می کرد با خودم فکر می کردم که اگر دختر مرد بازجو از بی رحمی های پدرش در باره دخترهای دیگر آگاه شود چه حسی به او دست می دهد؟
در تمام مدتی که آنجا ایستاده بودیم صدای فردی شنیده می شد که با خانواده های بعضی از بچه ها تماس می گرفت و از آنها می خواست تا با داشتن کارت شناسایی معتبر برای آزاد کردن آنها، پس از اخذ تعهد مبنی بر عدم تکرار این گونه اعمال، به آنجا مراجعه کنند. به خانواده ها گوشزد می شد که فقط تا ساعت هشت صبح فردا فرصت دارند برای آزاد کردن بچه ها اقدام کنند، در غیر این صورت، ناگزیرند آنها را تحویل زندان(اوین) بدهند. برخی از بچه ها شهرستانی بودند و خانواده های آنها زمان کافی برای آزاد کردن بچه ها در اختیار نداشتند. از صحبت های فرد تماس گیرنده می شد فهمید که خانواده ها از وی التماس می کنند تا فرصت بیشتری به آنها بدهد که پاسخ همان ساعت هشت صبح فردا بود.
بالاخره، با پایان یافتن بازجوئی مقدماتی و فارغ شدن بازجوها از ایجاد جو وحشت، اجازه دادند ساعات باقی مانده تا صبح را استراحت کنیم. من و سه دوست کردم را بردند داخل اتاق کوچکی و از ما خواستند کاملا ساکت وآرام کف اتاق دراز بکشیم. بعد از آنکه با چشم بند روی کفپوش موکتی دراز کشیدم خیلی زود خوابم برد.
صبح، ما را بیدار کردند و بدون معطلی همراه با یک نفر دیگر (که بعداً مشخص شد او هم کرد است) با چشم بند سوار ماشین ون کردند و به سمت شمال شهر راه افتادیم. از میدان ولیعصر که گذشتیم دستور دادند چشم بند ها را برداریم. وقتی چشم بندها را از روی چشمانمان برداشتیم یکی از مامورها در حال کشیدن پرده های پنجره های ماشین بود. جمعاً هشت نفر توی ماشین بودیم. فرشاد دوستی پور روی صندلی جلوی من و محمد صالح ایومن و سهراب کریمی و آن یک نفر دیگر کنار هم، روی صندلی های ردیف آخر نشسته بودند. دو مامور، وظیفه انتقال ما به زندان اوین را برعهده داشتند که یکی از آنها، از جمله چهار ماموری بود که روز گذشته ما را دستگیر کرده بودند. او که همان کاپشن چرمی مشکی و شلوار پارچه ای سرمه ای را پوشیده بود و چهره اش خیلی خشن به نظر می رسید، روی صندلی پشت راننده و رو به ما نشسته بود. مامور جدید هم که حدود ۵۰ سال داشت روی صندلی جلو، کنار راننده، مدام با بی سیمش ور می رفت. از ما خواستند که با هم صحبت نکنیم و سر ها را به سمت پایین خم کنیم.
سر کوچه اول که ماشین ما پیچید به چپ، در اثر سرعت بالا به ماشینی که سمت چپ آن کوچه خلوت پارک شده بود برخورد کرد. راننده جوان با همان سرعت مسیرش را ادامه داد و سرش را از پنجره بیرون آورد و با لحن تمسخر آمیزی گفت: "برو اداره ما و خسارت خودتو بگیر." یقیناً مالک بدشانس آن ماشین نمی توانست خسارتی را که به ماشینش وارد شده بود بگیرد چرا که او، در لحظه تصادف، آنجا نبود تا ببیند چه کسی این کار را کرده است. هنگام دستگیری هم، وقتی خواستیم کرایه تاکسی را پرداخت کنیم ماموران همین اداره فاقد تابلو جلوی ما را گرفتند و به راننده بیچاره گفتند: "راننده تاکسی جماعت هیچوقت سرش بی کلاه نمی مونه. از مسافرای دیگه بیشتر می گیری جبران می شه." در ادامه راه، بیشتر به این موضوع فکر می کردم که اگر مالک آن ماشین در لحظه تصادف آنجا بود چه واکنشی از خود نشان می داد. اگر چه، مطمئن بودم که او نیز همانند راننده تاکسی با اطلاع یافتن از ارتباط موضوع با نهادهای اطلاعاتی و امنیتی، هیچگاه موضوع جبران خسارت وارده به اموالش را پیگیری نخواهد کرد.
از مسیر خیابان ولیعصر، میدان ولیعصر، میدان هفتم تیر، میدان آرژانتین و چهار راه پارک وی وارد بزرگراه جلال آل احمد شدیم و با عبور از ورودی مجتمع آتی ساز به سمت شمال ادامه مسیر دادیم. ماموری که در صندلی جلو نشسته بود، با بی سیم، هماهنگی های لازم را جهت تحویل ما به زندان اوین انجام می داد.
از زیر پل هوائی گذشتیم و پس از طی مسافتی حدود دو کیلومتر، جلوی درب آهنی بزرگی که روی تابلوی بالای آن با خط درشت نوشته شده بود "بازداشتگاه زندان اوین" توقف کردیم. مامور جلویی، سرش را از ماشین بیرون آورد و با صدای بلند گفت "۲۰۹". درب باز شد و ما وارد شدیم و حدود ۲۰۰ متر در محوطه زندان ادامه مسیر دادیم. ماشین، جلوی درب آهنی کوچک ساختمانی دو طبقه با آجرهای قرمز متوقف شد و ما پیاده شدیم. در این لحظه ما از غفلت ماموران استفاده کرده و برای اولین بار از زمان دستگیری با هم خوش و بش کوتاهی کردیم و به دستور مامورها به سمت درب بازداشتگاه راه افتادیم.
از در که وارد شدیم از ما خواستند که در یک ستون بایستیم و دست خود را روی شانه نفر جلو قرار بدهیم و پشت سر زندانبان حرکت کنیم. از چند راهرو باریک که گذشتیم ما را رو به دیوار، نگه داشتند. مدام از ما می خواستند چشم بندها را پایین تر بکشیم وبا همدیگر صحبت نکنیم. به ما گوشزد کردند که آنجا مقررات خاص خودش را دارد واگر با همدیگر صحبت کنیم با ما برخورد خواهد شد. بعد از گذشت نیم ساعت، ما را در امتداد یک راهرو باریک و بلند به حرکت درآوردند و در انتهای راهرو، دوباره، ما را رو به دیوار نگه داشتند.
حدود دو ساعت در آنجا ماندیم. هوای آنجا سرد بود و بازماندن درب کناری راهرو دراثر رفت و آمد زیاد کارکنان، بر شدت سرما می افزود. البته، گرسنگی هم توان من و سایر بچه ها را تحلیل برده بود و بیشتر از شدت سرمای محیط، سرما را احساس می کردیم. بجز چای و کیکی که قبل از ظهر روز گذشته، در بوفه دانشکده حقوق دانشگاه تهران خورده بودیم و تکه ای نان و کمی تن ماهی که شب گذشته به ما داده بودند، چیز دیگری نخورده بودیم. بخشی از این مدت را، در پی اعتراض ما، اجازه دادند کف راهرو روی موزائیک بنشینیم. اعتراض چند باره ما نسبت به سرمای محیط هم باعث شد به هر نفر یک تخته پتو بدهند. بعد از آن که خودم را خوب با پتو پیچیدم کم کم احساس کردم از سوز سرما کاسته شده است. در آنجا، افراد مختلف، مشخصات ما را می پرسیدند و پاسخ ها را احتمالا در برگه هایی یادداشت می کردند. با خودم فکر می کردم که پاسخ های تکراری ما به پرسش های تکراری آنها، به چه کارشان می آید.
در مدت این دو ساعت، ما را با عناوینی نظیر معتاد مورد خطاب قرار می دادند و بعضا به بهانه این که سعی کردیم با همدیگر صحبت کنیم یا از زیر چشم بند اطراف مان را نگاه کنیم با مشت یا لگد ما را می زدند و به ما ناسزا می گفتند. در آن لحظات که انبوه دشنام های روح خراش، سوز سرما، فشار گرسنگی و عذاب ناشی از سردرد و ضربات مشت و لگد، جسم و روان مرا سخت می آزرد و مشاهده رنج و درد دوستان گرفتار، عذابم را دوچندان می کرد، به فرومایگی آن فرومایگان و خواجگان فرومایه پرورشان غبطه می خوردم و بر حماقت شان هم. اگر کمی تحمل در وجودشان سراغ داشتم به آنها تنبه می دادم بیهوده تقلا می کنید، که اگر گرفتن و بستن و زدن چاره ساز بود اکنون دنیا، نه این بود؛ خالی تر از کسانی چون شما بیش از هر زمان دیگر.
دوباره ما را، در حالی که یک دستمان روی شانه نفر جلو بود و در دست دیگرمان پتو را زیر بغل گرفته بودیم، به یک ستون، به حرکت درآوردند و به اتاقی در همان راهرو بردند. در آنجا از ما خواستند لباس هایمان را درآوریم و لباس زندان به تن کنیم. لباسهای خودمان را همراه با کیف، کفش و وسایل دیگر، داخل کیسه نایلونی مشکی گذاشتیم و تحویل دادیم. لباس زندان، شامل پیراهن و شلوار ساده طوسی و یک جفت دمپایی بود. از آنجا نیز ما را به اتاقی دیگر بردند. در آن اتاق از ما عکس گرفتند و به هر نفر یک کیسه نایلونی سفید محتوی یک عدد صابون و شامپو کوچک، یک دست حوله و یک عدد خمیر دندان و مسواک دادند. سپس ما را در همان راهرو رو به دیوار نگه داشتند.
با شنیدن صدای اذان ظهر دانستم که چه ساعتی از روز است. پس از پخش اذان، برای ما در ظرف های یکبار مصرف غذا آوردند و در حالی که همچنان چشم بند به چشم داشتیم روی کف موزائیکی سرد راهرو نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم. حدود یک ساعت در آنجا ماندیم. از آنجا ما را به طبقه دوم بردند و پشت در اتاقی، رو به دیوار نگه داشتند. آنجا بهداری بازداشتگاه بود.
ما را یکی یکی جهت انجام معاینه و تشکیل پرونده پزشکی داخل بهداری بردند. من، نفر دوم بودم. وقتی که وارد بهداری شدم زندانبان درب را از بیرون بست و شخصی که لباس سفید به تن داشت و دکتر به نظر می رسید گفت که چشم بند را از روی چشمم بردارم و روی صندلی بنشینم. ابتدا مشخصاتم را روی فرم مخصوص یادداشت کرد و سپس از سوابق بیماریم پرسید و در انتهای همان فرم یادداشت کرد. راجع به سردردم برایش توضیح دادم. فشار خونم را گرفت. ۵ /۱۰ بود. دکتر به من قرص مسکن و یک لیوان آب داد. بعد از آن که قرص را خوردم، چشم بند را زدم و بیرون آمدم. دکتر به نظرم، آدم عجیبی آمد.
اکنون نوبت انتقال ما به داخل سلول ها فرا رسیده بود. به هر نفر، دو تخته پتوی دیگر دادند و به صورت جداگانه به سلول منتقل کردند. اول، فرشاد دوستی پور را بردند، بعد، من و سایر بچه ها را. مرا به سلول ۱۰۲ بردند. وقتی که وارد سلول شدم حدود دو یا سه ساعت از ظهر گذشته یود. احساس خستگی زیاد می کردم، هر چند، سردردم تا حدودی خوب شده بود. قبل از این که زندانبان، درب سلول را به رویم ببندد با لحن تندی گفت: "حرف نمی زنی. کاری داشتی تکه کاغذی که اونجاس از شکاف درب میندازی توی راهرو، منتظر میمونی تا بیام."
آشغال زیادی در سلول ریخته شده بود. تصمیم گرفتم نظافت کنم. تکه های بزرگ نان کپک زده و لیوان های یکبار مصرف استفاده شده را برداشتم و آن را گوشه اتاق گذاشتم. سپس، با جاروی دستی که زیر ظرفشوئی افتاده بود سلول را جارو کردم. یکی از پتو ها را گوشه سلول، کنار صفحه فلزی مشبک که جداره آن اندکی گرم بود، پهن کردم. پتوی دیگر را چند لا تا زدم و با آن بالش درست کردم. پتوی دیگر را روی خودم کشیدم و سعی کردم بخوابم. طولی نکشید که با صدای زندانبان از خواب بیدار شدم.
- پاشو شامتو بگیر. تازه اومدی؟
- آره
- نون چن تا؟
- چی؟
- (با عصبانیت) چن تا نون بدم؟
- هرچقد دادی
- بگیر(دو عدد نان لواش). اینم قند (چند حبه قند داخل لیوان یکبار مصرف). چای ورداشتی؟
- نه، وردارم؟
- زود باش ورش دار. اینم غذا و دوغ (غذا داخل ظرف یکبار مصرف ریخته شده بود و تکه ای نان روی آن قرار داشت)
زندانبان، بعد از این که سهمیه شامم را داد، درب سلول را بست و با چرخدستی پر سر و صدایش به سمت سلول دست چپ حرکت کرد. چرخدستی، دو طبقه بود. در طبقه بالا، ظرف فلزی بزرگ، کاسه قند و قاشق و لیوان یکبار مصرف و در طبقه پایین، چند نایلون پر از نان قرار داشت. بعد از اینکه غذا را گرفتم چای را داغ نوشیدم و ظرف غذا را گذاشتم گوشه سلول. در آن لحظه نمی دانستم که چه کاری باید بکنم. رفتم روی پتو نشستم و به جداره نسبتا گرم صفحه فلزی تکیه دادم. موضوعات مختلف با سرعت برق از خاطرم می گذشت، گوئی فهرست مطالب همه مسائل عالم و آدم را بدون ترتیب الفبایی یا موضوعی در ذهنم مرور می کردم. در مدت نسبتاً زیادی که به این کار مشغول بودم، با چشمان بسته، سرم را بدون حرکت، روی زانوهایم گذاشته بودم و انگشتان دو تا دستم را از لای موهای پشت سرم، بهم گره زده بودم. ناگهان، موضوعی، نظرم را به خود جلب کرد. در این لحظه، متوجه شدم که مهره های گردنم درد می کند و پاهایم خواب رفته است.
آرام، سرم را بالا گرفتم و پاهایم را به موازات هم دراز کردم. در حالی که مهره های گردنم را با کف دست مالش می دادم احساس می کردم که باید هر چه زودتر به موضوع مهمی که چند لحظه قبل به ذهنم خطور کرده بود بپردازم. موضوع، مربوط می شد به افرادی که خاطرات شان از روزهای حضور در این سلول ها را در سایت های اینترنتی خوانده بودم. خاطرات ژیلا بنی یعقوب و بهمن امویی که هیچوقت آنها را از نزدیک ندیده بودم، بیشتر از خاطرات سایر افراد در ذهنم بود. خیلی زود، به مدت چند ساعت، مشغول مرور خاطرات ایشان شدم. قبلاً، خاطرات دیگری از زندان را در قالب داستان، خاطره یا فیلم دیده بودم. با خودم فکر کردم که اگر همه زندانیان خاطرات شان را منتشر کنند، با این کار، لطف بزرگی به زندانیان بعدی خواهند کرد. در آن لحظه، با خودم عهد کردم که بعد از این که از زندان آزاد شدم این کار را بکنم. این تصمیم باعث شد با دقت بیشتری به اتفافات زندان توجه کنم و آنها را به خاطر بسپارم.
سلول ۱۰۲ با ابعاد تقریبی ۵/۲ × ۲ متر، دارای دو درب آهنی کوچک بود که در ضلع جنوبی سلول قرار داشت. در قسمت فوقانی درب ها، پنجره ای با ابعاد تقریبی ٣۰ ×٣۰ سانتی متر و در قسمت پائین آن، شکافی باریک و افقی به طول ۵۰ سانتی متر وجود داشت. پنجره های روی درب ها، با لوله های فلزی محافظت می شد. در طرف خارجی درب ها و پنجره ها، چفت های محکمی نصب شده بود. مادامی که زندانی داخل سلول بود چفت را می انداختند.
دو صفحه فلزی مشبک در سلول وجود داشت که روی دیوار مقابل درب ها نصب شده بود. در پشت این دو صفحه، آب ولرم در لوله ها جریان داشت و صفحه ها را اندکی گرم می کرد. در ماه های دی و بهمن که سرمای چند درجه زیر صفر در سلول ها بیداد می کرد این صفحه ها سرد و بی تاثیر بودند. سلول، شیر آب و دستشویی کوچکی نیز داشت. کفپوش سلول، موکت قهوه ای کهنه ای بود که در زیر و حاشیه های آن، تکه های کوچک گچ و دانه های شن ریخته شده بود.
از لایه گچی که سلول را به دو قسمت مساوی تقسیم می کرد و از آثار به جا مانده از یک شیرآب دیگر، می شد فهمید که در این مکان، در سال های نه چندان دور، دو سلول مجزا با ابعاد ۵/۲ ×۱ متر وجود داشت که با تخریب دیوار حایل میان آنها، سلول فعلی را ایجاد کرده اند. البته از ٨ سلول کوچکی که قبلاً در هر راهرو وجود داشت، سلول های اول و آخر هر راهرو را به همان شکل باقی گذاشته بودند و ۶ سلول میانی را به ٣ سلول بزرگتر تبدیل کرده بودند. بارها با خودم فکر می کردم که زندانیان سابق، در ماه ها یا سال های طولانی حضور در آن سلول های تنگ و دلگیر چه رنج هایی که نکشیده اند.
سلول، دو دریچه کوچک در بالای درب داشت که میله های فلزی و توری فلزی مشبک به آن جوش داده بودند. شعاع کم رمق خورشید زمستانی به سختی قادر بود از لای میله ها و سوراخ های ریز توری وارد سلول شود. یک عدد لامپ روشنائی ۱۰۰ وات که در ضلع غربی سلول، با ارتفاع زیاد از سقف آویزان بود سلول را به طور دائم روشن نگاه می داشت.
سلولی که در آن بودم، دومین سلول از پنج سلول با شماره های ۱۰۱ تا ۱۰۵ بود که در یک راهرو باریک، در طبقه بالای بازداشتگاه دو طبقه، قرار داشت. در راهروهای دیگر هم، سلول ها به همین ترتیب قرار داشتند. برای مثال، سلول هایی که در ردیف جلوی ما قرار داشتند دارای شماره های ۹۱ تا ۹۵ و سلول هایی که در ردیف پشت ما قرار داشتند دارای شماره های ۱۱۱ تا ۱۱۵ بودند. سلول های بخش مردان بازداشتگاه ۲۰۹ در ۹ راهروی باریک و موازی هم که هر راهرو دارای پنج سلول بود، واقع شده بود. بدین ترتیب، سلول ها از شماره ٣۱ شروع و به شماره ۱۱۵ ختم می شد.
در هر راهرو، یک دستشوئی و یک اتاق هم وجود داشت که از آن برای هواخوری استفاده می شد. دستشوئی، دوش هم داشت و هفته ای دو بار، در روزهای یکشنبه و چهارشنبه، هر بار به مدت ۵ تا ۱۰ دقیقه، در آنجا دوش می گرفتیم. اتاق هواخوری، در واقع، شبیه سلول های دیگر بود با این تفاوت که سقف آن از جنس پلاستیک بود. این نوع هواخوری، مختص زندانیانی بود که در سلول های انفرادی بودند و معمولاً در صورت درخواست آنها، هفته ای دوبار، هر بار حدود ۱۰ دقیقه انجام می شد.
بخش زنان بازداشتگاه، در قسمت جنوبی بخش مردان، در جلوی راهرویی که در آن سلول های ٣۱ تا ٣۵ قرار داشت، واقع شده بود. در مسیری که مرا برای بازجوئی می بردند می دیدم که ورودی بخش زنان، با پرده ای ضخیم پوشیده شده است. از خاطرات زنانی که مدتی در آنجا زندانی بودند معلوم می شود که بخش زنان، شبیه بخش مردان است.
راهرو هایی که سلول ها در آنها واقع بودند، از هر دو طرف به راهرو هایی منتهی می شدند که بر آنها عمود بودند و ما را از مسیر آنها برای بازجوئی می بردند. اتاق های بازجوئی و بهداری در انتهای جنوبی راهروی شرقی واقع بودند. کتابخانه کوچکی هم در انتهای شمالی راهروی شرقی قرار داشت که اغلب کتاب های آن، مذهبی بود. در طبقه زیر زمین هم، چند اتاق بازجوئی، سلول و اتاق دندانپزشکی وجود داشت.
از روز سی ام به بعد که از وضعیت انفرادی خارج شدم هفته ای یک یا دو بار، هر بار به مدت ۲۰ تا ٣۰ دقیقه، مرا به اتفاق همسلولی یا همسلولی هایم برای هواخوری می بردند که از مسیر زیر زمین عبور می کردیم. محل هواخوری، فضایی به مساحت حدود ۱۰۰ متر مربع بود که با دیواری به ارتفاع حدود ۴ متر محصور شده بود. ارتفاع زیاد دیوار، مانع دیدن فضای اطراف می شد. هواخوری که دارای سقف متحرک و کف آن، موزائیکی بود، توسط دور بین مداربسته کنترل می شد.
بخش زیادی از شب نخست را با فکر کردن سپری کردم. صبح زود، با صدای چرخدستی، از خواب بیدار شدم. از لحظه ای که بیدار شدم، مدام با خودم فکر می کردم که امروز باید کاری انجام بدهم. هنوز، دست و صورتم را خوب نشسته بودم که تصویر تمام نمای زندانبان در قاب درب ظاهر شد. زندانبان که شباهت زیادی به بازیگر نقش گوژپشت در فیلم "گوژپشت نوتردام" داشت، با عصبانیت گفت:
- زود باش بیا صبحونه تو بگیر. بیا(مقداری پنیر داخل لیوان کوچک). یه دونه چایی هم ور دار.
- نون نمیدین؟
- نه
- چرا؟
- موقع شام باید میگرفتی.
- برای شام و صبحونه فقط دو تا نون میدین؟
- نه، اضافی هم میدیم
- اما دیشب به من فقط دو تا دادین
- باید میگفتی بهت اضافی میدادیم. خیلی داری حرف میزنی.
- حالا من باید چیکار کنم؟
- من چی میدونم
- قند نمیدین؟
زندانبان بدون اینکه کلمه ای دیگر بگوید با عصبانیتی بیشتر از قبل، درب سلول را محکم بست و به سمت سلول دست چپ حرکت کرد. چند لحظه بعد، صدای زندانی سلول دست چپ را که داشت با زندانبان حرف میزد، شنیدم. لهجه اش خیلی آشنا بود. تصمیم گرفتم با او ارتباط بر قرار کنم. اما، نمی دانستم چه وقت باید این کار را بکنم. برای رفتن به دستشوئی، تکه کاغذ مخصوص را از لای شکاف درب به بیرون انداختم و منتظر زندانبان شدم. در این فاصله، باز، به نحوه ایجاد ارتباط با زندانی سلول کناری فکر می کردم. ناگهان، چشمانم به چشمان زندانبان که داشت از پنجره سلول به من نگاه می کرد دوخته شد.
- چیه؟
- می تونم برم دستشویی؟
- چشم بندتو بزن بیا
بعد از برگشتن از دستشوئی دوباره دراز کشیدم تا این که خوابم برد. بخش زیادی از ساعات قبل از ظهر را خوابیدم. بعد از خوردن نهار، همچنان که داشتم فکر می کردم، دوباره خوابم برد. با صدای چرخدستی، که با صدای اذان مغرب درآمیخته بود، از خواب بیدار شدم و غذا را گرفتم. دست و صورتم را شستم و مشغول خوردن شام شدم. در این هنگام صدایی شنیدم که آشنا به نظر می رسید. بلند شدم و از پنجره، صدا را دنبال کردم. صدای فرشاد دوستی پور بود که داشت با زندانبان موقع گرفتن شام صحبت می کرد. چند لحظه بعد، او را که می رفت دستشویی از پنجره دیدم. با دیدن فرشاد احساس خوبی به من دست داد. تصمیم گرفتم هر طور که شده با او ارتباط برقرار کنم. با مشت به دیوار سلول سمت چپ کوبیدم. خیلی زود پاسخ دریافت کردم و از پنجره کوچک، آرام با او حرف زدم:
- من جوادم. جواد علی زاده. تو کی هستی؟
- سعید آقام علی.
- دانشجوئی؟
- آره. نقاشی می خونم. دانشگاه یزد. تو چی؟
- حقوق بشر می خونم. دانشگاه علامه طباطبائی. چند وقته اینجایی؟
- یک هفته. خیلی از بچه های چپ رو گرفتن. تو هم چپی؟
- حقوق بشری هستم. منو با بچه های کرد گرفتن
- کردی؟
- نه. شمالی هستم.
- منم رشتی هستم ولی تهران می شینیم.
- منم املشی هستم. سعید جان کی یا تو این راهرو هستن؟
- میلاد عمرانی ۱۰۱ و صدرا پیر حیاتی ۱۰۵
- پس فرشاد میشه ۱۰۴
- فرشاد کیه؟
- دوستمه. ما رو با هم گرفتن. بزن به دیوار سلولش و با هاش صحبت کن. باشه؟
- باشه
- منم با میلاد صحبت می کنم
به مرور با بچه های دیگر هم ارتباط برقرار کردیم. بجز من و فرشاد بقیه چپ بودند. مهرزاد(نوجوان ۱۹ ساله در سلول ۹۱)، علی سالم(دانشجوی پلیمر از دانشگاه امیرکبیر در سلول ۹۲)، و روزبه صف شکن (دانشجوی اقتصاد از دانشگاه تهران در سلول ۹٣) در سلول های جلوی ما بودند. من و فرشاد آنها را در جریان اتفاقات یک هفته قبل قرار دادیم. بازجوها به بچه های سوسیالیست اتهام "الحاد" زده بودند و آنها را برای تن دادن به "مصاحبه تلویزیونی" زیر فشار قرار داده بودند. بچه ها بیشتر در مورد جنبه های حقوقی اتهامات شان و نحوه دفاع در بازجوئی ها می پرسیدند. یکی از بچه های راهروی ما از این که مصاحبه داده بود ابراز پشیمانی می کرد و از من می خواست به سایر بچه ها بگویم که زیر بار مصاحبه نروند و اگر مجبور به این کار شدند در مورد ناصرخان (دکتر زرافشان) صحبت نکنند. همه ما، برای دکتر زرافشان احترام زیادی قائل بودیم و شجاعت و پایمردی ایشان را تحسین می کردیم.
به مرور، گشت مداوم زندانبانان در راهروها و سکوت گورستانی حاکم بر فضای بازداشتگاه که صدا را شنیدنی تر می کرد، ارتباط ما با همدیگر را با مشکل مواجه کرد. زندانبانان چند بار متوجه ارتباط ما با همدیگر شدند و هر بار با فحش و ناسزا ما را تهدید می کردند که در صورت تکرار این عمل ما را تنبیه خواهند کرد. یک شب که من و فرشاد در حال صحبت کردن بودیم زندانبان سر رسید و به افسر نگهبان اطلاع داد. افسر نگهبان که حدود ٣۰ سال داشت ما را جداگانه به اتاقک های نیمه مسقف و فوق العاده سرد برد و با کلمات تحقیرآمیز و فحاشی تهدید کرد مادامی که گفتگوهایمان را فاش نکنیم ما را در همانجا نگه خواهد داشت. حدود نیم ساعت گذشت و من برای فرار از چنگال ژنرال زمستان، تندتند در طول و عرض اتاق راه می رفتم و شعر "زمستان" اخوان ثالث را زمزمه می کردم. بالاخره، مقاومت ما و شاید وحشت افسر نگهبان از به خطر اقتادن سلامتی ما در آن شب زمستانی اوین باعث شد ما را به سلول برگرداند.
بازجوئی از من، از روز چهارم شروع شد. حدود یک ساعت از اذان ظهر روز پنجشنبه، مورخ ۲۲/۹/۱٣٨۶ گذشته بود که زندانبان مرا با چشم بند برای بازجوئی به انتهای جنوبی راهروی شرقی برد و دستور داد رو به دیوار بایستم. در آن لحظات پاسخ سئوالاتی را که از روزهای گذشته حدس می زدم در بازجوئی از من پرسیده شود در ذهنم مرور می کردم.
اندکی بعد، فردی بازویم را گرفت و به سمت دربی برد که چند قدم آنطرف تر در سمت راست راهرو قرار داشت. بچه ها او را با نام حاج سعید می شناختند و شایع بود که او ریاست بازجوها را بر عهده دارد. به دنبال بازجو وارد اتاق بازجوئی شدم. بدین ترتیب، صحنه نخست نمایش نانوشته ای به اجرا درآمد که در آن، من، ناگزیر در نقش متهم و افراد ناشناسی که هیچوقت آرزوی همبازی شدن با آنها را نداشتم، در نقش بازجو به ایفای نقش پرداختیم.
پرده نخست:
بازجو از متهم می خواهد روی صندلی که در کنج جنوب شرقی اتاق قرار دارد بنشیند و بلافاصله به وی گوشزد می کند که اگر صداقت بخرج دهد مشکلی برایش پیش نمی آید. بازجو، آرام و شمرده صحبت می کند و وانمود می کند که به شیوه های دوستانه در بازجوئی اهمیت زیادی می دهد. او برای اینکه به متهم بفهماند در صورت لزوم به چه شیوه هایی متوسل خواهد شد به بازجوئی از اعضای سازمان مجاهدین خلق (به تعبیر بازجو، منافقین) و افراد وابسته به صهیونیست ها اشاره می کند که در کمتر از ۲۴ ساعت آنها را تخلیه اطلاعاتی می کند.
متهم که تا این لحظه ساکت نشسته است با خود می اندیشد که چیزی برای پنهان کردن ندارد، لذا، با اطمینان به بازجو می گوید که نیازی به تهدید کردن نیست و او به عنوان یک فعال حقوق بشر همواره به اصل "شفافیت" پایبند خواهد بود. به این ترتیب، میان بازجو و متهم بطور ضمنی توافق می شود طرفین، در همه موارد، جانب صداقت و شفافیت را نگهدارند و در سخن گفتن مودب باشند. با این وجود، متهم یقین دارد که هیچگاه هیچ بازجوئی در کار خود صداقت پیشه نکرده است.
اتاق بازجوئی به مساحت ۱۲ متر مربع، فاقد سقف و دارای کف موزائیکی و دیوار عایقی است. چند عدد صندلی و یک میز در پشت سر متهم قرار دارد و دو بازجو روی صندلی نشسته و با هم پچ پچ می کنند. متهم از زیر چشم بند به اسامی ای که روی زیردستی صندلی نوشته شده است نگاه می کند. او سعی می کند احساس صاحبان این اسامی از جمله موسوی خوئینی ها (دبیرکل سابق ادوار تحکیم وحدت) و متین پور (فعال آذری) را زمانی که روی این صندلی نشستند به تصور درآورد. متهم به چیزهای زیادی فکر می کند تا این که به مراسم افتتاح کمیته حقوق بشر ادوار تحکیم وحدت در تابستان ۱٣٨۵ می رسد و در آنجا متوقف می شود. متهم، صحبت های سخنرانان مراسم در مورد شناسایی و تضمین حقوق بشر، ماهیت و اصول فعالیت های حقوق بشری، و نقد قانون اساسی از منظر حقوق بشر را به یاد می آورد. دکتر اسلامی، استاد حقوق بشر در دانشگاه شهید بهشتی، در پایان مراسم آن روز، در جمع کوچک دانشجویان، در پاسخ به سئوال متهم که از وی پرسیده بود "حقوق ملت کرد در چارچوب حقوق بشر تا کجاست؟" با متانت همیشگی اش شجاعانه پاسخ داده بود "اگر نخواهم سیاسی جواب بدهم تا تشکیل دولت کرد." متهم با طرح این پرسش قصد داشت نظر موسوی خوئینی ها و سایر دانشجویان را به مساله حقوق اقلیت های ملی جلب نماید و از آنان بخواهد دفاع از این نوع حقوق بشر را هم در دستور کار کمیته تازه تاسیس شان قرار بدهند.
متهم همچنان در حال فکر کردن به پاسخ دکتر اسلامی است که بازجو قلم و چند برگه روی زیردستی صندلی می گذارد و از وی می خواهد تا به سئوالات آن پاسخ دهد.
متهم- بازجوئی با چشم بند مگه ممنوع نیس؟
بازجو- ما همه رو اینجوری بازجوئی می کنیم
متهم- اما این کارتون نقض حقوق بشر و قانون حقوق شهروندیه که رئیس قوه قضائیه صادر کرده
بازجو- اگه ناراحتی ورش دار
متهم- اینجا همه چی دست شماس. شما ورش دارین
بازجو- (با تحکم) یک کم چشم بندتو میدی بالا بعدش به سئوالا پاسخ میدی. کامل و خوش خط می نویسی.
متهم، اطمینان دارد که محال است بدون چشم بند از او بازجوئی کنند. او بدش نمی آید بازجوئی را تجربه کند و دیدگاه بازجویان را به چالش بکشد. متهم مشغول نوشتن می شود. در قسمت بالای برگه ها نوشته شده است "وزارت اطلاعات" و اندکی پایین تر در سمت راست آن عبارت "النجاه فی الصدق" و ترجمه فارسی آن "رستگاری در راستگوئی است" درج شده است. متهم به سوالاتی در باره مشخصات فردی، شغل، تحصیلات، محل زندگی و سوابق سیاسی خود و اعضای خانواده اش پاسخ می دهد. بازجو، برگه ها را به محض نوشته شدن یکی یکی از متهم می گیرد و به او تذکر می دهد که پاسخ ها را کامل بنویسد و انتهای هر صفحه را با ذکر تاریخ امضاء نماید. یک ساعت طول می کشد تا مرحله نخست بازجوئی به اتمام برسد.
از این پس، بازجوئی وارد مرحله تازه ای می شود و در روزهای آینده ادامه می یابد. موضوعات و سوالاتی که مطرح می شود از نظم و ترتیب خاص پیروی نمی کند و گاهی سوالاتی مطرح می شود که متهم در روزهای گذشته به آنها پاسخ داده است. طرح سوالات و اخذ پاسخ های متهم به شیوه های مختلف انجام می شود. در اغلب موارد، بازجوها، سوالات را روی برگه های آرم دار می نویسند و متهم، پاسخ ها را، در اتاق بازجوئی ، روی همان برگه ها می نویسد و سپس قرائت می کند. بازجو ها بعد از شنیدن پاسخ، سوالات تازه ای مطرح می کنند و متهم، اغلب، به صورت شفاهی به آنها پاسخ می دهد. گاهی، بازجو ها سوالات را روی برگه ها می نویسند و به متهم قلم و کاغذ آرم دار می دهند تا، به دلیل ضیق وقت، در سلول به آنها پاسخ بدهد. بازجوئی از متهم توسط دو گروه از بازجوها تا هفته سوم ادامه می یابد و هر یک از جلسات بازجوئی ٣ تا ۶ ساعت طول می کشد.
پرده دوم
بازجو اتهام "اقدام علیه امنیت ملی از طریق شرکت در تجمع غیر قانونی" را متوجه متهم می کند و از او می خواهد دفاع خود را در برگه آرم دار بنویسد و برای آنها قرائت کند. متهم که یک بار در روز دستگیری به این اتهام پاسخ داده بود ناگزیر است برای بار دوم، ولی مفصل تر از قبل، در مقابل این اتهام از خودش دفاع نماید. او که بر تصمیمش مبنی بر تنظیم دفاعیات بر اساس اصول و قواعد حقوق بشر باقی است شروع به نوشتن می کند:
"حقوق بشر، مجموعه ای از ارزش ها و قواعدی است که وجدان جمعی جامعه آنها را لازمه شأن انسانی تلقی می کند. در چارچوب حقوق بشر، تمام افراد بشر آزاد دنیا می آیند و از لحاظ حیثیت و حقوق با هم برابرند. همه انسان ها، بدون هیچ گونه تمایز مخصوصاً از حیث نژاد، رنگ، جنس، زبان، مذهب، عقیده سیاسی و غیره، شایستگی برخورداری از حقوق بشر را دارند. ... در درجه اول، دولت ها ملزم به رعایت حقوق بشر و اتخاذ تدابیر لازم جهت رعایت آن از طرف همگان می باشند. تعهد دولت ها در مقابل این حقوق دو نوع است: عرفی و معاهده ای... آزادی بیان و راه اندازی اجتماعات مسالمت آمیز در دسته حقوق مدنی و سیاسی یعنی "نسل اول حقوق بشر" قرار دارد. تعهد دولت ها در مقابل این حقوق، بیشتر، جنبه سلبی دارد. به این مفهوم که دولت ها نباید برخورداری شهروندان از این حقوق را محدود یا ممنوع نمایند... لذا، تجمع مسالمت آمیز در روز دانشجو کاملاً مشروع می باشد... به دلیل ارتباط وثیقی که میان رعایت حقوق بشر و امنیت ملی وجود دارد، راه اندازی این تجمع نه تنها امنیت ملی را تضعیف نمی کند بلکه ضریب آن را ارتقاء هم می دهد..."
متهم به قرائت دفاعیه چند صفحه ای خود می پردازد. یکی از بازجوها که همچنان در عرض اتاق قدم می زند به مجادله با متهم می پردازد:
بازجو- شما برای این تجمع مجوز نگرفته بودین. از نظر ما کار شما غیر قانونیس
متهم- نیازی به گرفتن مجوز نبود
بازجو- همه تجمعات نیاز به اخذ مجوز داره
متهم- اولاً، اعمال این گونه محدودیت ها حتی اگر توسط نهاد های قانونی صورت گرفته باشه مغایر باحقوق بشر و همچنین قانون اساسیه. دوماً، به این نوع تجمعات مجوز داده نمیشه
بازجو- به هر حال از نظر ما کار شما غیر قانونیه
متهم- شما با محدود کردن آزادی ها امنیت ملی را به خطر میندازین و روند توسعه کشور را مختل میکنین. امروزه، مفهوم امنیت، مثل بسیاری از مفاهیم دیگه، دچار تحول شده و دولت های توسعه یافته با بسط آزادی ها و تضمین حقوق بشر، امنیت ملی شان را ارتقاء می بخشن
بازجو علاقه ای به ادامه بحث نشان نمی دهد و با جدیتی که مشکوک به نظر می رسد سعی می کند، به زعم خود، خانه های خالی پازل توطئه بزرگ تجمع روز دانشجو را پر کند. متهم، چاره ای جز بازگو کردن چند باره جزئیات دیدارهای کوتاه خود با دوستان دانشجو و یکی از اعضای دفتر تحکیم وحدت در روزهای منتهی به برگزاری مراسم روز دانشجو را ندارد. متهم، تلاش می کند مسیر بازجوئی را به سمت مباحث محتوایی ببرد اما، بازجو، تنها به حواشی مراسم اهمیت می دهد و محتوای صحبت های متهم از تریبون مراسم در نظر او فاقد اهمیت است. انگار بازجو قصد دارد به متهم بفهماند که گیرم تمام حرفهایت درست و منطبق با حقوق بشر و حتی قانون اساسی باشد، اما، ما تنها با تجمعاتی برخورد نمی کنیم که خودمان آن را سازماندهی می کنیم.
متهم یا هر شخص دیگر حق دارد چنین برداشتی داشته باشد چرا که، اقلیت حاکم، خارج از اراده معطوف به منافع خود، برای ابتدائی ترین حق شهروندی همان مردمی که حفاظت از منافع دنیوی و اجر اخروی آنان را مستمسک تحمیل یکی از خفقان آور ترین دوره های تاریخ ایران قرار داده است، اعتباری قائل نیست. در دیدگاه بازجو که برگرفته از گفتمان رسمی جمهوری اسلامی است مردم، نه "شهروندان محق و مسئول در برابر قواعد و هنجارهای انسانی" بلکه "اجتماعی از انسان های فاقد حقوق، ولی مکلف در مقابل انبوه قوانین و مقررات برآمده از اراده اقلیت حاکم" هستند.
پرده سوم
بازجو، با طرح پرسش های غیر مرتبط، تلاش می کند میان متهم و فعالان سیاسی یا احزابی که بازجو آنها را مخالف و برانداز می خواند ارتباطی پیدا کند. اگر بازجو در این کار موفق شود "ارتباط با گروه های غیرقانونی" نیز در دادگاه انقلاب مورد رسیدگی قرار خواهد گرفت و برای متهم، مثل بسیاری دیگر از فعالان مدنی و سیاسی، مجازات سنگینی در پی خواهد داشت. بازجو از متهم می خواهد مشخصات (نام و نام خانوادگی، محل تولد و سکونت، قد، رنگ چشم، وضعیت تحصیلی و ...) و گرایشات حزبی و سیاسی دانشجویان کردی را که می شناسد جداگانه در برگه هایی که روی آن ها نوشته شده است "تکنویسی"، بنویسد.
برخلاف انتظار بازجو، تعداد دوستان کرد متهم از انگشتان دستان تجاوز نمی کند. متهم توضیح می دهد که دانشجویان کرد در محیط های دانشجوئی به ویژه در حضور افراد غیرکرد تنها به مباحث آکادمیک علاقه نشان می دهند و از طرح مسائل درون گفتمانی کردی پرهیز می کنند. بازجو، مصرانه، از متهم می خواهد که با توجه به صحبت های دانشجویان کرد در جمع های دانشجوئی، گرایشات حزبی آنها را حدس بزند. متهم توضیح می دهد که قادر به انجام این کار نیست. ظاهراً بازجو قانع می شود و بازجوئی را پی می گیرد.
بازجو، مجدداً از متهم می خواهد اسامی تعدادی از فعالان دانشجوئی، حقوق بشری، سیاسی و صنفی کرد را همراه با شرح مختصری از فعالیت های آنها را بنویسد. متهم، اسامی چند نفر را می نویسد: صدیق کبودوند، محمود صالحی، رویا طلوعی، عدنان حسن پور، هیوا بوتیمار و.... بازجو روی عدنان حسن پور حساسیت نشان می دهد و از متهم می خواهد در مورد پرونده جنجالی وی نظر بدهد. متهم از برگزاری دادگاه بر اساس اصول دادرسی منصفانه برای ایشان و سایر متهمان سیاسی دفاع می کند. بازجو از صفحات زیاد اعترافات عدنان درخصوص ارتباط با احزاب کردی و نقش خود در فراری دادن متهمان بمب گذاری های اهواز می گوید و برای اثبات ادعایش به مصاحبه صالح نیکبخت، وکیل وی، با یکی از رسانه ها اشاره می کند. بازجو ادعا می کند عدنان شکنجه نشده و اعترافات مذکور در فضای دوستانه و با میل و رغبت وی صورت گرفته است. از نظر متهم، این ادعا، عاری از حقیقت است. چگونه ممکن است اعتراف به اعمالی که اثبات هر یک از آنها در نظام حقوقی جمهوری اسلامی به قیمت جان عدنان تمام می شود، با میل و رغبت وی صورت گرفته باشد. متهم، وضعیت مرگباری را تصور می کند که انسان، برای لحظه ای خلاص شدن از آن، ناچار می شود اتهامی را بپذیرد که یقین دارد ادامه حیات او را، از همان لحظه، تهدید خواهد کرد. متهم با این تصور، بوی مرگ را می شنود.
متهم احترام زیادی که برای مبارزه دیرپای ملت کرد برای رفع تبعیض و رهایی از ستم قائل است از بازجو پنهان نمی کند. متهم تاکید می کند که با آگاهی نسبت به حساسیت و پیچیدگی مسأله کرد، از حقوق مشروع ملت کرد و حق تعیین سرنوشت آنها، بر اساس ملاحظات انسانی و با شیوه های حقوق بشری دفاع می کند. بازجو، با طرح پرسش هایی در مورد شخصیت های سیاسی و فرهنگی و احزاب و گروه های سیاسی کرد در چهار بخش کردستان(شمالی، جنوبی، شرقی و غربی که به ترتیب، به مناطق کردنشین در چهار کشور ترکیه، عراق، ایران و سوریه اطلاق می شود)، همچنان، هدف نهایی خود مبنی بر کشف ارتباط میان متهم و گروه های سیاسی کرد را دنبال می کند. پاسخ متهم به این پرسش ها، چند ساعت به طول می انجامد و صفحات زیادی پر می شود.
تاکنون، بازجو در یافتن مدرک یا شاهدی که از وجود ارتباط میان متهم و گروه های سیاسی کرد حکایت کند موفقیتی کسب نکرده است. بازجو، این بار، هدف نهایی اش را آشکار می کند: "آیا تاحالا با احزاب {کردی} تماس یا ارتباطی داشتی؟ آیا تا حالا شمال عراق رفتی؟" متهم احساس می کند بازجو دارد به فعالیت های او صبغه سیاسی می دهد، لذا، برای چندمین بار به بازجو گوشزد می کند که وی، فعال حقوق بشر است و در فعالیت های وی، ملاحظات سیاسی، از جایگاه یا اهمیتی برخوردار نیست. سپس، متهم از حل و فصل مسالمت آمیز مسأله کرد، با حفظ همه حقوق مشروع ملت کرد، حمایت می کند و آن را از طریق گفتگو و شیوه های دموکراتیک امکان پذیر می داند. متهم توضیح می دهد که با توجه به واقعیات جامعه کردستان (شامل استان کردستان و سایر مناطق کردنشین ایران)، احزاب کردی، همچنان مطالبات مشروع ملت کرد را نمایندگی می کنند و جامعه روشنفکری کردستان نیز با اندیشه ورزی و نقادی، جنبش کردی را پیرایش و تقویت می کند. از این رو، گشودن باب گفتگوی آزاد و برابر با روشنفکران و احزاب و گروه های سیاسی کرد، می تواند بستر مناسب را برای حل و فصل قطعی و عادلانه مسأله کرد فراهم کند. متهم، با تاکید بر عدم وجود ارتباط قبلی میان وی و احزاب سیاسی، قصد خود را برای ایجاد و حفظ ارتباط با شخصیت های فرهنگی و سیاسی کرد، در چارچوب فعالیت های حقوق بشری، بازگو می کند.
پرده چهارم
بازجو با اشاره به تحولات جند دهه اخیر، کردها را به خیانت به کشور متهم می کند و نظر متهم را در مورد وقایع سال های ۱٣۵٨ و بعد، جویا می شود. متهم علاقه ای به این نوع مجادله ها ندارد، لذا، خود را فاقد صلاحیت لازم برای اظهارنظر قطعی در مورد تحولات تاریخی معرفی می کند. بازجو، اصرار می کند تا متهم نظرش را شفاف بیان کند. متهم می گوید که هر مناقشه، دو یا چند طرف دارد و معمولاً همه طرف ها در شروع و تداوم آن سهیم هستند. بازجو بر خیانت های تاریخی کردها به ایران تأکید می کند و به مجادله با متهم می پردازد:
بازجو- تو خیانت کردها رو قبول نداری؟
متهم- اگرچه، من با شما بر سر وقوع خیانت در روابط میان کردها و دولت های منطقه اتفاق نظر دارم اما، خیانت رو، نه توسط کردها، بلکه، "در حق کردها" می دونم. فاکت های تاریخی، نظر مرا اثبات می کنه. واگذاری بخش بزرگی از مناطق کردنشین به دولت عثمانی توسط شاه اسماعیل صفوی، خیانت در حق کردها بود. این عمل غیر مسئولانه شاه اسماعیل، ملت کرد را چند قرنه که گرفتار دولت های ستمگر ترک و عرب کرده. در دهه های اخیر هم می شه، بارها، خیانت در حق کردها رو اثبات کرد. خیانت نژاد پرستان ترک در حق ملت کرد، در دوره بعد از جنگ اول جهانی، یکی از این نمونه هاس. ترک های جوان، علیرغم توافقات قبلی شون با رهبران کرد، بعد از فروپاشی دولت عثمانی و ایجاد ترکیه، به سرکوب شدید کردها پرداختن و آنها را از همه حقوق شان محروم کردن. مشابه این عمل، در ایران هم اتفاق افتاد. انقلابیون تازه به قدرت رسیده در ایران، در سال ۱٣۵۷، نتونستن یا، بهتر بگم، نخواستن حقوق ملت کرد رو به رسمیت بشناسن. مگه کردها در دوره مبارزه با رژیم شاهنشاهی، هزینه های سنگینی رو نپرداخته بودن؟ مگه وعده داده نشده بود با سرنگونی رژیم شاه، همه به حقوق شون میرسن؟ خوب، چی شد؟ پس چرا ارتش و سپاه را برای کشتن کردها به کردستان گسیل کردین؟ مگه کرد، مطابق همون وعده های قبلی، خواهان چیزی جز حقوق انسانیش بود؟
بازجو- چرا کردها پادگان مهاباد رو اشغال و سلاح های اونجا رو غارت کردن؟
متهم- من حرفم، فراتر از اینه. چرا انقلابیون حاکم، حقوق ملت کرد رو به رسمیت نشناختن و در نهایت کار رو به لشکرکشی به کردستان کشوندن؟
بازجو- جنگ رو اونا راه انداختن. اونا اول، رفتن پادگان مهاباد رو که اموال دولت ایران در اونجا بود غارت کردن.
متهم- اولاً، اون موقع، در مناطق کردنشین، مثل سایر جاها خلاء قدرت وجود داشت و احزاب کردی کنترل کامل اون مناظق رو در دست نداشتن. دوماً، همه پادگان های ایران، اون موقع، توسط مردم اشغال شده بود. پادگان مهاباد هم یکی از اونا بود.
بازجو- حزب دموکرات، پادگان رو غارت کرده بود.
متهم- من با شما موافق نیستم. حزب دموکرات می دونست که با چند تا سلاح، نمی تونه در مقابل ارتش ایران بایسته. حزب، به رهبری دکتر قاسملو، می خواست مطالبات ملت کرد رو بصورت مسالمت آمیز پیگیری کنه.
بازجو- بعداً کردها با همون سلاح ها تعداد زیادی از ارتشی ها و سپاهی ها رو شهید کردن.
متهم- یعنی کردها نمی بایست از "حق دفاع مشروع" شون استفاده می کردن؟ ملت کرد از خودش و از سرزمینش دفاع کرده. اونایی که جنگ رو، ناجوانمردانه، در سرزمین آبا و اجدادی کردها، به ملت مظلوم کرد تحمیل کردن باید پاسخگوی خون های ریخته شده باشن. مگه ارتش کرد به تهران یا شیراز حمله کرده بود؟
بازجو- تو میگی باید می نشستیم و نگاه می کردیم تا کردها ایران رو تجزیه می کردن؟
متهم- مغلطه می کنین. شما خوب می دونین که کردها فقط دنبال خود گردونی بودن، نه جدائی از ایران. این، چیزی نیست که کسی بتونه اونو رد کنه. کلی سند و مدرک وجود داره که اینو اثبات می کنه. البته، اگه اراده ملت کرد بر استقلال کردستان و جدائی اونا از ایران هم تعلق می گرفت، همه باید اونو می پذیرفتن. در غیر این صورت، با چه مجوزی می خواستین ملت کرد رو به بند بکشین؟ کردستان، صاحب داره. کردستان، ملک مشاع نیست. کردستان، تنها به ملت کرد تعلق داره و بس. هیچ کس بدون اجازه ملت کرد نمی تونه در امور کردستان دخالت کنه.
بازجو- لابد خوزستان هم مال عرب هاس، بلوچستان هم مال بلوچ هاس، و آذربایجان هم مال ترک هاس؟
متهم- همینطوره که می گین. سرزمین هر ملتی، به همون ملت تعلق داره. جاه های دیگه هم همینجوره. گیلان هم مال گیلک هاس، بخشی از استان گلستان هم مال ترکمن هاس. شما نمی تونین واقعیات جامعه ایران رو نادیده بگیرین. ایران، جامعه ای چند ملیتی و چند فرهنگی داره. البته، ما، شانس بزرگی برای با هم موندن داریم. هیچ یک از ملیت های ایرانی خواهان جدائی از ایران نیستن. اونا فقط حقوق جمعی شون رو مطالبه می کنن. اونا حق ایرانیت شون رو مطالبه می کنن. شما تجزیه ایران را بهانه می کنین تا ملت ها را از حقوق شون محروم کنین. در واقع، شما با سرکوب و ناراضی کردن ملیت های ایرانی دارین ایران رو به سمت تجزیه سوق می دین. وگرنه، ایران دموکرات و آزاد، مطلوب همه ملیت های ایرانیه.
بازجو- تو اگه جای جمهوری اسلامی بودی چیکار میکردی؟
متهم- تسلیم اراده شهروندان می شدم. کمک می کردم تا یک سیستم سیاسی متناسب با بافت اجتماعی جایگزین سیستم شکننده فعلی بشه. یقیناً، اگه بخواهیم سیستم بعدی رو واقعبینانه طراحی کنیم، اون سیستم، چیزی جز "سیستم عدم تمرکز" نمی تونه باشه. یعنی، چند دولت محلی دموکراتیک و کارآمد در کنار یک دولت مرکزی توسعه گرا.
بازجو- اونوقت چند تا دولت باید در ایران باشه؟
متهم- هر چند تا که لازم باشه. بستگی به بافت اجتماعی داره. آمریکا، هند، آلمان و همین عراق و بیش از پنجاه درصد کشورهای دنیا چند تا دولت محلی دارن؟
بازجو- اینجا وضع فرق می کنه. ایالت های آمریکا هیچوقت حرف تجزیه رو نزدن.
متهم- همینطوره که می گین. اما، علتش چیه؟ چرا ایالت های آمریکا یا آلمان هیچوقت به قول شما نرفتن دنبال جدائی از این کشورها؟ پاسخش اینه که در سیستم سیاسی اون کشورها، منافع همه ایالت ها لحاظ شده.
بازجو- اگه به کردها دولت محلی دادیم، اونوقت اونا رفراندوم راه انداختن و خواهان استقلال و جدائی از ایران شدن چی؟
متهم- شاید همینجوری بشه. هیچ تضمینی نیست. در واقع، همه چیز بستگی به عملکرد شما داره. اگه باز به تبعیض و شیوه های غبر دموکراتیک تون ادامه بدین، احتمالاً همینجوری بشه. پس، تنها یک راه برای یکپارچه و قوی ماندن ایران وجود داره. اونم اینه که سیستم سیاسی و اقتصادی دموکراتیک، کارآمد و متناسب با بافت اجتماعی راه اندازی کنیم. این سیستم، باید "فدرال" باشه.
بازجو- اونوقت، تکلیف خون هایی که کردها ریختن چی میشه؟ کی پاسخ خون شهدامونو میده؟
متهم- همه، از خون هایی که ناحق ریخته شده ناراحتیم. من کردی رو نمی شناسم که از کشته شدن انسان بی گناهی، خوشحال بشه. این وسط، اونایی که زیاده خواهی کردن و به آتش جنگ دامن زدن باید پاسخگو باشن. یادتون نره که کردها هم خیلی هزینه دادن، هم جانی، هم مالی. شما می دونین که جامعه کردی برای پیشمرگه هایی که در جنگ با نیروه های ارتشی و سپاه، جانشان رو برای وطنشان، کردستان، فدا کردن، احترام فوق العاده ای قائل است و از آنها به عنوان شهید و قهرمان ملی کردستان یاد می کنه. هنوز هم، با آن که حدود ٣۰ سال از اون موقع گذشته، پیر و جوان کرد به گور "کاک فواد" سوگند می خورن، به قبر "کاک دکتر" (دکتر قاسملو) قسم می خورن. کاک فواد و دکتر قاسملو که به مرگ طبیعی از دنیا نرفتن. شما، آدم های بزرگی رو از کردها گرفتین.
بازجو- کی یا جنگ رو راه انداختن؟ مگه کردها این کار رو نکردن؟
متهم- ملت کرد منو به عنوان وکیل مدافع خود انتخاب نکرده. من از موضع یک آدم بی طرف که نزد او حقیقت و انسانیت از همه چیز با ارزش تره حرف می زنم. از نظر من، انقلابیون تازه به قدرت رسیده و احساساتی، در ماه های اول به قدرت رسیدن شون، با نادیده گرفتن مطالبات انسانی ملت کرد و وقت کشی و در واقع، با خرید زمان برای حمله به کردستان، عملاً زمینه های بروز جنگ در کردستان رو فراهم کردن.
بازجو- یعنی کردها هیچ تقصیری نداشتن؟
متهم- فرقی نمی کنه. اگه ثابت بشه شخصی یا گروهی از کردها هم در به راه انداختن جنگ دخیل بوده، اونا هم باید مسئولیت این کارشون رو بپذیرن.
بازجو- تو به حرفهایی که کردها می زنن باور داری؟ اونا هیچ علاقه ای به ایران ندارن.
متهم- من با شما موافق نیستم. ولی اگه واقعاً به این چیزی که میگی باور دارین، پس چه اصراری برای نگهداشتن اونا دارین؟ در این صورت، برای همیشه، باید اونجا رو امنیتی نگهدارین. این کار، به صرف شما نیست. اینجوری، شما بازنده هستین. من، بر خلاف شما، تنها به یک چیز باور دارم و اونم اینه که کردها تا حقوق شون رو نگیرن از مبارزاتشون دست نمیکشن. پس، بحث بر سر علاقه یا بی علاقگی ملت کرد به ایران نیست. اگه حقوق شون رو به صورت منصفانه و البته بدون هیچگونه منت، بهشون بدین، اونوقت، همه چیز عوض میشه. بهترین گزینه، روش دومه. چون، روش نخست، قطعاً جواب نمی ده. بخصوص، در شرایط فعلی که جنبش کردی، به سرعت داره نرم افزاری می شه. شما نمی تونین با چهره اول قدرت به جنگ اندیشه و خواست قلبی ملت کرد برین. در این صورت، پیروزی با شما نخواهد بود.
بازجو- کدوم مبارزه؟ چند نفر اون ور مرز نشستن و افرادی رو می فرستن این ور تا کار تروریستی بکنن. تو به این می گی مبارزه؟ تو مگه نمی گی حقوق بشری هستی، پس چرا از تروریست ها حمایت می کنی؟
متهم- من با حقوق بین الملل و اصل "دفاع مشروع" آشنا هستم. کردها، مثل هر ملت دیگه، حق دفاع مشروع دارن. اما اگه آنگونه که می گی در کردستان فعالیت های رادیکال شکل گرفته باشه، باز هم مقصر اصلی شما هستین. این شما هستین که با سرکوب گروه های مسالمت جو و شناخته شده، فضای کردستان رو رادیکال کردین.
بازجو- پژاک مگه یک گروه تروریستی نیست؟
متهم- من پاسخ شما رو قبلاً دادم. صرفنظر از تأیید یا رد من، خوشبختانه یا متاسفانه، امروز، پژاک یکی از واقعیت های جامعه کردستانه. اما، حرفم اینه که، رئیس همین گروه، آقای مهندس حاج احمدی، همین چند سال قبل در دانشگاه های ایران سخنرانی می کرد و دوست شما بود. خوب، حالا چی شده که فعالیت دوست سابقتونو بهانه کردین و سرکوبتونو در کردستان زیاد تر کردین؟
بازجو- پژاک، بخشی از گروه تروریستی pkk محسوب میشه. Pkk رو همه کشورها، یک گروه تروریستی شناختن.
متهم- اولاً، pkk رو همه کشورها به عنوان یک گروه تروریستی نشناختن. فقط اتحادیه اروپا این کار رو کرده. البته، ظاهراً داره اونو از فهرست گروه های تروریستی خارج می کنه. در سال های اخیر، آمریکا حتی داره از pkk حمایت هم می کنه. اختلافات اخیر میان ترکیه و آمریکا، بخش عمده اش به همین موضوع بر می گرده. دوماً، من کاری به pkk ندارم. ما داریم راجع به کرد ایران صحبت می کنیم. اگرچه، در تحلیل نهایی، کردها هر جا که باشن یک ملتن، اما، با توجه به وضعیت موجود، احزاب و شخصیت های کرد و در واقع، ملت کرد، حقوق شون رو در چارچوب ایران دنبال می کنن.
بازجو- فقط که پژاک کار تروریستی نمی کنه. حزب دموکرات آقای هجری هم آدم می فرسته این ور تا کار تروریستی بکنن.
متهم- شما باید ادعاتونو ثابت بکنین. اما، فرض می گیریم ادعاتون درست باشه. در این صورت، شمای جمهوری اسلامی که علی الظاهر نباید با این کارها مشکلی داشته باشین. مگه گروه حماس، افراد غیر نظامی اسرائیل رو نمی کشه؟ اگه شما کشتن افراد غیرنظامی و بی گناه رو بد می دونین، پس چرا بیشترین حمایت رو از حماس می کنین؟ همینطور، چرا از سید حسن نصرالله حمایت می کنین؟ مگه، حزب الله لبنان مناطق مسکونی اسرائیل رو موشکباران نمی کنه و زن و کودک یهودی رو نمی کشه؟ پس باید روی اصول انسانی توافق کنیم نه روی فلان حزب یا گروه. اگه با ترور و کشتن انسان های بی گناه مخالف باشیم و در این کارمون صادق باشیم، دیگه نباید فرقی برامون بکنه که اون تروریست اسرائیل باشه یا حماس، صدام باشه یا القاعده.
بازجو- اگه تو حقوق بشری هستی، چرا از حقوق فلسطینی ها دفاع نمی کنی؟
متهم- من و هر فعال حقوق بشر دیگه، از حقوق فلسطینی ها هم حمایت می کنیم. ما از اصل مبارزات ملت فلسطین برای رهائی از ستم و تشکیل دولت مستقل فلسطین حمایت می کنیم. این حمایت، لزوماً به مفهوم تایید تموم کارها و شیوه های مبارزات فلسطینی ها نیست. از نظر حقوق بشر، داشتن حق مبارزه، یک چیزه و روش مبارزه، یک چیز دیگه. ما همان اندازه با بمباران مردم غیر نظامیان فلسطینی توسط اسرائیل مخالفیم و اونو به شدت محکوم می کنیم که با موشکباران مناطق غیر نظامی اسرائیل توسط حماس یا هر گروه فلسطینی یا لبنانی دیگه. حقوق بشر، متعلق به همه انسان هاس. عرب و عجم نداره، یهودی و فلسطینی نداره، مسلمان و یهودی نداره. حقوق بشر، در پی ایجاد جهانیه که در اون، انسان ها کمتر رنج بکشن یا فارغ از درد و رنج باشن. دنیایی که در اون هیچ انسانی گرسنگی نکشه، بدون دوا و درمان نمونه، آزادی بیانش محدود یا مسدود نشه، سرزمینش اشغال نشه، بدون تأمین اجتماعی نباشه، شکنجه و تحقیر نشه و غیره.
بازجو- اینها همه اش دروغه. سازمان های حقوق بشری سیاسی کارن. اونا ابزار دست دولت های قدرتمندن.
متهم- این، از بی اطلاعی شماس. اگه اینطوره، پس چرا همون دولت های بزرگ، مرتباً، به خاطر نقض حقوق بشر در کشورهاشون یا در کشورهای دیگه، توسط سازمان های حقوق بشری محکوم میشن؟ چرا وقتی آمریکا در مجامع حقوق بشری محکوم میشه، جمهوری اسلامی، خبرش رو، بارها و بارها، با آب و تاب، در رسانه های انحصاری خودش پخش میکنه؟ شما عادت دارین با همه چیز، حتی با اصول انسانی، ابزاری برخورد کنین.
بازجو- حقوق بشر غربیه. مال غربی هاس.
متهم- حقوق بشر مال همه انسان هاس. حقوق بشر، کف مشترک همه تمدن ها و همه فرهنگ هاس. مگه حقوق بشر چی میگه که شما میگین مال ما ایرانی ها نمی تونه باشه؟ شما مگه، برخلاف حقوق بشر، اعتقاد دارین انسان ها، آزاد زاده نمیشن؟ شکنجه مجازه؟ زنان، موجودات دست چندمن؟ یا همه شهروندان نباید در سرنوشت شون دخالت کنن؟ یا حق آزادی بیان مال همه شهروندان نیست؟
بازجو- جوری حرف میزنی انگار دنیا گل و بلبله.
متهم- دنیا گل و بلبل نیست. در واقع، خیلی هم خشنه و در اون، بی عدالتی زیادی وجود داره. این خشونت و بی عدالتی رو هم، بیشتر، دولت ها دامن میزنن. حقوق بشر، داره از حقوق فردی و جمعی) انسان ها در مقابل دولت ها حمایت می کنه.
بازجو- دولت های غربی، حالا دلشون خیلی برای حقوق بشر می سوزه؟ اونا حتی نمیگذارن زن های مسلمون تو کشورها شون حجاب داشته باشن.
بازجو- کی گفته جوامع اروپائی صد در صد حقوق بشری هستن؟ بسیاری از رفتارهای دولت های اروپائی مخالف حقوق بشره. من، به عنوان یک انسان، از این که برخی در اروپا به پیامبر مسلمونا اهانت می کنن ناراحتم. اروپائی ها که پیشرو در ایجاد فضایی انسانی تر در جوامع خودشون هستن، باید از این جور رفتارها شرمنده باشن. آزادی مذهب و عقیده، یکی از موارد حقوق بشره. البته، شما باز دارین ابزاری برخورد می کنین. اگه شما با تبعیض مذهبی و عقیدتی مخالفین، پس چرا اونو توی قانون اساسی تون نهادینه کردین؟ چرا شهروندان مسیحی، یهودی، زرتشتی یا مسلمان اهل سنت رو از برخی حقوق اجتماعی شون محروم کردین؟ چرا اونا، مطابق قانون اساسی ایران، نمی تونن بسیاری از مشاغل رو داشته باشن؟ چرا مثلاً مسلمانان اهل سنت ایران، نمی تونن رئیس جمهور کشورشون بشن؟ چرا یک نفر مسیحی ایرانی نمی تونه رئیس قوه قضائیه ایران بشه؟ و همینطور مشاغل دیگه. اگه شما با ورداشتن زورکی حجاب مخالفین، پس چرا حجاب رو، اون هم، به شکلی که خودتون تشخیص می دین، به همه شهروندان ایران، حتی شهروندان غیرمسلمان و خارجی هایی که به ایران مسافرت می کنن به زور تحمیل کردین؟ شما که بدیهی ترین حقوق انسانی شهروندان ایران رو زیر پا میگذارین، نمی تونین از موضع حقوق بشر با دنیا صحبت کنین. اونوقت، افکار عمومی دنیا به شما توجه نمی کنه و باز هم شما رو محکوم می کنه.
بازجو به مجادله اش با متهم ادامه می دهد و دوباره به موضوع کردها می پردازد:
بازجو- کردها با ایران نیستن. همین مسعود بارزانی و جلال طالبانی که تا دیروز آواره کوه ها بودن، به محض اینکه شمال عراق رو آمریکا به اونا داد، کردهای آواره رو از سراسر دنیا جمع کردن اونجا تا از اونجا علیه ایران فعالیت کنن.
متهم- کاک مسعود و مام جلال به وظیفه ملی شون دارن عمل می کنن. این، نشون میده که کردها هرجا که باشن، یک ملتن. همکاری کردها با همدیگه، راز موندگاری این ملت در صد سال گذشته بوده. پدر کاک مسعود، ملا مصطفی بارزانی، در جمهوری مهاباد با قاضی محمد بود. مام جلال هم، قبلاً پیشمرگه ملا مصطفی بود. کردهای عراق در دوره مبارزات شون با رژیم صدام، مورد حمایت کردهای ایران بودن. اینها همه، نشون میده که کردها، یک ملتن. دولت های زیاده خواه با زور سرنیزه، ملت کرد رو تکه و پاره کردن. مرزها، اصالت نداره. مهم، اونه که قلب ها و عواطف کردها با همدیگه اس. شما نمی تونین برای عواطف انسانی، نسخه بپیچین.
بازجو- دولت نیم بند مسعود رو آمریکا به زور ایجاد کرده. اون خیلی دوام نمیاره. پاشوندن دم و دستگاه مسعود برامون که کاری نداره.
متهم- تاریخ دیگه به عقب بر نمی گرده. به قول شیر "کو بی کس" خدا هم اگه بخواد دیگه نمی تونه کرد رو نابود کنه. کردها در عراق موقعیت شون خیلی مستحکمه. اونا با عملکرد خوب شون روز به روز دارن قوی تر هم میشن. حکومت حریم، تنها جای امن در عراقه. در اونجا اراده دموکراسی خواهی وجود داره، چیزی که ما، در صد سال گذشته، هر چی گشتیم کمتر در کشور مون اونو پیدا کردیم. کردها، آدم های بزرگ هم زیاد دارن. آدم هایی که قواعد بازی رو خیلی خوب بلدن. چیزی که ما در ایران نداریم. شاخص های اقتصادی حکومت حریم، از متوسط عراق، بهتر و امیدوار کننده است. امروز، کرد ها، جهانی شدن. بجز مام جلال، کی می تونست عراق سوخته و بهم ریخته رو جمع کنه؟ در حال حاضر، اداره عراق، سخت تر از هر جای دیگه دنیاس. همه قدرت های ریز و درشت دنیا دارن در اونجا با هم رقابت میکنن: آمریکا، روسیه، انگلیس، فرانسه، آلمان، چین، ایران، ترکیه، عربستان، سوریه، القاعده و خیلی های دیگه. جالبه که مام جلال این پیچیدگی رو بخوبی درک می کنه و متناسب با اون، پیچیده هم عمل می کنه. همین خصلت هاس که مام جلال رو به بزرگترین سیاستمدار خاورمیانه تبدیل کرده. وگرنه نفت رو از زیر زمین کشیدین و فروختن و خوردن و به شهروندان زور گفتن و کشور رو به هزار ورطه بلا انداختن که عین بی هنریه. هنرمند، مام جلاله که به نفع مردم عراق داره با همه برگها به خوبی بازی می کنه، حتی با برگ ایران. اون آواره دیروز رو که میگی، امروز با رهبران کشورهای بزرگ میشینه و داره عراق رو از دست کسانی که میخوان اونو به چند قرن قبل برگردونن نجات میده. کردها، امروز، بیشترین نقش رو در ساختار سیاسی عراق دارن. کردها، امروز، همپیمان قدرت های بزرگ هستن و این، بزرگترین امتیاز برای اوناس. شما، نمی تونین آسیب جدی به کردها وارد کنین. در ایران هم، سیاست های خشن و غیرعاقلانه شما، نتیجه عکس به بار آورده. تعداد دانشجویان کرد، مرتباً در حال افزایشه. دانشجویان کرد از بهترین دانشجویان دانشگاه های ایران هستن. اکثریت قریب به اتفاق اونا با شما و سیاست های شما مخالفن و بدنه اصلی جنبش کردی رو تشکیل میدن. اونا، با حفظ تمام خصلت ها و مشخصات جنبش کردی ، وارد تهران شدن و با مدنی ترین شیوه، در روز دانشجو از مطالبات ملت شون حرف زدن. حالا دیگه ملت کرد، به سلاح دانش مجهز شده و تیغ کند شما نمی تونه آگاهی معطوف به عمل اونا رو نابود کنه. نسل جدید دانشجویان ایرانی، در مراسم روز دانشجو، بطور رسمی از "حق تعیین سرنوشت ملت کرد" حمایت می کنه. این، مفهومش اینه که کرد تونسته شما رو دور بزنه و تا تهران پیشروی کنه، اونهم با پذیرفته ترین و مدنی ترین شیوه ها.
بازجو- آمریکا نباشه، اونا موندگار نیستن.
متهم- من به آینده کردستان کاملاً امیدوار و خوشبینم. اونا رو بدون آمریکا هم نمی تونین از بین ببرین. جنبش کردی، مثل یک چشمه داره از پایین می جوشه، داره از بطن مردم کرد می جوشه. نام قاضی محمد، کاک فواد، دکتر قاسملو، دکتر شرفکندی و بسیاری دیگه داره، هر روز، کردها رو دوباره زنده می کنه. کرد ایران، هر روز که از خواب پا میشه، خودش رو با یک سوال اساسی مواجه می بینه. اون سوال، اینه که اگه چهار ونیم میلیون کرد در عراق بتونن دولت داشته باشن، چرا ده میلیون کرد ایران نتونه دولت داشته باشه؟ کردهای ایران، خوب می دونن که پتانسیل شون از کردهای عراق هم بیشتره. پس باید بتونن این کار رو بکنن. رسانه های صوتی و تصویری کردی مدام دارن به ملت کرد امید و انرژی تزریق می کنن. اغلب کردها شبکه های ایران رو نمی بینن. نسل جدید کرد، با شبکه های کردی و ادبیات کردی داره بزرگ میشه. بچه های کرد، بهتر از هر زمان دیگه، دارن می فهمن که کرد بودن یعنی چی؟ حق کرد چیه؟ چه کسانی در همه این سال ها در حق اونا ظلم کردن؟
با این توصیف، هزینه حکومت کردن شما در کردستان، روز به روز، افزایش پیدا می کنه. این روند، در زمانی نه چندان دور، به جایی خواهد رسید که شما دیگه قادر به هزینه کردن نباشین. دولت نژاد پرست ترکیه، تا حدودی، اینو فهمیده که بیشتر از این نمی تونه در مناطق کردنشین این کشور، هزینه کنه. شما هم، دیر یا زود، اینو خواهید فهمید. سیاست ها و عملکرد جمهوری اسلامی در سی سال گذشته، قابل دفاع نیست، بویژه در مورد اقلیت های ملی. تقریباً میشه گفت که جمهوری اسلامی در انجام کارویژه هاش، شکست خورده و با بحران "عدم مشروعیت" روبرو شده. اگه فکر اساسی نکنیم، جامعه ایران با شکاف های متعددی که داره، و اغلب اونا، یا فعاله یا اینکه داره فعال میشه، داره به سمت فروپاشی پیش میره. شکاف هویتی، شکاف جنسی، شکاف نسلی، شکاف مرکز و پیرامون و بسیاری از شکاف های دیگه. در شرایطی که "سرمایه اجتماعی" از بین رفته، فقط چسب قدرت تونسته مانع فروپاشی سیاسی بشه. اگه این چسب قدرت، به هر دلیلی ضعیف بشه یا از بین بره، پیامد قابل پیش بینی آن، فروپاشی سیاسیه.
.
این مجادله، ادامه پیدا می کند و به موضوعاتی نظیر: قانون اساسی، سیاست ها و عملکرد اقتصادی، و سیاست خارجی جمهوری اسلامی، و وضعیت حقوق بشر در ایران ختم می شود. از نظر متهم، جمهوری اسلامی، در مجموع، نمره قابل قبولی کسب نمی کند. متهم، تداوم سیاست های غیر عقلایی جمهوری اسلامی را، خیانت به کشور و نسل های آینده تلقی می کند و خواهان جایگزینی آن با نظامی، دموکراتیک می شود. از نظر متهم، اگر روحانیون حاکم، به نفع ایران و ایرانیان، از قدرت کناره گیری نکنند، یا به تغییرات اساسی در کشور تن ندهند، باید منتظر قضاوت بی رحمانه تاریخ و شاید قضاوت و برخورد سخت مردم باشند.
|