سنگ اول
گزارش داستانی از تعزیر و سنگسار


ستار لقایی


• دست های سومی را گذاشتند، داخل ماشین «قطع ید» و بستند. و در چند لحظه، چهار انگشت اش را مثل پنیر قطع کردند. خون فواره زد. سومی، کوشید خودش را خلاص کند، اما نتوانست. مردم صلوات فرستادند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۹ آبان ۱٣٨۷ -  ۱۹ نوامبر ۲۰۰٨


 
 
 
● نقاشی (تابلو سنگسار ) اثر جلوه جواهری
 
 
سه نفر بودند. سه مرد جوان. آن ها را برده بودند به میدان ِ مقابل مسجد جامع تا تعزیر کنند. وسط میدان یک سکوی نسبتاً بزرگ درست کرده بودند و چند پاسدار روی آن مشغول آماده کردن تخته شلاق و دستگاه «قطع ید» بودند که از اختراعات قوه ی قضاییه بود...
هر سه نفر را که دست هاشان، از جلو با طناب بسته شده بود، بردند بالای سکو. از آن ها دو تاشان به جرم خوردن عرق، هرکدام، محکوم شده بودند، به تحمل هشتاد ضربه شلاق. و سومی، متهم به ارتکاب سه گناه بود، و سه بار، باید حدّ بر او جاری می شد. گناه اول اش خوردن عرق بود. گناه دوم اش دزدی بود. او از انبار کمیته عرق دزدیده بود و فروخته بود. و به همه ی خریداران گفته بود که عرق ها را از انبار کمیته دزدیده است. و آبروی کمیته را برده بود. سوّمین گناه اش زنا با یک زن فاحشه، رقصیدن و خواندن ترانه ی «این دست کجه» در مجامع عمومی و اظهار عشق و بوسیدن نوه‌ی دختری ی حاکم شرع، آن هم، در حضور یک شاهد   بود.   جزای‌ی معصیت اول‌اش، هشتاد ضربه شلاق بود و به خاطر انجام دومین گناه، به قطع چهار انگشتِ دست راست محکوم شده بود. اما جزای سومین جرم اش از همه سنگین تر بود: سنگسار در ملاء عام.
- ... تا موجب عبرت همگان بشود ! ؟
- بله!   تا موجب عبرت همگان بشود!
اولی و دومی ساکت بودند، ولی سومی التماس می کرد که از گناهان اش بگذرند... و فحش می داد به آدم هایی که علیه او شهادت داده و باعث محکومیت اش شده بودند. همچنین فحش می داد به آن عده از اهالی محل که طی ارسال نامه یی برای حاکم شرع، ضمن تأیید گناهان‌اش، بر سبیل شفاعت، تقاضا کرده بودند، فقط مجازات سنگسار، در مورد او   اعمال بشود و مجازات های شلاق زدن و قطع انگشتان دست   را بر او ببخشایند. اما حاکم شرع نپذیرفته بود و گفته بود، اِعمال اشد مجازات متعلق به حکومت طاغوت بوده است و در   شرع مبین «مسموع» نیست.
جوان محکوم می گفت اهالی محل می توانستند، از حاکم شرع بخواهند که از اجرای حکم سنگسار در مورد او خوداری بکند. زیرا که مدعی بود، بی‌گناه است و   مرتکب زنا نشده است. و می گفت «اگر راست می گویید، زانیه را هم بیاورید و با من رو به رو کنید.» امّا اظهار عشق و بوسیدن نوه ی دختری حاکم شرع را رد نمی کرد و با گریه و التماس به پاسدارها می گفت: «آهاااای لامذهب ها! آخه در کدوم مذهب، کدوم ملت، یه عاشقی رو می کُشند که تو   چرا عاشقی!؟ اگه ماچ کردن جرمه، پس باید ماچ دادن هم جرم باشه. چرا نوه ی حاکم شرع رو سنگسار نمی کنین!؟ من که به زور او رو نبوسیدم. ما دوتایی هم رو بوسیدیم. آخه ای عمله ی ظلم، یک آدم محترمی رو که به خاطر یک ماچ بی قابلیت سنگسار نمی‌کنند!!!»
جمعیت به حرف های او می خندید. یک از پاسداران، با لحن مضحکی گفت: «آره ارواح بابات. خیلی محترمی!»
او با گریه ی شدیدتری گفت: «اگه محترم نبودم که رادیو اسلامی مرتب منو شنونده ی محترم خطاب نمی کرد. رادیو اسلامی که نباید دروغ بگه. دوغ گفتن حرومه!؟»
پاسداری زد پس کله اش و گفت: «اگه حلال و حروم سرت می شد، زنا نمی کردی.»
او در حال که زار می زد، جواب داد: «ای عمله ی ظلم!   اگه راست می‌گین زانیه رو بیارین و با من رو به رو بکنین.»
پاسدار دیگری، لگد محکمی به ساق پای سومی زد. سومی جیغ زد: «آخ! پامو شکوندی. آخ! چرا می زنی!؟»
پاسدار گفت: «خفه شو مرتیکه ی زانی! یک دفعه ی دیگه چرند بگی، اون زبون درازت رو از دهن‌ت می کشم بیرون. وقتی کثافت کاری می‌کردی می‌خواستی به فکر حالا باشی.»
در همین موقع آخوند حاکم شرع، به همراه پاسداران‌اش، وارد میدان شد. چند پاسدار برای آن ها راه باز کردند که بگذرند. جمعیت صلوات فرستاد. سومی با دست های بسته از روی سکو، دوید به طرف آخوند و خودش را انداخت به پای او، و شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن کفش هاش. آخوند با عصبانیت فریاد زد: «این ملعون را دور کنید از جلوی پای من.»
پاسدارها به زحمت سومی را از روی پاهای آخوندِ فوق العاده چاق، بلند کردند و برگرداندند روی سکو. او زار می زد : «آخه من از کجا می‌دونستم که اون جا انبار کمیته اس. جن هم نمی تونه حدس بزنه که کمیته اون همه عرق رو احتکار کرده باشه. کمیته رو چه به عرق!؟ آخه مگه کمیته انبار کارخونه ی عرق سازی یه. تازه عرق هاشون هم قلابی بود. آب گندیده قاطی عرق ها کرده بودن. آهای مردم از شما می پرسم: عرق خوردن گناه داره، ولی عرق درست کردن و فروختن گناه نداره؟»
خنده ی جمعیت در فضا رها شد. پاسداری گفت: «مادر قحبه برادران کمیته عرق ها رو کشف کرده بودن و به عنوان سند جرم،   انبار کرده بودن.»
سومی هم چنان که زار می زد، گفت: «کشف کرده بودن که به ده برابر قیمت بفروشن به ما مسلمونای عرق نخور ! »
آخوند چاق به بالای سکو رفت. جمعیت صلوات فرستاد. او شروع کرد به موعظه کردن، در مذمت و مضّار خوردن مشروبات الکلی. سومی با گریه گفت: «حضرت آقا! اگه عرق حرومه، چرا در انبارِ کمیته انبار شده بوده!؟ و چرا پاسدارها اون ها رو می فروختن؟ چرا برای اون ها گناه نداره، ولی برای ما حدّ شرعی داره؟»
شلیک خنده ی مردم بلند شد. آخوند چاق خطاب به مردم فریاد زد: «همه تان خفه بشوید!»
جمعیت سکوت کرد. آخوند ادامه داد: «اولاً برادران پاسدار، عرق نفروخته اند و اگر هم فروخته باشند، فروخته اند به آن ارمنی های نجس عرق خور. پس کار بدی نکرده اند، زیرا خوردن نجاستی، شأن کفار است.»
اولی گفت: «حضرت آیت الله! ما نمی گیم عرق نخوردیم. خوردیم. ولی عرق رو از کمیته خریده بودیم، پس کمیته هم مرتگب گناه شده. رییس‌اش رو بیارین این جا و تعزیرش کنین.»
آخوند جیغ زد: «تهمت حدّ شرعی دارد و تو...»
هنوز حرف اش تمام نشده بود که سومی پرید روی پاهاش و با التماس گفت: «حضرت آقا! تو رو به جان بچه هات قسم، تو رو به اون دست های قلم شده ی حضرت ابوالفضل، منو سنگسار نکن. صواب داره. عوض‌اش ننه ام دعا می‌کنه بچه هات خیر ببینن. من هم دیگه گوه می خورم نوه‌ی شما رو ببوسم.»
جمعیت زد زیر خنده. آخوند چاق، بار دیگر خطاب به جمعیت فریاد زد: «گفتم خفه بشوید!»
جمعیت، مرعوب شد و سکوت کرد. سپس رو به سومی فریاد زد: «خفقان بگیر! زانی ی ملعون!»
یکی از پاسدارها، دست سومی را که از جلو بسته شده بود، باز کرد و از پشت بست و یک تکه پارچه ی کثیف، توی دهان اش فرو کرد و با پاچه‌ی کهنه‌ی دیگری، دهان اش را کاملاً بست. او می کوشید چیزی بگوید، ولی صداش در نمی آمد. مردم می خندیدند.
آخوند چاق به پاسدارها اشاره کرد، اولی را روی تخته شلاق بخوابانند.   پاسدارها او را با زور خواباندند و با چند تسمه به تخته شلاق بستند. آخوند چند آیه ی عربی خواند و بعد پاسداری شروع کرد به شلاق زدن. چند ضربه ی اول که بر پشت او فرود آمد، جیغ زد و فحش داد به حاکم شرع، انقلاب و آخوندها. ولی از ضربه ی دهم به بعد، صداش افتاد. هشتاد ضربه را که زدند، او را از سکو پایین انداختند و کشان کشان بردند به داخل اتومبیل کمیته. لابد به خاطر فحش هایی که داده بود، به عنوان ضد انقلاب و محارب با خدا، حاکم شرع قصد داشت، حکم جدید صادر کند.
بعد دومی را به تخته شلاق بستند و به دهان اش یک چسبِ پهن زدند. و پاسدار دیگری هشتاد ضربه شلاق بر پشت او نواخت. و بعد او را از سکو پایین انداختند... چند تن از دوستان اش با عجله او را با خودشان بردند.
سپس سومی را با زور بردند به طرف تخته شلاق. پاسداری او را از پشت گرفته بود و هُل می داد. سومی چنگ انداخت به خایه های پاسدار و فشار داد. پاسدار جیغ زد: «ول کن مادر قحبه!» ولی او بیشتر فشار داد. مردم خندیدند. پاسدارِ دیگری خطاب به مردم گفت: «خفه!» دو پاسدار دیگر دست های سومی را از خایه های همکارشان جدا کردند. سومی کوشش کرد بگریزد، ولی دیگر پاسداران او را گرفتند و به تخته شلاق بستند. پاسداری که خایه هاش، فشار داده شده بود، در حالی که از درد به خود می پیچید و می نالید، باعجله دوید، به طرف مستراح مسجد. مردم قاه قاه می خندیدند و متلک می گفتند. میر غضب دیگری هشتاد ضربه شلاق بر نشمین گاه سومی نواخت.
سپس تسمه ها را باز کردند و طناب را نیز از دست هاش گشودند. و او را با زور به طرف دستگاه «قطع ید» که از اختراعات قوه ی قضائیه بود بردند. او دیگر مقاومت نمی کرد. توان مقاومت نداشت. آخوند چاق چند جمله ی دیگر به عربی قرائت کرد، و بعد در باره ی قبح دزدی سخن گفت. یک تن از بین جمعیت گفت: «اگه قرار باشه انگشتای دست همه ی دزدها رو قطع کنن، هیچ کدوم از آخوندِهای حکومتی، نباس انگشت دست راست داشته باشن.»
پاسداری فحش داد و پرید وسط جمعیت و شخص معترض را دستگیر کرد و به دو پاسدار دیگر، تحویل داد، تا او را به کمیته ببرند.
چند تن از بین مردم، از پاسدار خواستند که جوان معترض را رها کند. یکی گفت: «برادر او یک گوهی خورد، ولش کن.»
دیگری گفت: «منظور بدی نداشت!»
پاسدار گفت: «وقتی چوب توی کون اش کردیم، می فهمه که مسجد جای گوزیدن نیست.»  
و برگشت روی سکو.
دست های سومی را گذاشتند، داخل ماشین «قطع ید» و بستند. و در چند لحظه، چهار انگشت اش را مثل پنیر قطع کردند. خون فواره زد. سومی، کوشید خودش را خلاص کند، اما نتوانست. مردم صلوات فرستادند.
پاسداری پارچه یی سیاه، ضخیم و کهنه و پهنی، آورد،   و به همکارش گفت: «دست اش رو با این پارچه ببند، و گرنه لباسامون نجس می شه.»
دو پاسدار دستِ بدون انگشت سومی را محکم بستند. سومی سخت بی تابی می کرد. بالا و پایین می‌پرید.   شلوار یکی از پاسدارها خونی شد. پاسدار فحش داد: «مادر قحبه شلوارم رو نجس کردی.» و لگد زد به خایه های سومی. سومی خم شد به طرف جلو.
یکی از داخل جمعیت گفت: «بده ننه ات کُر بده واسه ات.»
سومی را با زور طناب پیچ کردند. و بستند در یک پارچه ی سفید. و انداختند داخل گودالی که از پیش، جلوی سکو حفر شده بود. و اطراف‌اش خاک ریختند.
مقدار زیادی سنگ های کوچک در اطراف میدان ریخته بودند تا امت همیشه در صحنه به کله ی سومی بکوبند.
آخوند چاق، در مذمت زنا حرف زد. چند آیه ی عربی ی دیگر هم خواند.   سپس پاسداری چند سنگ به آخوند چاق داد. او با دست های طاهراش! نخستین سنگ را به کله ی سومی کوفت. و بعد عده یی از مردم بر سرش سنگ زدند. سومی مرتب به چپ و راست خم می شد. شاید تقلا می کرد که خودش را از گودال نجات بدهد. اما نم توانست. از کله‌اش خون فوراه زد. و بعد نیم ساعت آرام شد و سرش به طرف جلو خم شد و خم ماند. یک نفر سوت کشید و عده یی هم صلوات فرستادند.
آخوند از سکو پایین آمد و به همراه پاسداران   محافظ اش میدان را ترک کرد.