کودکانی که بجای «عروسک»
«کراک» در دست می‌فشارند


• اغلب قدیمی‌های شهرک دولتخواه «عاطفه» و «رضا» را می‌شناسند. کودکانی ۱۳ و ۹ ساله که قوت روزانه خود را با کوبیدن در منازل دیگران بدست می‌آورند، اما شاید تنها تعداد کمی از آن‌ها بدانند، این دو کودک پول‌های جمع‌آوری شده از راه تکدی‌گری خود را صرف تهیه و کشیدن «کراک» به عنوان مخدر مصرفی روزانه می کنند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱ شهريور ۱٣٨۷ -  ۲۲ اوت ۲۰۰٨


حبرگزاری دانشجویان ایران: اغلب قدیمی‌های شهرک دولتخواه «عاطفه» و «رضا» را می‌شناسند. کودکانی ۱٣ و ۹ ساله که قوت روزانه خود را با کوبیدن در منازل دیگران بدست می‌آورند، اما شاید تنها تعداد کمی از آن‌ها بدانند، این دو کودک پول‌های جمع‌آوری شده از راه تکدی‌گری خود را صرف تهیه و کشیدن «کراک» به عنوان مخدر مصرفی روزانه می‌کنند.

آن چه در پی می‌آید، گزارشی است، واقعی از حضور خبرنگار ایسنا، در محل زندگی خانواده‌ای چهار نفره که کلماتی چون فقر، نداری، تکدی‌گری، اجاره‌نشینی و اعتیاد برای آن‌ها تکرای شده و سال‌هاست در کوچه پس کوچه‌های کوره‌پزخانه «نور» روزگاری را با این کلمات تکراری می‌گذرانند.
با گذاشتن اولین گام در خانه آن‌ها، نه؛ اشتباه گفتم، خانه نبود، دخمه کاه‌گلی ۱۲ متری و دود گرفته‌ای که بوی تعفن آزار دهنده‌اش،‌ تحمل فضا را غیرممکن می‌کرد، شدت بو آن قدر شدید بود که وقتی خواستم، پایم را درون خانه بگذارم، از حضورم در آن جا پشیمان شدم. لحظه‌ای جلوی در خانه ایستادم، تا به بویی که هیچ چیزی برای شرح تعفنش ندارم، عادت کنم. با تعارف مادر خانواده وارد شدم. اتاقی ۱۲ متری با فرش کهنه که از شدت کثیفی و خاک گرفتگی، مأمنی برای حضور مگس‌ها شده بود.
تک اتاق خانه، آن قدر دود گرفته بود که زور لامپ ۱۰۰ وات، کمتر از آن بود، تا بتواند جایی را روشن کند. بعد از یکی دو دقیقه که به تاریکی عادت کردم، چهره «معصومه» مادر ٣٨ ساله را دیدم. بیوه زنی لاغر و قدکوتاه. عصبی به نظر می‌رسید، اما در تمام مدت حضورم سعی کرد، رسم مهمانداری را بجا آورد.
چیزی برای تعارف کردن نداشت، حتی یک لیوان آب!! بچه‌هایش را دور خودش جمع کرد. دو پسر ۹ و ۷ ساله و یک دختر ۱٣ ساله، کل دارایی او در این دنیاست. سراغ همسرش را می‌گیرم، اشک چشمانش جاری می‌شود، بچه‌ها نیز شریک درد مادر می‌شوند.
«مرده، شش ساله که مرده. ۱۴سال پیش با هم اومدیم کوره. از همون موقع معتاد شد، منم معتاد کرد. گرد می‌کشیدیم. مواد می‌فروخت. مامورا گرفتنش. توی زندان قزل‌حصار بود. یه ماه قبل از این که بمیره، ولش کردن تا این که توی خونه مرد. آخه «سرطان خون» داشت.»
از حال و روز بچه‌ها می‌پرسم که می‌گوید: «عاطفه، ۱٣ ساله و رضا، ۹ ساله، دو ساله معتادن. زندگیمونم همینه که دارین از نزدیک می‌بینین.»
مادر خودش را در اعتیاد کودکانش مقصر نمی‌داند و با لحنی حق به جانب ادامه می‌دهد: «خودشون خواستن معتاد بشن، مگه من معتادشون کردم؟ وقتی بهشون می‌گفتم، این کار رو نکنید، کم بود منو بخورن!»
مادر، رضا و عاطفه را نان‌آور خانواده معرفی می‌کند.
«همین بچه‌ها می‌رن توی محل، گدایی می‌کنن، یه چیزایی پیدا می‌کنن، می‌یارن خونه. دیگه اکثر بومیا می‌شناسننشون. بعضی وقتا هم مردم غذای آماده، برامون می‌یارن».
صدای کولر مزاحم شیدن صدای معصومه می‌شود. با خاموش شدن کولر، تعداد مگس‌های درون خانه چند برابر می‌شود. سرش را پایین می‌اندازد و با پاچه شلوار نخی‌اش بازی می‌کند.
از ترک کردنش برایم می‌گوید: «چند وقت پیش بود، با رضا دوتایی رفتیم کمپ ترک کنیم، اما اونجا فقط دو روز نگهمون داشتن.»
هر چند معصومه ادعا می‌کند، ترک کرده و ۹ روز از زمان پاک بودنش می‌گذرد و موادی مصرف نکرده، اما دخترش پیش از حضور در آن‌جا، غیر از این را ‌گفته و مدعی بود: «مامانم پیش ما نمی‌کشه، اما می‌ره خونه همسایه‌ها و اونجا می‌کشه».
مادر سه فرزند، آرزوی مرگ خودش را دارد. چادر را کنار می‌زند و شلوارش را بالا می‌کشد. از قسمت ساق تا بالای پایش جای بخیه‌های عمیق وجود دارد. جای بخیه‌ها کهنه است؛ اما ساق پایش، هنوز التهاب دارد.
می‌گرید و هق‌هق کنان می‌گوید: «وقتی شوهرم زندان بود، داشتم برای ملاقاتش می‌رفتم که تصادف کردم، می‌خواستن پامو قطع کنن، ای کاش همون موقع می‌مردم، ای کاش هیچکس به دادم نمی‌رسید. فکر کردی، چرا معتاد شدم؟ آن قدر درد داشتم که از زور درد مواد می‌کشیدم.»
عاطفه اشک‌های خود را پاک می‌کند. رضا هنوز خواب بود و جواد هفت ساله به آغوش مادرش پناه برده و چشم به چشمان او دوخته بود. نمی‌دانم کدام گفته را باید باور کنم. حرف‌هایش در مورد علت اعتیادش ضد و نقیض بود. می‌پرسم، شنیدم جواد هم «معتاد» است که معصومه علتش را این گونه بازگو کرد: «وقتی سر «جواد» حامله بودم، معتاد بودم، بعد از این که به دنیا اومد، خیلی جیغ می‌زد، توی شیرخشکش یه ذره تریاک می‌انداختم، فقط به خاطر این که آروم بشه، الانم سه چهار ساله که پاکه.»
شانه‌ها را بالا می‌اندازد و این بار نیز از سر باز کردن مسوولیت مادری را توجیه می‌کند.
«جواد شناسنامه نداره، شوهرم که مرد، اینجا بهش شناسنامه ندادن، گفتن باید بری شهرستانتون. منم که پول ندارم برم شهرمون. هر وقت خودش بزرگ شد، می‌ره شناسنامه می‌گیره!».
از کس و کارش در شهرستانشان می‌پرسم.
«کس و کاری ندارم، همه توی زلزله مردن. برادری دارم که اونم گرفتارتر از منه».
ساعت یک بعد از ظهر شده، رضا خواب است، پس با عاطفه هم صحبت می‌شوم، دختری با صورتی گرد، چشمانی عسلی و مایل به سبز....
عاطفه چی شد که معتاد شدی از کی مواد می‌خری؟ با لحنی آرام می‌گوید: «هر روز با رضا می‌رفتیم، برای همسایمون کراک می‌خریدیم. یه روز رضا گفت، بیا یه خورده از موادش برداریم، بکشیم. همین کار رو هم کردیم. الانم با رضا هر روز می‌ریم، در خونه‌ها پول و غذا جمع می‌کنیم. پولمون که دو هزار تومن می‌شه، کراک می‌خریم و می‌کشیم. با پولامون می‌ریم، از .... کراک می‌خریم، با سیخ و سنجاق می‌کشیم، فقط دو ماهه که معتادم و کراک می‌کشم.»
جمله آخر عاطفه، صدای ماد را در می‌آورد و با لحنی تند و پرخاشگرانه او را متهم به دروغگویی می‌کند.
«چرا دروغ می‌گی؟ این ماه که بگذره می‌شه دو سال. آره، دو ساله که معتادید.»
نگاه‌های عصبی عاطفه به مادر بی‌فایده است.
«ها چیه؟ دو ساله دیگه. دو ساله مواد می‌کشن. رضا و عاطفه به لج همدیگه معتاد شدن. عاطفه گفت، چون رضا می‌کشه، منم می‌کشم».
عاطفه از ترک اعتیادش تعریف می‌کند: «صاحب کوره، یک‌بار منو برد ٨ روز نگهداشت تا ترک کنم. ترک کردم اما دوباره با رضا رفتیم کشیدیم.»
رضا هنوز خواب است. مادرش از خواب بودنش راضی‌ است.
«از دیشب خوابیده. خودم بیدارش نمی‌کنم. پا می‌شه، فضولی می‌کنه. با همسایه‌ها دعوا می‌کنه».
رضا را بیدار می‌کنم. بعد از چند دقیقه با هم صحبت می‌کنیم. او نیز حرفی برای گفتن ندارد، جز اعتیادش. پس خاطراتش را مرور می‌کنیم...
«از دو سال پیش با عاطفه می‌رفتیم، برای «غفور» مواد می‌خریدیم. یه روز گفتم، بیا از موادش کمی برداریم، بکشیم. همین کار رو کردیم».
سراغ وسایل مصرفش رو می‌گیرم که کجا نگهداری می‌کند که مادرش پیش‌دستی می‌کند: «یه بار مصرفه. هر بار که استفاده می‌کنن، می‌ندازن اونور».
تعجب می‌کنم، سیخ و سنجاق یک بار مصرف!
از رضا می‌پرسم، هر روز سیخ از کجا می‌یاری که می‌گوید: «از توی کانال پیدا می‌کنم.»
آخرین باری که کشیدی کی بود؟ «دیروز صبح با عاطفه کشیدیم».
کشیدن مواد و از کی یاد گرفتی؟
«موقع کشیدن غفور، دیده بودیم».
این جمله صدای مادر را باز هم بالا می‌برد. فریاد می‌زند: «تهمت می‌زنه. خوبیت نداره، تهمت می‌زنی. حقیقتش رو بگو.»
رضا هم حقیقتش را می‌گوید، اما به سبک لحن مادر: «اون موقع تو کجا بودی. خودم می‌رفتم برای «غفور» مواد می‌خریدم».
چشم غره مادر دردی دوا نمی‌کند. رو به رضا می‌گوید: «غفور همسایمونه. همین پشت می‌شینه، حالا صدا تو بالا نبر، می‌شنوه. افغانیه، برای ما بد میشه، راستشو بگو خب».
این بار مرا مورد خطاب قرار می‌دهد: «اینا می‌رن مواد می‌گیرن، می‌یان تو خونه می‌کشن. به منم می‌گن، به تو ربطی نداره، مال خودمونه.»
مگس‌ها امانم را بریده. بوی زباله‌های بیرون خانه و بوی تعفن داخل خانه، دیگر غیرقابل تحمل شده. کولر را روشن می‌کنند. در این خانه تک اتاقی، سرویس بهداشتی دیده نمی‌شود. عاطفه با دستش، محلی دورتر از خانه را نشان می‌دهد.
«دستشویی اون وره. سه تا دستشویی برای همه مستاجرای اینجا هست. اما حموم نداریم. مامانم طشتو، پر آب می‌کنه، می‌زاره توی آفتاب گرم شه، بعد ما رو می‌شوره».
برعکس عاطفه و رضا، پسر کوچک خانواده «جواد» خیلی کثیف است. بوی خانه حالم را بد می‌کند. ترجیح می‌دهم، با بچه‌ها برای تماشای محله، از خانه خارج شوم. جواد از پای رضا می‌گوید: «رضا رفته بود، گردو بچینه، ماشین بهش زد و دیگه مدرسه نرفت. می‌گه نمی‌تونم راه برم.»
با بچه‌ها همقدم می‌شوم. به جز جاده باریک خاکی که در سطحی بالاتر قرار داشت و سمت راست آن، ما را به در خانه «معصومه» رسانده بود، سمت چپ آشغال‌دانی بود.
در این محله تنها خانه عاطفه، رضا و جواد کاه‌گلی نیست؛ همه مستاجران کوره‌پزخانه «نور» در شرایطی مشابه این خانواده و در میان تلی از زباله زندگی‌می‌کنند.
ساعت، دو بعد از ظهر را نشان می‌دهد، خارج شدن از خانه‌ دود گرفته متعفن، این بار مرا اسیر گرما و مگس‌ها کرده است.