زبان و حقیقت
نقدی بر نقد زمانه


الف. ع. خ


• به دلیل آنکه گزاره های دینی اموری حقیقی (ذهنی) هستند و تا روز موعود نیز به امر واقعی تبدیل نخواهند شد، در نتیجه آقای گنجی پیرامون درستی و نادرستی "وحی بودن قران" و یا "غیبت امام زمان" نمی تواند حقیقت فایده مندی بیافریند، یعنی در این وادی نمی تواند فیلسوفی کند! چون فیلسوف بدنبال تولید حقیقتِ مفید است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۵ دی ۱٣٨۷ -  ۲۵ دسامبر ۲۰۰٨


بحث پیرامون "زبان" همواره با دشواری های خاصی روبرو بوده است، چرا که در این صورت می بایست از طریق یکی از ویژگی های انسانی، به معرفی و توضیح همان ویژگی پرداخت، یعنی "زبان" خود به شناسایی و معرفی خود می پردازد، به عبارت دیگر، شناسایی زبان به خودِ زبان سپرده می شود.
بی تردید انسان از توانایی های متعددی برخوردار است که یکی از مهمترین آنها زبان است، حال چگونه یکی از توانایی های آدمی می تواند پیرامون وسعت و چگونگی خود توضیح دهد؟ اصلا این توانایی چیست و چه نسبتی با دیگر توانایی ها دارد؟ و یا بر عکس، دیگر توانایی های انسان چه نسبتی با این توانایی دارند؟
انسان برای توضیح و تبیین هر چیزی از "زبان" استفاده می کند، برای توضیح و تبیین "زبان" نیز ناچار است به خودش (زبان) رجوع کند، در این حالت نمی توان برای انسان از یک طرف، و زبان او از طرفی دیگر نقشی جداگانه و مستقل تصور نمود، چرا که وقتی "شناسا" و "شناسه" یکی می شوند، هویتشان نیز یکی می شود. یعنی زبان همان انسان و انسان همان زبان می شود! در این حالت، تمام توانایی های دیگر انسان نیز در ذیل زبانش قرار می گیرند. پس وقتی که زبان به خودش می پردازد گویی مصادف است با آنکه انسان به خودش پرداخته است. یعنی وقتی پای شناسایی زبان برای انسان در میان است، تمام ویژگی های دیگرانسان نیز تحت الشعاع قرار می گیرد. یعنی تمام ویژگی های انسان به اجزاء یا ابزار زبان تبدیل می شوند. قدرت شنوایی، بینایی، بویایی، چشایی، لامسه و... همه و همه در خدمت زبان قرار می گیرند.
شاید باورش کمی سخت باشد اگر که بگوییم نقش زبانِ انسان فربه تر از نقش خود اوست. ممکن است پرسیده شود که چگونه پدیده ای (مانند زبان) که زیرمجموغهً پدیده ای (مانند انسان) است، می تواند نقش فربه تری داشته باشد؟! در پاسخ باید گفت، به دلیل آنکه زبان ریشه ای در بیرون از انسان دارد و بخشی از فرایند تولید و تکامل آن در خارج از انسان (اجتماع) شکل می گیرد، در نتیجه می تواند به قدر اجتماع (و عقول موجود در آن) فربه تر باشد. یعنی زبان به انسان توانایی های بیشتری از توانایی یک انسان (به مثابه فرد) می دهد. به همین خاطر است که قدرت و نفوذ زبان و اندیشهً یک فرد می تواند سالها پس از مرگ او ادامه داشته باشد و نسل های زیادی را تحت تاثیر خود بگیرد. بدین ترتیب، زبان، قبل از آنکه یک توانایی فردی باشد، یک توانایی اجتمایی است، یعنی منشاء قدرت آن تنها به انسان (به مثابه فرد) خلاصه نمی شود، بلکه یک ریشهً قوی و قدرتمند اجتمایی نیز دارد.
بی تردید زبان نه آن "تیکه گوشت" میان دهان است و نه آن شکل گویش* میان انسان و نه حتی آن تصورات و تخیلات درون اذهان! بلکه زبان، همانا قدرت کُدگذاری و طبقه بندی تصورات و تخیلات است. بدین ترتیب که تصورات و تخیلات با واژه ها کُدگذاری می شوند و به صورت طبقه بندی شده در حافظه قرار می گیرند. "تفکر" نیز هنگامی صورت می گیرد که با همین تصورات و تخیلاتِ کُدگذاری شده که در حافظه طبقه بندی شده اند، پردازشی صورت گیرد. تبلور این "فکر" نیز که منشاء خلق آن، زبان (به مفهوم قدرت کدگذاری و طبقه بندی تصورات و تخیلات) می باشد، از طریق آن تیکه گوشت درون دهان (که به غلط زبان نامیده شده) و دستگاه صوتی تعبیه شده در گلو، به شکل گویش خاصِ هر زادبومی، نمود می یابد. هر گویشی نیز کدهای خاص خودش را دارد.
حال باید ببینیم انسان چگونه تصورات و تخیلات خود را کُدگذازی می کند تا به صورت طبقه بندی شده به حافظه بسپارد، واقعیت آن است که انسان تمام کُدگذاری ها و واژه سازی هایش را به کمک عرصه ای به نام "اجتماع" انجام می دهد. یعنی تصورات وتخیلات به صورت "بین الازهانی" کُدگذاری می شوند، یا آنکه تصورات و تخیلاتی کُدگذاری می شوند که بین الاذهانی باشند، به عبارت دیگر کُدها به صورتی مشارکتی و قراردادی میان اذهان (حداقل دو نفر) ساخته می شوند.
اگر بتوانیم تصویر یا تصور شکل گرفته در ذهن خود را به تصویر یا تصوری در ذهن دیگران تبدیل کنیم، در این صورت می توانیم با طرف مقابل خود واژه مشخصی را برای اتلاق آن (تصویر یا تصور مشترک) "نشانه" کنیم. همچنین اگر نسبت به هر تجربه و عینیتی، درک مشترک داشته باشیم، بازهم ناگزیریم جهت طبقه بندی آن در حافظه، کُدی (نشانه ای) برای آن در نظر بگیریم.
با پردازش همین کُدهای طبقه بندی شده است که کنش "تفکر" در انسان شکل می گیرد. برای انتقال "فکر" و تفهیم آن به دیگران، بازهم آن کُدهای طبقه بندی شده مشترک (موجود در دیگران) هستند که به کار می آیند و باعث انتقال فکر می شوند. یعنی نقش زبان در تولید و انتقال فکر به حدی است که می توان آن را خالق فکر به حساب آورد. بدین ترتیب زبان تنها ابزار تفکر نیست بلکه خالق آن نیز هست، این خالق یک ریشه در انسان دارد و ریشه ای دیگر در اجتماع، همین ویژگی انسان است که به او هویتی اجتمایی می دهد! همین ویژگی است که انسان را با سایر موجودات متفاوت می کند. همین ویژگی است که انسانها را به یکدیگر وابسته می کند و "ابَر انسان" نیچه ای را غیرممکن می سازد. یعنی مفهوم "اجتمایی بودن انسان" صرفا به این خلاصه نمی شود که «انسانها با هم زندگی می کنند» چون بسیاری از حیوانات نیز باهم زندگی می کنند، بلکه مفهومِ "اجتمایی بودن انسان" به این است که اذهان مختلفی را کدهای مشترکی فرا گرفته است. یعنی کدهای مشترکی در اذهان مختلف ریشه دوانده است. این کُدها، قدرت درک از یکدیگر را آسان می کند.
حیوانات اما چنین مکانیسمی ندارند، یعنی نه می توانند به طور گسترده ای مفاهیم را کُدگذاری کنند و نه می توانند آن را در حافظهً خود طبقه بندی نمایند و نه می توانند داشته های طبقه بندی شده را پردازش کنند. اجتماع آنها "زبان" ندارد وگرنه در بسیاری موارد شبیه انسانها زندگی می کردند، شکل زندگی آنها به صورت گروهی و خانوادگی است، مکانیسم صوتی برخی از آنها بسیار قوی تر از انسان است به طوری که حنجره ای قوی و زبانی (به مثابه یک تیکه گوشت) پهن تر از انسان دارند. هیچ چیزی جز "غریضهً زیستن" دلیل ارتباط و اتصال میان حیوانات نیست، هیچ چیزی جز "نیاز به زیستن"، مناسبات آنها را سامان نمی دهد، "اجتماع" آنها با "اجتماع" انسانها متفاوت است. اجتماع حیوانات، تنها با حضور فیزیکی آنها معنا می یابد، حال آنکه اجتماع انسانها بسته به حضور فکری آنهاست. حیوانات توسط یکدیگر متفکرتر و داناتر نمی شوند. برتری و توانایی آنها در قدرت جسمی آنان است، بدین ترتیب وجود "ابرحیوان" موضوعیت دارد اما ظهور "ابرانسان" امری منتفی است.
انسانها تلاش می کنند تصورات و تخیلات جدید (وبدون کُد) را از طریق کدهای قبلی به دیگران منتقل کنند تا بتوانند کُد مشخصی را با مشارکت دیگران برای "مفاهیم جدید" ایجاد کنند. "مفهوم جدید" زمانی در اجتماع انسانی شکل می گیرد (یا بوجود می آید) که بتواند کُدی اختیار کند. در این صورت است که می توان آن را به حافظه سپرد و به ابزار "تفکر" تبدیل نمود. برخی مفاهیم در هستی وجود دارند و توسط انسان شناخته می شوند، برخی دیگر نیز از مواجهه انسان با هستی بوجود می آیند، یا ساخته می شوند.
"فکر" آن روابطی است که انسان بین کُدها (مفاهیم) ایجاد می کند. "فکری" که توانسته باشد بین مفاهیم رابطهً قابل قبولی ایجاد کند "اندیشه" خوانده می شود. اندیشه ای که بتواند به واقعیت و تجسم درآید "علم" است. خَلق "مفاهیم جدید" از طریق ایجاد رابطه بین مفاهیم (ساخته شده و شناخته شده)، فلسفه نامیده می شود. "هنر" اما همان تخیلات و تصوراتی است که برای کدگذاری به اجتماع عرضه می شود.
وقتی در جامعه ای سانسور برقرار می شود، فرایند کُدگذاری و شناسایی مفاهیم به حالت تعلیق درمی آید! یعنی تمام فرایند زایش فکر، تمام فرایند شکل گیری اندیشه، تمام فرایند تولید علم، تمام فرایند زایش فلسفه و تمام فرایند خلقِ هنر تعطیل می شود. چون تمام فرایند توسعهً زبان تعطیل شده است، به عبارتی انسان تعطیل شده است. سانسور شرایطی است که انسان را به حیوان تقلیل می دهد و راه "ابَرحیوان" را هموار می سازد. ابرحیوانی که فقط "غریضهً زیستن" دلیل ارتباط و اتصال او با دیگران است. اگر لازم آید دیگران را می درد و می بلعد تا بلکه بزید.
زبان، میزان و محدودهً انسان را در هستی تعیین می کند، یعنی گستردکی انسان در هستی و درک او از هستی به زبان انسان وابسته است. انسان بدون زبان قدرت خلق و شناخت هیچ چیزی را ندارد! هر چیزی تنها به اعتبار زبان است که "فهم"** می شود. همه حسیات ما از طریق زبان است که فهم می شوند. یعنی وقتی جسمی را لمس می کنیم یا تصویری را می بینیم و یا صدایی را می شنویم این حسیات تنها از طریق کدهای طبقه بندی شده در درون حافظه هستند که فهم می شوند. در این صورت هر "حس جدیدی" تنها با تعاطی مفاهیم حس شده و موجود در حافظه است که به "فهم" ما می رسد.
برخی "مفاهیم" دارای یک صورت واحد هستند، اما برخی از آنها صُور وسیع و گسترده ای را شامل می شوند. مثلا مفهومی که ما با واژه "خورشید" می شناسیم یکی است، اما مفاهیمی که با واژه "واقعیت" می شناسیم بسیار است. واژه "خورشید" به همان عنصر نورانی اتلاق می شود که در آسمان روشنی می بخشد اما واژه "واقعیت" به جمیع مفاهیمی اتلاق می شود که به وقوع پیوسته اند. پس واژه ای مثل "خورشید" تنها یک مفهوم را به ذهن متبادر می کند اما واژه واقعیت، مفاهیم زیادی را در بر می گیرد. حال ببینیم فهم ما از آنچه که با واژه "حقیقت" کدگذاری شده است چیست؟ یا به عبارت دیگر، آن مفهومی که ما آن را با واژهً "حقیقت" کدگذاری کرده ایم چیست؟ آیا ما یک مفهوم مطلق را از ازل تا به ابد به نام "حقیقت" کدگذاری کرده ایم؟ اگر چنین بوده، آن مفهوم ازلی و ابدی چیست؟
پیروان ادیان الهی و برخی از فلاسفه یک مفهوم ازلی و ابدی را به عنوان "حق" کدگذاری کرده اند، این "حق" در نزد پیروان ادیان الهی "خالق هستی" است. یعنی آنها از واژهً "حق" تنها یک مفهوم واحد را فهم می کنند، همانطور که همهً ما از واژهً خورشید یک مفهوم واحد فهم می کنیم. "حقیقت" نیز از نگاه آنان همهً آن چیزی است که این خالق می خواهد و می کند. یعنی "حقیقت" برای آنان تجسم "حق" است. از نگاه آنان "حقیقت" به آن دسته از مفاهیمی گفته می شود که منطبق و همسو با ارادهً خالق باشد. آنها این مفهوم ازلی و ابدی را در وجود همه اجزاء هستی ردیابی می کنند و از جنبه های دیگر جدا می سازند. بدین ترتیب از نظر پیروان ادیان الهی برخی از جنبه های وجودی انسان یا دسته ای دیگر از مفاهیم شکل گرفته در ذهن او باطل خوانده می شوند. از نگاه اینان تجسم باطل که "باطلیت" است، نباید وجود داشته باشد.
حال آنکه "زبانشناسی" اشاره شده در بالا به ما نشان می دهد که "حق" فهمواژه ای مانند "واقع" و "حقیقت" نیز فهمواژه ای مانند "واقعیت" است. یعنی اگر "واقع" به امری گفته می شود که در بیرون از ذهن انسان به وقوع پیوسته، "حق" نیز به مفهومی گفته می شود که(در ذهن) پدید آمده است! یا به عبارت دیگر، اگر به امور "وقوع یافته" واقعیت گفته می شود، به مفاهیم پدید آمده در ذهن نیز "حقیقت" گفته می شود. یعنی هر یک از واژه های "حقیقت" و "واقعیت" (برخلاف نظر پیروان ادیان الهی) به مفاهیم گسترده ای اتلاق می شوند که گروه اول در ذهن شکل می گیرند و گروه دوم در عین! پیروان ادیان الهی اما فقط پاره ای از مفاهیم پدید آمده در ذهن را "حقیقت" می دانند، پاره ای دیگر را نیز "باطل" قلمداد می کنند. برای باطل نیز نسخه نابودی می پیچند.
همین تقسیم بندی حق و باطل است که کار گفتمان دینی را با مشکل مواجه می کند. یعنی یک عالِم دینی به دلیل اینکه پیشاپیش، مفاهیم( حقایق) شکل گرفته در ذهن انسان را به دو دسته حق و باطل تقسیم می کند، در نتیجه نمی تواند با دیگران گفتگو کند، او فقط می تواند خطابه بخواند، چون در گفتگو با دیگران، به محض اینکه (ازنظر خود) با مفاهیم باطلی روبرو شود، وظیفه خود می داند که آنها را نابود کند، چون از نظر او "مفهوم باطل" نباید باشد، آنچه که باید بماند، "مفهوم حق" است. حال آنکه همهً آنچه که در ذهن انسان شکل می گیرد، حقیقتی است که وجود دارد و نمی توان آن را پاک و از صفحه ذهن انسانها نابود نمود.
متولیان ادیان به دلیل آنکه نمی توانند حقایق ذهنِ دیگران را پاک کنند، حاملان آن حقایق ذهنی را از صحنهً روزگار پاک می کنند. داوری آنها در تفکیک حقایق ذهنی دیگران، نوعی "معاد زودرس" را گواهی می دهد. معادی که با داوری "نمایندگان جعلی خدا" برپا می شود و آنچه هایی را "حقیقت" می پندارد که بتواند منافع شان را تامین کند. در این "معاد زودرس" اگر زورِ "نمایندگان جعلی خدا" برای نابودی آنچه که "باطل" می خوانند، کفایت نکند، با او صلح می کنند. "مصلحت" همانا، صلح موقتی بین حق(نمایندگان جعلی خدا) و باطل(مخالفان آنان)است.      
حال آنکه اگر در ذهن هر انسان(به مثابه فرد) "باطل"ی وجود داشته باشد، مرجع تشخیص آن باطل، کسی نیست جز خود همان انسان(فرد)، طبق گزاره های موجود در آخرین دین آسمانی(اسلام)،همه انسانها از "هدایت تکوینی" برخوردارند، همان هدایتی که ما با واژه "وجدان" می شناسیم. یعنی هر انسانی یک "داور" درونی دارد. "هدایت تشریحی" نیز با خاتمیت پیامبر به اتمام رسیده است، یعنی هیچ انسانی "داور" ذهنیات انسانهای دیگر نیست. از طریق گزاره های دینی به هیچ کسی چنین "مرجعیتی" داده نشده است. در نتیجه "حقیقت"، همه آنچه هایی است که در ذهن (حداقل دو انسان) شکل می گیرد. مانند واقعیت که همهً آنچه های "وقوع یافته" در عین است. همهً آنها وجود دارند، یعنی "راست" هستند! صحت دارند، اما می توانند درست یا نادرست باشند! باید توجه داشته باشیم که "راستی" و "درستی" یکی نیستند بلکه دو مقولهً کاملا جدا از هم هستند. "راستی" به وجود یک مفهوم در "ذهن" انسان دلالت دارد، حال آنکه "درستی" به اعتبار یک مفهوم در "عین" مربوط می شود. یکی دلالت بر "وجود" می کند و دیگری دلالت بر "اعتبار"!
اعتبار و عدم اعتبارِ مفاهیم، بسته به فایده مندی و نامفیدی آنها دارد، یعنی هر مفهومی که مفید باشد اعتبار خواهد داشت و هر مفهومی که مفید نباشد نامعتبر خواهد بود.
همانطور که "امور وقوع یافته" می توانند مفید یا نامفید باشند،"مفاهیم پدید آمده در ذهن" نیز می توانند مفید یا نامفید باشند! در نتیجه ارزش و اعتبار "مفاهیم پدید آمده در ذهن" بسته به میزان فایده مندی و نامفیدی آنها دارد. حتی پیروان ادیان الهی "خالق هستی" را به دلیل آنکه فایده مند است، معتبر و مقدس می دانند، نیروهای اهریمنی و شیطانی را نیز به دلیل آنکه نامفید و مضر هستند، بی ارزش و نامعتبر به حساب می آورند.
قبل از آنکه به "راستی" حقایق شکل گرفته در ذهنِ دیگران شک کنیم و به انهدام آنها بیندیشیم، بهتر است به "درستی" امورِ در حال وقوع بپردازیم، و به تولید واقعیت ها در مسیر "درست" کمک کنیم. هدف سیاست***، تولید "واقعیت های درست" است، یعنی واقعیت هایی که فایده مند باشد. هدف فلسفه نیز، تولید "حقایقِ درست" است، یعنی حقایقی که فایده مند باشد.   
هیچ "مفهومِ پدیدآمده در ذهن" را نمی توان نابود کرد، حتی نمی توان تغییر داد، همانطور که هیچ "امر وقوع یافته ای" را نمی توان تغییر داد، تنها با پدید آوردن مفاهیم جدید، می توان مفاهیم قبلی موجود در ذهن را بی اثر کرد، همانطور که با بروز یک واقعه جدید، وقایع قبلی تحت الشعاع قرار می گیرند. در نتیجه "حقیقت" و "واقعیت" تغییر نمی کنند بلکه با پدید آمدن حقایق و وقایع جدید(از طریق زبان)، این انسان و جامعه انسانی هستند که تغییر می کنند و وسعت می یابند. انسان و جامعه انسانی برخی از حقایق و وقایع را می جویند و می شناسند و برخی دیگر را می سازند. حقایق و وقایعی که توسط انسان ساخته و شناخته می شوند هرگز از بین نمی روند، بلکه از الویت می افتند.
واقعیت یک شناسه یا سازهً عینی است و حقیقت یک شناسه یا سازهً ذهنی! یعنی هیچ تاثیری نمی توان بر این شناسه ها یا سازه ها گذاشت. نقد هر واقعیتی اگر با نفی آن همراه باشد امری بلاموضوع و غیرممکن است. همینطور نقد هر حقیقتی اگر با نفی آن همراه باشد نیز امری بلاموضوع و غیر ممکن است. هیچ حقیقتی را بی اعتبار(نامفید) نمی توان کرد مگر آنکه حقیقتی معتبرتر(مفیدتر) پدید آورد! هیچ واقعیتی را نمی توان بی اعتبار کرد مگر آنکه واقعیتی معتبرتر پدید آورد.
اگر می گویم هیچ حقیقت و واقعیتی را نمی توان تغییر داد این بدان معنا نیست که کاری از دست انسان برنمی آید و در مقابل حقایق و واقعیات مجبور است سر تسلیم فرود آورد و به تقدیر تن دردهد! بلکه سخن بر سر این است که حقیقت ها مستقل از یکدیگر هستند، واقعیت ها نیز همینطور، انسان فقط سازنده و شناسنده حقایق و وقایع است، نابود کننده آنها نمی تواند باشد. آنهایی که شناخته می شوند جزء "هستی" بوده اند، آنهایی که ساخته می شوند نیز جزئی از "هستی" خواهند شد. انسان حقیقت را تغییر نمی دهد، بلکه تغییر حقیقت می کند! یعنی حقیقتی را جایگزین حقیقتی دیگر می نماید یا واقعیتی را جایگزین واقعیتی دیگر می کند.
مَثََل "آب ریخته به جوی بازنمی گردد" مصداق همین نکته است. یعنی "آب ریخته شده از جوی" یک واقعیت است که تغییر این واقعیت محال است. "برگرداندن آب، به جوی" واقعیتی دیگر است. واقعیت دومی، ممکن است واقعیت اولی را پوشش دهد، اما هیچیک را نمی توان از ذهن انسان پاک کرد.
در برخی مواقع حقیقت را به "راستی" تعبیر می کنند، و غیر حقیقت را به دروغ! به نظر من این تعبیر درستی است، چرا که حقیقت(به مفهوم درک مشترک دو نفر از یک چیز) راست است، یعنی وجود دارد، اما هر حقیقتی ممکن است درست یا نادرست باشد. راستی و دروغ با درستی و نادرستی متفاوت است. هر راستی درست نیست، همانطور که هر دروغی نادرست نیست. راستی هایی که برای بشر فایده ای نداشته باشند نادرست هستند، دروغ هایی که برای بشر فایده مند باشند، درست هستند. اگر دروغ شما باعث نجات انسان بی گناهی شود قطعا آن دروغ، دروغِ درستی است. آنهایی که "حقیقت" را هم به "راستی" و هم به "درستی" تعبیر می کنند، درک درستی از هر سه مفهوم ندارند. "حقیقت" راست هست، اما می تواند درست یا نادرست باشد.
انسان هر چیزی را با زبانش می شناسد و می آفریند! او با همین زبان شناسه ها و آفریده های خود را می فهمد و مورد خطاب قرار می دهد، او به دلیل فایده ای که از آنها می برد، معتبرشان می سازد. زندگی انسانی با زبانش معنا و اعتبار می یابد. پیامبر نیز اگر زبان باز نمی کرد، خدایش را نمی دید(حس نمی کرد)، او را نمی فهمید، پیامبر، خدایش را با زبان خود(قران) به مومنان معرفی کرد. یعنی مومنان با اعتبار زبان محمد(که قران است) خدا را شناختند و اکنون ستایشش می کنند. خلاصه هر حقیقتی تنها به "وسیله" زبان است که در ذهن ما شکل می گیرد.
بدین ترتیب، نه تنها گستردگی "انسان" به گستردگی "زبان" وابسته است، بلکه "انسان شناسی"(خودشناسی) او نیز به زبان شناسی اش وابسته می شود، یعنی انسان به میزان شناختی که از زبان پیدا می کند، به همان میزان، پیرامون "خود" به شناخت می رسد و به واسطه همین شناخت است که به زندگی خود معنا و وسعت می بخشد، یعنی به واسطه زبان است که خود را می سازد، به عبارت دیگر، انسان با زبان خویش، خود و هستی اش را می سازد و می شناسد.
زبان (به متابه قدرت کُدگذاری و طبقه بندی تصورات و تخیلات) نزد تمام انسانها یکی است، یعنی تمام انسانها از «قدرت کدگذاری و طبقه بندی تصورات و تخیلات» برخوردارند. یعنی همه انسانها توانایی "زبانی" دارند، فقط این کدهای(واژه های) متفاوت است که از نظر «تفکر و اندیشگی» حوزه های متفاوتی را پدید آورده است.
حوزهً اندیشگی ما، با کُدهایی شکل گرفته که در قالب گویش "فارسی" نمایان است. "انگلیسی" نیز حوزه ای دیگر از اندیشگی است که با کدهای مخصوص به خود شکل گرفته است. یعنی "فارسی" و "انگلیسی" هر یک "زبان" جداگانه ای نیستند، بلکه "گویش" جداگانه ای هستند. خصلت و ویژگی "زبان" در همهً گویشها یکی است. این فقط میزان و وسعت "تفکر" و "اندیشگی" است که حوزهً گویش ها را جدا از هم می کند. یعنی به جای آنکه بگوییم "زبان فارسی" و "زبان انگلیسی"، باید بگوییم "تفکر فارسی" و "تفکر انگلیسی"! چون نوع، میزان و وسعت "تفکر" است که این حوزه ها را از هم تفکیک می کند. یعنی نوع، میزان و گستردگی "مفاهیم" است که این حوزه ها را از هم تفکیک می کند. در میان گویش های مختلف همواره مفاهیم، تفکرات و اندیشه ها مبادله می شوند و به ارتقاء انسان کمک می کنند. در این مبادلات، کدها(واژه ها) نیز مبادله می شوند.
اگر گویشی مثل گویش فارسی،همواره وارد کننده "واژه" باشد، یعنی همواره وارد کننده "مفهوم" نیز هست. گویشی که واژه ای صادر نکند، بدان معناست که "مفهومی" نیز صادر نمی کند. گویشی که مفهوم، فکر و اندیشه ای برای مبادله نداشته باشد، به سمت مرگ و نابودی به پیش می رود.      
نسبت گویش های مختلف با یکدیگر را می توان به چند صورت نشان داد:
۱- ممکن است امکانات واژگانی تمام گویش ها با یکدیگر یکسان و هماهنگ باشد، یعنی همه آنها مفاهیم یکسانی را کدگذاری کرده باشند. یعنی به شناخت یکسانی از مفاهیم یکسان رسیده باشند.
۲- ممکن است امکانات واژگانی آنها به طور کلی با یکدیگر متفاوت باشد، یعنی هر یک از آنها مفاهیم متفاوتی را کد گذاری کرده باشند. یعنی نسبت به مفاهیم متفاوتی به شناخت رسیده باشند.
٣- ممکن است امکانات واژگانی آنها در برخی موارد یکسان و در برخی موارد متفاوت باشد، یعنی ممکن است، گویشها، برخی مفاهیم یکسان و برخی مفاهیم متفاوت را کدگذاری کرده باشند.
صورت اول و دوم تقریبا بعید به نظر می رسد.
صورت اول بعید است چرا که تمام گویش ها وابستگی بومی زیادی دارند، یعنی در مکان و زمان معینی، زاده می شوند.
صورت دوم بعید است چرا که زبان و مخلوق اش(فکر) مرز و بومی نمی شناسند و سریع تر از هر چیز، منتقل می شوند.
صورت سوم اما واقعیت دارد، چون بومی بودن گویش و "مرزناشناسی" زبان و فکر باعث می شود که گویشها، برخی مفاهیم یکسان و برخی مفاهیم متفاوت را کدگذاری کنند.
اگر گویشی مانند "فارسی" مفاهیم متفاوتی را نسبت به گویش "انگلیسی" کدگذاری نکرده باشد و همه بضاعت مفهومی اش در زیر مجموعه گویشِ انگلیسی قرار بگیرد، در این صورت شیپور نابودی گویش فارسی دمیده شده است.
گویش های زنده به گویش هایی گفته می شوند که نسبت به گویش های دیگر، مفاهیمِ سر به مُهری داشته باشند، یعنی چیزی در چنتهً آنها باشد تا جذابیت شناسایی داشته باشند! در اینصورت است که ضرورت زیستن خواهند داشت.
درجه هوشیاری هریک از "گویش ها" بستگی به شناختی دارد که آنها از"زبان" دارند! در واقع به شناختی بستگی دارد که از گویشگرِ خود(انسان) دارند. چون شناخت زبان، مترادف است با شناخت انسان!   
اگر بخواهیم میزان شناخت زبان در هر حوزه ای(از گویش ها) را سطح بندی کنیم، به نظر من چهار سطحِ مختلف می توان برای آن در نظر گرفت:
الف- سطحی که زبان را «تیکه گوشت درون دهان و احیانا دستگاه صوتی حول وحوش آن می داند».
ب- سطحی که زبان را «شکل گویش میان انسان ها می داند، مانند گویش چینی، انگلیسی یا فارسی».
ج- سطحی که زبان را «تخیلات و تصورات درون اذهان می داند، مانند ادبیات دوران مدرن».
د- سطحی که زبان را «قدرت کدگذاری و طبقه بندی تصورات و تخیلات» می داند، مانند برخی اندیشه های زبانشناختی دوران مدرن و پست مدرن.
به نظر من حوزهً اندیشگی برخی از گویشها مانند "انگلیسی" در حال ورود به سطح چهارم است، حال آنکه حوزهً اندیشگی گویش "فارسی" در اکثر موارد، هنوز در سطح دوم قرار دارد. یعنی هنوز "زبان" از نظر گویشگر و اندیشه گرِ فارسی، صرفا یک ابزار انتقال(آنهم وجه گرفتن) تفکر است نه خلق آن، حال آنکه زبانشناسی سطح چهارم، زبان را خالق تفکر نیز می داند.
در زبانشناسی سطح چهارم هر مفهومی که در ذهن انسانها شکل می گیرد، یک حقیقت است، حقیقتی که وجود دارد یا که بوجود آمده است. نفی آن حقایق کاری عبث است. هر چیزی که خلق می شود نابود نخواهد شد، تنها ممکن است از یاد برود، چگونه چیزی از یاد می رود؟ هر وقت مفاهیم جدیدی در ذهن گشوده شود، آنوقت است که مفاهیم قبلی از یاد خواهد رفت.
مفهومی مانند "امام زمان" در ذهن حداقل دو نفر شکل گرفته است. این یک حقیقت است، این حقیقت وجود دارد، یعنی اینکه دو نفری وجود دارند که نسبت به مفهومی تحت عنوان "امام زمان" درک مشترکی دارند. یعنی این قضیه "راست" است. راستی این حقیقت نشانه درستی آن نیست، چون درستی به فایده مندی مربوط است. یعنی هر چیزی درست است که فایده مند باشد. وقتی وجود "امام زمان" برای "منتظران" فایده و لذت انتظار ایجاد می کند، قطعا این "راستی" برای آنان "درست" هم هست،چون فایده مند است، لذت دارد! من اینها را نمی گویم بلکه این مفاهیم و ارزشها، ریشه های روانشناختی دارد.
همینطور موضوع وحی پیامبر، اگر حداقل دو نفر وجود داشته باشند که سخنان پیامبر را وحی بدانند، این نشان می دهد که حقیقتی شکل گرفته است. یعنی این قضیه راست است، یعنی دو نفری وجود دارند که به این درک رسیده اند! اما این بدان معنا نیست که این دو نفر درست می گویند، چون درستی منوط به فایده مندی است. اگر برای همگان فایده ای داشته باشد، همه قبول می کنند، یعنی همه آن را درست می دانند، اما اگر فایده ای نداشته باشد، همه آن را نادرست می دانند. پس وجود چنین چیزی (که دو نفر وجود دارند که چنین درکی دارند) دروغ نیست، بلکه راست است، منتها ممکن است راستی باشد که فایده ای نداشته باشد، یعنی نادرست باشد! اگر امروز مسلمانان وحی بودن کلام پیامبر را علاوه بر راستی، درست هم می پندارند به دلیل آن است که آن را فایده مند می دانند.
آقای گنجی با مراجعه به متون دینی و فقهی می خواهد ثابت کند که قران وحی نیست و یا امام زمان وجود ندارد، به نظر من چنین کاری غیر ممکن است، چون این حقیقت وجود دارد، یعنی افرادی هستند که چنین درک مشترکی از همان متون دارند. اما اگر می خواهد بگوید چنین حقیقتی "درست" نیست، یعنی فایده ای ندارد، نیازی نیست که به متون دینی و فقهی مراجعه کند، چون تمام آن متون بر راستی این موضوع دلالت دارند، در هیچیک از آن متون وعده ای داده نشده که بخواهد امروز محقق شود، وعدهً تحقق آنها آخرت و آخرالزمان است! این موضوع خودبخود بحث دروغ بودن آنها را منتفی کرده است.
برای نشان دادن درستی و نادرستی هر چیزی لازم است به واقعیت های امروز مراجعه کرد. چون همانطور که در بالا گفتم: «"درستی" و "نادرستی" به اعتبار و عدم اعتبار یک مفهوم در "عین" مربوط می شود». واقعیت های امروز نیز نشانی از "وحی" و "امام زمان" ندارد. وحی و امام زمان حقایقی هستند نزد مومنان! مظالمی که با تَمَسُک به این باورها صورت می گیرد از خود آن باورها جداست. انکار مُستَمسِِک دردی را دوا نمی کند بلکه افشای مُتِمَسِک است که دزدی و دلگی اش را آشکار می سازد و دستش را برای همه رو می کند.
آقای گنجی به جای آنکه به حقایق ذهنی مومنان بپردازد، بهتر است به وقایع عینی زندگی آنها توجه داشته باشد. حقایق ذهنی دیگران را نمی توان نفی کرد، چرا که آنها وجود دارند. راست هستند، عدم راستی آنها را زمان تعیین می کند، زمانی که برای تحقق حقایق دینی وعده داده اند، آخرالزمان است. هیچکس خود را در نقطه آخرِ زمان نمی بیند تا بتواند وجود یا عدم وجود حقیقتی را داوری کند. ما فقط می توانیم پیرامون درستی و نادرستی حقایق و واقعیتهایی داوری کنیم که زمان تحقق آنها در گذشته و اکنون باشد. اگر در صدد تعیین راستی و ناراستی حقایق(وعده داده شده) باشیم، خود نقش امام زمان را بازی می کنیم. یعنی همان چیزی شده ایم که انکارش می کنیم.
قطعا افراد زیادی هستند که پیرامون موضوع "وحی پیامبر" و "امام زمان" با آقای گنجی هم نظر هستند، اما حتی اگر یک نفر هم با ایشان هم نظر باشد، نشان می دهد که آنها به حقیقتی دست یافته اند. یعنی حقیقتی در ذهن دو نفر شکل گرفته است. این حقیقت وجود دارد، یعنی راست است، اما اینکه چنین حقیقتی درست باشد نیاز به "واقعیت" دارد، یعنی نیاز به امر وقوع یافته ای دارد تا تایید کند که چنین حقیقتی درست است. درستی هر حقیقتی به فایده مندی آن است. فایده مندی یا نامفیدی هر چیزی را تنها در امور وقوع یافته(واقعیت ها) می توان تشخیص داد. به دلیل آنکه گزاره های دینی اموری حقیقی(ذهنی) هستند و تا روز موعود نیز به امر واقعی تبدیل نخواهند شد، در نتیجه آقای گنجی پیرامون درستی و نادرستی "وحی بودن قران" و یا "غیبت امام زمان" نمی تواند حقیقت فایده مندی بیافریند، یعنی در این وادی نمی تواند فیلسوفی کند! چون فیلسوف بدنبال تولید حقیقتِ مفید است. در نتیجه اگر می خواهیم نادرستی زندگی آخوندی را نشان دهیم، و جامعه برساخته شان را بی اعتبار کنیم نیازی به نفی ذهنیات مومنان نداریم، بلکه پرداختن به زندگی عینی آخوندها و جامعه برساخته شان، و نشان دادن سوء استفاده آنان از عقاید مومنان، دوغ از دوشاب را به عینه آشکار خواهد ساخت. "واقع گرایی" به همین امر عنایت دارد.
گنجی آزاد است هر طور که می خواهد بیندیشد و هر طور که می خواهد بنویسد، اما منِ منتقد به او می گویم اگر هدف از اندیشه و نوشته هایش، نشان دادن راست و دروغ حقایق دینی است، این کاری عبث و بیهوده است چون امکان ندارد شما بتوانی گزاره های یقینی مومنان را از ذهن آنها پاک کنی! آنهم گزاره هایی که وعده است(یعنی وقت تحققش معلوم نیست) و لذت انتظار دارد. اگر هدف گنجی از طرح این مباحث نشان دادن درستی و نادرستی حقایق دینی است، باید به واقعیت های دینی، مانند نماز، روزه، خمس، زکات و نظایر آن بپردازد. این واقعیات نیز "وعدهً پاداش" دارند(یعنی وقت تحقق پاداش ها معلوم نیست) و لذت انتظار دارند. پرداختن به آنها نیز حقیقتِ جایگزینی خلق نخواهد کرد. اما اگر هدف بی اعتبار کردن حاکمان کنونی ایران باشد، نه نیازی به پرداختن به وحی پیامبر است و نه به غیبت امام زمان، نه روزه، نه نماز... به نظر من اگر هدف اخیر منظور نظر باشد، مباحثی نظیر "قران محمدی" ممتنع و حتی مخرب است، حال آنکه مباحثی نظیر «مانیفست جمهوری خواهی» یا «عالیجناب سرخپوش و عالیجنابان خاکستری» مباحثی بسیار مفید و روشنگر بوده اند.
البته مشکلی که وجود دارد منحصر به آقای گنجی نیست، به نظر من "نقدِ ما" سطح نازلی دارد، چون درک ما از زبان در سطح نازلی قرار دارد! همانطور که گفتم متاسفانه هنوز "زبان" از نظر اندیشه گرِ فارسی، صرفا یک ابزار انتقال(آنهم وجه گرفتن) تفکر است نه خلق آن! یعنی گنجی می خواهد حقیقت امام زمان را از ذهن مومن پاک کند بدون آنکه چیزی به جای آن قرار دهد. او فکر می کند اگر "امام زمان" را از مومنان بگیرد، چنگال خونین آخوندها از سر اندیشمندان کوتاه خواهد شد! پَلَشتی تحت هر پوششی امکانپذیر است، تنها با مراجعه به زندگی عینی آنها(از شکل معیشت گرفته تا نوع مراودات جنسی و بسیاری مسائل دیگر) می توان هویت واقعی آنها را آشکار ساخت.   
اشکال زبانشناختی، حتی در "بیداری" و "چاره اندیشی" ما نیز جریان دارد، وقتی زبانشناسان ما سخن از ضعف "اقتصاد زبانی" می کنند و راههای جبران این ضعف را "واژه سازی" از روی مفاهیم خلق شده در گویش های دیگران می دانند. یعنی به خلق "مفهوم" هیچ عنایتی ندارند و فقط به درکِ مفاهیم خلق شده در گویش های دیگر، و مصرف آنها، نظر می کنند، البته ممکن است این اندیشمندان دغدغهً "خلق مفهوم" نیز داشته باشند اما کار آنان مانند "کهنه گیوه" در بیابان است. مثل این است که اتومبیل شما در بیابان خراب شده و شما از یک تیکه نی به عنوان "شیلنکِ رابط" استفاده می کنید تا مشکل را موقتا حل کنید. روشنفکرانی که "واژه سازی" را سفارش می کنند، در واقع مانند امدادگرانی هستند که در بیابان، "نی" را جایگزین مناسب برای "شیلنگ رابط" تشخیص می هند تا ماشین مانده در بیابان را به آبادی برسانند.
استفاده از نی به جای شیلنگ، ممکن است درک ما را از کارکرد شیلنگ و رابطه مفهومی آن در دستگاهِ مورد نظر، آسان کند و ما را به درک مفاهیم کشف شده توسط دیگران برساند، اما "نی" کدی نیست که ما در گویش فارسی برای مفهوم یا کارکردی که "شیلنگ رابط" دارد، اختیار کرده باشیم. بحث بر سر این است که "واژه سازی" تولید فکر نیست، بلکه تلاشی است برای فهم تفکر دیگران.(البته این نیز مغتنم است)
همینطور وام گرفتن واژه از گویش های دیگر و یا "واردات واژه" که تحت عنوان "زبان باز" مطرح می شود، بازهم تمهیداتی است برای ایجاد رابطه و درک تفکرات گویش های دیگر.
"واژه سازی" و "زبان باز" به ما کمک می کند تا مفاهیم کشف شده دیگران را درک کنیم، اما بعید می دانم که این فعالیتِ گویشی بتواند گویش فارسی را زنده نگه دارد. زنده ماندن گویش فارسی بسته به تولید "فکر" است، بسته به تولید "مفهوم" است. تولید فکر و تولید مفهوم تنها در آزادی و نبود سانسور امکانپذیر است.
"واژه سازی" یا "واردات واژه" می تواند به مثابه "تنفس مصنوعی" باشد که چند نسلی از گویشگران فارسی را زنده نگه دارد. اگر این موجود محتضر(گویشگر فارسی) به هوش نیاید و خود خلق مفاهیم نکند، پس از چندین نسل می بایست "گویشگران فارسی" را تنها در کتابهای تاریخ جستجو کرد.
ایضا الویتی که برخی روشنفکران به سکولاریسم، لائیسم، اومانیسم و نظایر آن می دهند نیز به همین درد مبتلاست. واقعیت آن است که هر یک از این واژه ها به مفاهیمی کلان اشاره دارند، مفاهیمی که خود از پردازش بسیاری مفاهیم دیگر پدید آمده اند، یعنی هر کدام از آنها یک دستگاه یا نظام فکری هستند. اندیشه هایی هستند که مفاهیم زیادی در شکل گیری آنها دخیل بوده است. یعنی کدی(واژه ای) هستند که به مفاهیم گسترده ای اتلاق می شوند.
برخی از دوستان بدون توجه به شرایط عینی و ذهنی شکل گیری این مفاهیم و اندیشه ها، و بدون توجه به گستردگی آنها، این واژه ها را به مثابه دارویی برای بیمار ایرانی تجویز(تکرار) می کنند، بدون آنکه توجه داشته باشند محصول شیمیایی(مانند دارو) کارکرد متفاوتی با محصول انسانی(مانند فکر) دارد. این مفاهیم نمی توانند نقش آسپرین و آدولت کلد را ایفا کنند.
سخن بر سر این نیست که مفاهیمی چون سکولاریسم، لائیسم، اومانیسم و... مفاهیمی راست و درست نیستند و فایده ای ندارند بلکه سخن آن است که این مفاهیم، همگام و همزمان با واقعیت های زندگی گویشگرِ فارسی شکل نگرفته اند، یعنی فرایند شکل گیری چنان افکاری در زندگی گویشگر فارسی طی نشده است. بدین ترتیب پذیرش آنی و یکبارهً آن حتی برای کسانی که مدعی "فهم" آن هستند نیز غیرممکن است. بسیاری از ما خود را "دموکرات" می دانیم اما وقتی به عمل می رسیم هیچ نشانی از دموکراسی در وجود ما نیست. علت و دلیل، آن است که "اندیشهً دموکراسی" در گویش فارسی و همگام با واقعیت های زندگی گویشگر فارسی شکل نگرفته است. من نمی گویم این مفاهیم "اخ" است، بلکه می گویم برای گویشگر بیمار ایرانی می بایست با کدهای گویش فارسی و همگام با واقعیت های پیرامونش "دارو" خلق کرد، واقعیت هایی که بیشترین رابطه را با معیشت اش داشته باشد. فکری که با گویش فارسی و به تناسب واقعیت های موجود در آن خلق شود، می تواند مورد فهم گویشگر بیمار ایرانی قرار گیرد.
واقعیت های امروز ایران و شکل معیشت موجود در آن، فرصت مغتنمی است برای تولید فکر از طریق گویش فارسی، زندگی انگل وار آخوندی که مانند زالو خون شاغلان تمام حرف و مشاغل را می مکد، بهترین فرصت برای نقد و گذر از دوران کنونی است. دوره رنسانس، دوره ای بود که گویشگران لاتین(انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی و...) با نقد واقعیت های دوران خود از ارباب کلیسا گذر کردند. "رنسانس" دورهً انکار عقاید مردم نبود، کار فیلسوفانی که گذر از آن دوره را با انکار عقاید مردم دنبال می کردند به سرانجامی نرسید. امروز مغرب زمینیان بیش از مردمان شرق(چین و هند) متدین و دیندار هستند!   
برخی از فرهیختگان ما "اندیشه سکولاریسم" را از فرهنگ غرب گرفته اند و اکنون می خواهند آن را در فرهنگ گویشگر فارسی وارد کنند. حتی اگر این مقوله(اندیشه سکولاریسم) را نوعی تکنولوژی به حساب آوریم بازهم ورود این تکنولوژی با موانع و مخالفت هایی روبرو خواهد بود، اما آنچه که در نهایت رخ خواهد داد آن است که هر کسی آزادانه و به دلخواه آن را اختیار خواهد کرد. داستان ورود تکنولوژی "رادیو" به ایران داستانی عبرت انگیز است، در ابتدا بسیاری از گویشگران ایرانی از پذیرش رادیو امتناع می کردند اما بعدها همگان به دلخواه حضور آن را پذیرفتند.
حال آنکه پذیرش یک اندیشه ماهیتن با پذیرش یک تکنولوژی متفاوت است. تکنولوژی به دلیل فوریت و عینیتی که در فایده مندی آن وجود دارد به سرعت جای خود را باز می کند. اما "اندیشه" چنین ویژگی آسانی ندارد. کارآمدی یک اندیشه به پذیرش همگانی آن وابسته است و این تقریبا کاری صعب و دشوار است.
تقریبا تمام فرهیختگان ما اندیشه های مدرنیته(از جمله سکولاریسم) را آزادانه و گام به گام گرفته اند، حال می خواهند به گونه ای آنی و ضرب العجل این اندیشه ها را به دیگران منتقل کنند، در صورتی که اندیشه سکولاریسم به عنوان یک حقیقت، زمانی به ذهن آنان نشست که بر ویرانه های حقیقتی دیگر فرود آمد! یعنی کسی حقیقت قبلی را در ذهن آنان منهدم نکرد، تا سکولاریسم را وارد کند، بلکه اینان خود بودند که سکولاریسم را بر سر حقایق قبلی ذهن خود آوار کردند. اکنون اگر بگویی به شعار درآوردن "سکولاریسم" دردی را دوا نمی کند، به آنها برمی خورد! تا حدی که شما را کنار آیت الله ها قرار می دهند! اما متاسفانه نمی دانند که اگر هر چیزی را بخواهی به صورت "شعاری" به دیگران عرضه کنی، حقیقتی را در ذهن آنان پدید نیاورده ای! بلکه با ایجاد هیجان، فرصت "فهم" حقایق جدید را در آنان سوزانده ای! همه می دانیم که شعار بر خلاف شعر( که انسان را به آرامش، تعمق و تفکر می کشاند) انسان را به هیجان وامی دارد و او را به رفتاری عجولانه و سطحی می کشاند!
تنها راه گذر از دوران کنونی خلق "مفاهیم جدید" از طریق "گویش فارسی" است، خلق چنین مفاهیمی تنها با پرداختن به امور واقعی امکان پذیر است. خلق مفاهیم جدید ممکن است مفاهیم قبلی را پس بزند و آنها را از تداعی ذهنی دور کند اما با نفی مفاهیم قبلی هرگز نمی توان مفهوم جدیدی سامان داد، با معرفی مفاهیم دستیافته در گویش های دیگر نیز نمی توان آنها را به زندگی واقعی پذیرندگان کشاند! کمااینکه بارها دیده ایم که خودِ معرفی کنندگان آن مفاهیم، تنها در "لفظ" آن مفاهیم را پذیرفته اند و در عمل آنها را به کار نبسته اند. دلیلش آن است که درک و پذیرش این مفاهیم، در فرایند زندگی واقعی آنان شکل نگرفته است.
"زندگی آخوندی" که امروز در ایران جریان دارد فرصت خلق مفاهیم جدید را با "گویش فارسی" بیش از پیش فراهم کرده است. به جای آنکه به جمکران و زندگی خرافی مردم توجه چندانی داشته باشیم، بهتر است به زندگی آخوندها در پس پرده توجه کنیم! به بیوت دربارشان! به کاخِ پلشتی هایشان، به زنبارگی حیوانی شان به شکمبارگی شان به تظاهرات دینی شان به جیب های بی سروته شان به آقازاده هایشان به مافیای بهره کشی هایشان به راپورت های اطلاعاتی شان و خلاصه در یک کلام به آنورشان توجه کنیم! به همان وری که من و شما و مردمان محروم را برای نپرداختن به آنها، به چاه جمکران و نماز جمعه و تظاهرات دینی مشغول می کنند.
چه کسانی و برای چه، احمدی نژاد را بزرگ و مهم جلوه می دهند؟ چه کسانی و برای چه، شعارهای سیاسی(نظیر نفی هولوکاست) و تظاهرات دینی(نظیر انداختن نامه به چاه جمکران) را بزرگ و مهم جلوه می دهند؟ چه کسانی و برای چه، بلوف هسته ای و دیگر بلوف های سیاسی او را جدی و مهم جلوه می دهند؟ آیا پرداختن به گلوگاههای استبداد، پرداختن به همین هاست؟ نه! امروز برای نشان دادن ابزارهای خودکامگی و رسوایی آنها، باید بنیادهای سیاسی- اقتصادی را افشا کرد! باید به مافیاهایی نظیر"داشگاه آزاد اسلامی" "آستان قدس رضوی"، "بنیاد مستضعفان و جانبازان"، "دانشگاه امام صادق"، "کمیته امداد امام" و دهها بنیادی دیگر که افرادی نظیر جاسبی، واعظ طبسی، مهدوی کنی، عسکراولادی و دهها عضو موتلفه ای دیگر در راس آن هستند، پرداخت. شفاف سازی مقدمهً آزادی است. "زبان" و "تفکر" را باید برای شفاف سازی اینگونه عرصه ها بکار گرفت نه عرصه هایی که به اعتقادات ذهنی مومنان مربوط می شود. هیچ جامعه ای سکولارتر از جامعهً چین نیست، اما استبداد چینی نیز وجود دارد!
"ایدئولوژی تبعیض" نیز نمی تواند نظام حاکم بر ایران را توضیح دهد، چرا که "حاکمان امروز ایران" هیچ الویتِ دینی و ایدئولوژیکی ندارند، آنها برای استخدام مزدور، حاضرند هر بی دین و آیینی را بپذیرند، آنان حتی برای سرکوب زنان "برابری طلب" حاضرند از زنان روسپی نیز بهره ببرند. یعنی "الویت تبعیض" در نظام حاکمه ایران نه ایدئولوژی خاصی است و نه دین و مذهب خاصی و نه جنسیت خاصی، بلکه "الویت تبعیض" مزدوری است! استبداد تبعیض نمی شناسد او هر کس را که مزدوری کند عزیز می دارد.

------------------------
*واژه "گویش" را معمولا برای لهجه هایی که در درون حوزه های مختلف زبانی(مثل انگلیسی، فارسی، روسی) ایجاد می شود، استفاده می کنند، اما من اینجا "گویش" را به خودِ همان حوزه ها اتلاق کرده ام، حوزه هایی که از درون زبان به مثابه «قدرت کدگذاری و طبقه بندی تصورات و تخیلات» سربرآورده اند.
** "فهمیدن" و "حس کردن" دو مقولهً متفاوت از یکدیگر هستند. "فهمیدن" با تداعی همراه است، حال آنکه "حس کردن" مقوله ای بی واسطه است. یعنی "حس کردن" درکی مستقیم و بی واسطه است، حال آنکه "فهمیدن" درکی با واسطه و تداعی کننده است. واژه ها همان کدهایی هستند که بر حسیات مشترک گذاشته می شوند، یعنی واسطه هایی هستند که بین انسانها تداعی مشترکی ایجاد می کنند. یعنی موجب "فهمیدن" می شوند.
*** فلسفه سیاسی ماکیاولی، فایده مندی امر سیاسی را برای انسان(به مثابه فرد) در نظر دارد. حال آنکه فلسفه سیاسی مارکس فایده مندی امر سیاسی را برای انسان(به مثابه جمع) در نظر دارد. اما در هر دو صورت مشاهده می کنیم که فلسفه و سیاست بر مبنای درستی و فایده مندی امور استوار است، چه امر حقیقی چه امر واقعی.