پریشانی های پدر بزرگ


رضا اغنمی


• آشفتگی های پدر بزرگ از زمانی شروع شد که کابوس تجاوز به عروسک زیبایش بردل و جانش نشت کرد. کم کم خیالات ورش داشت که اطرافیان خیال دارندعروسکش را از راه بدرکنند. اوایل تشویش بود ولی کم کم شک و تردید بالا گرفت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱٣ آبان ۱٣٨۷ -  ٣ نوامبر ۲۰۰٨


 
پیش چشمش داشتی شیشه   کبود
زین سبب عالم کبودش می نمود
                                 مولوی
آشفتگی های پدر بزرگ از زمانی شروع شد که کابوس تجاوز به عروسک زیبایش بردل و جانش نشت   کرد . کم کم خیالات ورش داشت که اطرافیان خیال دارندعروسکش را از راه بدرکنند. اوایل تشویش بود ولی کم کم شک   و تردید بالا گرفت. تصویر درخیال، به جای واقعیت نشست و ذهن پیرمرد را بهم ریخت. بنظرش رسید که عالم وآدم دست به یکی شده اند سوگلیِ او را از چنگش دربیآورند. معشوقه‍ی زیبائی که بند بند وجودش به او وابسته بود.
وسوسه و تردید عاجزش کرده بود. درنظراو، هرحرکت و رفتارعادیِ سوگلی، رنگِ خدعه و نیرنگ داشت. آتشِ حسد،   در جانش شعله ور شد.   بغض ش ترکید. گفت :
زبان چرب و نرم تو با گلخنده های ملیح ات، برهوس نانجیبان عطر میپاشد!
عروسک توجهی نکرد.
چشم غره رفت. و او، خونسرد لبخند زد.
ناز و ادا میفروشی که مردها، پروانه وار دورَت بگردند   و ازشهد تنِ   لطیف ت لذت ببرن!
مرد من توئی. این فکرها را ازسرت بیرون کن!
و با عشوه درآغوش پیرانه و سردش فرو رفت. توگوشش دمید:
دست ازاین خیالات بردار. دست هیچ مردی به من نرسیده!
اما نه.   نر جماعت درهرسن و سالی ادا و اطوارهای زنانه را خوش دارد. خودی وغیری هم   برایشان فرق نمیکند!  
صدای عشوه های سونیا و فرانک     و ...   درکاسه‍ی سرش پیچید.   بوی عرق تن ومکیدنِ شهدِ   دو لیموی نورسِ ژنیا، مدهوشش کرد و سایه‍ی زنی درمانده، درظلمتِ نیمه شب،   پشتِ پنجره در انتظار.   دلهره‍ی   زنِ نگران، تصویرِ جانوری مهیب، روی صورتِ   دو بچه که درخواب بودند را نشان می داد.  
من که این تجربه ها را از سرگذرانده ام   چارچشمی باید مواظبش باشم.     پای جماعتِ بی شرم   را باید ازاین خانه کوتاه کنم.   نباید عروسکم تنها برود بیرون. هرروز به یک بهانه! امروز دیدن مادر. فردا ملاقات خواهر،   یک روز دیگر دیدارِ دوست.   خوب همین جور بود که سونیا و فرانک هم میآمدند آپارتمان من.   لحظه ای درافکار خوش گذشته غلتید. ازذهن ش گذشت :
چه لذتِ   سکرآوری داشت آن عشق های لرزان و پنهانی!
تهدیدها اثری نکرد. عروسک، یک روز که کفرش بالا آمده بود، چاک دهنش بازشد :
- توآدم ظاهربین هستی. قدرتِ دیدت تا نوک دماغت بیشتر نیست. این را همه میدانند. فکرمیکنی آدم امروزی هستی. اما نیستی! ازهرچشمچران،   هیزتر و بی اخلاق تری!
- من تورا بزرگ کردم. به شهرت رساندم. گردنت حق دارم. نمیتونی به من نارو بزنی. زیادم فضولی نکن. اگر رهایت کنم تنها میمونی و از گرسنگی میمیری!
- تو نیزدر تنهائی میپوسی میگندی! همیشه‍ی خدا اهل تظاهر بودی.   به هرچمن که رسیدی گلی چیدی و رفتی. حتا پشت سرت را هم نگاه نکردی. ازبس که نمک نشناسی. حالا که این قدر به من شک و تردید پیدا کردی، بهتراست زیاد مته رو خشخاش نگذاری. خصوصا که شک و تردیدهایت عروسکِ ملوست را بیدارکرده. بفهمی نفهمی خم وچم عشق وعاشقی را یاد گرفته. از نگاه مرد جماعت تازه حالیش شده که چه میخواهند! یادته آن تابلو را که تقدیم ت   کرده بودم   میگفتی آشغاله بینداز دور، هابی، آن مردِ   اسپانیائی چرا به آن قیمت گراف از من خرید؟
پدربزرگ ازشنیدن   این خبر داغ   شده بود.
 
یک شب خواب دید که هابی درحضور پدربزرگ با عروسک ملوسش نظربازی میکند. از حرصش شاشید توجاش.   یادش نبود که آخرین باری که جاش را خراب کرده بود چند سال داشت.
تو خواب بود که خواب دید. خواب می دید که ازیکی میپرسد علت این کار چیست؟ طرف شانه بالا انداخت و با نگاه عاقل اندرسفیه گذشت. با دیدن تابلو کتابخانه فرو رفت توی کتاب ها. کتاب های قدیم و جدید را ورق زد چیزی پیدا نکرد. آخر سر رفت سراغ کتاب "ترکیب مایعات درجسم حیوان". برداشت وشروع به مطالعه آن کرد. " این قبیل پیشاب ها وجا ترکردن ها درسن و سال بالا بیشتر به پروستات مربوط است. باید به طبیب حاذق رجوع شود."
درعکسبرداری ومعاینه معلوم شد جا ترکردن درخواب ربطی به خشم و تحریک اعصاب ندارد،   باید عمل پروستات انجام بگیرد. یک طبیب حاذق که متخصص اینگونه امراض بود و سابقه دیرینه دوستی با او داشت گفت: عشقبازی با عروس جوان برای سن بالاها مثل سمٌ است. کار پدر بزرگ را زار خواهد کرد. باید مراقب حال خود باشد. در مصرف قرص های تحریک کننده امساک کند.
پدربزرگ برآشفت که اگرباعروسک ملوسش بازی بازی نکند چه کند؟ تنها سرگرمی او دراین خاکِ   دور افتاده و غریب همین بازی هاست!
دکتر که ادم لوده و بد دهنی بود،   از پاسخ پیرمرد به خنده افتاده و گفت هروقت دلت تنگ شد بیا با این بازی کن! و اشاره کرد به اهلیل ش!
بی تربیت!
دکتر سرگرم معاینه و گرفتن فشارخون بود،   گفت باز که بالا رفته.   چشمان پدربزرگ گرد شد با تعجب گفت چه گفتی دکتر؟ مرده رفته تکان نمیخورد،   آن وقت تو میگی بالا رفته!
دکتر به تلخی خندید و ملامت بار گفت مرد حسابی فشار خونت رفته بالا،   باز ناپرهیزی کرده ای؟
  پدربزرگ اخم کرد و زیرلب غرید.   ای ناکس   خائن تو نیز به عروسک ملوسم نظر داری.   دراین فکر ها بود که دید، جماعتی انبوه با چشم های دریده به نقطه ای در بالای برج ایفل تماشا میکنند. به سرعت عینکش را عوض کرد. ازبطری بغلی جرعه ای نوشید و به   دیوارتکیه داد درکمال بهت و حیرت دید زیر نور عریان پروژکتورهای قوی، عروسک ملوسش، تن و اندام لختِ خود را به نمایش گذاشته است. فریاد کشید و ازحال رفت. دکتر وحشت زده شد.   پدربزرگ را بردند اتاق بیهوشی.
اربیمارستان که مرخص شد عروسک بازی را از سر گرفت. روزها با عصای زرد کوتاهش درپیاده روها کنار عروسک قدم می زد. وقتی خسته می شد ازبغلی کتابی جرعه ای بالا میرفت   و راه می افتاد تا ایستگاه بعدی برسد وگلویی تر کند. ازنگاه عابران به عروسک احساس غرور میکرد. یکبار که متوجه نگاهِ مشتاقانه مردم شد   باغبغبِ آویزان، سینه را بالا کشید   و قدقد کرد. عروسک   خندید. بعد اعتراض کرد. پدربزرگ گفت خروس خیلی خوب است. از بچگی دوست داشتم. گفت دوست داشته باش اما بین مردم ادا درنیار آن هم توی کوچه و بازار!
پدربزرگ شب ها دست دردست عروسک به سورچرانی، به خانه‍ی این وآن می رفت. درخانه‍ی اکثر دوست ها از تابلوهای سیاه قلم و آبرنگی اش بود.   وقتی صحبت از هنر پیش می آمد و او نظرش را میگفت از به به و چهچه اطرافیان بادی زیر غبغب می انداخت و لبخند میزد. شبی در یک بزنگاه بگو بگو و بحث داغ از اشارات چشم و ابروی نانجیبان نمک نشناس فهمید که به به گفتن ها نه برای هنر او، بل که تعریف نقاشی های عروسک زیبای اوست. باردیگر خیالات ورش داشت تاجائی که گفت نکند عروسک،   نرینه ای زیرسر دارد و پنهانی سرگرم عشقبازی هستند!
کاربه جاهای باریکی کشیده بود. میباید کاری میکرد تا از افکارهولناک خیالی اش سرنخی پیدا کند.   شبی در تاریک وروشنای صبحگاهی که عروسک درخواب بود، خواب دید که عروسک و شاعر، پیچیده درهم   در کنارش خوابیده اند.   تکانی   به خود داد و از تشک پائین انداخت شان. لحاف و تشک و ملحفه را سوراخ سوراخ کرد تا ازلابلای آنها شاعر را پیدا کند!
کابوس، پدربزرگ را لحظه ای راحت نمی گذاشت. روزها که درباغ قدم میزد درمنظردیدش انبوه آشنایان را می دید دور عروسک حلقه زده و هریک چیز به دست درانتظار نوبت هستند. دوسه بار به تنگی نفس افتاد و سرگیجه گرفت که مش تقی به دادش رسید ودکتررا خبر کرد و بردند برای دوا درمان.
روزی دید که عروسک لخت و عریان درآغوش سزا خوابیده و دارند عشقبازی میکنند. بااینکه او را میدیدند، درآن نزدیکی، اما بی اعتنا سرگرم کار خود بودند. سرفه کرد و سرو صدا راه انداخت توجهی نکردند. غیرتی شد وخون پرید توی کاسه چشم هاش که ازپشت پرده خون ناگهان میری دراز را دید که دست در سینه‍ی برآمده‍ی عروسک درحال نرمش بود. با خشم جلو رفت. پرسید توهم قاطی اینایی؟ تو، تو که تیمار همیشگی ام بودی؟ تو دیگه چرا؟
میری دراز پیرمرد را کنار زد که مزاحم کارما مباش. ازبس که دنبالم پرت و پلا گفتی ای نمک نشناس وقیح!
رفت آشپزخانه کارد بزرگی برداشت. به صدای بازشدن در خودش را پشت پرده پنهان کرد. عروسک لخت وعریان میرفت دستشویی. نوری کدر، مورب از پنجره برپاهای خوش تراش زن تابید.   نگاه پدربزرگ رو چاک بین پاهای او ایستاد. دوید طرفش سرفرو برد درلای ساق پای عروسک وحفره‍ی   نمناک ش را لیسید و بوسید. مزه‍ی مطبوعی زیر زبانش حس کرد. کارد را بالا برد. اما قبل ازفرود آوردن نعره ای کشید و ازخواب پرید.
این جوری که نمیشه باید کاری کرد. به حساب این نامردها رسید. بی شرم های نامحرم سر سفره با من عرق کوفت می کنند آنوقت عروسک زیبای مرا به فساد می کشانند.
خبرآوردند که پدر بزرگ درخواب و بیداری فریاد میکشد. فریادش مانند نعره‍ی اشتران سیاه دریوم النحراست. دراثر فشار فریادهای دائم، بیضه هایش متورم شد. مانند باد کنکهای ساخت وطن. چاره ای نبود   جز سرریز شدن کینه. که پدر بزرگ به نوع شتری اش معتاد بود، به آن صفت شهرت داشت. دراین حالت بحرانی عنان اختیار از کف به در میشد و هرآنچه دردل پیرانه داشت بیرون میریخت.
رفت سراغ سزا و شایع کرد که جاسوس است. حاضران خندیدند. پدر بزرگ تشکرکرد.   این بارنوبت   شاعر بود.   گفت تو با دشمنان من ساختی و نقد نوشتی. حتا گفتی که   فلانی رنگ ها را نمی شناسد.   بدتر از همه این که به عشق من نظرداری.   شاعر گفت: هنرمند بودن تو و نقد من جای خود، اما دلیل این که   به عروسکِ زیبای تو نظر دارم چیست؟   گفت چند شب پیش خواب دیدم.   چاپار نشسته پشت پاچال خوابش را برای آجان تعریف میکند که من خواب دیدم که تو با عروسک من تلوتلو خوران ازاتاق بیرون آمدی با وضع زننده   و شرم آوری. هردو عریان. تو گفتی که من لای پای او را درآن شب لیس میزدم و میبوسیدم ؟!
با خشم، نگاهش کرد و ادامه داد: توغلط کردی رفتی تو خواب من! اما، درباره‍ی سوگلی من حق دارم. شوهر او هستم هرجایش را که بخواهم    به توچه؟     ولی تو نا محرم اجنبی چه نسبتی با او داری؟
سال هاست که من و او عاشق هم هستیم.
دیگر چه کسی عاشق اوست؟
خیلی ها. اما عروسک فقط عاشق من است.
هوم. اگر همین یکیست، باشد. قابل تحمل است.
یاران پراکنده شدند. پدر بزرگ تنها ماند با عروسک زیبا و جوانش. عروسک وقتی اطراف را خالی دید. کم حوصله شد. جوانی و شادابی با سری پرشور درکنار پدر بزرگ منقلی، چروکیده و پیر. زندگی برایش جهنم شده بود. تحمل ش ته کشید. روزی گفت نَفَس تو برایم سمٌ است.
گفته بود پدر بزرگ بو گرفته ای. بوی بد و آزاردهنده ای داری.
شایعه‍ی بوگرفتن پدربزرگ همه جا پراکنده شد. بادهای بیشرم خبررا در همه جا پراکندند. محفل گردانهای شبانه و پا منبری های وقیح و چشم چران بالاخره کار خود را کردند.
یک شب درپشت خمبانه عروسک ش را دید درآغوش جوان ترسائی. ازحال رفت. نه رویا بود و نه کابوس. ازآن بعد زمین گیر شد. فریادمی کشید و با دهن کف آلود نعره سر میداد.
روزی خبرآوردند که کابوس های پدربزرگ درذهن عروسکِ زیبایش راه یافته، زخم های کهنه وباد کرده ترکیده است.
گفته بود جنازه اش را بسوزانند. سوزاندند.
بوی عشق و صفای هنرمندانه‍ی زنِ جوان با اندوهِ   سوگواران   درهم آمیخت. سقف کلیسا را شکافت. روح شادابش دود شد   رقصید.   درفضای مِه آلود گورستان درون ابرهای خاکستری، درآغوشِ رقص ابرها گم شد.
 
پدربزرگ سنگدل و بدگمان، مدتهاست تک و تنها تکیده و پلاسیده درحالیکه سیاهپوش است. زیرلب زمزمه می کند "عشق پیری گر بجنبد ... " درکنار منقل ازبغلی، جرعه های تلخ را   سر میکشد وچشم در تصویر عروسکِ زیبای ازدست رفته که از بالا سرش آویزان است ، درحسرت صفا و وفای یاران وروزگاران گذشته در خلسه فرو میرود.   درحالیکه از قلبِ سیاه و ورم کرده اش کینه های کَپَره بسته   بیرون میریزد، دائماً   زوزه می کشد.