احضار نمایندگان کارگران به دادگاه
کارگران طرح نیشکر هفت تپه از نمایندگان خود پشتیبانی می کنند



اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۵ آذر ۱٣٨۷ -  ۵ دسامبر ۲۰۰٨


پیش از هرچیز باید پرسید علم چیست؟ روش علمی کدام است؟ رابطه‌ی علم با جامعه چیست؟ آیا باید همچون دسته‌ای از مارکسیست‌ها برای پیشرفت‌های علمی (رشد تکنولوژی و نیروهای مولده) هلهله کنیم و آنها را در تضاد با سرمایه‌داری و حامل نیروی رهایی‌بخش بدانیم؟ آیا می‌توان به شیوه‌ی مکتب فرانکفورت اعلام کرد که با یک جامعه‌ی توتالیتر طرف هستیم و امکان رهایی باید در "بیرون از جامعه" جستجو شود و علوم نیز به ابزار سرکوب بدل شده‌اند؟ یا نظریه‌های دانشمندان و آکادمی‌های لیبرال را بپذیریم که از "اتونومی" علم هنوز که هنوز است سخن می‌رانند؟ آیا علوم طبیعی مستقل از جامعه‌ای هستند که در آن نمودهای پیشرفت و توسعه، همچون کشف‌ها، اختراع‌ها و تولید اتفاق می‌افتد؟ یا آنکه آنها نیز از تناقض‌ها و تضادهای جامعه‌ی سرمایه‌داری بهره برده و دارای کارکردهای متضاد و متعارض هستند؟ در باره‌ی علوم اجتماعی چه می‌توان گفت؟ پاسخ ما به پرسش‌های مشابه در باره‌ی علوم اجتماعی و روابط انسانی چیست؟
 
می‌گویند رابرت موسس [۱] کسی که ساختمان شهر نیویورک را طراحی کرد، نقشه‌ی راه‌ها و خیابان‌ها را چنان کشید که رفت و آمد برخی انسان‌ها ساده و برخی دیگر (سیاه‌پوستان) دشوار باشد. [۲] لانگدان وینر [٣]   می‌گوید که نه تنها جنبه‌های خاصی از یک طرح تکنولوژیک می‌تواند دارای اهمیت سیاسی باشد بلکه برخی از تکنولوژی‌ها در مجموع به طور اساسی سیاسی هستند. در همین رابطه، باز می‌افزاید که برخی تکنولوژی‌ها با برخی روابط اجتماعی (تولیدی و سیاسی) همخوانی بیشتری دارند تا دیگر روابط اجتماعی. [۴] در همین رابطه، برخی از مارکسیست‌‌ها در باره‌ی ایدئولوژی در علوم طبیعی نظرپردازی کرده‌اند. [۵] به هر حال آنچه که استنتاج شده است این است که نه علم و نه تکنولوژی، هیچیک بر فراز سر جامعه یا بیرون از ساز و کارهای آن شکل نگرفته و فعالیت نمی‌کنند، بلکه در چارچوب روابط تولیدی، اجتماعی، سیاسی و حقوقی خاصی عمل کرده و محصولات خود را عرضه می‌کنند و در نتیجه از تناقض‌های جامعه‌ی سرمایه‌داری بی‌بهره نیستند. دیگر اینکه از دهه‌ی ۱۹۷۰ به این‌سو، علم با شتاب هرچه بیشتری خصلت کالایی یافته و در سرمایه بلعیده می‌شود. [۶] وینر در همین ارتباط مدل بدیل را پیش می‌کشد و اینکه یک جامعه‌ی دمکراتیک باید تلاش   کند تا از روند پیشرفت و رشد به ظاهر "خودبخودی" و "انفعالی" علم و تکنولوژی پیشگیری کرده و آنها را به عرصه دخالت‌گری و کنترل و برنامه‌ریزی دمکراتیک تبدیل کند و چارچوب گسترده‌ای را برای رشد خلاقیت‌های آنان تأمین کند. [۷]
این بحث کوتاه لازم بود تا درک شود حتا علوم طبیعی نیز بی‌طرف و خنثی نبوده و به نظم موجود و روابط تولیدی و سیاسی جامعه تنیده شده‌اند، چه رسد به علوم اجتماعی که به طورمستقیم به عرصه‌ی سیاسی و فرهنگی یک جامعه ارتباط تنگاتنگ دارد. به بیان مارتین شاو، [٨] دانشمندان اجتماعی و کارگران ذهنی و علمی در جای جای اجتماع به کار گماشته شده‌اند، در صنایع، در ارتش، در وزارت اطلاعات، در دولت، در شهرداری‌ها و نظایر آن تا اطلاعات لازم را برای جهت دادن و تنظیم رفتار ایجنت‌ها و گروه‌های مختلف اجتماعی جمع‌آوری کرده و قانونمند کردن برخورد با رفتار آنان را ممکن سازند. این اطلاعات به طور مستقیم و غیرمستقیم در ارتباط با سیاست‌های طبقه‌ی حاکم و دولت است. بخش کاربردی علوم اجتماعی، میان علوم اجتماعی تئوریک-آکادمیک در دانشگاه‌ها و موسسات پژوهشی از سویی و عرصه‌ی اجتماعی و پیوند آنان به سیاست‌های روز و درازمدت از سوی دیگر، نقش میانجی را ایفا می‌کنند. به این معنا، آنها دانش علمی را به دانش اجتماعی قابل کاربرد تبدیل می‌کنند. از دیدگاه شاو، مردمان دیگری به جز دانشمندان علوم اجتماعی نیز برای توضیح پدیده‌ها و رفتارهای اجتماعی و مشاهده و ثبت و ضبط آنها تلاش می‌کنند، اما توضیح سیستماتیک و با برنامه و جهت‌دار، تخصص دانشمندان علوم اجتماعی است زیرا اصولا برای این کار تربیت می‌شوند و کار توضیح را به شیوه‌ای منسجم و آگاهانه انجام می‌دهند.
به نظر شاو، مفهوم‌پردازی همه‌ی عرصه‌های زندگی کارگران برای دولت و سرمایه‌داری مدرن اهمیت حیاتی دارد. به جز این، نظام سرمایه‌داری همواره خواهان درک سیستماتیک‌تری از روابط درونی خود، فعالیت‌های خود و دگرگونی‌های انجام یافته، بوده است. اما این درک سیستماتیک باید همچنان به گونه‌ای تولید و ارایه شود که تناقض‌ها و تضادهای شیوه‌ی تولید مسلط را عریان نکند. در ضمن سرمایه‌داری درک سیستماتیک را لازم دارد برای آن که با تحرک‌ها و حرکت‌های رهایی‌بخش گروه‌های اجتماعی در جامعه مقابله کند. نظام سرمایه‌داری به شدت نیازمند آن است که هژمونی، یعنی کنترل بدون قهر خود را بر مردم اعمال کند. علوم اجتماعی در این راستا، به یاری این نظام می‌شتابند و در نتیجه دارای رابطه‌ی نزدیک و تنگاتنگی با دولت می‌شوند که کارکرد کنترل و آموزش و تربیت را (به جز آنچه توسط   شیوه‌ی تولیدی بدون قهر جسمانی و قابل رویت اعمال می‌شود) به عهده گرفته است. اما چنین نیست که علوم اجتماعی تنها در دانشگاه‌ها یا در ارتباط با دولت، فعالیت‌های پژوهشی داشته باشند. همه‌ی ما می‌دانیم که هزینه‌ی بسیاری از تحقیقات صنعتی در باره‌ی تولید، نیروی کار و مشکلات سازمان کار و پژوهش در باره‌ی ایده‌ها و مواضع نیروی کار از سوی بخش خصوصی پرداخت می‌شود. شاو، به نخستین مورد پژوهش "علمی" و جدی جامعه‌شناسی در عرصه‌ی صنعت و نیروی کار اشاره می‌کند که در کارخانه‌ی "هنری فورد" انجام شد. فورد، یک موسسه‌ی پژوهشی جامعه‌شناسی بسیار گسترده داشت و با بیش از ۱۰۰ پژوهش‌گر و متخصص، دارای هرگونه امکانات و تجهیزات بودند و در کار و زندگی و تغییرات رفتاری کارگران، مطالعه و پژوهش می‌کردند. حتا در روابط جنسی آنها نیز تحقیق کرده و تلاش می‌کردند آنان را با ایده‌ی نظم و تنزه‌طلبی جنسی تربیت کنند. این اخلاق جنسی منزه‌طلب (پوریتان) برای آن بود که نیروی کار منظم، خانواده‌دوست و مسئولی تربیت کنند که اخلاق و انضباط کاری را بالاتر از هر چیز دیگری بنشانند. این کارشناسان با تهدید کاهش دستمزد کارگران در صورت بی‌نظمی جنسی و زیاده‌روی در نوشیدن الکل یا   ازهم‌گسیختگی وضعیت خانه و خانواده، در واقع آنها را وادار می‌کردند که ارزش‌های بورژوایی یک زندگی منظم خانوادگی را مطابق الگوهای بورژوازی پروتستان پیش ببرند و به روابط کار‌‌مزدی ارج بگذارند. در این ارتباط می‌توان به آزمایش‌های روانشناسی در ارتش، کارخانه‌ها و مراکز شغلی نیز اشاره کرد که به منظور جمع‌آوری اطلاعات در باره‌ی توانایی‌ها، قابلیت‌ها و دیدگاه‌های نیروی کار بود. شاو، همچنین موضوع پژوهش و بررسی‌های مختلف، از نیروی کار و تأثیرگذاری بر چشم‌انداز، دیدگاه و اخلاق کارگر را طرح می‌کند که برای توسعه، روش‌هایی به منظور افزایش میزان بهره‌وری کار بودند. در این ارتباط یکی از اتحادیه‌های کارگری در مطلبی بر علیه این شیوه‌های غیرانسانی، به این دسته از جامعه‌شناسان و روش‌های کاربردی آنان   لقب "جامعه‌شناسی گاوی" داد. [۹] زیرا هدف و انگیزه‌ی آنها دوشیدن کارگران تا مرز حداکثر بود.
  پس می‌بینیم که نه علوم طبیعی و نه علوم اجتماعی، هیچ یک از ویژگی خنثی و بی‌طرف برخوردار نیستند. برعکس، هر دوی آنها در متن و بستر یک سلسله روابط اجتماعی تولیدی و سیاسی- اجتماعی شکل گرفته و تحت تأثیر آنها و چارچوب‌های ناشی از آنان، عمل می‌کنند و کارکردی برای سیستم سرمایه‌داری دارند. به این معنا، زمانی که علم به ابزار کار پیشبرد یک سیاست طبقاتی یا دولتی مشغول می‌شود، استقلال آن دیگر معنایی ندارد و به جز آن این علم تا نهایت به ارزش‌گذاری آغشته است، زیرا بی‌واسطه در خدمت اهداف پراتیک و عملی درآمده است. این علم ابزاری، همان علم مورد نظر نئولیبرال‌های ایران است؛ ایشان برای ترسیم یک جامعه‌ی مدرن دارای اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد و   تقسیم کار جزیی، تخصصی و کارآمد، یک "مثلث حرفه‌ای" ترتیب داده‌اند که در سه رأس آن به ترتیب نیروی کار علمی- تخصصی، سیاست‌پیشه‌ی ارزش‌گذار و تکنوکرات مجری پیاده کردن طرح و برنامه‌های سیاستمداران، نشسته است. در این مورد نیلی می‌گوید:
"فرض کنید تورم افزایش می‌یابد. یک آکادمیسین وظیفه دارد عوامل این تورم را شناسایی کرده و به صورت علمی و کارشناسانه، راه حل ارایه دهد. سیاستمدار در خط مقدم قرار گرفته و از یافته‌ها و اظهارات آکادمیسین استفاده کرده و وظیفه مهم تصمیم‌گیری بر عهده‌ی اوست. در نهایت این تکنوکرات است که در سازمان‌ها و نهادهای اجرایی این تصمیم را عملیاتی می‌کند ... به عبارتی عملاً حلقه واسط این مثلث سیاستمدار است. این مثال در مورد مسایل اقتصادی بود. در سایر حوزه‌ها همچون مسایل سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و... نیز این وضعیت برقرار است.
یادآوری می‌کنم این سه رأس مثلث در سطوح مختلف شکل می‌گیرد. در سطح اول به شکل مطرح شده عمل می‌کند اما تأثیر آن در سطح پایین تر به مردم عادی نیز سرایت می‌کند، یعنی مردم نیز راجع به تمام حوزه‌ها اظهارنظر می‌کنند و خود نیز با یکسری از مسایل درگیر می‌شوند. باز فکر می‌کنید نیازی به حضور روشنفکر هست؟"... "امروز، نقادی هم روش علمی مخصوص به خود را دارد. مثلا اگر دولت گفت تورم ربطی به نقدینگی ندارد منتقد دولت باید با روش علمی، آماری و اقتصادسنجی رابطه‌ی نقدینگی و تورم را اثبات کند. نقادی، بافتن آسمان ریسمان نیست". [۱۰]
 
  به این ترتیب، وظیفه‌ی علم و تخصص علمی، حل مسایل پیش پای سیستم و ارایه‌ی راه حل به سیاستمداران است. رابطه‌ی مستقیمی بین این دو عنصر برقرار است. علم پوزیتیویستی و ابزاری برای مشکل تورم از سوی دولت موظف به یافتن راه حلی می‌شود که البته باید در چارچوب سیاسی مستقر قابل پذیرش باشد. همین پذیرش بی‌چون و چرای ارزش‌های از پیش توافق شده، میان سیاستمداران (یعنی ارزش‌هایی که به بازتولید روابط تولیدی مستقر و مناسبات سیاسی ملازم با آن) و اهداف از پیش برنامه‌ریزی شده‌ی اجتماعی، خصلت انتقادی علم را از بین می‌برد. دقت کردنی است که همه‌ی خصلت انتقادی- پژوهشی دانشمندان پوزیتیوریست علوم اجتماعی در همین میزانی است که نئولیبرال‌ها طرح می‌کنند. یعنی دولت می‌گوید؛ نخیر علت تورم، نقدینگی نیست و اقتصاددان ما ثابت می‌کند که نخیر چنین است. تمام "اتونومی" علم و دانش تخصصی، فقط   به ارایه‌ی آمار و ارقام خلاصه می‌شود. به همین دلیل است که از نظر باسکار [۱۱] عقل تکنیکی یا عقل پوزیتیویستی در پایین‌ترین سطح سلسله مراتب عقل و خرد در عرصه‌ی علوم اجتماعی قرار دارد. زیرا در اینجا، علوم انسانی همچون دیگر علوم استفاده می‌شوند، یعنی برای دستیابی به اهدافی از پیش طراحی و توجیه‌شده به کار گرفته می‌شوند و علوم انسانی با این اهداف و تعریف آنها یا نقد ارزش‌های پس و پیش آنها سروکار ندارند. از نظر باسکار، تئوری‌های توضیحی پوزیتیویستی و ابزارگرا شبیه این جمله هستند: "برای جلوگیری از خراب شدن ماشین در اثر یخ‌زدگی، مواد ضد یخ در رادیاتور قرار دهید". [۱۲] یعنی یک جمله خبری و پس از آن جمله‌ای امری. یا همانکه آقایان در بالا به آن اشاره کردند "برای پیشگیری از تورم، میزان نقدینگی را کاهش دهید". پوزیتیویسم تنها با این نوع جملات امری و رابطه‌ی علیتی و تناظر یک به یک بین دو عامل یا هدف و وسیله، سروکار دارد. با اینکه علوم انسانی، حتا در مرحله‌ی عقل ابزاری نیز تولید دانش می‌کنند، مثلا ما را به رابطه‌ی بین خرابی ماشین و هوای سرد یا رابطه‌ی بین تورم و نقدینگی آگاه می‌کنند، اما آنها در حوزه‌ی اجتماعی با گزاره‌های پوزیتیویستی "هرگاه X آنگاه Y " دارای قدرت توضیحی عمیق، ساختاری و همچنین رهایی‌بخش نیستند. بخش عمده‌ای از متخصصان علوم اجتماعی به علت پذیرش رویکرد پوزیتیویستی جدایی "نمود" و "ارزش" و همچنین محدود کردن خود به مرحله‌ی شناخت امپریک و پوزیتیویستی به طور کلی، دارای مهارت بسیار زیادی برای اندازه‌گیری‌های کمی و تحلیل‌های "سطحی" شده‌ و به ابزاری در اختیار سیاستمداران برای مهندسی اجتماعی بدل گشته‌اند. با این تنزل رتبه و مقام، آنان خود را از ارا‌یه‌ی توضیحات عمیق‌تر برای حل مشکلات زندگی بشر و به ویژه طبقات و اقشار فرودست، محروم کرده‌اند و به همان معنایی که در قسمت" تقسیم کار"، به آن اشاره شد، دانش و تخصص آنها در سرمایه یا دستگاه تکنوکراتیک دولتی بلعیده شده است. راه‌حل‌های موقتی و روبنایی آنها در خدمت سیاست‌های روز و گذراست، اما توانایی ارایه‌ی یک راه‌حل پایدار برای یک زندگی خوب را ندارند.
برای توضیح بیشتر پیرامون علوم ابزاری و رویکرد پوزیتیویستی آنها به مسائل اجتماعی توضیحاتی را مناسب می‌دانم که در زیر بدان‌ها می‌پردازم.
 
علوم اجتماعی و پوزیتیویسم
 
برتل اولمن [۱٣] در همین ارتباط، مثال مارکس در باره‌ی موجودی به نام کاکوس [۱۴] از یونان باستان را نقل می‌کند و رفتار این موجود‌ افسانه‌ای نیمه‌انسان- نیمه‌شیطان را اینگونه شرح می‌دهد که شبها از غار خود بیرون آمده و گاوهای روستاییان را به غار خود کشانده و آنها را طعمه‌ی خود می‌کرد. کاکوس برای این که مانع پرده برافتادن از کار خویش شود و خشم روستاییان را علیه خود برنینگیزد، دام‌ها را وامی‌داشت تا عقب عقب از وسط مرغزار یا دشت به سوی غار او بیایند. صبح روز بعد زمانی که روستاییان از خواب بیدار می‌شدند و به دنبال دام های خود می‌گشتند متوجه می‌شدند که دام ها از غار بیرون آمده و در وسط دشت ناپدید شده‌اند. منظور این است که عقل متعارف می‌تواند در بسیاری از موارد با اتکا به مشاهده‌های بی‌واسطه و با توجه به سیطره‌ی عقل متعارف، ارزیابی‌های نادرستی را نتیجه بگیرد. یعنی به تجربه‌ی بی‌واسطه‌ی خود باور کند. این تجربه، چیزی شبیه دروغ نیست و ناشی از توهم ذهن هم نیست، اما همه‌ی واقعیت نیز نیست. یعنی عقل متعارف تحت تأثیر تجربه‌های روزمره می‌تواند تنها به پدیدارها اکتفا کند و به دریافت آنچه که ظاهر ماجراست، راضی باشد و سرانجام در جستجوی علت‌ها و ریشه‌های عمیق‌ آن برنیاید. به این معنا که اگر در آن دوران، علوم اجتماعی و آکادمسین‌های امروزی را در دسترس روستاییان می‌گذاشتیم، این متخصصان علمی با ابزار و تکنیک های خود به دقت جای پای کاکوس را بررسی می‌کردند، عمق و شکل آن را در خاک اندازه می‌گرفتند، مسافت بین گام‌ها را مقایسه می‌کردند، شاید مصاحبه‌هایی با روستاییان ترتیب می‌دادند تا نظر آنها را نیز جمع‌آوری و تحلیل کنند و یا استفاده از روش‌های SPSS توانایی‌های دست‌نیافتنی! خود را به نمایش می‌گذاردند؛ به هرروی، متخصصان ما کارهای عجیب و مهمی انجام می‌دادند، اطلاعات بسیاری به این ترتیب به دست می‌آوردند، اما آن دانستنی مهم کلیدی را به روستاییان بیچاره نمی‌گفتند که سرانجام کیست که این دام‌ها را می‌دزدد. منظور این است که دانش گسترده‌ای که به این شکل و در این مسیر از پیش تعریف شده توسط متخصصان علمی حاصل می‌شود، دارای قدرت "رهایی بخش" نیست و نمی‌تواند راه‌حلی برای یک زندگی خوب و رشدیابنده که دغدغه‌ی همیشگی بشریت بوده است، ارایه کند. یعنی قادر نیست توضیحی ارایه کند که روستاییان را به عملی پیشگیرانه و مقابله‌جویانه، توانمند کرده و وضعیت زندگی ایشان را با روشی موثر، بهبود بخشد. افزون بر این، دستاوردهای اطلاعاتی و ابزاری ایشان منجر به ایجنسی روستاییان یا جرقه زدن پرسشی از نوع "چه باید کرد؟" در ذهن آنان نمی‌شود. چرا که نخست با موضوع یک پروژه‌ی مشترک رهایی‌بخش و در نتیجه نیاز سوزان برای نیل به حقیقت روبرو نیستیم، دوم اینکه نسبت به روابط با پدیده‌های برابر نیز روبرو نیستیم. موضوع فرودستی و فرادستی کلینت [۱۵] و اکسپرت است. بخش عمده‌ای از متخصصان و اکسپرت‌های ما از راه کلینت ‌شدگی انسان‌های دیگر در واقع "نان می‌خورند" و انگیزه‌ی آنان بهبود رادیکال وضع موجود نیست، بلکه در بهترین حالت همچون مسکنی برای زخم‌دیدگان و سرکوب‌شدگان عمل می‌کنند. پس، دانش آنها رهایی‌بخش نیست؛ چرا که آنها با همه‌ی تکنیک و ابزار کار ظریف و پیشرفته‌ای که در اخیتار دارند، قادر به برقرای رابطه‌ای منطقی و درست بین پدیدار و ذات نیستند. به این معنا، آنها نیز به نوعی دارای "عقل متعارف" از نوع ظریف و پیشرفته‌ی پوزیتیویستی آن هستند و از "عقل انتقادی و توضیحی" محرومند. به همین دلیل، نبود رابطه بین پدیدار و ذات، روستاییان ما، مصرف‌کنندگان دانش و علم، یا به طور کلی کسانی که باید از تلاش‌های دانشمندان برای یک زندگی بهتر بهره‌مند شوند و از شر "کاکوس" عصر ما که همان انواع سرمایه‌داری (انواع پیشرفته و عقب‌مانده‌اش) و انواع استبدادها، خشونت‌ها، بی‌حقوقی‌ها و بیدادهای ادغام شده و نهفته در این شیوه‌ی زندگی است، رها شوند، پاسخی برای مشکل اصلی و واقعی خود نمی‌یابند.
بحث این نیست که دانشمندان و متخصصان یا تئوریسین‌های واقعی که قادر به نفوذ و راهیابی به   روابط ناپیدای پدیدار هستند و علت واقعی مشکلات را می‌توانند بسیار بهتر و قانع‌کننده‌تر و با تناقض‌های کمتری توضیح دهند، خودبخود قادر به ارایه‌ی راهکارهای پراتیک برای برطرف کردن مشکلات موجود هستند. موضوع اینجاست که توضیح علت، به تنهایی جنبه‌ی بسیار مهمی از حل مسئله در سطح نظری است یعنی همان که مارکس در کتاب سرمایه ، به آن پرداخت و علت رازوروزی سرمایه را با کاربرد روش دیالکتیکی توضیح داد. در ژرفای توضیحات مارکس همواره اشاره‌هایی به راه‌‌حل می‌شود، اما این راه‌حل هرگز به طور کامل و عینی نمی‌تواند در تئوری تحقق یابد. به بیان باسکار، آسیب‌شناسی (دیاگنوس) با معالجه و درمان بیماری، دو مقوله‌ی مختلف است. حل مشکلات، تنها از راه پراتیک سیاسی و اجتماعی کنش‌گران جمعی ممکن است. توضیح انتقادی و کشف سرچشمه‌ی رازورزی شرط لازم رهایی است اما شرط کافی نیست. با ارایه‌ی یک توضیح انتقادی و نه یک توضیح توصیفی حالا روستاییان می‌دانند که گاوها با پای خود وارد غار نشده‌اند و در ضمن آنها خودشان از غار بیرون نیامده و در لابلای مرغزار یا دشت ناپدید نشده‌اند، بلکه کاکوس آنها را فریفته، به غار برده و طعمه‌ی خود کرده است. اینک آنها می‌دانند که گاوها همواره رو به جلو راه می‌روند، نه برعکس؛ در نتیجه هرگز به مشاهده‌های ظاهر فریب اعتماد نمی‌کنند. اما کشف این مناسبات رازآلود برای رهایی آنها کافی نیست. آنها باید در مرحله‌ی بعدی، پی به اهمیت مبارزه و جنگ با کاکوس ببرند و آگاه شوند که آیا امکان مقابله با کاکوس را دارند یا نه؟ از آنجا که با کاکوس نمی‌توان با زبان آدمیزاد حرف زد و او را به پای میز مذاکره و ایجاد تفاهم کشاند، باید از ابزار دیگری برای پایان این ماجرا و دست برداشتن وی از دزدی گاوها استفاده کرد. باید روستاییان بدانند تا چه میزان می‌توانند در مقابل او ایستادگی کنند؟ چه وسایلی در دسترس خود برای این رویارویی دارند؟ اگر کاکوس از چنان نیروی مهیبی برخوردار باشد که نبرد فردی یا پهلوانی با او ممکن نباشد، روستاییان در نبرد با او از کدام ابزار می‌توانند بهره بگیرند؟ پاشنه‌ی آشیل کاکوس کجاست؟ ایا کسان یا گروه‌های دیگری نیز از این وضعیت در رنجند که بتوان آنها را نیز با خود متحد کرد؟ برای اینکه میل به رهایی میل به مبارزه را در افراد ایجاد کرد و روحیه   خطرکردن را در آنها تقویت کرد چه تدابیری می‌توان اندیشید؟ اگر امکان نابودی کاکوس در شرایط کنونی نیست چه کار دیگری می‌توان کرد؟
 
منظور این است که آکادمسین‌های امروزی به ‌کارهای جزیی ناشی از حرفه و شغل خود که نان شب‌شان به آن وابسته است، عادت داده شده‌اند. به آنها یاد داده می‌شود که در حوزه‌های تخصصی خود از دریای دانشی بسیار گسترده ولی کم‌عمق برخوردار باشند، اما از رابطه‌ی این دانش بسیار گسترده ولی کم‌عمق با انواع دانش‌های دیگر و ایجاد ارتباط میان انواع دانش‌ها و ترسیم یک چشم‌انداز زندگی خوب اجتماعی محروم شده‌اند. [۱۶] به دلیل تقسیم کار، حتا در جزیی‌ترین کارها و نبود یک ارتباط اندام‌وار و پویا بین دانش و مصرف‌کنندگان آن در اجتماع قادر به تکوین یک تصویر جامع و کلی برای خود و دیگران نیستند. [۱۷]   با اینکه این کاری‌های جزیی، در نوع خود از اهمیت ویژه‌ای برای دقت کارهایشان برخوردار است اما قادر به ربط دادن نتیجه‌گیری‌های خود و دیدن تصویر بزرگ‌تر نیستند. با این درک، به علت تفکر غیردیالکتیکی خود، این دسته از دانشمندان و متخصصان علوم اجتماعی به خاطر وجود درخت، جنگل را نمی‌بینند. در همین رابطه باز مثالی از اولمن در باره‌ی نقد کوپرنیک از ستاره‌شناسان عصر خود جالب است؛ کوپرنیک در باره‌ی آنها می‌گفت که مدل‌های تئوریک آنان مانند طرح مجسمه‌سازی است که دست، پا، صورت و بقیه اندام مجسمه را از جاهای مختلف بی هیچ شباهت و تناسبی با یکدیگر برگرفته است. هر کدام به تنهایی بس دل‌انگیزند، ولی در آمیزش آنها هیولایی بدترکیب تولید می‌شود. منظور اولمن در اینجا این است که آکادمیسین‌های امروزی در باره‌ی مقوله‌های جزیی حوزه‌ی تخصصی خود مطالب جذابی تولید می‌کنند اما کنار هم چیدن یا ترکیب آنها با هم منظره‌ی ناخوشایندی برای چشم فراهم می‌کند. زیرا ارتباط و تجانسی بین این اجزایی که باید یک کل هماهنگ و به هم‌پیوسته را تشکیل دهند، وجود ندارد. اگر زندگی طبیعی و اجتماعی انسان، یک کل به هم‌پیوسته است، دانش و شناخت انسان نیز باید از یک نظم پیوسته و هماهنگ برخوردار باشد، وگرنه با شناخت عناصر جزیی و شاخه شاخه شده، کار مهمی انجام نمی‌شود. یعنی برای شناخت کلیت سرمایه‌داری نیاز به یک چارچوب کلی ذهنی (توتالیتی ذهنی) از آن هست که در قالب شناخت علمی، قانون‌مندی‌ها و ساختارهای درونی و پایه‌ای این شیوه‌ی تولید را به ما بشناساند.
به این منظور، برای ارایه‌ی تعریف از علم و کار علمی، آنچه که در پی می‌آید دو تعریف مارکسیستی و همچنین برخی توضیحات تکمیلی است تا بتوان به مفهوم علوم اجتماعی پرداخت و به تدریج بحث "رابطه‌ی درونی علم و دانش تخصصی با ارزش‌گذاری" و سرانجام مفهوم "رهایی بشر" را طرح کرد.
 
علم چیست؟
 
تعریف اول از آن مارکس است آنجا که می‌گوید: "چنانچه پدیدار (شکل ظهور) و نمود پدیده‌ها با یکدیگر اینهمان بودند، علم به چیز بی‌مصرفی بدل می‌شد". در همین رابطه، مارکس به شرح زیر نظر داده است:
"همانطور که خواننده با بهت و حیرت متوجه خواهد شد، چنانچه تحلیل روابط درونی تولید نظام سرمایه‌داری یک موضوع بسیار پیچیده و بسیار گسترده است؛ و چنانچه (به دلیل پیچیدگی این ارتباط)   پرداختن به این موضوع به عهده‌ی علم است تا حرکت و جنبش بیرونی و قابل رویت آن (تولید سرمایه‌داری) را به حرکت درونی و حقیقی آن ربط دهد، در آن‌صورت بدیهی خواهد بود که مفاهیم نشأت گرفته از این وضع که قوانین تولیدی را تشریح می‌کنند، در اذهان ایجنتهای تولید و توزیع سرمایه‌داری، به طور دهشتناکی متفاوت از قوانین واقعی این حرکت باشند. به این ترتیب مشخص می‌شود که این مفاهیم تنها تجلی حرکت و جنبش‌های سطحی و قابل رویت آن هستند". [۱٨]
چند نکته در سخنان مارکس هست که لازم می‌بینم به آنها اشاره کنم:
۱- در جامعه‌ی سرمایه‌داری حرکت بیرونی و درونی روند تولید از هم جدا شده‌اند و آنچه قابل رویت است لزوما آن چیزی نیست که واقعا اتفاق می‌افتد (مثلا شکل دستمزد و میزان استثمار واقعی پشت پرده).
۲- به همین علت است که علم در معنای پی بردن به "ذات" و تحقیق در باره لایه‌های زیرین و اصلی‌تر واقعیت اهمیت می‌یابد.
٣- به علت این پیچیدگی و گسترش و نیز عدم انطباق شکل ظهور (پدیدار) و نمود پدیده، مفاهیمی که ایجنتهای تولید و توزیع این شیوه‌ی تولیدی رشد می‌دهند، در همخوانی با قوانین واقعی حرکت درونی آن نیست.
۴- برای اصلاح این مفاهیم باید آن دسته از دانشمندان و متخصصانی که با شیوه‌ی علمی، این حرکت را بررسی می‌کنند، مفاهیم یک‌سویه ایشان را در خود جذب کرده و تناقض‌هایشان را نشان دهند و به این ترتیب مفاهیمی رشدیابنده ارایه دهند.
چنانچه همچون جامعه‌ی فئودالی، روند حرکت تولید و توزیع، تقسیم کار، شکل استثمار و تصرف مازاد ‌تولید فرانما می‌بود، یا به بیانی به طور عینی قابل رویت بود و کارگر همچون دهقان می‌دانست که مثلا سه روز از هفته را برای   خود و سه روز دیگر را برای ارباب (کارفرما) کار می‌کند، در آن‌صورت نیازی به علم نبود تا موضوع استثمار را به کارگر توضیح دهد. [۱۹] علت این است که در جوامع دهقانی یا فئودالی، روابط اقتصادی و تولیدی در روابط اجتماعی فرانما، تجسم می‌یافتند و توسط آنها میانجی‌گری می‌شدند، اما در جامعه‌ی سرمایه‌داری چنین شفافیتی وجود ندارد و زندگی واقعی در پشت پرده‌ی ایجنت‌ها در جریان است و به همین دلیل، برای دستیابی به واقعیت باید از علم یاری جست.
پس با توجه به آنچه که مارکس می‌گوید، چنانچه دوباره به مثال کاکوس بازگردیم، متوجه می‌شویم که دانشمندان و متخصصان علوم اجتماعی، زمانی که به اندازه‌گیری جای پای کاکوس و میزان عمق آن در خاک و نظایر آن می‌پردازند، همزمان مفاهیمی برای توضیح آنچه اتفاق افتاده است، تولید و به کار می‌برند که به طورکلی متفاوت از خود واقعیت است. در این حالت به بیان مارکس، یکم اینکه به مطالعه‌ی پدیدار راضی شده‌اند و دوم اینکه مفاهیم‌آنها نیز به ناگزیر نشأت گرفته از سطح مطالعه‌ی آنها و عمق شناخت ایشان از واقعیت است. به بیانی عریان‌تر می‌توان گفت مفاهیم آنها بازتاب سطح و عمق شناخت ایشان از واقعیت است. به این معنا، آنها در سطوح ابتدایی و امپریک علم قرار دارند.
  با این توصف، علم از نظر مارکس به معنای راضی نبودن به تشریح، توضیح و اندازه‌گیری حرکت‌های بیرونی یا پدیدارها و تلاش برای نفوذ به عمق این پدیدارهاست. کار علم، یافتن مفاهیمی برای توضیح سطح واقعی حرکت و جنبش پدیده‌های اجتماعی است. پس، از نظر مارکس نوعی انطباق و همخوانی بین میزان شناخت و مطالعه‌ی ما از یک‌سو و مفاهیم کاربردی ما از سوی دیگر وجود دارد که به نوعی "برآیند" سطوح مختلف واقعیت هستند. در این‌حالت می‌بینیم که محدود کردن علم اقتصاد به یافتن علل تورم و ارایه‌ی راه‌حل برای آن به خاطر حل مشکلات سیستم، در واقع توقف در سطح مطالعات امپریک و یافتن رابطه‌های علیتی ساده و روبنایی است. البته دانشمندان علوم اجتماعی خواهان یافتن راه‌حلی پایدار برای مشکل تورم هستند زیرا تورم متاسفانه فقط موجب ایجاد بحران در "سیستم" نیست، بلکه میلیون‌ها انسان و امروزه‌روز زندگی کل بشریت در اثر تورم فروفکنده است. اما محدود کردن آنان به مطالعه‌ی حرکت و جنبش تولید سرمایه‌داری در سطح، جایگاه آنان را به چیزی پیش پا افتاده و عامیانه فرو می‌کاهد.
در همین رابطه و در ادامه‌ی تعریف مارکس از علم، روی باسکار می‌نویسد: "علم فعالیتی است که پدیده‌ای را شناسایی می‌کند (یا سلسله پدیده‌هایی را) و سپس توضیحی برای آن پردازش می‌کند و به طور تجربی این توضیح را آزمایش می‌کند که منجر به شناسایی مکانیسم علیتی (مولد) دست اندرکار تولید آن پدیده می‌شود که حالا به نوبه‌ی خود موضوع تحقیق و توضیح ما می‌شود. در این روند متداوم و متوالی کشف و دستیابی به   سطوح یا لایه‌های عمیق‌تر، علم باید توضیحات مناسب‌ و بسنده‌ای ارایه کند و آنها را به وسیله‌ی منابع ادراک و شناخت و ابزار فیزیکی در دسترس خود آزمایش کند که خود آنها نیز در این فرآیند به طور پیوسته تغییر کرده و متحول شده و با شرایط و یافته‌های جدید، خود را منطبق می‌کنند. [۲۰]
پس باسکار نیز هر دو نکته‌ی مورد نظر مارکس را که در بالا به آنها اشاره شد، در تبیین خویش از تعریف علم و همچنین روش علمی وارد می‌کند که همان راهیابی و نفوذ به عمق و کشف روابط ناپیدای پدیدارهاست و دیگر اینکه همزمان با عمیق شدن شناخت و راهیابی به لایه‌های زیرین و یا ساختارهای عمیق‌تر، مفاهیم و مقوله‌های توضیحی ما نیز دستخوش تحول می‌شوند. ما دیگر نمی‌توانیم با ابزار توضیحی پیشین، سطوح عمیق‌تر واقعیت را توضیح دهیم، بلکه باید مقوله‌ها و مفاهیم جدیدی برای این دسته پدیده‌ها بیابیم و رشد دهیم.
به طورمثال، زمانی که تئوری‌های "مهارت و توانایی‌های زبانی نزد کودکان طبقه کارگر" از سوی باسیل برنشتاین، [۲۱] به رشته‌ی تحریر درآمد، تئوری‌های بسیار ظریف و مشاهده‌های بسیار هوشمندانه و تجربی او مورد استقبال بسیاری از دانشگاه‌ها و محققان که پیرامون رابطه رشد زبانی و جایگاه طبقاتی مطالعه می‌کردند، قرار گرفت. این تئوری‌ها با مهارت و ظرافت علت "عقب‌ماندگی هوش زبانی" در کودکان طبقه کارگر و دستاوردهای تحصیلی آنها در سیستم آموزشی را توضیح می‌دادند. برنشتاین، با کاربرد روش‌های   کمی و کیفی و مطالعات و پژوهش‌های میدانی، علت این وضع را در خانواده‌ی کارگران و "فرهنگ" آنها جستجو می‌کرد که مثلا با فرزندان خود کم سخن می‌گویند، جملات کوتاه امری به کار می‌برند، احتمالا کودکان خود را مورد تنبیهات جسمانی نیز قرار می‌دهند، بحث‌های اجتماعی و فرهنگی که هوش و کنجکاوی کودک را تحریک کند، بر سر میز غذا انجام نمی‌دهند و در نتیجه زمانی که کودک وارد محیط مدرسه می‌شود که یک محیط "طبقه متوسطی" است، دچار سرخوردگی و بیگانه‌شدگی گشته و قادر به انطباق خود با محیط جدید، خواسته‌هاای سیستم تحصیلی، فرهنگ واژگان گسترده‌ی آموزگاران، هنجارها و عادت‌های محیط جدید و همچنین "بلبل زبانی" و کنجکاوی کودکان طبقه‌ی متوسط نیست که دارای دانش عمومی بیشتری بوده و از اعتماد بالاتری بهره‌مندند و با آموزگار نیز رابطه‌ای برابر نسبت به دیگران برقرار می‌کنند.
در راستای همین بحث‌ها و مطالعات بود که مثلا سیاستمداران سوسیال‌دمکرات (تحت فشارهای ساختاری و تغییرات بازار کار در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۷۰ و مطالبات برابری‌طلبانه کارگران برای توزیع عادلانه‌تر دستاوردهای سیستم آموزشی و جای دادن کودکانشان در آن) تحت شعار "برابری از راه تحصیل" سیاست‌هایی برای "جبران این عقب‌ماندگی" ترتیب داده بودند تا سطح زبان، تحصیل و فرهنگ واژگان این کودکان را به سطح کودکان "طبقه‌ی متوسط" برسانند که به جز دستاوردهایی کوتاه‌مدت به سرانجامی نرسید و خیلی زود با بحران دولت رفاه کینزینیستی نیز از دور خارج شد. نمونه‌هایی که برنشتاین برای توضیح مشاهده‌ها و نتیجه‌گیری‌های خویش بیان کرده است، بسیار جالبند و به راستی ژرفای فاجعه‌بار نابرابری "هوش زبانی" با استانداردهای رایج را بین طبقات مختلف نشان می‌دهند. اگر کسی خود را به مفاهیم و چارچوب توضیحی برنشتاین محدود کند تردیدی نخواهد داشت که مسئله‌ی طبقاتی و فرودستی کارگران یدی را می‌توان با حل "عقب‌ماندگی فرهنگی و زبانی" آن حل کرده و یک "جامعه‌ی متوسطی" معماری کرد (چنانچه امروزه روز کاربرد اصطلاح طبقه کارگر یا کسی را کارگر خواندن تابوی ترمینولوژیک شده است). با توجه به این دریافت و تحلیل، راه حل نیز به شکل سیاست‌های تحصیلی سوسیال‌دمکراسی ارزیابی می‌شود. اما تئوری‌ برنشتاین از سوی مارکسیست‌ها، برای خاطر "نابسندگی" توضیحی‌اش مورد نقد قرار گرفت. زیرا که به نظر آنها برنشتاین توجه نداشت که پس پشت موضوع زبان و مهارت‌های زبانی و نوشتاری، روابط اجتماعی و ساختاری ناشی از تقسیم طبقات، نوع تقسیم کار اجتماعی درون طبقات، شیوه و سازمان   کار، تأثیر آن بر   پدران و مادران این کودکان و مهارت زبانی این کارگران و بدبینی والدین نسبت به سیستم تحصیلی و سرانجام تفاوت فرهنگی بین این دسته از کارگران و کارگران بخش آموزش و تحصیلات وجود دارد که همه از اهمیت جدی برای یک توضیح شایسته‌تر و کمتر متناقض برخوردارند و در ضمن نمی‌توان پارامترهای رایج در سیستم تحصیلی در باره‌ی "هوش زبانی" را معیارهای جهان‌شمول آبژکتیو و معتبر دانست بلکه باید به خصلت طبقاتی و جنسیتی و قومی/نژادی آنها نیز توجه داشت. به این ترتیب مشخص می‌شود که مقوله‌های طبقه، کار، فرهنگ، زبان، تربیت و دستاوردهای تحصیلی همه به یکدیگر وابسته‌اند و اجزای به هم تنیده‌ی یک کل تئوریک هستند و با بررسی رابطه‌ی بین آنها و ساختارهای موجود اجتماعی است که می‌توان به توضیحی بهتر دست یافت و سیاست‌هایی مناسب‌تر تدبیر کرد.
موضوع دیگر، درک اقتصاد سیاسی کلاسیک از سه منبع درآمد سه طبقه‌ی اصلی جامعه‌ی سرمایه‌داری است؛ سرمایه‌داران، زمین‌داران و مزدبگیران که درآمد سرمایه‌داران را به شکل سود، زمین‌داران در شکل اجاره بهای زمین و مزدبگیران به شکل دستمزد دریافت می‌داشتند. اقتصاددانان کلاسیک به تفاوت این سه منبع درآمد اشاره کرده (با آنکه اعلام کرده بودند که کار سرچشمه‌ی همه‌ی ارزش‌ها، کار است) و همانجا متوقف می‌شدند. اما مارکس با ادامه‌ی تحلیل در سطحی عمیق‌تر این‌همانی این سه منبع درآمد را نشان داد (تفاوت در عین وحدت). او نشان داد که تولید ارزش اضافی در پس پشت این تفاوت‌های سطحی قرار دارد.
به ایین ترتیب، به موضوع مورد نظر مارکس باز می‌گردیم که حرکت علم، حرکتی از شناخت پدیدارها در سطح به سوی شناخت لایه‌های مختلف واقعیت و مکانیسم‌های علیتی و مولد است که این پدیدارها را شکل می‌دهند. برای چنین تحقیقی ما به روش شناسی دیالکتیکی و انواع تجریدهای گوناگون نیاز داریم تا بتوانیم روابط درونی و ضروری پدیده‌ی مورد نظر را از روابط سطحی تر تمیز دهیم. اینگونه، به طور مرتب، مستمر و به تدریج بر توضیحات و شناخت خود در باره‌ی پدیده‌ی مورد نظر می‌‌افزاییم و رابطه‌ی عمیق‌تر، درست‌تر و بسنده‌تری از واقعیت به دست می‌آوریم. "این مکانیسم‌های علیتی و مولد، عبارتند از ساختارها، قابلیت‌ها، تضادها، ضدگرایش‌ها ( counter-tendency ) و نظایر آن" [۲۲] .  
 
پس از این تعریف که موضوع آن شیوه‌ی کار علمی بود، اینک به رابطه‌ی علم و ارزش‌گذاری از دیدگاه مارکس می‌پردازیم که با آرای باسکار تکمیل می‌شود. این نظریه‌ها نشان می‌دهند که یک دانشمند و محقق علمی نمی‌تواند رابطه‌ی درونی بین علم و ارزش‌گذاری را نادیده انگارد. پس تعریف دیگری لازم است که در باره‌ی علم و رابطه‌ی آن با حوزه‌های دیگر زندگی اجتماعی است. پاتریک مورای [۲٣] در این رابطه می‌نویسد که تقسیم‌بندی برخی از مارکسیست‌ها، بین مارکس اومانیست و مارکس علمی بی‌معناست. زیرا مارکس همه‌ی عمرش با چهار پرسش یا رابطه‌ی زیر دست به گریبان بود: الف- معنا و مفهوم علم و ارزش‌های مطرح در علم. ب- رابطه‌ی علم با اخلاق، نقد و پراتیک. پ- رابطه‌ی علم با جهان جاری و موجود (اکتوئل). ت- روش شایسته‌ی علمی. به نظر مورای، مارکس از تفکر آغشته به دوآلیسم پیشاهگلی روشنگری و تمایز بین "هست" و "باید" ناراضی است، زیرا مارکس، "باید" را فرازی از جهان واقعی و امکانی نهفته در آن می‌بیند. مارکس در پی علمی است که "باید" و "آنچه عقلانی است" را در جهان واقعی و تضادهای درون ماندگارش بیابد و نه آن که یک وضعیت اخلاقی بیرونی را بر جهان دیکته کند. یعنی مارکس همچون ارسطو، اسپینوزا و هگل تعهد خود به علم را بر این اصل و امید بنا می‌سازد که عقل و واقعیت با هم سازگار شوند یا به بیانی ایده و واقعیت به همدیگر نزدیک شوند. علاقه‌ی مارکس به رهایی انسان، بر شناخت علمی او از واقعیت بنا می‌شود. او باور ندارد که با "دستورها و نسخه‌های پرطمطراق اخلاقی یا کاخ‌های شنی اتوپیستی" [۲۴] بتوان به رهایی دست یافت. رهایی انسان به شیوه‌ی علمی با مطالعه‌ی دقیق و نظام‌مند واقعیت پیش روی ما و قابلیت‌های موجود و نهفته در دل آن ممکن می‌شود.
 
باسکار نیز در همین رابطه می‌گوید: ” زمانی که علم قادر نیست پاسخی برای پرسش ما فراهم کند، علم هیچ معنایی ندارد، تنها پرسش مهم ما این است که "چه کنیم و اصولا چطور باید زندگی کنیم" ” ؟ [۲۵]
 
با توجه به مواردی که به آنها اشاره شد، علم واقعی از خصلتی توضیحی، جستجوگر، انتقادی، اخلاقی، انقلابی و رهایی‌بخش برخوردار است. علم به این معنا نمی‌تواند   خود را محدود به مرحله‌ی عقل ابزاری کرده و به ارایه‌ی گزاره‌های "اگر X آنگاه Y " بسنده کند. همچنین علم به این معنا نمی‌تواند ابزاری در اختیار سیاستمداران باشد تا از آن به طور دلخواه بهره گیرند و از آن همچون وسایلی برای حل مشکلات بی‌واسطه‌ی سیستم یا مهندسی اجتماعی مطابق طرح‌های از پیش فراهم شده، کمک گیرند. علم با پرداختن به مطالعه‌ی ساختارهای عمیق و مکانیسم‌های مولد پس پشت پدیدارها (مثلا مشکل تورم یا مشکل "نقص زبان" در کودکان طبقه کارگر یا یافتن این‌همانی پس پشت انواع سه گانه منبع درآمد)، به یک مطالعه‌ی انتقادی-دیالکتیکی از واقعیت دست می‌یازد و رابطه‌های عمیق ساختاری را بررسی می‌کند و با توجه به آنها ارزیابی‌های علمی خود را انجام می‌دهد که می‌تواند دارای ارزیابی‌های ارزش‌مدار باشد. مثلا زمانی که یک مطالعه‌ی علمی‌تر یا عمیق‌تر از مشکل "هوش زبانی" در کودکان طبقه کارگر نشان می‌دهد که علت را تنها به طور سطحی می‌توان در خانواده‌ی کودک جای داد، اما در واقع مشکل پیشاروی ما یک مشکل طبقاتی، ساختاری و اجتماعی است آنگاه به بیان باسکار ما به طور بی‌واسطه به یک ارزیابی منفی از آن وضعیت اجتماعی می‌رسیم که موجب چنین نابرابری‌های فاحشی می‌شود. گام بعدی این است که برای کاهش رنج این کودکان برای از بین بردن حس ترس‌خوردگی و بیگانه‌شدگی‌شان، برای از بین بردن حس تحقیر و فرودستی‌شان و یا حس بی‌قیدی و کرخ‌شدگی و انجماد روحی و ذهنی کودکان طبقه کارگر و دیگر اقشار نزدیک به آن که ناشی از وضع موجود است، به تغییر وضع موجود بیندیشیم. بدیهی است که نقطه حرکت ما نیازهای انسانی یک گروه اجتماعی است، برخلاف تکنوکرات‌های متخصص متعلق به سیستم که معمولا از بالا و با طرح‌های از پیش آماده برای "نوسازی و مدرنیزاسیون اجتماعی" با نیازهای انسان‌ها روبرو می‌شوند تا آنها را در جهت منافع سیستم و پیشبرد بهتر امور نظم موجود، تربیت و سرکوب کنند. علم به موازات مطالعه‌ی مکانیسم‌های مولد و ساختارهای "ابژکتیو" اجتماعی به رنج ایجنت (کنش‌گر)‌ و معنای "سوبژکتیو" این مکانیسم‌ها برای ایجنت درگیر با آنها نیز اهمیت می‌دهد. یأس، ناامیدی، بدبینی، غم، پریشانی و درماندگی کنش‌گر برایش مهم است. به این ترتیب علم، بخشی از همان جهان اجتماعی است که مطالعه‌اش می‌کند و به دلیل یافته‌های خود به نقد آن روی آورده و در صدد تحول آن برمی‌آید. رابطه‌ی علم تئوریک و همچنین علم کاربردی (اکسپرت-محقق علمی یا اکسپرت-تکنوکرات علمی) با ایجنت‌هایی که از مطالعه‌ی او، یافته‌های او و راه‌حل‌های او تأثیر خواهند گرفت به گونه‌ی "اکسپرت- کلینت" نیست، بلکه بیشترین تلاش انجام می‌شود تا رابطه‌ی بین دو برابر برقرار گردد و در این راستا سعی می‌شود از تجربه‌ها و برداشت‌های طرف دیگر نیز بیشترین استفاده شده و دانش آنها بی‌اهمیت تلقی نمی‌شود.
به این معنا علوم اجتماعی هم ابژه‌های اجتماعی و نیز باور به این ابژه‌ها را در دستور کار پژوهشی خود دارند. منظور این است که مثلا موضوع دستمزد را بررسی می‌کنند، مطابق روش صحیح علمی آن را موضوعی طبیعی و امری مسلم قلمداد نمی‌کنند، با پژوهش پیرامون آن و نظریه‌های مربوط به آن، روابط ناپیدای آن را کشف و خصلت رازورزانه‌ی آن را توضیح می‌دهند و به این ترتیب سعی می‌کنند با ریشه‌های نظریه‌های نادرست ایجنت‌های مختلف در این رابطه مبارزه کنند. به نظر باسکار، برای نقد علمی یک نظر یا باور که به نظر ما کاذب (یعنی نابسنده و یک‌سویه) است، باید بحث را به طریق زیر پیش ببریم:
 
فرض کنیم که یک باور   P نسبت به ابژه O دارای یک توضیح علیتی S است. اگر فرض کنیم:
الف) دلایل کافی برای این هست که P کاذب است؛
ب) دلایل کافی برای این هست که S توضیح P است؛
نتیجه‌ی منطقی این شناخت این خواهد بود که باید و خیلی سریع به سوی
پ) یک ارزیابی منفی از S برویم؛ و همچنین به طور منطقی باید در راستای
س) یک ارزیابی مثبت از کنش عقلانی با رویکرد حذف آن اتخاذ کنیم؛
یعنی وقتی در مثال خودمان تشخیص دادیم که جای دادن مشکل "هوش زبانی" در خانواده کارگران یک ارزیابی نادرست است و نیز متوجه شدیم که علت، روابط خاص حاکم بر جامعه‌ی مورد نظر است، در آن صورت   دارای یک ارزیابی منفی از ساختارهای دست‌اندرکار نظم موجود خواهیم داشت و یک ارزیابی مثبت از کنشی با رویکرد به تغییر و تحول آنها خواهیم داشت که حالت تکلیف و اجبار به خود می‌گیرد.
البته چنین کنشی به نظر باسکار فقط زمانی توجیه عقلانی می‌یابد که شالوده و مبنایی برای محو و انحلال آن ساختارها وجود داشته باشد، یعنی آنها نابود شدنی ارزیابی شوند و ما نیز به دلایلی قابل دفاع و علمی به این نتیجه رسیده باشیم که باید آنها را متحول کرد. مفهوم آگاهی کاذب که باسکار از آن استفاده می‌کند در مرحله‌ی نخست، به معنای عدم اتصال و عدم همخوانی یا نبود انطباق میان باور و آبژه‌ی آن است (باور به "نقص زبانی" در کودکان کارگران به علت نقص "ذاتی تربیت" در خانواده‌های آنها، باور به منابع متفاوت درآمدهای سه طبقه‌ی اصلی در جامعه‌ی سرمایه‌داری که در بالا نیز اشاره شد، باور کارگر به اینکه دستمزد سهم "عادلانه" و "منصفانه"ی او از تولید ارزش‌های مصرفی است و نظایر آن).
باسکار گزاره‌ی الف) را شرط انتقادی و گزاره‌ی ب) را شرط توضیحی می‌نامد. او اعتقاد دارد که حتا اگر تنها   شرط انتقادی نیز برآورده شود، در آن صورت ما بی‌واسطه به ارزیابی منفی از p می‌گراییم و در نتیجه دارای یک ارزیابی منفی از کنش‌های مبتنی بر p یا شکل گرفته توسط آن می‌شویم. اما او این نوع انتقاد را از انتقاد توضیحی متمایز می‌کند. چرا که شرط انتقادی، در باره‌ی علت‌های خطا سکوت می‌کند. انتقاد یا نقد به بیان مارکس "می‌داند وضع کنونی را چطور قضاوت کرده و چگونه آن‌ را محکوم کند، اما قادر به درک جامع آن نیست". [۲۶]
از نظر باسکار، اعتراض مارکس به "نقد" این است که گزاره‌های ارزشی به کار می‌برد، اما گزاره‌ها توضیح علیتی ندارد. نقد در بهترین حالت خود می‌تواند مبناهای عینی برای باور و کنش ما ایجاد کند که اگر واقعی باشند میزان آزادی ما را گسترش می‌دهند. اما چیزی در باره‌ی شرایط علیتی کنش، باور و رفتار ما و منابع جبر اجتماعی نمی‌گوید گرچه می‌تواند به طور انگیزه‌مند یا ناآگاهانه بر شرایط علیتی کنش ما تأثیرگذار باشد. در نتیجه قادر نیست که ما را از جبر و ضرورت غیردلخواه به سمت یک ضروت خردورزانه و عقلانی مورد دلخواه‌مان پیش ببرد.
باز برای شفاف شدن مطلب، به مثالی اشاره می‌کنم. ما می‌دانیم که همواره تعدادی روشنفکران اومانیست و همچنین افرادی، منتقد نظم موجود هستند که نابرابری‌های دهشتناک و رنج‌کشیدن بسیاری از انسان‌های کره زمین را برنتافته و زبان به نقد و سرزنش سیستم می‌گشایند و یا سرمایه‌داران طمع‌کار را محکوم می‌کنند. آنها موضوع بی‌عدالتی یا سرکوب و فقر را با توجه به قوانین کارکردی سیستم توضیح نمی‌دهند و در نتیجه همه چیز به اخلاق بشردوستانه و وجدان انسان‌ها سپرده می‌شود. با اینکه محکوم کردن اخلاقی رنج و مشقت و سرکوب انسانی در جایگاه خود بسیار مثبت است و در واقع به آن نیاز هست، اما این افراد یا گروه‌های انسانی، گزاره‌ی توضیحی برای وضعیت موجود ندارند. معمولا انتقادهای آنان به برخی رفرم‌های محدود و شکننده منجر می‌شود.   مثلا محکوم کردن فرودستی کودکان طبقه کارگر یدی یا بخش "رنگین پوست" آن در مدارس یک انتقاد اخلاقی است و در نهایت، می‌تواند منجر به انجام برخی "آکسیون‌ها" و فعالیت‌های اصلاح‌گرانه و بهبودهای سطحی در شرایط زندگی برخی از این کودکان نیز بشود؛ یا اینکه کارشناسان و متخصصان دولتی، تلاش برای "ارتقا" و "درونی کردن" این گروه‌ها در سیستم تحصیلی را به عنوان وظیفه‌ی مدارس در آیین‌نامه‌ها و بخشنامه‌های خود بیان می‌کنند و از راه "تبعیض مثبت" و آموزش‌های کمکی رایگان تا حدودی نیز جامه‌ی عمل به آن می‌پوشانند. اما از آنجا که این رفرم‌ها و تلاش‌ها، دارای یک تصویر کلی از مناسبات اجتماعی و به ویژه روابط درونی آن نیستند یا به بیانی دیگر دارای شناخت علمی از جامعه و ریشه‌های وجودی نظم موجود نیستند، سرانجام، همین نظم موجود با شکلی متفاوت و در سطحی دیگر، بی‌آن که خود این منتقدان بخواهند، بازتولید می‌شود. به طور مثال، با فشار به بخشی از کودکان "تیزهوش" این طبقه یا گروه‌های فرودست قومی سعی می‌کنند آنان را از محیط طبیعی و دوستان و خانواده‌ی خود دور کرده و استعدادهای درخشان ایشان را "رشد دهند". در این حالت ما با نخبه‌سازی، به "مستعمره کردن" فضای زندگی کودکان طبقه کارگر یدی یا گروه‌های فرودست دیگر مشغول شده‌ایم و در ضمن خود طبقه را نیز از عناصر "باهوش‌تر" تخلیه کرده‌ایم. اما یک گزاره‌ی توضیحی علمی نظیر آنچه مارکس ارایه می‌کند به معنای آن است که عمیق‌ترین ساختارهای عینی در جامعه‌ی موجود باید به طور هدفمند و مطابق برنامه و بر اساس فعالیت‌های ایجنت‌های آگاه دستخوش تغییر و تحولات بنیادین شود. به همیین معناست که باسکار می‌گوید؛ نقد نمی‌تواند ما را از وضعیت ناخواسته و نامطلوب ساختاری و جبر و قهر ناشی از آن به وضعی مطلوب و دلخواه و ضرورت‌هایی فرانما ببرد. زیرا نقد دارای توتالیتی شناخت علمی از توتالیتی اجتماعی نیست. در حالی که یک سیاست رهایی‌بخش انتقادی باید به شناخت علمی مسلح باشد تا بتواند از سطح تغییرات جزیی، اصلاح‌گرانه و بازتولیدگرانه فراتر رود.
 
نکته‌های کلیدی این بخش از مطلب را می‌توان اینگونه خلاصه کرد:
وظیفه‌ی علم، پژوهش پیرامون ابژه‌های ناگذرای زندگی اجتماعی، یعنی ساختارهای بادوام و به نسبت ثابت است (که در عصر ما، اصلی‌ترین و پایدارترین ساختار، همان سرمایه است که ساختارهای پیشاسرمایه‌داری سلطه و استبداد سیاسی و فرادستی جنسی، همچون مردسالاری و نظایر آن را با تناقض‌هایی در درون خود حل کرده و یا به آنها شکل و جایگاه جدیدی بخشیده است) و در این مسیر به تولید ابژه‌های گذرا و متغیر (تئوری‌ها   و توضحیات مختلف) یعنی دانش در باره‌ی ابژه‌های ناگذرا می‌پردازد. به این معنا، پژوهش علمی هم از یک بعد هستی‌شناسانه (اونتولوژیک) و هم یک بعد دانش ‌ شناسانه (اپیستومولوژیک) برخوردار است. روش علمی نیز تجرید دیالکتیکی در سطوح مختلف است، یعنی روش حرکت متقابل از مشخص واقعی به مشخص ذهنی و برعکس و همچنین کشف روابط درونی بین پدیده‌ها و کسب دانش بیشتر در باره‌ی واقعیت است. در این راستا، مفاهیم و تئوری‌های مختلفی که پیشتر در باره‌ی واقعیت پردازش شده است، به نقد و بررسی گذارده شده، تناقض‌ها و تعارض‌های آنها شفاف می‌شود و به این ترتیب تئوری‌های نوین و کامل‌تری به وجود می‌آیند. موضوع دیگری که در بالا گفته شد این بود که علم یک دانش خنثی و بیطرف نیست، بلکه در عرصه‌ی روابط اجتماعی می‌تواند حاوی گزاره‌های سلبی و ایجابی باشد. علم انتقادی-توضیحی با رویکرد رهایی بشر از رنج و ستم و استثمار، تأثیر می‌گیرد و به طور منطقی نمی‌تواند نسبت به مشکلات و دردهای بی‌شمار انسان‌ها "بیطرف" و بی‌تفاوت باشد.
برپایه‌ی این تعریف‌ها می‌توان گفت که هنگامی که پژوهش علمی (در اینجا علوم اجتماعی) در بررسی‌های خود به یک ارزیابی منفی از ساختارهای اجتماعی رسید، ناچار است به سمت یک ارزیابی مثبت از تحول موانع ساختاری برای آسایش ایجنت‌های مورد نظر حرکت کند. پس یک رابطه‌ی درونی بین علم و ارزیابی سلبی و ایجابی یا اظهار گزاره‌های منفی و مثبت وجود دارد. رابطه‌ی یک‌سویه انحصار ارزشگذاری در دست سیاستمدار و اعطای نقش ابزاری به علم و متخصص در این حالت بی‌معناست. زیرا علوم اجتماعی اصولا گزاره‌های ارزش‌مدار بیان می‌کنند. البته بیان این سخنان به معنای آن نیست که از سطح ارزیابی‌های علمی و دانش مربوط به ابژه‌های ساختاری می‌توان به طور بی‌واسطه به مرحله‌ی "سیاسی" یا پراتیک عروج کرد. به این موضوع در زیر می‌پردازم.
 
رابطه تئوری و پراتیک
در همین رابطه، مورای می‌گوید: "از آنجا که علم مارکسیستی تضادهای واقعی را شناسایی می‌کند، پس نقاط کانونی تنش و تغییر و تحول را نشان می‌دهد. با این کار، نخست به شناسایی و درک تغییرهای احتمالی در وضعیت و نظم موجود دست می‌یازد و سپس با رشد دادن استراتژی‌های اجتماعی و سیاسی که مبتنی بر "باید"هایی است که تنها جنبه‌ی سوبژکتیو (ذهنی) ندارند، وارد روند تغییر و تحول می‌شویم. اما این استراتژی‌های کنش از درون علم بیرون نمی‌آید. علم مارکسیستی یک کتاب آشپزی برای عناصر انقلابی نیست. مارکس، به پرودون، برونو، باوئر و دیگران انتقاد داشت که چنین استنتاجی از رابطه‌ی علم و پراتیک سیاسی دارند. از نظر مارکس برقرار کردن یک رابطه‌ی متناظر یک به یک بین تئوری و پراتیک، نشانه‌ی تفکر ایده‌آلیستی است. به نظر مورای، باید میان فکر و واقعیت، بین تئوری و پراتیک تمایز قایل شد. نقد مارکسی می‌گوید، علوم مربوط به جهان اجتماعی در واقع نقد آن جهان نیز هستند و مفهوم اخلاق عنصری تنیده شده در این نقد است و یک افزوده‌ی بیرونی بر علم نیست. یعنی بعد ارزیابی‌کننده و اخلاقی نباید بر علم تحمیل شود". [۲۷]
 
به نظر مورای، استنتاج بی‌واسطه‌ی "سیاست" از درون تئوری ممکن نیست، زیرا مارکسیسم کتاب مخلوط کردن مواد مختلف و ایجاد یک سیاست انقلابی رهایی‌بخش نیست. به این معنا، گذار بی‌واسطه از تئوری به پراتیک ممکن نیست. این کنش، با میانجی‌های مختلفی باید انجام شود. در همین رابطه، باسکار نیز باور دارد که ما قادر به گذار بی‌واسطه از درک و شناخت واقعیت به سمت ضرورت عملی در شرایط ویژه نیستیم. این گذار توسط میانجی‌گری قدرت توضیحی تئوری و تحت شرایط خاصی انجام می‌شود. به نظر باسکار، درک دینامیک و پویای رهایی‌بخش تئوری توضیحی، امکان آن را فراهم می‌آورد تا بر دوگانگی رابطه، میان نمود و ارزش،   تئوری و پراتیک،   توضیح و رهایی، و همچنین   علم و نقد فائق آییم.
بر اساس نظریه‌ای که باسکار دامن می‌زند، اگر چه دانش و شناخت برای امر رهایی شرط لازم است، اما شرط کافی آن نیست. زیرا رهایی معرفتی باید با شرایط غیرمعرفتی همچون میل به عمل، فعالیت انگیزه‌مند، شرایط محیطی، تسهیلات، امکانات، فرصت‌ها و صلاحیت‌های ایجنت‌ها گره بخورد. برپایه‌ی همین دیدگاه، مثلا کسی که می‌داند برده است اما به دلیل نبود شرایط مناسب برای رهاکردن خویش همچنان در بردگی بسر می‌برد، دارای رهایی معرفتی است اما امکان رهایی واقعی را ندارد؛ یا مثلا کارگرانی که موضوع شکل دستمزد را درک کرده و روابط استثمار نهفته پشت آن را دیده‌اند هنوز هم آزاد نیستند و رها نشده‌اند، افزون براین، به یقین کمتر از دیگران خوشحال و راضی هستند. با این همه اما از دیگران آزادترند، چرا که می‌دانند "زندانی‌اند" و دستکم آروزی رهایی از این زندان و ویرانی آن را در دل می‌پرورانند و به آن می‌اندیشند. در واقع به نظر آندریو کالیر [۲٨] ، کسی که به خویشتن انسانی خود احترام قایل باشد ترجیح می‌دهد که ناراضی روشن‌بین باشد تا یک شخص گنگ و ساده‌لوح راضی و خوشحال. در نتیجه، پیامد آنی و بی‌واسطه‌ی رهایی معرفتی، نارضایتی، ناآرامی، بی‌قراری و اعتراض‌گری است و نه نجات یافتن و آزاد شدن. یک عنصر اجتماعی در برابر این وضعیت روحی، یعنی نارضایتی و بیقراری و اعتراض‌گری، دو راه دارد، یا نسبت به شرایط موجود به سوی کنش پراتیک انتقادی، تحول‌بخش و انقلابی می‌رود و یا به سوی پریشانی و اضطرار و پیامدهای روحی و سیاسی ناشی از آن می‌گراید.
نقد توضیحی که به آن اشاره شد، به طور کلی مشخص نمی‌کند که اکنون، پس از آنکه سرچشمه‌ی رازورزی و روابط ناپیدای جامعه را کشف کردیم و منشا آگاهی کاذب را یافتیم، چطور باید رفتار کنیم. از نظر باسکار، ما هم‌اینک با دو شکاف مهم روبرو هستیم. یک شکاف عبارت است از پرسش همیشگی "چه باید کرد" و دیگری فاصله‌ی رنج‌آور میان قضاوت و کنش، که به بیان او نسل‌های بسیاری از فیلسوفان را با مقوله‌ی "ضعف اراده" مشغول داشته است. اگر از این شکاف‌ها بگذریم، به وادی عمل مناسب گام نهاده‌ایم. اینک، پرسیدنی‌است که آیا این شکاف‌ها عبورپذیرند؟ پاسخ هیچ فیلسوفی به این پرسش یک‌سویه و مستقیم نیست. با الهام از ترمینولوژی خود باسکار، می‌توان گفت آنچه که تئوری در "سیستم بسته" تئوریک با ایزوله کردن ساختارها و مکانیسم‌های مولد اصلی در عالی‌ترین سطوح تجرید و در جدایی از دیگر مکانیسم‌های مولد انجام می‌دهد، حالا با پرسش "چه باید کرد؟" وارد سیستم کنش‌گری اجتماعی می‌شود. منظور، این است که دانشمند علوم اجتماعی، مطابق روش تجرید دیالکتیکی در عالی‌ترین سطح تجرید به مطالعه و بررسی ساز و کارها و "منطق" سرمایه می‌پردازد؛ قوانین حرکت و رشد و تکامل آن را جدا از همه‌ی مکانیسم‌ها و ساختارهای دیگر جامعه‌ی سرمایه‌داری مطالعه می‌کند تا همچون یک دانشمند علوم طبیعی، با ایزوله کردن آنها از دیگر قوانین و منطق‌ها، ابژه‌ی خاص خود را تا حداکثر بشناسد. پس از کشف و تشریح قوانین و منطق سرمایه که همان مرحله‌ی راززدایی و ارایه‌ی توضیحات انتقادی است که منجر به یک کلیت و تمامیت شناخت می‌شود، کار دشوارتر آغاز می‌شود. کار دشوارتر، یعنی یافتن ارتباط این قوانین کلی و مجرد به وضعیت و شرایط تاریخی خاص سرمایه‌داری و سپس تعمیم این وضع به نظام‌های معین اجتماعی درون این شیوه‌ی تولید در آن دوره‌ی تاریخی. [۲۹] حال، منطق سرمایه با منطق‌های دیگری و با مکانیسم‌ها و ساختارهای جا‌ن‌سخت و بادوام دیگر در جامعه‌ی معین مورد نظر که می‌توانند خصلت پیشاسرمایه‌داری داشته باشند، تعامل و کشاکش می‌یابد. شناسایی این تعامل و کشاکش و نیز تضادها و تناقض‌های ناشی از این تعامل و کشاکش توأمان، برای نیروهایی که خواهان تحول جامعه هستند از اهمیت بسزایی برخوردار است.   شناسایی این تعامل‌ها و روابط متقابل از سویی و تنوع ارزیابی‌های تئوریک و وضعیت محیط عمل، بر پرسش "چه باید کرد؟" پرتوافکنی کرده و ما را به پیچیدگی‌های وضعیت واقعی و شرایط موجود آشنا ساخته و به موازات آن، ما را با یک تصویر بزرگ و کلی به وادی عمل و کنش رهایی‌بخش نزدیک‌تر و رهنمون می‌سازد.
به هرروی، یک شکاف منطقی بین "دانستن" و "انجام‌دادن" هست که تنها با پاسخ   مناسب به پرسش "چه باید کرد؟" و نیز با توجه به توانمندی، قدرت، تسهیلات و خواست و اراده‌ی انجام چیزی در شرایط مناسب می‌تواند محو شود. این مرحله‌، وادی پراتیک سیاسی و سازمان‌گری است که از منظر تاریخی، دشوارترین مرحله‌ی رهایی است.
نکته‌ی مهم دیگر این است که رهایی به این معنا تغییر و تحول ساختارهایی است که یک وضعیت ناخواسته و یک جبر غیرضروری ساختاری را بر ما تحمیل می‌کنند، در حالی که امکانات و شرایط موجود، برای نوع دیگری از وضعیت ساختاری هست که دلخواه و مطلوب ماست و برای ما ضرورت دارد. به بیان مورای، همانطور که اشاره شد تئوری علمی، امکان و قابلیت پدید آمدن وضعیت جدید از درون وضعیت کهنه را نوید داده است. در نتیجه، یک سیاست یا پراتیک رهایی‌بخش به طور ضروری، ریشه در تئوری علمی دارد و بایدهای خود را از درون آنچه هست استنتاج و برداشت می‌کند. به این ترتیب، شاید نتوان به همه‌ی ساختارهای مزاحم به یکباره حمله برد و شاید نتوان تغییر و تحولات بنیادین را به یکباره پدید آورد؛ به‌همان ترتیب نیز برخی روابط عادت‌گونه هست که نمی‌توان بی‌واسطه با آنها پنجه در پنجه افکند، اما به‌عکس برخی دیگر از سنت‌ها و ساختارها هست که باید در نخستین مرحله و به شکل رادیکال از سر راه جامعه محو و نابود شوند.
 
با توجه به این بحث‌ها به طور شفاف می‌توان گفت که علم، نه تنها کار تحلیل فاکت‌ها را به عهده دارد بلکه همین تحلیل فاکت‌ها ناگزیر است به ارزیابی جهان عینی بگراید و منجر به گزاره‌های انتقادی و توضیحی می‌شود که بر ایجنتهای دیگری به جز سیاستمدار نیز اثرگذار است. زیرا تولید دانش و شناخت علمی تنها مخاطب خود را میان سیاستمداران نمی‌یابد. هر کس جویای حقیقت و شناخت جامع‌تر است از این علم می‌تواند بهره گیرد. با توصیفاتی که در بالا از علم حاصل شد، مشخص می‌شود که علمی با ویژگی‌های انتقادی- توضیحی، روش دیالکتیکی و گزاره‌های سلبی و ایجابی و گرایش‌های رهایی‌بخش، علمی نیست که هر دو طرف دعوای فرادستی و قدرت و منابع اجتماعی بتوانند به طور یکسان به آن رجوع کنند. پس خصلت ابزاری علم را نفی کردیم و آن را به مقام خدمتگزار قدرت سیاسی یا گروه و طبقه‌ی خاصی نیز نمی‌کاهیم. علم به دلیل روش خود که دارای بعد هستی‌شناسی نیز هست به جستجوی عمیق‌ترین ساختارهای هستی اجتماعی برمی‌آید و با توجه به یافته‌های خود در این قلمرو (بعد دانش‌شناسانه) است که قضاوت‌ها و گزاره‌های ارزشمدار خود را اعلام می‌کند. خصلت دیگر علم، آن است که از آنچه "هست" به "آنچه می‌تواند باشد" فرا می‌روید و سرانجام برای فراشد "آنچه باید باشد" فعالیت و تلاش می‌کند. با بررسی قابلیت‌ها و محدودیت‌های ساختاری و ایجنت‌مدار به این امر اشاره می‌کند که کدام ساختارها را می‌توان زودتر از دیگر ساختارها تغییر داد، کدامیک کار و تلاش بیشتری می‌طلبد و هزینه‌ی انجام آنها چقدر است. کدام گروه‌های اجتماعی از این تغییر و تحولات بهره‌مند می‌شوند و چشم‌انداز "زندگی خوب" در این حالت چگونه خواهد بود. از این منظر است که علم، ارزیابی‌های ارزش‌مدار، نقد، اخلاق، و سیاست‌های رهایی بخش، به همدیگر مربوط و روابط متقابل دارند. صورت مسئله، آن نوع تقسیم کار محدودی نیست که اقتصاددانان عامی و طرفداران‌ آنها مطرح می‌کنند. یک رابطه‌ی تداخل جدی در کار علم و سیاست و پراتیک اجتماعی هست که نمی‌توان آن را به مثلث سه‌گوشه‌ی آنان فروکاست. در فراز و نشیب این بحث، همواره این موضوع مهم بوده است که چه کسانی باید هزینه‌ی تغییر و تحولات را بپردازند و یا چه کسانی از پروژه‌های "مدرنیزاسیون" دولتی یا غیردولتی (در اینجا پروژه انباشت ۵۰ ساله و باز گذاشتن دست‌های خصوصی و شخصی برای تاراج ثروت ملی کشور و "رشد ثروت برای آنکه بتوان چیزی را بین فقرا تقسیم کرد") سود می‌برند و چه کسانی بازندگان اصلی آن خواهند بود. علم در معنای امروزی خود آنگونه که این آقایان کارشناس توصیف می‌کنند، هرگز نقش "بی‌طرف" بازی نمی‌کند. در جامعه‌ی کنونی، بسیاری اوقات چنین است که شرکت‌های بزرگ، سرمایه‌های کلان مالی، یا نیازهای ارتش و نوع و میزان و چگونگی تحقیقات علمی و حل مشکلات خاص در عرصه‌ی علوم طبیعی   را در دستور کار می‌گذارند؛ یا نیاز دولت برای ترمیم جوامع بحران‌زده و اقتصاد ناکارآمد تعیین می‌کند که متخصصان اجتماعی به حل کدام مسایل بپردازند؛ یا کدام پروژه‌های مدرنیزاسیون اجتماعی را در دستور کار خود قرار دهند. سرمایه و قدرت دولتی در واقع آن دو نهاد اصلی هستند که علم و امکانات دانشگاهی را تحت فشار فزاینده‌ی انطباق خود با "رژیم انباشت" قرار می‌دهند (در بخش بعدی همین نوشتار، به این مفهوم بیشتر خواهیم پرداخت). آنچه اقتصاددانان عامی طرح می‌کنند شیوه‌ی کار عمیق علمی نیست، بلکه کار علمی امپریک و صدور احکام پوزیتیوستی است. مطابق آنچه   گفته شد اتخاذ یک سیاست رهایی‌بخش و نه بازتولیدگر و یا مدرنیزه‌گر وضع موجود به طور جدی بر یافته‌های تئوری علمی بنا می‌شود. می‌توان تصور کرد در جامعه‌ای دیگر با شکل دیگری از تولید اجتماعی، کاهش جدی تقسیم کار ذهنی و یدی، دمکراسی رادیکال و شهروندی دمکراتیک و جامعه‌‌گرا، توزیع عادلانه و دمکراتیک ثروت، دانش و مالکیت ابزار تولیدی و همچنین نوع دیگری از روابط بین‌المللی تصمیم‌های دیگری گرفته شود. اولویت‌های اجتماعی و سیاسی که به طور دمکراتیک پیرامون آنها بحث شده و به نتایج مسالمت‌آمیزی منجر شده است، خواستار حل وظایف دیگری از علم هستند. در آن جامعه، اما حریم "استقلال" علمی دانشمندان باید به رسمیت شناخته شود و آنان را همچون ابزاری برای سیاست‌های جزیی و روزمره یا گروهی نمی‌توان فروکاست. از درون یک رابطه‌ی دیالکتیکی بین جامعه و علم، بین نیازها و خواسته‌های درازمدت جامعه و توجه به نیازهای طبیعت و انسان‌هاست که سیاست‌های رهایی‌بخش متبلور شده و باز به سهم خود، بر مفهوم علم اثر گذارده و خواستار بررسی مشکلاتی می‌شوند که جامعه و ارزش‌های انسانی را رنج می‌دهد. درک این مسایل، دستکم در حیطه‌ی نظر و تئوری نباید دشواری زیادی به همراه داشته باشد اما از آنجا که دمکراسی واقعی در ایده‌های این آقایان هیچ جایگاهی ندارد، در نتیجه قادر نیستند رابطه‌ی درستی میان علم و سیاست و پراتیک را بیان و بررسی کنند. [٣۰]
 
گذار به بحث هژمونی
 
دیدیم که خرد اجتماعی و دانش علمی دارای سطوح مختلفی است. در سطح علمی-امپریک نیز شناخت تولید می‌شود اما این شناخت ناکافی و نابسنده بوده و به عقل متعارف نزدیک‌تر است چرا که با سطح پدیدارها سرو کار دارد. شناخت از مکانیسم‌های مولد و ساختارهای اصلی اجتماعی آن چیزی است که ما با پیروی آگاهانه از مارکس و باسکار، شناخت علمی و توضیح انتقادی- رهایی‌بخش در علوم اجتماعی نام نهادیم.
واقعیت این است که بخش زیادی از نیروی کار علمی و تخصصی که در دانشگاه‌ها به پژوهش و تولید دانش مشغولند و نیز آن عده‌ای که حدفاصل بین دانشگاه‌ها و دستگاه‌های دولتی و موسسات خصوصی را اشغال کرده‌اند، به دلیل غلبه‌ی چنین وضعیتی، غلبه‌ی رویکرد پوزیتیویستی و مرحله‌ی شناخت علمی-امپریک، که منجر به تسلط و فرادستی ایدئولوژی "پروفشونالیسم یا تخصص‌گرایی حرفه‌ای" (همان که نئولیبرال‌ها از آن دفاع می‌کنند) و غلبه‌ی "انجام کار" یا عنصر تکنیکی کار بر عنصر "غایت" و "هدف" انجام کار شده است، تبدیل به متخصصان حرفه‌ای شده‌اند که هدف، ارزش‌ها و نیز مضمون کار را مورد پرسش قرار نمی‌دهند و به آنها نمی‌پردازند، یعنی به ارزش‌ها نمی‌پردازند و علت‌ها و ریشه‌های مسائل را نیز بحث نمی‌کنند. همانطور که نئولیبرال‌های ما می‌گویند، اهداف درراستای حوزه‌ی گزینه‌های ارزش‌مدار سیاستمداران بحث می‌شوند. اهداف، نتیجه‌ی اراده‌ی سیاستمداران و ارزش‌های سیاسی و ایدئولوژیک آنان تلقی می‌شوند و رابطه‌ی بین آنچه "هست" و آنچه "می‌تواند باشد" و آنچه "باید باشد" به طریق علمی استنتاج نمی‌شود. در نتیجه این سقوط جایگاه علم و محدود شدن آن به پوزیتیویسم و نیز جداسری عرصه‌ی سیاسی "اهداف" از عرصه‌ی پراتیک "ابزار" است که نبود یک روند متکی به عقل، در جامعه‌ی کنونی چنین برجسته است. در واقع می‌توان گفت آنچه که باید به عقل ارجاع داده شود، یافتن بهترین و موثرترین راه عقلانی برای دستیابی به یک‌سلسله اهداف غیرعقلانی و گزینه‌های ارزش‌مدار و اراده‌گرایانه است. همانطور که وبر گفته است، منظور از دانش واقعا عقلانی در جامعه‌ی سرمایه‌داری، آن دانشی است که فارغ از رویکرد ارزش‌مدار باشد. این شرایط نتیجه‌ی غلبه‌ی منطق تولید سرمایه‌داری و گسترش اقتدار عقلانیت صوری و حاکمیت طبقاتی است. زیرا جامعه‌ی سیاسی پیش از هر چیز باید به عنوان نیروی مکمل و بازتولیدگر روابط تولیدی حاکم عملکرد داشته باشد و در نتیجه قادر به تحقق و برنامه‌ریزی قدرتمندانه‌ی ارزش‌هایی عقلانی که منافع کل جامعه را نمایندگی کند، نیست و به همین دلیل نمی‌تواند علم با توضیحات عمیق انتقادی را برتابد. زیرا این علم از تناقض بین ادعاهای کلی و عمومی دولت و خدمت آن به نیازهای خاص و رفتارهای متناقض آن پرده برداری می‌کند.
پس، پروفشنونالیسم یا تخصص‌گرایی حرفه‌ای به معنای بالا حاوی نوعی جدایی بین عرصه‌ی سیاسی و عرصه‌ی جامعه‌ی مدنی و نیز علم واقعی است، یک دولت سیاسی به نسبت مستقل از جامعه‌ی مدنی وجود دارد که می‌تواند اهداف غیرعقلانی خود را با پیروکردن نیروی کار "علمی" و تبدیل آنان به متخصصان حرفه‌ای، بی‌ارتباط به تعریف و تبیین انتقادی هدف، پیش ببرد و بازتولید ناآگاهانه جامعه را جاودانه کند. به بیان کینگ و زیلنی [٣۱] پروفشونالیزه شدن به معنای استقلال فزاینده‌ی تحویل‌دهنده‌ی کالاها یا خدمات از مصرف کنندگان است. نظر کسانی که باید از این خدمات استفاده کنند، اهمیتی ندارد و یک رابطه‌ی انفعالی بین آنان برقرار است. با چنین جدایی بین نیروی کار متخصص و اهداف اجتماعی و نیز بی‌تفاوتی به نیازهای مصرف‌کنندگان خدمات ایشان، این بخش از نیروی کار دارای نوعی "استقلال" از جامعه و نبردهای آن می‌شود. دولت‌ها می‌آیند و می‌روند اما متخصصان حرفه‌ای سطح میانی و پایین به "انجام کار" خود مشغول می‌مانند و اهداف و ارزش‌ها را روی میز گفتگو و بحث و بررسی نمی‌کشانند. البته تلاش دولت برای "خنثی کردن" نیروی کار علمی تخصصی به این شکل، هرگز کامل نیست. زیرا بحران‌های جامعه، فشار هر چه بیشتر بر متخصصان، برای "روغن‌کاری" چرخ‌های سرمایه و دولت و پرکردن شکاف بین دولت و جامعه و نیز جایگاه متناقض این متخصصان در عرصه‌ی کار اجتماعی، "پرولتریزه شدن" جایگاه‌های آنان و واکنش‌های توده‌ای به تحولات نامطلوب، منجر به بروز نارضایتی و اعتراض در این اقشار نیز می‌شود. در ضمن موضع‌گیری این دسته از متخصصان حرفه‌ای که عناصری از کار روشنفکری در فعالیت‌هایشان هست، تا حدود زیادی وابسته به فضای فکری و فرهنگی است که روشنفکران ارگانیک طبقاتی از چپ یا راست می‌توانند ایجاد کنند. در دهه‌ی ۱۹۷۰، تحت تأثیر هژمونی گسترده‌ی فرهنگی چپ و روشنفکران ارگانیک طبقه کارگر و اقشار فرودست، تعداد قابل توجهی از متخصصان حرفه‌ای وجود داشتند که عنصر روشنفکری در حرفه‌ی آنها پررنگ‌تر بود. آنها به کارکرد مهندسی اجتماعی که از سوی دولت رفاه به آنان سپرده می‌شد، قانع نبوده و سعی داشتند تا کارکرد روشنفکر ارگانیک را نیز در حرفه‌ی خود هضم و جذب کنند. یعنی عنصر نقد و ارایه‌ی توضیحات عمیق، پیرامون مورد پژوهش ایشان با ارایه‌ی راهکارهای انتقادی و رهایی‌بخش در حوزه‌ی پراتیک آنها وجود داشت. با این درک، آنها "سیاسی"تر از حد معمول و انتظار سیستم عمل می‌کردند و رفرم از نظر ایشان معنای ژرف‌تری داشت و تنها به معنای دست‌کاری و اصلاح جزیی وضع نبود. تا حدود زیادی برای خود حق قضاوت و ارزش‌گذاری قایل بودند. به این معنا، عناصر سیاسی، تعریف هدف را از عنصر علمی و تولید دانش مفید، جدا نمی‌دانستند. برای یک روشنفکر چپ که دارای تحصیلات دانشگاهی و تخصصی است، تنها متخصص بودن کافی نیست، عنصر سیاسی نیز مهم است. این عنصر آخری از آن روی برای متخصص چپ اهمیت دارد که بتواند تصویری از جایگاه خود در جهان و وضعیت تحولات اجتماعی در ذهن داشته و مطابق آن قضاوت و رفتار کند. در حالی که با بحران‌های ساختاری دهه‌ی ۱۹۷۰ و عروج ایده‌آل‌های لیبرالی و به ویژه هژمونی روشنفکران ارگانیک راست، موجب فشار بر این دسته از متخصصان حرفه‌ای با عنصر روشنفکری شد تا ناچار به ترک کار و مشغله‌ی خود شوند یا این که تنها به "اجرای کار" بپردازند. در واقع چنین است که تحت شرایط اجتماعی حاکم، متخصص حرفه‌ای در حالت معمولی تنها یک رویکرد ابزاری دارد و تنها مشغله‌اش چگونگی انجام کار است در حالی‌که این رویکرد ابزاری برای روشنفکر چپ کافی نیست. در جامعه‌ی سرمایه‌داری، غلبه‌ی ابزار بر غایت است که پایه‌ی مشروعیت متخصصین حرفه‌ای شده است. در حالی که تحت یک دمکراسی رادیکال به نوعی باید پذیرفت که علم، عقل و غایت باید با هم ترکیب شوند. زیرا در چنین جامعه‌ای، دانش و شناخت‌ از خصلتی کلی و تا حد ممکن همه جانبه برخوردار است.
اما متخصصان حرفه‌ای به علت جایگاه متناقضی که در سیستم کار اجتماعی سرمایه‌داری دارند، قادر به ایفای دو کارکرد هستند: یکم؛ ممکن است عنصر روشنفکری را در کار خود برجسته کرده و نسبت به منافع مختلف و متضاد اجتماعی آگاهانه برخورد کنند و به این معنا لایه‌ای از "روشنفکران ارگانیک" بشوند. دوم؛ ممکن است از جایگاه خود برای تأمین و دفاع از منافع معین قشر خود به طور موثری استفاده کرده و آن را برای افزایش حقوق، پرستیژ و قدرت گروه حرفه‌ای خود به کار برند. به بیان کینگ و زیلنی، آمارها نشان می‌دهد که هر چه روشنفکران کمتر تمایل نشان دهند که تنها نقش‌های حرفه‌ای خود را بپذیرند، کمتر احتمال آن می‌رود که پاداش‌های تخصیص‌یافته به قشر خود را دریافت دارند . یعنی هر چه یک روشنفکر بیشتر با جهان‌بینی هژمونیک جامعه‌ی سرمایه‌داری منطبق شود، بیشتر نیز همچون یک شخص حرفه‌ای مناسب پذیرفته می‌شود، و خود را بیشتر همچون یک کالای "کمیاب" از راه انحصارات حرفه‌ای و مزایایی که دولت به آنها تخصیص می‌دهد عرضه می‌کند. هر چقدر این متخصصان بیشتر روی عنصر روشنفکری خود پافشاری کنند و از پذیرفتن "سرنوشت محتوم" سر باز زنند – به ویژه آنان که ترجیح می‌دهند با پذیرفتن نقش "روشنفکر ارگانیک فرودستان" یک ضدهژمونی ایجاد کنند - در آن صورت شانس کمتری برای برخورداری از امتیازها و استقلال نسبی قشر متخصصان حرفه‌ای دارند و جایگاه خویش را نسبت به قشر متخصصان حرفه‌ای از دست می‌دهند. به طور کلی با ارجاع به بحث پیر بوردیو، می‌توان گفت مواضع و رویکرد آن بخشی از نیروی کار که دارای جایگاه‌های متناقض در سیستم تقسیم کار اجتماعی است، با توجه به میزان "سرمایه‌ی فرهنگی" [٣۲] و "سرمایه‌ی انسانی" در حرفه‌ی آنها قابل اندازه‌گیری است. چنانچه در تحصیلات و حرفه‌ی آنها نقش سرمایه‌ی فرهنگی برجسته‌تر باشد، یعنی عنصر فرهنگ انتقادی و قدرت توضیح عمیق، پررنگ‌تر باشد، مثلا رشته‌های مختلف علوم اجتماعی و علوم انسانی، امکان بیشتری هست که تحت تأثیر تحولات رادیکال جامعه در نقش روشنفکر ارگانیک فرودستان متبلور شوند. هر چه سهم سرمایه‌ی انسانی در یک تحصیل و حرفه بیشتر باشد، یعنی عنصر تکنیک و انجام کار در آن عمده باشد، آنان نیز تمایل کمتری به نمایان شدن در نقش روشنفکر ارگانیک نشان می‌دهند. با این همه، یک تناظر یک به یک میان این دوعنصر و گرایش به درگیری اجتماعی از سوی این گروه‌های کاری وجود ندارد.
اما اگر همانطور که اشاره شد، امکان آن هست که چپ یا راست در مقاطعی، دارای هژمونی فکری و فرهنگی شده و این دسته از متخصصان حرفه‌ای را نیز تحت تأثیر خود قرار دهند، آنگاه باید پرسید: چطور این هژمونی‌های مقطعی به وجود می‌آیند؟ چگونه می‌شود که در دهه ۱۹۷۰، چپ دارای چنان نفوذ هژمونیکی در عرصه هنر، فرهنگ، سیاست، تئوری و پراتیک است که روشنفکران ارگانیک سرمایه‌داری به روشنفکران ارگانیک چپ حمله کرده و آنان را متهم می‌کنند که در حال واژگون‌سازی جامعه‌ی دمکراتیک طبقه متوسطی و شایسته‌سالار هستند، چرا که به جای اصل شایسته‌سالاری از اصل سهمیه‌بندی برای توزیع امکانات و منابع قدرت و رفاه اجتماعی بین زنان و گروه‌های قومی فرودست دفاع می‌کنند و خواهان انحلال سیستم نمره‌دهی در مدارس و حذف رقابت فردی در موسسات آموزشی و همچنین آزادسازی ورود به دانشگاه هستند، افسانه‌ی ترقی اجتماعی طبقات فرودست را به چالش می‌گیرند و خواست دمکراسی اقتصادی را طرح می‌کنند؟ چه شده است که این نفوذ هژمونیک پایان می‌گیرد و هژمونی راست‌ها به جای آن می‌‌نشیند؟ این پرسش‌ها و پرسش‌هایی این‌چنینی را نمی‌توان با مثلث نئولیبرال‌ها توضیح داد. زیرا در پروفشونالیسم فونکسیونال (حرفه‌گرایی کارکردمحور) آنها تضادی وجود ندارد، تناقضی نیست، طبقات متخاصمی وجود ندارند و مکانیسم‌هایی نیست که منجر به بحران اجتماعی و سیاسی و نظری شوند و در پرتو این تحولات عده‌ای از کسانی که کار ذهنی، نظری و فرهنگی یا یدی می‌کنند به قطب‌های مخالف دراین کلیت طبقاتی جذب شده و نظریه‌ها و منافع متضاد آنها را نظرپردازی می‌کنند.
نئولیبرال‌های ایرانی دارای یک حداقل فانتزی نیز نیستند تا به این موضوعات به‌طور نظری بپردازند، اما استاد اتریشی ایشان از مقوله‌ی فانتزی بهره‌مند است. او توضیح می‌دهد، چرا و چگونه زمینه‌های فراگیرشدن هژمونی راست نئولیبرال فراهم شد. او با رویکرد سوبژکتیویستی و ایجنت‌مدار خود به طرح پروژه‌ی هژمونیک برای برانداختن دولت رفاه و ایجاد زمینه‌های مساعد گسترش تفکر نئولیبرالیسم می‌پردازد. هایک، در اوایل دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی از ضرورت ناگزیر ایجاد یک گروه "بیکار" متشکل از "روشنفکران ارگانیک طبقه‌ی سرمایه‌دار" دفاع می‌کند و می‌نویسد که این گروه باید از کار و تلاش تولیدی و رقابت‌های عرصه‌ی بازار معاف شوند تا به امور مهم‌تری بپردازند که همان دفاع و حمایت از منافع سیاسی طبقه‌ی سرمایه‌دار است. کارکرد این گروه که دارای وظایف مشخص و تفکیک شده از یکدیگر اما به هم‌پیوسته و متقابل هستند، دفاع از ارز‌ش‌های "لیبرال" است که در جامعه‌ی رفاه به چالش گرفته شده بود. در رأس این گروه، کسی نشسته است که هایک، او را "فیلسوف سیاسی" می‌نامد که منظور ایشان، خود هایک است. او در مورد کارکرد فیلسوف سیاسی می‌نویسد: " با آن که فیلسوف سیاسی نباید در مقام رهبری نشسته و تصمیم بگیرد که دیگران چه باید بیندیشند اما وظیفه‌ی او نشان دادن راه‌ها و فرصت‌ها و عواقب کنش جمعی است و ارایه‌ی سیاست‌های جامع کلی است که اکثریت، هنوز به آنها اندیشه نکرده است. تنها پس از آنکه یک چنین تصویر جامع و کلی از نتایج احتمالی سیاست‌های مختلف ارایه شد، دمکراسی می‌تواند تصمیم بگیرد که چه می‌خواهد. اگر سیاست هنر ایجاد بستر ممکن‌هاست؛ فلسفه‌ی سیاسی، هنر ممکن ساختن آن چیزی است که به نظر ناممکن می‌رسد. چنانچه فیلسوف سیاسی خود را محدود به مسایل مربوط به فاکت کرده و از دست یازیدن به انتخاب بین ارزش‌های مختلف بهراسد، آنگاه قادر به انجام وظیفه‌ی خود نخواهد بود. او نمی‌تواند خود را محدود به پوزیتیویسم دانشمندان کند که کارکردشان محدود به طرح و ارایه‌ی فاکت بوده و هرگونه بحث در باره‌ی آنچه باید باشد برایشان ممنوع است... در تلاش خود برای تشکیل یک تصویر منسجم، یکپارچه و جامع او (منظور فیلسوف سیاسی است) درک خواهد کرد که ارزش‌های متضادی وجود دارند که او ناچار است بین آنها دست به انتخاب زند. این همان چیزی است که مردم به آن آگاه نیستند. اگر فیلسوف سیاسی به گزینش ارزشی اقدام نکند، هرگز نمی‌تواند آن تصویر کلی را ارایه کند. در این راه او با مقابله با اراده‌ی اکثریت، بهترین خدمت را به دمکراسی می‌کند. او با پافشاری بر نظریه‌هایی که هنوز نظر اکثریت مردم نشده است و یا هنوز به آنها عادت نکرده‌ است، ارزش خود را به نمایش می‌گذارد. روشنفکر اگر به باورهای مردم - فقط به همیین خاطر که باورهای مردم هستند- روی‌گرداند در این حالت نه تنها به جایگاه و نقش خویش خیانت کرده، بلکه به ارزش‌های دمکراسی نیز خیانت کرده است". [٣٣]
فیلسوف سیاسی یا مجموعه فیلسوفان سیاسی کسانی هستند که می‌توان آنان را روشنفکران طبقه سرمایه‌دار نامید. فیلسوف سیاسی بالاتر از دمکراسی سیاسی متعارف نشسته است و از ارزش‌هایی سخن می‌راند که به فراموشی سپرده شده‌اند و تنها پس از پایان بحث‌های اوست که دمکراسی می‌تواند دست به انتخاب گزینه‌های حکومتی بزند. گروه مورد نظر هایک (که در بخش روشنفکر همین نوشتار مورد بررسی قرار گرفته است)، یک پروژه‌ی هژمونیک با رویکرد ایجنت‌مدار را پیش می‌برند. آنها البته درک کرده‌اند که جوهر هژمونی در عرصه‌ی جامعه‌ی مدنی، "آموزش" توده‌ها است. در بحث هایک، به یک تحلیل علمی تکیه نمی‌شود زیرا علم از نظر او خصلت پوزیتیویستی دارد و قادر به کمک به روشنفکران ارگانیک سرمایه‌داری برای ارایه‌ی راه‌حل و بدیل سیاسی نیست. در تحلیل او ساختارها و بحران و نظایر آن نیز جایی را اشغال نمی‌کنند، برخلاف تحلیل‌های مارکسیست‌های علمی که به طور مرتب با این بخش از وضعیت اجتماعی دست به گریبان‌اند. همانطور که نئولیبرال‌های ایرانی باور دارند که ماهاتیر محمد آنقدر بر سخن خویش پافشاری کرد تا سرانجام مالزی را به راه نجات و سعادت رهنمون ساخت، هایک نیز باور دارد که تولید و پخش و توزیع اندیشه یا به بیانی اعمال هژمونی فکری از راه تربیت تعدادی روشنفکران عمومی که نبرد بی‌امانی را علیه همه‌ی عناصر دمکراتیک زندگی و سیاست، به راه انداخته و به ضعیف ترین اقشار جامعه حمله کرده و بدوی‌ترین غرایز را در انسان‌ها بیدار کنند، برای گسترش و پیروزی ایده‌های نئولیبرالی و تغییر شرایط، کافی است. در حالی که مارکسیست‌ها به بیان جاناتان ژوزف، هژمونی را دارای دو وجه ساختاری و ایجنت‌مدار می‌دانند.
با این توضیحات مشخص می‌شود که نیروی کار ذهنی متخصص یا آنچه فوکو، روشنفکر خاص می‌نامد، معمولا تحت تأثیر گروه دیگری از روشنفکران هستند که رابطه‌ی ارگانیک‌تری با طبقات اصلی جامعه دارند. این گروه‌های روشنفکر ارگانیک از نوع چپ و راست و به ترتیب متعلق به اردوگاه کار و زحمت یا اردوگاه سرمایه و سرکوب هستند. این گروه‌ها معمولا دارای پروژه‌های هژمونیک و یا ضدهژمونیک هستند تا نظم   موجود را متحول یا بازسازی، بازتولید و مدرنیزه کنند. اما چنانچه هژمونی تنها به این معنا درک شود، معنای ولونتاریستی و ایجنت‌مداری آن افاده خواهد شد. منظور این است که در این رویکرد به علل ظهور این هژمونی، به شرایطی که منجر به بروز و فعال شدن آن می‌شود، پرداخته نمی‌شود. این توضیح یک‌سویه است، زیرا همه‌ی واقعیت را به تعامل بین ایجنت‌ها فرومی‌کاهد. در حالی که از یک دیدگاه رئالیستی و ماتریالیستی- دیالکتیکی واقعیت، یک‌سویه وسطحی وساده نیست. واقعیت دارای سطوح مختلف هستی‌شناسانه و دانش‌شناسانه است. واقعیت پدیده‌ای متضاد است که دارای ساختارهای متضاد و چندسویه است. این ساختارهای دیرپا، خود بر تعامل بین ایجنت‌ها اثر گذارده و دارای نوعی هژمونی ساختاری هستند که هژمونی یا ضدهژمونی ایجنت‌مدار برای تقویت یا غلبه بر این نوع هژمونی است.
برای توضیح بیشتر مفهوم هژمونی و دو جنبه‌ی ساختاری و ایجنت‌مدار [٣۴] آن و رابطه‌ی آن دو با یکدیگر بحث را با استفاده از آرای ژوزف، مکتب تنظیم [٣۵] و نیز پت دوین [٣۶] ارایه می‌کنم تا موضوع با استفاده از تئوری‌ها، نظرپردازی‌ها و مفاهیم آنان شفاف‌تر شود.                     
 
 
[۱] Robert Moses
[۲] D onald Mackenzie   & Judy Wajcman: The social shaping of technology, ۱۹۹۹
[٣] Langdon Winner  
[۴] همان منبع
[۵] Political Economy of Science, ed. Hilary Rose and Steven Rose, ۱۹۷۶
[۶] همان منبع
[۷] در همین ارتباط خوانندگان را تشویق به مطالعه بحث‌های تونی اسمیت در همین رابطه   در کتاب "جهانی‌شدن: یک رویکرد مارکسیستی" می‌کنم. ترجمه کتاب او به زودی از سوی من و دو تن از همکاران و دوستانم در اختیار خواننده ایرانی قرار می‌گیرد.
Tony Smith: Globalisation, an marxian account, ۲۰۰۶
[٨] Martin Shaw: Marxism and social science, ۱۹۷۵
[۹] همان منبع
[۱۰] همان منبع (وبلاگ رستاک)
[۱۱] Roy Bhaskar in : Critical Realism: Essential Readings, edited by Margaret Archer et al. ۱۹۹٨
[۱۲] همان منبع
[۱٣] Bertell Ollman: Dance of the Dialectic
  Steps in Marx’s Method, ۲۰۰٣
[۱۴] Cacus
[۱۵] client
[۱۶] دانشجویان جامعه‌شناسی در غرب معمولا پس از پایان تحصیلات خود از "پیچیدگی غیر قابل توضیح و سردرگم‌کننده" واقعیت اجتماعی سخن می‌رانند که نمی‌توان در باره‌ی آن به یک درک جامع دست یافت.
[۱۷]   نگاه کنید به انواع تئوری‌های روانشناسی و یا تئوری‌های تربیت کودک و تئوری‌های توضیح رفتار ایجنت‌ها نزد جامعه‌شناسان و توضیح بحران‌های اقتصادی با ارجاع به "روانشناسی" شهروندان.
[۱٨] سرمایه جلد سوم
[۱۹]   اگرچه در دوره فئودالی نیز اشکال دیگری از رازورزی وجود داشت همچون باور به نیروهای ماوراء‌طبیعت و یا حقوق الهی و نقض‌ناپذیر مالکان. اما با این‌همه شکل استثمار عریان و فرانما بود.
[۲۰] Roy Bhaskar, The Possibility of Naturalism, ۱۹٨۹
[۲۱] Basil Bernstein: Social class, Language and socialization, ۱۹۷۱
[۲۲] برای بحث و مطالعه‌ی بیشتر پیرامون این موضوع مراجعه شود به:
  Bob Jessop, Regulationis Perspectives On Fordism and Post-Fordism: volum ٣, ۲۰۰۱
[۲٣] Patric Murray, Marx’s Theory of Scientific Knowledge ۱۹٨٨  
[۲۴] همان منبع
[۲۵] Roy Bhaskar, Scientific realism and Human emancipation, ۱۹٨۶
[۲۶] همان منبع
[۲۷] همان منبع
[۲٨] Andrew Collier in Critical realism, Essential Readings, ۱۹۹٨
[۲۹] این روش منتسب به مکتب اونو ( Uno ) مارکسیست ژاپنی است که رابرت آلبریتون   ( Robert Albritton )   آن را ادامه داده است.
 
[٣۰] در این رابطه دیدیم که مارکس با مطالعه‌ی روند تقسیم کار، به این نتیجه رسید که خواسته‌ی انحلال تقسیم کار یک خواسته‌ی اتوپیستی است ولی خواسته‌ای که تقسیم کار یدی و ذهنی   را با توجه به قابلیت‌های موجود در نظام تولیدی سرمایه‌داری به حداقل ممکن برساند، یک خواست ممکن و تحقق یافتنی است. مطالعه و پژوهش‌های جدید پیرامون تقسیم کار نشان می‌دهد که شیوه‌ی جدید تولید سرمایه‌داری به نام لین حتا از لشکر کارکنان ناظر و سرپرست‌های کار و مدیران سطح پایین و میانی کاسته و موجب نوعی "وحدت وظایف" در سطح محل کار و از بین رفتن تقسیم‌های حرفه‌ای بسیار غیرمنعطف قدیمی شده است که این شرایط سبب می‌شود که بخش‌های مختلف نیروی کار بتوانند در اتحادیه‌های واحدی با هم عضویت داشته باشند. به این ترتیب، می‌بینیم که با مطالعه‌ی روند تقسیم کار و چگونگی تحولات شیوه‌ی تولیدی می‌توان به نشانه‌های زوال تقسیم کار نامنعطف و فرساینده فوردیستی پی برد و امیدوار بود که تحت شرایط بهتری وحدت عنصر ذهنی و یدی باز هم بیشتر شود.
[٣۱] Theories of the New Class: intellectuals and   powe, Lawrence Peter King & Ivan Szelenyi ۲۰۰۴
[٣۲] Pierre Bourdieu: Socialt rum og symbolsk rum i Omkring teorien om menneskelig handlen
[٣٣] Hayek: The Constitution of Liberty , ۱۹۶۰
[٣۴] مفهوم هژمونی ایجنت‌مدار ( agential ) به معنای آن درک از هژمونی است که آن را به رابطه و تعامل بین ایجنت‌ها یا کنش‌گران اجتماعی فرومی‌کاهد.
[٣۵] Regulation School
[٣۶] Pat Devine, The ۱۹۷۹s and After: The Political Economy of Inflation and The Crisis of Social Democracy, in Reading Karl Polanyi For The Twenty-First Century: Market Economy as a Political Project , ed. Ayse Bugra & Kaan Agartan ۲۰۰۷