مراسم یاد بود یک روستائی اهل اسپانیا (بخش۳)


رامون خُتا سندر - مترجم: رسول پدرام


• کشیش در نزدیکی خانهء داماد با کفاش سینه به سینه شد و از او پرسید که آیا آن روز در خانهء خدا (کلیسا) بوده است؟ کفاش در جواب گفت: ببینید، پدر می یان، اگر آن جا خانهء خداست، پس من لایق رفتن به آن جا نیستم، و اگر نیست، من برای چه به آن جا بروم؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۵ مهر ۱٣٨۷ -  ۱۶ اکتبر ۲۰۰٨


 
 
                        کشیش نخواست اظهار نظری بکند و آن دو به راه خود ادامه دادند.
                        پاکو از همگامی با کشیش خوشحال بود و دوستیش با او قوت قلب عجیبی به او می داد.
            آن ها بی آنکه حرف دیگری بزنند به راه خود ادامه دادند، ولی   به کلیسا که رسیدند، پاکو گفت:
-          پدر می یان، چرا کسی به عیادت آن مرد نمی رود؟
-          این موضوع چه اهمیّتی برای تو دارد، پاکو؟. کسی که دارد می میرد، چه فقیر و چه غنی، همیشه تنها از این دنیا می میرد، و لو کسانی هم بر بالینش حاضر باشند. زندگی همین است و خواست خدا است که اینطور باشد.
            پاکو به خاطر آورد که مرد بیمار حرفی نمی زد و پیره زن هم همینطور. وانگهی پیر مرد پا هایی داشت که به پا های چوبی تندیس های شکستهء مسیح مصلوب می مانست که در انباری کلیسا افتاده بود.
            کشیش کیسهء روغن مُقَدّس را گرفت و در گوشه ای گذاشت. پاکو گفت که می رود تا اهالی ده را خبر کند تا به عیادت بیمار بروند و به یاری زنش بشتابند. و برای اینکه حرفش را زمین نیندازند خواهد گفت که از طرف پدر می یان آمده است. کشیش به او گفت که به جای آن کار بهتر است صاف به خانه اش برود. حتماً حکمتی در کار خداوند است که محنت و فقر را نصیب کسی می کند و اضافه کرد:
-          تو یکی چکار می توانی بکنی؟ در روستاهای دیگر بیغوله های فقیرنشینی به مراتب بدتر از آنچه که دیدی وجود دارد.
            پاکو، بی آنکه دلش بخواهد راه خانه اش را در پیش گرفت و رفت. ولی موقع شام دو سه مرتبه راجع به آن مرد در حال احتضار صحبت کرد و گفت که در آلونک او حتی یک تکه هیزم هم برای روشن کردن آتش وجود نداشت. پدر و مادرش ساکت به حرف های او گوش می دادند. مادر پاکو در آمد و شد بود. پاکو می گفت که پیرمرد بیچاره حتی یک تشک هم نداشت، بلکه روی تخته هایی از چوب، می بایست جان می داد. پدر پاکو کار بریدن نان را کنار گذاشت. نگاهی به پسرک کرد و گفت:
-          این، آخرین بارت باشد که همراه پدر می یان برای تدهین کسی می روی.
            ولی پسرک ادامه داد که آن مرد بیمار یک پسر زندانی هم دارد، که در زندان است، و زندانی بودن او تقصیر پدرش که نیست.
-          تقصیر پسرش هم نیست.
            پاکو منتظر بود که پدرش توضیح بیشتری بدهد، ولی او موضوع صحبت را عوض کرد و راجع به چیز های دیگری حرف زد.
            مثل همهء روستا ها [۱] ، مکانی در بیرون آن دهکده قرار داشت که مردم اسم آن جا را " آفتاب نشین" گذاشته بودند. آفتاب نشین در کمرکش کوهی رو به جنوب قرار داشت که در زمستان گرم و در تابستان خنک بود. زن های فقیر و معمولاً پیر برای دوک ریسی، دوخت و دوز و ورّاجی در بارهء مسایل روز، در آن جا جمع می شدند.
            آفتاب نشین در فصل زمستان، همیشه پر از جمعیّت می شد و پیره زنی هم بود که مو های سر نوه اش را در آن جا شانه کند. به خِرونیما همیشه در آفتاب نشین خوش می گذشت و خوشحالی او به دیگران هم سرایت می کرد. بعضی وقت ها هم که حوصلهء جمعیّت آفتاب نشین سر می رفت، او با طنین ناقوس کلیسا که از دور به گوش می رسید، شروع می کرد به تنهایی قر دادن.
            او بود که خبر همدردی پاکو با خانوادهء پیرمرد مشرف به موت، و خود داری پدر می یان در کمک به آن خانواده، و همچنین اخطار پدر پاکو به پسرش را با آب و تاب برای دیگران تعریف کرد. به روایت او، پدر پاکو به کشیش می یان گفته بود:
-          شما چه کاره هستید که پسر مرا برای دادن تدهین مرده همراه خود تان می برید؟
            با اینکه این حرف سر تا پا دروغ بود، ولی در آفتاب نشین هر چه را که خِرونیما می گفت همه باور می کردند. این زن از همه با احترام یاد می کرد، غیر از خانوادهء دون والریانو و دون گومِرسیندو.
            بیست و سه سال بعد، پدر می یان همهء این چیز ها را به خاطر می آورد و در دل آه می کشید. او با تکیهء سر خود به جایی که لکهء سیاهی بر روی دیوار ایجاد کرده بود، منتظر بود تا مراسم یاد بود را هر چه زود تر شروع کند. از نظر او مشاهدهء آن بیغوله ها، پاکو را عمیقاً تکان داد و   منشاء همهء ماجرا هایی بود که بعد ها در زندگی او اتّفاق افتاد. و حیرت زده پیش خود گفت: "همراه من آمد و من بودم که او را به آن جا بردم".
            خادم از در وارد شد و گفت:
-          پدر می یان، هنوز کسی نیامده است.
            خادم حرف خود را دو بار تکرار کرد، چون فکر کرد که کشیش   با چشم هایش بسته، حرف او را نشنیده است. و آنگاه شروع به خواندن قسمت های دیگری از تصنیف پاکو کرد:
 
            "... در کوه و کمر دنبالش گشتند،
            ولی او را نیافتند.
            با سگ های شکاری به خانه اش رفتند،
            تا سگ ها رد او را بگیرند،
            سگ ها دارند، رخت های کهنهء پاکو را بو می کشند،
            بو می کشند، بو می کشند".  
            
            صدای ناقوس ها همچنان شنیده می شد. پدر می یان، دوباره به یاد پاکو افتاد: "انگار همین دیروز بود که مراسم عشاء ربانی خود را برگزار کرد. پسرک پس از پشت سر گذاشتن دوران کودکی یک مرتبه استخوان ترکاند و سه و یا چهار سال بعد، هم قدّ پدرش شد". تا آن موقع، مردم او را پاکوی کوچولو صدا می زدند، ولی از آن موقع به بعد اسمش را گذاشتند پاکوی آسیابان. آن هم به خاطر شغل پدر بزرگش که آسیابان بوده ولی حالا از آسیاب او به جای آرد کردن گندم، به عنوان انبار غلّه استفاده می شد. پاکو در آن جا چند رأس بُز هم نگهداری می کرد. یک سال، بعد از اینکه بُز ها چند بُزغاله آوردند، پاکو یکی از آن ها را به پدر می یان هدیه داد که در باغچهء حیاط کلیسا جست و خیز می کرد.
            با گذشت زمان پاکو به تدریج از پدر می یان فاصله گرفت. آن دو دیگر در خیابان به هم بر نمی خوردند، و پاکو هم به دیدن کشیش نمی رفت. هر چند که روز های یکشنبه برای نیایش به کلیسا می آمد، ولی در فصل تابستان بعضی از یکشنبه هم از رفتن به کلیسا طفره می رفت ولی در عوض همه ساله در ایام عید پاک فرایض مذهبی خود را به جا می آورد.
            هر چند که پاکو هنوز ریش و سبیل در نیاورده بود، ولی ادای بزرگتر ها در می آورد. او نه فقط به رختشوی خانهء لب رودخانه می رفت تا دختر ها را دید بزند و به حرف آن ها گوش بدهد، بلکه هر حرف زننده و یا متلکی را هم که دختر ها نثارش می کردند در جا جواب می داد. به مکانی که زن ها و دختر ها برای شستن لباس می رفتند آبگیر می گفتند و در واقع آبگیر محلی بود که دو سوم آن را برکهء نسبتاً عمیقی تشکیل می داد. در بعد از ظهر روز های گرم تابستان بعضی از پسر های جوان لخت و مادر زاد در آن جا به شنا می پرداختند و زن ها از دیدنشان جیغ می زدند، و تَظاهُر به ترسیدن می کردند، بی آنکه واقعاً ترسیده باشند. جیغ و خندهء زن ها و دختر ها با متلک هایی که با پسر ها رد و بَدَل می شد با آهنگ به هم خوردن منقار لک لک هایی که در بالای برجی آشیانه داشتند در هم می آمیخت و فضای مسرّت بخشی به وجود می آورد.
            یک روز بعد از ظهر، پاکوی آسیابان به آن جا رفت و بیشتر از دو ساعت در میان شوخی و خنده زن هایی که برای شستن لباس آمده بودند شنا کرد و خوش گذراند. دختر ها به او - درست به همان صورتی که دلخواه یک مرد جوان عزب است - حرف های زنانهء دو پهلو و تحریک کننده ای می زدند. پس از واقعهء آن روز، پدر و مادرش به او اجازه دادند که شب ها از خانه خارج بشود و پس از به خواب رفتن آن ها دیر وقت به خانه بیاید.
            بعضی روز ها، پاکو با پدرش در بارهء دخل و خرج خانه صحبت می کرد. روزی هم آن دو، در بارهء موضوع مهّمی از قبیل اجارهء زمین های زراعتی و مبلغی که بابت اجاره بهای آن زمین ها می پرداختند، صحبت کردند. آن ها همه ساله مبلغی معیّن به ارباب [۲] پیری می پرداختند که هرگز سر و کله اش در ده پیدا نشده بود، و کشاورزان پنج روستای مجاور هم عواید خود را به او می دادند. از نظر پاکو، این عمل، کار درستی نبود. پدرش گفت:
            - درست و یا نادرست، این حرف را برو از پدر می یان بپرس که دوست دون والریانو، پیشکار ارباب است. برو و بپرس و ببین چه جوابی به تو می دهد.
            پاکو هم از روی سادگی پیش کشیش رفت و از او پرسید. کشیش هم در جواب گفت:
-          پاکو، این حرف ها به تو ربطی ندارد، به توچه؟
پاکو دل و جرأت به خرج داد و گفت که این حرف را از پدرش شنیده است و در ده کسانی بودند که بدتر از حیوانات زندگی می کردند و او می خواست بداند که آیا می شد راه چاره ای برای فقر و فاقهء آن ها پیدا کرد.
            پدر می یان گفت:
-          کدام فقر؟؛ فقر در جا های دیگر بیشتر از این جاست.
سپس او را به خاطر رفتن به آبگیر و شنا در جلو زن ها و دختر ها که برای رخت شستن به آن جا می رفتند، سرزنش کرد. پاکو در این مورد حرفی نزد و ساکت ماند.
پسرک رفته، رفته به جوانی جدّی و با تجربه تبدیل می شد. روز های یکشنبه بعد از ظهر، با شلوار مخمل کبریتی، پیراهن سفید و جلیقهء گلدار به گوی بازی می رفت. پدر می یان، ضمن خواندن کتاب دعایش، از داخل کلیسا می توانست صدای به هم خوردن گوی ها و جرینگ، جرینگ سکه های مسی را که جوان ها برای شرط بندی به روی زمین می ریختند، بشنود. بعضی وقت ها به بالکن کلیسا می آمد و با دیدن پاکوی بلند بالا، پیش خود می گفت: " نگاه کن، همین دیروز بود که او را غسل تعمید دادم".
کشیش غصه می خورد از اینکه این جوان ها، هر چه بزرگتر می شوند، از کلیسا فاصله می گیرند، ولی همینکه پا به سنّ می گذراند، به خاطر هراس از مرگ، دوباره به آن جا رو می آورند. مرگ، خیلی زود تر از پیری، دامنگیر پاکو شد و کشیش این موضوع را در حالیکه غرق در افکار خود بود و برای شروع مراسم یاد بود دقیقه شماری می کرد، به خاطر آورد. طنین ناقوس ها از برج کلیسا همچنان به گوش می رسید. خادم، یک مرتبه گفت:
- همین الآن، دون والریانو وارد کلیسا شد.
کشیش، همچنان با چشمان بسته، سرش را به دیوار تکیه داده بود. خادم به خواندن بقیهء تصنیف پاکو ادامه که می گفت:
 
" ... پاکو را در کمرکش کوه گیر آوردند.
تسلیم شو، تسلیم، و الاّ می کشیمَت".
 
در همین لحظه دون والریانو در آستانهء دفتر کلیسا ظاهر شد و گفت: " با اجازه". او مثل مرد های شهری لباس پوشیده بود، ولی جلیقه اش بیشتر از جلیقه های معمولی دکمه داشت و زنجیری کلفت و زیور هایی طلایی از آن آویزان بود که موقع راه رفتن، صدا می کرد. دون والریانو، دارای پیشانی کوتاه و نگاهی موذیانه بود. سبیلی آویزان داشت که فرورفتگی گوشه لب هایش را می پوشاند. وقتی راجع به پول حرف می زد کلمهء "وجه" را به کار می برد، که از نظر او کلمهء سنگین تری بود. وقتی دید که چشمان پدر می یان هنوز بسته است و به او تَوَجُّهی نمی کند، نشست و گفت:
-          پدر می یان، یکشنبهء هفتهء گذشته شما از میز خطابهء کلیسا فرمودید که باید فراموش کرد. فراموش کردن کار ساده ای نیست، به همین خاطر من اولین کسی هستم که به این جا آمده ام.
            کشیش بی آنکه چشمان خود را باز کند، با حرکت سر حرف او را تصدیق کرد. دون والریانو، کلاه شاپوی اش را روی یک صندلی گذاشت و ادامه داد:
-          اگر ایرادی نداشته باشد، صدقهء مراسم امروز را من می دهم. بفرمایید چقدر است تا تقدیم کنم.
            کشیش با چشمانش بسته، با حرکت سر جواب ردّ داد. چون می دانست که دون والریانو جزو کسانی بود که بیشترین مسئولیّت را در سرنوشت شوم پاکو داشتند. او گذشته از پیشکاری ارباب، زمین های مُتَعلَّق به خودش را هم داشت. دون والریانو، مغرور مثل همیشه، دوباره شروع به صحبت کرد و گفت:
-          کینه و عداوت را بگذاریم کنار. در این قَضیِّه من به خدا بیامرز پدرم تأسی می کنم.
              پدر می یان صدای پاکو را در ذهن خود تداعی می کرد و روز عروسی او را به خاطر می آورد. پاکو، مثل جوان های دیگر، به خاطر   عشقی آتشین، چشم بسته عروسی نکرده بود. بلکه زمینهء عروسی او آرام، آرام و به خوبی فراهم شد. در اوائل، خانوادهء پاکوی نگران خدمت سربازی او بودند. فکر قرعه کشی و احتمال اینکه در صورت اصابت قرعه ای با شماره پایین، او را مجبور به رفتن کند، شب ها خواب از چشم خانواده می ربود. مادر پاکو در این مورد با کشیش صحبت کرد و توصیهء کشیش این بود که از خداوند متعال مدد بخواهند.
            مادر پاکو از پسرش خواست که او هم در ایام عید پاک و در روز جمعهء مُقَدّس، مثل دیگران لباس عزا بپوشد، و با زنجیری بسته به مچ پا هایش، پا برهنه به دستهء توبه کاران بپیوندد. ولی پاکو قبول نکرد. او در سال های گذشته دستهء این گونه توبه کاران را دیده بود. زنجیری را که آن ها به پا های خود می بستند، دست کم شش متر طول داشت که موقع کشیده شدن بر روی سنگ فرش خیابان صدایی دلخراش و رعب انگیز ایجاد می کرد. بعضی ها هم معلوم نبود، به خاطر کفارهء کدام گناهی دست به انجام این کار می زدند و به دستور کشیش با روی باز حرکت می کردند [٣] ، تا بقیهء مردم آن ها را ببینند و بشناسند. دیگران هم فقط به خاطر نذری که کرده بودند، با سر و صورت پوشیده حرکت می کردند.
            عصر هنگام، وقتی که دسته به کلیسا می رسید، از مچ پای توبه کاران خون جاری بود و آن ها موقع کشیدن پای خود بر روی زمین مثل حیوانی که خسته و کوفته باشد، سنگینی بدن خود را از طرفی به طرف دیگر لنگر می دادند. آواز حزن آلود زن ها با صدای کشیده شدن زنجیر هم آهنگی نا مأنوسی پیدا می کرد. و وقتی که دستهء توبه کاران وارد کلیسا می شد، صدای زنجیر ها در زیر طاق شبستان، بیشتر طنین می افکند. در همین حال بشکه های چوبی تو خالی بالای برج ناقوس را هم به صدا در می آوردند.
            پاکو به یاد می آورد که توبه کاران پیر همیشه با روی باز حرکت می کردند. پیره زن ها همینکه آن ها را می دیدند، زیر لب چیز های   بر زبان می آوردند که آدم باورش نمی شد.
            خِرونیما می گفت: "خوان را نگاه کن - همانکه در خیابان سانتا آنا می نشیند - و پول های بیوء خیّاط را بالا کشید".
            و توبه کار، عرق ریزان، زنجیر خود را می کشید و به راه ادامه می داد. زنان دیگری هم انگشت تعجب به دهان می بردند و می گفتند:
            - آن یکی هم خوان گاودار است که به مادرش زهر خوراند تا پول هایش را به ارث ببرد.
            پدر پاکو هم، بی تَوَجُّه به مسایل مذهبی تصمیم گرفته بود که به مچ پاهایش زنجیر ببندد. او شنلی بر دوش انداخت و سر و صورت خود را با یک کلاه بوقی پوشاند و زنّاری [۴] سفید به کمر بست. پدر می یان نمی توانست از این کار او سر در بیاورد و به پاکو گفت:
-          این کار پدرت هیچ فایده ندارد، او این کار را می کند که اگر تو مجبور شدی به خدمت سربازی بروی، کسی را به عنوان سرکارگر استخدام نکند.
            پاکو حرف های کشیش را به پدرش - که مشغول درمان زخم مچ پاهایش با سرکه و نمک بود – بازگو کرد و او هم گفت:
-          پس معلوم است که پدر می یان خوش دارد که حرف های بی خودی بزند.
            به هر ترتیبی که بود موقع قرعه کشی برای رفتن به سربازی، شمارهء بالایی به پاکو اصابت کرد و او معاف شد. خانواده از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید ولی مجبور بودند که شادی خود را بروز ندهند تا احساسات آن هایی را که شمارهء پایین آورده بودند و می بایست به سربازی می رفتند، جَریحِه دار نکنند.
            از نظر اهالی ده، نامزد پاکو، دختری زحمت کش و هنرمند بود. پاکو دو سال تمام، و قبل از اعلام رسمی نامزدیش، برای رفتن به مزرعه از جلو خانهء او رد می شد. با اینکه هنوز آفتاب نزده بود، ولی رختخواب ها از پنجره ها آویزان و جلو خانه آب و جاروب شده و در تابستان خنک بود. بعضی وقت ها پاکو که دختر را در آن جا می دید موقع رد شدن سلامی به دختره می کرد و او هم جواب سلام پاکو را می داد. در طول دو سال این سلام دادن ها صمیمانه تر شد. مدتی بعد اظهار نظر هایی در بارهء موضوع های مربوط به دهکده میان آن ها ردّ و بَدَل می شد. به طور مثال، در ماه فوریه، دختر از او پرسید:
-            چکاوک ها هنوز نیامده اند؟
پاکو جواب داد:
-          نه هنوز نیامده اند ولی چون جگن ها شکوفه کرده اند پس نباید چیزی به آمدنشان مانده باشد .
             بعضی وقت ها از اینکه مبادا دختر دم در و یا در کنار پنجره نباشد، پاکو با هین کردن قاطر ها حضور خود را اعلام می کرد، و اگر این کار هم نتیجه نمی داد، می زد زیر آواز. از اواسط سال دوم به بعد، دخترک که نامش آگدا ( Águeda ) بود، به چشمان پاکو خیره می شد و به او لبخند می زد. اگر مجلس رقصی بود، او همراه مادرش به آن جا می رفت و فقط با پاکو می رقصید.
            مدّتی بعد اتفاقی افتاد که دهان به دهان گشت. شبی ده دار   آبادی شبگردی جوانان را قدغن کرد، چون سه گروه رقیب هم در ده بود و احتمال داشت که بین آن ها زد و خوردی صورت بگیرد. ولی پاکو و دوستانش بی تَوَجُّه به ممنوعیت اعلام شده بیرون آمدند ولی دو نفر ژاندارم [۵] گروه آن ها را متفرق و پاکو را دستگیر کرد. آن ها می خواستند پاکو را به بازداشتگاه ببرند تا شب را در آن جا بگذراند، ولی پاکو اسلحهء ژاندارم ها از دستشان قاپید. ژاندارم ها اصلاً انتظار انجام چنین عملی از جانب دوست خود، پاکو را نداشتند. او با دو قبضه تفنگ در دست به خانه اش رفت. روز بعد همهء اهل ده از ماجرا با خبر شدند. پدر می یان، به دیدن پاکوی جوان رفت و به او گوشزد کرد که این کار می تواند عواقب وخیمی نه فقط برای او بلکه برای همهء ساکنان آبادی داشته باشد. پاکو پرسید:
-          چرا؟
            پدر می یان خاطر نشان کرد که در واقعهء مشابهی در روستایی دیگر، دولت، اهالی آن روستا را ده سال تمام بدون ژاندارم گذاشته بود و هراسان ادامه داد:
-          حالا می فهمی؟
-          بودن و یا نبودن ژاندارم در ده چه تأثیری به حال من می تواند داشته باشد؟!.
-          اینقدر لجبازی نکن.
-          پدر می یان، من حقیقت را می گویم.
-          تو فکر می کنی که بدون ژاندارم می شود از پس این مردم بر آمد؟ آدم های شرور زیادی در این دنیا هستند.
-          من که باور نمی کنم.
-          و مردمی که در آن دخمه ها زندگی می کنند چی؟
-          پدر می یان، عوض ژاندارم آوردن، بهتر است فکری به حال آن دخمه ها بکنند.
-          داری خیالبافی می کنی، خیالبافی.
            ده دار ، با هر لطایف الحیلی که بود تفنگ ها را پس رفت و به قَضیِّه فیصله داد. آن واقعه، نام پاکو را به عنوان جوانی بی باک بر سر زبان ها انداخت. آگدا با اینکه از این موضوع خوشحال شد، ولی در ته دلش نگران بود.
            بالاخره پاکو و آگدا، رسماً با هم نامزد شدند. با اینکه آگدا از مادر پاکو با سر و زبان تر بود، ولی همیشه سرش را به زیر می انداخت و احترام او را داشت و چیزی نمی گفت، مع الوصف آب آن دو به یک جوی نمی رفت. مادر پاکو همیشه به او می گفت:
-          پسرم حواست را خوب جمع کن، او موش مرده است، موش مرده. و از آن بترس که سر به تو دارد.
            ولی پاکو حرف مادرش را جدّی نمی گرفت و آن را به حساب حسودی مادرانه می گذاشت. پاکو هم مثل همهء نامزد های جوان، شب ها در دور و بر خانهء نامزدش پرسه می زد و شب سان خوان [۶] پنجره ها، در ورودی، پشت بام و حتی دودکش خانهء نامزدش را پر از گل و شاخه های سر سبز کرد.
            مراسم عروسی طبق دلخواه همه برگزار شد. ناهار مفصّل، موزیک و رقص. قبل از شروع عروسی، پیراهن های سفید زیادی با شراب لکه دار شد، چون روستاییان عادت داشتند که قمقمه های چرمی بلند کنند و شراب را به دهان خود بریزند. داد زن ها از این جور شراب خوردن مرد ها در می آمد و مرد ها هم می خندیدند و می گفتند که باید پیراهن ها هم مست شوند تا بشود آن ها را به فقرا بخشید. آن ها در واقع با گفتن عبارت "به فقرا بخشید" مثلاً می خواستند بگویند که خودشان فقیر نیستند.
            در طول عروسی، پدر می یان چند کلمه ای خطاب به عروس و داماد بر زبان آورد. او به پاکو خاطر نشان ساخت، کسی که به او غسل تعمید داده   و مراسم عشاء ربانی و تأیید او را برگزار کرده است، شخص او بوده است. با علم به اینکه عروس و داماد زیاد پای بَند مذهب نبودند، با این وجود به آن ها گوش زد کرد که کلیسا مادر مشترک آن دو و سرچشمهء حیات آنان در دنیا و آخرت است. مثل همهء عروسی ها بعضی از زن ها گریه می کردند و بینی خود را با صدای بلند پاکی می کردند.
            پدر می یان چیز های زیاد دیگری هم گفت و با بیان این جُمله به حرف هایش خاتمه داد:
            " این کشیش خدمتگزار که بر گهوارهء شما دعای خیر خوانده است، اکنون بستر زناشویی شما را هم تَبَرُّک می کند و چنانچه مشیت الهی ایجاب کند بستر مرگ شما را نیز تَبَرُّک خواهد کرد. آنگاه با دست در هوا صلیب کشید و گفت In nomine Patris et Filii… (به نام پدر و پسر ...)"
            از نظر پاکو، اشاره به بستر مرگ، در این موقع بخصوص و آن هم در روز عروسی، مناسبتی نداشت. لحظه ای به یاد نفس های آخر پیرمرد بیمار افتاد که در کودکی برای تدهینش رفته بود. (آن بستر، تنها بستر مرگی بود که در عمرش دیده بود). ولی امروز، جای غم و غصه خوردن نبود.
            وقتی مراسم عروسی تمام شد آن ها بیرون آمدند.   دم در یک دسته موزیک پانزده نفره با گیتار، گیتار کوچک، باندور، طبل و سنج و آلات موسیقی دیگر منتظر آن ها بود و به محض دیدن عروس و داماد، با شور و حرارت شروع به نواختن کردند. در برج کلیسا نیز، ناقوس کوچک را به صدا در آوردند.
            موقع عبور عروس و داماد و همراهان، دختر جوانی که کوزه آبی بر دوش داشت گفت:
-          ببین همه عروسی می کنند. ولی من؟!
            زوج جوان و همراهان راهی خانهء داماد شدند. مادران هر دو هنوز داشتند اشگ می ریختند. پدر می یان، با عجله در کلیسا لباسش را عوض کرد تا هر چه زودتر به مهمانی برسد. در نزدیکی خانهء داماد با کفاش که بهترین لباس هایش را بر تن داشت، سینه به سینه شد. قدش کوتاه و مثل همهء کفاش های مثل خودش کفل پهنی داشت. پدر می یان، با همه خودمانی حرف می زد و آن را ها تو خطاب می کرد، ولی به کفاش "شما" می گفت. از او پرسید که آیا آن روز در خانهء خدا [۷] بوده است. کفاش در جواب گفت:
-          ببینید، پدر می یان. اگر آن جا خانهء خداست، پس من لایق رفتن به آن جا نیستم، و اگر نیست، من برای چه به آن جا بروم؟
            قبل از اینکه از کشیش جدا بشود، کفّاش فرصت کرد که یکی دو مطلب هیجان انگیر ولی نزدیک به واقعیّت به او بگوید. از جُمله گفت که اطّلاع دقیق دارد که موقعیّت پادشاه در مادرید متزلزل است و با سقوط او، خیلی چیز ها به هم می ریزد. ولی چون دهانش بوی مشروب می داد، کشیش حرف او را جدّی نگرفت. ولی او با خوشحالی عجیبی ادامه داد که:
-          در مادرید قمر در عقرب است، جناب کشیش.
            حرف کفاش می توانست درست باشد، ولی چون آدم دهان لقی بود بنا براین نمی شد زیاد روی حرف های او حساب کرد . فقط یک نفر از این بابت به پای او می رسید و آن هم خِرونیما بود.
            کفاش به گربهء پیری شباهت داشت که نه دوست کسی بود و نه دشمن کسی، ولی با همه خوش و بش می کرد. پدر می یان به خاطر آورد که روزنامهء چاپ مرکز استان هم مطالبی بی پرده در بارهء اوضاع آشفتهء   مادرید و خطرات متعاقب آن به چاپ می رساند. ولی کشیش از آنچه که داشت اتّفاق   می افتاد سر در نمی آورد.
            کشیش به تازه عروس و تازه داماد که با وقار سر پا ایستاده بودند، مهمانان جوانی که سر و صدا می کردند و مهمانان پیری که با متانت شاد بودند، نگاه می کرد. ولی در تمام مدّت حرف های کفاش ذهن او را به خود مشغول کرده بود. کفاش گفته بود که کت و شلواری را که بر تن دارد، همان کت و شلوار روز عروسی اش است، به همین جَهَت بوی کافور می داد. دور و بر او را شش و یا هشت نفر از مهمانانی گرفته بودند که مثل او چندان علاقه ای به کلیسا نداشتند. پدر می یان فکر کرد که لابد کفاش با آن ها هم در بارهء سقوط قریب الوقوع پادشاه و اینکه در "مادرید قمر در عقرب است"، صحبت می کند.
            صرف شراب شروع شد. روی میزی فِلفِل قرمز شیرین، دل و جگر مرغ و تربچه ترشی برای باز کردن اشتها چیده بودند. کفاش ضمن بر انداز کردن بطری های شراب در میز بغلی، به خودش می رسید. مادر داماد به یکی از آن بطری ها اشاره کرد و گفت:
-          این یکی شرابی است که حرف ندارد.
            در اطاق دیگر میز ها را چیده بودند. خِرونیما، پای روماتیسمی خود را در آشپزخانه روی زمین می کشید. او حالا دیگر پیر و مضحکهء جوان ها شده بود .
            می گفت:
-          نمی گذراند از آشپزخانه بیرون بروم، چون می ترسند اگر نفس من به شراب ها برسد، آن ها را تبدیل به سرکه کنم. برای من فرقی نمی کند. بهترین ها در آشپزخانه است. من هم بلدم چطور خوش بگذرانم. شوهر نکرده ام ولی هر مردی را که عشقم کشیده در پشت کلیسا تور کرده ام. پیر دخترم، پیر دخترم، دست خودمه کلید در صندوقچه ام.
            دختر ها جیغ کشیدند و زدند زیر خنده.
            آقای کاستولو پرز (Cástulo Pérez) وارد شد. حضور غیر منتظرهء او همه را متعجّب کرد. کسی انتظار آمدن او را نداشت. او با دو گلدان چینی که لای کاغذ کادو پیچیده و آن را با روبانی باسلیقه بسته بودند، وارد شد. آن ها را به مادر عروس داد و گفت: "نمی دانم این ها چیست، چیز هایی است که خانم فرستاده است". و همینکه چشمش به کشیش افتاد، یکراست به طرف او رفت و گفت:
-          پدر می یان، انگار که در مادرید دارد ورق بر می گردد.
دنباله دارد
                              
 
می توانید این متن را به صورت صفحه بندی کتابی و در قالب پی.دی. اف. از نشانی زیر دریافت کنید: :            
es.geocities.com
[۱]   - منظور، روستا های منطقهء آراگون در اسپانیا.م
[۲] - متن اصلی "دوک". م
[٣]   - شرکت کنندگان در دسته های عید پاک معمولاً کلاهی قیفی شکل بر سر می گذارند که تمامی سر و صورت و شانه های آن ها را می پوشاند و فقط دو سوراخ برای دیدن دارد. م
[۴] - طنابی که مسیحیان با صلیبی آویزان از آن به صورت کمربند می بندند و یا از گردن خود می آویزند. م
[۵] - در متن اصلی گارد سویل که در حکم ژاندارمری اسپانیا است. م
[۶] - برابر با شب بیست و سوم تیر ماه که همه ساله مسیحیان، طبق سنت دیرینه مراسم خاصی بر گزار می کنند. م
[۷] - در این جا، منظور کلیسا ست. م