از : ضحاک ماردوش
عنوان : منم ضحاک و ضحاکی کنم باز ....
جان عسگر چه شعر زیبایی
«چه سری، چه دمی، عجب پایی!»*
کلماتت همه دل انگیز است
از تم عاشقانه لبریز است
باز ما را به قصه ها بردی
در «الف لیل» پای افشردی
غنچه ی عشق از دلت سر زد
نوبت عشق و عاشقی آمد
آفتاب غمت غروب شده
رنگ احساس تو چه خوب شده
می سرایی ز موج گیسوی یار
وز تبسم نمی کنی انکار
زیر رنگین کمان عشق نگار
می شوی با خیال خوش بیدار
ابرها می شوند پراکنده
می زنند درب خانه ی بنده
دیدم این روزها چه تاریک است
پر ز غم های دور و نزدیک است
پس بگو تیرگی ز سوی تو بود
بکن اقرار بر گناهت زود
تو نشانی به ابر ها دادی
و به این سوی من فرستادی
حال اگر عشق بر تو رو آورد
از بر و بام ما به کل پر زد
این طرف اشک و آه و باران است
غصه و رنج و غم فراوان است
لاکن ای دوست گر تو خوش باشی
ندهم تن به این غم ناشی
*مصراعی از کتاب دوم ابتدایی است
٣۰۵۹ - تاریخ انتشار : ۲۱ شهريور ۱٣٨۷
|