قلعه‌نشین حماسه‌های پرتکبر


هژیر پلاسچی


• ه شاملو هرچند بی‌برو برگرد شاعر مردم بود اما هرگز «شاعر ملی» نشد. او حنجره‌ی انبوه فرودستان و فراموش‌شده‌گان و زنجیریان زندگی است و چنین بود که در قامت شاملویی که ما کنون می‌شناسیم، ایستاده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲ مرداد ۱٣٨۷ -  ۲٣ ژوئيه ۲۰۰٨


تجدید چاپ‌های پیاپی کتاب‌های شاملو، انتشار پوسترهای گوناگون از او با ژست‌های مختلف، حضور همیشگی او در نشریات فرهنگی و هنری، و همین اواخر هیاهوی نفرت‌انگیز در تقسیم ماترک او همه و همه نشانه‌هایی است از مازاد شاعری که پس از مرگش هم نمی‌توان او را زیر اخیه‌ی عرصه‌ی نمادین کشید. و به باور من این همه تنها بدان دلیل نیست که مثلن «شاملو شاعر بزرگی بود» یا لقب «غول زیبای شعر فارسی» را به دوش می‌کشید. کنش اجتماعی شاملو و رابطه‌ی توامان و دیالکتیکی او با شعر و جامعه از «شاعر» هویتی پرداخته است ورای «شاعر». از قضا به باور من آنچه که شاملو را ماندگار می‌کند بیش از آن‌که هویت شاعرانه‌ی او باشد، هویت اجتماعی اوست.

دستی که خطی گستاخ به باطل می‌کشد
چند سالی است نولیبرال‌های وطنی تلاش می‌کنند خط باریک اما قرمزی را که میان روشنفکر مستقل و کارمند فرهنگی وابسته فاصله می‌اندازد، پاک کنند. آن‌ها اما اولین کسانی نیستند که کمر به چنین کاری بسته‌اند. پیش از آن‌ها کسانی دیگر نیز درست بر همین مسیر گام برداشته‌اند. کسانی که از قضا نولیبرال‌های وطنی ادعای مقابله با آن‌ها را دارند ولی در موقعیتی متناقض‌نما درست همان پروژه‌یی را دنبال می‌کنند که آن‌ها تئوریسین و جاده‌باز کن آن بوده‌اند. «آن‌هایی» که از طنز روزگار خود دو طیف متخاصم بودند و روبه‌روی هم.
یک بخش این «آن‌ها» کسانی بودند که در پی انقلاب ۵۷ بر اریکه‌ی قدرت نشستند و اعتقاد داشتند شاعر و نویسنده و هنرمند باید «انقلابی» باشد و مسلمان. آن‌ها اما چون از سنت برآمده بودند و حاملان فرهنگ سنتی بودند در عرصه‌ی هنر و ادبیات مدرن حرفی برای گفتن نداشتند. پس حوزه‌ی هنری را راه انداختند تا در مقابل هنر و ادبیات دگراندیش ایستادگی کنند. حاصل کار البته به آن‌ها نشان داد که مسیر را اشتباه رفته‌اند.
در این مسابقه‌ی سرکوبگرانه از غزل‌سُرایی و مدیحه‌خوانی کاری برنمی‌آمد. اگر تمامی نهادهای حکومتی هنر و ادبیات در دست حکومت بود، اگر بودجه‌های کلان برای تولیدات هنری و ادبی حکومتی صرف می‌شد، اگر چهره‌های به زور تبلیغات فرهیخته شده‌ی هنر و ادبیات حکومتی شبانه‌روز از تمامی رسانه‌های جمعی به جامعه‌ی ایرانی حقنه می‌شد اما کافی بود نوای دیگری به گوش رسد تا بساط آراسته‌ی ذبح شرعی هنر و ادبیات مستقل را در هم بریزد. آثار تکه پاره شده‌ی هنرمندان و نویسندگان و شاعران مستقل به محض ظهور در عرصه‌ی اجتماعی، تبدیل به گفتمانی جمعی می‌شد که از چشم تئوریسین‌های سرکوب پنهان نبود.
از آن پس بود که کارمندان هنر و ادبیات حکومتی شیوه دیگر کردند و برای مقابله با هنر و ادبیات مستقل که به رغم سرکوب و سانسور، زنده و پابرجا مانده بود رفتند که با ادبیات و هنر روز جهان آشنا شوند. آن‌ها که زمانی محتواگرایانی سخت‌سر بودند، اهمیت فرم را در نتیجه‌ی شکست سیاست‌های سرکوبگرانه‌شان دریافتند. با این همه از میان حوزویان آن‌هایی که برای سرکوب هنر و ادبیات دگراندیش مجبور شده بودند با هنر و ادبیات روز جهان آشنا شوند، طریق دگرگونی پیمودند و اندک اندک از دایره‌ی حکومتیان اخراج شدند. آن‌ها کسانی بودند که اگر در سنگر حکومت ایستاده بودند به هوای صله و سهمیه نبود که می‌خواستند جهانی را به شیوه‌ی خود دگرگون کنند. آن‌ها در تصور موهوم این بودند که در خیابان‌های پاریس و لندن و نیویورک و مسکو نماز جماعت برپا خواهد شد و نماز جمعه و دسته‌های عزاداری محرم به جای راهپیمایی‌های عظیم ضدجنگ و اعتصاب‌های کارگری، خیابان‌های جهان را تسخیر خواهد کرد. آشنایی با سپهر جهانی هنر و ادبیات آن‌ها را از پیله‌های ایدئولوژیک بیرون کشید و به ناگاه جهان دیگری را کشف کردند. آن‌ها از شربت آگاهی چشیدند و چنین بود که مترود شدند.
البته هنوز مانده بودند کسانی که صله می‌گرفتند و مدیحه می‌سرودند اما حاصل کار، تئوریسین‌های فرهنگی و ادبی سرکوب را متوجه این کرد که هنر و ادبیات حکومتی توان مقابله با هنر و ادبیات مستقل را ندارد. پس بساط تهدید و تطمیع گستردند و شاعران و هنرمندان و نویسندگان را به تاخت زدن استقلال‌شان با آسایش و راحتی فراخواندند. آن‌ها البته دیگر از شاعر و نویسنده و هنرمند مستقل نمی‌خواستند مدیحه‌خوان حکومت باشد، همین که او را به جشنواره‌یی حکومتی می‌کشاندند، همین که او را در اهدای جایزه‌یی حکومتی مشارکت می‌دادند، همین که او را در ظرف «چهره‌های ماندگار»، کارمند صدا و سیما یا یکی از صدها مرکز فرهنگی حکومتی می‌گنجاندند کافی بود تا او را اخته کنند. اینک که حکومتیان، مداح و صله‌بگیر به حد کفایت و به اندازه‌ی استفاده در برنامه‌های تبلیغاتی داشتند، باید هنرمند مستقل معترض را که در برابر سانسور و سرکوب سخن می‌گفت وابسته می‌کردند. و این وابستگی گاه در زیرزمین‌های نمور نهادهای امنیتی و هتل‌های شیک و خانه‌های امن به دست می‌آمد و گاه در دعوت‌نامه‌های رسمی برای شعرخوانی در فلان جشنواره و قراردادهای چرب برای حضور در مشاورخانه‌ی فلان نهاد و امکانات عظیم برای همراهی با فلان پروژه‌ی فرهنگی. تئوریسین‌های سرکوب فرهنگی توانستند بند ناف برخی را چنان به ریخت و پاش‌های حکومتی وصل کنند که آن برخی دیگر نخواهند و نتوانند بر علیه سانسور دم بزنند.
در این میان اما بودند کسانی که با حراست از کانون نویسندگان ایران به عنوان نهادی مستقل از قدرت، از طریق مقابله با جریانی که تلاش می‌کرد کانون را به مسلخ ثبت حکومتی بکشاند، و نیز با حضور اجتماعی خودشان به عنوان هنرمند و شاعر و نویسنده‌ی مستقل در مقابل ژاژخوایی‌های حکومتی ایستادند و ایستاده‌اند هنوز. به همین دلیل بود شاید که توپخانه‌ی تخریب حکومتی بر سر اینان باریدن گرفت و تهدید و تطمیع و توهین که کارساز نشد، کسانی از میان ایشان را به ضیافت مفتول مسین و کارد سلاخی مهمان کردند تا دیگران حساب کار خود بکنند.
طبیعی است که در این میانه احمد شاملو به عنوان یکی از نمادین‌ترین چهره‌های هنر و ادبیات مستقل سهم زیادی از این هجمه‌ی پرهیمنه داشته باشد. تلاش کردند او را منزوی کنند، «پیر سلطنت‌آباد» لقبش دادند، «نیمه‌ی پنهان» او را در روزنامه‌های امنیتی افشا کردند، برایش پرونده‌ی قتل پرداختند، به تمسخرش گرفتند، «هویت» او را در برنامه‌ی هویت قلب کردند، همکار ساواک و دربار و پروژه‌ی تهاجم فرهنگی دانستندش و حتا مرگش را به سکوت برگزار کردند. او را فراموش و بدنام می‌خواستند.
بخش دیگری از این «آن‌ها» اما که درست در جبهه‌ی متخاصم ایستاده‌اند کمیسرک‌های حقیری بودند که ادبیات و هنر را جز در خدمت حزب و سازمان نمی‌خواستند و نمی‌پسندیدند. مدل‌های وطنی همان‌هایی که پازولینی را از حزب کمونیست ایتالیا اخراج کردند، آراگون را در حزب کمونیست فرانسه تحت فشار گذاشتند که از شاعری سوررئالیست به شاعری در خدمت رئالیسم سوسیالیستی فرو شود، ایتساک بابل را در شوروی تیرباران کردند و ولادیمیر مایاکوفسکی را به جایی رساندند که خودکشی کرد. اینها نیز مانند گروه پیشین، هنر و ادبیات را نمی‌فهمیدند و نمی‌فهمند. از دیدگاه آن‌ها هنرمندان و نویسندگان و شاعران موجوداتی هستند مشکوک و بیهوده و نهضت‌های رادیکال هنری و ادبی مانند سوررئالیسم و دادائیسم انحرافی در جبهه‌ی جهانی. و البته همواره آمادگی این را دارند که از هنرمند و نویسنده و شاعر مرده استفاده کنند. چنین است که با ذره‌بین و بی آن‌که درک درستی از هنر و ادبیات معترض داشته باشند به دنبال نشانه‌هایی در حد درک خودشان در تولیدات هنری و ادبی درگذشتگان می‌گردند.
چنین است که گرد جنازه‌ی شاملو و مختاری و پوینده و فروغ و نیما و هدایت و که و که خوش رقصی می‌کنند اما آنچه خود به عنوان ادبیات «انقلابی» قالب جماعت می‌کنند و بر صدر می‌نشانند، شعارهای تقطیع شده و زیر هم نوشته شده‌یی است که به جای انقلاب به کار منقلب کردن آدمی می‌آید. آن‌ها نیز همواره به کار محو کردن آن خط باریک و قرمز بوده‌اند که رهبران در تبعید هم به مدیحه‌سرا نیاز داشته‌اند و شاعر و نویسنده و هنرمند مستقل و معترض مدیحه‌سرا نبوده است.
نولیبرال‌های وطنیِ امروز نیز درست پا جای پای همان دو طیفی گذاشتند که ادعای مقابله با آن‌ها را دارند. آن‌ها از دو منظر با شاعر و نویسنده و هنرمند مستقل و معترض مشکل دارند. اول این‌که آنان به خوبی می‌دانند شاعر و نویسنده و هنرمند مستقل و معترض از آنجایی که در برابر هرگونه‌یی از سلطه ایستاده است و از آنجایی که بزرگترین و مسلط‌ترین نظام سلطه، سلطه‌ی سرمایه‌داری است، ناگزیر بر ضد آن می‌شورد. چنین است که روشنفکر مستقل و معترض در چپ جهان ایستاده است. درست به همین دلیل نولیبرالیسم جهانی و نمونه‌های وطنی آن با روشنفکری مستقل در تضادند. و دیگر آن‌که نولیبرال‌های وطنی اگرچه سنگ «قدرت متراکم لیبرالی» را به سینه می‌زنند و برای «بهار بغداد» کل می‌کشند اما سری هم به توبره‌ی بخشی از حاکمیت ایران دارند که از رانت‌های اقتصادی و سیاسی بی بهره نیست. همین است که گاه و بی گاه از برنامه‌سازی برای تلویزیون و رادیو و گرداندن جشنواره‌های دولتی و مشاوره دادن به فلان نهاد حکومتی سردرمی‌آورند و باز همین است که نفس وجود روشنفکری مستقل و معترض را دلیل رسوایی خود می‌بینند. و چه بازی غریبی که آن‌ها نیز آنگاه که قرار است به روشنفکری مستقل و معترض بتازند، احمد شاملو را برمی‌گزینند. درست همان‌گونه که اسلاف‌شان چنین کرده‌اند.
پس عجیب نیست که وقتی تئوریسین‌های سرکوب فرهنگی و نولیبرال‌های وطنی و پسله‌های ژدانف قرار است از شاملو بنویسند از ادبیات مشابهی بهره می‌برند. عجیب نیست که وقتی ستون‌نویس «گمنام» روزنامه‌ی امنیتی کیهان می‌نویسد: «یکی از چهره‌های بارز جریان روشنفکران چپ‌نمای ایران یعنی احمد شاملو که بیشترین سال‌های عمرش را به عنوان روزنامه‌نویس و فیلمنامه‌نویس فیلم‌های آبگوشتی در خدمت رژیم پهلوی بود و از اوایل دهه‌ی چهل به عنوان شاعر نوپرداز و روشنفکر "آوانگارد" مامور تزیین ظاهر رژیم شد و در سال‌های آخر حیات این رژیم با برخورداری از بورس‌های اعطایی فرح پهلوی برای معالجه‌ی تومور مغزی!! و مطالعه در اروپا و آمریکا گذرانده بود، ناگهان به یاد وطن افتاد. او در حالی که هنوز عمر حکومت اسلامی به شش ماه هم نمی‌رسید، نشریه‌یی به نام "کتاب جمعه" راه‌اندازی کرد و در آن جمهوری اسلامی را حکومتی فاشیستی معرفی کرد.» (۱)، محمد قوچانی، نشریه‌گردان نولیبرال‌های وطنی نوشته باشد: «تلاش‌گران برای احیای کانون در آغاز دهه‌ی ۷۰ با این زاویه‌ی دید انتقادی، انتظار داشتند که چهره‌یی چون احمد شاملو رهبری ادبی آن‌ها را بر عهده گیرد اما شاملو سکوت کرده بود و جز در گفت‌وگویی با مجله‌ی آدینه (که هرگز متن کامل آن منتشر نشد) نسبت به احیای کانون ابراز رضایت نکرد و در عین حال در مقاله‌یی به نام "گند عالم‌گیر بعضِ قضایا ..." در همین مجله (آدینه) نسبت به این‌که احیای کانون به جای نیازهای درونی محصول فشارهای بیرونی باشد هشدار داد. اشاره‌ی شاملو به برخی بدگمانی‌ها درباره‌ی تحولات در فضای جهانی (فروپاشی اردوگاه چپ) و فضای داخلی (بهبود وضع آزادی‌های فرهنگی) در دهه‌ی ۷۰ بود. با همین زاویه‌ی دید بود که شاملو هرگز در جایگاه جلال قرار نگرفت و نتوانست رهبری ادبی نسل خود را بر عهده بگیرد و احیاگر کانون نویسندگان شود.» (۲) و بابک سلیمی‌زاده، دانشجوی "آزادیخواه و برابری‌طلب" و قهرمان و رادیکال و همه‌چیز تمام که یک راست از کون آسمان نازل شده است، می‌نویسد: «در جریان مبارزه یک شعر چه اهمیتی دارد؟ (این را من که خودم شاعرم می‌گویم). چه کسی می‌گوید ارزش ایهام‌ها و ابهام‌ها و گوشه و کنایه‌های شاعران، برابر است با کسانی که برای آزادی و برابری مبارزه می‌کنند، برنامه‌های عملیاتی می‌دهند، و آکسیون برگزار می‌کنند؟ دقیقن به همین خاطر بود که برای نخستین بار به صراحت گفتیم که ما هنر را از مبارزه آغاز می‌کنیم، نه مبارزه را از هنر. یعنی این شاملوی رادیکال شما اگر واقعن مبارز بود نمی‌توانست مثل بچه‌ی آدم و بدون استعاره و ابهام بیاید بیانیه بنویسد، عضو حزب شود، کار سازمانی کند، شعار دهد، و مبارزه‌یی عینی بکند؟ آیا چلاق بود؟» (٣) عجیب نیست چرا که شحنه‌های حقیر سلطه، چونان هم می‌اندیشند.
این همه اما وجهی از هویت شاملو را نشان می‌دهد که شاملو را به قامت آن‌که ما می‌شناسیم درآورده است. شاملو درست بر تراز این خط باریک و فاصله‌انداز ایستاده است و سنجه‌یی به دست می‌دهد تا فاصله‌ی میان روشنفکر مستقل و معترض و کارمند فرهنگی حکومت و حزب و سلطه را بشناسیم. تعریفی که او از روشنفکر مستقل و معترض به دست می‌دهد درست همانی است که قدرت در تمامی اشکال گوناگونش با آن به ستیز ایستاده است. شاملو می‌نویسد: «من یک قلم معتقدم که روشنفکر، فقط تا هنگامی که در موضع اعتراض ایستاده است می‌تواند به رسالت خود عمل کند، و به مجردی که به حکومت و میز رسید رسالت خود را ترک گفته به هیات یکی از پیچ و مهره‌های نظام حاکم درمی‌آید و به عبارت دیگر از موضع اعتراض و هجوم درآمده به موضع بدبخت یک وکیل‌باشی محافظ قلعه تغییر مکان می‌دهد. [...] من در میان آن‌ها نه "روشنفکر" می‌بینم نه "انقلابی". جانشین کسانی مثل جعفریان و نیکخواه شدن اسمش "انقلاب" نیست، به خصوص که جانشین آن‌ها هم از همان شگردهای نامبارک به کار بزند. این مورد، خاص کسانی است که دردشان در یک اصطلاح عامیانه به بهترین و موجزترین عبارتی بیان شده است: "همیشه آب به جوی آقا رفیع؟ یک بار هم به جوی آقا شفیع!" و یا از آن موجزتر: "چرا همیشه شعبون؟ یه بار هم رمضون!" آن‌ها انقلابیون سر دیوار هستند، گوش به زنگ آن‌که عروسی در کدام خانه خواهد بود. [...] در یک کلام باید فرق گذاشت بین "روشنفکر" و "شارلاتان سیاسی" که همه‌ی دردش رسیدن به میز و قدرت است.» (۴)
و درک ضدسلطه‌اش از هویت روشنفکری مستقل و البته معترض را چنین بیان می‌کند: «ممکن است بقال کالایی را بفروشد که خودش آن را دوست نداشته باشد، اما شعر کالا که نیست. شاعر حرف دلش را می‌زند. سخنی که از او می‌شنوید پیام جان اوست. عواطفش را کنار بگذارد چون نسبت به جامعه متعهد است؟ چون جامعه انقلابی است شاعر هم "باید" شعر انقلابی بنویسد؟ یعنی چه این حرف؟ مگر شاعر از جامعه حقوق می‌گیرد، یا جایی ایستاده که بیرون از جامعه است؟ مثلن اگر جامعه عاشق قیافه‌ی مشنگ محمدرضا شاه بود شاعر "می‌بایست" مدح آن الدنگ دوقازی را بگوید؟ [...] تعهد امری نیست که به کسی بشود تحمیل کرد، هیچ قانونی از هیچ مجلس خبرگانی نگذشته است که بر اساس آن شاعر مجبور باشد نسبت به جامعه متعهد بشود. اگر بود خوش آمد و اگر نبود به سلامت. وقتی سنگفرش‌ها غرق خون است و از همه طرف صدای گلوله می‌آید کدام ابلهی می‌نشیند با ماه راز و نیاز بکند؟ و اگر کرد کی می‌ایستد برایش کف بزند؟» (۵)
شاملو این استقلال معترض و متعرض را درست در هیاهوی انقلاب و مشت به آسمان کوبیدن‌های پردشنام در «کتاب جمعه» عینیت بخشید. او از آن‌هایی نبود که در ویترین اجتماعی ادعایی کنند و در خلوت به «آن کار دیگر» مشغول شوند. آن‌گونه می‌زیست که می‌گفت و «کتاب جمعه» نشان می‌دهد که تا چه پایه توانسته است حضوری مستقل و معترض داشته باشد درست همان‌گونه که اعتقاد داشت. درست به همان ترتیبی که می‌گفت: «عضو هیچ یک از احزاب نیستم زیرا اصولن نمی‌توانم فعالیت‌هایم را قاب بگیرم و به چیزهایی که امروز صلاح است و فردا صلاح نیست محدود کنم.» (۶) شاملو در کتاب جمعه هیچگاه به بهانه‌ی لزوم همگام شدن با انقلاب که حالا دیگر بوی آماده شدن نوآمده‌گان برای چیرگی بر آن هم بلند شده بود، به انتشار شعر و داستان‌های بی مایه رضا نداد. آنچنان در گزینش شعر و داستان و طرح و عکس سختگیر بود که «کتاب جمعه» را به مجموعه‌یی بی نظیر از ادبیات معترض و انقلابی تبدیل کند، مجموعه‌یی بی بدیل و در تقابل با هنر و ادبیات به زور سیاسی شده و دستوری. او البته در این راه تنها نبود و همراهانی داشت که نامشان را می‌توان لابه‌لای صفحات کتاب جمعه جستجو کرد. شاملو اما در آن میانه سرآمدترین بود. کسی که در یقه‌درانی‌های مدافعان «روشنفکر» تازه بر تخت‌نشسته‌گان که «به دریوزگی پاره‌یی نان مسلمان شده بودند» چون دیده‌بانی، سرانجامِ چنین پیش‌درآمدی را فریاد کرد. او خود در شماره‌ی اول نوشته بود: «اکنون ما در آستانه‌ی توفانی روبنده ایستاده‌ایم. بادنماها ناله کنان به حرکت درآمده‌اند و غباری طاعونی از آفاق برخاسته است. می‌توان به دخمه‌های سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا توفان بی‌امان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمی‌کند. هر فریادی آگاه کننده است، پس از حنجره‌های خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد.» (۷)
مزیت‌های استقلال او از هر نهاد سلطه‌جویی آنگاهی مشخص‌تر می‌شود که در کتاب جمعه‌ی شماره‌ی ۱۴ می‌نویسد: «آزادی صرف نظر از محتوای اجتماعی‌اش، در رابطه با تاریخ ـ یعنی در رابطه با کل حرکت بشر و نه وضعیت موجود این یا آن جامعه‌ی معین ـ نیز معنایی دارد. در این معنا، آزادی نوعی دستاورد، نوعی حقیقت تحقق یافته‌ی برگشت‌ناپذیر است؛ و به همین اعتبار هم دارای ارزشی مطلق است و نه نسبی.
[...] روشنفکران یا آن دسته از مردمی را که چنین نامیده می‌شوند باید مدافع مفهوم آزادی به معنای عام و تاریخی آن دانست. روشنفکر کسی است که از پایگاه دستاوردهای تاریخی جامعه‌ی بشری رو به آینده دارد و به سوی افق‌های دور دست عمل می‌کند. روشنفکر اگرچه باید متکی به طبقات بالنده‌ی جامعه باشد هرگز نباید از خاطر ببرد که دستاوردهای تاریخ، از دیدگاه بشری، اصولی نیست که بر سر آن‌ها سازشی بتوان داشت. این رسالت روشنفکری البته رسالتی دشوار است، زیرا او را ناگزیر می‌کند عملش را بر اساس معیارهایی انجام دهد که معیار این یا آن طبقه‌ی معین نیست بلکه معیاری عام است و همگانی. پس آزادی و دموکراسی، به معنای عام و تاریخی آن‌ها، هم زمینه‌ی لازم برای ایفای نقش روشنفکری است و هم هدف فعالیت روشنفکری. روشنفکر فرزند آزادی است و باید به خاطر آزادی زندگی کند، و به همین اعتبار، کشیدن بارِ ملامت از هر سو، جزئی از ایفای نقش روشنفکری است.
[...] ما بر این باوریم که گوهر کار روشنفکری یک چیز است و گوهر فعالیت یک مبارز سیاسی یا یک انقلابی چیزی دیگر. و بزرگ‌ترین آموزگاران انقلابی در تاریخ بشر نیز پیش از هر چیز، خود از کارگزاران فرهنگی بوده‌اند که بر پایه‌ی دستاوردهای فکری تمامی بشریت عمل کرده است. بگذارید ما نیز، اگر بتوانیم، چنین باشیم.» (٨)
و این درست در هنگامه‌یی است که چندی بعد محمود اعتمادزاده (به‌آذین) می‌نویسد: «در مرحله‌ی تکاملی انقلاب دموکراتیک ضدامپریالیستی، در مرحله‌ی گذاری که انگیزه‌های متضاد طبقات و قشرهای ترکیب‌کننده‌ی جنبش انقلابی در کارند، هیچ نظم سراسری نمی‌تواند چنان که باید مستقر شود. قهر انقلابی بر زندگی جامعه فرمانرواست و جز این نمی‌تواند باشد. در نتیجه، آزادی هم به صورت حق یک‌نواخت و یکسان که همه از آن برخوردار باشند نیست. هم آزادی و هم حقوق مدنی و سیاسی تا آنجا رعایت می‌شود که، در هر لحظه از روند تکاملی انقلاب، مصلحت تحکیم گرایش غالب ایجاب کند. [...] در کشاکش این احوال، طبیعی است که آرایش صف‌ها به هم بخورد و ترکیب تازه‌یی از اتحاد صورت بندد. و باز طبیعی است که ضدانقلاب و آنان که به انگیزه‌های طبقاتی در آستانه‌ی کناره‌گیری از انقلابند از "آزادی" و "دموکراسی" و "قانون اساسی" پرچمی برای پیکار با انقلاب ـ که دیگر از آنِ این گروه مرتد نیست ـ بسازند.» (۹)
و پیش از او حمید مومنی، تئوریسین نسل دوم چریک‌های فدایی خلق نوشته است: «در جامعه‌ی سوسیالیستی، خطر احیای سرمایه‌داری به وسیله‌ی روشنفکران همیشه وجود دارد. اگر دیکتاتوری پرولتاریا هشیار نباشد، روشنفکران می‌توانند با نفوذ در حزب و دولت و تحکیم تدریجی موقعیت خود و بالا بردن روزافزون مزایای خود، سوسیالیزم را به سرمایه‌داری (کاپیتالیزم) دولتی تبدیل کنند و خود کم کم به بورژوازی دموکراتیک حاکم تبدیل شوند. [...] پس از نابودی کامل تولید و بازرگانی مستقل در جامعه‌ی سوسیالیستی، روشنفکران بزرگ‌ترین خطر برای جامعه به شمار می‌روند. گذشته از این روشنفکران در طی دوران انقلاب و در طی ساختمان سوسیالیزم، سرسخت‌ترین دشمنان را برای حزب و دیکتاتوری پرولتاریا در دامان خود پرورش می‌دهند. از پاسترناک گرفته تا سولژنیتسین و ساخاروف، روشنفکرانی هستند که پرولتاریای شوروی افسار آنان را رها کرده است.» (۱۰)
شاملو اما با چنین نگاهی به روشنفکر مرزبندی مشخصی دارد. او «روشنفکری» را تباری می‌داند که آتش مقدس را حمل می‌کنند و البته سرنوشت خود و دیگرانی چون خود را به نیکی می‌دانست. او با چشمان باز به مسلخی می‌رفت که هواداران رنگ به رنگ اشکال گوناگون سلطه برای او آفریده بودند و خود می‌گوید: «زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است، زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است، زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است، زمان محمدعلی شاه می‌کشتند که مشروطه است، زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است، زمان کره‌اش می‌کشتند که خرابکار است، امروز تو دهنش می‌زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجینش می‌کنند که لامذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزیش عوض نمی‌شود: تو آلمان هیتلری می‌کشتند که طرفدار یهودی‌هاست، حالا تو اسراییل می‌کشند که طرفدار فلستینی‌هاست، عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌هاست، صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است، فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است، کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است، روس‌ها می‌کشند که پدرسوخته از چین طرفداری می‌کند، چینی‌ها می‌کشند که حرامزاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند، و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند ... چه قصابخانه‌یی است این دنیای بشریت! اما قربانی، انسان اندیشمند، انسان آزاده، هیچ کجا در خانه‌ی خودش نیست. همه جا تنهاست، همه جا در اقلیت محض است.» (۱۱)
شاملو اما نماد روشنفکر مستقل و معترض است که در برابر هیچ قدرت سلطه‌طلبی سر خم نکرد، چنین است که آغاز سلطه بر جان انسان ایرانی، آغاز بر هم زدن آن خط فاصله‌انداز باید از تخریب او بگذرد. و او در هیات نگاهبان هماره‌ی این هویت مستقل و معترض ایستاده است.

سنگپاره در کف کودک
این همه اما بیهوده بود اگر کژتابانه از شاملو تصویری می‌نمود برج عاج‌نشین و متفرعن. در زندگی شاملو از تنزه‌طلبی‌های مد روز نشانی نیست. او می‌دانست که مخاطبش را باید در خیابان جستجو کند و به همین دلیل، دغدغه‌ی جدی آن را داشت که شعر و اندیشه‌یی را که آن را باور داشت به دست مخاطب برساند. آن هم در روزگار پرمشقتی که هنوز هیچ چشم‌اندازی از فضای مجازی و جهان انفورماتیک، دیده نمی‌شد.
حضور جدی و البته موفق شاملو در عرصه‌ی روزنامه‌نگاری نشان می‌دهد که ارتباط با مردم برای او مهم بوده است. تلاش برای انتشار نشریاتی که بیشتر آنها یا از سوی مدیرمسئول تعطیل شدند یا توسط دستگاه سانسور و سرکوب، کوشیدن بی‌وقفه‌یی را حکایت می‌کند که اغلب بی هیچ قدر و مزدی می‌ماند. پروای ننگ و نام نداشت و نمی‌خواست وجیه‌المله باشد. چنین بود که هرگاه فرصتی دست داد و فضا را آماده دید به میدان آمد و از سرزنش‌های اهالی لب گود نهراسید. درست به همین دلیل حتا در اطلاعات ماهانه و کتاب هفته‌ی کیهان، بیرق ادبیات و هنر معترض و مستقل را برافراشت تا آنجا که ماموران امنیت‌خانه و روزی‌نامه‌نویسان نان به نرخ روزخور میدان را از او بازستانند. او این جمله‌ی طلایی لنین را با تمام وجود درک کرده بود که «عمل دست‌ها را آلوده می‌کند» و تا آنجایی که پای تاخت زدن شرافت در میان نبود پیش می‌رفت.
در این میان البته همواره کسانی را با خود همراه داشت که جوانان شورشی زمانه‌ی خود بودند. کسانی که در مقام توصیفشان می‌نویسد: «در میان آشنایان ما شاعر، نویسنده، ادیب، موسیقیدان، نقاش و نقاد هست. کارشان اغلب جدا از یکدیگر است، اما شیرازه‌ی دوستی‌شان خصیصه‌ی یگانه‌یی است. آنان همه دوستار و پرستار هنرند، گرد یکدیگر می‌نشینند، چای و قهوه و اندوه می‌خورند، رنج می‌برند و از رنج خود سخن می‌گویند و با رنج یکدیگر همدلی می‌کنند. غمشان معصوم و انسانی است و به همین دلیل عمیق است و کشنده.» (۱۲)
و درست همین‌جاست که رابطه‌ی شاعرانه‌ی شاملو و جنبش اجتماعی رادیکال مشخص می‌شود. او هیچگاه به مثابه‌ی مرثیه‌سرای «شهادت» جنبش‌های رادیکال به صحنه نیامد که خود نمادی بود از رادیکالیسم. تحول ساختاری در فرم شعری که در خدمت تحول رادیکال محتوای شعری بود، دست‌آورد زندگی شاعرانه‌ی شاملو است.
هرجا که رفت گرداگرد او جایگاهی بود برای شورشی‌ترین فرزندان عرصه‌ی هنر و ادبیات که بر علیه پدران سنتی خروج کرده بودند. شورشیانی سودایی که اخلاق و هنر و ادبیات و فرهنگ و سیاست‌ورزی جامعه‌ی سنتی را در تمامیت خود دگرگون می‌خواستند. چنین بود که در سال‌های نغمه‌خوانی مسلسل‌های سیاهکل، شاعر جنبش مسلحانه شد و در صعب‌ترین سال‌های مقاومت فرهنگی دهه‌ی شصت، در کنار و پیشاپیش محافل ادبی و هنری ایستاد. حتا در اواخر عمر که کهولت جان و موی سپید توانش را تحلیل برده بود، با یک پای قطع شده و جانی سالخورده، جلوتر از بسیاری سیاه‌مویان سالم بدن پیش می‌رفت. درست همین حضور اجتماعی است که موجب شده شاملو از چنان مازادی بهره‌مند شود که نگاهبانان رنگارنگ عرصه‌ی نمادین هنوزاهنوز هم با او به عداوت رفتار کنند.

من هم‌دست توده‌‌ام
باید این را هم نوشت که هرچند شاملو وطنش را دوست می‌داشت و آنگاه که مجبور شد تبعیدی غربت شود، طاقت نیاورد. هرچند پروای کهنه‌سربازان استالینی را نداشت که تا نام وطن می‌شنوند کهیر می‌زنند و کف به دهان می‌آورند. هرچند انسان ایرانی موضوع اصلی شعر شاملوست. با این همه نام بردن از او با لقب پر طمطراق «شاعر ملی» وهنی است آشکار به او.
«شاعر ملی» انسان ایرانی از قضا درست حکیم ابوالقاسم فردوسی است که زبان شعرگوی طبقه‌ی مسلط بود و در مناقب فر ایزدی و فر شاهی شعر می‌سرود. شاعر ملی اگر آنگونه که من درک می‌کنم باید ستایشگر طبقات مسلط ملی باشد، هرکه باشد شاملو نیست. شاید به همین دلیل آن هنگام که شاملو نقد رادیکال شاهنامه را آغاز کرد، آنگاه که نشان داد قهرمانان ملی شاهنامه کاوه و رستم تا چه مایه به چماقداران «انقلاب ملی» ۲٨ مرداد شباهت دارند، اینگونه از سوی جناح‌های گوناگون بورژوازی، چه بورژوازی مسلط و چه بورژوازی مقهور و سرنگون شده و نمایندگان فرهنگی و ادبی‌اش مورد هجوم قرار گرفت.
به همین دلیل است که شاملو هرچند بی‌برو برگرد شاعر مردم بود اما هرگز «شاعر ملی» نشد. او حنجره‌ی انبوه فرودستان و فراموش‌شده‌گان و زنجیریان زندگی است و چنین بود که در قامت شاملویی که ما کنون می‌شناسیم، ایستاده است.

همه‌ی خدایان را لعنت کرده‌ام
می‌توان برای آن‌که ثابت کرد مثلن نگاه حاکم بر این نوشتار از جنس سیاه و سفیدبینی‌های مرسوم نیست اینجا نوشت که «البته شاملو هم مانند همه‌ی انسان‌ها اشتباهاتی داشت.» این اما درست به اندازه‌ی همان نگاه سیاه و سفید به جهان، کریه و مهوع است. تعارفی لوس و سانتی‌مانتالیستی است که بیشتر به کار شانه خالی کردن می‌آید.
اگر شاملو، اگر حضور اجتماعی و هویت اجتماعی شاملو ستودنی است باید از شاملو گذر کرد. باید گذر کرد چرا که شاملو خود با گذر از زبان و شعر نیمایی بود که توانست به نماد رادیکال‌ترین و اجتماعی‌ترین شاعر زمانه‌ی خود تبدیل شود.
این‌که شاعر رادیکال و انقلابی زمانه‌ی ما بتواند یا بخواهد با زبان شعری شاملو، در کنار جنبش اجتماعی دگرگونی‌خواهانه بایستد، وهم خیال‌انگیزی است که تنها به کار استمنا می‌آید. نه به این دلیل که زبان شعری شاملو فاخرتر از آن است که قابل دست‌یابی باشد یا گستره‌ی کلمات او بی‌مانند است؛ بلکه راست به این دلیل که هرچند مازاد شاملو در مقام هویتی اجتماعی هم‌چنان باقی است اما شاملو در مقام شاعر پایان یافته است. و باور این پایان، نقطه‌ی آغاز شعر اجتماعی و رادیکال و انقلابی زمانه‌ی ماست. گذر از شاملو، اسطوره‌زدایی از شاملو و شورش بر علیه سنت شعری شاملو روشی است که او خود بزرگترین آموزگار آن بوده است. باید قلاده‌هامان بی‌گفتار ترانه‌یی آغاز کند.   

پانوشت‌ها:
۱ ـ نیمه‌ی پنهان. سیمای کارگزاران فرهنگ و سیاست. جلد دهم. انقلاب و روشنفکران. تهران. چاپ چهارم. بهمن ۱٣٨۱. دفتر پژوهش‌های موسسه‌ی کیهان. صفحه‌ی ۱۲٨
۲ ـ شهروند امروز. شماره‌ی ۲٨. صفحه‌ی ٣
٣ ـ رجوع کنید به سایت «خبرنامه آزادی برابری» ـ سایت رسمی دانشجویان آزادیخواه و برابری‌طلب ایران.
۴ ـ تهران مصور. شماره‌ی ۱٨. ۴ خرداد ۱٣۵٨. صفحه‌ی ٣٣
۵ ـ امید ایران. شماره‌ی ۲۷. ۱۵ مرداد ۱٣۵٨. صفحه‌ی ۴۱
۶ ـ تهران مصور. شماره‌ی ۱٨. ۴ خرداد ۱٣۵٨. صفحه‌ی ٣۴
۷ ـ کتاب جمعه. شماره‌ی ۱. ۴ مرداد ۱٣۵٨. صفحه‌ی ٣
٨ ـ کتاب جمعه. شماره‌ی ۱۴. ۱۷ آبان ۱٣۵٨. صفحه‌ی ۴
۹ ـ نامه‌ی شورای نویسندگان و هنرمندان ایران. دفتر سوم. بهار ۱٣۶۰. صفحه‌ی ۲۶
۱۰ ـ شورش نه، قدم‌های سنجیده در راه انقلاب. حمید مومنی. بی جا. بی تا. بی نا. صفحه‌ی ۱۰۶
۱۱ ـ تهران مصور. شماره‌ی ۱٨. ۴ خرداد ۱٣۵٨. صفحه‌ی ٣۰
۱۲ ـ به نقل از مجله‌ی آشنا در شناختنامه‌ی شاملو. جواد مجابی. تهران. چاپ اول. ۱٣۷۷. نشر قطره. صفحه‌ی ۲۴

منبع:
asar.name