قبض بهشت ۱


یوسف وزیر «چمن زمینلی» - مترجم: بهروز مطلب زاده


• اوستا آغا بالا شیفته آخوند آغا علی عسگرآغا بود و او را از همه بیشتر دوست داشت و می پرستید. یک روز نبود که او را نبیند و دستش را نبوسد. حتی اگر خود او را هم نمی دید، حتما باید خانه آخوند را زیارت می کرد. اگر آخوند علی عسگر آغا حکم قتل زن و بچه اوستا را هم صادر می کرد، او حرفی نداشت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۱ آذر ۱٣٨۷ -  ۱۱ دسامبر ۲۰۰٨


 
در باره نویسنده :
یوسف وزیر یا " چمن زمینلی " که نام اصلی او یوسف وزیروف فرزند میربابا است، در۱۲ سپتامبر ۱٨٨۷ میلادی در شهرشوشا از توابع آذربایجان به دنیا آمد.
چمن زمینلی از نویسندگان سرشناس و نام آور آدربایجان شوروی بود. او تحصیلات ابتدائی و متوسطه خود را در سال های ۱۹۰۹ - ۱٨۹۷ درشهرهای شوشا و باکو به پایان برد. سپس به اوکراین رفت و در سال ۱۹۱۰ در دانشکده حقوق دانشگاه کیف ثبت نام کرد و در سال ۱۹۱۵   از آن فارغ التحصیل شد. اولین نوشته ا و با عنوان
" مدیر محترم ! " که به طور عمده به بررسی و انتقاد ازخرافات مذهبی می پردازد در باره " پیر" ها و "زیارتگاه" های قره باغ بود، که در شماره ۲۴ سال ۱۹۰۶ مجله ملانصرالدین به چاپ رسید.
حکایت " کارخیرشاهقلی " نیز که اولین اثر داستانی او است و تحت ناثیر سبک   مجله ملانصرالدین نوشته شده، در سال ۱۹۰۷ به   زیر چاپ رفت.
داستانها، نمایشنامه ها و مقالات مردمگرایانه ی چمن زمینلی از سال ۱۹۰۷ متناوبا در نشریات دوره ای باکو به چاپ رسیده است. چمن زمینلی از سال ۱۹۱۵ تا سال ۱۹۱٨ درشهرهای ساراتوف، سیمفروپل، و اودسا به سر برد و از سال ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۵ در خارج از کشور و از جمله در شهرهای پاریس و استانبول زندگی کرد. درهمین دوره بود که اودر" کلیشی " ازشهرهای اطراف پاریس سه سال به کار سخت و طاقت فرسای کارگری   پرداخت و سرانجام در سال ۱۹۲۶ به جمهوری آذربایجان شوروی بازگشت و همچنان به آفرینش آثار هنری خود ادامه داد.
او در سال های ۴۰ - ۱۹٣٨ به عنوان استاد زبان روسی در انیستیتوی پداگوژی " اورگنج " در جمهوری اوزبکستان شوروی به تدریس پرداخت.
چمن زمینلی یکی از نمایندگان بنام ادبیات رئالیزم انتقادی در آذربایجان بود. داستان هائی که او پیش از انقلاب نوشته است، از نمونه های برجسته و بد یع نثر در ادبیات آذربایجان است. او در داستان هائی مانند " قبض بهشت " و "مرثیه خوان " به تاثیرات مخرب دین می پردازد و در نوشته هائی مانند " ریش سفید " ، "غضب خان" و "حاجی " زندگی مشقت بار زحمتکشان را دست مایه کار خود قرار می دهد. او با قلمی سحار سیستم نا عادلانه تزاری را افشا می کند و نتیجه زیانبار رشوه خواری وغیره را در نوشته هائی مثل " زینال بیگ " ، " پالتو پلیس " ، " نطق " به نقد می کشد. چمن زمینلی در آثاری مانند " بدهکار " ، " شب جمعه " ، " برادران غیردینی " و " یک کوپک " زندگی فاجعه بار" پا ئینی " ها را ترسیم می کند وزندگی و گذران غیر قابل تحمل زنان ومعیشت سخت و جستجوگرانه دانشجویان را در نوشته هائی مانند " عروسی " ، " دیوانه " ، " سه " ، " آخرین بهار" و " سه شب " به شکلی ماهرانه و رئالیستی توصیف می کند. در آثار او ناهنجاری های منا سبات اجتماعی ، عقب ماندگی و رخوت و بی عملی   به شکلی واقعی و هنرمندانه توصیف و افشا شده است. چمن زمینلی در شکل گیری و اعتلای ادبیات داستانی آذربایجان نقشی انکارناپذیرایفا کرده است. با در گذشت چمن زمینلی در ٣ ژانویه سال ۱۹۴٣ جامعه فرهنگی وادبی آذربایجان یکی از یزرگترین خدمت گذاران خود را از دست داد. مردم و دولت آدربایجان شوروی به پاس گرامیداشت یاد او، یک خیابان، یک مدرسه ویک کتابخانه را به نامش کردند.  
 
 
- ۱ -
 
اوستا   آغا بالا کفش دوز، ساکن شهر ویل آباد و یکی از بنده گان سلیم و صالح ومومن خدا بود. در شهر کسی نبود که به ریش او حسادت نکند. به راستی هم آغا بالا ریش بسیار قشنگی داشت. مثل پارچه اطلس سیاهی دو طرف صورتش را می پوشاند و هر چه بیشتر به طرف گیجگاهش ادامه می یافت موها تنک تر می شد وآخر سر هم به شکل قشنگی به گوش هایش می چسبید.
هیچکس نمی توانست مثل اوستا آغا بالا از ریشش محافظت و نگهداری کند وبه آن برسد. اگر مردهای دیگر هفته ای یک بار ریششان را حنا می گذاشتند، او هفته ای دو سه باراین کار را میکرد. البته حتما در این هم حکمتی بود که اوستا آغا بالا همیشه بعد از حنا بستن ریشش، برگهای درخت گردو را روی صورتش می چسباند و چند ساعتی همانطور بی حرکت می ماند و از جایش تکان نمی خورد.
گاهی که اوستا بیکار بود و هیچ کاری نداشت ، یک دفعه می دیدی که   چند تن از دوستانش را هم جمع کرده   و دارد برای    " سیر باشماق " (۱) به صحرا میرود.
در صحرا بعد از کشیدن چند چپق، یاد گذشته ها می افتادند وناگهان یکی از آنها می گفت : " اوستا آغا بالا یاد ته که یه بار من بلدرچین خودمو بر داشتم رفتیم پیش خان، برای جنگ بلدرچین؟، تا من بلدرچین خودمو ول کردم، دوید دنبال بلدرچین خان واونو فراری داد. یادش به خیر، خدا بیامرز خان خیلی عصبانی شد، گرفت کله بلدرچین منو کند و فریاد زد که « از اینجا گورتو گم کن!، اگه یه بار دیگه بلدرچین و اینجور چیزها بیاری این طرفها، میدم اون موهای ریشتو دونه دونه بکنن!»، ها ها ها، اوستا، راستش بعد از اون قضیه من همچین از اونجا فراری شدم که دیگه هیچ وقت روی خان روندیدم " و اوستا آغا بالا هم کمی می خندید و می گفت : " آره، ... والا اگه خیر و برکتی هم بود، همون موقع ها بود!" بعد، یکی دیگر شروع می کرد که : " خدا بیامرز، خان خیلی با من میونه اش کوک بود (حالا کوک نباشه)، وقتی زورخونه می رفتیم و ورزش میکردیم، خان هم با ما بود   لباسها مونو در میاوردیم ویکی یه لنگ به خودمون می بستیم، میل های چوبی رو که هر کدوم ده ـ پانزده " گروانکه "(۲) وزنشان بود بالا پائین مینداختیم. اینجوری هم ورزش می کردیم و هم وقتمونو توی زورخونه میگذروندیم. والا اون زمونا همه چی   ارزون بود. با یک " پناه آباد "(٣)   می شد دو روز زندگی کرد! ... یه روز خان نگاهی به من کرد و گفت : « والله کبلائی میخوام باهات کشتی بگیرم!».
گفتم : خان، آخه فدات بشم، من کی هستم که با تو کشتی بگیرم؟. گفت : « نه، نمیشه که نمیشه! ». خلاصه، چاره ای نداشتم. وسط زورخونه پیچیدیم به هم، کمی با هم کلنجار رفتیم   وتازه   دور گرفته بودیم که خان خود شو کشید عقب و همچین مشتی حواله چونه من کرد که رفتم و چسبیدم به دیوار و ساعت ها نتونستم به خودم بیام... ».
خلاصه، اوستاو دوستانش از این " سیر باشماق " ها کم نداشتند.
گاهی اتفاق می افتاد که اوستا آغابالا به همراه ملا و مرشد خود" آغا علی عسگر آغا "   که از سردسته های " شیخی"   بود به گردش و تفریح می رفت. در اینجور مواقع آنها حتمن " باشه قوورما "(۴) هم بازی می کردند.
اوستا آغا بالا بر زمین می نشست. یکی از ملا ها شال کمرش را باز می کرد، یک طرف شال را به دست او می داد و طرف دیگرش را خودش   به دست می گرفت و با پرتاب کردن لنگ و لگد به کسانی که میخواستند به اوستا نزدیک شوند از او محافظت می کرد.
در بین یکی از همین بازی ها، اتفاق جالبی افتاد که اوستا آغا بالا هیچ وقت آن را فراموش نمی کند. یک بار که داشتند " باشه قوورما " بازی می کردند، آحوند " آغا علی عسگرآغا " می بیند که قاضی یواش یواش ودزدکی قصد دارد خودش را به اوستا برساند.( ماشا الله، آغا علی عسگرآغا در بازی خیلی ماهره، قاضی اگه هزارسال دیگه هم    " باشه قوورما " بازی کنه باز هم نمی تونه خودشو به پای آغا برسونه ) خلاصه، آغا اعتنائی به پاورچین پاورچین آمدن قاضی نمی کند و می گذارد تا او کمی هم نزدیک تر شود، بعد یک لگدی به قاضی میزند که پرت می شود ومی افتد توی چاله. در همین موقع، یکی از ملاها   می خواهد از فرصت استفاده کند و حمله کند. آغا علی عسگرآغای زبل که اوضاع را چنین می بیند برای دفع هجوم او لگدی به طرفش پرت میکند. در نتیجه پرتاب این لگد پای آغا درچاک یقه آن ملا گیرکرده و لباده آن بیچاره را پاره می کند . این رشادت وشیرینکاری آغا علی عسگر آغا هیچ وقت از یاد اوستا آغابالا نمی رفت. اوستا هر وقت که این حادثه رادر جائی تعریف می کرد بلافاصله اضافه می کرد که : « ماشاالله، آخوندی   مثل علی عسگر آغا پیدا نمیشه، وقار، شجاعت و زور آغا واقعا یک چیز خدا دادیه ...! ».
در واقع باید گفت که اوستا آغا بالا شیفته آخوند آغا علی عسگرآغا بود و او را از همه بیشتر دوست داشت و می پرستید. یک روز نبود که او را نبیند ودستش را نبوسد. حتی اگر خود او را هم نمی دید، حتما باید خانه   آخوند را زیارت می کرد. اگرآخوند علی عسگر آغا حکم قتل زن و بچه اوستا را هم صادر می کرد، او حرفی نداشت. در راه آخوند، او با مسرت خاطر خون خود وزن و فرزندانش را جاری می ساخت.
یک روز در شهر چنین شایعه ای پیچید که گویا قرار است بین " اصولی " ها و " شیخی " ها نزاعی در بگیرد. وقتی این شایعات به گوش اوستا آغا بالا رسید، فوری رفت و خنجرکهنه ای را که از پدر بزرگش برای او مانده بود از لای تخته پاره های جعبه چوبی بیرون کشید، زنگارش را پاک کرد وگذاشت جلو آفتاب.
اوستا، سوگند یاد می کرد که اگر.اتفاقی بیفتد، با همان خنجر زنگ زده، سر صد تا از" اصولی " ها را از تن جدا خواهد کرد و خونشان را خواهد ریخت.
 
 
- ۲ -
 
هر.سال در ماه رمضان وقتی که قرار بود در مسجد " شیخی"ها ( در ویل آباد، فرقه های   دینی مختلفی از قبیل "شیخی" و " اصولی" و " کریم خانی " و غیره وجود دارد که هر کدام هم مسجد خاص خودشان را دارند) برای آخوند آغا علی عسگر آغا پول جمع کنند، اول از همه بسته ای را که لای پارچه قرمزی پیچیده شده بود به طرف منبر می فرستادند. طلبه ای که در پائین ترین پله منبر.ایستاده بود آن بسته را می گرفت و.باز می کرد، سپس   دو جفت کفش اعلا را.با مقداری پول که در میان پارچه کهنه ای پیچیده شده بود بیرون می آورد و بالای سرش می گرفت و با صدای رسائی که همه بشنوند داد میزد: « اوستا آغا بالا فرزند کبلائی جهانگیر، یک " امپریال "(۵) و دو جفت کفش داده، یک جفت برای آغا ویک جفت هم برای اهل منزلشان. خداوند تبارک و تعالی او را در روی زمین از همه بلایای آسمانی حفظ کند و در آخرت از حوری های بهشتی بی نصیب نسازد! » و صدای " آمین!" جمعیت   در مسجد می پیچید. کفش هائی که اوستا در عرض چند هفته به اتمام رسانده بود در مسجد دست به دست می گشت. اول ملا ها و سیدهائی که دور منبر را گرفته بودند، کفش ها را خوب از نظر می گدراندند و پس از خواندن جمله " عمل اوستا آغا بالا مبارک باشد " که بر پاشنه کفش ها حک شده بود، احسنت می گفتند و کفش ها را به دست حاجی هائی که آن طرف ملاها نشسته بودند می دادند. حاجی ها با دیدن گلابتون هائی که با مهارت تمام دور تا دور کفش ها کشیده شده بود، مات و متحیر می ماندند. هر چند که کفش ها به دست افرادی که پائین دست مسجد نشسته بودند نمی رسید، اما کبلائی ها ومشهدی ها و افراد دیگری که به درجات پائین تراجتماعی   و صنوف پست تر تعلق داشتند، با دیدن کفش ها از همان راه دور، زیبائی آن ها را تحسین وتصدیق می کردند و صدای   ملچ وملوچ دهانشان شنیده می شد. حتی در قسمت بالای مسجد، یعنی زیر سقف ، جائی که زن ها کیپ هم نشسته بودند، پرده ها کنار می رفت و زن ها با انگشتان حنا بسته خود، اوستا آغا بالا را به یکدیگر نشان می دادند...
اوستا وقتی این ها را می دید، ازفرط   شادی نمی دانست چه کند. گاهی بلند می شد و خود را به جمعیت نشان می داد، گاهی   کلاهش را از سر بر میداشت و عرقچینش را جا بجا می کرد و دست آخر هم لبخندی می زد و ساکت بر زمین می نشست.
البته این خوشبختی زیاد هم پایدار نبود، زیرا یک دقیقه بعد، طلبه ها شروع می کردتد به اعلام کردن اسامی کسان       دیگری که   پول و یا هدیه های دیگری داده بودند وبدین طریق اهل مسجد اوستا را فراموش می کردند. در میان هدیه دهندگان به آغا، کسانی هم بودند که " صدی "   می دادند و یا اسب و گاو پیشکش می کردند. حتی گاهی   جبه خز وعبای مخمل هم داده می شد...
اوستا وقتی که اینها را می دید، همه شادیش زایل می گشت و خون جگر می شد. در چنین مواقعی بود   که او تازه معنی فقیربودن را می فهمید و به فکر فرو می رفت. در چنین حالتی او آن چنان در خود فرو می رفت که درمسجد بودن خود را هم فراموش می کرد... او در عالم خیال گاهی پول پیدا می کرد، خانه بزرگی می ساخت و همه اهل مسجد را به مهمانی دعوت می کرد، به همه آنها در ظرف های طلائی غذا می داد و درپایان مهمانی هم   نوکرهایش ، سینی های زرین پر از " داش قاش "(۶) را می بردند می گذاشتند جلو آغا علی عسگرآغا. از فردای   آن روزهم همه مردم شهر در باره   اوستا آغا بالا حرف می زدند. می گفتند که مردانگی هیچ کسی به پای اوستا آغا بالا نمی رسد. در اینجا بود که اوستا دستش را به آرامی در جیب می کرد و یک صدی بیرون می کشید و یواشکی تقدیم آغا می کردو می گفت : « آغا، من بمیرم این را بذار توی جیبت!» آغا هم پول را می گرفت میگذاشت در جیبش و لبخند می زد...
از این خیالات، دهان اوستا مثل عسل شیرین می شد و از شادی بیش از حد چشمانش در کاسه چشم می رقصید. اکثر اوقات، کسانی که در کناراوستا آغا بالا نشسته بودند، با گفتن اینکه :« اوستا، چی شده؟ یاد لبوافتادی؟   چرا لب و لوچه ات را اینجوری میکنی؟ ...» چرت او را پاره می کردند و از خیال بافی بیرونش می آوردند.
 
ـ ٣-
 
گفته می شد، که اوستا آغا بالا و آغا علی عسگرآغا صیغه برادری خوانده اند، وآغا، آنقدر خاطر اوستا را می خواهد که به او وعده داده است تا او را با خود به بهشت ببرد.
یک روز عصر، موقعی که اوستا آغابالا به خانه می آید، خطاب به زنش می گوید : « ئه، میدونی چی شده ؟ »
( اوستا آغابالا خجالت می کشید زنش را به اسم صدا کند، زنش هم از اینکه او را آغابالا صدا کند شرم داشت، برای همین هم آنها هر دو یکدیگر " ئه " صدا میزدند.بعضی وقت ها که صداهائی مانند بع بع گوسفندان ازداخل خانه می آمد، همه می فهمیدیم که اوستا و زنش   دارند حرف میزنند). زن اوستا در جواب او گفت :
ـ « ئه، مگه چی شده؟ »
ـ « ئه، به خدا می ترسم بگم »
ـ « نه بابا، نترس!»
ـ « بابا، به خدا می ترسم! »
زن با ترس و لرز پرسید :
ـ « آخه چی شده مرد حسابی، مگه خبر مرگ آوردی؟»
ـ « نه بابا، نه، یه چیزه ... اما به خدا ...»
در اینجا، زن حرف مردش را می   برد و می گوید :
ـ « ئه، مگه میخوام از دستت بگیرم، بگو ببینم چی پیدا کردی آخه؟»
اوستا پس از شنیدن این حرف ها، به دقت چپ و راستش را نگاه کرد، سرش را کمی به طرف زنش خم کرد و با صدائی آهسته که کسی نشنود به آرامی گفت :
ـ « ئه، ببین، به هیچ کس نباید بگی ها، آغا علی عسگرآغا ... » مرد کمی سکوت کرد و خودش را به عقب کشید و ادامه داد « ئه، نه، چشمم آب نمی خوره ... بس که تو نون می خوری!».
زن در حالی که چیزی از حرف های او دستگیرش نشده ودر عین حال جا خورده است می پرسد :
ـ « مرد، مگه دیوونه شدی؟ نون چیه؟ یالا بگو ببینم، نکنه بلائی چیزی سر برادرام اومده ...؟»
ـ « ئه، نه!»
ـ « ئه، پس چی؟ بگو ببینم! »
اوستا این بار، با کمی دل و جرئت سرش را به طرف زن می گیرد اما بلافاصله خودش را عقب می کشد و می گوید :
ـ « بابا جان، این همه که تو، نون می خوری،   حتما، هی خواهی گفت « من گندم میخوام، من گندم میخوام!» اونوقت هر دوی ما را مثل آدم و حوا، از بهشت می اندازند بیرون!»
زن که باز هم چیزی دستگیرش نشده بود، شک برش داشت که نکند مرد دیوانه شده باشد؟.
ـ « مرد، نکنه جن زده شدی وعقلت رو از دست دادی؟ چرا چرت و پرت میگی، گندم چیه؟»
اوستا کمی فکر کرد و بعد با عصبانیت :
ـ « آخه به خدا تو زیاد نون می خوری، من که نمی تونم به آتیش تو بسوزم».
اوستا این را گفت و خواست از خانه بیرون برود که زن جلدی پرید وجلو او را گرفت .
ـ « آخه مرد، دیوونه که نشدی، بگو ببینم چی میخوای بگی؟»
ـ « نه، به خدا اگه بگم ...!»
ـ « ئه، تو رو خدا بگو ...»
ـ « به خدا نمیگم ...! »
ـ « نه، میگی ...! »
ـ « اهه . . . من به تو بگم وتو هم موقع رفتن به اونجا، هی بگی من گندم میخوام، من گنم میخوام»
ـ « مرد، مثل اینکه دیوونه   شدی، آخه بگو ببینم چی شده؟»
بالاخره   بعد از کلی کشمکش، مرد، زنش را در جریان گذاشت. زن، با شادی زایدالوصفی دست هایش را به هم کوبید و گفت :
ـ « وا، مگه چیه، به خدا اگه بگن نون نخور، نمی خورم. منم خیال کردم   این چی میخواد بگه. تازه اونجا که   چیزای خوردنی نیست. اونجا همه چی رو بو می کنن و سیر میشن»
اوستا همانطور که نشسته بود کلاهش را به زیرپایش هل داد و در حال خنده گفت :
ـ « زن، میگم اما چه کیفی خواهیم کرد ها!»
ـ « ئه، میگم همیشه اونجا میمونیم دیگه، مگه نه؟»
ـ « آره، همیشه، همیشه، کیفه، کیف ...!»
زن، دست مردش را گرفت   و آورد روی دشک جلو پنجره نشاند.
ـ « ئه، یه دقیقه اینجا بشین، چند تا چیز باید ازت بپرسم. بگو ببینم، در اونجا، دوک نخریسی وپشم و اینجور چیزا هست یا نه؟»
ـ « نه بابا، نه که نیست. فقط حوری و غلمان. فقط از این چیزا هست، چه کیفی ...، تازه، همه رو که اونجا راه نمیدن، ما هم به خاطر آغا میریم. یا خودش ما رو می بره ، یا " قبض " ورود بهمون میده. به کسی نگی ها».
زن با شنیدن کلمه " قبض " به فکر فرو رفت، سپس رو به مرد گفت :
ـ « میگم، بهشت هم حتما یه جائیه مثل حموم. همونطور که توی حموم، سر حوض آب گرم مامور گذاشتن تا زن ها آب رو حیف ومیل نکنن، حتما، جلودربهشت هم یه آدم میذارن تا ارمنی و روس داخل نشن، اما تا ما " قبض" آغا را نشان بدیم، در بهشت رو باز میکنن وراهمون میدن بریم تو ... مگه نه ؟ »
حرف های زن به اینجا که رسید خنده با مزه ای کرد و رو به آغا بالا کرد و پرسید :
ـ « ئه، یعنی میگی اونجا، غلمان واینجور چیزها هم هست دیگه، نه؟».
مرد با عصبانت جواب داد که : « آره هست!».
ـ « مرد، تو رو به روح بابات عصبانی نشو دیگه، فقط بگو ببینم، پس اونا چی میخورن؟»
ـ « زن عقلش به این چیزا نمیرسه، اونا خوردنی رو میخوان چکار، خود اونا رو میخورن ها ها ها!».
ـ « مرد، میگم   ممکنه آغا وقت نداشته باشه، از بس که مردم به دنبالش   راه خواهند افتاد، اون وقت به خدا نمیتونیم از روی پل صراط رد بشیم و همه می افتیم ( زبونم لال) توی جهنم!».
ـ « هوم!، الله و اکبر، میگه پیش آغا علی عسگرآغا می افتیم توی جهنم، زبونتو گاز بگیر و استغفارکن زن، مگه آغا میذاره ما بیفتیم؟، والله ، اگه صد هزار نفر هم باشیم نمی افتیم. فقط کافیه نوک عبای آقا دست ما باشه.
ـ « مرد، میگم   بهتره که اون یه کاغذی، چیزی به ما بده. حالا که اون به تو وعده داده،   به موقع برو اونو بگیر، ممکنه که یادش بره   !»
حرف های زن، به نظر اوستا آغابالا درست رسید، دستی به ریشش کشید و گفت :
ـ « پس اگه اینطوره، اول باید برم حموم و مطهر بشم، والا نا پاک که نمیشه اونو گرفت »
و زن جواب داد :
ـ « خیلی خوب، هر کاری میخوای بکن، اما یه کمی زودتر برو!».
 
- ۴-
 
اوستا آغابالا به سوی حمام روان شد. باد پائیزی برگ های رنگارنگ درختان را ازشاخه ها می کند و بر زمین می انداخت. ابرهای سیاه   آسمان را پوشانده بود. ابرها هرچه بیشتر به طرف قبله حرکت می کردند ازضخامت شان کاسته می شد وبا نزدیک تر شدن به کوه ها کناره هایشان به سفیدی می زد و نور نقره ای روشنی از آنها منعکس می شد.
اوستا در راه حمام، ازخانه های بدون پنجره ای   که دیوارهای شکسته وفروریخته ای داشتند گذشت و از کوچه های تنگ وباریک با دست اندازهای زیاد عبور کرد. او آنقدر شاد و شنگول بود که در آسمان ها سیر می کرد وبه افتادن درچاله چوله ها و درآمدن کفش از پایش اصلا اهمیت نمی داد.
اوستا آغابالا بس که آدم مهربانی بود، نمی توانست از چیزهائی که هر روز در راه خود با آن ها مواجه می شد متاثر نشود. گاهی که او در کوچه لاشه سگ و گربه و حیوانات دیگر را می دید، با خودش فکر می کرد که " هه، انگار خدا هم نسبت به   این سگ ها غضب کرده،   هر چند که برای اونا بهشت وجود نداره. راستی کسی هست که به این گربه های بیچاره هم قبض بهشت بده؟".
شاید هم اگر اوستا بعد از دیدن نعش سگ و گربه با لاشه یک مرغ   روبرو می شد آن وقت با خود فکر می کرد که :
" البته کسی چه میدونه شاید این مرغ هم بره بهشت ؟، و باز فکر می کرد که :
"راستی   به اون   هم غلمان خواهند داد؟ هیچ معلوم نیست، شاید هم نفهمید و یه نوکی به گندم زد. راستی اگه این کارو بکنه با اون   چه می کنن؟ ...
اوستا آغابالا توی این فکرها بود که یک هو متوجه شد کله یک خر با دو تا گوش درازبه سینه اش چسبیده. چشمانش را که خوب باز کرد متوجه خری   شد که با بار هیزم سینه به سینه اش ایستاده. چون کوچه تنگ وباریک بود، الاغ خواست   با زور و فشاراز آنجا عبور کند.
اوستا آغابالا مانده بود معطل که چه بکند. دو راه بیشتر نداشت، یا باید برمی گشت ویا باید یک جوری اززیر الاغ رد می شد. راه دیگری نداشت. البته اوستا، حال و حوصله برگشت را اصلا نداشت. برای همین هم ، هر طور که بود خم شد و از زیر شکم الاغ گذشت.
ته کوچه به بازار ختم می شد. بازارهم آنقدر تاریک بود که دکان های تنگ وتاریک آن ، به زور دیده می شدند. عده ای از دکاندارها در حال جمع و جور کردن دفتر و دستک بودند تا راهی خانه خود شوند، عده ای دیگر هم در حال بستن درهای دکان خود بودند. درجلو یکی از دکان ها یک نفر با ملاقه ماست را ازتغار بر می داشت و با صدای نکره ای داد می زد :
ـ   « بدو... ماست، ماست دارم ... ماست ، بیا ...!» و یکی دیگردر گوشه دیگری، هوار می زد که :
ـ   « هندوونه دارم ... زود باش که تموم شد ...!»
به جز صدای آن دو، صدای دیگری به گوش نمی رسید. اوستا بی آنکه توقف کند، به سرعت ازآنجا گذشت، زیرا که آفتاب داشت غروب می کرد. او به چابکی از میان حمال هائی که در وسط بازار ایستاده بودند رد شد و به طرف مسجدی که در سمت چپش دیده می شد رفت.
موذن پیرمسجد در حالی که چوب سیگاری بلند به طول یک " آرشین" در دست داشت، جلو مسجد ایستاده بود. حمالها، در حال خارج کردن خیک و دیگر وسائل مربوط به دکاندارها از در کوتاه مسجد بودند. چون هوای مسجد خنک بود، برای همین، دکاندارها آن را اجاره می کردند و وسائل خود را در آنجا می گذاشتند. اوستا آغابالا چند قدم که از مسجد دور شد از جلو حمام سر در آورد. دیوارهای کوتاه و فروریخته حمام   صدها سال بود که به گنبدهای بزرگ آن تکیه داده بودند و به این حال مانده بودند. چه بسیار"خان" ها، که راه شان به این حمام افتاده و از آن گذشته بودند. چه فراوان "ملا" ها که صبح های زود به این حمام آمده و ساعت های مدید در آن به استراحت مشغول بوده اند. تا کنون هزاران مرد دراین حمام ریش خود را حنا گذاشته وبخش زیادی از عمر خود را درآن به خواب گذرانده اند که اکنون بسیاری از آنها از میان ما رفته اند، اما حمام همچنان پا برجاست و آماده است   تا هزاران نفر دیگر را از دنیای فانی به سرای باقی بفرستد.
 
همه نوشته های سر در حمام ترک برداشته بود. تنها چیزی که به وضوح می شد آن را تشخیص داد وخواند جمله
" حمام خیلی خوب است " بود که با خط درشتی نوشته شده بود. پائین تر ازآن نوشته هم، شکل پهلوانی کشیده شده بود که شیرهای در حال نبرد را تماشا می کرد. در اثربارش باران، دم یکی از شیرها کاملا پاک شده بود.
اوستا، چند لحظه ای با فکر شیر بی دم مشغول شد و از خود پرسید" آیا، این شیر از اول دم نداشته یا این پهلوونه دم اونو بریده؟ اگه واقعا این پهلوونه بریده ، پس روز قیامت چطور میخواد دم اونو بهش برگردونه؟".
پس از این فکرها بود که اوستا از پله ها پائین رفت وبا سر و صدا، در کوتاه حمام را باز کرد و داخل حمام شد. اولین چیزی که در اینجا به چشمش خورد، خمره   آب بود که در دیوارحمام تعبیه شده بود. کمی دورتر هم مرد ریش قرمزی را دید که کنار اجاق حمام، روی سکو نشسته بود و چرت می زد.
ـ   سلام علیکم !.
به صدای اوستا آغابالا، مرد حمامی از جا پرید، ازهولش کم مانده بود دیزی آبگوشت را که روی اجاق می جوشید بر زمین بریزد. جواب سلام آغابالا را داد و جویای حالش شد. اوستا از کنار حوض آب سرد که در وسط حمام بود گذشت و روی نمدی که روی سکو قرار داشت نشست و سراغ دلاک را گرفت. اوستا آغابالا یک هفته ای میشد که پیش دلاک
نرفته بود. موهای سر و ریشش حسابی بلند شده بود و ژولیده و پریشان بود و باید اصلاح می شد. حمامی چند بار به طرف در حمام رفت و سرش را ازدر بیرون برد و   کبلائی قلی را صدا زد   وسپس باز گشت   و سر جایش نشست.
کمی که گذشت، سر و کله   کبلائی قلی دلاک هم پیدا شد. دلاک به محض اینکه وارد شد آیینه کوچکی را با دامن لباسش پاک کرد و به دست اوستا داد.
کبلائی قلی مرد متوسط القامه ای بود که دماغ سرخ درازش تا وسط سبیل نازک او امتداد یافته بود. اگر گاهی   ناگهان قطره ای آب ازنوک دماغش چکه می کرد، درست روی لب پائین او بند می شد. همین باعث می شد که زمستان ها لب و دماغ او یخ ببندد. برای همین هم بود که کبلائی قلی زود به زود سرش را مثل سر اردک جلو می داد و آن را به چپ و راست تکان می داد و از شر آن قطره های ناغافل و مزاحم خلاص می شد. کبلائی قلی در خیلی از مسائل " اجتهاد" داشت، به خصوص در طبابت بسیار ماهر بود. مثلا او می دانست که دل درد از زیادی خون است، برای همین هم گرده مریضی را که دل درد داشت، بلافاصله تیغ میزد!. برای گلو درد هم حجامت پشت گردن را توصیه می کرد. سالی یک بار، آن هم در فصل بهار از جماعت خون می گرفت. معتقد بود که " درفصل بهاربلغمیات بدن به جوش می آید ونم بدن حرکت   می کند. برای همین، باید وقتی که خون بدن بیدار می شود و به جوش می آید، آن ها را از بدن پاک کنیم ".
کبلائی در روزهای ماه محرم ، سر بچه های شش ماهه را با تیغ می شکافت . درچنین مواقعی اگراز جای زخم بچه خون بیرون نمی آمد، آن وقت با زدن یکی دو پس گردنی به بچه، خون ظاهر می شد. البته گاهی هم به جای خون یک چیزهای آبکی تیره رنگی از جای زخم بیرون می زد واین نشانه آن بود که نذر صاحب بچه قبول شده است.
البته در این کار، دلاک های دیگر مهارت کبلائی قلی را نداشتند وبه جای یک شکاف کوچک، سر بچه را مثل هندوانه به دو نیم می کردند و خون فواره میزد، در نتیجه نذرشان قبول نمی شد. خلاصه کبلائی چیزی کم و کسر نداشت.   مرد عاقل وکامل ووبالغ و ماهری بود و در مسائل دینی خودش هم آدم عالمی بود.
اوستا آغابالا، پس از دیدن خود در آیینه، متوجه شد که ریشش به حنا هم احتیاج دارد، لذا سفارش   حنا را هم به حمامی داد.
 
- ۵ -
 
کبلائی قلی، کلاه   بلند اوستا آغابالا را از سراو برداشت ومویهای سرش را با آب خیس کرد. کبلائی پس از طرح چند سئوال، کمی از عوض شدن زمانه گفت و پس از کشیدن آهی طولانی، تیغ ریش تراشی را چند باربه به کمربند چرمی خود مالید و پس از تیز کردن آن شروع به تراشیدن   موی سر اوستا آغابالا کرد. هنوز نصف سر اوستا تمام نشده بود که یک دفعه کبلائی قلی خودش را عقب کشید و گفت :
ـ « اوستا، اصلن میدونی چه بلائی سرم اومده؟».
اوستا بی آنکه چیزی بگوید، زیر چشمی نگاهی به دلاک کرد وسرش را به زیر انداخت. این عکس العمل اوستا باعث شد تا دلاک حرفش را اینطور پی بگیرد:
ـ « دیروز سر نماز خیلی دعا کردم. هر چی تونستم به درگاه خداوند تبارک و تعالی استغاثه کردم. آخه از دست ما بیچاره ها که چیزی بیش از این بر نمیاد. سرمون گرم کاره   دنیا شده، آخرت را پاک فراموش کردیم. خلاصه شب خوابیده بودم ... » حرف های کبلائی به اینجا که رسید، خودش را عقب کشاند، سرش را کمی جلو داد وآن را چند بار به چپ و راست تکان داد تا قطره های مزاحم آب دماغش را دک کند.سپس چند دقیقه ای ساکت شد و بعد دنباله حرفش را گرفت :
ـ « اوستا، قسم به اونی که من و تو رو خلق کرده، یه دفعه دیدم کنار یه چیزی که نمیدونم سبد بود یا تنور ایستادم. یه نفرآمد وبا عصبانیت یه لگدی به من زد که افتادم تو سبد، تا خواستم هوار بزنم، یکی از اونهائی که، جونم فداشون بشه، جلو چشمم ظاهرشد. اوستا قسم به همون آقائی که به زیارتش رفتم!، یه دستی دراز شد و مرا از توی اون سبد بیرون آورد و یه دونه دلمه هم گذاشت توی دهنم. اوستا این رو هم باید بگم که هنوز دلمه رو نخورده از خواب پریدم و دیدم که صبح شده و بانگ خروس ها در حیاط   پیچیده. اوستا، مرد باید همیشه حرف راست بزنه، لقمه همینجور توی دهنم موند و نتونستم اونو قورت بدم!».
اوستا آغابالا با صدای آرامی گفت :
ـ « اعتقادت کامله، اما روزیت کمه! ... » ودوباره به فکر فرو رفت.
کبلائی قلی در حال تراشیدن موهای زیرچانه اوستا آغابالا گفت :
ـ « مگه ما بیچاره های رو سیاه چی از دستمون میاد. هر چی که خداوند تعالی قسمت کرده همون میشه. اگه منو کم روزی خلق کرده، دیگه اون هم دست خودشه، اگه منو لخت و گرسنه هم بذاره، چیزی ندارم که بگم ...
صدای ناله اوستا آغابالا بلند شد که گفت : ـ « آخ ...   اوستا یواش، گلومو بریدی! ».
اما دلاک که انگار گوشش بدهکار این حرف ها نبود، ادامه داد که :
ـ « ما نباید ناشکر باشیم. باید در راهش از همه چیزمون   بگذریم   تا روز قیامت در پیشش روسیاه نشیم!. میدونی اوستا، راستش من هر چی از دستم اومده کردم، دو بار کربلا رفتم، سه دفعه هم مشهد ...
ناگهان صدای اوستا آغابالا بلند شد که : ـ « کبلائی قلی ... قیچی دماغمو سوراخ کرد!»
 
  * * *
 
کبلائی قلی کارش را به پایان رساند و تیغ ریش تراشی را درلای کمر بند خود جای داد. اوستا بار دیگرخود را در
آیینه نگاه کرد، واقعا هم سرش با سلیقه تراشیده شده بود. دو طرف ریشش که مثل چنگک به گوش هایش چسبیده بود، لطف خاصی به سیمای اوستا می بخشید.
کبلائی قلی در کوتاه کردن موهای جلو سبیل اوستا آغابالا مهارت فوق العاده ای به خرج داده بود. لب های کلفت اوستا از لای موهای ریش و سبیل بیرون زده بود و بی اختیار نظر او را به خود جلب کرد.
اوستا آغابالا پس از آن که خودش را خوب در آیینه دید، با خودش فکر کرد که " آیا واقعا داشتن یک همچین چهره نورانی برای همه ممکنه؟"، با این فکر" یک شاهی" در کف دست کبلائی قلی گذاشت و روی   سکو، شروع به در آوردن لباس هایش کرد. ابتدا شال کمرش را که به طول چند " آرشین" بود بازکرد و بر زمین گذاشت، سپس آرخالق و ردای خود را کند و همه را یک جا روی نمد روی سکو گذاشت ( لباس زمستان و تابستان اوستا فرق چندانی با هم نداشت و همیشه همین چند تکه را شامل می شد ). اوستا آغابالا همه لباس هایش را جمع کرد و مثل دلمه، پیچید لای یک لنگ و گذاشت روی سکو و کلاهش را هم   گذاشت روی آن و از سکو پائین آمد. روی سکو بقچه های زیادی مثل بقچه اوستا وجود داشت که کلاه های مختلف الشکلی هم بر روی آنها نهاده شده بود.
بعضی از کلاه ها دراز وبه شکل خربزه بودند و این نشان میداد که صاحبان آنها ازاعیان و یا ملاها هستند. تعدادی از کلاه ها گرد و کوتاه بودند و بیشتربه هندوانه شباهت داشتند که علامت تعلق آن ها به اصناف کاسبکاران   بود. ویکی دو کلاه شبیه تایر ماشین هم بود که از آن چند جوان بود.
 

ادامه دارد