نامه مترجم آثار مارکس و انگلس به هیات تحریریه نشر مرکز
درباره ی ترجمه ی «مقالات کارل مارکس و فردریش انگلس درباره ی استعمار» که به تأیید نرسید



اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۹ تير ۱٣٨۷ -  ۲۹ ژوئن ۲۰۰٨


آقای حمید محوی مترجم «مقالات کارل مارکس و فردریش انگلس درباره ی استعمار» که ترجمه اش برای انتشار به تایید مرکز نشر نرسیده است، متن پاسخ این مرکز و جوابیه ی خود را برای انتشار در اخبار روز قرار داده است. پاسخ مرکز نشر و توضیح آقای حمید محوی را در زیر می خوانید:

جناب آقای حمید محوی
با سلام و احترام
کتاب پیشنهادی شما (درباره استعمار در آسیا) در تحریریه نشرمرکز بررسی شد و به علت اینکه کتاب مذکور گزینشی از آثار نویسندگانِ آن است و نیاز به ویرایش سنگین دارد، برای انتشار توسط نشرمرکز به تأیید نرسید.

با تشکر و احترام
از طرف تحریریه نشرمرکز


با سلام به هیئت تحریریه نشر مرکز
با تشکر از پاسخ شما هر چند که کار من مورد تأیید هیئت تحریریه واقع نگردید، البته موضوع اصلی نوشته ی حاضر، به تأیید و یا عدم تأیید ترجمه ی من و یا هر نوشته ی دیگری مربوط نمی شود ( از جانب شما و یا انتشارات دیگری) بلکه در این زمینه ها مثل نقد هر اثری (هنری یا علمی) ما مشخصا با شاخصها سروکارداریم. بنابراین پرسش اصلی به شاخصهای پذیرش «نوشته» برای چاپ مربوط می شود.
در اینجا من به شاخصهایی می پردازم که هیئت تحریریه ی نشر مرکز بر اساس آن ترجمه ی « مقالات کارل مارکس و فردریش انگلس درباره ی استعمار» را تأیید نکرده است. در مجموع ما با دو شاخص در پاسخ شما روبرو می شویم. این طور که مشاهده می کنیم نخستین شاخص این بوده است که « کتاب مزبور گزینشی از آثار نویسندگانِ آن است»
درباره ی نخستین شاخص شما باید بگویم که اساسا نسخه ی اصلی کتاب (انتشارات پروگرس، چاپ مسکو ۱۹۷۷) گزینشی ست از مقالات کارل مارکس و فردریش انگلس درباره ی استعمار، و از این گذشته انتشارات فرانسوی نیز تنها ۱۲ مقاله از کتاب مزبور را در سال ۲۰۰۲ منتشر کرد. در نتیجه شما گزینش کتاب اصلی را معتبر نمی دانید. البته شما ۱۵ مقاله دریافت کردید ولی ترجمه های من شامل ٣۱ مقاله و ٨ نامه است. و در ضمیمه آن نیز حداقل سه مقاله از جانب سه منقد معاصر در رابطه با این مقالات بین سالهای ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۷ نوشته شده که اینها را نیز ترجمه کرده ام. و ضرورت این مقالات هم بیشتر در رابطه با حوادث معاصر و درک خطراتی ست که کشور ما و اساسا تمام جهان را تهدید می کند، و از دیدگاه من این مقالات می تواند به درک ما از تاریخ معاصر در بستر تاریخی آن یاری رساند. البته این مقالات که در واقع روزنامه نگارانه هستند، توسط انگلس و خصوصا مارکس برای امرار معاش غالبا برای روزنامه ی نیویورک دیلی تریبون نوشته می شد. و اهمیتی که امروز می توانند برای ما داشته باشند صرفا تاریخی ست و مربوط به وقایع قرن نوزدهم می شود.
امّا در مورد ویرایش کتاب، البته رأی شما بجای خود محترم است که می گویید « به ویرایش سنگین نیازمند است» اگر چه این شاخص نیز هنوز در حد یک نظریه باقی می ماند. ولی یادآوری می کنم که افراد به شیوه های مختلفی حرف می زنند و می نویسند و یا ترجمه می کنند و قضاوت اصلی به عهده ی خوانشگران خواهد بود. مضافا بر این که ویرایش پذیر بودن متن – سنگین و یا سبک – شاخص مناسبی بنظر نمی رسد. با این وجود من در زیر قطعه ای را یادآور می شوم که متعلق به یکی از کتابهایی ست که توسط شما منتشر شده، و بدون شک مورد تأیید شما نیز بوده است : از کتاب «لکان، دریدا، کریستوا» مایکل پین، ترجمه ی پیام یزدان جو، نشر مرکز ۱٣٨۰، صفحه ی ۱۵۰ :

«در حالی که رمانس پاستورال لونگوس لکان را در کشف نظریه پردازی نادرست اما مهم کودکان مثالی مطرح برای فروید یاری کرده، اشاره ی وی به «آن نقاشی مشهور در ویلای پومپئی» (۲٨٨) همچون نماینده ی نمادین این بحث او عمل می کند که محرومیت، نشان متمایز کننده ی قدرت دلالتی نره است..»

و کمی دورتر : صفحه ی ۱۵۱
«بخشی از نیروی بالقوه ی تلمیح لکان ناشی از اهمیتی است که استعاره ی پومپئی برای فروید داشته، و در نظر او تداعی کننده ی سرکوب، تدفین، و کودکی است(...) اما لکان، با این یاد کرد از ویلای اسرار، پیوندی میان نظریات جنسی مدفون کودکان و تشرف نره یی زن در....»

به احتمال خیلی زیاد خود مترجم هم از محتوای ترجمه اش چیزی سر در نیاورده و حتی تلاشی هم از جانب او دیده نمی شود که حاکی از دلبستگی مترجم به موضوع ترجمه اش باشد. چنین متنی را حتما شما تأیید کرده بودید. و به همین دلیل این بار ما خوانشگران هستیم که صلاحیت شما را زیر علامت سوال می بریم.
آیا این است آن متن هایی که شما تأیید می کنید؟ آقایان و خانم های هیئت تحریریه ی نشر مرکز اینها نیازی به ویرایش سنگین و سبک شما داشته یا نداشته است؟
ببینید همانطور که در آغاز اشاره کردم آنچه بیش از همه اهمیت دارد، منتشر ساختن و یا منتشر نساختن ترجمه های من نیست، بلکه پیامد چنین قضاوت هایی در سطح گسترده و خصوصا در رابطه با کتابهای تأیید شده است. و از همه مهمتر پیامدهای احتمالی چنین موقعیتی ست که من این پرسش را فعلا بحال خودش رها می کنم. چون که هر چه بنویسم خواهید گفت یا خواهند گفت ما اینها را می دانیم. پس من هم از پیامد ها چیزی نمی نویسم چون که می دانید.

از این نوع پاراگرافها و کتابهای عجیب و غریب بسیار هستند و به نشر مرکز هم منحصر نمی باشد.
ولی این نوع نوشته ها تنها می توانند تعدادی جوان بی تجربه و مطالعه نکرده را فریب دهند و شاید هم سالها سرگردان کنند. و یا به عبارت دیگر در مجموع به ابزار سرکوب آنها و همگان تبدیل شوند. نویسنده ای که اخیرا کتابهایی در زمینه ی روانکاوی در ایران منتشر کرده، کرامت موللی (ببخشید دکتر کرامت موللی) ، مثال بسیار جالبی در این مورد می تواند باشد، زیرا با آنچنان ژستهای های آب دوغ خیاری می نویسد که بخوان و نپرس. و مطمئنا نیازی هم به «ویرایش سنگین» و سبک نداشته. و علاوه بر این هیچ گونه دخالتی را هم در متن هایش نمی پذیرد و هیئت تحریریه می تواند با خیال راحت به تعطیلات برود. تمام این موارد به نحو خاصی موضوع طنز آلن سوکال را تداعی می کند : چگونه می توان در زبانی به ظاهر علمی، و عالمانه مشتی چرندیات را برای مثال به تأیید هیئت تحریریه ی رساند؟ با این حساب که امثال کرامت موللی قصد شوخی ندارند و چرندیاتشان را واقعا به عنوان مبانی علمی ( علم روانکاوی) در ایران بفروش می رسانند. و پر فروش ترین هم می شوند.
در جامعه ی ما غالبا این طوربنظر می رسد که گویی هر اندازه متنی غیر قابل فهم تر باشد طرفداران بیشتری هم پیدا می کند. گویی که اساسا فهمیدن به عنوان فعل و عمل از جامعه ی ما حذف شده است، چنین موضوعی البته با فرهنگ بورژوایی معامله گر ایرانی بی ارتباط نیست. به چشم انداز کتابهای معاصر نیز اگر نگاهی بیاندازیم غالبا فرزندان طبقه ی مرفه را می بینیم که با نظریات خاص طبقاتی خودشان، به شکل برجسته ای تلاش می کنند تا سرنوشت فرهنگی جامعه ی ما را رقم بزنند. و آموزش های لازم را هم در این زمینه دیده اند، به همین علت هم هست که به آنها می گویند طبقه ی حاکم. به دنیا آمده اند که بر ما حکومت کنند و به ما ثابت کنند که حرف زدن بلد نیستیم و در هر جمله ای چهار تا غلط از ما میرندگان عالم می گیرند.
مملکت ما همین است، باید اولا به طبقه ی بورژوایی معامله گر ایرانی تعلق داشته باشیم، و نظریات آنها را زمزمه کنیم و به سلیقه ی آنها بنویسیم. در خارج از کشور هم اتفاقا همین است البته با مارک ها و پرچم های دیگر. یعنی کلاه بردار باشیم (بورژوازی اسم دیگری ندارد، در هیچ کجای دنیا، ولی خب نوع معامله گر این طبقه ی ریاکار و جنایت کار البته وحشی ترین و رذل ترین نوع آن است که به نوکری امپریالیسم در جهان سوم اشتغال دارد و در خیابا نهای تهران با بی ام دوبل و عبور و مرور می کند و نماز جمعه اش را هم فراموش نمی کند و اگر فراموش کرد ککش هم نمی گزد چون که در بیشتر موارد کارمند دولت نیست). در ثانی تقریبا باید داعیه ی پیغمبری داشته باشیم و تیتر دکتر هم یدک بکشیم و اگر نداشته باشیم مثل کرامت موللی یک جوری تیتر دکترا را هم باید برای خودمان درست کنیم تا حرفمان را بهتر بفهمند. البته تعداد زیادی از این دکتر ها و حکیم باشی ها و پروفسورها واقعا دروغین هستند و اگر هم واقعی باشند این واقعیت خصوصا در خارج از مرزهای ایران و خصوصا در زمینه ی علوم انسانی وجود دارد که صد در صد جزء مقولات سیاسی بشمار می آیند. دکتر کرامت موللی با یک خروار [کوه سر شعر] درباره « مبانی روانکاوی فروید لکان» (نشر نی۱٣٨٣) که البته اینها هیچ کدام نیازی به ویرایش نداشته اند... و یا اگر آقای دکتر محمد صنعتی هم در تحلیلش درباره ی هدایت به بیراهه رفته باشد...ولی نیازی به ویرایش سنگین نبوده، ولی گویا که به ویرایش سبک نیاز داشته. حالا باز هم صد رحمت به محمد صنعتی، « داستان یک روح» نوشته ی دکتر سیروس شمیسا را هنوز دارند به عنوان یک تحلیل معتبر (کاربرد یونگ در ادبیات ) بخورد ایرانیها می دهند...و این دزد قاچاقچی ادبیات کودکان صمد بهرنگی هنوز پیشگام است (البته به همّت داینازورهای کمونیست ایرانی که روبنا را از صد فرسنگی تشخیص داده و از آن روی برمی گردانند، نتیجه اش می شود صمد بهرنگی)، صادق هدایت هم با تمام دزدیهای ادبی هنوز داستان نویس بزرگ ایران است. این آقای علی درویشیان با هشتاد و چند مقاله از هشتاد و چند نخبه ی ادبیات ایران که در مدح این خنگ خدا صمد بهرنگی نوشتند( البته به استثنای یک مقاله آنهم با نتیجه گیری اشتباه)، هیچوقت از خودش نپرسید که ممکن است دچار اشتباه شده باشد. و به این علت که یا متن را واقعا نمی خوانند و یا به این علت که رعب و وحشتی که در محیط اطراف حاکم است قدرت تشخیصشان را منفعل کرده است،... شاملو هم یکی دیگر از این کلاهبردارهای ادبی بود ولی آیا شما می توانستید بگویید که دزدیهایش از هولدرلین نیاز به ویرایش سنگین دارد؟«چراغی در دست چراغی در دلم»، تازه به هیچ زبانی هم آشنایی نداشت. ولی جالب اینجاست که هنوز هم افرادی ترجیح می دهند دن آرام را در ترجمه شاملو بخوانند که هیچ آشنایی بزبان فرانسه نداشت. چنین کارهایی فقط در ایران امکان پذیر است. در محیط خفقان فقط یک عده کلاه بردار ادبی و علمی می توانند به اقطاب فرهنگی تبدیل شوند. البته این مهم نیست که نویسنده ای از نویسنده ی دیگری چیزی به عاریت بگیرد، هاینر مولر تمام آثارش عاریتی بود. چون که طرح او اساسا بازنویسی ست. شکسپیر دو سوم از نوشته هایش عاریتی بود. ولی مشکل اینجاست که نویسنده های ما مثل پولدارهای مملکت ما هیچکدامشان نمی گویند « از کجا آورده ایم؟». به همه وحی نازل شده و کیسه ی پول را آقا آمده و گذاشته زیر سرشان، و یا مثل برخی که در شکم مادرشان نقاشی می کردند، یا فیلم می ساختند، این رمانها و کتابها را نوشته اند. به این علت که فرهنگ و آموزش بطور کلی، و خصوصا در کشور ما دموکراتیک نیست، و فضای فرهنگی همیشه محیط کوچک بسته ای بوده و هست. مسئله ی دموکراتیزاسیون فرهنگ و هنر و آموزش برخلاف گفتمانهایی نظیر «هنر در تبعید» نقاط مرکزی حساسی دارد که باید دانست. متأسفانه تروریسم فرهنگی در بنیاد نهادهایی نظیر «هنر در تبعید» و تقریبا تمام اپوزیسیونهایی که در جهت منافع امپریالیسم حرکت کرده اند و تمام سگهای نگهبانی مثل روزنامه نگاران رادیو بین المللی فرانسه که اوباشانی نظیر کرامت موللی مصاحباتش را درباره ی روانکاوی با آنها در سایتش آفیش می کند، و تمام افرادی که گفتند در غرب تمدن و دموکراسی هست...نمی توانند نفرت افرادی نظیر من را نسبت به ای جانوران درک کنند. به همان شکل که قادر نیستند تفاوت نهاد فرهنگی بورژوایی با یک نهاد مردمی توضیح دهند. ولی مانع از این نمی شود که «هنر در تبعید» به دموکراسی اظهار دلبستکی نکند و حقوق بشر از حقوق بشر دفاع نکند. یکی از دلایلی که ما می گوییم نظام سرمایه دار دشمن نوع بشر...، از این جهت است که اساس انسان شدن انسان به رابطه با میراث فرهنگی بستگی دارد، و نظام سرمایه داری یعنی جامعه ی طبقاتی موجب می شود که تنها یک بخش از جامعه به میراث فرهنگی دسترسی داشته باشد که الزاما و اجبارا به بهای سرکوب بقیه منتهی می شود. به همین علت تمام دولتهای سرمایه داری در زمینه ی فرهنگی اساسا تروریست هستند. این موضوع در عصر جنایت بار ترین و فجیع ترین دوران سرمایه داری که ما امروز آن را زندگی می کنیم، بیش از پیش اهمیت پیدا می کند، یعنی لیبرالیسم، زیرا از این پس تمام دست آوردهای اجتماعی حذف می شوند و خصوصا امور آموزشی و آموزش حرفه ای کاملا به امور خصوصی تعلق می گیرد. در مورد این نکته ی آخری یعنی بنیادی بودن رابطه با میراث فرهنگی متن بسیار جالبی از لوسین سو هست بنام «روانکاوی و ماتریالیسم تاریخی» ترجمه ی حمید محوی یعنی خود من که البته هنوز منتشر نشده امیدوارم که به ویرایش سنگین نیازی نداشته باشد و البته باز هم مشکل منتخب آثار خواهد باقی خواهد ماند چون که چنین مقاله ای گوشه ای ست از تحقیقات این مرد بزرگ و اندیشمند. پیش از این با یکی از مقالات او آشنایی دارید بنام « رشد آزاد فردی». من خیلی روی متن او کار کردم، خصوصا از این جهت که نویسنده ی ساده ای نیست. در مورد این مقاله ی آخری البته باید بگویم که نیاز به ویراشهای گسترده ای دارد. متأسفانه در انترنت کارها ساده انجام می گیرد ولی در عین حال کار باز نویسی یا باز خوانی را مشکل می کند. این را گفتم تا کمی هم آب در آسیاب نشر مرکز ریخته باشم. البته همیشه می شود بهتر نوشت.
این نوع کارها البته خصوصا نیازمند موسسه و سرمایه گذاریهای متعدد و گروه های پژوهشی است تا در طول سالها بتوانیم واقعا ذخیره ی فرهنگی قابل توجهی ایجاد کنیم. ولی متأسفانه همین آب باریکه هایی هم که وجود دارد در اختیار از ما بهتران هاست و جهان سیاست و بازار. بقول توماس برنارد نویسنده ی اتریشی در کتاب «منشأ» از شهر سالزبورگ، محل زادگاهش حرف می زند، که بالاترین رکورد خودکشی را در اتریش و مجارستان و سوئد دارد. و به اعتقاد من آغاز کتاب او، نخستین جمله ی او یکی از بهترین هاست که من هرگز نخوانده ام و فکر می کنم برای خاتمه ی این مقاله بی مناسبت نباشد، و شما قضاوت خواهید کرد :
«شهر از دو گروه آدم تشکیل شده : آنهایی که معامله می کنند و قربانیانشان.»                                                
حمید محوی
پاریس ‏۲۰۰٨‏/۰۶‏/۲۵‏