مراسم یاد بود یک روستائی اهل اسپانیا (بخش۴)


رامون خُتا سندر - مترجم: رسول پدرام


• پیشکار ارباب به پاکو گفت: می گویی آدم باید سرش را پایین بیندازد. کی سرش را می اندازد پایین؟، فقط گاو ها و گوساله ها.
پاکو جواب داد: و آدم های شرافتمند، وقتی که قانون حکمفرماست. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲ آبان ۱٣٨۷ -  ۲٣ اکتبر ۲۰۰٨


 
 
         اگر نمی شد حرف کفاش را باور کرد، در عوض حرف آقای کاستولو به آنچه که کفاش گفته بود صحّه می گذاشت. او که آدم دور اندیشی بود ظاهراً آمده بود تا دل پاکو را به دست آورد. ولی به چه منظور؟ کشیش از دهان آقای کاستولو شنیده بود که انتخاباتی در راه است. او از پاسخ صریح به سئوالات کشیش طفره می رفت و فقط می گفت: "این حرف ها که بر سر زبانهاست شایعاتی بیش نیست ". آنگاه با خوشحالی خطاب به پدر پاکو و با صدای بلند گفت:
-                                  حرف سر بر داشتن یک پادشاه و گذاشتن شخص دیگری به جای او نیست، بلکه باید دید آیا سرمای بی موقع برای تاکستان خوب است و یا نه؟!. اگر خوب نیست، ببینیم پاکو چه عقیده ای دارد؟. یک نفر جواب داد:
-                                  بهتر است که در روزی مثل امروز، پاکو به فکر تاکستان نباشد.
         بر خلاف ظاهر ساده اش، آقای کاستولو شخصیّتی قوی داشت. و این نکته را می شد در نگاه های سرد و نافذ او خواند. موقع صحبت با کشیش حرف های خود را این طور شروع می کرد: "با کمال ادب و احترام به عرض می رساند که ...". ولی به راحتی می شد فهمید که او احترام زیادی برای کسی قایل نبود.
          کسان دیگری از راه رسیدند و تقریباً همهء مهمانان حاضر بودند.
         مهمانان بی آنکه متوجّه باشند، بر حسب مقام و موقعیّت اجتماعی ای که داشتند در سر جای خودشان قرار می گرفتند. غیر از کشیش، همه در اطراف اطاق سر پا ایستاده بودند. شأن و منزلت هر کسی را – با تَوَجُّه به مال و ثروتی که داشت - می شد از دوری یا نزدیکی او به صدر مجلس که در آن جا دو مبل راحتی و ویترینی با پارچه های زربفت، باد بزن های دستی با صدف های مروارید قرار داشت و نشان تَشَخُّص خانواده بود - حدس زد.
         پدر می یان روی یکی از مبل های راحتی نشسته بود و در کنار او عروس و داماد سر پا ایستاده بودند که به تبریک و تهنیت مهمانان تازه وارد جواب می دادند، و یا   با صاحب تنها اتومبیل کرایه ای ده، در بارهء رفتن به ایستگاه قطار چانه می زدند. صاحب ماشین می گفت، چون با پستخانه قرار دارد، آنها به او قدغن کرده اند که بیشتر از دو مسافر سوار نکند و او قبلاً به کس دیگری قول داده است، و اگر عروس و داماد را می برد می شدند سه نفر. آقای کاستولو حاضر شد که آن دو را با اتومبیل خود به ایستگاه برساند. کشیش پیشنهاد آقای کاستولو را با دقّت گوش کرد، چون تا آن موقع تَصَوّر نمی کرد که آقای کاستولو تا این اندازه با خانوادهء داماد صمیمیّت داشته باشد.
         خِرونیما توسط دختر هایی که برای پذیرایی از مهمانان در آمد و شد بودند، پیام نیشداری برای کفاش فرستاد و کفاش هم به مهمانان بغل دستی اش گفت:
-                                  بین من و خِرونیما ارتباط تلگرافی عاشقانه بر قرار است.
         در این هنگام، عده ای نوازنده در خیابان شروع به نواختن کردند و کسی می خواند:
 
          در چشمان عروس و داماد،
         دو ستاره می درخشد،
         عروس گل سفید درمنه،
         و داماد نوگل اکیل کوهی است.
 
         ترانهء دوم، پس از یک رقص طولانی خوتا [1] ، طبق عادت مرسوم خطاب به عروس و داماد بود که می گفت:
        
         زنده باد پاکوی آسیابان،
         و آگدای نازنین،
         که تا دیروز نامزد،
         و امروز عروس و دامادند.
 
         گروه نوازندگان، با شور و هیجان هر چه بیشتر و با چالاکی و   حرارت معمول روستاییان، به نواختن ادامه دادند. همینکه فکر کردند که به حدّ کافی نواخته اند، به داخل منزل رفتند و به صورت دسته جمعی روبروی جایگاه مهمانان مُتَشَخِصّ به گپ زدن و نوشیدن مشغول شدند. سپس همگی به سالن غذا خوری رفتند.
         در صدر میز، عروس و داماد، پدر خوانده های عروس و داماد، پدر می یان، آقای کاستولو و بعضی از کشاورزان ثروتمند قرار گرفتند. پدر می یان، شروع به صحبت در بارهء کودکی پاکو کرد، شیطنت های او، و همچنین خشم او از جغد هایی که گربه های آواره را شب ها می کشتند، و سعی او در تشویق مردم ده برای کمک به آدم های فقیری که در دخمه ها زندگی می کردند. صحبت که به این جا کشید، کشیش متوجّه حالتی جدّی توام با اندوه در چشمان پاکو شد، به همین جَهَت فوراً موضوع صحبت را عوض کرد و به نقل ماجرای هفت تیر و ماجراهای آبگیر پرداخت.
         تا دلتان می خواست، خورشت کبک، ماهی سفید سُرخ کرده و خوراک مرغ بر سر میز بود. بطری و قمقمه و شیشه ها و تنگ های پر از شراب مناطق و سال های مختلف هم، دست به دست می گشت.
         خبر عروسی به آفتاب نشین هم که پیره زن ها در آنجا مشغول نخ ریسی بودند رسید، و آن ها با شرابی که خِرونیما و کفاش به آنجا برده بودند، لبی به سلامتی عروس و داماد   تر کردند. کفاش حسابی شنگول بود و بیشتر از همیشه پرچانگی می کرد. او می گفت که کشیش ها تنها مرد هایی در دنیا هستند که همه کس آن ها را پدر خطاب می کنند، غیر از بچه های خودشان که آن ها را عمو صدا می زنند [2] .
         پیره زن ها شروع کردند به اظهار نظر در بارهء عروس و داماد.
-                                  این روز ها، شب ها هوا خوب خنک است.
-                                  جان می دهد برای هم آغوشی.
         یکی گفت که روز عروسی اش برف تا زانو می رسید. و دیگری گفت بدا به حال داماد.
-                                  چرا؟
-                                    لابد برای اینکه فیها خالدونش از سرما مچاله می شده است.
          خِرونیما، داد زد: "آهای کون گنده، روزی که بی شوهر شدی، منو خبر کن".
         کفاش بی آنکه قصد توهین به کسی را داشته باشد، و فقط برای خندان دیگران، یک مشت بد و بیراه نثار خِرونیما کرد و گفت:
-                                  ببند آن دهانت را، تخم ابلیس، سوهان چاقو تیزکنی، کهنه پالان، دو به هم زن، دلاله، شلخته. یک دقیقه صدایت را ببر، ببین چه خبر خوشی آورده ام: اعلیحضرت پادشاه [3] ، جل و پلاسش را جمع کرده و دارد فلنگ را می ببندد.
-                                  به من چه؟
-                                  برای اینکه در جمهوری دیگر کسی پوست سر زن های جادوگر را نخواهد کند [4] .
         خِرونیما خودش گفته بود که سوار بر دسته جاروب در هوا پرواز می کند ولی نمی گذاشت که دیگران این حرف را در مورد او بزنند. همینکه خواست جواب بدهد، کفاش ادامه داد:
-                                  منم که دارم بهت می گویم پس قبول کن، دلاله، سخن چین، یابو، کدو حلوایی، خانه به دوش، عفریته، شلخته، فسقلی، لاشخور، راسو ... [5] "
         وقتی او این فحش ها را می داد، زن شکسته بَند در کناری ایستاده بود. پیره زن ها از خنده ریسه می رفتند، و پیش از عکس العمل خِرونیما که نمی دانست چه کار بکند، کفاش پیروزمندانه زد به چاک. در بین راه گوش هایش را تیز کرده بود تا ببیند زن ها پشت سرش چه می گویند. صدای خِرونیما به گوش می رسید که می گفت:
-                                  کسی فکرش را هم نمی کرد که آدمی به این اَحْمَقی این همه شرّ و ورّ تو چنته داشته باشد.
         و دوباره شروع کردند به حرف زدن در بارهء عروس و داماد. پاکو شایسته ترین جوان دهکده بود که نامزدی در خور نصیبش شده بود. آن ها باز هم با عباراتی زننده از شب زفاف حرف زدند.
         هفت سال بعد، پدر می یان نشسته   بر روی یک صندلی راحتی کهنه در دفتر کلیسا، به آن عروسی فکر می کرد. او برای پرهیز از مزاحمت حرف های دون والریانوی ده دار،   نمی خواست چشمانش را باز کند. او هرگز نتوانسته بود به راحتی با او کنار بیاید، چونکه دون والریانو به حرف هیچ کس گوش نمی کرد.
         صدای پوتین های دون گومِرسیندو در کلیسا پیچید. تنها او بود که در ده از آن پوتین ها به پا می کرد، به همین جَهَت پیش از رسیدنش به دفتر کلیسا، پدر می یان ورود او را تشخیص داد. کت و شلوار مشکی بر تن داشت و چون کشیش را با چشمان بسته دید، آهسته به دون والریانو سلام کرد. اجازه سیگار کشیدن خواست و جعبه سیگارش را در آورد. در این موقع پدر می یان چشمانش را باز کرد.
-                                  آیا کس دیگری هم آمده است؟
         دون گومِرسیندو با معذرت خواهی – و انگار که نیامدن دیگران تقصیر او بوده باشد – گفت: "نه خیر، قربان". ذیروحی را در کلیسا ندیدم. در این لحظه، خادم وارد شد و دون گومِرسیندو از او پرسید:
-                                  جوان، می دانی مراسم امروز کلیسا به خاطر چه کسی برگزار میشود؟
         به جای جواب دادن، او دنبالهء تصنیف را گرفت که می گفت:
 
"حالا دارند او را از تپه بالا می برند،
در جادهء گورستان ..."
        
-                                  جوان، بقیه اش را نخوان چون ممکن است آقای ده دار   ترا هم به زندان بیندازد.
         خادم با ترس نگاهی به دون والریانو انداخت. و دون والریانو در حالیکه به سقف زل زده بود گفت:
-                                  هر شوخی ای جایی دارد.
         سکوت سنگینی حکمفرما شد. پدر می یان چشمانش را باز کرد و نگاهش با نگاه دون گومِرسیندو تلاقی کرد که آهسته می گفت:
         - به درستی نمیدانم آیا از آن حرفی که همین الان زدید برنجم یا نه؟!
         کشیش مداخله کرد و گفت دلیلی ندارد که برنجید. آنگاه به خادم دستور داد تا به میدان دهکده برود و ببیند آیا کسی در آن جا منتظر شروع مراسم است یا خیر. چون بعضی از دهاتی ها عادت داشتند تا آخرین ضربهء ناقوس آنجا بمانند و بعد به کلیسا بیایند. در همین حال کشیش با فرستادن خادم خود می خواست از خواندن آن قسمت از ترانه که اسم او را می برد جلوگیری کرده باشد. آن قسمت چنین بود:
 
         "پدر می یان، آنکه به او غسل تعمید داده بود،
         و مشهور خاص و عام است،
         در داخل اتومبیل به اعترافات او گوش کرد،
         و گناهان او را شنید".
 
         دون گومِرسیندو همیشه از سخاوت خود و نمک نشناسی مردمی که جواب خیر را با شرّ می دادند، دم می زد. از نظر او فرصت مناسبی پیش آمده بود تا او این حرف را در حضور کشیش و دون والریانو، بر زبان بیاورد. او ناگهان برای نشان دادن میزان سخاوتش تکانی به   خود داد و گفت:
-                                  پدر می یان، تَوَجُّه بفرمایید، این هم دو سکه پنج پستایی بابت برگزاری مراسم امروز.
         کشیش چشمان خواب آلودش را باز کرد و اظهار داشت که دون والریانو هم قبلاً چنین پیشنهادی کرده بود ولی او بابت برگزاری مراسم آن روز پولی از کسی قبول نمی کرد. سکوتی ممتد برقرار شد. دون والریانو، زنجیر جلیقه اش را دور انگشت سبابه می پیچید و بعد آن را رها می کرد و زیور آلاتی که از آن آویزان بود صدا می داد. به یکی از آن زیور ها دسته ای از موی سر زن مرحومش بسته بود. و یکی دیگر از آن زیور ها علامتی بود از سان پادره کلارت [6] که از پدر بزرگش به او ارث رسیده بود. او بی آنکه کسی به حرف هایش گوش کند با صدای آهسته راجع به قیمت پشم و چرم صحبت می کرد.
         پدر می یان، با چشمان بسته، هنوز به یاد روز عروسی پاکو بود. در سالن غذا خوری، زنی یکی از گوشواره هایش را گم کرده بود، و دو مرد چهار دست و پا دنبال آن می گشتند. پدر می یان، فکر می کرد که در عروسی ها همیشه گوشواره ای از گوش زنی به زمین می افتد و گم می شود و کسی هم آن را پیدا نمی کند.
         رنگ صورت عروس که در ساعات اولیه صبح به خاطر بی خوابی شب قبل، پریده به نظر می رسید، حالا تغییر کرده بود. و داماد هر از چند وقت یکبار به ساعتش نگاه می کرد. اواسط بعد از ظهر بود که آقای کاستولو آن ها را با اتومبیل به ایستگاه قطار برد.
         بیشتر مهمانان برای خدا حافظی از زوج جوان با هَلهَلِه و شادی به خیابان آمده بودند. بسیاری از همان جا به خانه هایشان رفتند. جوان تر ها هم رفتند تا برقصند.
         پدر می یان غرق در افکار خودش بود تا حرف های دون گومِرسیندو و دون والریانو را نشنود – که مثل همیشه و بی تَوَجُّه به آنچه که دیگری می گوید – یک ریز حرف می زدند.
         پس از سه هفته، پاکو و همسرش از مسافرت برگشتند، و یکشنبهء هفتهء بعد، انتخابات برگزار شد. اعضای جدید شورای ده   جوان بودند، و به عقیدهء دون والریانو، به استثنای چند نفر، بقیه اصل و نسب درستی نداشتند. پدر پاکو ناگهان متوجّه شد که همهء آن هایی که با او انتخاب شده بودند، موضع مخالفی در برابر ارباب داشتند و علناً به   اجاره بهای زمین های زراعتی اعتراض می کردند. وقتی که پاکوی آسیابان این موضوع را فهمید، خوشحال شد و احساس کرد که سیاست هم چیز به درد بخوری است. او همه اش می گفت که:
-                                  ما دُم ارباب را خواهیم چید.
         نتیجهء انتخابات تا حدّی همه را شگفت زده کرد. کشیش هاج و واج مانده بود و نمی دانست چکار بکند. زیرا هیچ یک از اعضای انتخابی، آدم های مذهبی نبودند. او پاکو را صدا زد و از او پرسید:
-                                  موضوع زمین های زراعتی ارباب که مردم راجع به آن با من صحبت می کنند، چیست؟
         پاکو جواب داد:
-                                  موضوع خاصّی نیست، پدر می یان، راستش را بخواهید اوضاع تازه ای به وجود آمده است.
-                                  چه اوضاع تازه ای؟
-                                  پادشاه دارد با بوق و کرنا راهی دیاری دیگر می شود و من هم می گویم: سفر بخیر.
         پاکو احساس کرد چون کشیش جرأت حرف زدن در بارهء آن موضوع را با پدرش نداشته است، به همین جَهَت می خواهد با او صحبت کند و اضافه کرد:
-                                  پدر می یان راستش را بخواهید از روزی که با هم برای تدهین به دخمه ها رفتیم؛ من و دوستانم همه اش در این فکر بوده ایم که چطور به این وضعیّت فلاکت بار خاتمه بدهیم. و حالا بهترین فرصت است.
-                                  کدام فرصت؟ برای این کار پول لازم است، شما پول را از کجا می آورید؟
-                                  از ارباب. به نظرم روز حساب پس دادن ارباب و ارباب های دیگر فرا رسیده است.
-                                  زیاد تند نرو پاکو. نمی گویم که همیشه حقّ به جانب ارباب بوده   و او هیچ خطایی مرتکب نشده است، او هم مثل هر کس دیگری جایزالخطاست، ولی در این مورد بخصوص بایستی با حزم و احتیاط و بدون شوراندن مردم و تحریک احساسات آنان عمل کرد.
         حرف های پاکو، به گوش آدم هایی که در آفتاب نشین جمع می شدند رسید. آن ها گفتند که پاکو به کشیش گفته بود: "ما شاه و ملکه، ارباب ها و کشیش ها را مثل خوک سلاّخی خواهیم کرد." آن ها همیشه در آفتاب نشین، یک کلاغ را چهل کلاغ می کردند.
         ناگهان خبر رسید که پادشاه از اسپانیا فراری شده است. این خبر، خبر بسیار ناگواری برای کشیش و دون والریانو بود. دون گومِرسیندو باور نکرد و می گفت این حرف ها را کفاش از خودش در می آورد. پدر می یان دو هفتهء تمام و برای احتراز از صحبت های مردم، در هیچ جا آفتابی نشد و از در باغچه به کلیسا رفت و آمد می کرد. در اولین روز یکشنبه افراد زیادی به کلیسا رفتند تا عکس العمل پدر می یان را ببینند، ولی کشیش کمترین اشاره ای به حوادثی که در جریان بود نکرد. به همین خاطر در یکشنبهء هفتهء بعد کلیسا خَلوَت بود.
         پاکو به دیدن کفاش رفت و او را محتاط و کم حرف یافت.
         پرچم سه رنگ [7] بر سر در مدرسه و بالکن شورای ده   در اهتزاز بود. سر و کلهء دون والریانو و دون گومِرسیندو در هیچ پیدا نمی شد. آقای کاستولو هم دو دوزه بازی می کرد، هم از یک طرف می خواست که او را با پاکو ببینند و هم وقتی به کشیش بر می خورد، یواشکی از او می پرسید:
-                                  پدر می یان، شما فکر می کنید که چه خواهد شد؟
         مجبور شدند انتخابات دهکده را از نو تجدید کنند، چونکه از نظر دون والریانو بی نظمی هایی در برگزاری آن صورت گرفته بود که آن را فاقد اعتبار می ساخت. در دور دوم انتخابات، پدر پاکو، جای خود را به او داد و پسر به جای پدر انتخاب شد.
           تمامی مزایا، سرانه و سایر امتیازات اشرافی اربابان و مالکان را که ریشهء قرون وسطایی داشت، در مادرید، قطع کرده و آن را جزو عواید شهرداری ها قرار داده بودند. هر چند ارباب ده معتقد بود که زمین های او مشمول مقررات تازه نمی شود، ولی اهالی هر پنج روستا، به ابتکار پاکو، متفاقاً تصمیم گرفته بودند تا زمان صدور رای دادگاه، از پرداخت پولی بابت اجاره بهای اراضی به ارباب خود داری کنند. وقتی که پاکو این موضوع را به اطّلاع دون والریانو، پیشکار ارباب، رسانید، او لحظه ای به سقف خیره شد و بالاخره مخالفت خود را با آن ابراز کرد و از   شورای ده خواست تا موضوع را کتباً به او ابلاغ کند.
         این خبر در دهکده مثل بمب صدا کرد. در آفتاب نشین گفتند که پاکو دون والریانو را تهدید به قتل کرده بود. آن ها حرف های گستاخانه ای را که خودشان جرأت نداشتند بگویند، با آب و تاب به پاکو نسبت می دادند. مردم در آفتاب نشین، از خانوادهء پاکو و مرد های خانواده های دیگری مثل خانوادهء او را که حتی با وجود داشتن زمین هایی از آن خود، از بام تا شام کار می کردند به نیکی یاد می کردن و آن ها را دوست داشتند. زن هایی که به آفتاب نشین می رفتند، به کلیسا هم می رفتند و وقتی که خِرونیما، ترانه ای با کلمات زیر می خواند، حسابی کیف می کردند:
 
         " کشیش به زن صاحبخانه می گفت،
         خانوم جون بشین رو زانوم [8] ".
        
         هیچکس به درستی نمی دانست که شورای ده   چه برنامه ای برای دخمه نشین ها دارد، و هر کس پیش خودش حدسی می زد، و مستمندان، روز به روز امیدوارتر می شدند. پاکو این موضوع را به طور جدّی پی گرفته بود و در جلسات شورای ده   غیر از آن موضوع، راجع به چیز دیگری بحث نمی شد.
         پاکو، تصمیم شورای ده   را به دون والریانو ابلاغ کرد و پیشکار هم آن را به اطّلاع ارباب رسانید. جواب تلگرافی ارباب اینطور بود: "به قُرقُچی ها دستور می دهم که مراقب زمین های من باشند و هر حیوان و انسانی که وارد آن جا بشود، با تیر بزنند. شورای ده   موظّف است که به منظور احتراز از وارد آمدن خسارات مالی و جانی، مراتب را جَهَت اطّلاع عموم جار بزند". به محض دریافت این پاسخ، پاکو به ده دار   پیشنهاد کرد که قُرقُچی ها را از کار بر کنار کنند، و آن ها را با حقوق بهتر در ادارهء آبیاری به کار بگمارند. آن ها فقط سه قُرقُچی بودند و هر سه با طیب خاطر آن پیشنهاد را پذیرفتند. تفنگ های آنان در گوشه ای از سالن اجتماعات شورای ده   چاتمه شد و گله های روستاییان بدون برخورد با مانعی، آزادانه در زمین های ارباب به چرا پرداختند.
         پس از مشورت های متعدد با پدر می یان، دون والریانو، دل به دریا زد و پاکو را به خانهء خود دعوت کرد و او هم به آن جا رفت. خانه ای بود بزرگ واعیانی ولی نیمه تاریک با بالکن هایی مشرف به خیابان و دری کالسکه رو که به خود دون والریانو تَعَلُّق داشت. دون والریانو تصمیم گرفته بود که موضعی آشتی جویانه و معقول پیش بگیرد و پاکو را برای صرف عصرانه دعوت کرده بود. او با زبانی خودمانی و ساده شروع کرد به صحبت کردن در بارهء ارباب. او می دانست که پاکو ارباب را متّهم خواهد کرد که هرگز قدم به آبادی نگذاشته است، ولی این موضوع واقعیّت نداشت. او در سال های اخیر سه بار برای سر کشی به املاکش آمده ولی شب را در روستای دیگری گذرانده بود. دون والریانو حتی به خاطر آورد که وقتی ارباب و خانمش در یکی از آن سفر ها با پیرترین قُرقُچی صحبت می کردند و قُرقُچی در حالی که کلاهش را در دستش گرفته بود و به حرف آنان گوش می داد، اتفاقی افتاد. خانم ارباب از حال و احوال تک، تک اعضای خانوادهء او پرس و جو می کرد، وقتی رسید به پسر بزرگ خانواده، جوابی را که قُرقُچی داده بود در همین لحظه به خاطر آورد و عیناً تکرار کرد که گفته بود:
-                                  کی؟ میگل را می فرمایید؟ میگل کوچولو در بارسلوناست و به کوری چشم جنابعالی روزی نه پستا [9] در می آورد.
         دون والریانو خندید. پاکو هم خندید، ولی یک مرتبه قیافهء جدّی به خود گرفت و گفت:
-                                  خانم ارباب شاید آدم خوبی باشد و من حرفی در بارهء او   ندارم و کار های او به ما مربوط نیست، ولی در مورد ارباب چیز های زیادی به گوشم رسیده است.
         دون والریانو جواب داد : "حرف شما درست، ولی بپردازیم   به اصل مطلب. باید بگویم که از قرار معلوم، ارباب مایل است مذاکراتی با شما به عمل آورد."
-                                  در بارهء زمین های زراعتی؟
         دون والریانو با حرکت سر جواب منفی داد و پاکو ادامه داد:
-                                  پس مذاکره، بی مذاکره. ارباب باید سرش را بیندازد پایین و اطاعت کند.
         دون والریانو حرفی نزد و ساکت ماند، ولی پاکو جرأت به خرج داد و افزود:
-                                  از قرار معلوم، ارباب هنوز به ساز گذشته می رقصد.
دون والریانو باز هم چیزی نگفت و به سقف خیره شد.
-                                  ولی حالا دور، دور ماست و ما ساز دیگری می زنیم.
بالاخره دون والریانو دهنش را باز کرد و گفت:
-                                  می گویی آدم باید سرش را پایین بیندازد. کی سرش می اندازد پایین؟، فقط گاو ها و گوساله ها.
-                                  و آدم های شرافتمند، وقتی که قانون حکمفرماست.
-                                  بله، ولی وکیل ارباب نظر دیگری دارد. وانگهی قانون هم داریم تا قانون.
         پاکو، زیر لب "با اجازه" ای گفت و شرابی برای خودش ریخت. این کار به دون والریانو برخورد، و وقتی که دیگر لیوان پاکو پر شده بود، با خنده گفت: بفرمایید، نوش جان.
         پاکو دوباره پرسید:
-                                  ارباب با چه شرطی می خواهد مذاکره کند؟ شرطی که وجود ندارد جز اینکه زمین ها را رها کرده و قید آن ها را بزند.
         دون والریانو به لیوان پاکو خیره شده بود و به آرامی سبیلش را تاب می داد، که از آراستگی به سبیل مصنوعی شباهت داشت. پاکو با غر و لند گفت:
-                                  ببینیم ارباب مگر سند و یا مدرکی دال بر مالکیّت زمین ها دارد؟، تازه آن هم اگر داشته باشد.
دون والریانو از کوره در رفت.
-                                  این جا هم داری اشتباه می کنی. این زمین ها قرن های متمادی تَوَسُّط ارباب مورد بهره برداری بوده است و نمی شود این مقوله را نادیده گرفت. چیزی را که در طول چهار صد سال به وجود آمده است نمی توان در عرض یک روز از بین برد. و وقتی که دید پاکو شراب دیگری برای خودش می ریزد، اضافه کرد: "زمین ها، بطری شراب نیستند، این ها تُیول [10] است، تُیول مرحمتی پادشاه است".
-                                  آنچه را که انسان به وجود آورده باشد، خود او هم می تواند آن را از میان بردارد. این عقیدهء من است.
-                                  بله، ولی انسان هم داریم تا انسان.
         پاکو سری به نشانهء مخالفت تکان داد. و در حالیکه لیوان دوم شراب را سر می کشید، با زبانش تیلیکی کرد و گفت:
-                                  از این بابت به ارباب بفرمایید که اگر حقّ و حقوقی دارد، آن هم اگر داشته باشد، خودش بیاید و از حقّش دفاع کند ولی تفنگ تازه بیاورد چون ما تفنگ های قُرُقچی ها را ضبط کرده ایم.
-                                  پاکو، اصلاً باورم نمی شد که آدمی با داشتن یک وجب زمین بایر و یک جفت قاطر، جرأت کند و این حرف ها را بر زبان بیاورد. من آنچه شرط بلاغ بود با تو گفتم، همین والسلام.
           دون والریانو، موضوع و شرایط مطرح شده در صحبت های آن روز خود با پاکو را به اطّلاع ارباب رساند و او هم دستور های لازم را به پیشکار داد. پیشکار که خود را در میان آب و آتش گیر افتاده و بلاتکلیف می دید، پس از ملاقات با پدر می یان و تعریف ماجرا به صورتی که دلخواه خودش بود، تصمیم به ترک آبادی گرفت و رفت، ولی قبل از رفتنش به پدر می یان گفت که از آن پس خاله زنک های آفتاب نشین ادارهء ده را به عهده می گیرند. پیشکار همهء تهدید ها و توهین ها را از چشم پاکو می دید، و مخصوصاً بر روی موضوع بطری شراب و لیوان، تأکید زیادی داشت. پدر می یان گاهی به حرف هایش گوش می داد و گاهی هم نمی داد.
         پدر می یان در دفتر کلیسا سرش را با تأسّف تکان می داد و با یاد آوری آنچه که اتّفاق افتاده بود افسوس می خورد. خادم در کریاس در ایستاده بود و چون نمی توانست آرام بگیرد، یکی از چکمه هایش را به دیگری می مالید و در حالیکه به کشیش نگاه می کرد، بقیهء تصنیف را ادامه داد:
 
         " او را چهار نفری در میان گرفته بودند،
           و به داخل قبرستان می کشاندند،
         ای مادر هایی که پسر دارید،
         خداوند و فرشتگان مقرّب پشت و پناه پسرهایتان باد".
 
         بقیهء تصنیف به اسم کسان دیگری اشاره داشت که در همان روز به قتل رسیده بودند ولی خادم اسم آنها را نمی توانست به خاطر بیاورد. هر چند که در تصنیف به جای قتل، کلمهء اعدام به کار رفته بود.
         پدر می یان در افکار خود غوطه می خورد. در این روز های آخر، اعتقادات مذهبی دون والریانو تا اندازه ای سست شده بود و او بار ها می گفت خدایی که چنین فجایعی را روا می دارد، در خور ستایش نیست. کشیش با خستگی و بی حوصلگی به حرف های او گوش می داد. سال ها قبل، دون والریانو نرده ای فلزی برای دور تندیس حضرت مسیح هدیه کرده بود، و ارباب هم دو بار مخارج تعمیر طاق شبستان کلیسا را از جیب خود داده   بود. به همین سبب نمک نشناسی نمی توانست جایی در قاموس پدر می یان داشته باشد.
         در آفتاب نشین می گفتند که با پول اجاره بهای زمین های زراعتی که حالا به صندوق شورای ده   واریز می شد، قرار بود به وضع زندگی مردم ده سر و سامانی داده شود. به جان پاکوی آسیابان دعای خیر می کردند، و پیره زن ها بهترین تعریفی که از او می کردند این بود که می گفتند "تخم دارد".
         در روستای بغلی آب آشامیدنی را تا میدان دهکده لوله کشی می کردند. پاکوی آسیابان نقشهء دیگری در سر می پروراند – زیرا روستای او به این گونه کار های عمرانی نیازی نداشت – بلکه او نگران حال دخمه نشینان بود که بی آب و برق و آتش، همیشه با مرگ دست به گریبان بودند. آن ها حتی هوایی هم برای استنشاق کردن نداشتند.
         در زمین های ارباب زیارتگاهی بود که مردم در روز بخصوصی در فصل تابستان به زیارت آن می رفتند و مراسمی در آن جا برگزار می کردند. در روز زیارت؛ زائران، هدایایی به کشیش می دادند و شورای ده   هم مخارج برگزاری مراسم کلیسایی را می پرداخت. آن سال، ده دار نسبت به برگزاری مراسم بی اعتنا ماند، روستاییان هم از او پیروی کردند. پدر می یان علّت را از پاکو جویا شد، او هم جواب داد که تصمیم شورای ده   بوده و اهالی هم از آن اطاعت کرده اند.
         کشیش با خشم و غضب پرسید:
-                                  می گویی شورای ده ؟ کدام شورای ده ؟
         پاکو متأسف بود از اینکه پدر می یان را این چنین از خود بی خود می دید و گفت چون زمین های اطراف زیارتگاه به ارباب تَعَلُّق داشته است،   از همین جا می شود به دلیل بی اعتنایی روستاییان پی برد. پدر می یان با خشم گفت:
-                                  تو چه کاره ای که به ارباب بگویی اگر به زمین های خودش بیاید، بیشتر از سه قدم نمی تواند بردارد، چون تو با تفنگ یکی از قُرُقچی ها در کمینش خواهی بود؟ مگر نمی دانی که چنین کاری تهدید به قتل است و جرم محسوب می شود؟
         پاکو چنین حرفی نزده بود و این حرف را دون والریانو به دروغ از زبان او گفته بود. ولی کشیش نخواست به توضیحات پاکو گوش بدهد.
         در آن روز ها، کفاش سراسیمه و هیجان زده به نظر می رسید. وقتی از او علّت را می پرسیدند جواب می داد:
-                                  نگران آینده ام.
در آفتاب نشین، سر به سرش می گذاشتند، ولی کفاش می گفت:
-                                  چه سبو به سنگ بخورد و چه سنگ به سبو، در هر دو حال بدا به حال سبو.
         نمی شد از حرف های کفاش سر در آورد و کسی هم نمی توانست بفهمد که عقیدهء او در بارهء وضعیّت به وجود آمده چیست. کفاش عمری در آرزوی رسیدن چنین فرصتی به سر برده بود، و حالا که فرصت به دست آمده بود نمی دانست چه بکند و چه بگوید. بعضی از اعضای شورای ده   به او پیشنهاد کردند که میراب بشود و مشکلات مربوط به تقسیم آب نهر اصلی آبیاری را حلّ کند. ولی او جواب داد:
-                                  ممنونم، ولی من ضرب المثلی را که می گوید: کفاش، کشفت را بدوز [11] – سر لوحهء زندگیم قرار داده ام.
         کفاش روز به روز خودش را به کشیش نزدیک تر می کرد. او مخالف آدم هایی بود که در مصدر قدرت بودند، و برایش فرقی نمی کرد که چه مسلک و مرام سیاسی داشته باشند. دون گومِرسیندو هم ده را ترک کرده و به مرکز استان رفته بود و این موضوع کشیش را رنج می داد. او می گفت:
-                                  همه می روند، غیر از من، ولی اگر هم بتوانم، نخواهم رفت و می مانم. رفتن، یعنی شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیّت.
         گاهی به نظر می رسید که کشیش در صدد است تا با پاکو تفاهم داشته باشد ولی یک مرتبه شروع می کرد به صحبت در بارهء نمک نشناسی اهالی ده و عذابی که او از این بابت می کشید. همیشه صحبت هایش با پاکو به این جا ختم می شد که: من بلا گردان همه شده ام. پاکو می خندید و می گفت:
-                                  ولی آخه پدر می یان، کسی که قصد جان شما را نکرده است.
         خندهء پاکو، کشیش را بیشتر عصبانی می کرد و او به زحمت می توانست جلو عصبانیّت خودش را بگیرد.
         مردم داشتند دون والریانو و دون گومِرسیندو را از یاد می بردند، که یک مرتبه سر و کلهء آن دو در ده پیدا شد. آن ها خیلی خاطر جمع به نظر می رسیدند و هر روز با کشیش تشکیل جلسه می دادند. آقای کاستلو هم کنجکاوانه می کوشید وارد جرگهء آن ها بشود، ولی نه، می توانست و نه چیزی از صحبت های آن ها دستگیرش می شد. چون آن ها به او اعتماد نداشتند.
         روزی در ماه ژوئیه دستور رسید که ژاندارم ها از ده خارج شوند و به سایر ژاندارم های ناحیه در نقطهء دیگری بپیوندند [12] . اعضای شورای ده   خطری را در بیخ گوش خود احساس کردند ولی نتوانستند از کمّ و کیف آن سر در بیاورند.
        
دنباله دارد
                  
 
می توانید این متن و بخش های قبلی داستان را به صورت صفحه بندی کتابی و در قالب پی.دی. اف. از نشانی زیر دریافت کنید:  
es.geocities.com
 
[1] - jota از رقص های تند محلی اسپانیا. م
[2] - کشیش های کاتولیک حق ازدواج ندارند و باید تا پایان عمر مجرّد بمانند.م
[3] - منظور آلفونسوی سوم، پدر بزرگ پادشاه کنونی اسپانیاست که پس از پیروزی جمهوری خواهان، روز دوازدهم آوریل 1931، گفت: "ما دیگر مد نیستیم" و برای همیشه راه تبعید در پیش گرفت و پس از رفتن او روز چهاردهم همان ماه، در اسپانیا، با شور و شوق فراوان جمهوری دوم اعلام گردید. م
[4]   - قبلاً در زمان سلطهء سازمان تفتیش عقاید در اسپانیا، زنان جادوگر را می کشتند و خیلی از آن ها را زنده، زنده طمعهء آتش می ساختند. م
[5]   - به کار بردن این   کلمات به این صورت در مکالمات روزمره اسپانیایی مصطلح نیست و به کار نمی رود؛ بلکه نویسنده با ردیف کردن آن ها می خواهد اشاره ای به طرز حرف زدن مردم، مخصوصاً آن هایی که موقع   تغییر رژیم در اسپانیا ادعای انقلابیگری داشتند،   داشته باشد. همانطوریکه در انقلاب اخیر در ایران نیز، کلمات و عباراتی بر سر زبان ها افتاد که قبلاً به گوش کسی نخورده بود مانند: طاغوتی، شهید زنده، نشخوار کنندهء استفراغ دیگران و غیره. م    
[6] - Padre Claret از قدیسان اسپانیا در زمان سلطنت ملکه ایزابل دوم و مرشد او. م
[7] - پرچم سه رنگ جمهوری: زرد و سرخ و بنفش. م
[8] - در بارهء روابط کشیش ها با زن های خانه دار، حرف های طنزآلود زیادی در اسپانیا بر سر زبانهاست. م
[9] - peseta واحد پول اسپانیا، پیش از یورو. م
[10] - toyul واگذاری در آمد و هزینهء ناحیهء معینی از طرف پادشاه و دولت به اشخاص بر اثر ابراز لیاقت یا به ازای مواجب و حقوق سالیانه. فرهنگ فارسی معین. م
[11] - ضرب المثل اسپانیایی می گوید: "کفاش، کشفت را بدوز و کاری به کار دیگران نداشته باش"، معادل ضرب المثل فارسی که می گوید: "اگر بیل زنی، باغچهء خودت را بیل بزن". م
[12] - نویسنده، در متن اسپانیایی، اشاره ای به تاریخ حوادث داستان نمی کند، ولی منظور او "از روزی در ماه ژوئیه"، روز هیجدهم ماه ژوئیهء سال 1936 و روز قیام نظامیان تحت فرماندهی ژنرال فرانکو برای سرنگونی جمهوری دوم بود. در رژیم سابق اسپانیا، آن روز به عنوان روز قیام ملی جشن گرفته می شد و تعطیل عمومی بود. م