مراسم یاد بود یک روستائی اهل اسپانیا (بخش ۲)


رامون خُتا سندر - مترجم: رسول پدرام


• یک سال از اعدام پاکو می گذرد، کشیش می یان، پشیمان از کردهء خود، در دفتر کلیسا چشم به راه آمدن روستاییان نشسته است تا بیایند و او مراسمی برای آمرزش روان پاکو برگزار کند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۱ مهر ۱٣٨۷ -  ۱۲ اکتبر ۲۰۰٨


 
 
در بخش ۱ این داستان خواندیم که پاکو را خود کشیش می یان (Millán) غسل تعمید داده و بر گهوارهء او دعای خیر خوانده بود. بعد ها کشیش می یان بود که مراسم عروسی او را در همین کلیسا برگزار کرد. و هم او بود،   بی آنکه خودش بخواهد،   پاکو را لو داد و او را تیرباران کردند. حالا که یک سال از اعدام پاکو می گذرد، کشیش می یان، پشیمان از کردهء خود، در دفتر کلیسا چشم به راه آمدن روستاییان نشسته است   تا   بیایند و او مراسمی برای آمرزش روان پاکو برگزار کند.
            
 
 
 
در همین لحظه کسی از در وارد شد و سراغ خِرونیما را گرفت. پس از رفتن او، پدر می یان به گهواره نزدیک شد، بالشت زیر سر بچه را بلند کرد و در زیر آن یک عدد میخ و یک عدد کلید کوچک پیدا کرد که صلیب وار روی هم قرار داشتند. آن ها را برداشت و به پدر بچه داد و گفت:
  - ملاحظه می کنید!
آنگاه دعایی خواند و افزود: حتی اگر پاکوی کوچولو، روزی مباشر زمین های زراعتی هم بشود؛ همچنان فرزند معنوی او باقی خواهد ماند و کشیشی که او باشد موظّف است که هدایت معنوی او را به عهده بگیرد. کشیش می دانست که خِرونیما با جادو و جَنبل اش نمی توانست نه خیری برای بچه داشته باشد ونه شرّی برای او.
مدت ها بعد، یعنی زمانی که پاکوی کوچولو به پاکوی بزرگی تبدیل شد و از خدمت سربازی معاف گردید و حتی زمانی هم که پدر می یان می خواست مراسم سالمرگ او را برگزار کند؛ خِرونیما، هنوز زنده بود. ولی پیر و خرفت شده بود و دیگر کسی به حرف هایش گوش نمی کرد.
خادم کلیسا دم در ایستاده بود و هر از چند وقت یکبار سرکی به بیرون می کشید و بعد رو به کشیش می کرد و می گفت:
-                                هنوز کسی نیامده است.
کشیش ابروهایش را بالا انداخت و پیش خود گفت: "سر در نمی آورم". همهء مردم دهکده پاکو را دوست داشت. غیر از دون گومِرسیندو ( Gumersindo ) ، دون والریانو ( Valeriano ) و شاید هم آقای کاستولو پِرِز ( Cástulo Pérez ) . ولی کسی به درستی نمی توانست فکر این آخری را بخواند. خادم همچنان با خودش حرف می زد و تصنیف پاکو را زیر لب زمزمه می کرد:
 
"... نور چراغ ها رو به کوه و کمر؛
و سایه ها رو به تاکستان کشیده می شد".
 
پدر می یان با چشمان بسته هم چنان انتظار می کشید. او جزئیات تازه ای را از زمان بچگی پاکو به خاطر آورد. او به آن پسرک مثل فرزند خودش علاقه داشت، و پسرک هم همینطور به او علاقمند بود. حیوانات و بچه های کوچک به کسانی دلبستگی پیدا می کنند که آن ها را واقعاً دوست داشته باشند.
شش ساله که بود پاکو از خانه «جیم» می شد، یعنی از خانه   فرار می کرد و به بچه های بزرگتر دهکده می پیوست. سر زده از داخل آشپزخانهء مردم سر در می آورد و کسی هم کاری به کار او نداشت. هنوز این ضرب المثل قدیمی ورد زبان دهاتی هاست که می گوید: "بچهء همسایه را تر و خشک کن، کسی چه می داند شاید روزی عروس و یا داماد تو از آب در آید" [۱] . کمی بیشتر از شش سال داشت که پاکو را برای اوّلین بار به مدرسه فرستادند. خانهء کشیش در همان دور و بر بود، و پاکو، گاه به گاه به دیدنش می رفت. کشیش هم وقتی می دید که پاکو با جان و دل به دیدنش می آید خوشحال می شد و به او شمایل های رنگی می داد. روزی موقع بیرون آمدن از خانهء کشیش، پسرک با کفّاش سینه به سینه شد؛ کفّاش به او گفت:
-                                می بینم که خیلی با پدر می یان دوستی!
-                                مگر شما با او دوست نیستید؟
کفّاش با کنایه جواب داد - ببین!، کشیش جماعت در این دنیا بیش از هر کس دیگری   زحمت می کشد تا زحمت نکشد. ولی حساب پدر می یان از دیگر کشیش ها سواست. او یک فرشته [۲] است.
کلمهء "فرشته" را چنان با احترام   بر زبان آورد که کسی در جدّی بودن حرف او تردید نکرده باشد.
پاکوی کوچولو هر روز چیز تازه ای در زندگی کشف می کرد. مثلاً روزی کشیش را در حال عوض کردن ردایش دید و همین که متوجّه شد که او در زیر دامن ردا شلوار هم بر تن دارد، تعجُّب کرد، چون فکر می کرد که کشیش فقط دامن می پوشند.
هر وقت که پدر می یان به پدر پاکو بر می خورد، با مهربانی حال پسرک را می پرسید و می گفت:
-                                وارث پدر کجاست؟
پدر پاکو سگی زشت و لاغر داشت. دهاتی ها با سگ هایشان با بی رحمی رفتار می کنند و شاید به همین خاطر باشد که این حیوانات از آن ها حساب می برند. این سگ بعضی روز ها، آرام و سر به زیر پسرک را تا دم در مدرسه همراهی می کرد و مراقب او بود.
پاکو خیلی سعی کرد تا به آن سگ بفهماند که گربهء خانه هم حقّ حیات دارد، ولی گوش سگ به این حرف ها بدهکار نبود؛ تا اینکه گربهء بیچاره فراری شد و زد به کوه. پاکو می خواست دنبال گربه برود و او را به خانه بر گرداند ولی پدرش به او فهماند که رفتن به دنبال گربه فایده ای نداشت چون ممکن بود که حیوانات وحشی، تا آن موقع آن را کشته باشند. جغد ها، معمولاً میانهء خوشی با موجودات دیگری که مثل خود آن ها در تاریکی می بینند، ندارند. جغد ها گربه های آواره را می گیرند، می کشند و می خورند. پس از شنیدن این موضوع، شب ها برای پاکو اسرار آمیز تر و خوفناک تر از همیشه شد و او هر موقع که به رختخواب می رفت گوش هایش را برای شنیدن صدا هایی که از بیرون خانه می آمد، تیز می کرد.
اگر شب از آن جغد ها بود، در عوض، روز به بچه ها تعلّق داشت و پاکو در هفت سالگی، حسابی بازیگوش شده بود و ترس و دلهرهء شب، مانع دعوا هایش موقع خروج از مدرسه در طول روز، نمی شد.
در آن سنّ و سال به یک وردست حسابی برای خادم کلیسا تبدیل شده بود و گاه به گاه جای خود خادم را می گرفت و در کلیسا خدمت می کرد. یکی از اسباب بازی های مورد علاقهء بچه های دهکده، یک تپانچهء قدیمی رولور [٣] بود که دست به دست می گشت و هر هفته در دست یکی از آن ها بود. اگر این تپانچه به هر دلیلی – به خاطر برنده شدن در شرط بندی و یا پشک انداختن – به چنگ پاکو می افتاد؛ او هیچ وقت آن را از خود دور نمی کرد و موقع خدّامی در کلیسا، در زیر روپوش به کمرش می بست. روزی موقع عوض کردن کتاب دعا و زانو زدن در برابر محراب، تپانچه لغزید و با صدایی رعد آسا به کف کلیسا افتاد. چند لحظه ای در همان جا بود که دو نفر از خادمان دیگر برای برداشتنش بر روی آن شیرجه رفتند. ولی پاکو با کنار زدن یکی از آن ها، تپانچه را قاپید. روپوش خود را بالا زد، و تپانچه را در کمربند خود جا داد و در جواب دعای کشیش گفت:
-                                و همراه روح و روان تو نیز [۴] .
بعد از پایان مراسم، پدر می یان، پاکو را صدا زد و با عصبانیّت، تپانچه را از او خواست. ولی پاکو آن را قبلاً در پشت محراب قایم کرده بود. پدر می یان پسرک را گشت، ولی چیزی پیدا نکرد. پاکو آن چنان منکر شد که حتی جَلاّدان دستگاه تفتیش عقاید هم نمی توانستند، چیزی از زیر زبانش بیرون بکشند. بالاخره پدر می یان، کوتاه آمد و فقط از او پرسید:
-                                پاکو، این تپانچه را برای چه می خواهی؟ چه کسی را می خواهی با آن بکشی؟
-                                هیچ کس را.
و اضافه کرد که او، آن تپانچه را به این خاطر بر داشته بود که مبادا به دست بچه های شرور تر از او بیفتد. این جواب زیرکانه، کشیش را شگفت زده کرد.
پدر می یان، به پاکو توجّه خاصی داشت، چون فکر می کرد حال که پدر و مادرش، زیاد پای بَند دین و مذهب نبودند، با کشاندن پسرک به طرف کلیسا، این احتمال وجود داشت که پسرک هم پای بقیهء افراد خانواده را به کلیسا باز کند. پاکو، هفت ساله بود که اُسقُف برای برگزاری مراسم تأیید حّد تکلیف مذهبی بچه ها [۵] به دهکده آمد. اُسقُف، که سنّی ازش گذشته بود، با موهای سفید و قامتی بلند، از نظر پاکو پر ابهت جلوه می کرد. او با کلاه اسقفی بر سر و شنل اسقفی بر دوش، و عصای طلائی اسقفی در دست؛ در برابر چشمان پسرک حالتی نیمه خدایی داشت که از عرش نازل شده باشد. پس از انجام مراسم تأیید، اُسقُف در کلیسا سر صحبت را با پاکو باز کرد. اُسقُف، او را «وروجَک» خطاب می کرد. کلمه ای که پاکو ابداً در عمرش   نشنیده بود. اُسقُف رو به پاکو کرد و از او پرسید:
-                                این وروجک که باشد؟
-                                خدمتگزار شما و خداوند متعال، پاکو.
پسرک درس خود را ازبر بود و می دانست هر سئوالی را چطور جواب بدهد. اُسقُف هم در نهایت مهربانی پشت سر هم از او سئوال می کرد:
-                                بزرگ که شدی می خواهی چه کاره بشوی؟ کشیش؟
-                                خیر قربان.
-                                ژنرال؟
-                                نه خیر؛ می خواهم مثل پدرم کشاورز بشوم.
اُسقُف لبخندی زد و پاکو هم چون دید که جواب هایش به دل اُسقُف نشسته است ادامه داد:
-                                و سه رأس قاطر داشته باشم که هر بار با آن ها از خیابان مرکزی دهکده عبور می کنم بگویم هین ها؛ هین ها ...حیوون وا ایستا ...بد مَسّب [۶] .
           از شنیدن این کلمه، پدر می یان کمی جا خورد و با دست به پسرک اشاره کرد که سکوت کند. ولی اُسقُف هم چنان می خندید.
           با استفاده از شور و هیجانی که حضور اُسقُف در دهکده به وجود آورده بود، پدر می یان هم تصمیم گرفت تا تدارک برگزاری مراسم عشاء ربانی پاکو و بچه های هم سن و سال او را ببیند، و به جای ایراد گرفتن از بچه ها، خودش را شریک بازیگوشی های آن ها بکند. او می دانست که هفت تیر پیش پاکو است ولی راجع به آن، دیگر با او حرفی نزده بود.
           پاکو حالا سری تو سر ها در آورده بود و برای خودش کسی شده بود ولی بعضی وقت ها که کفّاش ده او را می دید، متلکی به او می پراند. - چرا؟ - معلوم نیست. پزشک هم هر دفعه که به خانهء او می رفت به او می گفت:
-                                سلام کابارّروس! [۷]
تقریباً تمامی اهل ده و از جمله دوستان خانواده، هر کدام رازی نا گفته در بارهء پاکو در دل داشتند. از قبیل داستان آن هفت تیر، شیشهء پنجره ای را که شکسته بود و دزدی چند مشت گیلاس از یک باغ میوه. ولی سرّی که پدر می یان از او در دل داشت و به کسی نمی گفت، از همه مهّم تر بود.
  روزی، پدر می یان راجع به مسایل غامض مذهبی با پاکو صحبت می کرد و به او یاد می داد که چگونه میزان معصومیّت خود را از روی ده فرمان محک بزند. از فرمان یکم گرفته تا فرمان دهم. وقتی که به فرمان ششم [٨] رسیدند، کشیش مکثی کرد و گفت:
-                                از این یکی بگذر، زیرا تو هنوز در سنّی نیستی که مرتکب چنین معیصتی شده باشی.
           پاکو با دقّت گوش می داد، و فهمید که منظور از "این یکی" اشاره ای است به روابط بین مرد و زن.
           پاکو تقریباً همیشه به کلیسا می رفت، ولی فقط روز هایی به کشیش در انجام مراسم کمک می کرد که به جای یک نفر به دو نفر خادم نیاز بود . در ایام عید پاک چیز های بیشتری کشف کرد. عید پاک زمانی بود که همه چیز در کلیسا تغییر می کرد. روی شمایل های مُقَدّس را با پارچه ای بنفش می پوشاندند، محراب بزرگ را نیز با آویختن پردهء بنفش بزرگی از انظار مخفی می کردند، و یکی از رواق های جنبی شبستان را نیز به مکانی مخوف مُبدّل می ساختند و اسمش را می گذاشتند بقعه. به آن محلّ فقط می شد از طریق پلکان بزرگ جلویی که با فرشی سیاه رنگ مفروش بود،   قدم گذاشت.
           در پای این پلکان و بر روی متکای بزرگ سفیدی از حریر، یک صلیب فلزی با پیکر مصلوب مسیح قرار می دادند که روی آن را نیز با پارچه ای بنفش طوری می پوشاندند که به شکل لوزی دیده می شد. قسمتی از پایهء چوبی صلیب از زیر پارچه بیرون بود که مومنان در برابر آن زانو می زدند و آن را می بوسیدند و در کنار آن یک سینی بزرگ با دو و یا سه عدد سکهء نقره و سکه های مسی زیاد قرار داشت. فضای تیره و تار و غم انگیز کلیسا، مخصوصاً در این قسمت کاملاً ساکت که پلکان هایی با شمعدان های روشن در آن جا قرار داشت، احساسی عارفانه در پاکو به وجود می آورد.
           در زیر بقعه، و به طوری که کسی آن ها را نبیند، دو مرد، آهنگ های حزن آلودی را با نی لبک می نواختند. آهنگ ها کوتاه بود و تمامی روز تکرار می شد.
           در روز های پنج شنبه و جمعهء مُقَدّس، ناقوس های برج کلیسا خاموش بود و کسی آن ها را به صدا در نمی آورد. در عوض، به جای صدای ناقوس، صدای مشتک های چوبی به گوش می رسید. در زیر طاق برج ناقوس، دو بشکهء چوبی عظیم قرار داشت که چوبدستی های چماق مانندی از آن ها آویزان بود. با چرخاندن بشکه،   چوب ها به بدنهء بشکه های تو خالی می خورد و صدایی رعد آسا به وجود می آورد. خادمان کلیسا هم هر کدام، یک آلت چوبی مُتشکّل از دو قطعه چوب خشک در دست داشتند، که با نواختن آن ها به هم، صدا هایی را در طول برگزاری مراسم نیایش ایجاد می کردند. پاکو به آنچه که در جلو چشمانش می گذشت، با بهت و حیرت می نگریست.
           ... [۹]
           پاکو، مانند بیماری که دوران نقاهت را پشت گذاشته باشد، ایام عید پاک را پشت سر گذاشت. هر یک از مراسم عید پاک به نوبهء خود بسیار شورانگیز بود و هر کدام اسمی عجیب و غریب داشت، مانند عبادت سه روز آخر هفتهء عید پاک، هفت کلمهء آخر و بوسهء یهودا [۱۰] و پرده های دریده.
           روز شنبهء مُقَدّس، به مصداق روز پیروزی شادی و روشنایی بر اندوه و تاریکی بود. ناقوس ها پس از سه روز سکوت، دوباره به صدا در می آمد و خِرونیما قلوه سنگ هایی را از بستر رودخانه جمع میکرد، چون عقیده داشت قلوه سنگ هایی را که روز شنبهء مُقَدّس از رودخانه آورده شده باشند و در دهان بگذارند، درد دندان را تسکین می دهد.
           در این هنگام، پاکو با گروهی از پسر بچه هایی که آن ها هم خود را برای برگزاری مراسم عشاء ربانی آماده می کردند به خانهء کشیش می رفت. کشیش به آن ها تعلیمات دینی درس می داد و اخطار کرده بود که در آن روز ها شیطنت نکنند و رفتار خوبی داشته باشند. به آن ها اخطار شده بود که مبادا با هم دعوا کنند و یا به رختشوی خانهء عمومی که زن ها در آن جا حرف هایی زیاده از حدّ خودمانی می زدند، بروند.
از آن لحظه به بعد حس کنجکاوی بچه ها بیشتر تحریک شد و آن ها هر بار که از کنار رختشوی خانهء عمومی می گذشتند، گوش های خود را تیز می کردند. و وقتی هم که بین خودشان راجع به عشاء ربانی صحبت می کردند، صحنه های هولناکی را مجسم می ساختند و مثلاً می گفتند موقع گرفتن قرص نان مُقَدّس [۱۱] ، باید دهان را کاملاً باز کرد تا کشیش آن را در دهان تو بگذارد، و گرنه اگر قرص نان مُقَدّس به دندان بخورد ممکن است آدم در جا بیفتد و بمیرد.
روزی پدر می یان از پاکو خواست که برای تدهین بیماری مشرف به موت، همراه او برود. آن ها به بیرون دهکده و به جایی رفتند که هیچ ساختمان مسکونی در آن جا دیده نمی شد و مردم در داخل دخمه ها و غار ها زندگی می کردند. فقط از طریق سوراخی مستطیل شکل که با دوغاب سفید کاری شده بود، می شد به درون آن دخمه ها قدم گذاشت.
           پاکو کیسه ای مخملی که کشیش لوازم مذهبی خود را داخل آن گذاشته بود، بر دوش داشت. آن ها سر خود را خم کردند و با احتیاط قدم به درون یکی از دخمه ها گذاشتند. دو اطاق که کف آن ها با سنگ های زمخت و نا موزون سنگ فرش شده بود، در آن جا قرار داشت. هوا کم، کم داشت تاریک می شد و جز یک چراغ موشی که در اطاق دومی سوسو می زد، چراغ دیگری در آن جا نبود. پیره زنی با لباس های پاره و با شمعی نیم سوز در دست، به استقبالشان آمد. آن بیغوله، سقفی   کوتاه داشت و هر چند می شد سر پا ایستاد، ولی کشیش محض احتیاط سر خود را خم می کرد تا به سقف نخورد. جز همان درگاهی که آن ها از طریق آن قدم به داخل گذاشته بودند، پنجره و یا مَنفَذ تهویه دیگری در آن جا نبود. نوعی احساس خستگی ناشی از دلهره در صورت پیره زن به چشم می خورد.
در گوشه ای از اطاق و روی یک تخت چوبی زهوار در رفته، مردی بیمار دراز کشیده بود. کشیش و پیره زن هر دو ساکت بودند و حرفی نمی زدند. تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای خرناس خشکی بود که یک ریز از سینهء مرد بیمار بیرون می آمد. پاکو کیسه را باز کرد، و کشیش پس از پوشیدن ردای خود، چند تکه پارچهء کتانی و یک قوطی کوچک روغن برداشت و شروع کردن به خواندن دعاهایی به زبان لاتین. پیره زن، شمع در دست، چشمانش را به کف اطاق دوخته بود و گوش می داد. سایهء مرد بیمار – با شکمی بر آورده و سری فرو افتاده – بر روی دیوار دیده می شد که با کوچکترین حرکت شمع، بالا و پایین می رفت.
کشیش پوشش روی پا های پیر مرد را کنار زد. پا هایی بود زمخت، پینه بسته و ترک خورده. پا های یک زارع. سپس به بالای سر بیمار رفت. می شد دید که بیمار با نیمه جانی که برایش باقی مانده بود می کوشید هر طور که شده، نفس بکشد. ولی سرفه های مرگبار لحظه به لحظه بیشتر می شد و امان نمی داد. پاکو دو و یا سه مگس را که در نور شمع، مسی رنگ به نظر می رسیدند، در حال پرواز بر روی صورت مرد بیمار مشاهده کرد. پدر می یان، روغن مُقَدّس را بر روی چشمان، بینی و پا های بیمار، بی آنکه او عکس العملی از خود نشان بدهد، مالید. پس از اینکه کشیش کار خود را به پایان رسانید، رو به پیره زن کرد و گفت:
-                                خداوند او را در کَنَف رحمت خود بیارامد.
           پیره زن همچنان ساکت بود و فقط گاهگاهی فک پایین او تکان می خورد به طوری که می شد لرزش استخوان چانه اش را در زیر پوست صورت دید. پاکو همچنان مشغول ورانداز کردن اطراف بود که در آن اثری از برق و آب و آتش دیده نمی شد.
           پدر می یان می خواست هر چه زود تر از آن جا خارج بشود، ولی نمی خواست عجله کند، زیرا عجله به خرج دادن در چنین مواقعی از نظر مسیحیّت کار چندان پسندیده ای نبود. موقع خارج شدن، پیره زن آن ها را، شمع در دست، تا دم در همراهی کرد. غیر از یک صندلی شکسته که به دیوار تکیه داشت، از مبلمان دیگری اثری در آن جا   دیده نمی شد. در گوشه ای از اطاق بیرونی سه تکه سنگ دود گرفته با مقداری خاکستر سرد به چشم می خورد. یک کت کهنه از میخی از دیوار آویزان بود. کشیش انگار می خواست چیزی بگوید ولی سکوت کرد و حرفی نزد. هر دو خارج شدند.
           شب شده بود و می شد ستاره ها را در پهنهء آسمان دید. پاکو پرسید:
-                                پدر می یان، این ها آدم های فقیری هستند، مگر نه؟
-                                درست است، پسرم.
-                                خیلی فقیر؟
-                                خیلی.
-                                فقیر ترین آدم های ده؟
-                                کسی چه می داند، ولی چیز های بدتر از فقر هم هست. بدبختی این ها علّت دیگری دارد.
           خادم اگر چه احساس کرد که کشیش حوصلهء زیادی برای جواب دادن ندارد. ولی باز هم پرسید:
-                                چرا؟
-                                آن ها صاحب پسری هستند که می توانست به ایشان کمک کند، ولی به طوری که شنیده ام در زندان است.
-                                کسی را کشته بود؟
-                                نمی دانم، ولی بعید هم نیست که کسی را کشته باشد.
           پاکو یک ریز حرف می زد و نمی توانست جلو زبانش را بگیرد.
           آن ها در تاریکی و در سنگلاخ راه می رفتند. خادم دوباره به یاد پیر مرد بیمار افتاد و گفت:
-                                او دارد نفس های آخرش را می کشید و می میرد . و ما هم او را تنها به حال خودش گذاشته ایم و می رویم.
           آن ها به راه خود ادامه دادند. پدر می یان خیلی خسته به نظر می رسید.
           پاکو اضافه کرد: ولی خدا را شکر، که لااقل زنش در کنارش است.
           تا رسیدن به اوّلین ردیف از خانه های آبادی راه نسبتاً درازی در پیش بود. پدر می یان رو به پسرک کرد و گفت که حس نوعدوستی او در خور تقدیر است و او قلبی پر عطوفت دارد. پسرک پرسید آن ها چون فقیرند کسی به عیادتشان نمی رود و یا چون پسری در زندان دارند؟ و پدر می یان برای اینکه پاکو بیشتر از این روده درازی نکند، با لحنی قاطع گفت که آن مرد بیمار به زودی می میرد و راحت می شود و روحش به آسمان ها می رود . پسرک سرش را بلند کرد و به ستاره های آسمان نگریست و گفت:
-                                پدر می یان، پسر آن مرد نمی بایست آدم خیلی بدی بوده باشد.
-                                چطور؟
-                                اگر آدم بدی بود، پدر و مادرش پولدار بودند. می رفت دزدی می کرد.


دنباله دارد
                             
 
در صورت برخورد به اشکالی در خواندن این مطلب، می توانید متن آن را به صورت صفحه بندی کتابی و در قالب پی.دی. اف. از نشانی زیر دریافت کنید :
es.geocities.com


[۱]   - این ضرب المثل در اصل چنین است: " بینی بچهء همسایه ات را پاک کن و او را به خانه ات بپذیر". ضرب المثل بالا در مورد کسی گفته می شود که بخواهد با کسی که هم شأن و هم تراز او نیست وصلت کند. قصد نویسنده از ذکر آن ضرب المثل را در این مورد بخصوص متوجّه نشدم.م
[۲] - در متن اصلی "قدیس" است. م
[٣]   - revolver ، تپانچهء توپی. م
[۴]   - کشیش به لاتین دعا می خواند و می گوید Dominus vobiscum . (خداوند یار و همراه جسم و جان شما باشد) و خادم هم جواب می دهد: Et cum spiritu tuo . (و همراه روح و روان تو نیز). م
 
[۵] - در آیین کاتولیک، سه مراسم وجود دارد که شخص باید به جا آورده باشد تا کاتولیک شمرده شود: ۱ – تعمید (قبل از یک سالگی)؛ ۲ – عشاء ربانی (پیش از رسیدن به سن بلوغ)؛ ٣ – تأیید (پس از سن بلوغ و یا هنگام رسیدن به آن). م
[۶] - بد مذهب. م
[۷] - . Cabarrús به دو علت دکتر، پاکو را "کابارروس" می نامد. یکی به علّت همنام بودن پاکو با فرانسیسکو کابارروس. پاکو در زبان اسپانیایی مُخَفَّف "فرانسیسکو" (Francisco) است. فرانسیسکو کابارروس (۱۷۵۲ – ۱٨۱۰) از اقتصاد دانان برجستهء اسپانیا ست. و کسی است که نخستین بانک را به شیوهء جدید در اسپانیا دایر کرد.
            علّت دیگری که دکتر، پاکو را، کابارروس می نامد این بود که کابارروس نیز مانند پاکو (همانطوریکه در صفحات بعد خواهید دید) تَوَجُّه خاصی نسبت به احقاق حقوق کشاورزان داشت. او اقداماتی در جَهَت تقسیم اراضی در میان کشاورزان و کوتاه کردن دست مالکان به عمل آورد. هر چند اقدامات او مورد حمایت کارلوس سوم پادشاه اسپانیا قرار داشت ولی پس از مرگ این پادشاه، در زمان جانشین او یعنی کارلوس چهارم، به خاطر همین اقدامات اصلاح طلبانه، دستگیر و زندانی شد. م
[٨] - فرمان ششم می گوید: "زنا مکن" . م
[۹] - در این قسمت سه پاراگراف عمداً به فارسی ترجمه نشده است. زیرا از یک طرف   برای اصطلاحات مخصوص مراسم عید پاک کلماتی در زبان فارسی وجود ندارد و از طرفی دیگر درک آن برای کسی که آن را در یک کشور کاتولیک مذهب مشاهده نکرده است، بسیار دشوار خواهد بود. نبودن این سه پاراگراف لطمه ای به متن داستان نمی زند. م
[۱۰]   - یهودا اسخریوطی، از شاگردان حضرت عیسا که با بوسه ای او را به سربازان رومی لو داد و آنان او را به صلیب کشیند. "بوسهء یهودا" طی قرون متمادی در ادبیّات غرب به عنوان نماد خیانت به کار رفته است. م  
[۱۱]   - قرص نان مُقَدّس تقریباً به اندازهء یک سکه است. م