روشنفکران و پروژه های هژمونیک
با نگاهی به آرای هایک و نئولیبرال های ایرانی- بخش چهارم


فروغ اسدپور


• از نظر گرامشی، روشنفکران ارگانیک طبقه کارگر یا بلوک تاریخی مترقی طرفدار دمکراسی رادیکال و سوسیالیسم از استعداد و توانایی حس کردن شور و احساس مردم، نیازهای آنان وارائه توضیحات جامع­تر در یک شرایط معین تاریخی برخوردارند و بدین­وسیله قادر به کمک کردن به آنها در نایل شدن به یک درک بهتر و کامل­تر از جهان هستند، درکی که علمی و منسجم باشد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۹ آذر ۱٣٨۷ -  ۹ دسامبر ۲۰۰٨


هژمونی
برای هرچه شفاف¬ شدن مفهوم هژمونی و مقوله¬های مربوط به آن لازم است تا یک بحث ترکیبی از تعریف و تبیین مقوله¬ی هژمونی نزد جاناتان ژوزف و مقوله¬های "رژیم انباشت" و "مکانیسم تنظیم" از مکتب تنظیم ارایه شود تا این بحث پیچیده، ساده¬تر شود. در پایان بحث با بیان مثالی از پت دوین، پیرامون توضیح بحران بلوک تاریخی حاکم در دهه¬ی ۱۹۷۰ که تحت رهبری حزب کارگر (سوسیال¬دمکراسی) شکل گرفته و پروژه¬ی دولت رفاه اصلاح¬گر نیز عنصر اتصالی ایدئولوژیک آن بود که نیروهای مختلف بلوک را همچون زنجیره¬ای با همدیگر مرتبط می¬ساخت، سعی می¬کنم تا به ارائه یک جمع¬بندی مختصر از عناصر مربوط به بحث هژمونی بپردازم. نظریه¬ی ژوزف از آن جهت مفید است که یک کار پژوهشی پیرامون مفهوم هژمونی نزد مارکسیست¬ها و نظریه¬پردازان مختلف از جمله لنین تا لاک¬لائو و موفه و دیگران انجام داده است. در واقع او می¬خواهد نشان دهد که هیچ یک از مارکسیست¬ها، به ویژه نسخه¬ی مارکسیسم غربی، به رغم توجه آنان به وجه هژمونی ساختاری در نظام سرمایه¬داری، هرگز موفق نشدند رابطه¬ی تنگاتنگ بین هژمونی شیوه¬ی تولید سرمایه¬داری و هژمونی در عرصه¬ی جامعه¬ی مدنی را به طور شایسته فرموله کنند. در نتیجه نزد لنین و تروتسکی، مثلا وجه هژمونی ایجنت¬مدار به بهای وجه ساختاری آن برجسته است و نزد مارکسیست¬های غربی نیز وجه ساختاری تقریبا از یاد برده شده است و در نتیجه آنان خود را به فتح خیالی عرصه¬ی جامعه¬ی مدنی دلخوش کرده¬اند و فتح عرصه¬ی زیربنا را فراموش کرده¬اند. به نظر نگارنده، مواجهه با کاستی¬هایی این¬چنینی در تحلیل¬ها و مبارزات سیاسی، باز تأکیدی بر اهمیت و برجستگی سطح تئوریک در یک جنبش سیاسی رهایی¬بخش است تا از درغلتیدن آن به اتوپیسم یا ولونتاریسم پیشگیری کند.
دستاورد مهم ژوزف، رشد "رئالیستی" و ماتریالیستی مقوله¬ی هژمونی نزد گرامشی و در این راستا، رشد مفاهیم هژمونی ساختاری و هژمونی ایجنت¬مدار است.
مکتب تنظیم با تئوری¬های حد میانی مارکسیستی برای مطالعه¬ی شکل¬های معین تاریخی سرمایه¬داری و به بیان جسوپ، به¬روز کردن نقد اقتصاد سیاسی با متد مارکسی مشغول است. این مکتب دو مقوله¬ی مهم به نام¬های "رژیم انباشت" و "مکانیسم تنظیم" را رشد داده است که من با اندکی تسامح، آنها را با اصطلاح زیربنا و روبنا مترادف فرض می¬کنم تا بتوانم مکانیسم تکامل و جهش¬های بحران¬آلود سرمایه¬داری را در پرتو اصطلاح "رشد از راه بحران و بحران از راه رشد" بیشتر توضیح دهم. این دو مفهوم از قدرت توضیحی خوبی برخوردارند و نیز مفاهیم به نسبت منعطفی هستند که به آنها قابلیت کاربرد روی نظام¬های اجتماعی مختلف و ناهمگون، در شیوه¬ی تولید سرمایه¬داری را می¬دهد. به طوری که بررسی طرفداران مکتب تنظیم از شیوه¬ی انباشت فوردیستی، به کشورهای کلاسیک سرمایه¬داری محدود نمانده و حتا موضوع کشورهای جهان سوم و رشد و تحول آنها در ارتباط با نظام بین¬المللی تولید و تقسیم کار، تحت عنوان فوردیسم پیرامونی (با اشاره¬ای به اقتصادهای تک محصولی و یا مبتنی بر نفت، از جمله ایران) نیز بحث شده است. مکتب تنظیم با این دو مفهوم، می¬تواند توضیحی تکمیلی بر هژمونی دوگانه¬ی ساختاری و ایجنت¬¬مدار مورد نظر ژوزف باشد. لازم است، انتقادی را که به آنها ایراد شده نیز بیان کنم. مکتب تنظیمی¬ها متهم به رویکرد "بازتولیدگرایانه" شده¬اند، یعنی به آنها انتقاد می¬شود که با مفاهیم فوق فقط سیکل¬های بازتولید سرمایه¬داری را به شکلی ابدی و ازلی توضیح می¬دهند و با توجه به توضیحات و مفاهیم آنها نمی¬توان پایانی برای سرمایه¬داری تصور کرد. اما من تصور می¬کنم، این انتقادها که معمولا از سوی بخش "کارگریستی" چپ فرموله می¬شود، توجه ندارند که این دو مفهوم با سازوکار سرمایه در سطح تئوری¬های حد میانی سروکار دارند و به همین دلیل به سطوح تاریخی¬تر و مشخص¬تر بحث کمتر می¬پردازند. به همین دلیل اگر به سطح تجرید بحث آنان دقت نشود، ممکن است چنین به نظر آید که آنها تنها شیوه¬های بازتولید سرمایه¬داری را بی توجه به مبارزات طبقاتی توضیح می¬دهند. واقعیت این است که مطالعه¬ی روند و سازمان کار، تحولات تکنولوژیکی و تحرک سرمایه در پیوند با مبارزات طبقاتی در تحلیل¬های آنها به چشم می¬خورد، اما محور اصلی مباحث ایشان نیست. در ضمن به نظر می¬رسد، مفاهیم مورد استفاده¬ی آنها در صورت دقت بیشتر، می¬تواند به امکانات و فرصت¬های برآمده از درون تضادهای رژیم انباشت و مکانیسم تنظیم اشاره کند که نسبت به شرایط و آمادگی نیروهای درگیر، قابلیت پیروزی استراتژی¬های هژمونیک از سوی چپ و راست را ممکن می¬سازند. به این معنا آنها یک مدل بسته¬ی بازتولیدگر ارایه نمی¬کنند، بلکه به تضادها و بحران¬های درون سیستم می¬پردازند و یک افق باز و غیرغایت¬گرا را ترسیم می¬کنند.
پس از توضیحاتی پیرامون مفاهیم مکتب تنظیم برای شفاف¬تر شدن مطلب، تحلیل دوین از شکست پروژه دولت رفاه در انگلیس، بیان کردنی است که با الهام از کارل پولانی و گرامشی و به کارگیری اصطلاحاتی همچون بلوک تاریخی و استراتژی¬های هژمونیک، می¬تواند با قدری چشم¬پوشی، همچون نمونه¬ای از ترکیب هژمونی ساختاری و هژمونی ایجنت¬مدار معرفی شود.
من باور ندارم که ما بتوانیم از این بحث¬ها به طور بی¬واسطه، به تحلیل درخشانی از جامعه¬ی خود دست یافته و یک راه¬حل جادویی برای بیرون آمدن از رخوت کنونی چپ ارایه کنیم. اما گسترش افق تحلیلی و کسب ابزار کار توضیحی بهتر در سطح تئوریک می¬تواند با تحلیل¬های مناسب از اقتصاد سیاسی ایران، ساختار طبقاتی و حکومتی و بررسی گذشته و حال گره خورده و درک مناسب¬تری از وضعیت موجود، حاصل شود. همانطور که در بخش پیشین اشاره شد، پروژه¬های رهایی¬بخش باید دارای مبنای نظری استواری بوده و ریشه در تحلیل¬های علمی و درک واقعیت¬های پیچیده و چندوجهی اجتماعی داشته باشند و تجلی تخیل¬پردازی و آرزوهای شیرین ما نباشند. این تحلیل¬¬ها باید به طور"بی¬رحمانه"ای نزدیک به واقعیت جامعه باشند. مفاهیمی که در اینجا ارایه می¬شوند، می¬توانند ابزاری برای کمک به این سمت و سو باشند. با ارایه¬ی تحلیل¬های مناسب و شایسته در چارچوب¬های نظری، می¬توان به رشد پروژه¬های رهایی¬بخش و استراتژی¬های درازمدت امیدوار بود. جزم¬اندیشی¬های گذشته که مانعی بازدارنده برای بررسی "علمی" از شرایط اجتماعی کشور می¬شدند، پیامدهای ناگواری به بار آورده¬اند. بدین¬معنا ما نیاز به بررسی¬هایی داریم که تا حدودی فارغ از دغدغه¬های "بی¬واسطه¬ی سیاسی" باشند. به همین دلیل، باید مشخص باشد که ما به رویکردهای تئوریک "ناب"¬تری نیاز داریم که بی¬واسطه در خدمت سیاست احزاب و آرزوهای اکتیویستی ما نبوده و بیشتر همچون خط راهنمایی برای کنشی تحول¬گرایانه در همه¬ی عرصه¬ها تلقی شوند.
ارایه¬ی یک بحث ترکیبی به این شکل در بررسی رابطه¬ی روشنفکران ارگانیک چپ و راست با سرمایه¬داری لازم است تا بتوانیم از موقعیت و جایگاهی که روشنفکران در آن قرار دارند، تصویری کلی حاصل کنیم. در نتیجه، توانمند خواهیم بود تا علت امکان¬پذیر بودن پروژه¬های هژمونیک و ضدهژمونیک از سوی دو قطب راست و چپ را بهتر مورد بررسی قرار دهیم. آنچه در این نوشتار ارایه می¬کنم، نوعی اجتماعی¬کردن دانش است که توسط مارکسیست¬ها و سوسیالیست¬های مختلف جهان تولید شده است و می¬تواند با ابتکار و خلاقیت نظری و روش¬شناسی بدون الگوپردازی¬های غیرمنعطف و کلیشه¬ای به عنوان ابزاری تئوریک (با اندکی بیش و کم و تطابق لازم) برای تحلیل اوضاع و شرایط ایران به کار گرفته شود. دیگر اینکه چنین بحثی لازم است تا تفاوت رویکرد عمیق و پیچیده¬تر مارکسیستی را با رویکردهای به ترتیب ولونتاریستی و دترمینیستی ( یا به بیانی دیگر اومانیستی /ایجنت¬محوری و ساختارگرایی) آشکار سازد. از آنجا که برای سوسیالیست¬ها با رویکرد علمی و مادی به تاریخ موضوع چگونگی شکل¬گیری جامعه¬ی انسانی، کارکرد آن و به ویژه شکل و مضمون جامعه¬ی مدرن سرمایه¬داری بسیار اهمیت دارد و نمی¬توانند جامعه و نظم موجود و نه هیچ جامعه¬ی دیگری را یک نظم طبیعی و خودانگیحته و جاودانی بدانند، در نتیجه برای توضیح آن به مطالعه¬¬ی سیستماتیک¬اش روی آورده و سعی می¬کنند آن را در مفاهمیمی متناسب با خصلت موضوع تحقیق خود توضیح دهند. به همین دلیل است که توضیح مارکسیست¬ها معمولا دشوار و پیچیده می¬نماید. زیرا همانطور که در بخش پیش تا حدودی توضیح داده شد در پلکان آغازین کار علمی متوقف نمی¬شوند و ژرفابخشیدن به شناخت اجتماعی برای آنها اهمیت جدی دارد. امیدوارم خواننده نیز این پافشاری را برای تعریف مفاهیم زیر قابل دفاع بیابد.

هژمونی ساختاری و هژمونی ایجنت¬مدار

از نظر ژوزف معمولا هژمونی را به معنای وفاق یعنی پرهیز از زور برای کسب هم¬گرایی نظری درک کرده¬اند. هژمونی به این معنا شیوه¬ای را توصیف می¬کند که طی آن گروه¬های اجتماعی مسلط، بر مبنای دستیابی به انسجام و وفاق اجتماعی، قادر به کسب موقعیت رهبری جامعه می¬شوند. استدلال چنین بحثی این است که موقعیت گروه حاکم چیزی نیست که به طور اتوماتیک به دست آید و چیزی مسلم فرض شود بلکه مستلزم آن است که گروه حاکم از راه پردازش پروژه¬های گوناگون سیاسی و اتحادهای اجتماعی به جلب نظر و حمایت دیگر گروه¬های اجتماعی دست یابد. این امر، امکان اتحاد گروه حاکم و استیلای آنان بر جامعه را ممکن می¬سازد. به نظر ژوزف، این تعریف از هژمونی به تشریح گسترش¬یافته¬ی منافع گروه¬های فرودست، چگونگی ایجاد اتحادها و تشریح پروژه¬های سیاسی، تکوین و دوام بلوک¬های تاریخی، استراتژی¬های دولتی و همچنین انقلاب¬های منفعل می¬پردازد. اما این رویکرد، یک رویکرد اومانیستی است و به این معنا یک رویکرد یک¬سویه است. برای اینکه هژمونی را تنها همچون یک پروسه¬ی ایجنت¬مند بررسی می¬کند، در واقع موضوع هژمونی را به طور انحصاری، طرح¬ها و کنش¬های ایجنت¬های اجتماعی، گروه¬ها و افراد ارزیابی می¬کند. این امر منجر به یک نظریه¬ی ماکیاولیستی از سیاست می¬شود که تو گویی هژمونی، یک پروژه¬ی آگاهانه یا نقشه¬ی زیرکانه و دسیسه¬کارانه¬ی گروه¬های مختلف اجتماعی است (مثلا بحث هایک را به خاطر بیاورید).
پردازش هژمونی، بدین¬معنا، موضوعی است که به سوژه¬ها مربوط می¬شود و باید از راه تعامل¬ و روابط متقابل بین افراد و گروه¬ها حل شود. به نظر ژوزف، این رویکرد در میان چپ، به ویژه به گرامشی تکیه می¬کند و درک خود از هژمونی، به این معنا را به او نسبت می¬دهد. ژوزف، بر این باور است که گرامشی، متناقض و چند سویه می¬نویسد و رگه¬های ایده¬آلیسم در مواضع فلسفی او به چشم می¬خورد که از سوی باسکار، تحت عنوان هستی¬شناسی پراکسیس نقد شده است. هستی¬شناسی پراکسیس به رویکردی اطلاق می¬شود که واقعیت را در پرتو تعامل¬های ایجنت¬ها بررسی می¬کند و در واقع دارای یک تحلیل ساده از سطح هستی¬شناسانه واقعیت است و "عمق" و "لایه¬بندی" واقعیت اجتماعی را درک نمی¬کند یا آن را دست¬کم می¬گیرد.
ژوزف می¬افزاید که به رغم این ایده¬آلیسم، بخشی از تحلیل¬های گرامشی و به ویژه مفهوم هژمونی او از خصلت عمیق ماتریالیستی (رئالیستی) برخوردار است و از قابلیت رشدیابندگی و گسترش توضیحی بیشتری برخوردار است.
به نظر ژوزف، از آنجا که در ایتالیا مطالعات روبنا و فرهنگ، نیرومند بوده است، در نتیجه نزد گرامشی نیز با کمبود تحلیل اقتصاد سیاسی، فلسفه و تئوری (به شکلی که نزد مارکس شاهد آن هستیم) مواجهیم. ژوزف چنین نتیجه می¬گیرد که مشغله¬ی سیاسی-فرهنگی گرامشی به بهای وزن اقتصاد سیاسی نزد او تمام شده است. برای مشخص کردن ریشه¬های تاریخی این مشغله، ژوزف از کسانی که بر اندیشه¬ی گرامشی تأثیر داشته¬اند، سخن می¬راند: ماکیاول، کسی است که نوعی رئالیسم پراتیک را نمایندگی می¬کرد و گرامشی از این رویکرد بهره برده است. این رویکرد پراتیک، تأکید بسیاری بر کنش انسانی دارد و اهمیت رهبری و نیروی سیاسی را برجسته می¬کند. گرامشی، ماکیاول را به خاطر تکیه¬اش بر کنش انسانی می¬ستاید. خود او نیز می¬خواهد همه چیز را به سیاست برگرداند. ماکیاول را تمجید می¬کند، چون تمرکز اندیشه و فعالیت او همواره بر موضوعات مشخص و کنش سیاسی است که ایجنت¬های سیاسی باید انجام دهند. اما به نظر ژوزف و باسکار، تأکید گرامشی بر کنش انسانی، او را به هستی¬شناسی پراکسیس محدود می¬کند. اندیشه¬های گرامشی در این راستا، با یک نسخه دیرتر و متفاوت¬تر، همان پرسش¬هایی است که پیشتر ماکیاول طرح کرده بود. به بیان کروچه "با مارکسی¬ها، ماکیاول به ایتالیا بازگشته است".
مسئله¬ی هر دوی آنها یعنی ماکیاول و گرامشی، نوعی از رهبری جدید یا مدیریت جامعه است که ایتالیا را به سطح بالاتری از تمدن رسانده، ملت را با هم متحد کرده و کشور را از عقب ماندگی نجات دهد. برای این رهبری جدید لازم است که نوع جدیدی از اتحادها توسعه یابد تا بخش¬های مختلف مردم را به یکدیگر پیوند دهد. بدیهی است که برای تحقق این پیوند استفاده از نیروی دولتی لازم است. گرامشی در باره¬ی رهبری، به استفاده از زور و وفاق، هر دو تأکید می¬کند که نشانگر نگاه گرامشی به هژمونی است. تأثیر ماکیاول را به معنای ادغام زور و وفاق می¬توان نزد او نیز دید. رئالیسم ماکیاول، محدود به رئالیسم پراتیک است که کسب قدرت دولتی و رهبری را مورد تأکید قرار می¬دهد، اما گرامشی نیاز به مفهوم عمیق¬تری از تاریخ و اراده¬ی انسانی داشت و به همین دلیل به فلسفه¬ی کروچه، با وجود ایده¬آلیسم آن، توجه نشان داد. مبارزات طبقه¬ی نوپای بورژوا و ظهور فاشیسم و پوپولیسم، همه گواه آن بود که رهبری اخلاقی، فرهنگی و ذهنی از اهمیت ویژه¬ای برخوردار است. در این شرایط بود که یک نوع ولونتاریسم خاص در ایتالیا ظهور کرد که تاریخ را پیش از هر چیز محصول اراده¬ی انسان ارزیابی می¬کرد؛ یک درک سوبژکتیویستی که تاریخ را همچون محصول کنش¬های مردم و ایده¬های آنها می¬نگرد.
با همه¬ی این احوال به نظر ژوزف، گرامشی پیش از هر چیز یک مارکسیست و نگرش او به تاریخ، یک رویکرد مادی و دیالکتیکی بود. به همین دلیل می¬توان یک رویکرد رئالیستی به تاریخ و سیاست را نزد او ردیابی کرد. در رویکرد گرامشی در تحلیل او از روابط اجتماعی، توازن قوا میان نیروهای طبقاتی حریف و مکانیسم¬های مسلط اجتماعی، قهر، وفاق ، رهبری و به ویژه هژمونی، می¬توان این رئالیسم را ملاحظه کرد. به نظر ژوزف، اگر مشغله¬ی گرامشی در ارتباط با استراتژی سیاسی، مفصل¬بندی ایدئولوژیک منافع و تعلقات، و رشد و تکامل تاریخی را بتوان به یک مفهوم آبژکتیو از واقعیت پیوند داد، واقعیتی ساختارمند و دارای لایه¬بندی، آنگاه حوزه¬ی سیاسی از شکل تنگ خود رها شده و گسترده می¬شود. یعنی مشخص می¬شود که گروه¬های مختلف اجتماعی در درون یک بستر ساختارمند، در بطن پراتیک¬های از پیش موجود و مکانیسم¬های مولد اجتماعی عمل می¬کنند. پس، با توجه به این وضعیت کلی است که مشخص می¬شود به کدام مسایل و چگونه باید پرداخته شود.
ژوزف در قسمت بعدی بحث خود سعی می¬کند با استفاده از نقل¬قول¬هایی از گرامشی خصلت رئالیستی تحلیل او از هژمونی را در پرتو مقوله¬هایی همچون زیربنا-روبنا، بلوک تاریخی و نظایر آن توضیح دهد. او برای بررسی بیشتر مواضع گرامشی، نقل¬قول زیر را بیان می¬کند:
"زیربنا و روبنا بطور توأمان، یک بلوک تاریخی را تشکیل می¬دهند. ... ما با یک مجموعه¬ی پیچیده، متناقض، ناسازگار، ناهمگون و ناموزون به نام روبنا طرف هستیم که بازتاب مجموعه روابط اجتماعی تولید است".
به نظر ژوزف چنانچه بلوک تاریخی را به معنای هژمونی تلقی کنیم، در آن صورت هژمونی به معنای تأثیر متقابل زیربنا و روبنا روی یکدیگر و کنش مشترک آنها تفسیر می¬شود. در نوشته¬ی زیر، گرامشی منظور خویش را شفاف¬تر بیان می¬کند:
"آنچه اینجا مطرح است بازسازماندهی ساختار و روابط واقعی بین انسان¬ها از سویی و جهان اقتصاد یا تولید از سوی دیگر است".
تفسیر ژوزف از گفته¬ی گرامشی را می¬توان چنین خلاصه کرد: سازمان¬دهی هژمونی در عرصه¬ی اجتماعی، مربوط به سازماندهی توأمان جامعه در عرصه¬ی سیاسی و در عرصه¬ی تولیدی است. یعنی برای آنکه گروهی توان کسب هژمونی را داشته باشد، باید بتواند: ۱- شرایط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی را رهبری کند. ۲- بلوک هژمونیک خود را به¬ وسیله¬ی سازمان¬دهی و بازسازمان¬دهی روابط اجتماعی و همچنین گروه¬های اجتماعی شکل دهد. ٣- طبقات اجتماعی موجود در هر جامعه¬ای دارای بافت اجتماعی مختلفی هستند که بازتاب بافت لایه¬¬های ساختاری آن جامعه است و سیاست¬های پراتیک باید از دل این بافت اجتماعی-طبقاتی برآمد کنند.
بلوک هژمونیک باید دارای یک پروژه¬ی هژمونیک باشد که معنای این ناهمگونی¬ها را درک کند و طرحی برای گردهم¬آوری این ناهم¬گرایی¬ها و اتحاد آنها، با وجود این اختلاف¬ها داشته باشد. پروژه¬ی هژمونیک در عرصه¬ی سیاسی و روبنایی، تلاشی برای سامان بخشیدن به اتحادها و ائتلاف¬ها یا بلوک¬هایی از درون این گروه¬های مختلف اجتماعی و ایجنت¬هاست که هر یک دارای منافع، و اهداف ویژه¬ی خود هستند. اما همه¬ی اینها باید در بستر بررسی شرایط ابژکتیو انجام شود تا بدانیم کدام شرایط منجر به رشد این گروه¬ها و منافع مختلف آنها شده است. کدامیک با بلوک تاریخی حاکم نزدیکی بیشتری دارند، کدامیک از آن حمایت می¬کنند و کدامیک با آن تضاد دارند. کدامیک با طبقه کارگر کم و بیش دارای ¬منافع هم¬سو هستند و می¬توانند در یک بلوک تاریخی بدیل، وارد شوند. همه¬ی اینها با یک تحلیل عینی و مشخص از شرایط جامعه¬ا¬ی معین حاصل می¬شود. به همین دلیل است که گرامشی می¬نویسد: "همیشه تاریخ را نمی¬توان در پیوند با کنش¬های گروه¬های خاص و سازمان¬دهی آنها درک کرد، بلکه پیوند و روابط این گروه¬ها با روندها و شرایط اجتماعی تاریخی نیز مهم است".

طبق تفسیرهای رئالیستی ژوزف از گرامشی، اینک می¬توان گفت که هژمونی بنا به نظر گرامشی، وحدت زیربنا و روبناست. بلوک تاریخی، همان حلقه¬ی اتصالی است که این دو را به یکدیگر وصل می¬کند. در جامعه¬ی بورژوایی موفقیت بلوک¬های تاریخی رقیب، معمولا با دریافتن پیام¬های زیربنا و یا آنچه که مکتب تنظیم به آن "رژیم انباشت" نام داده است، گره خورده است. در پی دریافت این پیام¬ها نهادهای تنظیمی، همواره دچار تغییر و تحول می¬شوند تا کار انباشت سرمایه از سویی آسان و تسریع شود و از سوی دیگر حرکت و مکانیسم¬های آن دوباره کنترل شود. این امر به معنای آن نیست که مکانیسم¬های تنظیم، کارکردی از رژیم انباشت و قابل فروکاستن به آن هستند. مکانیسم¬ تنظیم با میانجی¬هایی به رژیم انباشت وصل می¬شود و قوانین حرکت درونی سرمایه به طور بی¬واسطه در مکانیسم تنظیم ترجمان نمی¬یابند. مکانیسم تنظیم، خود همچون رژیم انباشت، محصول درگیری¬¬ها و کشاکش¬های فراوانی بین پروژه¬های هژمونیک مختلف و نیروهای طبقاتی و سیاسی حریف است تا سرانجام یکی پیروز می¬شود. در نتیجه، بررسی هژمونی (در وجه ساختاری آن) عبارت است از بررسی "قوانین ابژکتیو" رشد و تکامل و همچنین تغییر و تحولات سرمایه¬داری در ارتباط با مکانیسم¬های تنظیمی که حرکت آن را آسان و تسریع می¬کنند یا به تدریج به مانعی بازدارنده در برابر آن بدل می¬گردند. اما حاصل این بررسی، نباید به ابژکتیویسم و یا بی¬توجهی به کنش¬گران انسانی و طبقاتی منجر شود. یوکیم هیرش بر این باور است که رژیم انباشت و مکانیسم تنظیم، مفاهیمی برای درک ساختار این جامعه (سرمایه¬داری) و پروسه¬های تحول آن و رابطه¬ی میان سیاست و اقتصاد از سویی و کنش و ساختار از سوی دیگر هستند. بحران¬های درون¬زای سرمایه¬داری و نبردهای طبقاتی، دو مکانیسم ایجاد تحول در رژیم¬های انباشت هستند. "رژیم انباشت یعنی شیوه¬های مشخص تولید ارزش¬اضافی، شیوه¬های ارزش¬افزایی، رابطه¬ی شیوه¬های تولید سرمایه¬دارانه و غیرسرمایه¬دارانه، تکنولوژی تولیدی، اشکال بازتولید نیروی کار، هنجارهای مصرفی، گسترش سرمایه، رابطه¬ی بخش¬های عرصه¬ی اقتصاد و رابطه¬ی اقتصاد ملی و بازار جهانی".
به نظر مکتب تنظیم و همچنین هیرش، هر رژیم انباشت تاریخی، اشکال معین خود را در این حوزه¬ها به جامعه¬ای معین و در عمل، به کل جهان سرمایه¬داری تحمیل می¬کند. این رژیم¬های انباشت به طور تاریخی و ملی متفاوتند، اما تصادفی نیستند. به بیانی دیگر، آنها توسط قوانین عام انباشت و نیز توسط شرایط خاص زورآزمایی¬های عرصه¬ی نبردهای طبقاتی در یک جامعه¬ی معین، تعیین می¬شوند.
به نظر هیرش برای آنکه یک استراتژی انباشت بتواند، هم عملی باشد و هم در محدوده¬¬ی زمانی معینی از ثباتی به نسبت پایدار برخوردار باشد، به میزانی از راه¬بردهای اجتماعی، سیاسی و ایدئولوژیک یا همان مکانیسم تنظیم نیاز دارد. به بیان دیگر استراتژی انباشت باید در هیأت رفتارهای اجتماعی، عادت¬ها، شیوه¬های تفکر و خلاصه مکانیسم تنظیم و راهبرد که ثبات روند و انسجام آن را تضمین کنند، بسته¬بندی شود و سرمایه و کار از سویی و سرمایه¬های مختلف رقیب از سوی دیگر به نوعی سازش و همکاری متقابل وادار شوند. در نتیجه، مکانیسم تنظیم ارجاع به اشکال نهادینه شده¬ی بازتولید سرمایه¬داری و تنش¬های طبقاتی، دستگاه¬های دولتی و ایدئولوژی¬های مسلط و نظایر آن است که صرفا از استراتژی انباشت قابل استنتاج نیستند.
اما چگونگی رشد یک مکانیسم تنظیم جدید از درون نوع قدیمی و انطباق¬یابی تدریجی آن با رژیم انباشت جدید، موضوع ساده¬ای نیست و از درون تنش¬های شدید اجتماعی و رقابت پروژه¬های هژمونیک و ضدهژمونیک سر برمی¬آورد. به نظر طرفداران مکتب تنظیم، تحمیل یک رژیم انباشت و یک ساختار هژمونیک مرتبط با آن همیشه مستلزم نبردهای بس پیچیده¬ی تئوریک، سیاسی، فرهنگی، ایدئولوژیک و اقتصادی است و نتیجه¬ی نهایی همیشه محصول یک مرحله¬ی طولانی تکامل سرمایه¬داریست. بحران¬های سرمایه¬داری، تغییر مدل رژیم انباشت را ضروری می¬کنند که "در این جا به معنای مارکسی گرایش نزولی نرخ سود است". به نظر هیرش، قانون گرایش نزولی نرخ سود به معنای ساده این است که دینامیک انباشت سرمایه، درون چارچوب معین یک رژیم انباشت دیر یا زود در کشاکش و تضاد با اشکال راهبردی و تنظیم¬های قانونی، سیاسی و حقوقی و نهادی تبلورمی¬یابد. هر دو(رژیم انباشت و شیوه¬ی راهبردی) باید به خاطر بقای دینامیک درون¬زای سرمایه دچار دگردیسی شوند.
در کشورهای سرمایه¬داری کلاسیک غربی (حتا برخی کشورهای شرقی همچون ایران) چنین است که این وضعیت منجر به بروز یک نیاز برای "نوسازی اجتماعی" یا پروژه¬های مدرنیزاسیون می¬شود. طرح پروژه¬های نوسازی اجتماعی یا مدرنیزاسیون از سوی نمایندگان تئوریک و سیاسی طبقات مختلف اجتماعی و به ویژه دو طبقه¬ی اصلی سرمایه¬دار و کارگر منجر به ایجاد یک "بلوک تاریخی" می¬شود. یعنی گردهم¬آمدن و نزدیکی آن طبقات و نیروهای اجتماعی که به دلیل یک پروژه¬ی هژمونیک دارای منافع تاریخی به نسبت همگنی هستند و از سوی یک گروه یا حزب معین بر همه¬ی آنها اعمال هژمونی می¬شود. این نیروی هژمونیک با توجه به تغییرات ساختاری جامعه سرمایه¬داری، خود نیز دستخوش تغییر و تحول می¬شود. مثلا زمانی زمین¬داران، نیروی غالب هژمونیک در بلوک تاریخی سرمایه و متحدین آن بود، زمانی سرمایه¬ی صنعتی این جایگاه را داشت که جای خود را به سرمایه مالی داد. هژمونی بر نیروهای موجود در یک بلوک تاریخی، معمولا مبتنی بر همیاری و مصالحه و آشتی¬جویانه است. گروه هژمونیک، منافع آنها را نیز در منافع خود، پوشش می¬دهد و به آنها امتیازهای زیادی اعطا می¬کند. برخی از نیروهای سیاسی موجود در این بلوک تاریخی می¬توانند از یک دولت جدید برای پیشبرد سیاست¬های هژمونیک حمایت کنند بی آنکه در دولت حضور داشته باشند. مثلا حمایت احزاب نژادپرست (راسیستی) از دولت¬های راست¬گرا در اروپا، توأم با حضور در دولت نیست اما معمولا نظریه¬ها و خواسته¬های محدود آنها در سیاست¬های دولت و نقش سرکوب¬گرانه¬اش بی¬تأثیر نیست. نیروهای این بلوک نیز با نوسان نظام سرمایه¬داری دستخوش تغییر و تحول می¬شوند. مثلا وزن خرده¬بورژوازی سنتی یا دهقانان یا فرادستی جناح¬های خاص سرمایه¬داری به دلیل فرادستی آنها در عرصه¬ی اقتصادی و سیاسی، همه دستخوش تحولاتی می¬شوند؛ اما آنچه مسلم است، این است که بلوک¬های تاریخی رقیب، نماینده¬ی انواع مختلف نظم اجتماعی هستند.                                                                                                                                                          پروژه¬های هژمونیک و ضدهژمونیک به ویژه زمانی اهمیت خطیری می¬یابند که زیربنا دستخوش بحران است و تنش بین زیربنا و روبنا (رژیم انباشت و مکانیسم تنظیم)، نمایان شده و زنگ خطر نواخته می¬شود. بلوک تاریخی معینی که در قدرت است، معمولا قادر به انطباق خود با این تغییرها نیست و سیاست¬هایی نیز برای مهار آن تدارک ندیده است. شکاف بین هژمونی ساختاری، نیازهای خاص شیوه¬ی تولید، و هژمونی ایجنت¬مدار، اعمال هژمونی بر جامعه¬ی مدنی و سیاسی و شکل دادن آگاهی و وفاق، کاملا شفاف شده است.
معنای درک تضاد بین روبنا و زیربنا این است که نهادهای بازتولیدگر و حمایت¬گر زیربنا یا رژیم انباشت، دیگر قادر به حفظ، بازسازی و بازتولید رژیم فرسوده¬ی انباشت قدیمی نیستند، در ضمن پاسخگوی نیازهای رژیم انباشت جدید در حال تکوین نیز نیست. در این راستا، بلوک تاریخی حاکم (که معمولا به علت خصلت "خودبخودی¬گری" و مبهم حرکت زیربنا غافلگیر می¬شود) تلاش می¬کند تا این تضادها را به زبان نهادهای اجتماعی، رژیم سیاسی و حقوقی و دستگاه ایدئولوژیک ترجمه کند و هم¬زمان آنها را تحت کنترل درآورد.
به این ترتیب بلوک تاریخی نباید به رابطه¬ی بین گروه¬های اجتماعی فرو کاسته شود، بلکه باید همچون رابطه¬ی بین گروه¬های اجتماعی و شرایط اجتماعی زیرین ارزیابی شود. پیروزی یک پروژه¬ی هژمونیک، زمانی اتفاق می¬افتد که این پیام¬ها را با موفقیت و قدرت مادیت بخشیده و کنترل کند. به این معنا شاید بتوان بین پروژه¬های هژمونیک و ضدهژمونیک نیز تفاوتی قایل شد. پروژه¬های هژمونیک معمولا به معنای حرکت در راستای بازتولید ساختارهای اصلی و کنترل و غلبه بر این ناهمسانی¬¬هاست، در حالی که پروژه¬های ضدهژمونیک در جهت استفاده از این تضادها و قابلیت¬¬های موجود در وضعیت بحرانی برای تغییر و تحول ساختارهای زیربنایی و اصلی است. به این معنا نیروهایی که خواهان تداوم نظم موجودند به نوسازی و مدرنیزاسیون نهادهای اجتماعی و اخلاق، عادت¬ها، تفکر و شیوه زندگی اجتماعی می¬اندیشند، تا جامعه از بحران جدید نیز به سلامت بگذرد و نظم طبقاتی دوام یابد. در این میان، سیاست¬های سوسیال¬دمکراسی معمولا چیزی بیش از نوسازی اجتماعی به منظور تثبیت رژیم انباشت جدید است، آنها به فکر اصلاح و تغییر و تحولات جدی¬تر نیز هستند. اما پروژه¬های هژمونیک ایشان معمولا بازتولیدگرانه است و در درون چارچوب رژیم انباشت، عمل می¬کنند. اما گروه دومی نیز هست که در پی تغییر و تحولات رادیکال در نظم موجودند و خواهان بهره¬برداری از فرصت¬ها و امکانات موجود در وضعیت بحرانی به نفع یک کنترل موثرتر و پایدارتر "خودبخودیسم" زیربنا در جامعه¬ی سرمایه¬داری و گذار به سوی یک نظم مبتنی بر دمکراسی رادیکال در همه¬ی عرصه¬های زندگی هستند. به دلایل بی¬شماری، گروه دوم در اروپا بسیار ناتوان عمل کرده است که بحث و بررسی آن در این نوشتار نمی¬گنجد.
منظور از "خودبخودیسم" این است که قوانین و تحولات شیوه¬ی تولید سرمایه¬داری همانطور که مارکس می¬گوید، پس پشت ما عمل کرده و معمولا موجب غافلگیری ایجنت¬های سیاسی و حکومتی می¬شوند. این غافلگیری به علت جدایی عرصه سیاسی و تولیدی-اقتصادی و تضادهای درون¬ماندگار این سیستم تولیدی است.
با الهام از ترمینولوژی باسکار، می¬توان گروه اول با پروژه¬های هژمونیک بازسازی و مدرنیزاسیون را دارای آگاهی بازتولیدگر و کنش محافظه¬کارانه نامید که خواهان یک انقلاب انفعالی و ایجاد توازن در نظم موجود هستند. گروه دوم با پروژه¬های ضدهژمونیک را می¬توان دارای آگاهی ترانسفورماتیو نامید و کنش آنها را به میزان بیشتری سیاسی و پروژه¬ی آنها را مبتنی بر یک انقلاب فعال و رهایی¬بخش تلقی کرد. "سیاسی" در اینجا معنای نوعی ایجنت¬مندی هدفمند و با برنامه را تفهیم می¬کند که هدف آن وحدت زیربنا و روبنا از نوع دیگریست. صفت انقلابی و رهایی¬بخش نیز به معنای دگرگونی رادیکال و دمکراسی نهادینه شده است. این وحدت نوین به معنای پیشگیری موثر و آگاهانه از "خودبخودیسم" زیربنا و کنترل دمکراتیک آن است.
با توجه به آنچه بیان شد، یک بحران هژمونیک در واقع یک بحران در بلوک تاریخی است. یک گسست بین ساختارهای زیربنا و مکانیسم¬های تنظیم روبنا و فروپاشی آن حلقه اتصالی است که آن دو را به همدیگر وصل کرده بود. مثلا پت دوین، بحران دولت رفاه در انگلیس دهه¬ی ۱۹۷۰ را همچون یک بحران هژمونیک توصیف می¬کند. بلوک تاریخی پس از جنگ جهانی دوم که زیر سیطره و نفوذ ایدئولوژیک سوسیال¬دمکراسی بود (این بلوک تاریخی از سوسیال دمکراسی، اتحادیه¬های کارگری، احزاب کمونیست و سوسیالیست و همچنین نیروهای میانی مختلف، تشکیل شده بود) قادر به درک و دریافت نشانه¬های بحران ساختاری و طرح و ارایه¬ی یک بدیل رادیکال و بسیج آگاهی ضدهژمونیک در برابر نئولیبرالیسم برای خروج از بحران نشد که در ادامه به آن اشاره خواهد شد. انقلاب انفعالی تاچریسم با الهام از اندیشه¬های هایکی، یورشی موثر به اساس بلوک تاریخی حاکم و دولت رفاه و یک تلاش گسترده و آگاهانه برای سازمان دادن بازتولیدگرانه روبنا در انطباق با تحول¬های ساختاری بود. به این معنا انقلاب انفعالی بازسازماندهی جامعه، نوسازی اجتماعی یا یک پروژه¬ی مدرنیزاسیون برای نزدیک کردن زیربنا و روبناست. پروژه¬ی مدرنیزاسیون به معنای هدایت تغییرهایی است که امکان دارد به سوی تحولات رادیکال یا هرج و مرج و فروپاشی بگراید. پروژه¬ی هژمونیک و بلوک تاریخی جدید، تلاش می¬کنند تا تغییر و تحولات ساختار اقتصادی را کنترل، مهار و هدایت ¬کنند.
اینک می¬توان مفهوم دوگانه¬ی ژوزف از هژمونی را بیان کرد: هژمونی ساختاری و هژمونی ایجنت¬مدار. نوع دوم، همانطور که ژوزف گفت معمولا پذیرفته شده¬تر و رایج¬تر است. مشغله¬ی هژمونی ایجنت¬مدار، سازماندهی ایجنت¬های سیاسی پیرامون پروژه¬های معین و دستیابی به وفاق پایدار برای عملی کردن ایده¬ها و تحقق منافع آنهاست. اما هژمونی در معنای ساختاری به معنای تقارن آن پروژه با پروسه¬ی¬ بازتولید یا تحول ساختارهای اجتماعی است. هژمونی ساختاری دارای نوعی خودبخودیسم است زیرا با توجه به سطح هستی¬شناسانه واقعیت اجتماعی، می¬توان گفت که ساختارهای اصلی در یک جامعه هر روز متحول نشده و هر روز دسخوش بحران نمی¬شوند. به¬عکس، آنها از یک ثبات نسبی درازمدت برخوردارند که ناشی از تعامل بین ایجنت¬ها و ساختارهاست. بازتولید روابط اصلی تولیدی در یک جامعه، اصولا چیزی است که به طور خودبخودی و ناآگاهانه به وسیله کنش¬های با انگیزه¬ی مشخص و هدفمند ایجنت¬ها اتفاق می¬افتد. اگر این جمله متناقض به نظر می¬رسد، به علت خصلت متناقض واقعیت است. ایجنت¬هایی که مثلا هر سال آگاهانه برای جشن گرفتن سال نو به منظور خرید به فروشگاه¬ها یورش می¬برند، در واقع ایجنت¬هایی آگاه و هدفمند (نه به معنای سیاسی) هستند که می¬دانند چه می¬کنند و برنامه¬ریزی خاصی دارند و می¬خواهند به خانواده و دوست و آشنای خود هدایایی بدهند. اما پیامد ناخواسته¬ی این کنش¬ها بازتولید ساختارها یا روابط تولیدی سرمایه¬داری است. بازتولید خودبخودی و ناآگاهانه به وسیله¬ی کنش¬های آگاهانه و با انگیزه¬ی مشخص و هدفمند، به این معناست. همه¬ی ما در بیشتر اوقات زندگی ایجنت¬هایی بازتولیدگر هستیم و تنها در دوران¬هایی خاص است که امکان کنش سیاسی به معنای تحولات رادیکال و رهایی¬بخش ممکن می¬شود. در اینجا ما با نوعی خودبخودی¬گری مواجه هستیم، به معنای آنکه بازتولید ساختارهای اجتماعی به طور اساسی، خودبخودی اتفاق می¬افتند یا حاصل ناخواسته و پیش بینی ناشده¬ی فعالیت¬های اجتماعی هستند. به این معنا این ساختارها دارای هژمونی و فرادستی تاریخی هستند و چالش آنها امری ساده نیست. می¬توان گفت، در دوران رونق که زیربنا و روبنا بدون کشاکش جدی، با همدیگر به کنش متقابل مشغولند، نیازی به تضمین هژمونی ساختاری از راه پروژه¬های مدرنیزاسیون یا هژمونیک نیست تا بازتولید ساختارها و مکانیسم¬های مولد اجتماعی با اعمال قهر و اقتدار یا کسب همکاری و وفاق عمومی در عرصه¬ی سیاسی و نبردهای شدید ایدئولوژیک تضمین شود. به همین دلیل هژمونی بلوک تاریخی حاکم در مواقع عادی چندان قابل مشاهده نیست، اما در هنگام بحران¬ها و به ویژه با طرح شدن پروژه¬های ضدهژمونیک و رقیب، قابل مشاهده است. در نتیجه، هژمونی سیاسی به بیان ژوزف، به معنای درست کلمه، فرازی از مبارزه¬ی سیاسی طبقاتی است که طی آن تعامل و روابط متقابل بین ساختار و ایجنت (طبقاتی، حزبی و جنبشی) به طور آگاهانه انجام می¬گیرد.

پس، رویکرد ایجنت¬مدار یک رویکرد اومانیستی است زیرا مبارزات هژمونیک و ضدهژمونیک را به سطح تعامل¬های گروه¬های انسانی با یکدیگر محدود می¬کند و فرادستی هژمونی ساختارهای اجتماعی را نادیده می¬گیرد. اما رویکردی نیز در مقابل این رویکرد هست که هژمونی را تنها انعکاس ساختارهای اجتماعی می¬بیند و به این معنا یک رویکرد ساختارگراست که ایجنت¬ها را به "حاملان ساختارها و شخصیت¬یابی آنها تنزل می¬دهد". رویکرد اومانیستی با انکار هستی¬شناسی اجتماعی و بدون ابزار مناسب تئوریک قادر به توضیح شکست و پیروزی پروژه¬های مختلف هژمونیک نیست و نیز نمی¬تواند توضیح دهد چرا این لحظه و نه لحظه¬ی پسین یا پیشین برای کنش¬گری مناسب است. به این معنا از درک و توضیح دلایل مادی و تاریخی هژمونی سیاسی ناتوان است و یا درک مبهمی از آن دارد. به بیانی می¬توان گفت اگر رویکرد اومانیستی یا ایجنت¬مدار معمولا از عدم شرکت توده¬ها در مبارزاتی که آنها رهبری می¬کنند، غافلگیر و سرخورده می¬شوند، رویکرد ساختارگرا نیز معمولا از وقوع تحولات و به میدان آمدن ایجنت¬ها و توده¬ی مردم غافلگیر می¬شود و در نتیجه، توان هماهنگی خود با "خودانگیختگی توده¬ها" را از دست می¬دهد.

پس از این بحث، باید افزود که به نظر ژوزف پروژه¬ها، مبارزات و پراتیک¬های هژمونیک، فقط برآیند پروسه¬های ساختاری نیستند، بلکه حاوی نوعی درک ایجنت¬مند گروهی و طبقاتی از این پروسه¬ها هستند. هژمونی در این معنا فعالیت آگاهانه¬ی سیاسی مرتبط به دفاع، رشد یا تحول نظم موجود است. یعنی هژمونی به معنای واقعی کلمه، پراکسیس مبتنی بر نظریه¬ها و اهداف یک گروه از ایجنت¬ها در پیوند با تغییر و تحول یا بازسازی و بازتولید ساختارهای زیرین است. به رغم اینکه پروژه¬های هژمونیک را تا حدود زیادی می¬توان با توجه به توضیح و تحقیق علت مادی (ساختارهای اصلی اجتماعی و هژمونی ساختاری) بررسی کرد، اما این بررسی برای توضیح آنها کافی نیست زیرا این پروژه¬ها و مبارزات، پویایی و دینامیک خود را دارند و با وجود وابستگی خود به هژمونی ساختاری، قابل تقلیل به آن نیستند و دارای ویژگی¬ها و نیروها و مکانیسم¬های خاص خود هستند که باید بررسی شوند. دیگر اینکه این پروژه¬ها از درون ساختارهای هژمونیک زیرین برآمده¬اند و در نتیجه نمی¬توانند از محدودیت¬هایی که بر سر راهشان هست فرار کنند. مثلا گفته می¬شود که از هنگام انقلاب بلشویکی به این¬سو، دیگر طرح انقلاب¬های دومرحله¬ای در دستور کار نیست، زیرا آنها نشان دادند که با یک طرح موفق در شرایط مناسب می¬توان بر هر دو مرحله به یکباره غلبه کرد. اما تاریخ نشان داد که بلشویک¬ها تنها انقلاب اول را بردند و در انقلاب دوم شکست خوردند زیرا محدودیت¬های ساختاری پیش پای خود یا هژمونی ساختاری را جدی نگرفته بودند. به جز آن، بلشویک¬ها دارای یک پروژه¬ی هژمونیک برای دوره¬ی پساانقلابی نبودند. شاید پرولتاریا در یک نظام دیکتاتوری تا مدتی به نوعی وحدت مکانیکی دست یابد، اما مسلم است که در درازمدت به نیروی هژمونیک جامعه¬ی مدنی تبدیل نخواهد شد تا بتواند با اعمال هژمونی، به هم پیوستن زیربنا و روبنا را به شکل نوینی پیش ببرد. به این معنا بررسی عمیق ساختارها و موانع پیش پا و نیز داشتن یک پروژه برای حرکتی آهسته¬تر اما قطعی و روبجلو و غلبه بر هژمونی ساختاری سرمایه¬داری مهم است.
منظور از طرح بحث هژمونی و تلاش برای ترتیب دادن یک چارچوب تئوریک مفهومی به این منظور است که از هر دو موضع ولونتاریسم و دترمینیسم در سیاست و توجیه آنها فاصله گرفته و یک رویکرد دیالکتیکی مبتنی بر روابط درونی بین زیربنا و روبنا را برجسته کنیم. در این راستا، از مدل ژوزف بهره گرفته شد تا مفاهیم هژمونی ساختاری و هژمونی ایجنت¬مدار و رابطه¬ی بین آنها را بررسی کنیم و همچنین از مدل تئوریک مکتب تنظیم و یکسان پنداشتن اصطلاح زیربنا-روبنا با مفاهیم رژیم انباشت و مکانیسم تنظیم نیز استفاده شد تا پیچیدگی این ارتباط را به وسیله¬ی مفاهیمی همچون پروژه¬های هژمونیک و ضدهژمونیک و نیز بلوک تاریخی توضیح داده شود. اینک برای شفاف شدن باز هم بیشتر، بحث دوین را بررسی می¬کنم تا به کارگیری این مفاهیم در اوضاع مشخص را نیز دریابیم.

اتصال هژمونی ساختاری و هژمونی ایجنت¬مدار

همانطور که قبلا اشاره شد، از نظر دوین فاجعه¬ی عصر کنونی آنجاست که نئولیبرالیسم در حال تبدیل شدن به عقل متعارف زمان است و چپ، قادر نیست از انفعال و گسستگی ناشی از شکست سنگین دهه¬¬ی ۱۹۷۰ و تعمیق آن در دهه¬ی ۱۹٨۰ خود را بیرون کشیده و باز از نو در شکل پروژه¬های ضدهژمونیک به جنبش¬های اجتماعی و طبقه کارگر وصل شود. دوین می¬نویسد: " دهه¬ی ۱۹۷۰ دهه¬ای است که چپ در آن، نقش تاریخی خود را به مثابه حامل اصلی آزادی ، پیشرفت و ترقی، از دست داد و بازی را به حریف باخت، نقشی که چپ آن را با غرور از هنگام انقلاب فرانسه بازی کرده بود. در این دهه¬ی دینامیک تغییر و تحولات ضروری، تحت هژمونی راست نو قرار گرفت. به همین دلیل، درک دهه¬ی ۱۹۷۰ برای درک شرایط کنونی بسیار مهم است و به همین دلیل شناخت و مطالعه¬ی آن برای عبور از نئولیبرالیسم که به عقل متعارف عصر ما تبدیل شده است اهمیت بسزایی دارد". او در این راستا به تورم افسارگسیخته¬ی دهه¬ی ۱۹۷۰ و غفلت بلوک تاریخی پس از جنگ جهانی دوم، برای درک و دریافت نشانه¬های بحران و یافتن یک راه حل رادیکال برای تورم و عبور به مرحله¬ی دمکراسی اقتصادی و در نتیجه پیروزی راست نوی تاچریستی که منجر به نابودی بلوک تاریخی قدیمی شد، اشاره می¬کند. این بلوک نیروهای اجتماعی وفاق پس از ۱۹۴۵ را معرفی می¬کرد. تحلیل¬های دوین از پولانی و گرامشی الهام گرفته شده است. پولانی را به این جهت طرح می¬کند که او معتقد است آزاد گذاشتن نظام سرمایه¬داری، منجر به ویرانی نیروی کار، طبیعت و خود سرمایه¬داری می¬شود. حرکتی که منجر به آفرینش اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد در قرن ۱۹ شد، شرایط حیات خود سرمایه¬داری را به چالش گرفت و در نتیجه منجر به یک ضد حرکت اجتماعی شد که طی آن جامعه در شکل دولت رفاه به دفاع از خود برخاست. گرامشی را به این سبب طرح می¬کند که گرامشی بر این نظر بود که در کشورهای پیشرفته، هژمونی سرمایه در هر مقطع تاریخی، وابسته به توازن قهر و وفاق موجود بین نیروهای اصلی و تعیین کننده اجتماعی در یک بلوک تاریخی سازمان یافته است که یک ایدئولوژی و عقل متعارف رایج، آن بلوک و عناصرش را به یکدیگر می¬پیوندد. به نظر دوین دولت رفاه سوسیال دمکرات پس از جنگ جهانی دوم و بلوک تاریخی ویژه¬ی آن را می¬توان نقطه اوج این ضد حرکت پولانی دانست. ایدئولوژی دولت رفاه نیز نیروی وحدت¬بخش بلوک بود که بر اساس توازن نیروهای طبقاتی و شرایط بین¬المللی بر سرمایه، تحمیل شده بود. به نظر دوین کنترل قوانین حرکت سرمایه از سوی این بلوک موجب بحران ارگانیک در سیستم و فروپاشی بلوک تاریخی پساجنگ شد. فروپاشی این بلوک به نظر دوین به سادگی اتفاق نیفتاد و شکل¬گیری یک بلوک دیگر نیز به همین ترتیب پدیده¬ای ناگهانی نبود. نزدیک یک دهه کشاکش شدید سیاسی و ایدئولوژیک در جریان بود تا عدم توانایی بلوک تاریخی موجود برای حل مشکل تورم و پاسخگویی به فشارهای ساختاری شفاف شود. مشکل اینجا بود که کارگران خواهان افزایش هزینه¬های دولتی و ارایه¬ی خدمات بیشتر و بهتر بودند، اما حاضر به پرداخت مالیات بیشتر نبودند. سرمایه¬داران نیز خواهان زیرساخت¬های بهتر و قوی اقتصادی بودند، بی¬آنکه هزینه¬های بیشتر آن را پذیرا باشند. به نظر دوین، علت تورم دهه¬ی ۱۹۷۰ یعنی رشد نقدینگی، خودش یک پیامد نبرد بین سرمایه و کار بر سر تقسیم و توزیع برون داد و سیاست اشتغال کامل بود. در این حالت، در شرایط بحران ۱۹۷٣ دو بدیل پساسوسیال¬دمکراتیک رشد کرد، یکی حرکت در جهت دمکراسی اقتصادی و گذار به سمت سوسیالیسم بود و دومی گذار به سمت نئولیبرالیسم که تاریخ را به عقب بازگردانند. بدیل رادیکال به¬منظور ایجاد دمکراسی اقتصادی در دهه¬ی ۱۹۷۰ رشد کرد و تأیید کرد که تورم کنونی، نتیجه¬ی دعوای توزیع درآمد بین طبقات و گروه¬هایی است که به علت قدرتشان نمی¬توان مانع آنها در پیش کشیدن مطالبه¬ی سهم بیشتر از برون¬داد شد. چپ رادیکال همچنین هشدار داد که این مطالبه از سوی آنها به قیمت نادیده گرفتن منافع دیگر گروه¬ها و طبقات تمام می¬شود که چنین قدرتی ندارند. استراتژی رادیکال، بر این نظر بود که اگر کارگران به خواست سرمایه برای انطباق افزایش دستمزدهای واقعی با رشد بهره¬وری تن دهند در مقابل باید ۱- بر سر توزیع درآمد و سود بین کار و سرمایه توافق حاصل شود و توزیع کنونی نمی¬تواند نقطه حرکت باشد ۲- از آنجا که افزایش دستمزدها به افزایش بهره¬وری وابسته است، کار باید در تصمیم¬های مربوط به نرخ بهره¬وری، سرمایه¬گذاری و نوآوری شرکت کند. دوین می¬گوید؛ استراتژی رادیکال، نه تنها با مقابله¬ی سرمایه روبرو شد بلکه همچنین یک وحدت نامیمون بین جناح راست حزب حاکم (کارگر) و اتحادیه¬ها از سویی و چپی که هنوز در کارگرگرایی منسوخ اقتصادی (Labourism) درجا می¬زد، شکل گرفت. حزب کمونیست و هواداران حزب کارگر، از نفوذ خود در میان کارگران استفاده کردند و باز هم موضوع تنش و اعتراض¬گری را به میز مذاکره¬ی افزایش دستمزدها تبدیل کردند و با سیاست¬های درآمدی که رادیکال¬ها طرح می¬کردند مخالفت نشان دادند. نتیجه این وضع، افزایش تورم بود که در تابستان ۱۹۷۵، با افزایش ۲۵ درصدی روبرو شد. موضوع دیگری که دوین به عنوان مشکل چپ دهه¬ی ۱۹۷۰ طرح می¬کند بدبینی و موضع مخالف آنان در برابر آن چیزی است که امروز تحت نام اتحادیه¬ی اروپا شناخته می¬شود. طبقه کارگر و نمایندگان سیاسی آن هنوز در چارچوب ملی فکر می¬کردند و قادر به درک و تحلیل عمیق وضعیت جدید سرمایه و نمایندگان سیاسی آن نبودند. این همان چیزی است که دیوید هاروی آن را "میلیتانت پارتیکیولاریسم"   یا خاص¬گرایی رزمنده می¬نامد. یعنی آنکه طبقه کارگر و نمایندگان سیاسی آن برخلاف سرمایه و تحرک آن در سطح جهانی، به نوعی "محل¬گرایی" و "منافع خاص" خو کرده¬اند. یعنی آنها قادر نیستند به سطح یک نیروی هژمونیک یا طبقه هژمونیک فرا برویند. زیرا درگیر سنت و عادت هستند و قادر نیستند روابط کهنه و تفکر قدیمی را به دور انداخته و شرایط جدید را بپذیرند و مطابق آن رفتار کنند. به این ترتیب، دغدغه¬ی آنها مدیریت و تسخیر شرایط موجود نیست، بلکه حفظ وضعیت و نظم موجود و بهبود کمیتی آن و تأمین "سهم" خود از ثروت موجود است. به همین معناست که دوین، تنگ¬نظری و روحیه¬ی بسته و ایستایی نمایندگان طبقه کارگر را سرزنش می¬کند. زیرا تمام دغدغه¬ی آنها سیاست¬های ملی بود و در نتیجه، متوجه روند حوادث و شکل¬گیری تدریجی اتحادیه¬ی اروپا نبودند و در برابر آن نیز مقاومت کردند. به نظر دوین، شانس پیروزی بدیل رادیکال بسیار پایین بود، زیرا بایستی، از پیش کار سازماندهی شده¬ای را در مقیاس وسیعی برای ارایه و نهادینه کردن نظریه¬ی عقب¬نشینی در یک حوزه، اما کسب امتیازهای کلیدی در حوزه¬ای دیگر انجام می¬داد که متأسفانه از آن غافل بودند. طرح رادیکال¬ها نیز از ضعف¬هایی برخوردار بود، مانند بقایایی از دولت¬گرایی، تکیه بر بارآوری کار و عدم توجه به جنبش¬های جدید فمینیستی، محیط زیستی و آنتی¬راسیسم و همچنین تمرکز کوته¬بینانه¬ی آنها بر اقتصاد ملی. به نظر دوین، با همه¬ی این مشکلات، این طرح یک تلاش قهرمانی بود که شکست خورد و نتیجه¬ی کار پیروزی بدیل دوم یعنی گذار به نئولیبرالیسم بود. مقاومت اتحادیه¬ها به زودی در هم شکسته شد و دولت حزب کارگر، سیاست کنترل تورم را به زیان اشتغال کامل پی گرفت و نرخ بیکاری بالا رفت. یک سیاست سختگیرانه¬ی نقدینگی، وسیله¬ای برای انضباط دهی به نیروی کار، در جهت حفظ منافع سرمایه بود. دوین می¬افزاید که تنها از راه پذیرش بیکاری عمومی است که کارگران سهیم شدن در برون¬داد را فراموش می¬کنند. نتیجه¬ی این شکست فاحش تسخیر و تسلط تاچریسم در صحنه¬ی سیاسی و اجتماعی کشور بود تا تورم را کنترل کرده و نظمی جدید ایجاد کند. دوین در باره¬ی پروژه¬ی هژمونیک تاچریسم می¬نویسد "با آنکه نئولیبرالیسم معمولا با تاچر معنا می¬یابد، اما این پروژه به ناگهان از آسمان نیفتاد. تاچریسم در یک مدت طولانی توسط بسیاری از متفکران دست راستی در اتاق¬های فکرساز آماده شده بود که تحت تأثیر فردریش هایک بودند. این یورش¬های ایدئولوژیک بر دو اصل نظری هایک بنا می¬شد. ۱- دخالت دولت در اقتصاد برای رشد اقتصاد خطرناک است. ۲- تأکید بر نقش بازار به مثابه بهترین نهاد برای تضمین آزادی فردی. پروژه¬ی هژمونیک آنان نیزبه بیانی دیگر بر فردگرایی نئولیبرال بنا می¬شد.

پس از نتیجه¬گیری بحث¬های ارائه شده و ارتباط آن با مثال¬های دوین، می¬توان به بحث و بررسی مفهوم روشنفکر پرداخت. رژیم انباشت فوردیستی همانطور که هیرش اشاره کرد پس از کشاکش¬های فراوان سیاسی و ایدئولوژیک به ایجاد یک مکانیسم تنظیم ویژه پس از جنگ جهانی دوم راه برد که آن را تحت نام دولت رفاه کینزینیستی می¬شناسیم. تحت تأثیر شکست فاشیسم و فداکاری¬های کمونیست¬ها و سوسیالیست¬های اروپا، سازمان¬دهی طبقه کارگر اروپا و همچنین به اعتبار پیروزی¬های بزرگ ارتش سرخ شوروی در شکست فاشیسم یک بلوک تاریخی متشکل از نیروهای چپ و اتحادیه¬های کارگری و نیروهای میانی تحت هژمونی سوسیال¬دمکراسی ایجاد شد که بر اساس یک رژیم انباشت فوردیستی در چارچوب ملی استوار بود و سیاست¬های توزیع درآمد بین طبقات را دنبال می¬کرد. به بیانی دیگر، این بلوک تبلور وحدت زیربنا و روبنا، وحدت چارچوب رژیم انباشت ملی و سیاست¬های توزیعی و فراهم کردن صلح و آرامش اجتماعی برای انباشت بود. به دلیل به عهده گرفتن این وظیفه، تعرض به قوانین حرکت سرمایه اصولا ممکن نبود. توازن طبقاتی جدید، امتیازهای مصرف بیشتر، درآمد بیشتر و خدمات رفاهی فراوانی در اختیار طبقه کارگر نهاده بود که منجر به حیرت طبقه کارگر شده بود. اما همه¬ی اینها، به معنای کنترل حرکت قوانین سرمایه (آنگونه که دوین باور دارد) نبود. زیرا همانطور که اشاره شد، تعرضی به حقوق سرمایه انجام نشد و هدف، واژگون¬سازی مکانیسم¬های حرکت سرمایه و کنترل آگاهانه¬ی آنها نبود.
از سوی دیگر طبقه کارگر با دریافت این امتیازها، و تحت تأثیر وضعیت فرودستی و پیروی ذهنی که تحت رژیم فوردیستی با شیوه¬های کار تیلوریستی به آن گرفتار آمده بود، در نهایت تلاش داشت تا با شیوه¬های کار فرساینده و دشوار تیلوریستی مبارزه کند ولی از مبارزه¬ی سیاسی غافل بود. علت را می¬توان چنین فرموله کرد: آن بخشی از طبقه¬ی کارگر که معمولا کارکرد سیاسی ذهنی آن را به عهده داشت، یعنی لایه¬های بالای اتحادیه¬های کارگری و نیز احزاب کمونیست در وضعی نبودند که بتوانند به اعمال هژمونی واقعی بر جامعه تفکر کنند. لایه¬های بالای اتحادیه¬ها به بیان لنین نوعی "آریستوکراسی کارگری" را تشکیل می¬دادند و در نتیجه دارای یک "وضعیت متناقض" ساختاری بودند که از سویی ریشه در طبقه کارگر داشتند و از سوی دیگر در بازتولید سرمایه و تأمین شرایط انباشت آن در دولت "کارگری" شرکت کرده بودند، احزاب کمونیست نیز به تضمین وضعیت توازن منفی در دوران جنگ سرد مشغول بوده و نقش خود را به حمایت از سیاست¬های شوروی و حفظ نظم موجود طبقه کارگر تقلیل داده بودند. یک طبقه هژمونیک باید قادر می¬بود هژمونی ساختاری سرمایه را مورد یورش¬های بابرنامه ، جهت¬دار و متداوم قرار داده و علیه استبداد سرمایه وارد کنش¬گری شود. این کاری بود که بلوک¬های هژمونیک پس از جنگ جهانی دوم، اصولا از دست یازیدن به آن عاجز بودند. در ضمن یک طبقه هژمونیک باید بتواند منافع همه¬ی متحدان خویش و به ویژه اقشار ضعیف¬تر جامعه و همچنین زنان و خارجی¬تبارها را نیز تأمین کند که در این باره نیز آنها موفق نبودند و متاسفانه پذیرش راسیسم با سرعت در میان بخش سوسیال دمکرات این بلوک نیز رواج یافت. به همین دلیل است که از دهه¬ی ۱۹۷۰ پروژه¬ی هژمونیک راست، نخست تعرض به گروه¬های ضعیف¬تر را در دستور کار خود قرار می¬دهد و چون با واکنشی از سوی طبقه کارگر سازمان یافته مواجه نمی¬شود، راه پیشروی را با خرد کردن ضعیف¬ترین حلقه¬ها در صفوف بلوک تاریخی هموار می¬کند. در واقع شاید بتوان گفت طبقه کارگر و احزاب آن در حوزه¬ی سیاسی به یک کنش غیرسیاسی مشغول بودند. یعنی به بازتولید روابط تولیدی استثمارگرانه و سرکوبگرانه مشغول بودند و مشغله این بلوک، بر خلاف آنچه دوین می¬گوید؛ کنترل قوانین حرکت سرمایه نبود. بدین¬معنا طبقه کارگر در شکل یک طبقه¬ی سیاسی عمل نمی¬کرد و یا به بیان مندل می¬توان گفت این طبقه و نمایندگان آن بیش از اندازه در حوزه¬ی جامعه¬ی مدنی درنگ کردند.
طبقه کارگر قادر نشد از سطح منافع بی¬واسطه¬ی خود فراتر رود تا با گذشت از برخی امتیازهای بی¬واسطه¬ی اقتصادی به نفوذ سیاسی و قدرت تعرض جدی به سرمایه، دست یابد. در نتیجه تغییروتحولات خودبخودی زیربنا، بلوک تاریخی حاکم را آشفته و غافلگیر می¬سازد. بلوک تاریخی حاکم و روشنفکران ارگانیک آن برای تغییر این شرایط آمادگی نداشتند و راه حل رادیکال نیز در دهه¬ی ۱۹۷۰ با تأخیر فراوان مطرح شد و مشکل دولت¬گرایی نیز گریبان¬گیرش بود. بی¬توجهی چپ به بوروکراتیسم خردکننده دولت¬رفاه، که با نیازهای فزاینده و متفاوت اقشار پردرآمدتر مردم تطبیق نداشت و گروه¬های ضعیف¬تر را نیز به زائده¬ای از سیستم تبدیل کرده بود، مانع جدی این بدیل می¬توانست باشد.
بدین¬ترتیب استراتژی ضدهژمونیک رادیکال¬های چپ قادر به پاسخگویی به حملات راست نو و تئوری¬های آنها نشد. پاسخگویی در این¬جا به معنای رشد نوعی آگاهی ضدهژمونیک گرامشینی یا به بیانی ایجاد یک عقل متعارف نوین و طرح یک استراتژی نیرومند برای آفرینش یک بلوک تاریخی جدید است. به این تعبیر باید گفت که کارگران و سازمان¬های آنها هنوز آماده¬ی عبور از منافع تنگ اقتصادی و کسب مدیریت جامعه و گذر از سطح آگاهی تدافعی و منافع گروهی و فراگیری گروه¬ها و جنبش¬های غیردستمزدی نبودند.
شکاف¬ها و تضادهای ساختاری در سطح روبنا در حال پدیدار شدن بود، ناهمسانی بین زیربنا و روبنا خود را نمایان می¬کرد، اما چپ برنامه¬ای نداشت. در این وضعیت است که روشنفکران ارگانیک اهمیت می¬یابند. اما بنا به دلایلی که در بالا گفته شد، بیشتر این روشنفکران ارگانیک، نسبت به درک ویژگی و عمق بحران ناتوان بودند و به همین دلیل شکست خوردند. در این دوره¬ی تاریخی، روشنفکران ارگانیک بورژوازی، آمادگی بهره¬برداری از شکاف¬ها و تضادها را داشتند. آنان سالیان درازی در انتظار این بحران بودند تا از آن به نفع خود استفاده کنند. پس، چنین نبود که نیروهای رادیکال امکان بهره¬برداری از اوضاع را نداشته باشند اما از آنجا که خود را تا مدت¬ها محدود به رژیم انباشت فوردیستی و هژمونی سیاست توزیعی سوسیال دمکراسی کرده بودند، قادر به درک این امکانات نشدند و یا کسانی که این شرایط را درک کردند در اقلیت بودند.
به بیان گرامشی، بلوک تاریخی دو کارکرد دارد. یکی به معنای اتصال ارگانیک زیر بنا و روبناست و دیگری به هم پیوستن عناصر مختلف دارای گرایش¬ها و منافع همگرا در یک بلوک تاریخی مشخص است. روشنفکران ارگانیک در هر دو مورد دارای نقش مهمی هستند. زیرا آنها به عنوان حاملان هژمونی (ضدهژمونی) و توضیح¬دهندگان استراتژی هژمونیک نظم کهنه را ترمیم و بازسازی کرده یا آن را در فرصت مناسب به چالش می¬گیرند. در ضمن آنها قادرند با یافتن شعارهای محوری و استراتژی¬های ایجنت¬محور، عناصر مختلف تاریخی را گردهم آورده و با یک ایدئولوژی مناسب بلوک تاریخی جدید را انسجام بخشند.

از نظر گرامشی، روشنفکران ارگانیک طبقه کارگر یا بلوک تاریخی مترقی طرفدار دمکراسی رادیکال و سوسیالیسم از استعداد و توانایی حس کردن شور و احساس مردم، نیازهای آنان وارائه توضیحات جامع­تر در یک شرایط معین تاریخی برخوردارند و بدین­وسیله قادر به کمک کردن به آنها در نایل شدن به یک درک بهتر و کامل­تر از جهان هستند، درکی که علمی و منسجم باشد. بدون این شور و احساس بدون این اتصال احساسی بین روشنفکران و مردم/ملت نمی¬توان سیاست و تاریخ داشت. بدون این اتصال رابطه¬ی بین آنها و مردم، به یک رابطه¬ی بوروکراتیک ناب و انتظار پیروی و حرف¬شنوی از مردم کاهش می¬یابد. اگر رابطه بین روشنفکران و مردم/ملت، بین رهبران و رهبری شوند¬گان، بین حکومت¬کنندگان و حکومت¬شوندگان طوری باشد که منجر به یک رابطه¬ی متقابل شود که در آن احساس و شور به فهم و ادراک تبدیل شود و سپس به مرحله¬ی شناخت ارتقا یابد، در آن صورت و تنها در آن صورت است که این رابطه، بیانگر نوعی نمایندگی است. با توجه به گفته¬های گرامشی و پیوند آن به آنچه در بخش یکم همین نوشتار در باره¬ی تقسیم کار و بیرون کشیدن عنصر دانش و شناخت از مردم و تزریق آنها به گروه متخصصان و متخصصان حرفه¬ای بیان شد، پدیده¬ای که تحت دولت رفاه افزایش چشمگیری داشت، مردم از این رابطه¬ی ارگانیک با رهبران بلوک تاریخی محروم بوده و در نتیجه آمادگی حمایت انفعالی از یک بلوک تاریخی جدید را داشتند که به آنها وعده¬ی خودگردانی از راه شخصیت خودمحور و مکانیسم بازار را می¬داد. به این معنا عنصر دولت¬گرایی و تکیه بر رفرم¬های بوروکراتیک، بدون یک رابطه¬ی ارگانیک بین روشنفکران ارگانیک و طبقه کارگر و نیز مردم، مانع بزرگی در تشکیل یک بلوک تاریخی جدید با یک استراتژی ضدهژمونیک بود.
   
برای ورود به بحث روشنفکر یا همان هژمونی ایجنتت¬مدار که در کار به هم¬پیوستن بلوک تاریخی تلاش می¬کند، که آخرین بخش این نوشتار نیز هست، ناچارم بخش بلندی از نوشته¬ی هایک در باره¬ی روشنفکران را بیان کنم تا در پرتو آن به موضع اقتصاددانان هایکی ایرانی در باره¬ی روشنفکر بپردازم.