سفر ممنوع
گزارش سفر بی سرانجام به کردستان عراق برای شرکت در فستیوال گلاویژ


فرهاد حیدری گوران


• در جاده ی سنندج- مریوان هستیم. اتوبوس نونوار با صدای مظهر خالقی پیش می رود. چند پنجره گشوده ایم تا مگر هوای آزاد بخوریم، آزادی بماند. ساعت ۳۰/۱۴ دقیقه است؛ بیست و نهم آبان ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت هجری شمسی. از قرار معلوم دو ساعت دیگر می رسیم به مرز باشماق ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ٣ آذر ۱٣٨۷ -  ۲٣ نوامبر ۲۰۰٨


 
 
در جاده ی سنندج- مریوان هستیم. اتوبوس نونوار با صدای مظهر خالقی پیش می رود. چند پنجره   گشوده ایم تا مگر هوای آزاد بخوریم ، آزادی بماند. ساعت ٣۰/۱۴ دقیقه است ؛ بیست و نهم آبان ماه یک هزار و سیصد و   هشتاد و هفت   هجری شمسی. از قرار معلوم دو ساعت دیگر می رسیم به مرز باشماق و از آنجا با گذرنامه ی رسمی قدم به خاک اقلیم کردستان می گذاریم. بعد هم سر موعد در مراسم گشایش دوازدهمین دوره ی فستیوال ادبی- هنری گلاویژ حاضر می شویم. راننده اتوبوس کرد است و همزبانم.می گوید : مهمانان به ریز! از اینجا به بعد جاده تماشا دارد!
یکی از ما هفده نفر به طنز می پرسد: این جاده دره هم دارد؟!
-          دره؟!
-          قصه ی اتوبوس ارمنستان را شنیده ای؟ ده دوازده سال پیش بوده ...
شنیده است . می خندد و به روی خودش نمی آورد که این پرسش چه معنای خطرناکی دارد.
می گوید: به ریز ! ما کرد هستیم.   خیالت راحت!
می گویم: در این چهره ی لوچ افتاده و سرد و گرم چشیده هر چیزی پیداست غیر از توطیه ی   به دره انداختن ما هفده شاعر و نویسنده.... ولو اینکه دره ی جهنم پیش رو باشد. خیالتان راحت!
یکی از ما اما بدجوری بدگمان است   باور نمی کند این سفر سرانجامی داشته باشد چنان که در نظر داریم. می ترسد. می گوید آن چند نفر که دعوت بودند اما نیامدند حق داشتند. ترسیدند.
 
روی شیشه ی جلویی اتوبوس به خط کردی و فارسی نوشته شده : سلیمانیه- تهران
دکتر منصور، نماینده ی فرهنگی اقلیم کردستان در مریوان ، راهنما و مدیر این سفر است. او در فرودگاه سنندج به استقبال مان آمده و   چهره ی شادش نمایانگر سفری شادمانه نیز هست. چنین می پنداریم لابد. در گفت و گو با او در می یابیم که تعدادی نویسنده ی مقیم کرمانشاه و کردستان نیز به این فستیوال دعوت شده اند و در مرز باشماق به ما خواهند پیوست. او از روزگار پیشمه ر گایتی   سخن می گوید و اینکه دکترای دندان پزشکی را از دانشگاه بغداد گرفته اما جای آنکه مطب راه بیندازد و پول پارو کند پیشمه رگه شده و سال ها در کوه و کمر زیسته است. با دیکتاتور جنگیده است.
ما هفده نفریم ؛ شاعر ، نویسنده و منتقد.
راننده به قول خودش بنان کردزبانان را گذاشته ، پخش پر طنین صدای مظهر خالقی در جاده ای که پیچ و خم بسیار دارد و می رود تا دل کردستان. یکی از ما خطاب به شاگرد راننده می گوید: نیوه مانگ بهمن قبادی را بگذار که ببینیم   مناسب حال است.
ناگهان دو خودرو می بینیم؛ دو پژو   نوک مدادی که می پیچند جلو اتوبوس و راننده را وادار به توقف می کنند. چراغ می زنند : بزن کنار !
همهمه توی اتوبوس در می گیرد . چند نفر پیاده می شوند که سر و گوش آب بدهند ببینند چه خبر است. یکی از ما می گوید : چیزی نیست ما که چیزی همراه نداریم.
و یالاخره سر و کله ی یک لباس شخصی پیدا می شود. از در سمت راننده پا به درون اتوبوس می گذارد. بدون خشم   و خشونت ، خیلی"مودبانه و محترمانه " چنین می گوید:
 
- شما می خواهید بروید به فستیوال گلاویژ. این فستیوال غیر قانونی است. ما می خواهیم اطلاع رسانی کنیم. آمریکایی ها دلار می ریزند آنجا تا اهداف خود را محقق کنند. لذا این سفر غیر قانونی است. آقای مسعود بارزانی رسما به ما اعلام کرده که این فستیوال غیر قانونی است...
 
یکی از ما می پرسد : شما دارید اطلاع رسانی می کنید یا ممانعت؟
پاسخ روشن است: ممانعت می کنیم و نمی گذاریم به این سفر غیر قانونی بروید!
یکی دیگرشان ، روی تکه کاغذی از همان ردیف اول نام مسافران را ثبت و ضبط می کند:
۱-      عزت قاسمی
۲-      علیشاه مولوی
٣-      افشین شاهرودی
۴-      فرهاد حیدری گوران
۵-      رسول یونان
۶-      رضا چایچی
۷-      علی مرادی اسپیری
٨-      روجا چمنکار
۹-      پگاه احمدی
۱۰-    آیدا عمیدی
۱۱-    رضا خندان
۱۲-    علی قنبری
۱٣-    رضا عامری
۱۴-    شهاب مقربین
۱۵-    مریم حیدری
۱۶-    گروس عبدل ملکیان
۱۷-   بهاره رضایی
 
 
 
دقایقی بعد اتوبوس به فرمان آنها که خود را کارمند اداره ارشاد استان کردستان معرفی می کنند ، بر گردانده می شود به سمت سنندج. همه چنان عصبی   و مغموم اند که نای نفس کشیدن هم ندارند. هوای آزاد چه زود آلوده به دی اکسید کربن شد؛ سیگار پشت سیگار   آن هم   با این سینه ی داغان   و متورم. روژان ، دختر سه ساله ام پیش از سفر پاکت سیگار ۵۷ را از توی کیفم درآورد. گفت نکش. مگه سفره   نمی کنی؟ آقی دُتُور آمپول می زنه ها! به سرفه می گوید سفره. عاشق کتاب " ده شلمرود" است. همه را از بر می خواند بی آنکه کلمه ای جا بیندازد.
 
 
تلفن همراه دکتر منصور به کار می افتد . تماس با دفتر اقلیم کردستان در تهران ، مریوان... سلیمانیه ...
و همه بی نتیجه.
 
دستور رسمی این است که ما با همان اتوبوس برگردیم تهران ، بی هیچ درنگی و تعللی. فرمان را پیشاپیش صادر کرده اند و حالا فقط "اطلاع رسانی " می کنند.
چند نفر از ما معتقدند که   کشمکش های جناحی میان بارزانی و طالبانی کار را به اینجا رسانده است. آن   نقل قول   تامل برانگیز از بارزانی   و تاکید بر اینکه " این فستیوال غیر قانونی   است " نیز دال بر همین کشمکش است. سال های پیش رسم این بود که مهمانان   جشنواره گلاویژ   از تهران مستقیما به اربیل می رفتند اما امسال راهی دیگر را نشان داده اند که عاقبتش این است. دستور بازگشت اتوبوس به تفسیر و تاویل های مختلف   دامن می زند.
 
گوشه ی خیابانی   در سنندج از اتوبوس پیاده می شویم تا مگر چاره   ای بجوییم. درماندگی تمام عیار ، باورش سخت است اما واقعیت دارد. قرار بود چند روزی با اهل فرهنگ همسایه بنشینیم ، بخوانیم و بشنویم. به گفته ی دکتر منصور ، گلاویژ جایگاه همنشینی فرهنگ های متفاوت است. رخدادی است که شاعران و نویسندگان مستقل را کنار هم می نشاند آن هم در منطقه ای که در ید قدرت حکومت ها و دولت هاست. و نفت این کشف ِ   کاشفان جنایت و استعمار...
با خودم زمزمه می کنم: اینجا کنار این خیابان سوت و کور
                                می ترسم از فرودگاه
                                از جاده
 
  شعر که نیست. نوعی حدیث نفس است که در هواپیما از زبان   مسافری پریشان خاطر   شنیدم. توی ذهنم ماند و حالا بدم نمی آید کلمات تازه ای به آن اضافه کنم. ریه هایم دارد بالا می آید. با هر سرفه   احساس می کنم درون سینه ام یک بشکه نفت منفجر می شود.
-          کاش اقلا   تاجر نفت و گازوییل و مشتقاتش   بودیم نه تنها بهمان گیر نمی دادن که جایزه صادراتی هم می گرفتیم . مگه نه؟
-          فعلا که شاعر و نویسنده ی بخت برگشته ایم.
این هم از دیالوگ دو نفر از ما هفده نفر.
دور اتوبوس می چرخیم و عکس یادگاری می گیریم. دکتر منصور ناپدید شده. زنگ می زنم به همراهش. می گوید برنگردید تهران. استاندار سلیمانیه   قول داده   مساله را حل کند.
می گویم   چرا پیش از دعوت رسمی ما مساله را حل نکرده اند؟
می گوید   همه چیز با استانداری کردستان هماهنگ شده بود. نیروهای امنتیتی جلوی شما را گرفته اند.
ماجرا بیخ پیدا کرده. یکی از همراهان بر این باور است که تا قضیه پیچیده تر نشده و خشم و خشونت جای برخورد مودبانه را نگرفته است،   برگردیم تهران . خر ما از کره گی دم نداشت. کسان دیگر هنوز خرده امیدی دارند. شاید واقعا اگر استانداری هماهنگ کند به سفر ادامه خواهیم داد و ...
بار دیگر   تلفنی به راننده فرمان حرکت می دهند : یکراست به سمت تهران. هیچ کس حق پیاده شدن ندارد.
فرمان غیر قابل پذیرش است. همه تصمیم می گیریم شب را در سنندج بمانیم اگر تا روز بعد ماجرا حل و فصل شد که چه بهتر، اگر نه که بر می گردیم تهران.
پس روانه ی هتل شادی می شویم.چه نامی ، چه شادی نابهنگامی!
در هتل هنوز کاملا مستقر نشده و چمدان ها را باز نکرده ایم که از " پذیرش " خبر می دهند: با شما کار دارند!
چه کار دارند؟
پرسشی است که پاسخی برای آن ندارم.
القصه، معاون استاندار ، رییس سازمان میراث فرهنگی ، رییس اداره ارشاد اسلامی و آن آقای محترمی که جلوی اتوبوس را گرفته بود نشسته اند توی لابی هتل. با هم سلام و علیک می کنیم   و قرار می گذارند در سالن کنفرانس هتل جلسه ای توجیهی برگزار شود. چرا و   چگونه برگزار شود ؟ نمی دانیم.
  یک ربع بعد:
در سالن کنفرانس نشسته ایم. ما هفده نفر ( البته چندنفرمان هنوز در جریان کنفرانس نیستند. اطلاع رسانی نشده اند)   این طرف   میز، مدیران استانی   و یک شاعر "متعهد و خودی " آن طرف میز.
 
گفته ها و درخواست آنها:
  به استان سنندج خوش آمدید. ما از شما استقبال می کنیم. فردا اگر خواستید می روید آثار باستانی و نقاط دیدنی استان را می بینید. بعد هم   با خاطره ای خوش از این استان بر می گردید به تهران. فستیوال گلاویژ غیر قانونی است.   اگر روی مرز می رفتید بازداشت تان می کردیم   اگر هم از مرز خارج می شدید مرگ و زندگی تان با خودتان بود. میان استاندار کردستان ایران و استاندار کردستان سلیمانیه   تفاهم نامه ای امضاء شده که بر اساس آن هیات های فرهنگی   و هنری به صورت رسمی عازم دو استان می شوند و از نظر امنیتی نیز   هیچ گونه مشکلی نخواهند داشت. شما نیز می توانید درخواست خود را ارایه کنید تا به آن رسیدگی شود.
 
( گزیده ی حدود یک ساعت نطق و   سخنرانی )
 
گفته ها   و پاسخ ما :
از اینکه در استان کردستان هستیم خوشنودیم اما این سفر به قصد حضور در فستیوال گلاویژ برنامه ریزی شده . لطفا برای آنکه ما به این سفر برویم   تمهیدات قانونی را فراهم کنید. ما خواهان خروج  غیر قانونی نیستیم قرار بوده در مرز باشماق ویزا را تحویل بگیریم حال آنکه در جاده سنندج – مریوان متوقف شده ایم . حتی فرمان داده اند که به سرعت از شهر خارج شویم که خلاف شعارهای مهمان نوازانه ی مدیران استان است.
( گزیده ی حدود بیست دقیقه  سخن اعتراض آمیز )
 
 
شب را در هتل   شادی به سر می آوریم. چند نفری دور هم جمع می شویم و شعر و داستان می خوانیم. من تکه هایی از رمان " نفس تنگی " را می خوانم که دو سالی اسیر نشرش بودم   تا آنکه سرانجام از محاق بیرون آمد. نفس تنگی رمانی است با موضوعیت بمباران شیمیایی دهکده ی زرده در تابستان ۱٣۶۷. زرده ، دهی باستانی در غرب کرمانشاه است با مردمانی که زبان و آیینی کهن دارند.
 
قرار می گذاریم هر کدام روایت خودمان را از این سفر ناخوشایند بنویسیم.
ملال و درد نشسته بر چهره هامان. سرماخوردگی تشدید شده . رسیده به استخوان. می سوزاند و از پا
می اندازد. تب و لرز دارم.
 
صبح، دوباره چند تن از آنها   به هتل می آیند. می گویند باید برگردید تهران. دستور این است. هنوز کاملا ناامید نشده ایم. منتظریم ببینیم دکتر منصور کاری می کند یا نه. نمی کند. حوالی ظهر آب پاکی روی دست مان می ریزند. از دفتر اقلیم کردستان در تهران زنگ می زنند و می گویند " با کمال تاسف اجازه عبور از مرز را به شما نمی دهند و باید برگردید تهران. هزینه هتل و اتوبوس را هم خودمان می پردازیم."
دکتر منصور هم می آید پشت خط و می گوید: ما هر کاری کردیم تا صدای شما هم در این جشنواره شنیده شود اما نگذاشتند. به داخه وه ... "
 
روژان هم   می آید پشت خط: الو... فراد جون ... می خوای قصه ی اون خروسه رو برات بخوونم ؟
-          بخوون...
شمرده و کتابی می خواند:
-          "
-          یک جلسه گرفتند تو اون جلسه گفتند این خروسه چه لوسه بدون عذر و بونه کله ی سحر می خونه . از ده بیرونش کنیم ویلون و سیلونش کنیم... "
چند روز پیش ازم پرسیده بود ویلون و سیلونش کنیم یعنی چه؟
 
 
در راه تهران هستیم؛ همه سر درگریبان. نفس ها ابر، دل ها خسته و غمگین. خیالمان اقلا راحت است که راننده از خودمان است و ناگهان فرمان را نخواهد پیچاند به طرف یکی از دره های بین راه.