مراسم یاد بود یک روستائی اهل اسپانیا (بخش ۱)


رامون خُتا سندر - مترجم: رسول پدرام


• پاکو را خود کشیش می یان (Millán) در همین کلیسا غسل تعمید داده و بر گهوارهء او دعای خیر خوانده بود. بعد ها که پاکو بزرگتر شد، کشیش می یان بود که مراسم عروسی او را در همین کلیسا برگزار کرد. و هم او بود، بی آنکه خودش بخواهد، پاکو را لو داد و او را تیرباران کردند. خود کشیش در صحنهء اعدام و در واپسین لحظه های زندگی، بالای سر پاکو حاضر بود و آخرین وصیّت های او را شنید. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۶ مهر ۱٣٨۷ -  ۷ اکتبر ۲۰۰٨


 
 
            پاکو را خود کشیش می یان (Millán) در همین کلیسا غسل تعمید داده و بر گهوارهء او دعای خیر خوانده بود. بعد ها که پاکو بزرگتر شد، کشیش می یان بود که مراسم عروسی او را در همین کلیسا برگزار کرد. و هم او بود،   بی آنکه خودش بخواهد،   پاکو را لو داد و او را تیرباران کردند. خود کشیش در صحنهء اعدام و در واپسین لحظه های زندگی، بالای سر پاکو حاضر بود و آخرین وصیّت های او را شنید.
            حالا که یک سال از اعدام پاکو می گذرد، کشیش می یان، پشیمان از کردهء خود، در دفتر کلیسا چشم به راه آمدن   روستاییان نشسته است   تا   بیایند و او مراسمی برای آمرزش روان پاکو برگزار کند.
             
 
            حوادث این داستان که با الهام از رویدادهای واقعی تاریخی نوشته شده است، به سال 1931 و زمان تغییر رژیم اسپانیا از سلطنت به جمهوری بر می گردد. سالی که آلفونسوی سیزدهم (پدر بزرگ پادشاه کنونی) از اسپانیا فراری شد و جمهوری دوم بر قرار گردید.   
              رامون ختا سندر (Ramón J. Sender) با اینکه یکی از چهره های درخشان ادبیّات اسپانیا در قرن بیستم به شمار می آید، ولی نام و نشانی از او در نشریه ها و رسانه های فارسی زبان، دیده نمی شود.
            "مراسم یاد بود یک روستایی اهل اسپانیا" (Réquiem por un Campesino Español) ، یکی از معروفترین آثار این نویسنده است که چند سال پیش   فیلمی   نیز بر اساس آن و با بازیگری آنتونیو باندراس (Antonio Banderas) در نقش پاکو؛ تَوَسُّط وزارت فرهنگ اسپانیا تهیّه شد و بر روی صحنه آمد.
            این کتاب در زمان ژنرال فرانکو در اسپانیا، اجازهء انتشار نداشت. نویسندهء آن هم تا یک سال پس از مرگ فرانکو در تبعید به سر می برد و نمی توانست قدم به کشور زادگاهش بگذارد.
            ترجمهء فارسی این کتاب را برای نشر اینترنتی، فقط در اختیار سایت "اخبار روز" قرار می دهم. که در بخش های مختلف؛ و هر بخش با فاصله ای پنج روزه (طبق روال اخبار روز) تقدیم خوانندگان سایت می شود.
            علاقمندان در نقل مطالب این کتاب – به شرط دادن پیوند به سایت "اخبار روز" – آزادند؛ ناشری هم که مایل به انتشار کاغذی آن باشد می تواند پس از تماس با مترجم، نسبت به انتشار آن اقدام کند. منظور من، ناشران خارج از کشور هستند، زیرا در شرایط فعلی حاضر نیستم که اثری اعم از ترجمه و یا تألیف مرا به سانسورخانه ببرند و آخوند و یا بچه آخوندی (عمامه ای و یا کت و شلواری) در نوشته های من موش دوانی کند. می خواهد از کمبریج دکترا داشته باشد و یا از علی آباد. و اصولاً انتشار هیچ کتابی مستلزم گرفتن مجوز از هیچ وزارتخانه ای نیست، بلکه آن را فقط به منظور حفظ حقوق مولِّف، مصنّف و یا مترجم در سازمانی بخصوص و یا کتابخانهء ملّی و آن هم برای گرفتن "شابک" (شمارهء استاندارد بین المللی کتاب) (ISBN) به ثبت می رسانند.
     
  مادرید رسول پدرام
مترجم رسمی زبان اسپانیایی
rpnuri@yahoo.es
 
 
 
 
 
یادداشت مترجم در بارهء نویسندهء کتاب
 
 
           
به فریال، گلچین و رونیا نزهت زاده
 
 
 
 
دوران کودکی
 
 
            رامون خوسه سِندِر (Ramón José Sender) که به رامون خُتا سِندِر (Ramón J. Sender) در زبان اسپانیایی شهرت دارد، در سوم فوریه سال 1901 در یکی از روستا های استان اوئه سکا (Huesca) موسوم به چالامِرا دِ سینکا (Chalamera de Cinca) ، در اسپانیا دیده به جهان گشود.
            پدرش منشی شهرداری بود و مادرش به آموزگاری اشتغال داشت. هر چند علاقهء بسیار زیادی به پدر بزرگ و مادرش داشت، ولی در عوض، روابط پدر و پسر همیشه تیره بود و به طوریکه خود او   می نویسد پدرش با او   بد رفتاری   می کرده   و اغلب او را کتک می زده است. دلبستگی این نویسنده به مادرش – که همیشه آرزو داشت پسرش روزی نویسنده ای بزرگ بشود - باعث شد که او نام مادر را بر روی یکی از دختر هایش بگذارد و او را هم اسم مادرش آندره آ (Andrea) بنامد.
            اقامت خانوادهء سِندِر در چالامِرا دِ سینکا مدّت زمان زیادی طول نکشید و آن ها در سال 1903 به آلکوله آ (Alcolea) ، روستایی که در آن هنگام دو هزار نفر جمعیّت داشت و خاستگاه اصلی خانواده نیز بود، نقل مکان کردند. این روستا با مناظر طبیعی زیبا، چشمه سار ها،   چَمَن زار ها و صخره های غول پیکر سر به فلک کشیده، در مدّت نه سال اقامت نویسنده در آن جا، تاثیری ژرف و سرنوشت ساز بر شخصیّت و روحیّهء او بر جای نهاد که تا پایان زندگی باقی بود.
            زندگی در میان حصاری از صخره، از یک طرف احساسی از ایمنی و آرامش در او به وجود می آورد و از طرفی دیگر حالت یک زندانی به او دست می داد و او   را وا می داشت که گهگاه از چهار دیواری محصور در میان صخره ها بگریزد و به دشت و صحرا بزند.
            پس از چند سال زندگی در روستای آلکوله آ؛ او به روستای دیگری به نام تااوسته (Tauste) واقع در استان ساراگوسا (Zaragoza) می رود و در این جاست که نبوغ ذاتی او شکل می گیرد و   به کودکی استثنایی مُبدّل می شود. کودکان دیگر را مجبور به اطاعت از خود می کند و ضمن علاقهء زیاد به تحصیل، کار های عجیب و غریبی هم از خود بروز می دهد، مانند بستن زنگوله به گردن یک لاشخور. مادرش که بیش از پدر، به ادبیّات علاقه داشت، با خواندن داستان هایی از آثار نویسندگان بزرگ، بذر استعداد ادبی را در ذهن این کودک خرد سال، که کمتر از ده سال نداشت، می کارد.   از سویی دیگر، اندرز ها و سخنان صادقانه و آموزندهء پدر بزرگ هم در او کارگر می افتد و او آنچه را که پدر بزرگ به او آموخته بود سر لوحهء زندگی خود قرار می دهد. تأثیر سخنان پدر بزرگ چنان بود، که او سال ها بعد و به هنگام تبعید در امریکا، گفتاری با عنوان "پدر بزرگم کوهپایه نشین بود [1] "؛ در سال 1940 در بارهء زندگی و شرح حال پدر بزرگ خود منتشر می کند
            پیدا شدن دو بارهء ستارهء دنباله دار هالی (Halley) در سال 1910، یعنی زمانی که هنوز بیش از نه سال از عمرش نمی گذشت، تَوَجُّه او را به آسمان و یا به قول حافظ "این سقف بلند سادهء بسیار نقش" و ستارگان آن جلب کرد. مشاهدهء این ستارهء دنباله دار، او را در آن سال های کودکی به تَفَکُّر در بارء محاسبات نجومی و گردش ستارگان وا داشت. هالی چنان تأثیری بر ذهن کودکانهء او بر جای می نهد که هفتاد سال بعد، هنگامی که نمایشگاهی از آثار نقاشی او در مادرید بر پا بود، می شد تصویر آن ستاره را در برخی از تابلو های سِندِر مشاهده کرد.
            رامون خُتا سِندِر، زندگینامه اش را در قالب کتابی نه جلدی با عنوان "یاد داشت های سپیده دم [2] " به رشتهء تحریر کشیده است. در جلد اوّل این کتاب، از کسان و مکان های زیادی یاد می کند که در دوران دوم کودکی (یعنی از ده سالگی به بعد) در شکل گیری شخصیّت ادبی و نویسندگی و شکوفایی احساسات شاعرانهء او تأثیر گذار بوده اند. او مخصوصاً از کشیشی به نام خواکین آگیلار (Joaquín Aguilar) ، سر راهب صومعهء سانتا کلارا، که معلّم خصوصی اش بوده است، با احترام فراوان یاد می کند. آنگاه در همین جلد از زندگینامه، اسم زنی در صفحات کتاب درخششی خاص پیدا می کند، و در همه جا پشت سر هم تکرار می شود: والنتینا (Valentina) .
            والنتینا، دختر یک سر دفتر اسناد رسمی بود که سِندِر در دوازده سالگی دیوانه وار در دام عشق او گرفتار شد. عشقی سوزان که خاطرهء آن تا پایان زندگی از قلب و روح نویسنده محو نشد. با اینکه ما به رد پای هفت و یا هشت زن دیگر در آثار سِندِر بر می خوریم، ولی هیچکدام از آن ها، نتوانسته است جای والنتینا را در زندگی او بگیرد. والنتینا الهام بخش خلاقیت های ادبی و احساسات و رویا های شاعرانهء سِندِر بود. تا جایی که او در   شصت و پنج سالگی و در پاسخ به نامهء یکی از پسر های والنتینا (که دیگر در قید حیات نبود) می نویسد: "مادر خدا بیامرز شما،   با آن هالهء ملکوتی که اکنون بر اطراف چهره خود   دارد و برای من، همیشه و بی تَوَجُّه به علائق ظاهری و دنیوی، داشته است، در صفحات مجموعهء "یاد داشت های سپیده دم" جایگاهی ابدی خواهد داشت. اگر من شاعری چون دانته بود، نام مادر شما نیز، هم چون نام بئاتریس (Beatriz) بر صفحات تاریخ نقش می بست. و اگر روزی کسی چشمش به صفحات کتاب من می افتاد، نام مادر شما را نیز بر زبان جاری می ساخت، بدانسان که ما نام بئاتریس را موقع خواندن آثار دانته   بر زبان خود جاری می سازیم" [3] .
            بر خلاف تَصَوّر سِندِر، یکی از سینما گران اسپانیایی به نام، آنتونیو بتانکور (Antonio Betancor) ، در سال 1982 فیلمی بر اساس جلد اوّل "یاد داشت های سپیده دم" ساخت و نام آن فیلم را "والنتینا" گذاشت.
            تأثیر زندگی روستایی بر زندگی شخصی و روزمرهء او باعث شد که او همیشه در گفتن و نوشتن، خود را یک روستایی تمام عیار به حساب بیاورد. کلام بی تَکَلُّف، بی ریایی، صداقت در گفتار و نکات طنز آلودی را که در آثارش به کار می گیرد، چیز هایی است که از روستاییان منطقهء آراگون و به ویژه پدر بزرگ خود به یادگار برده است. خودش می نویسد: "راستش را بخواهید من یکی از دهاتی های آراگون – منطقه ای که من در آن   زاده شده و رشد کرده ام – هستم که نان گندم می خورد، شراب می نوشد و حرف راست می زند". به عقیدهء او هیچ اثر ادبی مهّمی را نمی توان یافت که به نحوی ریشه در روستا نداشته باشد.
 
 
 
           
فرار از خانه و آمدن به مادرید
 
            به خاطر ناسازگاری با پدر، سِندِر مجبور شد که پس از پایان تحصیلات دبیرستانی و در حالی که بیش از هفده سال از عمرش نمی گذشت به مادرید بیاید. تا آن موقع مقاله های فراوانی از او در نشریات دانشجویی و روزنامه های محلی به چاپ رسیده بود. خود او می نویسد:
            "با پدرم دعوا کردم و از خانه زدم به چاک. از ماه مارس تا ماه مه و یا ژوئن سال 1918 جایی برای خوابیدن در مادرید نداشتم و شب ها را در پارک رِتی رو (Retiro) روی نیمکتی   به صبح می رساندم. همهء دار و ندار من یک عدد شانه و یک مسواک بود. احتیاجی به ریش تراش نداشتم چون هنوز ریش در نیاورده بودم".
            نداشتن سر پناه از یک طرف، و بی پولی و گرسنگی از طرفی دیگر، باعث می شود که سِندِر روز های سختی را بگذراند. صبح یکی از همان روزها، لوئیس بونیوئل (Luis Buñuel) (فیلم ساز نامدار اسپانیایی)، هنگام عبور از پارک رتی رو چشمش به جوانک آسمان جلی می افتاد که روی نیمکتی دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفته بود. دلش به حال او می سوزد و دو پستا   (peseta) به او می دهد تا با خوردن صبحانه ای حسابی شکمی از عزا در آورد. بعد ها سِندِر به جرگهء دوستان بونیوئل پیوست.
            پیش از آمدن به مادرید، او یکبار دیگر هم از خانه فرار کرده و به آلکانیز   (Alcañiz) می رود و در داروخانه ای به عنوان پادو کار می کند. به همین جهت در مادرید هم طولی نکشید - که با تَوَجُّه به تجربه ای که در دارو فروشی داشت – در داروخانه ای مشغول به کار شد. صاحب این داروخانه علاوه بر داروفروشی، ذوق روزنامه نگاری هم داشت و مَجلّه ای ادبی منتشر می کرد.
            سِندِر توانسته بود با کار کردن در این داروخانه، هم، اتاقی برای خودش اجاره بکند و هم استعداد ادبی و روزنامه نگاری خود را با انتشار آثاری از نظم و نثر در آن مَجلّه، به ادب دوستان عرضه کند. او تا آن موقع نوشته های خود را با نام ر. خوسه سِندِر منتشر می کرد ولی چون دید که بسیاری از بزرگان ادب آن روز اسپانیا نام "رامون" داشتند [4] ، او هم از آن تاریخ به بعد نام رامون خُتا. سِندِر را برای خود اختیار کرد.  
            از بخت بد، به خاطر اشتباهی دادن دارو به یکی از وزرای بازنشسته، کار او در آن داروخانه،   دیری نپایید و صاحب داروخانه مجبور شد   او را اخراج کند و بار دیگر دوران پریشانی او شروع شود.
            در همان سال خواست در دانشگاه ثبت نام کند، ولی در سال تحصیلی 1918 – 1919 کلاس های درس دانشگاه های مادرید، به علّت شیوع نوعی بیماری مسری به نام "انفلوانزای اسپانیایی" تعطیل شده بود و او نتوانست در ان سال ثبت نام بکند. هر چند که بعد ها در دانشکدهء ادبیّات و فلسفه ثبت نام کرد، ولی کلاس درس، جزوه نویسی و شرکت در امتحانات چیز هایی نبودند که بتوانند عطش روح سرکش و نا آرام او را فرو بنشانند،   ازینرو تصمیم گرفت که قید تحصیلات عالیه را بزند.
            در سال 1922و در سنّ بیست و یک سالگی به خدمت سربازی رفت و او را روانهء جبهه های جنگ با مراکش کردند. پس از پایان خدمت سربازی، به عنوان روزنامه نگاری کار کشته در روزنامه های معتبر آن عصر، آثاری در دفاع از جنبش های انقلابی و کارگری به چاپ رساند که از آن جُمله بود کتاب "امام" که براساس حوادث جنگ با مراکش به رشتهء تحریر در آمده بود و به چندین زبان مختلف ترجمه شد.
            در سال 1927، به اِتِّهام شرکت داشتن در فعالیّت های انقلابی و جنبش های کارگری، دستگیر و روانهء زندان شد.
            در اواخر 1933 و اوایل سال 1934 (در سال های نخستین جمهوری دوم اسپانیا)، سفری به اتحاد جماهیر شوروی کرد.
            او که در آغاز با شور و اشتیاق از آرمان های کمونیستی حمایت می کرد، با گذشت زمان،   با دلسردی از آن رو گردان شد، بی آنکه هرگز به صورت رسمی در حزب کمونیست عضویت داشته باشد.
 
 
 
 
تیرباران همسر
 
            موقعی که جنگ های داخلی اسپانیا شروع شد (تابستان 1936)، او تعطیلات تابستانی را همراه همسر و دو فرزند خردسال خود،   در یکی از مناطق ییلاقی مرکز اسپانیا می گذراند. به دنبال حملهء نیرو های ژنرال فرانکو به این منطقه، سِندِر زن و فرزندانش را به خانهء پدر زنش (واقع در زامورا) فرستاد و   شبانه و با تحمُّل خطرات زیاد، پس از عبور از خطّ آتش نیرو های مهاجم، خود را به عنوان سرباز به ستونی از نیرو های جمهوریخواه که از مادرید اعزام شده بود، رساند. در ماه اکتبر همان سال و به دنبال سقوط زامورا، سربازان فرانکو همسر او را دستگیر و پس از شکنجه های زیاد، تیرباران کردند. ولی خود او توانست به فرانسه فرار کند و با کمک صلیب سُرخ، کودکان خردسالش را نیز به آن جا ببرد. پس از چندی از فرانسه به اسپانیا بر می گردد و تقاضای اعزام مجدّد به جبهه های جنگ با نیروهای فرانکو را می کند. ولی کمونیست ها که در گیر اختلافات داخلی با سندیکا های کارگری بودند به تقاضای سِندِر وقعی نمی نهند و در نتیجه او مجبور می شود   دوباره به فرانسه برگردد و دو ماه را در کنار فرزندانش بگذراند. در عوض، دولت جمهوری تصمیم می گیرد او را برای ایراد سخنرانی در بارهء موضع و موقعیّت جمهوری اسپانیا به دانشگاه های ایالات متحده و دیگر مراکز آموزشی، به امریکا بفرستد. سپس از او می خواهند که انتشار یک مجلهء تبلیغات جنگی، به نام "صدای مادرید" را در فرانسه به عهده بگیرد. در اواخر سال 1938 و یک سال مانده به پایان جنگ های داخلی چندین بار تقاضای مراجعت به اسپانیا و پیوستن به نیروهای در حال جنگ با سربازان فرانکو را می کند، که هرگز مورد موافقت کمونیست های اسپانیا، قرار نمی گیرد. تا اینکه پس از سقوط بارسلونا، از او دعوت می شود که به اسپانیا مراجعت کند، ولی دیگر کار از کار گذشته بود و امیدی به پیروزی جمهوری خواهان نبود، در نتیجه او تصمیم می گیرد   به همراه فرزندانش، راه تبعید در پیش بگیرد و به مکزیک برود.
 
 
 
 
زندگی در تبعید
 
            از ماه آوریل 1939 که جمهوری دوم در اسپانیا سقوط کرد و رژیم فرانکو به قدرت رسید، تا سال 1942 سِندِر در مکزیک می زیست و سپس از آن جا راهی ایالات متحدهء امریکا شد. او در این کشور برای دومین بار ازدواج کرد و به عنوان استاد ادبیّات اسپانیایی در دانشگاه های مختلف به تدریس پرداخت.
 
            در سال 1976و درست یک سال پس از مرگ فرانکو و بعد از سی و هفت سال تبعید، او   توانست   برای نخستین بار دوباره به اسپانیا بیاید   و مدّت زمانی طولانی در کشور زادگاه خود بماند. در سال 1980، از شهر سن دیه گوی کالیفرنیا، با مقامات اسپانیایی تماس می گیرد و اعلام می کند که از تابعیّت امریکایی خود صرف نظر می کند و خواهان کسب مجدّد تابعیّت اسپانیایی است. ولی درست دو سال بعد یعنی در روز 16 ژانویه 1982 در امریکا دیده از جهان فرو می بندد.
 
           
                          
           
 
 
 
مراسم یاد بود یک روستائی اهل اسپانیا
 
کشیش دهکده، ردای مخصوص مراسم عزا بر تن، سرش را روی سینه اش خم کرده بود و روی صندلی راحتی دسته داری دقیقه شماری می کرد. در دفتر کلیسا بوی اسفند و عود به مشام می رسید. بافه ای از شاخه های زیتون که از یکشنبهء قبل از عید پاک بر جای مانده بود، در گوشه ای قرار داشت. برگ شاخه های زیتون از خشکی به ورقه های آهن می ماندند و پدر می یان ( Mosén Millán ) سعی می کرد موقع عبور، تنش به آن ها نخورد، چون برگ ها از شاخه کنده می شد و به زمین می ریخت.
خادم کلیسا [5] ، با روپوش سفید آستین کوتاه خود در آمد و شد بود. دفتر کشیش دو پنجره داشت که به باغچهء کوچکی در صحن کلیسا باز می شد. از آن سوی پنجره ها، صدا های گُنگ و مبهمی به گوش می رسید.
یک نفر تند و تند در حال جاروب کشی بود و می شد صدای خشک کشیده شدن جاروب را بر روی سنگفرش ها شنید. صدایی هم می گفت:
  - ماریا، ماریای کوچولو .
ملخی، در کنار پنجرهء نیمه باز، میان شاخ و برگ بوته ای گیر کرده بود و برای نجات جانش نومیدانه تَقَلاّ می کرد. کمی دور تر و در نزدیکی میدان دهکده، اسبی شیهه می کشید. پدر می یان پیش خود فکر کرد که "باید یابوی پاکوی آسیابان باشد که مثل همیشه در دهکده ول است". به گمان کشیش، ول بودن آن اسب در کوچه های ده باعث می شد که خاطرهء پاکو و   سرنوشت رقّت بار و   تأثر انگیز او هرگز از ذهن مردم محو نشود.
کشیش، آرنج ها را بر روی دستهء صندلی تکیه داده و بازوانش را صلیب وار بر روی ردای سیاه ملیله دوزی شده اش گذاشته بود و زیر لب دعا می خواند. در طول پنجاه و یک سال، او یاد گرفته بود که چگونه ضمن تکرار آن دعا ها، در آن واحد فکر خود را متوجّه چیز های دیگری هم بکند. افکار کشیش در حول و حوش دهکده دور می زد. او چشم به راه آمدن خویشان متوفّا به کلیسا بود، و به آمدن آن ها اطمینان داشت. مگر می شد به مجلس ترحیم مرده ای، هر چند کسی تقاضای برگزاری آن را نکرده باشد، نیامد!. کشیش می یان امیدوار بود که غیر از اقوام متوفّا، دوستان او هم در آن مجلس حضور پیدا کنند. ولی به آمدن دوستان امید چندانی نداشت.     تقریباً همهء اهالی دهکده، غیر از دو خانوادهء متنفّذ دون [6] والریانو ( Don Valeriano ) و دون گومِرسیندو ( Don Gumersindo ) ، از دوستان پاکو به شمار می آمدند. سومین خانوادهء پول دار دهکده، یعنی خانوادهء آقای کاستولو پرز ( Cástulo Pérez ) هم ، نه دوست او بود و نه با او دشمنی داشت.

خادم کلیسا از در وارد شد. ناقوس کوچکی را که در گوشه ای افتاده بود برداشت و زیر بغل گذاشت و با یک دست زبانهء آن را گرفت تا صدا نکند. موقع بیرون رفتن، پدر می یان از او پرسید:
- خویشان متوفّا هنوز نیامده اند؟
خادم در جواب گفت:
- کدام خویشان؟
- حواسّت کجاست؟؛ مگر پاکوی آسیابان یادت رفته است؟
- چرا!، پدر یادم است. ولی هنوز سر و کلهء کسی در کلیسا پیدا نشده است.
پسرک در حالی که به پاکوی آسیابان فکر می کرد بار دیگر به شبستان کلیسا رفت. چطور ممکن بود که او پاکوی آسیابان را فراموش کرده باشد؟. او مرگ پاکو را با چشم های خودش دیده بود . مردم دهکده پس از مرگ، تصنیفی برایش ساخته بودند و او قسمت هایی از آن را حفظ بود:
 
            "اوناهاش! پاکوی آسیابان،
            لابه کنان و گریان،
            میره طرف قبرستان. تا کیفرش رو ببینه"
 
            گریان بودن پاکو حقیقت نداشت، چون خود خادم دیده بود که او گریه نمی کرد. او پیش خود گفت – "با همین چشم های خودم پاکوی آسیابان را با بقیه که در داخل اتومبیل آقای کاستلو (Cástulo) بودند، دیدم. من بودم که قوطی تـَدهین [7] را بردم تا پدر می یان به پای مرده ها بمالد". خادم، تصنیف پاکو بر لب، همچنان در رفت و آمد بود و بی آنکه   خودش متوجّه باشد، قدم هایش را با ریتم آن همآهنگ می کرد.
 
"... می رسند پای دیوار کاه گلی،
            سر دسته، فرمان میده: ایست!".
 
            کلمهء سر دسته، خاطرهء دسته های مذهبی ایام عید پاک و حرکت گام های موزون مردم در مراسم نیایش "موعظه در باغ" [8] را در ذهن خادم کلیسا زنده کرد. در این لحظه، بوی علف سوخته از پنجره ها به درون آمد و فضای دفتر کلیسا را پر کرد. بوی این علف های سوخته، پدر می یان را که همچنان مشغول   دعا خواندن بود با حسرت به یاد روز های جوانی اش انداخت. او حالا پیر شده و پا به سنّی گذاشته بود که به قول کتاب مُقَدّس، در آن سنّ نمک هم در دهان آدمی مزه نمی کند. او زیر لب دعا می خواند و سرش را به جایی همیشگی در دیوار تکیه داده بود که با گذشت زمان بر اثر تکیهء سر، لکهء سیاهی در آن جا به وجود آمده بود.
            خادم در تکاپو بود تا شمع ها را روشن کند و جام شراب مُقَدّس و کتاب دعا را برای کشیش آماده سازد.
            کشیش یک بار دیگر پرسید: "کسی در کلیسا نیسـت؟".
-          خیر قربان.
پدر می یان پیش خود گفت: « زود است». وانگهی، دهاتی ها هنوز خرمن بر نداشته اند. ولی افراد خانوادهء متوفّا می بایست آمده باشند. صدای ناقوس ها که در مراسم عزا، با کندی و تأنی نواخته می شود، به گوش می رسید. پدر می یان پاهایش را دراز کرد. نوک کفش هایش از زیر ردا بیرون زد و بر روی زیلوی کف اتاق نمایان شد. سر آستین های رادیش نخ نما بود و چرم کفش هایش در جا هایی که موقع راه رفتن تا می شود، ترک برداشته بود. کشیش پیش خود گفت باید بدهم تعمیرشان کنند. کفّاش تازه ای به دهکده آمده بود. کفّاش قبلی هر چند به کلیسا نمی آمد ولی سفارش های کشیش را با طیب خاطر انجام می داد و پول کمتری هم از او می گرفت. آن کفّاش و پاکوی آسیابان دوستان صمیمی بودند.
 
  پدر می یان روزی را به خاطر آورد که در همین کلیسا به پاکو غسل تعمید داده بود. صبح روز غسل تعمید، آفتاب نیمه زردی می تابید و چنان سرد و یخ بندان بود که شن هایی که روز پنجشنبهء مُقَدّس در کف میدان دهکده روی زمین پخش کرده بودند، زیر پا قرچ، قروچ می کرد. مادر خوانده، بچه را که لای قنداق قشنگی پیچیده بود در آغوش داشت. روی قنداق پارچهء سفیدی کشیده بودند که با ابریشم سفید قُلاّب دوزی شده بود.   دهاتی ها   اشیاء تجمّلی خود را فقط در اعیاد و مراسم مذهبی بیرون می آورند و به نمایش می گذارند. موقع ورود بچهء تعمیدی به کلیسا، ناقوس های کوچک را با ضربه های شاد می نواختند. از طنین ناقوس می شد حدس زد که بچه ای را که می خواهند غسل تعمید بدهند دختر است یا پسر. اگر پسر بود؛ ناقوس این طور صدا می کرد: دُخ – تر (دختر) - نیست، په – سه- ره (پسره) . دهکده در حاشیهء ناحیه ای از لِریدا (Lérida) [9] قرار داشت و به همین جهت روستاییان گه گاه کلمه هایی از زبان کاتالان در مکالمات خود به کار می بردند.
همیشه با رسیدن نوزاد تعمیدی و همراهان، قیل و قال بچه ها در میدان دهکده بلند می شد. پدر خواندهء بچه، پاکتی کاغذی به همراه می آورد و از آن مشت، مشت بادام قندی و نـُقل بیرون می کشید و به طرف بچه ها پرتاب می کرد. پدر خوانده می دانست که اگر آن کار را نکند؛ بچه ها دَم می گیرند و با کلماتی رکیک - در اشاره به تر و یا خشک بودن قنداق بچه - به پیشوازش می روند.
صدای بر خورد بادام های قندی به در و پنجره و گاهی به سر خود بچه ها که همچنان داد و قال می کردند از هر طرف شنیده می شد. از برج کلیسا، صدای ناقوس کوچک به گوش می رسید که با دینگ و دانگ خود می گفت: "دُخ – تـَر- نیست؛ په – سَرِه". روستاییان صف کشیده بودند و یکی پس از دیگری   به درون کلیسا، که در آن جا پدر می یان با ردای کشیشی بر تن، چشم به راهشان بود، قدم می گذاشتند.
از میان صد ها مراسم غسل تعمید، خاطرهء مراسم آن روز برای کشیش اهمیّت دیگری داشت، چون آن روز، روز غسل تعمید پاکوی آسیابان بود. برخی از حاضران در مراسم آن روز، سیاه پوش و سوگوار بودند. زن ها روسری و رو دوشی سیاه بر سر و دوش خود داشتند. مرد ها هم پیراهن های یقه آهاری پوشیده بودند. سنگاب واقع در زیر رواق محلّ   تعمید هم از رازهای قدیمی زیادی حکایت داشت.
از پدر می یان دعوت شده بود که در روز تعمید، ناهار را مهمان خانوادهء پاکوی آسیابان باشد. آن ها تدارک زیادی ندیده بود چون در آن سال ها، میهمانی هایی که در فصل زمستان داده می شد، تشریفات میهمانی های تابستان را نداشت. پدر می یان به خاطر می آورد که در آن روز، بر روی یک میز، شمع های مارپیچ زینتی گذاشته بودند و در گوشه ای از اطاق نیز گهوارهء بچه قرار داشت. در کنار گهواره، مادر بچه با سری کوچک و سینه هایی برزگ با متانت و وقار مادران تازه زا، سر پا ایستاده بود. پدر بچه هم از دوستان خانواده پذیرایی می کرد. یکی از آن ها به گهوارهء نوزاد نزدیک شد و از پدر بچه پرسید:
-          پسر تو است؟.
پدر بچه با لبخندی معنی دار، به خاطر سئوالی به این واضحی؛ در جواب گفت – ای بابا!؛ خودم هم نمیدانم ولی هر چه باشد پسر زن من که هست. و به دنبال آن با صدای بلند زنده زیر خنده. پدر می یان سرش را از روی کتاب دعایی که داشت می خواند برداشت و گفت:
-          ادب و نزاکت هم خوب چیزی است. مقصودت از این جور شوخی ها چیست؟.
زن ها هم زدند زیر خنده؛ مخصوصاً خـِرونیما (Jerónima) ، ماما و قابلهء ده هم که داشت بشقابی از سوپ جوجه و لیوانی از شراب شیرین [10] برای زائو می برد، بیشتر از همه خندید و آنگاه قنداق را باز کرد تا تنزیب [11] ناف بچه را عوض کند.
-          او با اشاره به قسمت مردانهء اندام بچه گفت: - به این میگن پسر دهاتی!؛ -   مطمئنم که هیچ دختری دست ردّ به سینه ات نخواهد زد [12] .
مادر خواندهء بچه هم مرتباً تکرار می کرد که موقع برگزاری مراسم غسل تعمید، پسرک در تمام مدّت زبانش را برای چشیدن نمک بیرون می آورد و از حرف خود نتیجه می گرفت که نوزاد در آینده پسری با نمک و تو دل برو برای دختر ها و زن ها از آب در خواهد آمد. پدر بچه که در جنب و جوش بود لحظه ای برای دیدن نوزاد تَوَقُّف کرد و گفت:
-          زندگی عجب چیزی است!؛ پیش از اینکه این کوچولو به دنیا بیاید، من فقط پسر پدرم بودم، ولی حالا هم پسر پدرم هستم و هم پدر پسرم. و با صدای بلند ادامه داد: گردش روزگار، همواره بر همین مدار بوده و از این به بعد نیز خواهد بود.
پدر می یان از پیش می دانست که برای ناهار، خورشت کبک پخته بودند. خورشت کبک غذایی بود که به کرّات در این خانه صرف می شد. وقتی بوی خورشت کبک از آشپزخانه بلند شد، او از جای خود برخاست؛ به کنار گهواره رفت و از لای کتابچهء دعا، تعویذ [13] کوچکی را در آورد و آن را زیر بالشت نوزاد گذاشت. نگاهی به بچه انداخت و دعایی به زبان لاتین خواند که مضمون آن چنین بود: تا دنیا، دنیاست هرگز بلا نبینی. [14] نوزاد که انگار می دانست همهء نگاه ها متوجّه است، در عالم خواب لبخندی زد. پدر می یان موقع دور شدن از گهواره، لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت: " به چه می خندد؟". این حرف را با صدای بلند بر زبان آورد، به طوری که خِرونیما هم شنید و او در جواب کشیش گفت:
-          لابد خواب می بیند. خواب رودخانه هایی که شیر و میر داغ در آن ها جاری است.
هر چند کلمهء "شیر و میر" [15] ، تا حدّی نامأنوس به گوش می رسید ولی شنیدن آن از دهان خِرونیما چندان تعجُّبی نداشت چون او همیشه به همین نحو حرف می زد.
با آمدن آخرین نفر از مهمانان، صرف ناهار شروع شد. در صدر میز پدر خوشبخت بچه نشست. مادر بزرگ هم با اشاره به سر دیگر میز به کشیش گفت:
-          در این جا هم پدر دیگر، یعنی پدر می یان بنشیند.
کشیش   اطاعت کرد و پس از نشستن در جایی که   مادر بزرگ برایش تعیین کرده بود؛ گفت: این بچه، فی الواقع دو بار از مادر متولد شده است، یک بار برای آمدن به این دنیای خاکی و بار دیگر به دنیای دیانت؛ که در این دنیای دومی، پدر او، شخص کشیش است.
پدر می یان زیاد غذا نمی کشید چون می خواست که برای کبک ها در معده اش جا باقی بماند.
هنوز پس از گذشت بیست و شش سال، کشیش هنوز آن کبک ها را به خاطر داشت و صبح ناشتا و پیش از شروع مراسم کلیسا، همچنان بوی سیر و سرکه و روغن زیتونی که کبک ها را با آن پخته بودند در مشام خود حسّ می کرد. کشیش می یان، ردا بر تن و گوش به طنین ناقوس ها، سعی کرد برای   لحظه ای هم که شده،   خاطرهء آن روز را فراموش کند. نگاهی به خادم کرد، که انگشت به دهان در آستانهء در ایستاده بود و سعی می کرد بقیهء تصنیف را به خاطر بیاورد:
 
"... دارند می بَرَندشان،
کَت [16] بسته می بَرَند شان".
 
آن صحنه را خادم به خوبی به خاطر می آورد: صحنه ای خونین بود و همراه با شلیک گلوله های زیاد.
کشیش دوباره می خواست خاطرهء آن مهمانی را در ذهن خود زنده کند که خادم برای اینکه حرفی زده باشد، رشتهء افکار او را پاره کرد و گفت:
-          پدر می یان نمی دانم امروز چه شده است که کسی به کلیسا نمی آید؟!
روغن مقدس را خود کشیش به پشت گردن پاکو مالید، همان گردنی که از شدّت چاقی، دو چین گوشتی در آن به وجود آمده بود. او پیش خود فکر کرد که: "حالا آن سر و گردن در زیر خاک است و شاید هم خاک شده باشد و خاکش هم غبار". در صبح روز غسل تعمید همه، مخصوصاً پدر نوزاد با نوعی خوشحالی توأم با تشویش و اضطراب به صورت بچه نگاه می کردند. به راستی که در این دنیا هیچ چیز مثل یک نوزاد، اسرارآمیز و پر رمز و راز نیست.
پدر می یان به خاطر می آورد که خانوادهء پاکو، خانواده ای مذهبی نبود ولی عادت داشت همه ساله دو چیز را به کلیسا نذر بکند؛ یکی پشم گوسفند و دیگری گندم بود که در چلّهء تابستان به کلیسا می دادند. از نظر پدر می یان، آن ها این کار را بیشتر به خاطر حفظ آداب و رسوم سنتی انجام می دادند تا انجام فریضه ای مذهبی و هیچ وقت هم از انجام آن غافل نمی شدند.
خِرونیما عادت داشت که به خاطر حرفهء قابلگی، و با ورّاجی و یا به قول خودش "حرف های خودمانی" اش؛ هر چند گاه یکبار آرامش دهکده را بر هم بزند. و به همین خاطر می دانست که کشیش نظر خوشی نسبت به او ندارد. عادت دیگر او این بود که برای دفع تگرگ و سیل، دعایی عجیب و غریب می خواند و دعای خود را با گفتن یا حضرت عادل، یا حضرت قاهر، یا حضرت حاضر ما را از کلیهء بلیّات حفظ فرما؛ به پایان می برد و یک جملهء بی معنی لاتین هم پشت بَند آن می کرد. جُمله ای که کشیش هیچ وقت نتوانست از معنای آن سر در بیاورد. خِرونیما آن جمله را از روی ساده لوحی بر زبان می آورد و وقتی کشیش از او می پرسید که آن را از کجا آورده است؛ جواب می داد که از مادر بزرگش به ارث برده است.
پدر می یان یقین داشت که اگر به گهوارهء بچه نزدیک می شد با بلند کردن بالشت، در زیر آن طلسمی پیدا می کرد. خِرونیما عادت داشت اگر پسر بود، برای مصون ماندن از زخم اسلحهء سرد و یا به قول خودش، زخم آهن؛یک عدد قیچی به صورت باز و صلیب وار و در صورت دختر بودن، گل سرخی را که خودش در نور ماه خشکانده بود برای خوشگلی و جلوگیری از عادت ماهانهء دردناک ؛ زیر بالشت نوزاد بگذارد.
در همین حین اتّفاقی افتاد که پدر می یان را تا حدّی از ته دل خوشحال کرد. پزشک دهکده که مرد جوانی بود از در وارد شد، سلامی کرد و عینکش را که موقع ورود به اتاق بخار گرفته بود برداشت تا پاک کند؛ و یکراست رفت به طرف گهوارهء نوزاد. پس از معاینهء بچه، با قیافه ای جدّی خطاب به خِرونیما   گفت مبادا بار دیگر به ناف بچه دست بزند و یا تنزیب آن را عوض کند. این حرف را با لحنی آمرانه، و بدتر از همه طوری که همه بشنوند، بر زبان آورد. همه، حتّی آن هایی هم که در آشپزخانه بودند حرف دکتر را شنیدند.
همان طوری که می شد حدس زد، به محض رفتن دکتر، خِرونیما شروع کرد به خالی کردن دّق دلی اش. او گفت که با دکتر های میان سال هیچ وقت مشکلی نداشته است، ولی این جوانک فکر می کند که عقل کلّ است و همه چیز را فقط او می داند؛ راست گفته اند؛ بگو به چه می نازی؟؛ تا بگویم چه کم داری. ادا و اطوار این دکتر بیشتر از معلوماتش است. خِرونیما، در این میان خواست شوهر ها را هم علیه دکتر شیر کند. می گفت مگر نمی بینید چطور سر زده وارد خانه ها می شود و موقع لباس عوض کردن زن خانه   یک راست به اطاق خواب می رود. چه زن هایی که   موقع بستن سینه بند و یا با زیر دامنی غافلگیر نشده اند. غیر از جیغ زدن و یا فرار به اطاقی دیگر؛ بیچاره ها چه کار دیگری از دستشان ساخته است؟!. آیا سر زده وارد شدن یک مرد عزب به خانهء مردم، دور از ادب و نزاکت نیست؟ این است طرز رفتار این آقای دکتر. خِرونیما یک ریز حرف می زد بی آن که هیچیک از مرد ها به حرفش گوش کند. بالأخره صدای پدر می یان در آمد که گفت:
-          خـِرونیما این قدر حرف بی خودی نزن؛ هر چه باشد دکتر، دکتر است.
یکی از حاضران هم گفت که تقصیر از خـِرونیما نیست، بلکه تقصیر از آن تُنگ شراب است.
روستائیان راجع به چیز هائی مرتبط با کشت و کار حرف می زدند، از قبیل اینکه گندم خوب رشد کرده و حبوبات جوانه زده است و   خوب است که خربزه و کاهو در فصل بهار کشت شود؛ و حرف هایی از این دست. پدر می یان وقتی دید که دهاتی ها روده درازی می کنند حرف آن ها را برید و شروع کرد به تقبیح کار های خرافی. خِرونیما، ساکت ایستاده بود و گوش می داد.
کشیش در بارهء موضوع های خیلی جدّی، به زبان خود دهاتی ها حرف می زد تا همه، آنچه را که او می گفت بهتر بفهمند. و در ادامهء حرف هایش گفت که کلیسا به اندازهء خود والدین نوزاد از به دنیا آمدن او   خوشحال است و می بایست او را از جادو و جنبل، که کار ابلیس است و ای بسا ممکن است روزی صدمه ای به او برساند، محافظت کرد. و افزود کسی چه می داند شاید این بچه، روزی به یک مُنجی   تازه برای دین مسیح تبدیل شود.
-          پدر بچه گفت: "خدا کند یاد بگیرد که چطور بتواند روی پای خودش بایستد و زارع خوبی از آب درآید و نان دسترنج   خودش را بخورد".
خِرونیما زد زیر خنده و برای اینکه لج کشیش را در بیاورد گفت:
-          پسرک هر چه که به پیشانی اش نوشته شده است، همان خواهد شد. همه چیز؛ غیر از کشیش.
پدر می یان نگاهی بُهت زده   به خِرونیما انداخت و گفت:
-          خِرونیما، عجب آدم بی شعوری هستی!
 
 
 
دنباله دارد
                              
 
 
 
در صورت برخورد به اشکالی در خواندن این مطلب، می توانید متن آن را به صورت صفحه بندی کتابی و در قالب پی.دی. اف. از نشانی زیر دریافت کنید :
es.geocities.com



[1] My grand-father was a mountaineer
[2] Crónicas del alba
[3]   - از نامهء سِندِر   به Rodolfo Araus Ventura (پسر والنتینا)، در تاریخ 14 اکتبر 1966
[4]   - مانند:
Ramón y Cajal
Juan Ramón Jiménez
Ramón Pérez de Ayala
Ramón Valle Inclán
Ramón Gómez de la Serna, etc.
[5] - خادم. به اسپانیایی monaguillo و به انگلیسی altar boy . پسر بچه های دوازده و یا سیزده ساله ای که به کشیش در انجام مراسم مذهبی در کلیسا کمک می کنند. م
[6] دون (don) و سنیور (señor) در زبان اسپانیایی به معنای "آقا" ست. دون پیش از اسم کوچک و سنیور پیش از نام خانوادگی افراد قرار می گیرد. م
[7]   - روغن مالی. آخرین مراسمی که پیش از خاکسپاری مرده، در دنیای کاتولیک مذهب انجام می گیرد. م
[8] - عید پاک، از کلمهء فرانسوی pâques و یا "هفتهء مُقَدّس" مراسمی است که در عالم مسیحیّت به یاد برخاستن حضرت مسیح از میان مردگان و عروج او به آسمان، در ماه فروردین برگزار می شود. منظور از "موعظه در باغ"، آخرین موعظه ای است که حضرت مسیح در باغ زیتون خطاب به یاران خود کرده است و پس از آن موعظه، او را به صلیب کشیده اند. م
[9]   - نام شهر و ناحیه ای است واقع در شمال شرقی اسپانیا و غرب ایالت کاتالونیا. در زبان اسپانیایی به پسر بچه می گویند نی نیو (niño) و به دختر بچه می گویند نی نیا (niña) ولی در متن اصلی کتاب نِن (nen) و نِنا (nena) که دو کلمهء کاتالانی هستند، از زبان دهاتی ها به کار رفته است و اشارهء نویسنده به این موضوع می باشد. م
[10] - شراب moscatel
[11] - پارچهء نازک پنبه ای. م
[12]   - متن اصلی: «مطمئن ام که از هیچ مجلس رقصی بیرونت نخواهند کرد.» م.
[13] - دعایی که برای رفع بلا و دفع چشم زخم به گردن یا بازو بندند. فرهنگ معین
[14] - Ad perpetuam rei memoriam.
به لاتین: «تا ابدالآباد، تا دنیا دنیاست» م.
[15]   - اشاره به یکی از روایت های مذهبی است که می گوید: "در بهشت رودخانه هایی از شیر و عسل روان است." م
[16]   - [ عامیانه ] کتف. م