روشنفکران و پروژه های هژمونیک
(با نگاهی به آرای هایک و نئولیبرال های ایرانی) - بخش دوم
فروغ اسدپور
•
به موضوع تقسیم کار از دیدگاه مارکس می پردازم. این بررسی برای چپ سوسیالیست نیز دارای اهمیت است. تنها طرح شعارهایی کلی و مجرد همچون "کار نان مسکن آزادی" مسئله ی ما نیست، بلکه باید به تدریج در باره ی مضمون کار و همچنین مضمون و مفهوم مسکن و آزادی و نان نیز بحث کنیم و از همین امروز با دیدگاهی انتقادی به این موضوع بنگریم و راه حل ارایه کنیم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۴ آذر ۱٣٨۷ -
۲۴ نوامبر ۲۰۰٨
تقسیم کار اجتماعی و تقسیم کار در نظام سرمایهداری
همانگونه که اشاره شد، از نظر نئولیبرالهای ما تقسیم کار به شیوهای تخصصی و از پیشتعریفشده با خصلتی انعطافناپذیر و غیردمکراتیک امری پذیرفتهشده، مطلوب و "طبیعی" است. بخش فوقانی نیروی کار ذهنی را در جدایی از بدنهی نیروی کار که همان "تودههای ابزاری" از نظر ایشان هستند، بررسی کرده و رابطهای میان این دو مقوله نمیبینند. به این معنا هیچگونه وابستگی و روابط متقابل و انداموار بین این دو گروه دیده نمیشود. یک گروه در جایگاه رهبریکننده و گروه دیگر در جایگاه رهبریشونده است و باید جایگاه خود را شناخته و بپذیرد. این نظم اقتدارگرا از آن روی اهمیت دارد که تودههای ابزاری باید پنجاه سال آینده را بدون مزاحمتهای روشنفکران مخالف نظم موجود، در کار و زحمت بگذراند تا ثروتی انباشت شود و "بین فقرا تقسیم گردد".
برای این که نشان دهم:
الف- درک این آقایان از مقولهی تقسیم کار درک نادرستی است، چرا که پدیدهای تاریخی را اونتولوژیزه (فراتاریخی و ذاتی جامعه انسانی) کردهاند.
ب- سوسیالیستها به وجود یک رابطهی متقابل جدی و وابستگی انداموار بین کار یدی و کار ذهنی یقین دارند و باور دارند که رشد یابندگی اولی تحت شرایط خاص تاریخی، منجر به رشد دومی میشود.
پ- به طور کلی سوسیالیستها با جدایی عناصر یدی و ذهنی کار به شکل موجود مخالف هستند و در بستر تولید سرمایهداری پیشرفته نیز توانایی تسلط و کنترل بر این وضع را باور دارند.
ت- پدیدهی روشنفکر، برخاسته از این وضعیت جدایی عنصر ذهنی و پراتیک یا یدی در جامعهی کنونی است که از عرصهی تولید به عرصهی سیاست و اجتماع گسترش مییابد.
به موضوع تقسیم کار از دیدگاه مارکس میپردازم. این بررسی برای چپ سوسیالیست نیز دارای اهمیت است. تنها طرح شعارهایی کلی و مجرد همچون "کار نان مسکن آزادی" مسئلهی ما نیست، بلکه باید به تدریج در بارهی مضمون کار وهمچنین مضمون و مفهوم مسکن و آزادی و نان [1] نیز بحث کنیم و از همین امروز با دیدگاهی انتقادی به این موضوع بنگریم و راهحل ارایه کنیم. وعده کردن همه چیز به عصر سوسیالیسم و کمونیسم راه حل خوبی برای مشکلات پیچیدهی جامعه نیست و در نهایت به ما نقش تماشاچی منفعلی را میبخشد که در انتظار رستاخیز بسر میبریم.
تقسیم کار نزد برخی سوسیالیستها در نهایت با ارجاع به جملههای رمانتیک مارکس از ایدئولوژی آلمانی امری انحلال پذیر تلقی شده است که با آغاز عصر کمونیسم، هر کسی میتواند همه کاری بکند. اما نقد مضمون و محتوای "کار" در جامعهی سرمایهداری و زیانی که بسیاری از افراد به علت کارشان متقبل میشوند، بیماریهای خطرناکی که به تدریج آنان را از پای درمیآورد، میزان انحطاط روحی، جسمانی و عاطفی- فکری که در اثر کارشان دچار میشوند و رابطهی بسیاری از فعالیتهای شغلی و کاری با ویرانی و تخریب طبیعت، باید همین امروز طرح شود و از همین امروز، بر تغییر مضمون و چگونگی تقسیم کار پافشاری و بازتعریف شود. واقعیت این است که بسیاری از کارها نه تنها چنگی به دل نمیزنند، شوری در ما برنمیانگیزند و بلندپروازی ما را سبب نمیشوند، بلکه تصویر یک انسان درمانده و ناچار را به نمایش میگذارند که از فلاکت و ناتوانی به آن کار مشغول است. در نتیجه، برای به حداقل رساندن این "کارها" و همچنین جبران رنجهای انسان به نوعی دیگر، باید چارهای اندیشید. زمانی شاید اتحادیههای کارگری و جنبش کارگری برای روحیه دادن به کارگران و همچنین برانگیختن حس غرور و رزمندگی در ایشان، نفس کار کردن را ستایش میکردند اما امروز با توجه به رشد تکنولوژیکی و امکان نوع دیگری از سازماندهی و مدیریت جامعه میتوان و باید به نقد انواع مختلف کار و محتوای آنها پرداخت و تعریفی نوین از "کارکردن" ارایه داد.
به موضوع تقسیم کار و بررسی آن از دیدگاه پیشینیان مارکس و سپس خود او با استناد به پژوهش علی راتانسی [2] میپردازم.
تقسیم کار، نزد اقتصاددانان و فیلسوفان کلاسیک
علی راتانسی به بررسی تحول و تکامل مفهوم تقسیم کار نزد مارکس در پیوند با موضوع انحلال آن میپردازد. اما پیش از آن یک بررسی کلی از نظریههای فیلسوفان مختلف باستان و دوران معاصر، ارایه میکند که به طور کوتاه تنها برخی از نظریههای فیلسوفان و اقتصاددانان سیاسی مدرن را بازگو میکنم تا اهمیت موضوع تقسیم کار نزد آنان را نشان دهم. طرح این موضوع از آن روی اهمیت دارد که با مقایسهی دیدگاه ایشان و اقتصاددانان عامی (هایک و طرفدارانش) متوجه تفاوت شدید روششناسی و رویکرد بین این دو گروه در ارتباط با مسایل تاریخی و اجتماعی شده و درمییابیم که گروه دوم روش علمی را در برخورد با تاریخ، به نفع آموزههای ایدئولوژیک و جانبداری طبقاتی خود کنار گذارده است.
به نظر راتانسی استفاده از اصطلاح تقسیم کار به طور گسترده در قرن 18 رواج یافت و موضوع اصلی نوشتههای مکتب conjectural school دورهی روشنگری در اسکاتلند بود. به نظر او عنصر کار در قرن 18 به تدریج به عنوان عنصر مهم در هزینههای تولید مفهومپردازی میشود. عنصر کار به عنوان منبع اصلی تفاوت ارزش، بین درونداد و برونداد که ثروت ملی و فردی را تعیین میکند، طرح میشود.
به هر حال در تاریخ اندیشهی اسکاتلندی بود که مسئلهی تقسیم کار به طور جدی تئوریزه شد. آدام اسمیت بود که در درسنامههای کتاب بسیار مهم خود ثروت ملل آن را تئوریزه کرد و به اهمیت بهرهوری ناشی از آن پرداخت. با ذکر مثال، تولید سوزن از راه تقسیم کار به رشد بهرهوری در سایهی تقسیم کار اشاره کرده و از مزایای آن گفت که به ترتیب زیر است: اول این که با تقلیل وظیفه هر فرد به یک عمل ساده و سپس تبدیل آن به اشتغال دائمی و مادام العمر شخص، تقسیم کار موجب رشد چالاکی و زبردستی لازم در فرد میشود. دوم این که تقسیم کار ریز و جزیی موجب صرفه جویی در زمان میشود، زیرا تعویض وظایف شخص موجب به هدر رفتن زمان میشود. سوم این که در ادامه تمرکز شخص روی یک وظیفه خاص، امکان تکامل ماشین پیش میآید. اسمیت همچنین به تخصصی شدن در حوزهی فکری و مزایای آن هم اشاره میکند. راتانسی بر این نظر است که اسمیت تنها جدایی وظایف و نه تخصصی شدن افراد را در نظر دارد. سوزنکار میتواند یک روز سیم و مفتول ببرد و روز دیگر به باریک کردن آن مشغول باشد و چند روز بعد، آن را شکل بدهد و نظایر آن. اسمیت بر خلاف یونانیها تقسیم کار را بازتاب تفاوتهای طبیعی نمیداند. او بر این نظر است که تفاوت بین یک فیلسوف و یک باربر خیابان ناشی از طبیعت یا ذات آنها نیست بلکه ناشی از عادات، آداب و آموزش آنهاست.
میتوان گفت که ظهور این رویکرد جامعهشناختی، به دلیل اهمیت مبارزه با مزایای موروثی اشراف بود و در همین ارتباط به ویژه آموزههای فلسفی و نوشتههای جان لاک اهمیت داشت که دکترین ذهن همچون لوح نانوشته در هنگام تولد را مژده داد که شکل و ساختارش را از راه جذب تأثیرهای بیرونی، به وسیلهی حواس میگیرد، و در این راستا رشد معرفتشناسی امپریسیستی زمان نیز دارای اهمیت بود. [3] دومین عنصر مهم در پژوهشهای اسکاتلندیها از نظر راتانسی اهمیت روابط مالکیت و نقش آن در تعیین ساختارهای سیاسی و اجتماعی جامعه بود. به عنوان مثال آدام فرگوسن [4] بر این نظر بود که توزیع نابرابر مالکیت، پایه و اساس فرودستی ملموسی را مینهد و بعد اشاره میکند که شکل هر دولتی ناشی از سازمان یافتن افراد آن جامعه در طبقات اجتماعی است. اسمیت در این مورد گفت "تا زمانی که مالکیت هست، هیچ حکومتی نخواهد بود که هدفش تضمین ثروت و دفاع از ثروتمندان در مقابل فقیران نباشد". [5]
نکتهی مهم دیگر در پژوهشهای این دسته از اقتصاددانان و تئوریپردازان اجتماعی قرن 18 نقد تقسیم کار ساده و تکراری است که محصول سیستم جدید تولید سرمایهداری بود. اسمیت در درسنامههای خود، در بارهی عدالت و در بخشی از ثروت ملل راجع به "آموزش جوانان" مینویسد: "کار بیشتر انسانها عبارت است از یک یا دو عمل بسیار ساده با عواقب فاجعهبار برای رشد و تکامل سیاسی، اجتماعی، عاطفی و روحی شخص، چرا که عقل و خرد اکثریت انسانها به ضرورت، توسط کار روزانهی آنها و ضمن آن تکامل مییابد. کسی که تمام عمر خود را فقط به انجام برخی کنشها وعملیات ساده بگذراند... فرصت استفادهی درست از ادراک خود را نخواهد داشت... به طور کلی چنین کسی، تا میزانی که برای یک موجود انسانی امکان پذیر است، کودن و نادان بار میآید". [6] اسمیت، به توصیف بلاهت کسانی که به کارهای تکراری ساده مشغولند، میپردازد و سپس چنین ادامه میدهد: "یکسان بودن زندگی راکد وی، به طور طبیعی موجب فساد در جسارت و انگیزههای روحی او میگردد... این وضع حتا به نیروی بدنی او آسیب میرساند و وی را از به کارگرفتن این نیرو با درجهای از شدت و ثبات، در جای دیگری غیر از آن کار کوچکی که وابسته به آن شده است، محروم میسازد. از این رو چنین به نظر میرسد که در مورد حرفهی ویژهی وی، مهارت خویش را به زیان خصائل فکری، اجتماعی و پیکارجویی به دست آورده است، ولی این وضعی است که در هر جامعهی صنعتی و متمدن، کارکنان فقیر یعنی تودهی عظیم مردم، ناگزیر گرفتار آن هستند". [7] فرگوسن نیز از عواقب تقسیم کار وحشت کرده است و نیک میداند که رشد حرفههای مشخص و مکانیکی به بهای سرکوب بخش احساس و عواطف و خردورزی انسانی تمام میشود (در همین ارتباط نگاه شود به مارکس، راتانسی و رونالد هامووی [8] ). فرگوسن در بارهی رونق رو به رشد مادی ناشی از تقسیم کار که به بهای رکود و افت وضعیت روحی روانی کارگر و پیامدهای جامعهشناختی آن نوشت: "بسیاری از کارهای مکانیکی (دستی) در واقع هیچ گونه قابلیتی نمیطلبند آنها در شرایط خاموش کردن مطلق عواطف و احساسات و همچنین خرد انسانی انجامپذیرند... در نتیجه، مانوفاکتورها زمانی بهتر رونق مییابند که هر چه بیشتر دانش و هوش برکنار شده باشد، به میزانی که بتوان کارگاه را مانند ماشینی تصور نمود که اجزای آن انسانها باشند". [9] فرگوسن با تیزبینی پیش بینی میکند که تخصصی شدن ریز و جزیی کارها در عرصه اقتصادی، منجر به سیستمی از لایهبندی مبتنی بر سلسله مراتب مبتنی بر فرماندهی و فرودستی میشود که در آن کنش اندیشیدن مستقل و استعداد تفکر، به قلمرو خاص و انحصاری یک طبقه از مردم بدل میشود. "زیرا اگر از اجزا و بخشهای متعدد مشارکت کننده در یک پراتیک، فارغ از نوع آن، صلاحیت و توانایی خاصی طلب نشود یا در واقع وضعیت طوری باشد که آنها در عمل فعالیت ذهنی و فکری خویش را تعطیل کنند و فعالیت مغزی را به حداقل برسانند، نتیجهی منطقی این روند، اینگونه خواهد بود که افراد دیگری باید سرعت و میزان فعالیت ذهنیشان را گسترش دهند و به نوعی عمیقتر از دیگران فکر کنند". از منظر او در مانوفاکتور نیز چنین است که استعداد کارخانهدار رشد میکند اما استعداد و خلاقیت کارگران از بین میرود". [10] باز مینویسد: "دولتمردان شاید درک بسیار گسترده و منسجمی از شرایط انسانی موجود داشته باشند اما ابزار کارشان (انسانها) که مورد استفادهی آنها هستند، از وضعیت و سازوکار سیستمی که تحت آن با همدیگر ترکیب میشوند، کاملا بیخبرند. یک ژنرال ارتش شاید به طور حرفهای بسیاری چیزها را در بارهی جنگ بداند در حالی که سربازان تحت فرماندهی او، همهی فعالیتهایشان محدود به چند حرکت سادهی دست و پا است... شاید روزی اندیشیدن تبدیل به پیشهای برای خود بشود". [11] در نتیجه مینویسد: آن حرفههایی که دانش، علم، تخیل و مطالعه میطلبند، عشق به کمال را در افراد رشد داده و موجب رشد قابلیت، قدرت و جسارت درونی آنها برای دخالت در امور اجتماعی میشوند. این دسته از انسانها خواه به خاطر احساسات و عواطف قلبی خویش، خواه به خاطر یک فراخوان اجتماعی در امور جامعهی خود مشارکت میجویند". سرانجام نتیجه میگیرد که "پس در هر جامعهی تجاری (بورژوایی)...وضع به گونهای است که رشد یافتگی تعداد بسیار اندکی، به سرکوب و عقب راندن تعداد بیشتری از افراد جامعه منجر میشود". [12]
راتانسی سپس در ادامه بحث مثال هگل و دیگر اندیشمندان و روشنفکران آلمانی را پیش میکشد که به فرارفتن از دستهبندیها و شاخههای حرفهای و اجتماعی ناشی از تقسیم کار اهمیت میدادند. در نتیجه تشکیل یک جامعهی به هم پیوسته که به افراد اجازهی رشد آزادانهی قابلیتهایشان را بدهد برای آنها مهم بود. به نظر آنها به همپیوستگی فرهنگی در ملت و ادغام زندگی شخصی و جمعی به علت تخصصی شدن شدید کار در عصر مدرن از بین رفته بود. مفهوم کار نزد هگل بسیار جالب است و معنای ویژهای به استفاده از "تقسیم کار" میدهد. کار از نظر او تنها یک مفهوم اقتصادی نیست، بلکه یک جنبهی مهم حیات اجتماعی است، از نظر وی، "کار" ابزاری است که به وسیلهی آن انسانها به درک و فهم جهان دست مییابند. کار یک میانجی میان انسان و جهان است که توسط آن، انسانها به خودآگاهی میرسند و جهان خود را تغییر میدهند. کار، وسیلهی غلبه بر فاصلهی بین سوژه و ابژه است. کار، همچون یک فعالیت رهاییبخش است که موجب ایجاد شبکههای پیچیدهی وابستگی متقابل میشود زیرا که حاصل کار فردی، موجب تأمین نیازهای اجتماعی میشود و به موازات آن، آرزوهای اجتماعی را گسترش میدهد. هگل نیز میداند که شدت تقسیم کار به تدریج به جایی میرسد که بسیاری از کارها، تکراری، مکانیکی و خستهکننده میشود و با ترکیب فقر روحی و مادی، رشد ناهمگون طبقات مختلف را نتیجه می گیرد. در همین راستا او مفهوم مالکیت را نیز گسترش داده و میگوید که اگر ثروت، یک روی سکه است روی دیگرش تقسیمهای متعدد طبقاتی و محدودیت تحمیل شده بر نیروی کار است. نتیجهی این وضع این است که کارگر قادر به چشیدن لذت و شادی نیست و آزادی را تجربه نمیکند و به ویژه، قادر به بهره بردن از فرآوردههای ارزشمند فکری جامعه نیست.
با وجود اتصالی که هگل بین "مالکیت" و "کار بیگانهشده" میبیند، پیشفرضهای او چنان است که پیشروی بیشتر به سمت برابری فزاینده و تصاعدی، از راه تغییر مالکیت را سد میکند. مالکیت از نظر او امتداد شخصیت فرد است. اما رابطهی مالکیت و شخصیت، مسئله بیچیزان را نیز مطرح میکند: آنها برای طرح شخصیت خویش و اثبات و بروز آن چه حقی دارند و چه باید بکنند؟ هگل طرح برابری مالکیت را قابل تحقق نمیدانست، اما با توجه به منطق خاص تفکرش، اعلام کرد "از این گفتهها چنین استنتاج میشود که هر کسی باید مالک باشد". [13] به نظر راتانسی ادامهی منطقی این گفته را سوسیالیستها به عهده گرفتند.
در ادامهی همین بحث، راتانسی به سوسیالیستهای اولیه اشاره میکند؛ مثلا "فوریه"، با تخصصی شدن و تقسیم کار دشمنی میکرد. سنسیمون میگفت آن کسانی که تولید میکنند باید قدرت را در دست داشته باشند. او تضاد اصلی را تضاد بین کار یدی و ذهنی میدید و در همین مورد نوشت: شما ثروتمندید ما فقیر، شما با مغزهایتان کار میکنید ما با دستهایمان. به علت این دو تفاوت عمده، ما زیردست شما هستیم...". [14]
اما پس از این پیشدرآمد کوتاه در بارهی تاریخ نقد تقسیم کار، اینک به نظریهی مارکس و رشد و تکامل آن میپردازم.
مارکس و نظریهی انحلال تقسیم کار
به گفتهی راتانسی تقسیم کار فارغ از مفهومپردازیاش در اوایل قرن 19، موضوع بسیارمهمی برای سوسیالیستهای اولیه بود و الغای آن امری ممکن، مطلوب و الزامی تلقی میشد. مارکس نیز در نوشتههای آغازین خود باور داشت که الغای تقسیم کار ضرورت دارد و در سوسیالیسم ممکن است. اما به نظر راتانسی مارکس این تصور از سوسیالیسم را همهی عمر ادامه نداد.
استدلال راتانسی به شرح زیر است: مارکس در نوشتههای آغازین خود خواهان انحلال کامل تقسیم کار بود برای اینکه او در این مرحله از تکوین فکری خود مفاهیم "طبقه" و "تقسیم کار" را به طور تلفیقی استفاده میکرد. جدانبودن این دو عنصر در تئوری، به معنای آن بود که انحلال طبقات به انحلال تقسیم کار منجرخواهد شد. اما مارکس، مدتی بعد به تدریج نظریهی خود را در این باره تغییر داد. به نظر راتانسی تغییر نظر مارکس دو دلیل دارد.
1 - چرخش تئوریک و روششناسی او از نگرش به روابط بازار، به سوی نگرش به روابط تولید، به مثابه نقطه حرکت وی در تحلیل روابط اجتماعی و کشف روابط ناپیدای جامعه.
2 - تکامل نظریهی ارزش کار و نگارش تئوری ارزش اضافی.
راتانسی تکامل نظری مارکس در بارهی تقسیم کار را به سه دوره تقسیم میکند:
دورهی یکم: مارکس در فاصلهی بین دستنوشتههای 1844، تا انتشار ایدئولوژی آلمانی به نظریهی رهایی تام باور دارد و مقولهی "تقسیم کار" را با مقولهی "طبقه" درهم میآمیزد.
دورهی دوم: او در دوران گذار خود از مرحلهی یکم به مرحلهی بعدی، در فقر فلسفه به سال 1847، "تقسیم اجتماعی کار" را از "تقسیم کار در مانوفاکتور" جدا میکند.
دورهی سوم: در این دوره، مارکس در نوشتههای پسین و رشدیافتهی خویش در گروندریسه، مفهوم طبقه را از مفهوم تقسیم کار جدا کرد. در همین دوره، او تئوریهای ارزش اضافی را نیز نوشت.
برای کوتاه کردن بحث، تنها به شرح کوتاهی از دورهی سوم، یعنی دوران رشدیافتهی اندیشههای مارکس میپردازم که اهمیت بسیاری در ادامهی همین بحث دارد.
دوره سوم: گذار از بازار به تولید
با توجه به بررسی گستردهی راتانسی (که حاصل چند سال کار پژوهشی، بر نظریهی تقسیم کار نزد مارکس است) میتوان اندیشههای مارکس در این دوره را به طور خلاصه به شرح زیر بیان داشت:
الف - مارکس در این دوره تلاش دارد تا هستیشناسی اجتماعی را از شرایط تاریخی جدا کند، یعنی وضعیت عام جهانشمول، کلی و فراتاریخی را از شرایط معین تاریخی در سرمایهداری تمیز بدهد. راتانسی این گفتهی مارکس را مثال میآورد: "فرآیند تولید ارزش مصرفی، یک پیششرط زندگی و حیات برای هر جامعهی انسانی در هر دورهای است، یعنی روابط متقابل با طبیعت لازمهی حیات انسانی است. اما این امر به معنای شناخت ما از آن شرایط اصلی (تاریخی) نیست که تولید تحت آنها انجام میشود". در جای دیگر مینویسد: "تقسیم کار یک شرط ضروری برای تولید کالاهاست اما از اینجا چنین نتیجه نمیشود که تولید کالاها نیز شرط ضروری تقسیم کار است. در جوامع نخستین بومیان آمریکا نیز تقسیم کار هست بیآن که تولید کالایی هم وجود داشته باشد". [15]
با توجه به مواردی که اشاره شد، مارکس بر دو نکته تاکید دارد، دو نکتهای که برای بحث ما نیز اهمیت بسزایی دارد. یکی اینکه ما به عنوان موجودات انسانی در هر نظام اجتماعی که زندگی کنیم، نیازمند روابط متقابل با یکدیگر و رابطه با طبیعت (تولید ارزش مصرفی و وسایل مادی مفید و لازم برای زندگی به وسیلهی تقسیم کار اجتماعی) هستیم و گریزی از این دو پیششرط حیات انسانی نداریم. اما در همین جا مشخص میشود که تقسیم کار اجتماعی و تولید مادی حیات انسانی، لزوما به معنای ضرورت روابط سرمایهدارانهی تولیدی نیست. در حالی که این دو پیششرط فراتاریخی، بخشی از "هویت درونی شدهی" زندگی اجتماعی انسان است اما "نوع" تولید و روابط تولیدی سلسله ترتیبهای تاریخی هستند که قابل تغییر و تحولند.
در این مورد، راتانسی تفاوت تقسیم کار اجتماعی و تقسیم کار در کارگاه از نظر مارکس را در جملههای زیر از سرمایه، بخش "نتایج پروسهی آنی و بیواسطهی تولید" بیان میکند: "فرآیند تولید سرمایهداری، فرآیند توأمان تولید ارزش مصرفی و ارزش مبادله است. خصوصیت اصلی این فرآیند، ارزشافزایی یا تولید ارزش اضافی است که هدف اصلی و نهایی سرمایهدار است. اما فرآیند کار از سوی دیگر فرآیند آفرینش ارزشهای مصرفی جدید نیز هست ...". در ادامه مارکس مینویسد: "بسیاری از اقتصاددانان بوروژا در تشخیص تفاوت این دو بخش مشکل دارند و تصرف پروسهی کار از سوی سرمایه را یک عنصر طبیعی و جداناپذیر تولید و فرآیند کار انسانی میدانند".
همانطور که در بالا نیز اشاره شد، مارکس به طور آشکار و شفاف بر جدایی "عنصر فراتاریخی تولید مادی" و "عنصر تاریخی" آن تحت سرمایهداری تأکید میورزد. همانطور که پیشتر نیز به آن اشاره داشتم، در جامعهی سرمایهداری چنین است که کار و توزیع آن، همچنین تولید ارزش مصرفی که پیششرط بقای هر جامعه انسانی است، از سوی روابط اجتماعی دیگری به جز آنچه شیوهی تولید سرمایهداری ملزوم میدارد، به طور آگاهانه میانجیگری نمیشود، بلکه این روابط تولیدی سرمایهداری است که دیگر روابط اجتماعی را به شکل کور میانجیگری میکند. به این معنا، کار لازم توسط کار مجرد و ارزش مصرفی توسط ارزش مبادله بلعیده میشود. نیازهای شیوهی تولیدی، حوزهی نیازهای اجتماعی و انسانی را تعیین میکند و نه به وارونه. این "خودبخودیسم" و افسارگسیختگی عرصهی تولید و "زیربنا" منشا رازورزی سرمایه است و نیز علت بحرانهای عمیق سرمایهداری را تشکیل میدهد. به این ترتیب، ما در هر جامعهی دیگری نیز به تقسیم کار اجتماعی برای تولید ارزشهای مصرفی و در نتیجه انجام کار لازم و میزانی از کار اضافی (به میزانی کمتر از امروز) نیاز داریم تا نیازهای روزمره و کوتاهمدت خود را فراهم کنیم و همچنین به نوعی انباشت اجتماعی درازمدت دست بیازیم تا برای فعالیتهای دیگری مصرف شود. اما همه این ترتیبات در شکلی فرانما و با میانجیگری روابط اجتماعی، مشخص، شفاف و قابل کنترل انجام میشود تا به جای رازورزی سرمایه، این بار با رازورزی دولت و بوروکراتهای آن یا روشنفکران متخصص مواجه نباشیم.
ب - موضوع دیگری که راتانسی مطرح میکند این است که مارکس کار هدایت، رهبری، برنامهریزی و اتصال وظایف بخشهای مختلف کار جمعی و صنعتی در تولید بزرگ به یکدیگر را بخشی از روند کار و تولید مادی میداند. اما مشکل اینجاست که با پیرو بودن (تابعیت) واقعی کار در برابر سرمایه، این وظایف همچون کارکرد سرمایه به درون آن بلعیده میشوند و زمانی که این وظایف، ساختاری کارکردی برای سرمایه شدند، خصلت سرکوبگرانه به خود میگیرند. به نظر راتانسی، مارکس ضرورتهای تکنیکی موجود در پروسهی کار و تولید را از شکل نادرست تحمیل شده بر آن، توسط سرمایه جدا میکند. مارکس به این معنا با دادن نوعی خصلت تکنیکی به هدایت، تنظیم و برنامهریزی، آنها را از مفهوم طبقه که پیش از آن با آنها ادغام گشته بود، جدا کرده و آنها را بخشی از روند کار میداند که در هر اقتصاد پیشرفتهای وجود خواهد داشت. این جنبهی تکنیکی کار، از اشکال اقتدارگرایی سرمایهداری که زیر نقاب "ضرورت تکنیکی" بر کارگر تحمیل میشود، متفاوت است. زیرا یکی ناشی از ضرورت روند تولید، و دیگری ناشی از کنترل آنتاگونیستی تحمیل شده از سوی سرمایه است.
در همین راستا، در مورد فرآیند پیچیدهی تقسیم کار در بخشهای بزرگ تولیدی، مارکس مفهوم ارزندهی "کارگر کلکتیو یا جمعی" را رشد و گسترش میدهد. از نظر مارکس، هرچه فرآیند تولید و کار پیچیدهتر شود، خصلت همکاری و همیاری فرآیند کار ضروریتر جلوه میکند و در نتیجه، بخشهای مختلف نیروی کار در شکل یک ارگانیسم اجتماعی جدید به شکل "کارگر جمعی" ظاهر میشوند. در اینجا راتانسی نقل قولی از مارکس با مضمون زیر میآورد: "ما در بررسی فرآیند کار، نخست آن را با تجرید از اشکال تاریخیاش همچون یک فرآیند بین انسان و طبیعت مطالعه کردیم... اینک به مرحلهی بعدی میرویم...همانطور که خصلت همکاری در فرایند کار بیشتر میشود یک پیامد ضروری آن گسترش مفهوم کار مولد و ایجنت آن، کارگران مولد است. برای آن که کار مولد انجام دهید دیگر لازم نیست که کار دستی انجام دهید. کافی است که یک ایجنت کارگر جمعی باشید و یکی از وظایف و کارکردهای کلی آن را انجام دهید". در همین رابطه، راتانسی این گفتهی مارکس را بیان میکند که "مدیران و مهندسان بخش ادغام شدهی مولد، از کارگران جمعی هستند".
در ادامهی بحث، راتانسی نقل قولی از جلد سوم کتاب سرمایه میآورد: ” هر کاری که در یک "شیوهی تولیدی مرکب" انجام شود، از جمله کار نظارت و مدیریت، مولد است. کار نظارت و مدیریت در هر جایی که فرآیند مستقیم تولیدی شکل ترکیبی دارد ضرورت دارد...هر کاری که افراد بسیاری با همدیگر همکاری میکنند، به طور ضروری، نیازمند نوعی ارادهی فرماندهی یا مدیریت است تا پروسه را با هم هماهنگ کرده و یکپارچه کند... این یک شغل یا حرفه در پروسهی مولد است که در همهی شیوههای ترکیبی تولید وجود داشته و باید انجام شود “ . در همین مورد مارکس میافزاید: "هر چه آنتاگونیسم بیشتری بین مولد مستقیم و صاحب ابزار تولیدی باشد، نقش نظارت نیز بیشتر است که در بردهداری به اوج خود میرسد". مارکس به این ترتیب، به نظر راتانسی، نقش و کارکرد تکنیکی نظارت، سرپرستی و مدیریت را از جنبهی طبقاتی روابط تولیدی جدا کرده و آنها را مشاغل و کار افراد متخصص میداند. مارکس میافزاید که این خصلت آنتاگونیستی در یک واحد بزرگ تولیدی در جامعهی آینده رفع میشود، چرا که مدیر حقوق خویش را از کارگران میگیرد.
در همین ارتباط مایکل لبوویتز [16] نیز سعی کرده است در کتاب خود، فراسوی سرمایه مفهوم کارگر جمعی را رشد و گسترش داده و آن را به یک استراتژی کلی برای اتحاد بخشهای مختلف نیروی کار و عبور از سرمایهداری و ایجاد یک جامعهی بدیل سوسیالیستی تبدیل کند. بررسی و تشریح لبوویتز از کارگر جمعی به برخورد جدیدی با بسیاری از دعواهای مارکسیستها پیرامون "کارمولد و کارنامولد" نیز میانجامد. لبوویتز نقل قولی از مارکس در بارهی تبیین کارگر جمعی به شرح زیر دارد: "زمانی که صحبت از تولیدکنندگانی است که در یک محل گرد هم آمده و به کار مشغول میشوند، یا ارزشهای مصرفی مورد نیاز جامعه را تولید میکنند (تقسیم کار اجتماعی)، آنگاه در حال توصیف و تشریح کارگر جمعی هستیم". این کارگر جمعی یا متراکم و تودهوار، متشکل از اندامها و ارگانهای متعددی است که برخی با دستهای خود بهتر کار میکنند، برخی با فکر خود، یکی همچون مدیر، مهندس، فنیکار و نظایر آن به کار مشغول است و دیگری همچون ناظر و سرپرست و سومی همچون مسئول هماهنگی یا حتا زحمتکش به کار اشتغال دارد". به نظر مارکس چنین ترکیبی در تولید، موجب ایجاد "یک نیروی مولده جدید میشود که ریشه در قدرت دستهجمعی کارگران دارد". اما این قدرت دستهجمعی با خصلت ترکیبی همچون هدیهای رایگان به سرمایه اهدا میشود. به علت آنکه سرمایه، میانجی بین این کارگران و همچنین محصول کارشان است، در نتیجه قادر به تصاحب همهی ثمرات ناشی از همکاری و همبستگی تولیدی کارگران در شکل ارزش اضافی است. سرمایه، برای حفظ و تداوم چنین وضعی تا بتواند در صدد ایجاد تفرقه میان کارگران جمعی و بخشهای مختلف آن است. لبوویتز اصطلاح کارگر جمعی مارکس را به همهی بخشهای کار اجتماعی تعمیم میدهد و همهی کارهایی را که از نظرگاه سرمایه و منافع آن مولد نیستند، اما در واقع برای رشد و بازتولید کارگر جمعی ضرورت دارند (همچون بخش بهداشت و درمان، آموزش و تحصیل، نگهداری و پرورش کودکان، نگهداری و حمایت از سالمندان و معلولان جامعه و نظایر آن) از جمله کارهای مولد (از نظرگاه اقتصاد سیاسی طبقه کارگر) ارزیابی میکند و به این ترتیب سعی دارد بر شکاف کار مولد و کار نامولد غلبه کند. از نظر او علت بررسی محدود مارکس از مقولهی کارگر جمعی این بود که وی مشغول پژوهش در بارهی آن بخش از کارگران بود که در عرصهی تولید سرمایهداری (تولید ارزش اضافی) به کار مشغول بوده و سرمایهی میانجی آنان و محصول کارشان بود. اما اقتصاد سیاسی طبقه کارگر در عصر ما وظیفه دارد پروژهی ناتمام تئوریک مارکس را به پایان برد. برای این منظور باید نگاه خود را از عرصهی تولید به دیگر عرصههای کار اجتماعی نیز بگردانیم تا بتوانیم سیاستهای رادیکال طبقاتی را طرح کنیم. [17] به جز این بحث بسیار مهم لبوویتز، دیوید هاروی [18] نیز تلاش کردهاست تا برای دربرگیری بخشهای دیگر جامعه که در کار اجتماعی سهمی ندارند و از ستم و سرکوب نظام سرمایهداری در رنجند (تأثیر فرعی خودبخودیسم شیوهی تولیدی و سیاست تضعیف قدرت نیروی کار که نیاز به یک ارتش ذخیرهی کار (بیکاران) و گروههای حاشیهای و "بدردنخور" را ایجاد میکند) طرحهایی قابل توجه و ارزنده ارایه کند که برای بحث سازماندهی کارگر جمعی، طبقه کارگر و نیروهای پیرامونی آن حایز اهمیت وافری است. [19]
میلیباند نیز به مفهوم مارکسی کارگر جمعی در کتاب خود، مارکسیسم و سیاست اشارههایی کوتاه دارد. او با احتیاط و بدبینی میگوید: به این معنا، همهی ما میتوانیم اعلام کنیم که اکنون به یک خانوادهی بزرگ و خوشبخت کارگری تعلق داریم. زیرا همهی ما در نهایت کارگر هستیم (نقل به مضمون). او معتقد است که هماینک، در مرحلهی کنونی باید بین "طبقه کارگر" و "کارگر جمعی" تفاوت قایل شد. طبقه کارگر همان بخشی است که ارزش اضافی تولید میکند و کارگر جمعی همهی بخشهای دیگر نیروی کار هستند. به نظر میرسد که منظور میلیباند، نقش استراتژیک و غیرقابل انکار کارگرانی است که در بخشهای اصلی تولید به کار مشغولند و توانایی متوقف کردن ماشین تولید و همچنین برنامهریزی و هدایت نوع دیگری از تولید را دارند. در ضمن او تضاد بین مدیریت و بخش یدی/پراتیک روند کار را موضوعی بسیار جدی میداند که نمیتوان به سادگی از آن گذشت. در ادامهی بحث لبویتز و میلیباند، بحث اریک اولین رایت، نیز در بارهی "جایگاههای متناقض طبقاتی" [20] میباید جالب باشد. زیرا این نظریه به منافع متضاد و جایگاههای متناقض نیروی کار ذهنی-علمی، نیروی کار بوروکراتیک و تکنوکراتیک و همچنین مدیریت اشارات مفیدی دارد. بدین معنا که این بخشهای کارگر جمعی به دلیل داراییهای علمی، ذهنی، مهارتی و سازمانی خود از سویی در جایگاهی بالاتر از اکثریت کارگران قرار دارند و دارای امتیازهایی هستند که خواهان از دست دادنشان نیستند. به این معنا، از پرولتریزه شدن و سقوط به صفوف کارگران سطح پایینتر هراس دارند و دارای کشاکش منافع با آنان هستند. از سوی دیگر خود را فرودست نظام استبداد سرمایه و مدیران و کارگزاران بلندمرتبهی آن حس میکنند و دارای تضادهای ساختاری و منافع درازمدت با آنان نیز هستند. تحلیل این کشاکشها و تضادها در استراتژی سوسیالیستی اهمیت دارد.
همانطور که مارکس نیز اشاره میکند در وضعیت کنونی نمیتوان از آنتاگونیسم نیروی کار با مدیریت و برنامهریزان عرصهی تولید سرمایهداری چشمپوشی کرد، اما مفهوم کارگر جمعی پایههای تئوریک بسیار مفیدی برای اتحاد عمل بین بخشهای مختلف نیروی کار در اختیار ما میگذارد.
موضوع دیگری که مطرح است، شیوهی تولید سرمایهداری پیشرفته با سازمان کار تیم - محور و همچنین تکنولوژی جدید، همانطور که تونی اسمیت [21] نیز به آن اشاره کرده است، شرایطی فراهم آورده که نیاز به کار مدیریت و نظارت را در سطوح پایین و میانی برطرف کرده است. بنابراین، شاید بتوان امیدوار بود که نیاز به نظارت و مدیریت به شکل قدیمی در شیوهی تولید بدیل، باز هم بیشتر رفع شود.
پ - موضوع بعدی نزد مارکس، تحول سرمایهدارانهی کار و جدا کردن کار یدی و ذهنی از یکدیگر با ظهور رژیم کارخانه یا پیرو بودن واقعی کار در برابر سرمایه است. راتانسی در این ارتباط با نقل قول زیر به رابطهی تقسیم کار یدی و ذهنی و بیرون کشیدن و ایزوله کردن عنصر ذهنی از فرآیند کار و تبدیل آن به یک نیروی متخاصم در برابر کارگر اشاره میکند: "آنچه که محصول کارگر ساده است، در سرمایه تمرکز مییابد و این نتیجهی تقسیم کار در مانوفاکتور است". سپس میافزاید: "کارگر با توانایی ذهنی متمرکز شده در فرآیند تولید مادی همچون تملک کسی دیگر، یعنی همچون یک قدرت مسلط، مواجه میشود". پس بیش از هر چیز دیگری این شکاف گسترده بین کار ذهنی و کار یدی است که کارگر مانوفاکتور را به زایدهی روند کار سرمایهداری بدل میکند و این شکاف در دورهی صنعت بزرگ، به اوج خود میرسد. به نظر مارکس در دوران اولیهی ورود ماشینها به تولید و فرآیند کار، آنها در انطباق با چارچوب سیستم تولید کارگاهی هستند که روی یک "لشکر از متخصصان" بنا میشود. اما صنعت ماشینی به تدریج در تضاد با مدل کارگاهی و اتکای آن بر مهارت و قدرت فرد کارگر قرار میگیرد. "تقسیم کار اجتماعی، در این شرایط به طور اساسی متحول میشود. تولید ماشینی، شاخههای کاملا جدیدی از تولید میآفریند، حوزههای جدیدی از کار و تقسیم کار اجتماعی را به طور فزاینده از مانوفاکتوریسم جدا میکند. وسایل ارتباط جمعی و بازار بینالمللی برای کالاها ایجاد میکند و موجب پیدایش یک تقسیم کار بینالمللی میشود که یک بخش از جهان را به حوزهی تولید کشاورزی تبدیل میکند تا بخش دیگر جهان، به تولید صنعتی بپردازد. ظهور ماشین اجازهی ادغام بیشتر دانش و علم در پروسهی تولیدی را فراهم میکند و پروسهی کار را انقلابی میکند و در نتیجه، پیرو بودن واقعی ... "تولید به خاطر تولید"، یعنی شیوهی تولید خاص سرمایهداری ... مستقر میشود. اینک، هژمونی سرمایهداری در فرآیند کار به وسیلهی مهارتزدایی تضمین شده است". ماشینی شدن به معنای تصاحب ابزار تولید و مهارت تولیدی است که پیشتر متعلق به کارگر بود. تحت رژیم کارگاهی مانوفاکتوریسم یک "سلسله مراتبی از متخصصان" به وجود آمده بود، حالا مارکس میگوید که گرایشی به "پیدایش یک تودهی ابزاری و تقلیل هر فرد و همه به همان سطح از کار به وجود میآید". [22]
البته باید توجه داشت که به بیان تونی اسمیت، مارکس تنها شرط قهر ساختاری (تمرکز مالکیت ابزار تولید در دست یک طبقهی خاص و قدرت اعمال "قرادادهای آزاد" کار بر یک طبقهی دیگر) و استثمار را در روند کار سرمایهداری، ماهیت درونی آن میداند و مهارتزدایی را به عنوان ویژگی اصلی و نهادینه شدهی تولید سرمایهداری، مثلا آنطور که هاری برورمن [23] ارایه کرده، مطرح نمیکند. به نظر راتانسی نیز مارکس تنها از مهارتزدایی حرف نمیزند بلکه مهارتافزایی و یا تداوم مهارت های پیشین را نیز طرح میکند که به طورمثال موجب پیدایش مقولهی مهندسان و تکنسینها میشود. به هرروی، مکیدن عنصر ذهنی از درون روند تولید مستقیم و تمرکز و انباشت آن در سرمایه، مانعی اصلی برای کنترل نیروی کار بر روند کار و برنامهریزی آن محسوب میشود. برورمن این بخش را به خوبی در بحث تیلوریسم در شیوهی تولید فوردیستی توضیح داده است و اشاره میکند که چگونه جدایی "مفهوم" ذهنی، علمی و تئوریک کار از "اجرا" و پیاده کردن آن در روند کار مشخص در کارگاه و کارخانه به معنای جدایی عنصر ذهنی و یدی است که کارگر مولد در سطح کارخانه را در برابر "دفتر" کارخانه قرار میدهد که سطح مدیریت و برنامهریزی و انبار کردن دانش و علم در جداسری از نیروی کار است. او سپس اشاره میکند که روند جدایی کار ذهنی و یدی به این سادگی پایان نمیپذیرد و به زودی "کارهای اداری و دفتری" را نیز در برمیگیرد و بخش زیادی از کارهایی که پیش از آن، ذهنی محسوب میشدند، اکنون "یدی" میشوند. [24]
ت - از نظر راتانسی، اندیشههای پسین و رشدیافتهی مارکس (و همچنین انگلس)، دیگر انحلال طبقه را با انحلال تقسیم کار، همساز و یگانه نمیپندارند. این بار، مارکس مینویسد: "در جامعهی سوسیالیستی انحلال طبقات... انجام میشود اما کار اجتماعی باید به هر حال در هر شیوهی تولیدی توزیع شود". مارکس حتا این ضرورت را "قانون طبیعی" مینامد که تحت شرایط متفاوت تاریخی، تنها میتوان شکل آن را تغییر داد. از نظر او مشاغل و وظایفی هست که منحصر به شیوهی تولید استثمارگرانه است و آنها تحت سوسیالیسم باید ناپدید شوند که به ویژه شامل حال بخش زیادی از مقامهای دولتی و وظایف بوروکراتیک و نیروهای پلیسی میشود. اما برخی وظایف در سوسیالیسم لازمتر و شاید گستردهتر شود و آن حسابداری و نظارت بر چگونگی استفاده از داراییهای عمومی است.
به نظر راتانسی، دغدغهی مارکس در دوران سوم، به ویژه تقسیم کار یدی و ذهنی و پیامدهای آن برای قدرت تصمیمگیری و کنترل کارگران بر روند تولید و مشارکت فعال آنان در تولید و زندگی اجتماعی و سیاسی است. روند تصرف دانش و مهارتهای فنی- تکنیکی، مدیریتی، برنامهریزی و کنترل و هماهنگی از سوی سرمایه است که کارگر را به زایدهی ماشین بدل کرده است. کارگر به این ترتیب از نیروی ذهنی خویش دور شده و به سرمایهدار اجازهی بازتولید شرایط فرادستی و تسلط خود روی کارگر را میدهد. در نتیجه، این تفکرات است که مارکس در گروندریسه مینویسد که کار مربوط به تولید مادی زمانی از یک "خصلت آزاد" برخوردار است که "خصلت علمی" و "جمعی" داشته و کارگر را تبدیل به سوژهای کند که آگاهانه نیروهای طبیعت را در فرآیند تولید کنترل کند. در همین ارتباط تونی اسمیت در بحث خود راجع به مقولهی مهارت و کار علمی و تبیین آن (در مخالفت با تز ترکیب مجدد عنصر مفهومی و پراتیک به شکل صنعتگری دستی که به باور او از سوی برورمن طرح میشود) از قول پاول آدلر [25] مینویسد: "از نظر آدلر، زمانی میتوانیم یک کار را ماهر بنامیم که حاوی دورهی طولانی کارآموزی، میزان گستردهای از مسئولیت، وظایف پیچیده، مطلع بودن از اهداف اصلی و وابستگی متقابل با دیگر وظایف در همان سطح باشد". در همین رابطه، مثال کار یک خلبان یا جراح را طرح میکند که شاید بسیاری از کنشهای تکنیکی را بی آنکه از جزییات آن سر در بیاورند، انجام میدهند و کارهای آنها حتا گاهی در جزییات نیز پیشبینی و برنامهریزی شده است. اما با این همه ما توافق داریم که حرفههای آنها دارای مهارت علمی بالایی است. زیرا ساعتهای طولانی آموزش و کار با تکنیکهای پیشرفته همراه با مسئولیت سنگینی که به عهده دارند کار آنها را علمی، مهم و خطیر جلوه میدهد. به نظر میرسد با اینکه این تعریف از "کار علمی" نکتههای جالبی را طرح میکند، اما هنوز چیز زیادی در بارهی خصلت "آزاد" و "جمعی" کار و کنترل خودبخودیسم تکنولوژی ارایه نمیدهد. در ضمن، تاکید برورمن بر جدایی "مفهوم" و "انجام" را باید جدیتر گرفت و آن را فقط به معنای مهارتزدایی سرمایه از کار، درک نکرد. معنای آن شاید تنها نوعی نوستالژی بازگشت به دنیای صنعتگری پبشاسرمایهداری نیست، بلکه نوعی ترکیب مفهوم و انجام کار به شکلی نوین است که باید بیشتر به آن پرداخت.
راتانسی در پایان پژوهش خود پرسشی طرح میکند با این مضمون: "اما واقعا مارکس چقدر باور داشت که غلبه بر تمایز کار یدی و ذهنی ممکن باشد؟" پاسخ راتانسی این است که مارکس باور نداشت که هر کارگری قادر باشد به همهی موضوعات علمی و تکنیکی در هر شاخهی تولیدی دیگر مسلط شود. هدف جامعهی سوسیالیستی با توجه به ضرورتهای طبیعی و تکنیکی این نیست که هر فردی قادر به درک همه چیز بشود، بلکه کارگر جمعی باید بتواند به عنوان سوژهی مسلط و غالب ظاهر شده و اتوماتیزاسیون ماشینی، ابژهی او باشد. مارکس به خاطر همین همواره موافق آمیزش آموزش علمی- تخصصی همراه با کار مولد است. برای این منظور، کنترل خودبخودیسم تکنولوژی، رشد دمکراسی اقتصادی و کاهش ساعت کار لازم است تا امکان قدرتمندی ذهنی نیروی کار و میل به مشارکت فعال در محل کار و تولید را برای افراد فراهم کند.
هدف، همانطور که مارکس در مانیفست کمونیستی نیز میگوید ایجاد جامعهای است که در آن "رشد آزادانهی هر فرد شرط رشد آزادانهی همگان باشد". هدف، تولید انسانهای نوینی است که بتوانند کارهای مختلفی انجام دهند و قابلیتهای جسمانی، روحی و ذهنی خود را رشد دهند. یک سیستم جدید آموزشی و حرفهای لازم است تا بتواند وضعیت اقتصادی طبقه کارگر را متحول کند تا آنها را با قدرت ذهنی مناسب برای اعمال کنترل بر تصمیمهای حرفهای (محل کار) و عمومی در سطح جامعه تربیت کند. آنها برای مشارکت فعال و آگاهانه در امور زندگی خود باید مجهز به قدرت تفکر و استدلال برای دخالت در بحثهای علمی- تخصصی و همچنین واجد صلاحیت و دانش کافی برای اندیشهورزی و ابراز استقلال فکری و روحی باشند. از اینجاست که قدرت ذهنی کارگر به عنوان شهروندی که در همهی عرصههای زندگی اجتماعی تبلور مییابد و بر تصمیمگیریها، نظارت و مشارکت فعال میکند. به این ترتیب ملاحظه میشود که مارکس مدافع رادیکالترین شکل دمکراسی و آزادی است. زیرا حیطهی تصمیمگیری مردم را به عرصهی "سیاسی" و انداختن رأی در صندوقهای انتخاباتی محدود نمیکند، بلکه آن را به عرصهی اقتصاد، آموزش و علم، وظایف اجتماعی، مدیریتی، نظارت وبرنامهریزی و نظایر آن نیز گسترش میدهد. تنها با گسترش ژرفترین و رادیکالترین شکل دمکراسی است که ما قادر به کاهش شدید فاصله بین کار یدی و ذهنی میشویم. همین کاهش شدید فاصله که همهی شهروندان را به "شهروند- کارگر- روشنفکر" تبدیل میکند، امکان برچیده شدن مقولهی روشنفکر در شکل کنونی آن را فراهم میکند. چرا که در آن صورت، نیازی به یک "لشکر از زنان و مردان متخصص" نیست تا در کار به هم پیوستن زیربنا و روبنا در شکل موجود تلاش کنند. پس، برخلاف آنچه "دانشمندان" ایرانی میگویند علت عدم ضرورت وجود روشنفکر، ناشی از پیشرفت غیرعقلانی تقسیم کار به شکل توصیف شده توسط آنان نیست، بلکه نبود این تقسیم کار است که وجود روشنفکر را ضروری نمیداند.
با این وصف، مشخص است که "مردم عادی"، دغدغهی سوسیالیستها هستند. زیرا آنها همان کسانی هستند که به کار تولید و بازتولید جامعهی موجود مشغولند و کمترین سهم را در اعمال کنترل بر آن و اتخاذ تصمیمگیریهای استراتژیک مربوط به زندگی و سلامت جسم و روح خود دارند. این "مردم عادی" بدنهی "کارگر جمعی" هستند که با گسترش دمکراسی، دارای حق دخالتگری شده و نیازی به روشنفکران نخواهند داشت که برای کار ایدئولوژیک، یک تصویر کلی از زندگی اجتماعی و ارتباط بخشهای مختلف آن به یکدیگر را ترسیم کنند، اگرچه همواره به ایدههای جدید و طرحهای جدید نیاز خواهد بود. جماعت "نخبه"ی ایرانی با نپرداختن به علت این تقسیمبندی میان "مردم عادی" و "نخبگان"، وضعیت موجود را "طبیعی" و به بیان هایکی "یک نظم خودانگیخته و غیرقابل کنترل" [26] میدانند و به آن مشروعیت میبخشند. اما با بررسی و کنکاش تاریخ، به شیوهی مارکسی متوجه میشویم که ریشهی علت این تقسیمبندی، بارآوری شدید کار یدی است که امکان و فرصت پیدایش "مقولههای مختلف کار ذهنی" و همچنین "طبقهی دارای فراغت و وقت آزاد" را در سطح جهانی فراهم کرده است تا به کارها و وظایف دیگری بپردازند یا با تکیه بر ثروتهای خویش بیآنکه زحمتی بکشند، گذران عمر کنند. در ضمن به علت جدایی عنصر کار یدی از عنصر کار ذهنی است که به بیان فرگوسن "اندیشیدن به پیشهای برای خود تبدیل شده است". به این معنا که کار مدیریت، برنامهریزی، تولید ایده و طرح استراتژی در اختیار اندکی متمرکز گشته و بیشتر انسانها، سرنوشت خود را به افراد "اندیشنده"ی اندک سپردهاند. اما با توجه به بحث مارکس، متوجه شدیم که در صورت وجود یک نظم اجتماعی نوین که بتواند دوباره عنصر ذهنی را به عنصر کار یدی پیوند دهد، این دو مقوله، یعنی "مردم عادی" و"نخبگان"، معنای وجودی خود را از دست خواهند داد و یا دستکم بر شکاف بین آنها به طور چشمگیری فایق خواهیم آمد. همانطور که در بالا نیز اشاره شد، تفاوت بین اقتصاددانان و فیلسوفان سیاسی کلاسیک و نوع عامی آنها بسیار چشمگیر است. اقتصاددانان سیاسی کلاسیک و فیلسوفان همعصرشان دستکم دغدغهی تبدیل کارگر به یک عنصر زاید تولیدی و یک عنصر غیرخلاق اجتماعی را در نوشتههای خود طرح میکردند و از سقوط جایگاه انسان به پیچ و مهرهی ماشین تولید اجتماعی سخن نمیراندند و آن را امری طبیعی و مقدر قلمداد نمیکردند. اما اقتصاددانان عامی و فلسفههای بنجل آنها به این پیامدها اصولا اهمیتی نمیدهند و تلاش دارند، همهی اینها را موضوعی ضروری و طبیعی وانمود کنند.
گذار به بحث علم و ارزشگذاری
به همان ترتیبی که در روند تولید سرمایهداری، عنصر ذهنی از کارگر به طور کلی بیرون کشیده شده و به سرمایه تزریق میشود که در نتیجهی آن، عدهای روشنفکر و متخصص علمی و ارگانیک "زیربنا" در بخش تولید به وجود میآیند که دارای جایگاههای متناقض و وفاداریهای چندسویه و متناقض در سیستم تولیدی و نبردهای طبقاتی هستند، در جامعهی بیرونی نیز عنصر ذهنی از "شهروند- کارگر" بیرون کشیده شده و به دولت و دستگاه عریض و طویل بوروکراتیک آن، متخصصان حرفهای دولتی و خصوصی از سویی و روشنفکران ارگانیک طبقاتی و حزبی یا به بیانی روشنفکران "روبنا" از سوی دیگر تزریق میشود. علت چنین وضعیتی، ریشه در تحول و تکامل شیوهی تولید سرمایهداری دارد. زیرا نظام سرمایهداری در پی رشد و تکامل شدید خود با پوستهی حمایتی و تنظیمگرایانهی "فئودالی" دولت مطلقه و اشرافیت آن در تضاد درآمد و آن را همچون پوستهای زاید به دور انداخت. اما برای ایجاد چارچوبهای نهادمند و وضع قوانینی برای حمایت و تنظیم عرصهی اقتصاد و به ویژه برای کنترل ناآرامیها و شورشهای تودهای و نیز برای "تربیت" طبقه کارگری مناسب با سازوکارهای سرمایه که به بیان مارکس آن را همچون یک قانون طبیعی، امری مسلم و ناگزیر تلقی کند، به دولتی جدید از نوع خلاقتر نیاز داشت. این خلاقیت برای ساماندهی به وضعیت اخلاق، عادتها، شیوهی تفکر، شیوه زیست مردم و آموزش، به ویژه نیروی کار اهمیت داشت. این دولت تنها به نقش سرکوبگرانه بسنده نمیکرد، بلکه هدف آن خدمت خلاق به بازتولید روابط سرمایهداری بود و به همین جهت ناچار به نوسازی و بازسازی اجتماعی و انسانی گشت. به همین دلیل دولت مدرن، نقش تربیتی و آموزشی را نیز به عهده گرفت و از تعریف دولتی محدود به ایجاد نظم و قانون، هویتی دیگر یافت. [27] در واقع دولت جدید، وظایفی بنیادین در راستای بازتولید فعال روابط سرمایهداری را به عهده گرفت. [28] برای کنترل جمعیت بیکار و بیچیز، برای انضباط و تربیت آنان و تبدیل آنها به عناصری مطیع، و همچنین برای نظام آموزش همزمان نیروی کار شاغل و ایجاد عادتهای جدید کار و شیوهی تفکر جهتدار در آنها، نیاز به نیروی متخصص "علمی" بود تا به جمعآوری اطلاعات، مشاهده و تحقیق رفتار و واکنشهای اقشار مختلف نیروی کار مشغول بوده، آنها را سیستماتیزه و تئوریزه کرده و آن اطلاعات را در درون سیستم، در اختیار برنامهریزان دولتی بگذارند تا از آنهمه برای سازماندهی نو در جامعه و همچنین مدرنیزاسیون دولت و ملت، در جهت حفظ نظام سرمایهداری و نظم موجود، کمک گرفته شود. در نتیجه، نوعی تقسیم کار بین سرمایه و دولت، یا عرصهی اقتصادی و عرصهی سیاسی در این چارچوب به چشم میخورد که مکش نیروی ذهنی در جامعه و تزریق آن به دولت را باید با توجه به آن درک کرد. پس از دوران اولیه اعمال قهر و سرکوب و آموزش اجباری کارگران و نیروی کار به طور کلی (رجوع شود به بحثهای فوکو و به ویژه مارکس در این باره)، نیازی به اعمال قهر و شیوههای فریب دهنده برای "درونی کردن" اخلاق کار و انضباط کاری نبود. اما حال به دلیل پسلرزههای مستمر ناشی از شیوهی تولید که انعطاف و نرمش روحی و روانی کارگران و کل جامعه را میطلبید و خواستار ظهور نوع جدیدی از "سوژه"های انسانی در سیر تحولی تولید میشد، نیاز به روشنفکران با تجربه و متخصصان علمی بود تا چنین نیازی را پاسخ دهند. به این معنا، عدهای از روشنفکران و متخصصان حرفهای در سطح زیربنای تولیدی به کار ساماندهی دروندادهای طبیعی تولید (موادخام و شیوه و فرایند تولید) مشغول بودند و عدهای نیز در سطح زیربنا و روبنا به کار تنظیم و تربیت دروندادهای انسانی تولید (نیروی کار و سازمان تکنیکی، فکری، اخلاقی و روحی آن) و نیز سازماندهی عرصهی بازتولید میپرداختند. افزون براین، با توجه به تضادها و شکافهای طبقاتی و اجتماعی، به وجود عناصر روشنفکر، دانشوران و دستاندرکاران علمی برای به هم پیوستن عرصههای مختلف زندگی اجتماعی نیز نیاز بود. به جز این قشر، احزاب سیاسی نیز با شدت یافتن مبارزات طبقاتی، به تدریج وارد میدان شده و با تولد روشنفکران ارگانیک حزبی و غیرحزبی و نیز رسانههای گروهی عرصهی نبرد بر سر محتوای آگاهی و ذهنیت "کارگر- شهروندان" باز هم مهمتر جلوهگر شد. موضوع نبرد برای شکل دادن آگاهی در نیروی کار، یک وظیفهی یک بار برای همیشه پایان یافته نیست، بلکه به دلیل تحولات پی در پی در شیوهی تولید و قابلیت شیوهی تولید سرمایهداری برای ایجاد یک طبقه سازمانیافته، منظم، جمعی و دارای آگاهی انقلابی، به طور مرتب باید نوسازی شود. به این دلیل بخش قابل توجهی از نیروی کار "تخصصی- علمی" به ابزاری، در دست سرمایه و دولت تبدیل میشوند تا مهندسی اجتماعی مورد نظر ایشان را به سرانجام رسانند. کارکرد این دسته به دلیل محدود شدن آنها به روشهای پوزیتیویستی در علم و پذیرش جدایی عنصر دانش علمی و ارزشگذاری به مطالعه و پژوهش برای جمعآوری دانش سیستماتیک در خدمت کنترل و پیشبینی تحرکها، مواضع، کنشها و واکنشهای نیروی کار و دیگر اقشار مردم بدل میشود. به این معنا، از قدرت رهاییبخش علم (به ویژه علوم اجتماعی) کاسته شده و به ابزاری برای سازماندهی جامعه، برپایهی منافع طبقات خاصی و نیز مطابق نقشههای هدفمند سیاستمداران دولتی بدل شده است. برای رهایی از این وضعیت و استفاده از علم برای بهبود زندگی انسانی و برآوردن نیازهای انسانها باید به جدایی عنصر علم و ارزشگذاری پایان داد. علم و ارزشگذاری نباید و نمیتوانند از یکدیگر جدا باشند.
[1] ناگفته پیداست که هرکس با دیدی انتقادی به جامعه بنگرد، میداند که ساختمانهای انبوهی که با بدترین و ارزانترین مصالح در کنار اتوبانهای آلودهی شهرهای بزرگ ساخته میشوند، از نظر زیستی کیفیتی به شدت پایین دارند و طول عمر افراد ساکن این "خانهها" به علت آلودگی هوا و آلودگی صدا معمولا کمتر از طول عمر افرادی است که در ساختمانهایی بهتر و دور از شهر زندگی میکنند. منظور من از مضمون یا کیفیت نان همان تفاوت بین مواد غذایی مملو از مواد شیمیایی و با کیفیتی بسیار حقیر و غذای "بیولوژیستی" است که با کیفیتی بالاتر برای کسانی که ثروت بیشتری دارند، تهیه میشود. در بارهی آزادی نیز به نظر میرسد که چپ ایران به بحثهایی کلی بسنده کرده است و به جایگاه آزادی فرد و انسان و رابطهی او با جمع و یک جامعهی دمکراتیک و آزاد، بهای زیادی نداده است.
[2] Ali Rattansi: Marx and the Division of Labour, 1982
قسمت عمده این بحث از علی راتانسی است اما در لابلای بحث در جاهایی که نیاز بوده، از معدود نویسندگان دیگری و از جمله خود مارکس نیز استفاده کردهام.
[3] تئوریزه کردن "کار" نیز نزد آنها اهمیت داشت، به طور مثال اسمیت اعلام کرد که "کار، واحد سنجش واقعی ارزش مبادلهی همهی کالاهاست". بر اساس تئوری ارزش کار او بود که سوسیالیستهای اولیه و مدتی بعد مارکس تئوری استثمار را بنا کردند. او همچنین مدل طبقاتی جوامع بورژوایی را نیز مورد بررسی قرار داد. زمین داران، سرمایه داران و مزدبگیران که منبع درآمدشان به ترتیب اجارهی زمین، سود سرمایه گذاری و دستمزد است.
[4] Adam Ferguson
[5] جامعه مدنی نزد آنان مترادف با وسیعترین شکل مالکیت خصوصی و بیشترین آزادی های فردی بود. اما اسکاتلندیها به نابرابریهای موجود این وضع واقف بودند. اسمیت میگوید: در دعوای بین "کارگر" و "کارفرما" دومی همیشه دست بالا را دارد زیرا که توانایی و امکان مقاومت بیشتری دارد. همانجا
[6] سرمایه جلد اول ترجمه ایرج اسکندری
[7] همانجا
[8] The Plitical Sociology Of Freedom, Adam Ferguson and F. A. Hayek, 2005
[9] 36 Ronald Hamowy: 2005: همچنین نگاه شود به سرمایه جلد اول
[10] همانجا هاموی
[11] همانجا(هاموی) همچنین نگاه شود به سرمایه جلد اول
[12] Hamowy: 2005
[13] همان منبع
[14] پایه گذاران تئوری سوسیالیستی در بریتانیا، با استفاده از تلاشهای ریکاردو سعی داشتند اقتصاد سیاسی را به گفتمانی تهییج آمیز در بارهی خصلت تولید و توزیع بدل کنند. سوسیالیست های ریکاردینی در یک مورد با هم متحد بودند، اینکه "کار" تنها محک سنجش ارزش نبود، بلکه منبع همه گونه ثروت نیز بود و آن را به یک فلسفه عام و کلی کار تبدیل کردند: "کار برای انسان یک الزام است ...یک قانون کلی است مانند اصل نیروی جاذبه...قانون حیات ماست که ما باید از نیروی بازوی خویش نان بخوریم و قانون بیرونی جهان نیز هست که به ما به خاطر کارمان نان می دهد ". همانجا
[15] همان منبع
[16] Michael A. Lebowitz: Beyond Capital, 2003
[17] او مقولهی همبستگی را نیز از سطح تنگ حرفهای و طبقاتی به سطح گستردهی اجتماعی برمیکشد و شعار بورژوایی "هر کس تولید میکند حق بیشتری برای بهرهمندی از فرآوردههای اجتماعی و اقتصادی دارد" را به شدت مورد انتقاد قرارمیدهد. آنها که "تولید" به معنای بورژوایی آن نمیکنند، یعنی همهی بخشهای کارگر جمعی حق برخوردار شدن از ثروت اجتماعی (ملی و بینالمللی) در همهی اشکال آن را دارند و در ضمن هیچ بخش از کارگر جمعی (بخش تولید و بازتولید) بر بخش دیگر دارای امتیازهای ویژه و تعیینکننده نیست. پس از محو شدن رازورزی سرمایه و دولت، دیگر چنین نیست که بخشی از کارگر جمعی یا بخشهایی از جامعه که قادر به کار و فعالیت اقتصادی نیستند با سرافکندگی، در برابر بخش دیگر دست به گدایی گشوده و چشمانتظار الطاف و بزرگواری آنان برای حقوق اجتماعی خود باشند. ثروت اجتماعی نیروهای مولد همبسته، در اختیار همهی اعضای جامعه قرار میگیرد و همه از آن مطابق اصول جامعهای نوین و انسانی استفاده میکنند.
[18] David Harvey, Spaces of Capital, 2001
David Harvey, Spaces of Hope, 2003
[19] در این مورد، حشمت محسنی به تازگی مطلبی کوتاه در معرفی آرای کیم مودی پیرامون "اتحادیه جنبشی" در تارنماهای اینترنتی منتشر کرده است.
[20] Erik Olin Wright, Classes, 1997
[21] Tony Smith: Technology and capital in the age of lean production, a Marxian critique of the „ New Econ omy“, 2000
[22] مارکس در این مورد مینویسد: کار دستی هماینک "خصلت کار آسان وسبک" یافته و اجازهی ورود زنان و کودکان به کار را نیز فراهم میکند. اگر پیش از این، کارگر تمام عمرش به خدمت یک و همان ابزار کار زنجیر شده بود، حالا او به یک نوع ماشین زنجیر شده است. علم و دانش علمی، توسط سرمایه بلعیده شده و تبدیل به یک "نیروی ذهنی مولد" شده است و با کارگر همچون دارایی صاحب ابزار تولیدی برخورد میشود. کارگر در این حالت به طور بیرحمانه و بیشرمانهای به زایدهی یک مکانیسم بی روح تبدیل شده است. (برگرفته از راتانسی)
[23] Harry Braverman: Labour and monopoly capital, 1978
[24] همان منبع
[25] Paul Adler
[26] Hayek, 1960
هایک با روششناسی سوبژکتیویستی خود، جامعه را یک نظم خودانگیخته میداند که در صورت دخالتهای آگاهانه و برنامهریزیهای توزیعی، اصول آزادی و برابری افراد در برابر قانون کلی نقض شده و این وضع به ایجاد یک دولت توتالیتار منجر میشود که خودسرانه میتواند آزادی و حریم مالکیت خصوصی فرد را زیرپا گذارده و مکانیسمهای بازار را از مسیر خود خارج کند.
[27] برای بحث بیشتر پیرامون این موضوع، نگاه شود به کارل پولانی و سیمون کلارک:
Karl Polanyi 1985, Simon Clarke 1982
[28] قصد من در اینجا وارد شدن به بحث دولت و پیچیدگی رابطهی دولت مدرن با شیوهی تولید نظام سرمایهداری نیست. به همین دلیل تلاش شده است تا موضوع، ساده و بیتناقض و به دور از کشاکشهای مفهومی و واقعی توضیح داده شود. برای بحث پیرامون دولت سرمایهداری، نگاه شود به آثار باب جسوپ ( Bob Jessop ).
|