برای گمنام ترینشان...


مزدک دانشور


• کسی که ترانه ی درد خوانده باشد از خود می پرسد مگر همه ی بار جنبش را گردان و نام آوران به دوش کشیده اند که از یاد ببرم, که فراموش کنم, که نبینم مبارزان گرجی و ارمنی بی نام را در سنگرهای تبریز, دل لرزان رعیت گیلانی را که خانه اش پناه حیدرخان بود, مدیر روزنامه ی نصیحت را که در پرتو نام ملک الشعرا, سربریده و بی کس به گوشه ای از خاک تبعید شد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۲ شهريور ۱٣٨۷ -  ۲ سپتامبر ۲۰۰٨


خاله جان
می خواستم بگویم, می خواستم بنویسم

از پیکر خونین حیدر خان عمواوغلی بر خستگی برگهای فومنات, از لادبن و دهزاد, از احسان الله خان دوستدار و فریاد زنده باد کشور شوراهایش در لحظه‍ی تیر باران. از لحظه های لرزه و تب در بستری سیمانی, از دکتر تقی ارانی, از چوبه های دار سران فرقه ی دمکرات, از بغض و غمباد پیشه وری, از بدن شمع آجین قاضی محمد
می خواستم بگویم از تپه های ونک و تن سرما زده‍ی خسرو روزبه, از نگاهش که از تیر پرطاقت اعدام انگار گوشه ی لبخندی را نقش می زند, از علی علوَی از سیامک و وکیلی که دستهای دادستان را به لرزه واداشتند, از مقاومت بیژن و ضیاء, از فره پویان, از مسعود و ایمانش به انقلاب نزدیک, از حمید اشرف با همه ی قهرمانیهایش, از اردیبهشت ۵۴, تیرماه خونین...از بهمن سرنوشت, از سرپنجه ی خونین سرکوب بر تن زیباترین فرزندان آفتاب و باد, از حیدر مهرگان, علی شکوهی, انوش لطفی, اکبر فاضل, سعید سلطانپور و اصغر و سیامک و...
که هر چه ورق زدم نام قهرمانان جنبش پایان ندارد, اما خاله جان خاله جان!
کسی که ترانه ی درد خوانده باشد از خود می پرسد مگر همه ی بار جنبش را گردان و نام آوران به دوش کشیده اند که از یاد ببرم, که فراموش کنم, که نبینم مبارزان گرجی و ارمنی بی نام را در سنگرهای تبریز, دل لرزان رعیت گیلانی را که خانه اش پناه حیدرخان بود, مدیر روزنامه ی نصیحت را که در پرتو نام ملک الشعرا, سربریده و بی کس به گوشه ای از خاک تبعید شد.
که فراموش کنم, نبینم, از یاد ببرم دانشجویانی را که با همخوانی چند کتاب اقتدار قزاق چکمه پوش را به سخره می گرفتند, زن کارگر نخ ریس اصفهانی را و غذایی که به اعتصاب کنندگان می رسانید با عشق.
کارگر عشیره ای گمنام را که با ضرباهنگ تپش طلای سیاه فریاد اعتراض برمی داشت؛
زنان و مردانی راکه خانه هایشان پناه نام آوران بود،
مادران و پدرانی را که نام روزبه و سیامک و مهرنوش و بیژن و واله و ...بر سجل قلب فرزندانشان گذاشتند،
که فراموش کنم اتاقهای تمشیت و خون و پی و پوستی که شلاق بی اعتنا به نام و نشان از تن جان مبارزان بر می کند،
که رها کنم یاد کسانی که نه به امید بهشتی عربی با حوری و غلمان و سریرتحت الانهار, به کشیشان عباپوش و عمامه به سر نه گفتند و محکمه های انگیزیسیون را به هیچ گرفتند،
که دیگر به یاد نیاورم چوبه های دار و دخترک روزنامه فروش و پیرمرد هشتاد ساله که به یکسان بر آن تاب خوردند به جرم هواداری از تنفس انسان, رهایی کبوتر و شادمانی بیکرانه...

سرم را می گذارم روی خاک تفته ی خاوران و کوت عبدالله و حسن آباد و بعد خوابشان را میبینم. چهره هایشان را که همه لبخند است و زیبایی
و بعد صدا می زنم خاله هایم را عموهایم را گمنام ترینشان را جوان ترینشان،
امیر، پروانه، رحمان، مراد
موسی، غلام، مرضیه، سعید، آذر
معصومه، کمال، زهره، کیومرث، کیوان
پرویز، لطف الله، سلطان، بابک، و باران و بازهم
          بازهم
          باز هم تکرار می کنم:
باران!
و بعد انگارکه دیگر از سکوت شب و سطوت شلاق نمی ترسم برایشان می خوانم:

«آرام گیر
بمیر
فروخسب
دریا,اما, هرگز نخواهد مرد...»