مراسم یاد بود یک روستائی اهل اسپانیا (بخش پنجم و پایان)


رامون خُتا سندر - مترجم: رسول پدرام


• کسی نمی دانست که چه موقع مردم را می کشتند. می شد گفت که می دانستند ولی احدی کشتن کسی را به چشم خود ندیده بود و اگر هم دیده بود، جرأت نمی کرد حرفی در این باره بر زبان بیاورد. این کار را در شب انجام می دادند، و در طول روز دهکده آرام به نظر می رسید. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۰ آبان ۱٣٨۷ -  ٣۱ اکتبر ۲۰۰٨


 
           
 
 
             
 
 
            یک روز، سر و کلهء عده ای بچه پولدار شهری [۱] مُسلَّح به هفت تیر و باتوم در آبادی پیدا شد. این جوان ها آدم های هرزه ای به نظر می آمدند و بعضی از آن ها با صدای بلند دیوانه وار عربده می کشیدند. انجام چنین اعمال وقیحانه ای در ده سابقه نداشت. اسم این جوان های اصلاح کرده و با رفتاری زنانه را در آفتاب نشین گذاشته بودند "قرتی." آن ها به محض ورود، اولین کاری که کردند، کتک مفصلی به کفاش زدند بی آنکه به بی طرفی او تَوَجُّهی داشته باشند. و بعد شش نفر از اهالی ده را به قتل رساندند که چهار تن از آنها از دخمه نشینان بودند و جنازه های آنان را در خندق کنار جاده ای که از ده به آفتاب نشین ختم می شد، انداختند. چون سگ ها خون جنازه ها را لیس می زدند، آن ها یکی از قُرُقچی های ارباب را مأمور تاراندن سگ ها کردند. نه کسی خطّ کسی را می خواند و نه کسی قادر بود از آنچه که داشت اتّفاق می افتاد سر در بیاورد. ژاندارمی هم نبود که جلو این غریبه ها را بگیرد.
              پدر می یان اعلام کرد که مراسم دعا و نیایش شب و روز ، در کلیسا بر قرار خواهد بود و به دون والریانو – که این آدم های تازه وارد او را به عنوان ده دار تعیین کرده بودند – اعتراض کرد که چرا به آن شش روستایی مقتول فرصت نداده بودند که قبل از مرگ، از گناهان خود طلب مغفرت کنند. کشیش تمامی روز و بخشی از شب را در حال دعا خواندن می گذراند.
            خوف و وحشت روستا را فرا گرفته بود و کاری از دست کسی ساخته نبود. خِرونیما بی آنکه سر و زبان همیشگی اش را داشته باشد، آرام و سر به زیر می آمد و می رفت . در آفتاب نشین به این غریبه ها ناسزا می گفت و به آن ها نفرین می کرد. با وجود این، هر بار که چشمش به کفاش می افتاد با او راجع به چوب و باتوم و چماق، در اشاره به کتکی که به او زده بودند، صحبت می کرد. او در بارهء   پاکو پرس و جو می کرد ولی کسی نمی توانست جواب درستی به او بدهد. پاکو غیبش زده بود و دنبالش می گشتند. همین و بس.
            فردای روزی که خِرونیما سر به سر کفاش گذاشته بود، کفاش را بر سر راه آفتاب نشین مرده یافتند. گلوله ای در مغز کفاش خالی کرده بودند. زن بیچاره ملافه ای بر روی او کشید و سه روز از خانه بیرون نیامد. بعد، اندک، اندک از خانه خارج شد و تا آفتاب نشین رفت که در آن جا فحش و ناسزایی نبود که نثارش نکنند. خِرونیما اشگ می ریخت (هرگز کسی گریه کردن او را ندیده بود)، و می گفت حقش است که سر او را مثل سر مار با سنگ بکوبند.
            چند روز بعد، خِرونیما، دو باره در آفتاب نشین   لودگی هایش را که با فحش و بد و بیراه همراه بود، از سر گرفت.
            کسی نمی دانست که چه موقع مردم را می کشتند. می شد گفت که می دانستند ولی احدی کشتن کسی را به چشم خود ندیده بود و اگر هم دیده بود، جرأت نمی کرد حرفی در این باره بر زبان بیاورد. این کار را در شب انجام می دادند، و در طول روز دهکده آرام به نظر می رسید.
            جنازهء چهار نفر بین آفتاب نشین و دهکده پیدا شده بود که به چهار تن از اعضای شورای ده   تَعَلُّق داشت.
            بسیاری از اهالی در خارج دهکده مشغول درو بودند. زن هایشان به آفتاب نشین می رفتند و به ذکر نام کسانی که در خاک و خون غلتیده بودند، می پرداختند. بعضی وقت ها دعا می خواندند، و بعد شروع می کردند به فحش دادن به زن آدم های ثروتمند، مخصوصاً به زن دون والریانو و زن دون گومِرسیندو. خِرونیما می گفت که زن کاستولو بد تر از همه بود و به خاطر او، کفاش را کشته بودند. ولی کسی گفت:
-          دروغ است، او را، چون مأمور روسیّه بود، کشتند.
            کسی نمی دانست که "روسیّه" یعنی چه، فقط می دانستند که اسم مادیان نانواست. ولی "مأمور مادیان"؟ بودن برایشان قابل در ک نبود [۲] . و آن چه هم که در دهکده اتّفاق می افتاد، قابل درک نبود. بی آنکه کسی جرأت کند با صدای بلند حرف بزند، حرف های بی معنی می زدند و می گفتند:
-          زن کاستولو یک زگیل پشم آلود است.
-          یک چلغوز است.
خِرونیما هم برای اینکه از دیگران عقب نماند می گفت:
-          عقرب شکم گنده ای است.
-          شپش چاقالویی است.
خِرونیما اضافه کرد:
-          خانه اش بوی اجاقی را می دهد که به آن شاشیده باشند.
            شایع بود که این آدم های شهری آمده بودند تا همهء کسانی را که علیه پادشاه رأی داده بودند، بکشند. در گرما گرم فاجعه، احساسی غیر عادی به خِرونیما دست داده بود و او هر جا می رفت بوی خون به مشامش می رسید. ولی هر بار که در آفتاب نشین صدای ناقوس کلیسا و یا صدای پتک آهنگر را می شنید، قری می داد و کمرش را می جنباند. بعد شروع می کرد به فحش دادن و زن گومِرسیندو را "پاچهء خوک" نامیدن. می خواست بداند که چه بلایی بر سر پاکوی آسیابان آمده است، ولی کسی از پاکو خبری نداشت و فقط می دانستند که دنبالش می گردند. خِرونیما با لحنی که انگار از پاکو خبر داشته باشد می گفت:
-          مگر به این سادگی ها می توانند این جوان را گیر بیاورند!.
            پدر می یان، در دفتر کلیسا خاطرهء بلبشوی آن روز های هولناک را در ذهن خود زنده می کرد و ضجر می کشید: تیر اندازی های شبانه، خون، رفتار وحشیانه، شایعات، و کار های بی شرمانهء آن غریبه ها. دون والریانو از یک طرف متأسف بود و از طرفی دیگر به آن آدم های شهری دستور می داد که افراد بیشتری را بکشند. کشیش به پاکو فکر می کرد. آن روز ها پدر پاکو از خانه بیرون نمی آمد. کاستلو پرز به او اطمینان خاطر داده بود که او آدم بی غل و غشی است و کاری به کارش نخواهند داشت. پولدار ها، جُرأت نمی کردند پا پیچ او بشوند و فقط امیدوار بودند که پسرش را گیر بیاورند.
            کسی غیر از پدر پاکو، از مخفیگاه پسرش خبر نداشت. روزی پدر می یان به خانهء او رفت و گفت:
-          اسم این وقایع هولناکی را که دارد اتّفاق می افتد، چه می شود گذاشت؟
            پدر پاکو با رنگی پریده به حرف های او گوش داد ولی جوابی نداشت که بدهد. کشیش به حرف هایش ادامه داد. می دید که همسر جوان پاکو مثل سایه در آمد و شد بود، بی آنکه بخندد و یا گریه بکند. هیچکس در دهکده، نه می خندید و نه گریه می کرد. از نظر پدر می یان، زندگی بی خنده و گریه به یک کابوس شباهت داشت.
            پدر می یان با حالت و حرکاتی که بوی صمیمیت و صداقت می داد، این تَصَوّر را به وجود آورد که انگار می دانست پاکو در کجا خود را پنهان کرده است. او یک دستی می زد تا دو دستی بگیرد. طوری حرف می زد که آدم باورش می شد، به طوریکه پدر و همسر پاکو هم از رازداری او تَشَکُّر کردند. کشیش دقیقاً نگفت که جای پاکو را می دانست بلکه تلویحاً اشاره ای به آن کرد. قضا و قدر این طور می خواست که پدر پاکو گول بخورد. نگاهی به کشیش انداخت و همانطوریکه خواست پدر می یان بود، پیش خود فکر کرد: "اگر این مرد از محلّ اختفای پاکو خبر دارد ولی تا به حال لب نجنبانده است، پس مرد با شرف و بزرگواری باید باشد." این تَصَوّر، وجدان او را راحت تر کرد.
            در طول صحبت، پدر پاکو به خیال اینکه چیز تازه ای نمی گوید محلّی را که پاکو در آن جا مخفی شده بود به کشیش فاش کرد. وقتی پدر می یان این حرف را شنید لرزید و گفت: "ایکاش آن را به من نمی گفتید. من چرا باید بدانم که پاکو در غار لاس پاردینیاس (las Pardinias) قایم شده است"؟ پدر می یان می ترسید و دقیقاً نمی دانست که از چه می ترسد.   معطل نماند و از خانه خارج شد، می خواست در برابر آن غریبه های هفت تیر کش میزان صداقت و وفاداری خودش را به پاکو ثابت کند. همین طور هم شد. تمامی بعد از ظهر، سردسته و دوستانش با او حرف زدند بی آنکه بتوانند چیز از زیر زبانش بیرون بکشند. آن شب را پدر می یان نماز خواند و به خواب عمیقی فرو رفت که مدّت ها بود چنان خوابی نکرده بود.
            روز بعد در شورای ده   جلسه ای تشکیل شد که غریبه ها در آن سخنرانی کردند و عربده کشیدند. آنگاه پرچم سه رنگ [٣] به آتش کشیده شد و به دستور سر دسته اهالی دهکده را مجبور کردند که دست راست خود را بلند کرده و سلام فاشیستی بدهند. سردسته مردی بود که عینک دودی به چشم می زد و ظاهری آرام و مهربان داشت. اهالی دهکده نمی توانستند به خود بقبولانند که چنین آدمی قادر به کشتن کسی باشد. از نظر اهالی این آدم هایی که خبردار می ایستادند و پاشنه های خود را تق به هم می کوبیدند عقل درست و حسابی نداشتند، ولی وقتی که می دیدند پدر می یان و دون والریانو را بالا دست خود می نشانند، نمی دانستند چه بگویند. این آدم ها، گذشته از کشتن مردم، کار دیگری که در ده انجام داده بودند این بود که زمین های ارباب را به او برگردانده بودند.
            دو روز بعد دون والریانو به کلیسا آمد و رو به روی کشیش نشست. او در حالیکه انگشت های شست دستش را در جیب جلیقه اش گذاشته بود– و این کارش باعث می شد که زر و زیور جلیقه اش بیشتر به چشم بخورد- به چشمان کشیش خیره شد و گفت:
-          راستش را بخواهید، من نمی خواهم صدمه ای به کسی برسد، ولی فکر نمی کنید همهء تقصیر ها زیر سر پاکو باشد؟ آقای کشیش ،این عقیدهء من است، مگر خون آن هایی که کشته شدند از خون او کم رنگ تر بود؟.
-          دست از سرش بردارید. چرا می خواهید خون بیشتری ریخته شود؟
            کشیش مایل بود که دون والریانو احساس کند که او از مخفیگاه پاکو خبر دارد و به این ترتیب می خواست میزان خلوص نیّت و ثابت قدمی خود را در دوستی به پاکو به ثبوت برساند. واقعیّت این بود که آن ها دیوانه وار در جستجوی پاکو بودند. آن ها با خود سگ شکاری به خانهء او برده بودند تا کفش و لباس های کهنه او را برای رد یابی بو بکشد.
            سر دسته با قیافه ای مهربان و عینک دودی به چشم، همراه دو تن از رفقایش وارد شد و پس از شنیدن حرف های کشیش گفت:
-          ما به آدم هایی که عقلشان پارسنگ بر می دارد علاقه ای نداریم. ما داریم آبادی را پاکسازی می کنم و کسی که با ما نیست پس دشمن ماست.
            پدر می یان جواب داد:
-          چی؟ یعنی می گویید که عقل من پارسنگ بر می دارد؟.
با این حرف کشیش آن ها به خود آمدند، و سر دسته ادامه داد:
-          در اعدام های اخیر ما حقّ هیچ اعدامی را ضایع نکرده ایم. آن ها حتی تدهین هم شده اند. پس شما از چه گله دارید؟.
            پدر می یان راجع به بعضی آدم های آبرودار که کشته شده بودند حرف زد و گفت بهتر بود چه زودتر به این گونه کارهای جنون آمیز خاتمه داده شود. سر دسته تپانچه اش را کشید و روی میز قرارداد و گفت:
-          راستش را بگویید. میدانیم که شما از محلّ اختفای پاکوی آسیابان با خبر هستید.
            پدر می یان نمی دانست که آیا سر دسته، تپانچهء خود را برای تهدید او بیرون کشیده است و یا آن را برای سبک شدن بار کمربندش روی میز گذاشته است. دفعات دیگر هم او این عمل را تکرار کرده بود. کشیش به پاکو فکر می کرد که به او غسل تعمید داده و مراسم ازدواج او را برگزار کرده بود. در آن لحظه بعضی چیز های کم اهمیّت دیگری هم مانند جغد های شبانه و بوی خورشت کبک هم به ذهنش رسید. مرگ و زندگی پاکو به جواب او بسته بود. کشیش خیلی به او علاقه   داشت ولی نه به خاطر عاطفهء بشری، بلکه به خاطر خدا. علاقهء او بر تر از مرگ و زندگی بود، به همین جَهَت نمی توانست دروغ بگوید.
            هر چهار نفر، یک صدا داد زدند:
-          می دانید پاکو کجاست؟
            پدر می یان با حرکت سر جواب مثبت داد. جواب او، مثبت بود و یا لااقل حرکت سر او را می شد جوابی مثبت تَلَقّی کرد. ولی دیگر دیر شده بود. او از آن ها خواست تا قول بدهند که پاکو را نکشند. پاکو را محاکمه کنند و اگر گناهکار بود او را به زندان بیندازند و نه اینکه مرتکب قتل دیگری بشوند. سر دسته با آن قیافهء مهربانش قول مساعد داد. آن وقت، پدر می یان مخفیگاه پاکو را فاش کرد. خواست حرف های دیگری برای نجات پاکو بر زبان بیاورد، ولی آن ها گوش نکردند و با عجله بیرون رفتند و کشیش را به حال خود گذاشتند. کشیش از یک طرف وحشت زده بود و از طرفی دیگر   پیش وجدانش خود را سبکبار احساس می کرد و شروع کرد به دعا خواندن.
            نیم ساعت بعد آقای کاستولو وارد شد و گفت که فاتحهء آفتاب نشین خوانده شده است، زیرا آن غریبه ها دو رگبار مُسَلسَل به آن جا خالی کرده اند. چند تن از زن ها کشته شده اند و بقیه هم خونین و نالان مثل پرنده هایی که صدای شلیک تفنگ شکاری را شنیده باشند، پا به فرار گذاشته اند. خِرونیما از جُمله کسانی است که جان سالم به در برده است. و با ذکر نام او گفت:
-          حیف شد، بد جنس ...
            کشیش با مشاهدهء خندهء آقای کاستولو، رنگش پرید و زد تو سر خودش و امیدوار بود که این مرد کسی را لو نداده باشد. کشیش ترسان پیش خود گفت، از چه چیز دیگری باید وحشت کرد؟ و دوباره شروع به خواندن دعا کرد. کاستولو ادامه داد و گفت که علاوه بر کشته ها، یازده و یا دوازده نفر از زن ها هم زخمی شده اند. و چون دکتر در زندان است، معالجهء همهء آن ها به راحتی امکان پذیر نخواهد بود.
            روز بعد، سر دسته برگشت ولی بدون پاکو. غضبناک بود. می گفت همینکه به پاردینیاس رسیدند، پاکو شروع به تیراندازی کرد. تفنگ یکی از قُرُقچی ها در دست او بود و نزدیک شدن به پاردینیاس خطر جانی داشت.
            او از کشیش خواست تا برود و با پاکو صحبت کند. دو نفر از اعضای گروه او زخمی شده بودند و او حاضر نبود که جان کس دیگری از رفقایش را به خطر بیندازد.
            یک سال بعد، پدر می یان همهء آن حوادث را چنان به خاطر می آورد که انگار همین دیروز اتّفاق افتاده باشد. با دیدن آقای کاستولو – یعنی همان کسی که یک سال پیش به کشتار آفتاب نشین می خندید – در دفتر کلیسا، دوباره چشمانش را بست و پیش خود گفت: "این من بودم که مخفیگاه پاکو را لو دادم. من بودم که رفتم تا با او مذاکره کنم. و حالا...." چشمانش را باز کرد و آن سه مرد را دید که روبروی او نشسته بودند. دون گومِرسیندو که قدش بلند تر بود در وسط نشسته بود. هر سه آرام و خونسرد به پدر می یان چشم دوخته بودند. صدای ناقوس ها با سه ضربهء سنگین که طنین آن چند لحظه ای در هوا ادامه پیدا کرد و بعد قطع شد. آقای کاستولو گفت:
-          پدر می یان، با کمال ادب و احترام می خواستم صدقهء مراسم امروز را تقدیم حضورتان بکنم.
            این حرف را زد و دست کرد توی جیبش. کشیش قبول نکرد و دوباره از خادم خواست که برود و ببیند آیا کسی آمده است. پسرک بیرون رفت و در حالیکه بقیهء تصنیف را می خواند:
 
            "دستمالی به خار های سر راه،
            گیر کرده بود،
            پرندگان با شتاب،
            و ابر ها به آرامی از بالای سر می گذشتند."
 
            پدر می یان، در حالیکه آرنج راستش را به بازوی صندلی راحتی تکیه داده و با دست دیگر سرش را گرفته بود، بار دیگر چشمانش را بر هم نهاد. هر چند دعا هایش تمام شده بود ولی می خواست همچنان ادامه بدهد، تا کسی مزاحمش نشود. دون والریانو و دون گومِرسیندو هر دو در آن واحد سعی می کردند با صدای بلند به کاستولو بفهمانند که آن ها هم قبلاً حاضر شده بودند صدقهء برگزاری مراسم آن روز کلیسا را از جیب خود بدهند.
            خادم هیجان زده وارد شد و بی آنکه بتواند همهء خبر هایی را که می آورد، بر زبان بیاورد، گفت:
-          قاطری در کلیساست.
-          چی؟
-          هیچکس در کلیسا نیست، غیر از قاطری که از جایی وارد کلیسا شده است و در میان نیمکت ها ول می گردد.
            هر سه مرد رفتند بیرون و بلافاصله برگشتند تا بگویند که قاطر نبود بلکه یابوی پاکوی آسیابان بود که در دهکده ول می گشت و حالا وارد کلیسا شده بود. همه می دانستند که پدر پاکو بیمار است و زن های خانه هم نیمه دیوانه شده بودند. و چهارپایان و مایملک مختصری هم که داشتند بی سر پرست مانده بود.
            کشیش از خادم پرسید:
-          وقتی که بیرون می رفتی در اصلی کلیسا را باز گذاشته بودی؟
            هر سه مرد تصدیق کردند که همهء در ها بسته بود. دون والریانو با خندهء تلخی اضافه کرد:
-          کلکی در کار است. کسی خواسته است بد جنسی کند.
            شروع کردند به کنجکاوی تا ببینند چه کسی یابو را وارد کلیسا کرده بود. کاستولو اسم خِرونیما را بر زبان آورد. پدر می یان با حالتی خسته از آنان خواست که حیوان را از کلیسا خارج کنند. هر سه با خادم   بیرون رفتند. آن ها با بازوان گشاده صف عریضی تشکیل دادند و به دنبال یابو راه افتادند. دون والریانو می گفت ورود یابو به کلیسا، توهین به مُقدّسات است و شاید لازم باشد که کلیسا از نو تطهیر شود. ولی از نظر بقیه انجام چنین کاری ضرورت نداشت.
            آن ها همچنان به تعقیب حیوان ادامه می دادند. بر روی نردهء اطراف تندیس حضرت مسیح، مجسمهء چدنی شیطان به آن ها پوز خند می زد. حضرت یوحنا هم در طاق نمایی انگشت سبابه اش را بلند کرده و زانوی برهنه اش را به تماشا گذاشته بود. دون والریانو و کاستولو انگار که در طویله باشند، با صدای بلند داد می زند:
-          هی، حیوون!
            یابو هر طور که دلش می خواست، در داخل کلیسا، به این طرف و آن طرف می تاخت. اگر زن های آفتاب نشین زنده بودند و آفتاب نشینی وجود داشت، می توانستند مضمون خوبی برای ورّاجی و خنده داشته باشند. وقتی که ده دار و دون گومِرسیندو، حیوان را در میان می گرفتند، یابو جستی می زد و از دست آن دو می گریخت و با شیههء بلندی به طرف دیگر می رفت. ناگهان فکری به ذهن آقای کاستولو رسید و گفت:
-          همهء درها را مثل روزی که دسته وارد کلیسا می شود، کاملاً باز بگذارید. حیوان به این طریق می فهمد که راهی برای در رفتن دارد.
            خادم با عجله رفت و قبل از اینکه دون والریانو اظهار نظری کرده باشد درها را باز کرد، زیرا دون والریانو چشم نداشت ببیند که آقای کاستولو در حضورش ابراز عقیده می کند. همین که در های بزرگ باز شد، حیوان با دیدن نور شدیدی که به داخل کلیسا می تابید، یکه خورد. در ورای صحن کلیسا، میدان سوت و کور دهکده به چشم می خورد، با خانه ای که به رنگ زرد و خانه دیگری با ازاره های آبی که با آهک سفید کاری شده بود. خادم یابو را به طرف در صدا می زد و بالاخره او را متقاعد کرد که آن جا، جای او نبود و حیوان هم زد به چاک. خادم همچنان زمزمه می کرد:
 
            .".. چکاوک ها آرام،
              بر روی صلیب گورستان می نشینند."
           
            در ها را بستند و کلیسا دوباره در تاریکی فرو رفت. حضرت میکاییل با بازوی برهنه، شمشیرش را بر روی اژدهایی بلند کرده بود. در گوشه ای چراغی در بالای سنگاب غسل تعمید، سوسو می زد.
            دون والریانو، دون گومِرسیندو و آقای کاستولو، در نیمکت های ردیف اوّل جا گرفتند.
            خادم به طرف محراب بزرگ رفت، و موقع عبور از برابر شمایل مُقَدّس زانو زد، به خود صلیب کشید و به دفتر کلیسا رفت و گفت:
-          پدر می یان، یابو از کلیسا رفت بیرون.
            کشیش هنوز به فکر حوادث یک سال پیش بود. که هفت تیر کش های غریبه، پدر می یان را مجبور کرده بودند که همراه آن ها به لاس پاردینیاس برود. وقتی به آن جا رسیدند، به او اجازه دادند که تنها به پاکو نزدیک بشود. او در آن جا با صدایی لرزان فریاد زد:
-          پاکو، منم. مگر نمی بینی که منم؟
            کسی جواب نداد. در دهانهء غار لولهء تفنگی دیده می شد. پدر می یان دوباره داد زد:
-          پاکو، دیوانگی نکن. بهتر است خودت را تسلیم کنی.
از تاریکی دهانهء غار صدایی به گوش رسید که می گفت:
-          من جنازه ام را تسلیم می کنم. بروید کنار و بگذارید که آن های دیگر اگر جرأت دارند، جلو بیایند.
پدر می یان، این بار با لحنی از روی دلسوزی گفت:
-          پاکو، به خاطر همهء آن هایی که بیش از همه دوستشان داری: زنت، مادرت، تسلیم شو.
جوابی شنیده نشد. بالاخره، صدای پاکو به گوش رسید که می گفت:
-          پدر و مادرم کجاست هستند؟ و زنم؟
-          فکر می کنید کجا باشند؟ آن ها در منزلند.
-          صحیح و سالمند؟، اتفاقی برایشان نیفتاده است؟.
-          نه، ولی اگر خودت را تسلیم نکنی، خدا می داند چه بلایی ممکن است بر سرشان بیاید.
            پس از حرف های کشیش، سکوتی طولانی برقرار شد. پدر می یان، دوباره، پاکو را صدا زد ولی کسی جواب نداد. بالاخره، پاکو بیرون آمد. تفنگی در دست داشت و خسته و رنگ پریده به نظر می رسید.
-          پدر می یان، به حرف های من جواب بدهید.
-          بگو پسرم.
-          آیا دیروز کسی را از آن هایی که به جستجوی من آمده بودند، کشته ام.
-          نه.
-          حتی یک نفر را؟ شما مطمئن هستی؟
-          خدا مرا نبخشد اگر دروغ بگویم. هیچکس را.
            این حرف زمینه را برای تسلیم شدن مساعد تر کرد. کشیش هم چون دید که حرفش بی اثر نبوده است، اضافه کرد:
-          من به یک شرط به این جا آمده ام که آن ها صدمه ای به تو نرسانند. به عبارت دیگر، تو در دادگاهی محاکمه بشوی و در صورت محکومیّت به زندان بیفتی. همین و بس.
-          شما مطمئن اید؟
کشیش مکثی کرد و گفت:
-          شرط من همین بوده است. ولی پسرم هر چه باشد، به خانواده ات رحم کن و خدا را خوش نمی آید که آن ها به خاطر تو تقاص پس بدهند.
            پاکو بی آنکه حرفی بزند، به دور و برش نگاه کرد و سرانجام گفت:
-          باشد، هنوز پنجاه فشنگ برایم مانده است، پس زندگی ام را مفت از دست نمی دهم. نترسند، بیایند و مرا بگیرند. تسلیم می شوم.
صدای سر دسته از پشت پرچین به گوش رسید که می گفت:
-          تفنگت را بینداز دور و بیا بیرون.
            پاکو اطاعت کرد.
            چند دقیقه بعد، او را از لاس پاردینیاس بیرون کشیدند و زیر ضربات مشت و قنداق تفنگ به طرف دهکده به راه افتادند. دست هایش را از پشت بسته بودند. او به شدّت می لنگید و گذشته از لنگیدن، ته ریشی پانزده روزه قیافهء او را عوض کرده بود. از نظر پدر می یان، او خود را مقصّر می دانست. او را به زندان آبادی بردند.
            بعد از ظهر همان روز، اهالی را به زور در میدان دهکده جمع کردند و برایشان در بارهء امپراتوری [۴] ، حیات ابدی، اطاعت از قانون و ایمان به خدا سخنرانی کردند که کسی چیزی سر در نیاورد. بعد در حالیکه دست راست خود را بلند کرده بودند سرودی خواندند [۵] و دستور دادند که همه به خانه هایشان بروند و تهدید کردند مبادا تا فردا صبح کسی بیرون بیاید.
            پس از خالی شدن میدان از جمعیّت، آن ها، پاکو را همراه دو نفر دیگر از زندان بیرون آورند و به طرف قبرستان به راه افتادند. هوا گرگ و میش بود که به قبرستان رسیدند. روستا در سکوتی وحشتزا فرو رفته بود.
            سر دسته، زندانی ها را در پای دیوار به خطّ کرد و ناگهان به خاطر آورد که هنوز از گناهان خود استغفار نکرده اند و دنبال پدر می یان فرستاد. پدر می یان وقتی دید که با اتومبیل آقای کاستولو به دنبال او آمده اند، شگفت زده شد. (آقای کاستولو ماشین خود را در اختیار مقامات جدید قرار داده بود). اتومبیل به محلّ اعدام رسید. پدر می یان در طول راه جرأت نکرده بود که سئوالی بکند. وقتی که پاکو را در آن جا دید، وحشت زده شد. اعترافات هر سه نفر را گوش کرد. یکی از آن سه، مردی بود که در خانهء پاکو کار می کرد. بیچاره بی آنکه بداند چه کار می کند، پشت سر هم زیر لب می گفت: "پدر، من گناهکارم، پدر من گناهکارم ...." از اتومبیل آقای کاستولو با در های باز، به عنوان اتاقک اقرار نیوشی استفاده می شد که پدر می یان در داخل آن نشسته بود. محکومین در کنار رکاب اتومبیل زانو میزدند و اعتراف می کردند. وقتی که پدر می یان می گفت: [۶] ego te absolvo ، دو نفر، محکوم را بر می داشتند و دوباره در کنار دیوار قرار می دادند.
            پاکو آخرین کسی بود که اعتراف کرد.
            او با لحنی که کشیش هرگز نشنیده بود گفت: "در لحظهء شومی شما را ملاقات می کنم. پدر می یان شما که مرا می شناسید. شما می دانید من کی هستم."
-          می دانم پسرم.
-          شما به من قول دادید که مرا به محکمه ببرند و به محاکمه بکشند.
-          آن ها مرا هم گول زدند. چکار می توانم بکنم؟ به آرامش روانت بیندیش پسرم و فکر چیز دیگری مباش.
-          آخر چرا مرا می کشند؟ مگر من چکار کرده ام؟ ما که کسی را نکشته ایم. بگویید که من هیچ کاری نکرده ام. شما می دانید که من بی گناهم. هر سه نفر ما بی گناهیم.
-          می دانم پسرم. هر سه نفر شما بی گناهید. ولی چه کاری از من ساخته است؟.
  پاکو فریاد زد:
-          آخر چرا این دو نفر دیگر را می کشند؟ آن ها که کاری نکرده اند.
            یکی از آن دو نفر، از دخمه نشین ها بود. مثل همان مردی که روزی برای تدهینش رفته بودند. یک مرتبه چراغ های ماشین روشن شد – همان ماشینی که پدر می یان در داخل آن نشسته بود – و بی آنکه کسی دستور آتش داده باشد رگباری از گلوله باریدن گرفت. آن دو مرد به زمین افتادند، ولی پاکو غرقه در خون به طرف اتومبیل دوید.
            او دیوانه وار فریاد زد:
-          پدر می یان، مگر مرا نمی شناسید؟!
            سعی کرد داخل ماشین بشود ولی نتوانست. همه چیز به خون او آغشته شد. پدر می یان، ساکت بود و با چشمان بسته دعا می خواند. سر دسته، هفت تیر خود را پشت گوش پاکو گذاشت، ولی یک نفر هراسان داد زد:
-          این جوری نه.
آن ها، پاکو را کشان، کشان از اتومبیل دور کردند و او همچنان با صدایی گرفته تکرار می کرد:
-          از پدر می یان بپرسید. او مرا می شناسد.
            شلیک دو و یا سه گلوله دیگر شنیده شد. به دنبال آن، سکوت همه جا را فرا گرفت، ولی پاکو همچنان زیر لب می گفت: "او مرا لو داد، پدر می یان بود که مرا لو داد ... پدر می یان ...
            کشیش هنوز در داخل اتومبیل بود و با چشمانی از حدقه در آمده با شنیدن اسم خود دیگر نتوانست به دعایش ادامه دهد. کسی چراغ های ماشین را دوباره خاموش کرد. سر دسته خطاب به کشیش گفت:
-          منتظر چی هستید؟
            پدر می یان پیاده شد و با کمک خادم، هر سه نفر را تدهین کرد. بعد یک نفر ساعت مچی پاکو را – که هدیهء عروسی زنش بود – با یک دستمال تو جیبی به او داد.
            آن ها به دهکده برگشتند. پدر می یان از پنجرهء اتومبیل به آسمان نگاه کرد و به یاد شبی افتاد که با پاکو برای تدهین به دخمه ها رفته بود، آنگاه ساعت را لای دستمال پیچید و آن را در میان دو دستش گرفت. هنوز قادر به خواندن   دعا نبود. آن ها از جلو آفتاب نشین که پرنده ای در آن جا پر نمی زد، عبور کردند. انگار که صخره های غول آسا، لخت و عور سر در گوش هم نهاده بودند و نجوا می کردند. پدر می یان وقتی که به یاد روستاییان و زنان بیچاره ای که در آفتاب نشین کشته شده بودند افتاد، نا خواسته احساس تنفری عجیب به او دست داد و خود را شرمسار و مقصر دانست.
            وقتی که به خانه اش در محوطهء کلیسا رسید، دو هفتهء تمام جز برای برگزاری مراسم دعا و نیایش بیرون نیامد. دهکده مانند گورستانی بزرگ، سوت و کور و غم زده بود. خِرونیما، از خانه اش خارج می شد و تک و تنها،   بی آنکه کسی همراهش باشد به آفتاب نشین می رفت و با خودش حرف می زد. در آفتاب نشین، بعضی وقت ها که احساس می کرد کسی صدایش را نمی شنود، فریاد می زد و بعضی وقت ها هم ساکت به شمارش سوراخ گلوله ها بر روی صخره ها می پرداخت.
            یک سال از آن تاریخ می گذشت، انگار که یک قرن گذشته باشد. خاطرهء مرگ پاکو، چنان تازه بود که پدر می یان هنوز تَصَوّر می کرد که لباس هایش همچنان به لکه های خون او آغشته است. چشمانش را باز کرد و از خادم خود پرسید:
-          گفتی که یابو رفت بیرون؟
-          بله قربان.
            خادم در حالیکه یک پایش را به پای دیگر تکیه داد بود، به خواندن بقیهء تصنیف ادامه داد که می گفت:
 
... و جان به جان آفرین،
تسلیم کرد. روانش شاد باد. آمین
 
            ساعت مچی و دستمال پاکو همچنان در کشو میز دفتر کلیسا بود و پدر می یان هنوز جرأت نکرده بود آن ها را به خانهء پاکو ببرد و به زن بیوه و پدر و مادرش تحویل بدهد.
            او به محراب بزرگ رفت و مراسم را شروع کرد. غیر از دون والریانو، دون گومِرسیندو و آقای کاستولو، کس دیگری در کلیسا نبود. وقتی که پدر می یان، جملهء introibo ad altare Dei [۷]   را بر زبان آورد به یاد پاکو افتاد و پیش خود گفت: همینطور هم شد. من بودم که هم به او غسل تعمید دادم و هم من شاهد جان دادنش بودم [٨] . خداوند او را بیامرزد که در دامان کلیسای مُقَدّس به دنیا آمد، زیست و مرد. کشیش هنوز نام خود را از دهان پاکو که بر خاک افتاده و در حال نزع بود می شنید که می گفت: " ... پدر می یان." کشیش لرزان و پشیمان از کردهء خود، گفت: مراسم یادبود امروز را به یاد او و در حالی برای آمرزش روحش برگزار می کنم که دشمنانش هم حاضر شده اند تا صدقهء برگزاری آن را از جیب خود بپردازند. آمین
پایان
                       
 
 
می توانید این متن و بخش های قبلی داستان را به صورت صفحه بندی کتابی و در قالب پی.دی. اف. از نشانی زیر دریافت کنید:     
es.geocities.com
 
  [۱] - در متن اصلی "آقا زاده ها." م
[۲] - گذاشتن نام کشور ها و قاره ها بر روی انسان و حیوان، در کشور های اسپانیایی زبان امری متداول است، مانند امریکا و آفریکا (افریقا) که نام دختر است. م
[٣] - پرچم سه رنگ جمهوری را. م
[۴] - امپراتوری اسپانیا. م
[۵]   - آن ها برای دادن سلام فاشیستی دست راست خود را بلند کرده بودند و سرودی هم خوانده اند سرود "رو به خورشید" (cara al sol) بود که در زمان فرانکو در همه جا خوانده می شد. م
[۶] - به لاتین یعنی "من گناهان ترا می بخشم." م
[۷] - به لاتین یعنی "من به قربانگاه خداوند می روم." جُمله ای است که کشیش مراسم عشاء ربانی را با آن شروع می کند. م
[٨] - در متن اصلی " او را تدهین کردم."م