روایت درخت


شهلا بهاردوست


• نگاهش می کنم
بر حافظه شاخه ها نم باران آرام می نشیند
و تاریخ شسته می شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۷ مرداد ۱٣٨۷ -  ۷ اوت ۲۰۰٨


 
 
ریشه هایش آشفته
چشمانش خیره
باد می وزد
زیر پایش خاطرات می سوزند
آرام می گوید:
طنابها را باز کن، دورشان بریز
شانه یی بر می دارم بر موهایش می کشم
می گوید:
نکن، دود چشمانم را می سوزاند
چه کسی زمان را در جعبه گذاشت؟
 
نگاهش می کنم
بر حافظه شاخه ها نم باران آرام می نشیند
و تاریخ شسته می شود
می گوید:
حکم پیری مرا صادر کرده اند
من تنها شاهد مزرعه ویرانم
پدرسوخته ها حرفهایشان گنده بود، مثل هیکلهایشان
صدایش در باد می لرزد
می پرسد:
آن عروس که به حجله نرفت
کجا دفن شد؟
می گویم:
در گلستان خاوران
می گوید:
دفتر و خودکارت را بیاور
تا باران همه چیز را نشسته بنویس
می گوید:
سایه ها هر شب عاشقان را می آوردند
پنهان
او را هم آوردند
آواز می خواند
سایه یی پرسید:
باکره است؟
او می خواند:
چشمهایم را بستند
تاج و تورم را سوزاندند
بکارتم را دزدیدند
بوی کهنگی
بوی گندیدگی
بوی ماندگی می آمد
لاشخوران ساعتها دور و برم چرخیدند
تا باد وزید
تا باران بارید
تا...
با او من هم خواندم
تا صدای آوازش میان طنابها خاموش شد
نوشتی؟
نوشتم
بخوان
با صدای شکسته
نه
بریده بریده
نه
نمی دانم
اما خواندم
آنچه را او گفته بود
و او آرام خوابید
از مجموعه ی بازتاب
www.bahardoost.org