اگر قره قاج نبود ...
گوشه هایی ازخاطرات محمد بهمن بیگی


رضا اغنمی


• محمد بهمن بیگی، ازمردان سازنده‍ی ایل قشقایی است که بدون اغراق نه تنها ازمشاهیرعلم و ادب بل که از فرهیختگان کم نظیر تاریخ معاصر، و یکی ازبزرگترین خادمان فرهنگ این سرزمین است که ارزشِ خدماتش چون گوهر نایاب درتاریخ کشورمان میدرخشد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۵ تير ۱٣٨۷ -  ۲۵ ژوئن ۲۰۰٨


 
 
انتشارات نوید شیراز
چاپ چهارم ۱٣٨۴
 
 
 
محمد بهمن بیگی، ازمردان سازنده ی ایل قشقایی است که بدون اغراق نه تنها ازمشاهیرعلم و ادب بل که از فرهیختگان کم نظیر تاریخ معاصر، و یکی ازبزرگترین خادمان فرهنگ این سرزمین است که ارزشِ خدماتش چون گوهر نایاب درتاریخ کشورمان میدرخشد. اما با تآسف بگویم   که آنطوری که سزاوار است، قدر خدماتش شناخته نشده است.
 
سال ها پیش کتاب جالبی ازاو منتشر شد به نام "بخارای من ایل من"، که   موازی با معرفیِ صفا و صمیمیتِ ایل نشینانِ دشت و دمنِ جنوب، پختگی و سلامتِ نفس یک نویسنده ی آگاه، مدیری لایق و توانا و متکّی به خودرا توضیح میداد.
اخیرا کتاب "اگرقره قاج نبود" به دستم رسید. با همان سابقه ی ذهنی که ازاین مرد آزاده ی خیرخواه داشتم کتاب را باز کردم.   با یادآوری تحول بیسابقه ای که درتاریخ و برای نخستین بار، برای آموزش و پرورش عشایر به وجود آورده و دریچه ی علم ودانش را روی فرزندان بیان گردان ایلات و عشایر گشوده است، سرگرم مطالعه شدم.
 
سال هایی که درمنطقه ی فارس   بودم، در مسیر راه، قافله ی کوچندگان ییلاق قشلاقی ایلات را میدیدم در دشت و دمن   درحلقه ی کوه های بلند، ازشنیدن آواز بچه هایی که درحال تمرین بودند، دچار حیرت میشدم.   قافله ی اتراق کرده را می گشتم. با دیدن جمعی بچه و نوجوانان در گوشه ای همگی نشسته روی زمین و معلم جوانی ایستاده   سرپا کنجکاو میشدم.   اسدالله خان راننده که یادش بخیر با لهجه ی شیرازی غلیظ ش میگفت:
"اینا بچه های محمدخان اند. محمدخان بهمن بیگی! و این هم یکی ازاین مدرسه های سیّاراست."
وقتی با چند معلم که درکوچ های ییلاق قشلاق همراه ایل بودند و بین آنها میزیستند آشنا شدم تازه به وسعتِ فکر بِکر و تلاش کم نظیر این مرد بزرگ و خیرخواه پی بردم. واز اینکه   بی سروصدا، دوراز هیاهوها وجارو جنجال های تبلیغاتیِ متعارف، چنین خدمتی به هموطنان میکند؛   سرتعظیم درمقابل بزرگواری و افکار متعالی اش فرود آوردم.
بعدها که با دانشگاه شیراز سروکاری پیدا کردم، از ثمره ی کارِ بهمن بیگی، در پرورش نسلی تازه شکفته وبه بار نشسته آگاه شدم. وقتی که شنیدم درآن سال، ۲۴ درصد قبولی دانشگاه شیراز، به قول اسدالله خان از بچه های بهمن بیگی هستند از هوش وذکاوت و پیشرفت بچه ایلیاتی ها، به راستی   شگفت زده شدم.  
 
کتاب حاضر همان گونه که درسرفصل آمده، بخشی ازخاطرات این مرد پخته و سرد و گرم چشیده ی روزگاران درازی ست   شامل هیجده خاطره از آنچه   که براو رفته. همه شیرین، لذت بخش و پند آموز، روایتگر انبانی از تجربه ها، حتا   در روایت های تلخ و گزنده اش نیز، ته مزه ای از طعم شرابِ گوارا را حس میکنی.
در این اثر پرمحتوی چند داستان را برای بررسی برگزیدم.
بهمن بیگی، درایل چشم به جهان گشوده. به قول خودش در پیشگفتار «بخارای من ایل من» که نخستین بار درسال ۱٣۶٨ به چاپ رسید درچادر سیاه چشم به دنیا گشوده است. و بیشتر سال های عمرگرانبهایش را بین عشایر بامردان و زنان ایل گذرانده. گره خوردگی عاطفیِ او با زندگی ایلیاتی و عشایری و تسلط به فرهنگِ ریشه دار، با خونش عجین شده، بخش عمده ی هستی و جانش را دربرگرفته است.  
این مرد ستودنی و قابل احترام سرشار ازفرهنگ خودی ست. هرجا که بوده درحضرو سفر، هر حرف و حدیثی که گفته و شنیده، از ایل و تبارش بوده . فکرو ذکرش لحظه ای از ایل و تبارش غافل نیست.
«گناهی ندارم.   درعشایر به دنیا آمده ام.   عمرم، عشقم، کارم همه درعشایر گذشته است. آخرین سال های زندگی را نیز با عشایری ها می گذرانم. توشه و اندوخته‍ی دیگری ندارم. نمیتوانم زمان ها و مکان ها را درهم بریزم و از امریکای لاتین سردربیاورم. نمیتوانم با ایما و اشاره به دامن ادبیات نو بیاویزم. انبوه تجربه ها دور و برم ریخته است.   نمیتوانم به خیالبافی بپردازم و ناچار بار دیگر اوقات عزیز خواننده را با مطلبی درباره عشایر تلف میکنم.: ص ۶
صداقت و صمیمیتِ نویسنده چشمگیر است و جذّاب. خواننده را مهار میکند.
درداستان "پارچه ی سیلکا، هدیه ی گرگین خان" که نحستین روایت این دفتراست، عادات و رسوم دولتمردانِ زمانه و رابطه ی انها با خوانین محلی را، با زبانی شیرین وگزنده به ریشخند میگیرد.  
گرگین خان نامی از سران درجه دو ایل قشقایی، که سفره ی باز و گسترده ای دارد و « ... جاه طلب و بلندگرا بود. پاها را توی یک کفش کرده بود و آرزویی جزاین نداشت که "خان " شود، خان مطلق   ... ... ولی قبایل قشقائی سنتگرا بودند و جز به تنی چند از خان های بزرگ سرتعظیم فرود نمی آوردند» .
"روزی یکی از کدخدایان رشید ایل"   برای گرگین خان سه توپ فاستونی انگلیسی سوغاتی می آورد و خان با قواره کردن   توپهای فاستونی، پارچه هارا به دوستان هدیه می فرستد.
در یک جشن بزرگی که در شیراز برای یکی از حزب های نوخاسته برپاشده بود.
«مملکت پر از این واقعه های تاریخی و جشن های پرشکوه بود»
مدعوین یک یک وارد میشوند و دبیر کل چشم به راه عده ایست که با حضور آنها جلسه را افتتاح کند.
« ...   مستشار دادگاه جنایی فارس همراه با یکی از وکلای زبردست دادگستری وارد شدند. درکنار حضرت اجل جای گرفتند. هردو ازهمان لباس پوشیده بودند ...    شهردار، مدیرکل، روسای قوای اجرایی، قضایی، اقتصادی، مهندسان عالیمقام، پرشکان معروف، روزنامه نگاران مشهور، گرگین خان را هم درمیان خود داشتند   ...   همه شان تقریبا هم لباس بودند. همرنگ بودند ... گرگین خان همه را به یک شکل درآورده بود. ... صدرنشینان مجلس به یک هیئت ارکستر شباهت یافته بودند.»   و سخنان دبیر حزب از بلند گو پخش میشد:
«دیروز اقلیم پارس درچنگ عشایر بود. طرق وشوارع دردست قطاع الطریق بود. نا امنی بیداد میکرد. سنگ روی سنگ بند نمیشد. لیکن امروز قانون و امنیت حکمفرماست. آب ازآب تکان نمی خورد. طشت طلا سر بگذارید و به هرکجای می خواهید بروید...» ص ۱۴  
 
دبیر حزب درست گفته و در پرتو گرگین خان ها طشت طلا هم در یدِ قدرتِ همان کدخدای بزن بهادر است نه تیره بختانِ تهی دست ایل و بیمارانِ گرسنه ...
اما،   درپاسخ به این مدعا، نویسنده سخن گزنده ای دارد در داستان "پیام"، که قابل تآمل است:
«ما را به غارتگری رسوا کرده اند درحالی که ازما غارتزده تر کسی نیست.»
 
"تلفات"، دومین روایت بهمن بیگی   داستانی ست برخورداراز اهمیت تاریخی. گوشه هایی ازپیامدهای جنگ   دوم جهانی و تمایلات شدیدِ بخشی از مردم و به ویژه، جوانان به آرمان های آلمانی که درواکنش به رفتارهای تجاوزکارانه‍ی روس و انگلیس؛ قابل مطالعه   وشنیدنی ست.
 
درجنگ دوم جهانی، با پیروزی برق آسای قوای نظامی هیتلر دراروپای شرقی، و هجوم به شوروی، درایران جنب و جوشی عحیبی بین مردم راه افتاده بود.   عده ای ازایرانی ها برای پیروزی آلمان و شکست روس و انگلیس جشن گرفته   و آرزوی موفقیت آلمانی هارا داشتند. هزاران ایرانی خشمگین ازتجاوزهای دائمی آن دو دولت، با احساس های میهنی به صف طرفداران آلمان پیوسته و چشم به راهِ پیروزی هیتلربودند. وقتی خبر شکست نیروی نظامی آلمان درخاک شوروی به ایران رسید، طرفدارانش به شدت مآیوس و پریشان شدند. از طرف دیگر، با خلع سلطنت از رضاشاه و به تخت نشستن فرزندش محمدرضاشاه، زندانیان و تبعیدیان قشقائی از زندان آزاد شده قصد عزیمت به زادگاه و ایل خود میکنند.   به روایت نویسنده‍ی کتاب، در این سفریک افسر آلمانی را که در تهران پنهان شده   همراه خود به میان ایل میبرند.
بهمن بیگی با اشاره به این مقوله می نویسد:  
«خرس روسیه و شیرانگلستان باردیگر گربه ی کوچک ایران را به چنگ ودندان گرفتند.   حادثه شوم و دردناکی بود لیکن اسیران قشقائی این حسن را داشت که با فروپاشی حکومت پهلوی ازبند شکنجه های طولانی رها شدند وبه سوی عشایرخود پا به رکاب نهادند. ...   ...   درمیان کسانی که شریک راهمان بود، یکی از نمایندگان   مجلس   به نام حبیب الله نوبخت     ...    ...   و دیگری سرگردی به نام شولتز   که با دارو دست ‍ی نوبخت همکاری میکرد.»   ص ۱٨
 
بهمن بیگی، وقتی ازایل و اسب ومدارس عشایری و جوانان دانش آموخته ی ایل، صحبت میکند ، انگار جهان و حسِ دید ونگاهش روی موضوع متمرکز میشود. اینجا هم وقتی صحبتِ اسب پیش میآید، سرشارازحس نجابتِ اسب میشود.   اصالت و نجابت اسب های نجیب ذهنش را پُرمیکند. بارها احساس عمیق او را زمانی که کتاب " بخارای من ایل من " ش را می خواندم با تمام وجودم حس میکردم. دراین داستان نیز وقتی صحبت اسب پیش میآید، با چنین زبان مهربان و احترام انگیز منظورش را بیان میکند.
«خان درمیان جمعی از بزرگان قبایل شایستگی و فداکاری مرا ستود و با هدیه ی اسبی زیبا برفخر و مباهاتم افزود. اسب قَره کهَر زیبائی از نژاد وزنه های معروف طایفه ی دره شوری بود. اسبی بود اصیل و پدر دار. ازچشم هایش نجابت و فراست میبارید. ازآن اسب هائی بود که به سرعت با سوارشان طرح   الفت و دوستی میزیزند.» صص ۲۲- ۲۱
حس کردم مبتدای خبررا آورده تا مخاطبین ش را برای حادثه ای که در پیش است آماده کند.
خان اسب اهدائی را پس میگیرد تا در آینده به جایش اسب دیگری به او بدهد. بهمن بیگی آزرده خاطر میشود.
«اسب رابردند. ناراحتی من حد نداشت. من با این اسب اُخت شده بودم. در راه با هم حرف میزدیم. معنی خیلی از شیهه هایش را می فهمیدم. اگر آبش گل آلود میشد، اگر سنگریزه درجو داشت. اگر کاهش بو می گرفت، اگر مگس پران چشمش عیب میکرد. خبرم میداد. من نوازشش می کردم. به تیمارش میرسیدم. با دستمال جیبم گرد و غبار سر و رویش را می ستردم. رابطه ی من بااین اسب رابطه ی مال و صاحب مال نبود. ما با هم دوست بودیم. هیچ حیوانی و شاید هیچ انسانی به اندازه ی اسب خوب شایسته ی دوستی نیست.» ص ۲٨
خبر سقوط قوای آلمان درروسیه ی یخبندان، به شکست آلمان میانجامد. "فیلدمارشال پاولوس فرمانده قوای آلمان را یک سرباز جوان روسی دستگیرساخت"   این خبر خان قشقائی را به شدت متالم میکند و به نویسنده دستور میدهد که گزارشی ازتلفات قشون آلمان را تهیه و به خان تقدیم کند.
"فیلدمارشال   ۱- ژنرال۲۴ -   افسرارشد ۱۲۰۰- افسر جزء ۵۴۰۰-    زخمی ۱۷۰۰۰- سرباز اسیر ۹۱۰۰۰-
اسب   ۱.
منظور،اسب پیشکشی خان به بهمن بیگی ست که ازش پس گرفته وحالاکه موقعیت مناسبی پیشآمده، با ظرافت خاصی، نارضایتی خود را   یادآور میشود.
 
درداستان "راپسودی لیست"
بهمن بیگی، دراین داستان به سمیرم اصفهان محل ییلاقی ایل می رود.   خواننده را نیزهمراهِ خود میبرد، جایی که به قول خودش "کم از بهشت نبود." و سپس، به مناسبتی که بعدا میآید از حرمت موسیقی درمیان ایل سخن میگوید واشاره میکند به صدای خوش خان. "خان نامداری با لقب صمصام السلطان حنجره ای ملکوتی داشت"
بعد درباره ی "پسرعموی دیگرم حبیب خان، که هم اکنون روزگار سالخوردگی را می گذراند، هنوز نیز محبوب ترین نوازنده‍ی سه تارایل است. فرزندان فرهیخته و هنرمندش، ..."   پرت شدم به سال هایی که درشیراز بودم با فرود و فرهاد گرگین پور و دوخواهر شیرزنش پریچهرو دُرنا آشنا شدم.   آن   دوخواهر را قبلا درچند کنسرت برادران هنرمندشان که هراز گاهی به مناسبتی در دانشگاه تهران اجرا میشد دیده بودم.   همیشه با لباس های رنگارنگ و زیبای قشقایی سر کلاس درس دردانشگاه حاضر می شدند. وقتی ساعدی اززندان آزاد شد مدتی درشیراز نزد من بود با آمدن او بارها فرود و فرهاد وخانواده هایشان را میدیدم.   مردمی با فرهنگ ومهربان، قانع، با مناعتِ طبع عحیب و حیرت آور، از همه مهم تر،   وطن پرست ترو ایران دوست تر ازسیاستمداران نام آوروبله بله قربان گو که با تکیه کلام   و سرودن "مرزهای پرگهر ایران"، دل در گرو لبخندِ بیگانه داشتند!
راستی ازهما خانم بهمن بیگی چه خبر؟ آن نازنین بانوی صبورو بزرگوار که درغربتِ شیراز، خانواده ی غریب مرا هرگز تنها نگذاشت. درهرمیهمانی و عروسی آن ها را با خود برد. با دوستانش آشنا کرد. احساس غربت و تنهائی را ازدلهایشان زدود. با دعوت به عروسیِ بزرگ یکی از دختران ایل درشیراز، با هنر فرود و فرهاد و اجرای سازهای محلی خوانندگان و نوازندگان قشقائی شبی به یاد ماندنی درخاطره‍ی همگی به یادگار گذاشت. همچنین درنمایشگاهی که ازطرف فرهنگ وهنراستان فارس برای معرفیِ آثار زنده یاد استاد سوسن آبادی در شیرازترتیب داده بودند، صمیمانه فعالیت کرد و زحمت های زیادی کشید.
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش.
 
نویسنده، دراین داستان ازسفری که به تهران یا خارج ازتهران داشته وقتی به ایل برمیگردد   یک گرامافون،
که درآن زمان بین عشایرناشناخته بود، با خود به ایل میبرد، با چند صفحه ی خارجی ازبتهوون، مندلسون، باخ و
  راپسودی و دیگرموسیقیدان های اروپائی.   طبیعی ست که اهل قبیله از این قبیل موسیقی خوششان نیاید و
  واکنش نامناسب نشان دهند!
آنچه دراین داستان خواننده را به خنده وامیدارد، شیرینی کلام و نحوه ی بیان بهمن بیگی ست.
«حضرات یکّه خوردند. التهاب ها فرو نشست. نخست به حیرت افتادند وسپس صدای قهقهه شان به هوا رفت. ازچشم ها اشک سرازیر شد. بعضی ها روده بر شدند.   ... کودکی با فریاد مطنطن یکی از بلند خوانان اپرا پا   به فرار گذاشت. پایش به بوته ی خاری گیرکرد. دستش خراشی برداشت. مادرش دوید مقداری لعنت و نفرین به   خواننده و شاید هم به آورنده ی صفحه حواله داد ...   گیج و پشیمان بودم.     ...      خیال می کردند که مغزم عیبی کرده. ...    دیوانه شده ام. بدتر ازدیوانه شهری شده ام. از شهری ها دلشان پربود.» ص ٣۶
نویسنده، ازذوالفقار نامی اسم میبرد که ازگذشته های دور با همدیگر یار و یاورگرمابه و گلستان بوده اند.   در در کوچ قشلاقی از"فاصله ی سردسیر و گرمسیر را که یکی در حوالی سمیرم و دیگری در مجاورت خُنج لارستان بود در مدتی کم تر از دوماه پیمودیم." وآنجا، که "سرزمین قشلاقی ما بهشت شکارچی ها بود"
چوپان ها خبر میدهند که در "کوهستان چاه نار"   گله ای قوچ و میش دیده اند. نویسنده و ذوالفقار عازم شکار می شوند.
شکارچیان با تمهیداتی به کمین می نشینند.
نویسنده، با مشاهده ی خود، زیباترین صحنه ازشاهکار طبیعت را میآفریند. جلوه هایی ازهوش و فراستِ   طبیعیِ حیوان را به نمایش میگذارد:
«انتظارم طول زیادی نکشید. ناگهان میش زیبای درشتی که دیده بان گله بود با اندامی کشیده و بلند پدیدار شد. انبوهی از قوچ ها و میش ها پشت سرش بودند.   همه به فرمان او بودند. آئین مادرسالاری داشتند. مادینه های بسیاری ازگله ها نشان داده بودند   که   دور ازغرورها   و بدمستی های نرینه   شایستگی بیشتری برای رهبری داشتند.   لحظات به کندی   میگذشت.   حیوان هوشیار که   سرنوشت گروه کثیری از همنوعان خود را دراختیار داشت به چهار جانب مینگریست.   بو میکشید. گوش میداد.   پوزه بر زمین میگذاشت. سر به هوا میکرد. لیکن ایستاده بود. فرود   نمیآمد.   در شک و تردید بود.   حرکت نمی کرد.   اجازه ی حرکت نمیداد. با   آنکه از پشت سر رمیده و ترسیده بود رو به جلو تکان نمیخورد.
...   ناگهان به هوا جست. گویی به آسمان پرید. خیز بلندی برداشت و راهی ناهموار و دشوار را درخط و جهتی که انتظار نمیرفت درپیش گرفت. همه دنبال او بودند.
... ... ...    دراین اندیشه فرو رفتم که چه اتفاقی سالار تیزهوش گله را ازخطری که پیش رو داشت آگاه کرد.     ...   ...   ...    باردیگر به دقت گوش دادم. سراپا گوش شدم. ...   گوشم را برزمین گذاشتم.   ...   ... صدا از جانب
ذوالفقار بود   ...   ...     تکنواز خود ساخته ی قشقائی    ...    آهنگ معروف آهنگساز مجارستانی را اجرا می کرد   و گله ی وحشی قوچ و میش   پای به گریز نهاده بود. » ص۴۱
 
 
از وبلاگ های زیر دیدن کنید:
www.ketabsanj.blogspot.com
www.ketabedastan.blogspot.com