سرمایه ثابت و ماشینیسم


منوچهر صالحی


• تعریف ماشین فرامارکسی می‌کوشد به‌ما نشان دهد که با پیدایش «ماشین اجتماعی»، ماشین نیز هیبت جسم بودن خود را در برخی از حوزه‌های مراوده میان‌انسانی و روند کار از دست می‌دهد و به اندیشه‌ای بدل می‌شود که در هیبت «هوشمندی کل» جامعه را هم‌چون ماشینی به‌سوئی معین هدایت می‌کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۴ آبان ۱٣٨۷ -  ۴ نوامبر ۲۰۰٨


پیش‌درآمد
در این جُستار می‌خواهیم به سرمایه ثابت و ماشین‌ها و به‌ویژه ماشین‌های خودکار مدرن بپردازیم که در عین حال جزئی از سرمایه ‌ثابت هستند و در بارآوری نیروی کار نقشی مهم بازی می‌کنند. اما برای فهم پیچیدگی این جستار بهتر دیدیم که نخست به‌اختصار ‌برخی از مقولات اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری را که توسط مارکس فرمولبندی شده‌اند، یک‌بار دیگر مورد بررسی قرار دهیم تا بتوان بحث اصلی درباره ماشینیسم را بهتر فهمید.
انسان در آغاز تکامل خویش، هم‌چون بیش‌تر حیوانات جز دندان‌ها و دست‌هایش ابزار دیگری برای تصرف موادی که در طبیعت وجود داشتند، در اختیار نداشت. به‌همین دلیل نیز شاید بتوان گفت که در آغاز انسان و ابزار کارش با هم یکی بودند، یعنی ابزار کار از بخشی از پیکر انسان تشکیل می‌شد.
اما همان‌طور که برخی از حیوانات هم‌چون برخی از میمون‌ها به‌تدریج آموختند که برای شکستن گردوها می‌توان از سنگ استفاده کرد، و یا برخی از پرندگان دریافتند که برای بیرون آوردن کرم‌ها از سوراخ‌های درختان می‌توان حاشیه برگ‌های خار‌دار را با نوک از برگ جدا ساخت و به‌مثابه ابزار مورد استفاده قرار داد، انسان نیز به‌تدریج در روند تکامل خود کوشید آن‌چه را که در طبیعت وجود داشت، به‌ابزار کار خود بدل سازد. به‌این ترتیب هر اندازه انسان از درجه تکامل بیش‌تری برخوردار گشت، به‌همان نسبت نیز توانست به کمیت و کیفیت ابزار کار خود بیش‌تر بی‌افزاید.
از سوی دیگر می‌دانیم سرمایه‌ای که در روند تولید وارد می‌شود، از دو بخش سرمایه ثابت konstantes Kapital و سرمایه متغیر Variables Kapital تشکیل گشته است. مارکس «آن بخش از سرمایه را که به‌وسائل تولید، یعنی به مواد خام، مواد کمکی و وسائل کار تبدیل می‌شود، مقدار ارزشی خود را در پروسه‌ی تولید تغییر نمی‌دهد» (1) سرمایه ثابت نامیده است. «در عوض آن بخش از سرمایه که به‌نیروی کار منتقل می‌شود، ارزش خود را در روند تولید تغییر می‌دهد. [این بخش] معادل خود و هم‌چنین مازادی، یعنی اضافه‌ارزشی را بازتولید می‌کند که تغییرپذیر است و می‌تواند کوچک‌تر و یا بزرگ‌تر شود. این بخش از سرمایه از یک مقدار ثابت دائمأ به مقدار تغییریابنده‌ای بدل می‌گردد. به‌همین دلیل هم من آن را سرمایه متغییر می‌نامم.» (2)
با توجه به این تعاریف، باید نتیجه گرفت که سرمایه مولد produktives Kapital همیشه تشکیل شده است از دو بخش سرمایه ثابت و سرمایه متغیر که نسبت آن‌ دو به هم به مثابه جزئی از کل سرمایه دائمأ در حال تغییر است. اگر کل سرمایه مولد را 100 واحد حساب کنیم، در یک حالت مجازی fiktiv مقدار سرمایه ثابت می‌تواند 1 واحد و مقدار سرمایه متغییر 99 واحد باشد و در حالت مجازی دیگری می‌توان مقدار سرمایه ثابت را 99 واحد و مقدار سرمایه متغیر را 1 واحد تصور کرد. به‌طور کلی می‌توان نتیجه گرفت که با انکشاف مناسبات سرمایه‌داری، دائمأ از مقدار سرمایه متغیر به مثابه جزئی از سرمایه مولد کاسته می‌شود و در عوض به مقدار سرمایه ثابت افزوده می‌گردد، یعنی ترکیب درونی سرمایه در نتیجه چنین تکاملی دائمأ دپار دگرگونی می‌شود.
و چون بنا بر برداشت مارکس بارآوری نرخ سود Profitrateبر مبنای فرمول سرمایه متغیر تقسیم بر کل سرمایه مولد (سرمایه متغیر+ سرمایه ثابت) تعیین می‌شود، بنابراین هر اندازه نسبت سرمایه متغیر نسبت به مقدار سرمایه ثابت کوچک‌تر شود، در نتیجه از مقدار نرخ سود کاسته می‌گردد و زمانی که مقدار سرمایه متغیر تمایل به صفر بیابد، دیگر سودآوری سرمایه ممکن نخواهد بود و می‌توان گفت که در نتیجه چنین تحولی، سرمایه خود زمینه اجتماعی نابودی خود را هموار خواهد ساخت، نکته‌ای که مارکس آن را در جلد سوم سرمایه در بخش «قانون گرایش نزولی نرخ سود» مورد بررسی قرار داده است. (3)

مارکس و ماشین‌های تولیدی
نزد مارکس ماشین‌ها و هم‌چنین انقلاب صنعتی وسائلی هستند برای پیش‌برد تولید اضافه‌ارزش، زیرا با بهره‌گیری از ماشین‌های تولیدی می‌توان به‌بارآوری نیروی کار به‌شدت افزود. در این رابطه مارکس به جان استوارت میل اشاره می‌کند که در اثر خود «اصول اقتصاد سیاسی» Prinzipien der politischen Ökonomie یادآور می‌شود که هدف سرمایه‌دار از بکارگیری وسائل کار بهتر و پیش‌رفته‌تر آن نیست که از درجه رنج و زحمت بدنی کارگر بکاهد، بلکه هدف آن است که با بهره‌گیری ابزار و وسائل تولید بهتر بتوان کیفیت کالاهای تولید را بهتر ساخت و در عین حال از سهم زمان کار لازم کاست که در برگیرنده بخشی از روز کار است که کارگر طی آن ارزشی را تولید می‌کند که برای بازتولید نیروی کار خود بدان نیاز دارد. هر اندازه بتوان سهم کار اضافی را کم‌تر ساخت، به‌همان نسبت می‌توان به سهم کار اضافی افزود که طی آن اضافه‌ارزش تولید می‌شود. خلاصه آن که بنا بر باور مارکس، هدف غائی بکارگیری ماشین‌های تولیدی چیز دیگری نیست، مگر افزایش تولید اضافه‌ارزش (4)   
دیگر آن که نزد مارکس ماشین جانشین یک سلسله ابزار و وسائل کار می‌شود که در ارتباطی منطقی با یکدیگر قرار گرفته‌اند و کارهای متوالی هم‌دیگر را انجام می‌دهند. بنابراین، ماشین مکانیسمی را میان ابزارهای متفاوتی ایجاد می‌کند که در گذشته هر کارگری به تنهائی در روند تولید از یکی از آن بهره می‌گرفت. مارکس در این رابطه در جلد نخست سرمایه چنین نوشته است: «ماشین که منجر به انقلاب صنعتی شد، جانشین کارگری گشت که با یکی از آن ابزار کار می‌کرد، مکانیسمی را به‌وجود آورد که توده‌ای از ابزارهای مشابه و یا هم‌گون را هم‌زمان به‌عمل وامی‌دارد و به‌وسیله قدرت محرکه واحدی که به‌هر شکلی باشد، به‌حرکت درمی‌آورد. اما در این‌جا با ماشین به‌مثابه عنصر ساده تولید ماشینی سروکار داریم» (5).
با این حال، هنگامی که سرمایه‌داری توانست با بکارگیری ماشین‌های‌ ساده در روند تولید، به‌تدریج ماشین‌های تولیدی بهتر و پیش‌رفته‌تر و پیچیده‌تری را بسازد، رفته‌رفته توانست زمینه را برای پیدایش صنعت بزرگ هموار سازد. البته این روند هنوز پایان نیافته است و با رشد خارق‌العاده فن‌آوری، اینک با ماشین‌هائی در بخش تولید روبه‌روئیم که مارکس در دوران خود کوچک‌ترین تصوری از آن‌ها نمی‌توانست داشته باشد. با این حال باید این نظر مارکس را هم‌چنان درست دانست که «صنعت بزرگ می‌باید به‌ابزار تولید ویژه خویش، یعنی ماشین دست یابد و ماشین را با ماشین تولید کند. این‌چنین، نخست زیرپایه فن‌آوری مناسب خود را خلق کرد و بر روی پاهای خود ایستاد. با رشد کارگاه‌های ماشینی در نخستین ده‌های سده نوزدهم، به‌تدریج در عمل ماشینیسم بر تولید کارخانه‌ای ماشین‌های تولیدی سلطه یافت. با این حال در دهه‌های آخرین است که در نتیجه‌ی ساختن انبوهی از راه‌های آهن و کشتی‌های بخاری اقیانوس‌پیما، ماشین‌های غول آسائی zyklopisch (6) که از روی نخستین‌طرح موتورها ساخته شده‌بودند، پا به‌زندگی گذاشتند» (7)
بنا بر برداشت مارکس، صنایع سرمایه‌داری دائمأ مناسبات اجتماعی را دگرگون می‌سازند، یعنی این مناسبات را به‌گونه‌ای انقلابی تغییر می‌دهند. و هر اندازه نقش ماشین‌های تولیدی در روند تولید بیش‌تر گردد، به‌همان نسبت نیز انقلاب مناسبات اجتماعی شتابان‌تر و ژرف‌تر خواهد بود. مارکس در همین رابطه و سال‌ها پیش از نگارش «سرمایه» در «مانیفست کمونیست» نوشت: «بورژوازی نمی‌تواند بدون انقلابی سازی ابزار تولید، یعنی مناسبات تولیدی، یعنی تمامی مناسبات اجتماعی به زندگی خود ادامه دهد. اما شرط زیستن تمامی طبقات صنعتی پیشین حفظ تغییرناپذیر شیوه تولید کهن بود. تحول دائمی تولید، تزلزل لاینقطع تمامی اوضاع اجتماعی، عدم امنیت ابدی و تحرک، بورژوازی را از همه دیگران [پیش از او] مجزا می‌سازد» (8).
مارکس هم‌چنین بر این باور است که روند «ازخودبیگانگی» کارگر از سوژه کار، پس از پیدایش تولید ماشینی خود را به‌بهترین وجهی آشکار ‌ساخت، زیرا در تولید ماشینی سرمایه‌داری رابطه سوژه Subjekt- موضوع Objekt با واقعیت فنی کله‌پا می‌شود، یعنی انسان نسبت به سوژه کار خود گرفتار «ازخودبیگانگی» می‌گردد، چون هیچ‌گاه در روند تولید نمی‌تواند کار خود را که جزئی کوچک از کاری است که در فرآورده‌ای نهفته است که با ماشین‌های پیچیده و بغرنج تولید شده است، بیابد، نمودار سازد و تشخیص دهد. برای آن که بتوان به این اندیشه مارکس پی برد، به بازخوانی «سرمایه» می‌پردازیم: «کارگر در مانوفاکتور و پیشه‌وری از ابزار کار استفاده می‌کند، در کارخانه اما در خدمت ماشین قرار دارد. در آن‌جا او محرک وسائل کار است و در این‌جا باید از تحرک [ماشین] پیروی کند. کارگران در مانوفاکتور حلقه‌های زنده یک مکانیسم را تشکیل می‌دهند. در کارخانه مکانیسم مرده‌ای مستقل از او وجود دارد. [...] در تمامی تولید سرمایه‌داری، تا آن‌جا که نه فقط از روند تولید، بلکه هم‌چنین از روند کاربردی سرمایه تشکیل شده باشد، این اشتراک وجود دارد که نه کارگر شرائط تولید را، بلکه برعکس شرائط تولید کارگر را به‌کار می‌گیرد، اما با [پیدایش] ماشین این واقعیت ملموس فنی برعکس می‌شود. با تبدیل وسائل تولید به یک خودکار Automaten، این ابزار در روند تولید در برابر کارگر هم‌چون سرمایه، یعنی کار مرده‌ای که بر نیروی کار زنده سلطه یافته است و آن را می‌مکد، قرار می‌گیرد» (9).
خلاصه آن که ماشین‌های تولیدی تا زمانی برای سرمایه‌دار صرفه‌آورند که ارزش نهفته در آن‌ها کوچک‌تر از ارزشی باشد که بدون آن ماشین باید صرف خرید نیروی کاری می‌گشت که می‌توانست همان اندازه تولید کند. مارکس در همین رابطه مدعی می‌شود که در جامعه کمونیستی این رابطه برعکس خواهد شد، یعنی ماشین‌های تولیدی در آن جامعه زمانی صرفه‌آور خواهند بود که نیروی کاری که برای تولیدشان مصرف شده است، کوچک‌تر از نیروی کاری باشد که با بکاربرد این ماشین‌ها می‌توان پس‌انداز کرد و یا به‌عبارت دیگر، نیروی کار را بتوان از کار رها ساخت: «اگر به‌ماشین به‌مثابه ابزاری که منحصرأ تولید را ارزان می‌سازد، بنگریم، در آن‌صورت مرز مصرف ماشین آن‌ خواهد بود که تولید خود آن کم‌تر از کاری هزینه بردارد که مصرفش جانشین آن می‌شود. با وجود این، این مرز برای سرمایه خود را تنگ‌تر می‌نمایاند. از آن‌جا که [سرمایه] نه کار مصرف شده، بلکه ارزش نیروی کار مصرف شده را می‌پردازد، مصرف ماشین محدود می‌شود به تفاوت میان ارزش ماشین و ارزش نیروی کاری که جانشین شده است. از آن‌جا که تقسیم روز کار به کار لازم و کار اضافی در کشورهای مختلف متفاوت است، هم‌چنین در یک کشور در مراحل مختلف یا حتی در همان مرحله در شاخه‌های مختلف تجاری متفاوت است؛ و از آن‌جا که مزد حقیقی کارگر به‌زودی به پائین‌تر از ارزش نیروی کار او کاهش می‌یابد، و گاهی بیش‌تر از آن می‌شود، پس تفاوت میان قیمت ماشین و قیمت نیروی کاری که جانشین شده است، می‌تواند بسیار متغیر باشد، هر چند که تفاوت میان مقدار کاری که برای تولید ماشین لازم است و مقدار کلی کاری که توسط [ماشین] جانشین شده است، ثابت بماند». مارکس در همین ارتباط در همان صفحه در زیرنویسی یادآور می‌شود که «بنابراین در جامعه‌‌ی کمونیستی برعکس جامعه بورژوائی، ماشینیسم از میدان عمل کاملأ دیگری برخوردار خواهد بود» (10).
فلیکس گواتاری Felix Guattari بر این باور است که در تاریخ فلسفه به پدیده ماشین و به‌ویژه ماشین‌‌های تولیدی به‌مثابه مسئله‌ای درجه دو از بغرنج فن‌آوری نگریسته می‌شود، در حالی که باید مسئله فن‌آوری را به بخشی از بغرنج ماشین بدل ساخت. در چنین حالتی می‌توان از بیرون به ماشین نگریست و رابطه‌اش را نه فقط با محیط زیست، بلکه هم‌چنین با پیکرپاره‌های اجتماعی soziale Komponente و خودآهیختگی فردی individuelle Subjektivität مورد بررسی قرار داد (11). به‌این ترتیب می‌توان دید که مفهوم ماشین و ماشینیسم دارای وجه بسیار پهناور و در عین حال ناهمگون است. به‌عبارت دیگر، گواتاری مفهوم ماشین را از مصرف روزانه آن دور می‌سازد و می‌کوشد آن را در بُعد نوینی نمودار سازد که درک آن برای هر کسی آسان نیست و حتی در مواردی می‌تواند به‌سردرگمی بی‌انجامد. با این حال تعریفی که گواتاری از ماشین ارائه می‌دهد، آن‌چنان هم از مارکس فراتر نرفته، نو و ریشه‌نگرانه نیست. مارکس در «گروندریسه» و در بخش «پاره‌هائی درباره ماشین‌ها» (12) کم و بیش همین اندیشه‌ها را که گواتاری آن‌ها را در چارچوبی عام پرورانده، مطرح کرده است. مارکس در این بخش از «گروندریسه» از ابزار ساده کار آغاز می‌کند و سرانجام به ماشین‌های تولیدی می‌پردازد. گواتاری برخلاف مارکس، ابزار ساده کار را «نخستین ماشین» Proto-Maschine می‌نامد. روشن است که این نام‌گذاری در نقش و کارکردی که ابزار ساده تولید در رابطه با «سرمایه ثابت» بازی می‌کنند، تغییری به‌وجود نمی‌آورد. گواتاری فراتر از مفهومی که مارکس برای ماشین بکار برد، مفهوم دیگری را نیز موشکافی می‌کند که برای جریان‌های تئوریک فرامارکسیستی Postmarxistisch می‌تواند مهم باشد.   
با این حال می‌دانیم که فراساختارگرایان فرانسوی و ایتالیائی هر چند تئوری کار نامادی immateriellen Arbeit و هوشمندی توده‌ای Massenintellektualität خود را از مارکس برگرفته‌اند، اما در عین حال اندیشه‌های مارکس در رابطه با ماشینیسم را با تئوری خود هم‌خوان نمی‌دانند و بر این باورند که از آن بسیار فراتر رفته‌اند.
همانطور که در پیش دیدیم، مارکس ماشین را به مثابه «وسائل تولید اضافه‌ارزش» برجسته می‌سازد. بنابراین، هر چند ممکن است به‌کارگیری ماشین‌ها در روند تولید از درجه رنج و زحمت بدنی کارگران بکاهد، اما هدف سرمایه‌‌دار رهائی کارگران از چنین رنج و زحمتی نیست و بلکه هدف اصلی او کاهش ساعات کار لازم و افزایش ساعات کار اضافی طی یک روز کار است تا بتواند به حجم ارزش اضافی، یعنی به استعداد ارزش‌افزائی سرمایه خود بی‌افزاید (13). روشن است که کاهش ساعات کار لازم و افزایش ساعات کار اضافی چیز دیگری نیست، مگر افزایش درجه استثمار نیروی کار. مارکس در جلد نخست «سرمایه» یادآور می‌شود که بهره‌گیری از ماشین‌ها در روند تولید موجب طولانی شدن روز کار و در همین رابطه افزایش شدت کار کارگران می‌گردد. خصوصیت دیگر ماشین‌های خودکار آن است که سرمایه‌دار بتواند حتی در زمانی کوتاه، به‌ویژه هنگامی که کارگران با دست زدن به اعتصاب، خواهان افزایش دست‌مزدهای خود می‌شوند، روند کار را بدون نیروی کار انسانی ادامه دهد و به این ترتیب چنین بنمایاند، هرگاه کارگران حاضر به‌پذیرش خواست‌های سرمایه‌داران نشوند، سرمایه می‌تواند روند کار را بدون نیروی کار انسانی سازماندهی کند و برای همیشه خود را از «شر» این نیروی «مزاحم» خلاص کند. مارکس در این رابطه می‌نویسد: «ماشینیسم [...] قدرتمندترین وسیله جنگ برای درهم کوبیدن قیام‌های مرحله‌ای کارگران، اعتصاب‌ها و غیره یکه‌سالاری سرمایه می‌شود» (14).
مارکس در «پاره‌هائی درباره ماشین» بیش از هر چیز آن جنبه‌های منفی روند تکامل تاریخی را که به اختراع و تولید ماشین‌های تولیدی ختم می‌شود، مورد بررسی قرار می‌دهد و آشکار می‌سازد که پایان این روند آغاز تبدیل ماشین به‌مثابه وسیله کار فردی نیست. بلکه برعکس، با پیدایش ماشین‌های تولیدی، دانش، مهارت و تجربیات پراکنده صنعت‌گران و دانشمندان در ماشین متراکم می‌گردد و در نتیجه وضعیت نوینی به‌وجود می‌آید که در آن ماشین به‌مثابه دانش، مهارت و فن‌آوری متراکم، کارگران و دانشمندانی را که در روند تولید دخالت دارند، به‌زیر سلطه خود درمی‌آورد و کارکردهای آنان را به‌کارکردهای خود وابسته می‌سازد.
هم‌چنین بنا بر برداشت مارکس پیش‌شرط تاریخی پیدایش ماشین‌های تولیدی تقسیم کار بوده است. با آغاز و پیش‌رفت تقسیم کار، کار انسانی به‌تدریج به‌کاری مکانیکی تبدیل شد و همین امر سبب شد تا ماشین‌های تولیدی بتوانند جانشین مکانیسمی شوند که کار انسانی را به کار مکانیکی بدل می‌ساخت. مارکس در همین رابطه یادآور شد که «اما وسائل تولید با پذیرفته شدن در روند تولید به اشکال مختلفی درمی‌آیند که آخرین آن ماشین است یا بیش‌تر از آن، سیستم خودکاری از ماشینیسم (سیستم ماشینیسم؛ خودکار فقط شکل کمال‌یافته‌ای منطبق و تبدیل شده به ماشین در یک سیستم است)، که به‌طور خودکار به‌حرکت در می‌آید، نیروی متحرکی که خود خویش را به‌حرکت درمی‌آورد؛ چنین خودکاری ار ارگان‌های مکانیکی و هوشمند فراوانی تشکیل می‌شود که کارگران در ارتباط با آن فقط به‌مثابه اعضای آگاه آن متعین هستند» (15). به‌این ترتیب روشن می‌شود که نزد مارکس ماشین‌های تولیدی هر چند «وسیله تولید» هستند، اما در عین حال پدیده‌ای هستند که برخلاف تمامی ابزارها و وسائل کار پیشین نه فقط خودکارند، بلکه به مثابه دستگاهی که دارای ساختاری است که از «ارگان‌های مکانیکی و هوشمند» تشکیل شده‌ است، در نتیجه زمینه را برای تکامل مداوم خود هموار می‌سازند. در این رابطه، ماشین‌های تولیدی برخلاف تمامی ابزارها و وسائل تولید پیش از خود نقشی فعال در تکامل خود بازی می‌کنند.
پس می‌بینیم که ازخودبیگانگی کارگران از فرآورده کار خود در ارتباط مستقیم با پیدایش ماشین‌های تولیدی قرار دارد. به عبارت دیگر، با آن که در روند تولید مانوفاکتوری با تقسیم کار روبه‌رو می‌شویم، اما در آن محدوده روند ازخودبیگانگی کارگر از فرآورده تولید خود هر چند تازه آغاز شده بود، اما پایان نیافته بود. با پیدایش ماشین‌های تولیدی است که کارگران به‌مثابه «اعضای آگاه» متعلق به ماشین‌آلات زیر سلطه قدرتی بیگانه، یعنی ماشین‌های تولیدی قرار می‌گیرند و به‌سرعت و شتاب کارکردی آن‌ها وابسته می‌شوند و هر گونه استقلال کارکردی خود را به‌مثابه «کار زنده» از دست می‌دهند: «فعالیت کارگر محدود می‌شود به فعالیتی فقط انتزاعی [یعنی مانع از اختلال ماشین شدن] که در همه سویه‌ها توسط حرکت ماشین‌ها تعیین و تنظیم می‌شود و نه بر عکس. در خودآگاهی کارگر دانشی که اعضای نازنده ماشین را مجبور می‌کند تا توسط ساختار خویش به‌گونه‌ای مناسب و خودکار تأثیر گذار شوند، وجود ندارد و بلکه [این خود آگاهی] توسط ماشین به‌مثابه قدرتی بیگانه، به‌مثابه قدرتی ماشینی بر او تأثیرمی‌گذارد» (16).
به‌این ترتیب مارکس نشان می‌دهد که با پیدایش ماشین‌های تولیدی مناسبات میان کارگران و وسائل تولید کله‌پا می‌شود و به‌جای آن که کارگر ابزار و وسائل کار را در خدمت خود گیرد، اینک خود در خدمت و زیر سلطه ماشین‌های تولیدی قرار می‌گیرد و کارکردهایش توسط حرکت و شتاب حرکت ماشین‌های تولید تعیین می‌شود. حتی دانشی که سبب تولید ماشین‌های تولیدی می‌شود، یعنی دانشی که تغییر شکل داده و در یک ماشین تولیدی متراکم گشته است، اینک کارآئی و استقلال خود را نسبت به هدایت ‌روند تولید از دست می‌دهد و خود به‌زائده‌ای از آن روند که شتاب حرکتش را ماشین مولده تعیین می‌کند، بدل می‌گردد: «دانش در ماشین‌آلات به‌مثابه کار بیگانه از او [از کارگر]؛ و کار زنده در میان کار شئی‌گشته به زیرنهشتی subsumieren تأثیرگذار بدل می‌گردد» (17).
با آن که ماشین‌های تولیدی دوران مارکس که با نیروی بخار کار می‌کردند، با ماشین‌های تولیدی کنونی که با نیروی برق کار می‌کنند و دارای حافظه‌های هدایت خودکار کمپیوتری‌اند، قابل مقایسه نیستند، یعنی ماشین‌های تولیدی زمان او نسبت به‌ماشین‌های تولیدی کنونی بسیار عقب‌افتاده بودند، با این حال مارکس فقط جنبه کارکردهای مکانیکی آن‌ ماشین‌ها مورد توجه قرار نداد، بلکه بر این باور بود که ماشین‌های تولیدی دیر یا زود در زندگی اجتماعی دارای نقشی «مکانیکی- هوشمندانه- اجتماعی» خواهند بود. به‌عبارت دیگر، هر ماشین تولیدی در خود دانش و فن‌آوری زمان خود را متراکم می‌سازد و هر چند یک‌جانبه بر روند کار کارگران تأثیر می‌نهد، زیرا آن‌ها را به خود وابسته می‌سازد، اما در عین حال هر ماشینی زنجیره‌ای از فن‌آوری، دانش و اندام‌های مکانیکی و هوشمندانه نیست و بلکه از این حد و مرز فراتر می‌رود و دارای اندام‌های اجتماعی نیز می‌شود، زیرا کارکرد ماشین‌های تولیدی بلاواسطه و مستقیم بر زندگی روزمره کارگران و سرمایه‌داران که دو قطب جامعه سرمایه‌داری را تشکیل می‌دهند، تأثیر می‌گذارد.
و سرانجام آن که هوشمندی دسته‌جمعی انسانی را می‌توان در ماشین‌های تولیدی یافت، زیرا بدون انباشت دانش انسان در طول تاریخ ماشین‌های تولیدی نمی‌توانستند ساخته شوند. بنا بر گفته مارکس ماشین‌ها «محصول کار دستی انسانی، اندام‌های مغز انسانی‌؛ دانش شئی گشته‌اند. تکامل سرمایه ثابت نشان می‌دهد که دانش عمومی اجتماعی تا چه اندازه به برآمدگی دانش knowledge، به تبدیل آن به نیروی مولد بلاواسطه و به‌همین جهت به شرائط روند زندگی اجتماعی که ‌زیر کنترل هوشمندی کل General Intellect درآمده و مناسب با آن تجدید سازمان یافته، انجامیده است. هم‌چنین تا کدامین درجه‌ نیروهای مولده اجتماعی، آن‌هم نه فقط در شکل دانش‌ها، بلکه به‌مثابه دستگاه‌‌های کارکرد اجتماعی؛ روند زندگی واقعی تولید شده‌اند» (18).
با توجه به آن‌چه گفته شد، نیروی مولده فقط از ماشین‌های تولیدی مدرن و یا زنجیره‌ای از «اندام‌های مکانیکی و هوشمند» تشکیل نمی‌شود و بلکه پیش از هر چیز مناسباتی را نمودار می‌سازد که میان تولیدکنندگان و روند تولید وجود دارد. در محدوده این مناسبات نه فقط فن‌آوری نهفته در ماشین‌های تولیدی از چگونگی امکانات فنی و هوشمندی نهفته در آن‌ها پرده بر می‌دارد، بلکه هم‌چنین ماشین‌های تولیدی در نتیجه تأثیری که بر روند تولید می‌نهند، ضرورتأ با مناسبات اجتماعی پیوند می‌خورند و موجب پیدایش مناسباتی اجتماعی می‌شوند که در ارتباط مستقیم با پیکرپاره‌های ماشین‌های تولیدی قرار دارند. مارکس در بررسی‌های خود نه فقط دریافت که دانش و مهارت به‌مثابه «مغز اجتماعی نیروهای مولده همگانی» (19) جذب سرمایه ثابت و در آن انباشت می‌شوند و سرمایه به روند دانش‌گرایانه تولید گرایش دارد، بلکه در عین حال سرمایه بنا بر منافع خویش، به کله‌پا کردن چنین روندی نیز متمایل است. به‌عبارت دیگر می‌توان گفت که زنجیره دانش و فن‌آوری فقط به سرمایه ثابت محدود نمی‌شود و بلکه از آن، یعنی از ماشین‌های تولیدی فراتر رفته و موجب پیدایش هم‌کاری‌ها و مراوده‌های انسانی نوینی می‌گردد.

مفهوم ماشینیسم فرامارکسی
با آغاز سده بیست و پیدایش صنایع غول‌آسائی که از استعداد تولید انبوه برخوردار بودند، و پیدایش شرکت‌های خدماتی بزرگ، هم‌چون بانک‌ها، بیمه‌ها و ... که در آن‌‌ها هزاران کس به‌کار اشتغال داشتند و دارند، انسان به‌مثابه «توده زنده Biomasse» که در سرمایه متغیر تراکم یافته است، در کنار دیگر ابزار و وسائل تولید و از آن جمله ماشین‌های تولیدی به‌مثابه «توده مکانیکی mechanische Masse» که در سرمایه ثابت بازتاب می‌یابند، قرار گرفت. همان‌طور که هر ماشینی از زنجیره‌ای از پیچ و مهره و چرخ و ... تشکیل شده است که با یکدیگر در رابطه معینی قرار گرفته‌اند تا بتوانند در کلیت خود به‌مثابه ماشین تولیدی کار کنند، انسان‌ها نیز در روند کار روزانه خود هم‌چون حلقه‌های یک زنجیر در ارتباط معینی مابین خود و ابزار و وسائل تولید قرار گرفته‌اند، به‌گونه‌ای که شخصیت فردی‌شان متأثر از این مناسبات متقابل می‌شود. به‌عبارت دیگر، انسان‌ها در روند تولید سرمایه‌داری جزئی از کلیتی می‌شوند که در آن هر چند هر فردی دارای کشش و جاذبه ویژه خویش است، اما خود ذره‌ای Molekül از آن کلیت می‌شود و در این رابطه فاقد اراده مستقل از آن کلیت است. بنابراین هر فردی میان خودآگاهی و نمود کارکردهای خود هم‌پیوستگی ایجاد می‌کند، بدون آن که بتواند به عدم اراده مستقل خویش از کلیتی که در آن به‌سر می‌برد، پی برد. با این حال همین نمودها فعالیت فردی او را در زندگی و در روند تولید هدایت می‌کنند.
بنابراین باید میان ماشین‌های انسانی Menschmaschinen، ماشین‌های فنی technische Maschinen و ماشین‌های اجتماعی soziale Maschinen تفاوت قائل شد. انسانی که در روند تولید فعال است، خود جزئی از این روند گشته و در نتیجه کارکردهایش توسط روند تولید تعیین می‌شود. چنین انسانی که با ‌دیگر انسان‌های شبیه خود در محیط کارخانه در ارتباط و هم‌پیوستگی قرار دارد، خود پیکرپاره‌ائی از ماشین انسانی است. در عین حال در روند تولید کارخانه‌ای با ماشین‌های تولیدی که از فن‌آوری پیچیده‌ای برخوردارند، روبه‌روئیم که شتاب حرکت‌شان آهنگ Rhythmus فعالیت نیروی کار انسانی را مشخص می‌سازد. و سرانجام مناسباتی که میان وسائل تولید (سرمایه ثابت) و نیروی کار زنده (سرمایه متغیر) برقرار می‌شود، مناسباتی متأثر از دو «ماشین» پیشین است که جامعه را به «ماشینی اجتماعی» بدل می‌سازد که در محدوده آن، هر چند فرد از عملکردی ارادی و متکی بر آگاهی خویش برخوردار است، اما آن عملکرد نمی‌تواند خود را از محدودیت‌های مکانیسم شیوه تولید حاکم که هم‌چون «ماشین اجتماعی» عمل می‌کند، رها سازد. اما کارکرد بدون نقص ماشین اجتماعی فقط هنگامی می‌تواند تضمین شود که میان ماشین‌های فنی و ساختارهائی که این ماشین‌ها در محدوده آن کار می‌کنند، رابطه‌ای منطقی و عقلائی برقرار باشد، یعنی گذار از فن‌آوری ماشین‌ها به داربست‌های ساختاری و عکس آن ممکن باشد. به‌عبارت دیگر، انسانی که در روند تولید داخل می‌شود، تا زمانی که از مهارت بدنی و فکری برای به‌کارانداختن ماشین‌های تولیدی برخوردار نشود، یعنی خود به ماشین انسانی بدل نگردد، به‌دشواری می‌توان روند تولید را آن‌گونه که تایلر Taylor (20) توانست با ایجاد خط تولید Fließband سازماندهی کند، راه‌اندازی کرد و با بهره‌گیری از تازه‌ترین دستاوردهای علمی نیروی کار را اداره و هدایت نمود و رابطه‌ای علیتی میان زنجیره ماشین و انسان برقرار ساخت. به‌این ترتیب می‌بینیم که در محدوده شیوه تولید سرمایه‌داری آرایش فنی و اجتماعی آن‌چنان درهم تنیده شده‌اند که تشخیص ساختارهای درونی و بیرونی آرایشی که میان ماشین‌های فناور و جامعه به‌مثابه حوزه اشتراکی انسان‌ها موجود است، دشوار و در برخی مراحل حتی غیرممکن است.
با توجه به آن‌چه نوشتیم، می‌بینیم که برخی از نئومارکسیست‌ها در بررسی‌های خود از ماشینیسم کوشیدند از مارکس فراتر رفته و تعریف نوینی از ماشین و ماشینیسم ارائه دهند، بدون آن که تعریف آنان سبب دگردیسی تعریف مارکس شود. در این زمینه بیش از هر کسی گواتاری تلاش نموده است.   
در حالی که مارکس در «سرمایه» کوشید به این پرسش ساده پاسخ دهد که «چگونه وسائل تولید از ابزار به ماشین تبدیل می‌شوند یا چگونه ماشین از ابزارهای پیشه‌وری متفاوت می‌شود» (21)، نئومارکسیست‌ها بر این باورند که بخش نخست پرسش مارکس نارسا و ناقص است. بنا بر باور آن‌ها مارکس وضعیتی را که در محدوده آن ابزارهای کار می‌توانند به‌ماشین تبدیل شوند، را به‌مثابه وضعیتی موجود پذیرفته است، بدون آن که نشان داده باشد این وضعیت خود چگونه پیدایش یافته است. به‌همین دلیل نیز آن‌ها به اندرباشی منطق immanente Logik مارکس ایراد می‌گیرند، زیرا بر اساس این منطق میان انسان و طبیعت رابطه‌ای به‌وجود می‌آید که در محدوده هر یک از شیوه‌های تولید پیشاسرمایه‌داری نیز می‌توان رد پای آن را یافت.
تکامل مداوم ابزار تولید به‌مثابه ابزاری که سبب افزایش توانائی‌های فیزیکی و مکانیکی انسان‌ها می‌شوند تا تبدیل این ابزار به ماشین‌های تولیدی که خود را از انسان مستقل و حتی نیروی کار انسانی را به‌خود وابسته می‌سازند، هر چند روندی جبرباورانه determinierte از تکامل فناوری انسانی را نمودار می‌سازد، اما با این حال این تکامل جنبه‌ای مکانیکی دارد. همین امر می‌تواند سبب شود تا نیروی مولده از وضعیت اجتماعی‌ای که در محدوده آن مورد بهره‌برداری قرار می‌گیرد، جدا و از آن «مستقل» نموده شود.
فراسوی روند تکامل تدریجی ابزارها و وسائل تولید و تبدیل آن‌ها به ماشین‌های تولیدی هر چه بغرنج‌تر، منتقدین مارکس به این نتیجه می‌رسند که با پیدایش ماشین‌های تولیدی، آن‌ها دیگر فقط وسائل کاری نیستند که دانش اجتماعی متراکم گشته را می‌نمایانند، بلکه ماشین‌های تولیدی هم‌زمان در هم‌پیوستگی‌های اجتماعی دارای کارکردهای متفاوتی می‌شوند: «دیگر فقط انسان و طبیعت وجود ندارند و بلکه فقط روندهائی که یکی دیگری را به‌وجود می‌آورد و ماشین‌ها را به‌هم متصل می‌کند» (22).
به‌این ترتیب کسانی که می‌خواهند از تعریف مارکس فراتر روند، ابزار کار و ماشین‌های تولیدی را در یک رده قرار نمی‌دهند و بلکه با توجه به بخش دوم نظریه مارکس می‌کوشند تفاوت‌های بنیادینی را که میان ابزار تولید و ماشین‌های تولیدی وجود دارند، برجسته سازند. بنا بر برداشت گواتاری، در دوران مارکس هنوز نمی‌شد میان مفهوم ارگانیک و مکانیکی ماشین‌های تولید تفاوتی یافت، اما اینک با پیدایش ماشین‌های تولیدی بسیار بغرنج چنین تفاوتی را می‌توان به‌بهترین وجهی نمودار ساخت. بر این مبنی ماشین‌های تولیدی به عامل مراوده میان کارگران یک کارخانه بدل می‌شوند، در حالی که ابزار تولیدی به‌خاطر اشکال غیرماشینی خود فاقد چنین خصوصیتی است. هم‌چنین انسان با بکارگیری ابزارهای تولیدی و در وحدت با آن‌ها خود جزئی از یک ماشین تولیدی می‌شود، در حالی که در رابطه با ماشین‌های تولیدی چنین نیست، زیرا انسان به‌مثابه نیروی کار بیرون از کارکرد ماشین‌های تولیدی و در کنار آن‌ها قرار دارد: «با چیز دیگری به تکه واحدی بدل شدن، به‌این معنی است که اساسأ خود را در ‌چیز دیگری تمدید کردن، برون‌افکنیدن و یا جانشین ساختن است» (23).
این گونه مرزبندی ماشین‌های تولیدی با ابزاری که موجب تمدید و یا جانشین‌سازی ساده انسان به‌مثابه نیروی کار زنده می‌گردند، موجب شده است تا گواتاری و دیگرانی که چون او می‌اندیشند، از پذیرش سلطه ماشین‌های تولیدی بر انسان به‌مثابه نیروی کار زنده امتناع ورزند. بر مبنای بینش این منتقدین ماشینیسم مارکس سرنوشت انسانی که به مثابه نیروی کار زنده مجبور است خود را با نیازمندی‌های ماشین‌های تولیدی تطبیق دهد، و یا آن که جای خود را به‌ماشین‌های تولیدی دهد و از روند تولید به‌بیرون پرتاب گردد، را آن‌چنان که باید، مورد توجه قرار نداده است: «مسئله بر سر درگیری میان انسان و ماشین نیست، تا هم‌خوانی، امتداد و جانشینی ممکن و یا ناممکن این و یا آن یک را برآورد کرد، بلکه مسئله بر سر آن است که چگونه می‌توان این دو را به‌هم مرتبط ساخت و نشان داد که انسان با ماشین و یا با دیگر چیزها به تکه‌ای (به‌وحدتی) تبدیل می‌شود تا ماشینی را بنیان نهد» (24). برای آن که بتوان این اندیشه را بهتر درک کرد، نمونه‌ای می‌آوریم. اگر «دوچرخه‌سوار» را به مثابه یک پدیده در نظر گیریم، در آن‌صورت می‌دانیم که این پدیده از دو جزء انسان و دوچرخه (ماشین) درست شده است که با یک‌دیگر وحدت کرده‌اند و موجب پیدایش پدیده «دوچرخه‌سوار» شده‌اند. حال اگر سه تن را در نظر گیریم که هر یک از آن‌ها صاحب دوچرخه مشابه‌ای باشد و اگر این سه تن در یک مسابقه شرکت کنند، یکی اول، دیگری دوم و سومی آخر می‌شود. به‌این ترتیب از ترکیب انسان و دوچرخه با پدیده‌ای روبه‌رو می‌شویم با کیفیت‌های متفاوت. بحث بر سر آن ‌است که در ترکیب پدیده «دوچه‌سوار»، فاکتورهای انسان و ماشین (دوچرخه)، چند درصد از آن پدیده را تشکیل می‌دهند. اگر به مثال بالا بازگردیم، در آن‌صورت می‌توان گفت در ترکیب «دوچرخه‌سوار» برنده سهم فاکتور انسان بیش از 50 در صد، در ترکیب«دوچرخه‌سوار» دوم سهم فاکتور ماشین و انسان 50 به 50 درصد و در ترکیب «دوچرخه‌سوار» آخری سهم فاکتور انسان کم‌تر از 50 درصد است. پس مسئله بر سر این است که در ترکیب پدیده «دوچرخه‌سوار» انسان چند درصد به دوچرخه و دوچرخه چند درصد به انسان بدل شده است. به‌عبارت دیگر، در هر ترکیبی از انسان و ماشین، میان این دو مبادله‌ای انجام می‌گیرد و به این ترتیب انسان تک‌بودی Singularität خود را از دست می‌دهد و در زنجیره‌ای ارتباطی با دیگران و دیگر چیزها قرار می‌گیرد که ماشین نیز بخشی از آن است. از مجموعه این مراوده و ارتباط همه با هم «ماشین اجتماعی» به‌وجود می‌آید.   
ضد این برداشت می‌توان گفت که ماشین‌های تولیدی در رابطه با پیکره اجتماعی به‌هیچ‌وجه نمی‌توانند به اندامی زیست- انسانی humanbiologischer Organismus بدل ‌گردند. بر این اساس، ماشین‌های تولیدی به پاره‌ای تبدیل نمی‌شوند که ابزارهای ساده تولیدی در رابطه با مفهوم انسان انتزاعی به‌نقطه آغاز روند تکامل آن‌ها بدل گردند، زیرا هم انسان‌ها و هم ابزارهای تولیدی خود پاره‌هائی Segment از پدیده ماشین اجتماعی را تشکیل می‌دهند. به این ترتیب ماشین‌های تولیدی در وحله نخست پدیده‌هائی اجتماعی‌اند که توسط نهادهای ماشین‌ساز متعلق به پیکره کامل اجتماعی و انسان‌ها و ابزارهای تولیدی‌ای که در محدوده این پیکر پراکنده‌اند، ساخته و پرداخته می‌شوند، یعنی انسان و ابزار ماشینی می‌گردند. با چنین نگرشی انسان‌ها و ابزارهائی که ماشینی شده‌‌اند، خود فرآورده اجتماعی ماشین شده می‌شوند که زمینه‌های ضروری پیدایش فنی، عاطفی affektive، شناختاری kognitive و زبان‌شناسی semiotisch ماشین‌ها و ‌پیوند زنجیره‌ای آن‌ها به‌یک‌دیگر و وحدت انسان و ماشین را فراهم می‌آورند.
پیکرپاره‌های ماشین خصوصیت اصلی آن را تشکیل می‌دهند، یعنی هر گونه امتداد و یا جانشین‌سازی سبب از بین رفتن نوعی مراوده می‌گردد و بالعکس، کیفیت ماشین بیانگر مراوده، تبادل و صراحت می‌شود. برخلاف هرگونه ساختار و دستگاه دولتی که به‌محدود ساختن تمایل دارند، ماشین‌های تولیدی و حتی اتومبیل‌ها که در زبان فارسی به آن‌ها «ماشین» می‌گوئیم به باز بودن گرایش دارند، زیرا تحرکی که در ماشین وجود دارد، سبب می‌شود تا پاره انسانی خود را از جائی به‌جای دیگر انتقال دهد و در نتیجه او را از هر گونه محدودیت و حصاری برهاند. همین خصوصیت را نیز می‌توان در ماشین‌های تولیدی یافت، زیرا پاره انسانی ماشین که مجبور است شتاب کار خود را با سرعت ماشین تطبیق دهد، دائمأ با فرآورده‌های نوئی روبه‌رو می‌شود که باید از محیط کارخانه به بازار انتقال یابند. به‌عبارت دیگر، آن‌چه در کارخانه تولید می‌شود، باید از آن محدوده بیرون برده شود تا بتوان گردش روند تولید را تضمین کرد. به این ترتیب ماشین‌های تولیدی از خصوصیت حصارشکنی برخوردارند، حال آن که هرگونه ساختاری حصاری کمیتی است برای نمایاناندن کیفیتی که در آن کمیت گنجایش یافته است. به‌همین دلیل نیز در نوشته‌های گواتاری بارها می‌توان خواند که «ماشین چیز بیش‌تری از ساختار است» (25). این بدان معنی است که کارکرد ماشین به اداره و شکاف گوهرهائی که در برابر یک‌دیگر قرار گرفته‌اند، محدود نمی‌شود و بلکه راه خود را به‌سوی ماشین‌های دیگر باز نگاه‌می‌دارد تا بتوان به‌آرایش ماشینی دیگری دست یافت. چنین آرایشی از ارتباط متقابل چندین ماشین با یک‌دیگر به‌وجود می‌آید و هم‌زمان سبب پیدایش ساختارهای نوئی می‌شود. ماشین‌ها برای آن که بتوانند موجودیت خود را حفظ کنند، به عناصر بیرونی خویش وابسته می‌ما‌نند. به‌این ترتیب در هر ماشینی نه فقط نوعی تمام‌گرائی Komplementarität نهفته است، یعنی ماشین سبب انبساط و امتداد امکانات انسانی می‌شود و توانمندی نهفته در او را تکمیل می‌کند، بلکه هر ماشینی در عین حال در رابطه با ماشین‌های دیگر برای خود در مناسباتی دگرگشتانه قرار دارد.
با توجه به آن‌چه تا کنون نوشتیم، نزد گواتاری ماشین و به‌ویژه ماشین تولیدی چیزی بیش‌تر از ابزار تولید است. او حتی از این مرز مارکسی فراتر رفته و ماشین‌های تولیدی را که سبب پیدایش «ماشین اجتماعی» می‌شوند، سازمانی انقلابی می‌داند: «نصب نهادینی ماشینی که خود را به‌وسیله حقایق مطلق بدون اثبات Axiomatik و کردمان Praxis ویژه‌ای می‌نمایاند، منظور تضمینی است که هر چند دیگر در انطباق با وسائل تولید نیست، اما در ساختارهای اجتماعی مختلف و به‌ویژه در ساختار دولتی فرسوده نمی‌شود» (26). با این حال می‌توان نتیجه گرفت که در محدوده شیوه تولیدی سرمایه‌داری پیش‌رفته «مناسبات تولیدی مسلط» و هم‌چنین اشکال به‌روز شده aktuell مقاومت به‌تدریج اشکال ماشینی به‌خود گرفته‌اند. البته نهادهای ماشینی نمی‌توانند شکل دولت مناسب خود را بازتولید کنند، اما قادرند در رابطه با کردمان نهادگرایانه اشکال نوینی را بی‌آفرینند. «قصد انقلابی به‌مثابه کارکرد ماشینی نهادی ویرانگر باید امکانات عینی را کشف کند و پیشاپیش از آن در هر مرحله از مبارزه علیه ساختارگرائی حفاظت نماید. اما یک‌چنین ثبت پیگیری که بر ساختارهای ماشین‌ها تأثیر می‌نهد، نمی‌تواند به نوعی "کردمان تئوریک" رضایت دهد و بلکه خواهان انکشاف ویژه‌ای از کردمان تحلیل‌گرایانه است که مستقیمأ با ‌هر یک از پله‌های سازمان مبارزه مربوط باشد» (27).   
اگر بخواهیم اندیشه گواتاری را ترجمه کنیم، باید بگوئیم که شیوه تولید سرمایه‌داری با تولید ماشین‌های تولیدی به‌تدریج زندگی انسان‌هائی را که در یک‌چنین جامعه‌ای زندگی می‌کنند، «ماشینی» می‌نماید و در نتیجه آن گونه «ماشین اجتماعی» را به‌وجود می‌آورد که در محدوده‌ی آن انسان و ماشین به دو جزء دیالکتیکی بدل می‌شوند که یکی بدون دیگری نمی‌تواند دوام و وجود داشته باشد. به‌این ترتیب انسان تا اندازه‌ای به ماشین بدل و ماشین تا حدی از توانمندی‌های انسانی بهره‌مند می‌شود. در چنین حالتی است که گواتاری بر این باور است که نیاز ماشین اجتماعی سبب می‌شود تا میلیون‌ها کارگر مهاجر و یا کارگران فصلی از خانه و کاشانه خود به‌بیرون پرتاب شوند و به‌جزئی از ماشین اجتماعی بدل گردند. در چنین رابطه‌ای سرنوشت انسانی آنان تابعی از نیازمندی‌های ماشین اجتماعی می‌شود و روشن است که در چنین محدوده‌ای انسان نه تنها از موضوع کار خویش از خودبیگانه می‌شود، بلکه در وضعیتی قرار می‌گیرد که «حرمت انسانی‌اش» خدشه‌پذیر می‌گردد.
با توجه به آن‌چه گفتیم، می‌توان نتیجه گرفت که ماشین اجتماعی از دو بُعد زمانی برخوردار است. یک بُعد زمانی را رخدادها و بُعد دیگر را دگرمانی ساختاری جلمعه ماشینی تشکیل می‌دهند. از ترکیب این دو بُعد زمانی ارتباطی دیالکتیکی میان حرکت و شتاب ماشین و ساختارهای ماشینی به‌وجود می‌آید که در محدوده آن کارکرد «نیروی مولد اجتماعی» می‌تواند تحقق یابد. همین امر سبب می‌شود تا بخش بزرگی از نیروی کار به حاشیه رانده شود و به‌مثابه «نیروی کار ارزان» و «ناماهر» مجبور شود بدون برخورداری از هرگونه امنیت اجتماعی نیروی کار خود را به‌ بهای اندکی بفروشد، به‌طوری که نتواند از مزدی که دریافت می‌کند، معیشت خود و خانواده‌اش را تأمین کند. همین وضعیت سبب می‌شود تا به‌تدریج «نیروی کار ماهر» برای رانده نشدن به‌حاشیه «ماشین اجتماعی» به دست‌مزد کم‌تری تن در دهد و در نتیجه با کوچک شدن «سرمایه متغیر» زمینه برای کوچک شدن «کار لازم» و بزرگ شدن «کار اضافی» هموارتر گردد تا سرمایه‌ای که اینک به اکسیر زندگی «ماشین اجتماعی» بدل گشته است، بتواند با شتاب بیش‌تری انباشت کند.   
اما می‌بینیم که این وضعیت پایدار نیست و در بیش‌تر کشورهای پیش‌رفته سرمایه‌داری جنبشی نوینی در حال شکل‌گیری است تا بتواند مبارزه علیه وضعیت اشتغال دشوار، از نظر زمانی ناپایدار و غیرعادی نیروی کار به‌حاشیه رانده شده را به‌جنبشی سیاسی و اجتماعی بدل سازد و آن را سازماندهی و رهبری کند. روشن است که با توجه به‌وضعیت اجتماعی دگرگون شده، چنین جنبشی دیگر نمی‌تواند با بهره‌گیری از اشکال سیاسی سنتی جنبش کارگری و احزاب سیاسی سنتی جامعه سرمایه‌داری مبارزه خود را پیش برد و بلکه به اشکال سازمانی نوینی که در انطباق با کُنش‌های «ماشین اجتماعی» که از پویائی و شتاب فراوانی برخوردار است، نیازمند است. به‌عبارت دیگر، اشکال نوین سازمانی چنین جنبشی باید با تحرک اشتغال نیروی کار به‌حاشیه رانده شده در انطباق باشد.
به‌این ترتیب دیگربار به مفهوم «هوشمندی کل» General Intellect مارکس بازمی‌گردیم، یعنی به‌جامعه‌ای که در آن دانش اجتماعی جذب ماشین‌های تولیدی می‌گردد و به‌تدریج از نقش نیروی کار انسانی در روند تولید می‌کاهد، بدون آن که بتواند آن را به صفر برساند. دیگر آن که تمامی «هوشمندی کل» اجتماعی فقط در ماشین‌ها تراکم نمی‌یابد و بلکه بر دیگر سطوح اجتماعی هم‌چون فرهنگ، هنر و ... نیز تأثیر می‌نهد و جامعه را آن‌چنان هوشمند می‌سازد تا نیروی کار زنده بتواند اشکال مبارزه سیاسی مناسب خویش را در انطباق با «ماشین اجتماعی» پوینده بیابد. به‌همین دلیل نیز پائولو ویرنو Paolo Virnoمی‌کوشد اندیشه مارکس از «هوشمندی کل» را با توجه به‌ساختارهای کنونی «جامعه ماشینی» یا «ماشین اجتماعی» تکمیل کند و برای هوشمندی کیفیتی پیشا و پسا فردی- اجتماعی قائل می‌شود. بنا بر باور او ماده خام کار زنده در «جامعه ماشینی» اندیشیدن، آموختن، پرورش نیروی تصور و مراوده اجتماعی است. روشن است که همه این عوامل در خدمت توانمند شدن هر چه بیش‌تر خودآگاهی انسانی است. بنابراین «هوشمندی کل» مارکسی چیز دیگری نیست، مگر نیروی کار زنده‌ای که «مغز اجتماعی» را تشکیل می‌دهد. این نیرو از یک‌سو در«سرمایه متغیر» تراکم یافته است و از سوی دیگر بخشی از«هوشمندی کل» در ماشین‌های تولیدی، یعنی در «سرمایه ثابت» جا گرفته است (28).
هم‌چنین بهره‌گیری از مفهوم مارکسی «هوشمندی کل» به‌این معنی نیست که «هوش» Intellektرا باید به‌مثابه توانمندی بیرون‌گذار exklusiv فردی پذیرفت، بلکه باید آن را به‌مثابه رشته‌ای پیوند دهنده که شالوده انکشاف فردیت بر آن استوار است، درک کرد. به‌این ترتیب به «طبیعت» پیشافردی انسانی می‌رسیم که از سخن‌گفتن، اندیشیدن و مراوده‌داشتن آغاز می‌شود و به «هوشمندی کل» مارکسی می‌انجامد. «هوشمندی کل مارکسی» فقط از کلیت آگاهی‌های متراکم گشته انسانی تشکیل نمی‌شود و هم‌چنین فقط دربرگیرنده اشتراک ثروت‌های مشترک پیشین نیست و بلکه فراتر از آن‌ها، شناختی که کارگران از یک‌دیگر دارند، میان‌کُنش ارتباطی kommunikative Interaktion میان آن‌ها، انتزاع و خودبازتابی Selbstreflexion موجود زنده، هم‌کاری و اقدام هم‌آهنگ شده کار زنده را نیز در برمی‌گیرد.
و سرانجام آن که ویرنو می‌کوشد به ما نشان دهد که میان درک نوین او از «هوشمندی کل» مارکسی به‌مثابه زبان و اندیشه جمعی و تعریفی که گواتاری از پدیده «ماشین» ارائه می‌دهد، ارتباطی منطقی و دیالکتیکی وجود دارد. آگاهی به‌مثابه هوشمندی جمعی تکمیل‌ساز کیفیت ماشین در تولید و پویش می‌شود. «هوشمندی کل» مارکسی را ویرنو به «هوشمندی عمومی» بدل می‌سازد و مدعی می‌شود که این هر دو چیز دیگری را بازتاب نمی‌دهند، مگر تعریفی را که گواتاری از ماشین‌های فنی ارائه داده است. «مابین روندهای کار معاصر مفاهیم پیکربندی شده‌ای وجود دارند که هم‌چون "ماشین‌های" مولد عمل می‌کنند، بدون آن که به پیکری ماشینی و یا روح الکترونیکی کوچکی نیاز داشته باشند» (29).
چکیده آن که، تعریف ماشین فرامارکسی می‌کوشد به‌ما نشان دهد که با پیدایش «ماشین اجتماعی»، ماشین نیز هیبت جسم بودن خود را در برخی از حوزه‌های مراوده میان‌انسانی و روند کار از دست می‌دهد و به اندیشه‌ای بدل می‌شود که در هیبت «هوشمندی کل» جامعه را هم‌چون ماشینی به‌سوئی معین هدایت می‌کند، سویه‌ای که فرد هر چند می‌تواند در مراحلی از روند تکامل فکری خود، فراسوی آن بی‌اندیشد، اما نمی‌تواند بیرون از آن حوزه قرار گیرد و در نهایت کارکردهای فردی و حتی اندیشه انسانی در روند تولید سرمایه‌دارانه توسط مناسباتی تعیین می‌شوند که هم‌چون ماشین پویش و سویه کارکردهای فردی را تعیین می‌کنند.
با توجه به این بررسی تا چه اندازه تعریف ماشین فرامارکسی می‌تواند ما را به کرانه‌های نوئی از دگرگونی‌های اجتماعی هدایت کند، البته هم‌چنان بغرنج و ناروشن باقی می‌ماند.

پانوشت‌ها:
1- مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان آلمانی، جلد 23 که دربرگیرنده بخش نخست «سرمایه» است، صفحه 223
2- همان‌جا، صفحه 224
3- مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان آلمانی، جلد 25، صفحات 242-221
4- مجموعه آثار مارکس و انگلس به‌زبان آلمانی، جلد 23، صفحه 391
5- همان‌جا، صفحه 396
6- در افسانه ایلیاد هومر Humer، سوکلوپ Zyklop انسانی غول آسا بود که فقط یک چشم داشت و به‌دست اُدیسوس Odisos و همراهانش که پس از پیروزی در جنگ ترویا به سرزمین خویش بازمی‌گشتند، کشته شد.
7- مجموعه آثار مارکس و انگلس به‌زبان آلمانی، جلد 23، صفحه 405
8- مجموعه آثار مارکس و انگلس به‌زبان آلمانی، جلد 4، صفحه 465
9- مجموعه آثار مارکس و انگلس به‌زبان آلمانی، جلد 23، صفحه 445   
10- همان‌جا، صفحه 414   
11- رجوع شود به: «ماشین و ساختار»
Félix Guattari, „Maschine und Struktur”, in: ders., Psychotherapie, Politik und die Aufgaben der institutionellen Analyse, Frankfurt/Main 1976, Seite 118
12- مجموعه آثار مارکس و انگلس به‌زبان آلمانی، جلد 42، صفحات 609-590   
13- مجموعه آثار مارکس و انگلس به‌زبان آلمانی، جلد 23، صفحه 391
14- همان‌جا، صفحه 459
15- کارل مارکس، «گروندریسه»، مجموعه آثار مارکس و انگلس به‌زبان آلمانی، جلد 42، صفحه 592
16- همان‌جا، صفحه 593
17- همان‌جا، صفحه 595
18- همان‌جا، صفحه 602
19- همان‌جا، صفحه 594
20- فورد توانست با کمک خط تولیدی که تایلر Taylor اخترع کرده بود، از هزینه تولید اتومبیل‌های خود به‌شدت بکاهد و با افزایش دست‌مزد کارگران خود کوشید آن‌ها را به‌خریداران و مصرف‌کنندگان اتومبیل بدل سازد. فورد در این زمینه به موفقیت شایانی دست یافت و «خط تولید» و یا «خط مونتاز» از آن زمان به‌بعد در تمامی صنایع مدرن راه یافت.
21- مجموعه آثار مارکس و انگلس به‌زبان آلمانی، جلد 23، صفحه 391
22- رجوع شود به Gilles Deleuze, Félix Guattari, Anti-Ödipus, Frankfurt/Main 1977، صفحه 8
23- همان‌جا، صفحه 499
24- رجوع شود بهFélix Guattari, „Machinic heterogenesis”, 1995 ، صفحه 37
25- رجوع شود به Félix Guattari, „Über Maschinen”, Berlin 1995، صفحه 121
26- رجوع شود به گواتاری، «ماشین و ساختار»، صفحه 137
27- همان‌جا، صفحه 138
28- رجوع شود به Paolo Virno, „Die Engel und der General Intellect“ , Wien 2005، صفحه 174
29- رجوع شود به Paolo Virno, „Wenn die Nacht am tiefsten ... Anmerkungen zum General Intellect”, ، صفحه 154