میشا
قطعه‌ای از رمان منتشرنشده‌ی لنا


دکتر اسعد رشیدی


• بیرون سایه شب برروی زیرفونها و کاجهای سبز تیره فرود آمده بود. باد دانه های ریز باران را به پنجره های دو جداره‌ی سالن که‌ رو به خیابان باز می شدند می کوبید. سونیا قدری مکث کرد. دست راست را زیر چانه اش ستون کرد. اندیشید زمان چه سرعتی می تواند داشته باشد و تغییرات چقدر طوفانی و با شتاب جریان می یابد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۷ دی ۱٣٨۷ -  ۶ ژانويه ۲۰۰۹


بیرون سایه شب برروی زیرفونها و کاجهای سبز تیره فرود آمده بود. باد دانه های ریز باران را به پنجره های دو جداره‌ی سالن که‌ رو به خیابان باز می شدند می کوبید. سونیا قدری مکث کرد. دست راست را زیر چانه اش ستون کرد. اندیشید زمان چه سرعتی می تواند داشته باشد و تغییرات چقدر طوفانی و با شتاب جریان می یابد. اندیشناک به اطراف نگاه کرد، دید، مکانیک عرض سالن را با مردی کوتاه قامت که یقه کت خاکستری اش را تا گردن بالا آورده بود پیمود، به راست پیچید و کنار ماشینی که تق و تق کنان کاغذهای رنگی را از روی ریل فلزی می غلتاند ایستاد و در گوش مرد کوتاه قامت زمزمه ای کرد و هر دو برگشتند و این بار پیچیدند طرف چپ و از میان سالن راهشان را کشیدند بسوی اطاق انتهای سالن که چراغهایش خاموش و در شیشیه اش نیمه باز مانده بود. سونیا از روی کپه های کاغد به پائین جستی زد. ماشین را دور زد و بی اعتنا به لنا که دسته های سفید کاغذ را روی ریل می چید دستی برای مکانیک تکان داد. کارگران در میانه و انتهای سالن برگه‌های رنگی چاپ شده را کشان کشان روی چرخ دستی بار می کردند. مکانیک کلاه ماهوتی را تا روی پیشانی اش پائین آورده بود. هیکل لاغر و استخوانیس را لباس کار سورمه ای رنگی که به سیاهی می زد پوشانده بود. گامهای تند و با شتابی برمی داشت و مرد کوته قد تلاش می کرد که هیکل گرد و پاهای کوتاهش را با گامهای مکانیک هماهنگ کند و هراز گاهی گره کراوات قرمز رنگی که گلویش را می فشرد، جابجا می کرد. به آستانه در رسیده بودند. زن با صدای جیغ آلوده ای فریاد کشید:
ــ الکساندر پتروویچ، الکساندر پتروویچ
تق و تق ماشینها صدای زن را بلعیدند. دوباره و این بار کف دستها را حایل دهان و لبهایش کرد و مرد را چند بار صدا زد. مکانیک برگشت و دید که زن ایستاد، نفسی تازه کرد، دست روی سینه هایش گذاشت، بالاتنه را روی دو زانو خم کرد، لحظه ای به همان حالت درجا خشکش زد، سپس به آرامی کمر راست کرد، نفسش بالا آمد، آهی کشید و کنار مرد قرار گرفت:
- الکساندر پتروویچ، شما نفس آدم را می برید، اجازه هست، کار مهمی با شما داشتم. مرد گره کراواتش را شل کرد.
ــ بیا تو سونیا، در را هم ببند و باسر اشاره کرد به مکانیک که چشمانش به سرخی گرائیده بود، لب بالائیش می پرید و جعبه ی ابزار را روی زمین نهاده بود.
ــ با این اوضاع و احوال این احمق اولین کسی خواهد بود که کارش به گدایی خواهد کشید. سونیا ایستاد تا ناچالنیک (۱) از آستانه در بگذرد و با دستمال مچاله ی تیره ای عرق صورت را پاک کند و خلط دهانش را با سر و صدا در دستمال تف کند و آن را در جیب فرو برد. سونیا دید که مرد خسته به نظر می رسد. گونه های گوشتالود و ارغوانیش که به کبودی می گراییدند، به لرزه افتاده بودند. زیر جشمان آبی، ریز و بی حالتش دو کیسه پف کرده کوچک آویخته می نمودند. سونیا فکر کرد که کار کبد ساخته است. آخرین روزهای زندگی شوهرش را لحظه ای در ذهن مرور کرد؛ دندانهای کلید شده و لب های کبود و واژه های نامفهومی را که سعی داشت بر زبان بیاورد را از نظر گذراند. عفونت ریه هاو کلیه ها که در اثر مسمومیت الکل از کار افتاده بودند، طپش آرام ضربان قلب که با افتادن دستهای کرخت و بی حالتش کنار بستر خواب همزمان شده بود را به خاطر آورد. سوزش خفیفی پلکهایش را خیس کرد. جثه کوچک و شکننده اش به عقب متمایل شد، پاهایش قدری لرزید. به آستانه در تکیه داد و سردی فلز، دستهای بی حسی را که دنبال تکیه گاهی می گشت گزید. صدای خشدار الکساندر پتروویچ سونیا را از افکار پریشانی که لحظه ای چند جسم و ذهنش رابه چنگ گرفته بود به خود آورد:
ــ حرف شفاهی به درد نمی خورد، هر چه هست روی یک ورقه کاغد بنویس و با انگشتان خپله اش روی میز ضرب گرفت. تنه سنگین را به پشتی صندلی تکیه داد، لب بالا را با دندان گزید، به بیرون نگاه کرد. باد دانه های کوچک و خشک برف را در هوا به بازی گرفته بود. خس خسی کرد، کراوات چروک شده را صاف کرد که بالاتر از ناف آویزان بود. شانه هایش را بالا انداخت و لب پائینی را برگرداند:
ــ هه، تازه نوشتن هم بی فایده است. و به چشمان سونیا خیره شد که آرام و بی پناه می نمود. سینه را صاف کرد، آهی کشید:
_ چرخ این دستگاه مدت هاست وا رفته.
سونیا با لب های نیمه باز و نگاهی مات به دیوار تکیه داده بود:
ــ با چند نوشته بی بو و خاصیت در مورد ماده سگی رذل و فاسق خارجیش چیزی که عوض نمی شود.
سونیا آثار بی اعتنایی در چهره مرد را، مدتهاپیش خوانده بود. شباهت ناگزیر، میان دو موجود، یکی را که تازه بخاک سپرده بود و دیگری که با چهره ی پف کرده و غمبار کشوهای میز را نومیدانه جستجو می کرد، از نظر گذراند. وحشتی که بعد از بخاک سپردن شوهرش در جانش لانه کر‌ده بود، سر تا پای وجودش را لرزاند. ناچالنیک با دستهایی که از ارتعاش می لرزید دو ورقه ی کوچک چاپ شده با مهر سیاه رنگی که‌ زیر نوشته ها کوبیده شده بود را جلو صورت سونیا تکان داد:
ــ این ورقه های آشغال را می توان با پول سیاهی خرید و صاحب بخشی از سهام کارخانه شد. پوزخندی زد. پیشانی را خاراند. رفت به طرف کمد قهوه ای رنگی که در گوشه ی چپ دفتر کار قرار گرفته بود. پالتو خاکستری سنگینی را که خز مصنوعی سیاه رنگی یقه های آن را تزئین می داد را از جارختی کند و در حالی که دست چپ را در آستین پالتو فرو کرده بود، برگشت و دید که سونیا روی دو برگه کوچک خم شده است.پرتو کم رنگی از سقف می تابید و نیمرخ سونیا را روشن می کرد. موهای کوتاه و رنگ کرده اش که تا محاذات گردن و چانه اش امتداد یافته بود؛ چهره اش را گردتر و سن وسالش را اندکی کمتر نشان می داد:
ــ از چهل هم گذشته است.
ــ فکرنمی کنم قدرتش را داشته باشم.
پالتو روی شانه و کتف سنگینی می کرد. مرد دکمه ی پالتو را انداخت.صدای ریز و خفه ی سونیا را نشنیده گرفت، کلاهش را به سر گذاشت:
ــ اگرهم قدرتش را تو و امثال تو داشته باشید، با بازار بورس چه خواهید کرد؟ گیرم که صد سهم خریدید، فردا که نوسان پولی پدر همه را سوزاند، این چند سهم هم به پنج یا ده سهم و پس فردا به گه تبدیل خواهد شد.
سوز سردی از لای پنجره برگهای نخل پیری که به زردی گرائیده بود را به آرامی تکان می داد. ناچالنیک میز را دور زد، به آستانه درگاه پا گذاشت و از لای در دید، که کارگران کاغذهای چاپی را روی چرخ دستی و کنار ماشین هایی که از تق و توق باز ایستاده اند، کپه کرده اند. مکانیک کلاه ماهوتی را از سر گرفته است، موهای عرق کرده و طلائی رنگش را از زروی پیشانی کنار زده است، خم و راست می شود، دستهای سیاه رنگش برابر دیده گان لنا تکان می خورد، شانه هایش بالا و پائین می پرد و هرازگاهی سرش را نزدیک صورت لنا و به موازات گوشهایش که از سرما به رنگ ارغوانی تیره در آمده است جلو می برد، پنداری رازی بزرگ را باز می گوید، دیده گانش را با دقت به اطراف می گرداند، قدمی نزدیک ترمی شود، لنا کمی به عقب می نشیند، نوک بینی اش به بالا متمایل می شود، چین می خورد، چشمانش گرد می شود و لبهایش گویی بوی مشمئز کننده ای را حس کرده باشد بدون حالت، باز می ماند.
ـ این مادرجنده را نگاه کن، انگار تو ماتحتش جیوه ریخته باشند، چه سرودستی می جنباند.
مرد پالتو را کامل پوشیده است. سونیا سرش را برگرداند، دو ورقه کوچک را در جیب فرو کرد، جلوتر آمد:
ــ سر و کونش بوی الکل و سیر می دهد.
جراغ های سالن یکی پس از دیگری پت پت کنان خاموش می شدند. کف سالن را کرکی سفید و چسپناک پوشانده بود. لایه ی نازک و سفیدی در هوا معلق زنان به دیواره های سالن و شیشه های مات پنجره سائیده می شد. سونیا چشم از پنجره گرفت، سینه را جلو داد و از پس ناچالنیک گام در راهرو گذاشت. مکانیک جعبه افزار را جمع کرده بود، کلاه را تا محاذات ابروهایش پائین کشیده بود، تکیه داده بود به ماشین چاپ، خیره شده بود به لبهای لنا، که به آرامی تکان می خوردند:
ــ میشا (۲) برای مردها کار همه جا فراوان است، بویژه برای تو که مکانیک هستی، اما...
شانه ها را قدری بالا آورد، سر را میان شانه هایش پنهان کرد .میشا کمی جابجا شد:
ــ اما..چی!؟
ــ اگر این لعنتی را کنار می گذاشتی.
لنا اشاره کرد به شیشه نیمه پری که از جیب گشاد لباس کار میشا بیرون زده بود. میشا تنه اش را از ماشین چاپ جدا کرد، بطری را فرو کرد در جیب گل و گشادش و با دستمال چرب و چیلی شیشه را پوشاند، به آرامی جلو آمد:
ــ خب که چه بشود؟
بوی سیر و ودکا لحظه ای فضا را پر کرد. لنا صورتش را با غیظ عقب کشید، چهره اش مچاله شد. میشا نزدیک تر آمد.نگاه کرد به اطراف، سالن تقریبا از کارگران تهی شده بود، با سر اشاره کرد به جیب گشاد شلوارش:
ــ تو بگو، تو بگو، لنچکا، آخر این تنها دلخوشی من است، اینهم که از دستم گرفته شود، خاک کدام گورستان را به سرم به ریزم؟ تو می فهمی، ها...نه
ــ نه، نمی فهمم.
احساس مبهمی در نگاه میشا موج میزد، فکر کرد؛ چقدر لنا را می تواند دوست داشته باشد، چقدر می تواند در کنار او خوشبخت باشد، آخر هر چه هست،لنا که غریبه نیست، یک زبان، یک نژاد، یک سرزمین، آه...خدای من، این نره خر خارجی از کجا پیدا شد، چه دارد این پناهنده هیچ ندار، چه دارد او به لنچکا بدهد، این...واژه های بی مفهومی به مغز فشار می آوردند، دست در جیب کرد، به انتهای سالن نگریست، چراغ دفتر خاموش بود، گلوی بطری را لمس کرد، جرعه ای نوشید، چهره اش گلگون شد و چشمان میشی درشتش پرفروغ تر به نظر آمد. خیره شد به لبهای لنا، که با لبخندی کوتاه از هم گشوده می شد. کلاه را به پس سر راند؛همانجا ایستاد، انگار فهمیده بود که بوی ناخوشایندی پراکنده می کند. لحن صدایش ملایم تر شد، باریکه لبخندی از گوشه لبهایش راه گشود. لنا آخرین دسته ی کاغذهای سفید را روی هم می چید، شال سیاه رنگش را محکم دور کمر حلقه زده بود. میشا آرام گرفته بود، گاهی می ایستاد و نگاه نگرانش رابه اطراف می افکند و در فرصتی کوتاه جرعه ای سر می کشید و با پشت دست لب و لوچه ی کبود و تیره اش را پاک می کرد، بطری را با شتاب در جیب فرو می کرد، می ایستاد و لب های ترک خورده اش با جریان کوچک لبخندی از هم گشوده می شد.


(۱) ناچالنیک: در زبان روسی، مدیر (رئیس)
(۲)میشا: لحن نوازشگرانه و کوتاه شده‌ی میخائیل