آقا، خانم، بچه می خری..؟
پویان انصاری
•
یکسال بعد، چهره زنی چادری را میدیدی که حکایت از ضربات چکش بیرحمانه روزگار یا بهتر است گفت، تبر قوانین ضد زن جمهوری اسلامی و تماشاگری، بی نهایت، مردانه! ما، میکرد، در گوشه ای از خیابان تهران با نوزادی در بغل
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲ آذر ۱٣٨۷ -
۲۲ نوامبر ۲۰۰٨
یکسال بعد، چهره زنی چادری را میدیدی که حکایت از ضربات چکش بیرحمانه روزگار یا بهتر است گفت، تبر قوانین ضد زن جمهوری اسلامی و تماشاگری، بی نهایت، مردانه! ما، میکرد، در گوشه ای از خیابان تهران با نوزادی در بغل
دیدن این جمله کافی است روح و قلب هر انسان ِ به معنای واقعی کلمه را به درد آورد و خود را گیج و مبهوت و ناتوان به سراشیبی سقوط ِ سیاسی خود، یعنی "بی عملی" ببیند.
این صدا از کیست!؟ از کجاست!؟ بچه می خری!؟ یعنی چه!؟ نکند اشتباه شنیدم!؟ شاید دوره گردیست که میگوید، آقا، خانم، عروسک برای بچه ات میخری!؟ نه، نه، نه، چرا خودت را گول میزنی؟ هر چند میدانم عُمق فاجعه بالا تر از آن است که حتی تصور آن برایت غیر قابل قبول است ولی درست شنیده ای، بچه میخری، یعنی موجودی که از رحم مادری زائیده شده، به فروش میرسد!
معصومه دختر 14 ساله ای که با زور و ضرب و شتم پدر و مادرش، نه بهتر است بگویم به خاطر فقر، بیچارگی، گرسنگی و ..... مجبور میشوند ... ، نه، نه، نه .... اینطور نیست بلکه به دلیل حکومت رژیم قرون وسطایی جمهوری اسلامی، او را با لباس سفید و حلقه که همانا لباس و حلقه بردگی و بندگی ایست به ازدواج مرد 58 ساله پست و قُرمساق و پفیوزی به اصطلاح پولدار در میاورند.
معصومه، با صدای لرزان کودکانه اش، فریاد میزند: مادر من میخواهم درس بخوانم، چرا میخواهید مرا به خونه ایوب بفرستید!؟ پس کی به تو در فالی و لباس شویی که برای دیگران میکنی کمک کند؟
دخترک معصوم، همانند نامش هنوز نمیدانست که چه سرنوشت شومی در انتظارش است، از اینرو با سادگی بچگانه اش بی خبر از همه چیز در فکر کمک به مادرش بود.
مادر معصومه با چشمانی پُر از اشک سر دخترش را بر روی زانوی خود میگذارد و با نوازش کردن موهای او زیر لب میگوید: دخترم کار دیگری نمی توانیم بکنیم، پدرت را میبینی؟ به خاطر دفاع از ناموس و وطن، در جنگ 8 ساله پاهایش را از دست داد، آنها به ما خیلی وعده دادند ولی به مرور زمان حتی آن پول به خور نه میر ناچیز را که برای جانباختگان جنگ تعیین کرده بودند، به زور میدهند، منهم خسته شدم. چند سال برای مردم کُلفتی کنم بخدا دیگر نمیتونم. اگر تو کمکم نمیکردی، نمیتونستم ادامه دهم. آخه سیر کردن شکم یک خانواده 5 نفری خیلی سخت است.
این سرنوشت فقط برای تو نیست، باید برای دو تا برادرات هم فکری کنیم. من و بابات حاضر شدیم کلیه خودمون را بفروشیم که بتوانیم خرج زندگی و تحصیل شما را تأمین کنیم که آقای ایوب به پدرت گفته حاضر ِ تو را بگیره و پول خوبی به ما بده. که ناگهان معصومه سراسیمه سرش را از روی زانوی مادرش بلند کرد و به چشمان اشک آلود مادرش خیره شد و گفت: مادر چی میگی!؟ من نمی فهم، منو ایوب بگیره یعنی چی؟ مگه منهم کُلیه هستم که میخواهید بفروشیم؟ باز مادر سر دخترش را بر روی زانوی خود گذاشت و زیر زبانی که شوهر و دو پسرش نفهمند، ماجرای زناشویی را برای دخترک نگون بخت شرح داد.
هر کلمه مادر، پُتکی بود بر روح و جسم دختر نگون بخت که گریه مجالش نمیداد، معصومه هاج واج و فریاد کنان گفت نه،نه، نه .... من نمی فهم این چیزهایی که میگی یعنی چه .... و دوان دوان خود را تو بغل پدرش که بر روی چرخ صندلی داری نشسته بود انداخت و زاز زار گریه میکرد و میگفت بابا کمکم کن حاضرم هر کاری که بگید بکنم اصلأ مدرسه نمی رم خودم کار میکنم قالی مردم را میشورم ظرف میشورم، گدایی میکنم، همه کار میکنم قول میدم هر روز برایت سیگار هم بخرم ولی من نمی خواهم پیش ایوب بخوابم.
دو برادر معصومه، با حالتی عجیب و کنجکاو و توآم با ترس، به خواهرشان خیره شده بودند، صادق برادر 9 ساله اش با صدایی لرزان گفت: بابا، معصومه هر شب پیش من می خوابه و برام قصه میگه چرا باید بره پیش آقا ایوب بخوابه!؟ که ناگهان با واکنش تند جعفر برادر 15 ساله اش که به او سُقُلمه زد، روبرو شد.
... یکسال بعد، چهره زنی چادری را میدیدی که حکایت از ضربات چکش بیرحمانه روزگار یا بهتر است گفت، تبر قوانین ضد زن جمهوری اسلامی و تماشاگری، بی نهایت، مردانه! ما، میکرد، در گوشه ای از خیابان تهران با نوزادی در بغل و با ترس و لرز، با چشمان معصوم اش، بدنبال زن و مردی که از نظر سر و وضع نشان میداد از ما بهتران هستند! و میخواستند سوار ماشین شیکشان شوند، میرساند و ترسان با صدای بغض آلود می گوید: آقا، خانم، بچه میخری... ولی به سرعت حرف خودش را عوض میکند و میگوید منظورم .... بچه میخواهید، بخدا دختر خوبی است فقط شیرش را بدید و پوشاکش را عوض کنید، بخدا گریه هم نمیکند، بچه خیلی آرومی است ...
Pouyan49@yahoo.se
نوامبر 2008 - استکهلم
|