فاجعه ی هر روزه و روزمرگیِ فاجعه
به مناسبت جنگ در غزه


امین حصوری


• این فرآیند شوم در کنار محدودیت های ذاتی کنش سیاسی اعتراضی برای شهروندان (به درجات مختلف در همه ی جوامع)، به لوث کردن فاجعه و «پذیرشِ همگانی» آن می انجامد و بدین سان بزرگ ترین فاجعه ی دنیای معاصر به تدریج رقم می خورد: «خو کردن همگانی به زیستن در فاجعه»؛ یا زیستن در میان جامعه، به گمانِ برکناری از آن ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۴ بهمن ۱٣٨۷ -  ۲٣ ژانويه ۲۰۰۹


توضیح: خوشبختانه پیش از پایان این مطلب و اقدام به انتشار آن در فضای «مجازی»، در منطقه ی غزه آتش بس - یا در معنای صریح تر «توقف کشتار» - برقرار شد؛ اما از آنجا که شوربختانه چنین توقف هایی بنا به ماهیت خود و به گواهی تاریخ خونبار فلسطین در 6 دهه ی اخیر موقتی اند، ترجیج داده ام زمان افعالی که به وقوع جنایت و فاجعه اشارت دارند، «زمان حال» بماند؛ گو اینکه مضمون برداشت من از «فاجعه» در این نوشتار، لزوم چنین انتخابی را توضیح خواهد داد.

1- اگر فارغ از هر گونه جانبداری سیاسی بپذیریم در منطقه ی غزه فاجعه ای انسانی در حال وقوع است، آن گاه می توانیم اضافه کنیم که وقوع این فاجعه، به مانند بیشتر فجایع انسانی در طول قرن بیستم و تاکنون، در مقابل دیدگان جهانیان جریان دارد؛ با این تفاوت مهلک که اینک به واسطه ی فراگیرتر بودن رسانه ها و دسترسی همگانی به آنها و نیز اهمیت رسانه ای ویژه ی مناقشاتی که اسراییل پایه ای از آن باشد، این فاجعه روز به روز و ساعت به ساعت - و شاید حتی دقیق تر- در قالب گزارش های خبری زنده و غیره به همه ی جهانیان مخابره می شود و حتی این امکان را به ما می دهد که - در صورت تمایل - تعداد قربانیان امروز را با روز قبل مقایسه کنیم و درصد کودکان و زنان جان باخته را نیز در مقایسه با روز قبل بررسی کنیم؛ بدین ترتیب ضمن اینکه از نظر اخبار مهم جهان و آمار و اطلاعات مربوطه، «به روز» می شویم، حسی از «در جهان بودن»، «در جریان مسایل بودن» و «بی خبر یا بی تفاوت نبودن» به ما دست می دهد؛ که این آخری به ویژه ناشی از آگاهی به واکنش هایی است که به صورت اصوات یا اداهای تعجب، تاسف و یا انزجار و نیز در قالب برخی تاثرات درونی از خود بروز می دهیم. از سوی دیگرهر چه جزییات خبری فاجعه در خلال گزارش های مکرر تصویری و غیره دقیق تر و با وضوح بیشتر اطلاع رسانی/تصویر شود، آن حس کذایی «در جهان بودن» در ما بیشتر برجسته و ارضاء می شود.
بنابراین خصلت فراگیر بودن/شدن رسانه ها جدا از همه ی زمینه ها، ملزومات و تبعات آن، از آنجا که به طور سهل الوصول و بدون سپردن هیج گونه تعهدی و درعوض بدون فراهم بودن فرصت و مجرایی عمومی برای ابراز واکنش شخصی یا جمعی، ما را در «جهان» قرار می دهد/ پرتاب می کند، در واقع به طور ضمنی به رسانه ها این امکان را می دهد، که به نیابت از ما، واکنش های ما را هم شکل دهند؛ یعنی به جای ما موضع گیری کنند و با اطلاع دادن این مواضع به ما و دیگران، سکوت «مخاطب گونه ی» همه ی ما را به نشانه ی تایید این موضع گیری ها و موجه بودن آنها «بازپخش» کنند؛ (تکرار و کثرت می تواند مرزهای بین هر «گزاره»ای با «واقعیت» مورد اشاره ی آن گزاره را کمرنگ یا حتی محو سازد).
در چنین جایگاهی، رسانه ها تنها به دادن اخبار و یا تحلیل های تک بعدی (و یا پنهان کردن دیگر اخبار) اکتفا نمی کنند؛ آنها از این توان برخوردارند که احساسات و عواطف ما را هم شکل دهند، دستکاری کنند، یا تحت کنترل خود درآورند.
این موقعیت «انفعالی» برای ما در مقابل موقعیت «فعال» رسانه ها، کمابیش همانند نقشی است که در «چرخه ی مصرف» به عنوان نقطه ی انتهایی و بازگشتیِ «فرآیند تولید اجتماعی» داریم! ....
2- اما ما شهروندان «جهانی به غایت مدرن»، در برابر یک فاجعه ی انسانی، مانند آنچه در غزه می گذرد، بیش از این چه می کنیم؟!
اکثریت قاطع ما «مخاطبان خاموش»، کاری بیش از بروز کنش های احساسی اولیه نمی کنیم. البته پاره ای از ما ممکن است اخبار مربوطه را با کنجکاوی بیشتری دنبال کنند؛ پاره ای ممکن است چند تایی هم در این مورد گزارش تحلیلی و مقاله بخوانند و در خلال صحبت های روزانه با دیگران، در این مورد هم اظهارنظر و حتی بحث نمایند؛ هم به این خاطر که به لحاظ انسانی یا سیاسی موضوع را مهم تلقی می کنند و هم به این خاطر که این موضوع، «رسانه ای» شده است؛ به بیان دیگر موقعیتی که در آن هستیم عبارت است از «رسانه ای شدن یک فاجعه»؛ آن هم نه فاجعه ای مربوط به گذشته، بلکه فاجعه ای زنده و جاری! که به دلیل شدت و وخامت خود، موقتا سایر «فجایع جاری و روزمره» را تحت اشعاع قرار داده است («فجایع جاری و روزمره» عموما به دلیل بدیهی بودن یا به عکس، قابل اثبات نبودن و یا به دلیل مزمن بودن و مواجهه ی روزمره ی اغلب مردم با آنها، فاقد «استانداردها» و یا جذابیت های لازم برای «رسانه ای شدن» هستند؛ گر چه از این وضع زیاد هم نباید ناراضی بود!)
پس در تمامی ساعت ها و لحظاتی که کارهای روزانه مان را انجام می دهیم: مثلا وقتی با اعضای خانواده یا همکاران چایی/ قهوه ی صبحگاهی می نوشیم، پشت میز کاربا تلفن صحبت می کنیم و یا یادداشت بر می داریم، از خیابان رد می شویم، خرید می کنیم، رانندگی می کنیم، و یا شب هنگام که در کنار خانواده گپ می زنیم، شام می خوریم، تلویزیون تماشا می کنیم (که از قضا لحظاتی هم خواه ناخواه صحنه هایی از آخرین «فاجعه ی رسانه ای شده» را به صورت رپورتاژ خبری پخش می کند) و نیز لحظاتی که به روال معمول با شریک جنسی خود معاشقه می کنیم و بالاخره در تمامی ساعاتی که «در خواب» هستیم تا «روز معمولی» دیگری از راه برسد، این فاجعه در جریان است و آن آمار و درصدهای وقیح از قربانیان فاجعه، در خلال تمامی این کارهای روزمره به طور مصمم و بی رحمانه ای افزایش می یابند.
بدون شک نمی توان زندگی روزمره را تعطیل کرد و یا از مردم چنین انتظاری داشت؛ ولی می توان کمی در این باره عمیق تر شد که چه تغییرات اندکی در «نظم زندگی روزمره» از سوی چندین میلیارد نفر «بیننده» ی فاجعه ای زنده و در حال وقوع، می تواند بر وقوع این فاجعه تاثیر بازدارنده بگذارد یا حداقل شدت تلفات آن را کاهش دهد. به چنین تعمقی (و در پی آن به تمرین کردن برای اعمال این تغییرات اندک در زندگی شخصی روزمره) به ویژه از آن رو نیازمندیم که «جهان دهکده شده» ی امروزی با «کدخدا» و مباشران مسلح اش، آبستن فجایع بسیاری است.
تعمق در این فاجعه اگر با بررسی روند فجایعِ مانند آن در سراسر قرن بیستم و سال های پس از آن همراه باشد، همچنین می تواند ماهیت دهشت بار و سرشت تراژدیک واقعیات و مناسبات برسازنده ی جهان معاصر را بازنمایی کند.
بر این اساس می توان مرزهای تعمق درباره ی فاجعه را به تعمق پیرامون «رابطه ی میان فاجعه و زندگی روزمره» هم کشانید؛ یعنی موضوع فاجعه را از این زاویه هم دنبال کرد که جدا از ساختارهای کلان سیاسی – اقتصادی، چه ویژگی ها و خصایصی بر نحوه ی زندگی روزمره ی مردمان جهان حاکم است (نه آنهایی که خود به دلیل درگیر بودن در نوعی از فاجعه، از جمله فجایع مزمنی مانند فقر مفرط، مفهوم زندگی روزمره شامل حال آنها نمی شود)، که امکان وقوع و تداوم آشکار و وقیحانه ی چنین فجایعی را میسر/ سهل تر می سازد.
3- واضح است که این دعوت عمومی به «تعمق پیرامون فاجعه»، از نظرگاه روش شناسی در بحث های جامعه شناسیِ سیاسی، رویکردی «تجویزی» محسوب می شود؛ چون شرایط و هستی اجتماعی – اقتصادی و فرهنگی آدمیانِ مخاطب چنین دعوتی را نادیده می گیرد یا یکسان می انگارد و به همین دلیل بیشتر به وادی پند و اندرزهای بی ضمانت نزدیک می شود؛ به همین اعتبار، این رویکرد در مقایسه با رویکرد «تحلیلی» [که بر مبنای بررسی و تحلیل تفاوت های موجود در شرایط، خاستگاهها و منافع فردی و جمعی انسان ها در جوامع مختلف، درک متفاوت و چگونگی واکنش های آنها نسبت به فجایع را ریشه یابی می کند و راهکارهای مشخصی برای عمل انسانی توسط گروههای مترقی پیش بینی می کند]، وجاهت نظری چندانی ندارد؛ با این حال این نگاه تجویزی منافاتی هم با این باور ندارد که خود «تعمق درباره ی فاجعه» بایستی در یک چارچوب تحلیلی انجام شود. بر این اساس این نوشتار- یا نظایر آن- تنها می تواند دعوت به «تعمقی شخصی در باب فاجعه ای جمعی» باشد؛ با این باور که اگر چنین تعمقی با درکی تحلیلی همراه بوده و از سوی شمار زیادی از انسان ها انجام گیرد، می تواند بر روند وقوع فجایع جاری و آتی تاثیری بازدارنده بگذارد.
اما نکته اینجاست که اگر دستیابی به درک تحلیلی از فجایع (مانند آنچه اکنون در غزه جاری است و یا آنچه که در عراق و افغانستان رخ داد و ادامه دارد) به هر دلیلی از مجرای تاملات شخصی نگذرد، به ناچار باید متوقع بود (اگر به تغییری دل بسته باشیم) که چنین ادراکی در «بسته بندی»های مشخص و نشاندار، در سطح وسیع «عرضه» گردد، تا شاید از سوی تعدادی از مردم مورد استفاده / «مصرف» قرار گیرد؛ در این صورت، چنین «بسته های تحلیلی» برای برخورداری از شانس باز شدن و «مصرف شدن»، در رقابت با سیل انبوه محصولات رسانه ایِ نازل و توجیه کننده (که در عین گزارش فجایع عراق یا غزه، به توجیه وعادی سازی فجایع می پردازند و با مکانیزم های ظریف و پیچیده ای دعوت به فراموشی و آرامش می کنند) باید مورد تبلیغ و یا به عبارتی مورد «تجویز عمومی» قرار گیرند؛
وانگهی، «مصرف کردن» بسته های تحلیلی، با نفس تحلیل کردن - به مثابه فرآیندی از جستجو و تاملات عمیق شخصی – منافاتی اساسی دارد.
بنابراین به نظر می رسد با یک دور و تسلسل مواجهیم که برای گریز از نگاه تجویزی و گسترش نگاه تحلیلی، دوباره ما را به دام رویکرد تجویزی می کشاند.
به گمان من فجایع انسانی نظیر جنگ ها و غیره به دلیل ماهیت جمعیِ بی رحمانه و فراگیر و غیر مترقبه ی خود، از این ویژگی برخوردارند که موقعیت هایی بیافرینند که از این دور و تسلسل فراتر رود و حداقل به طور بالقوه توان بی اعتبار ساختن آن را داشته باشد؛ به این دلیل ساده که خواه نا خواه ضرورتی - و شاید فرصتی - عمومی برای تامل پیرامون فاجعه را فراهم می سازند؛ یعنی فجایع انسانی به طور تناقض نمایی، ضرورت و فرصت تدارک رهایی را هم اشارت می دهند.
حال می ماند نحوه ی پاسخگویی به این ضرورت و بالفعل کردن این فرصت بالقوه. اینجاست که نقش انسان ها، گروهها و نیروهای مترقی، پیشرو، سلطه ستیز و صلح طلب آشکار می شود: به میزانی که این طیف ها چنین فرصتی را دریابند و برای پاسخگویی به آن، مسئولیت شناسی، انسجام و پایداری نشان دهند، آن فرصت بالقوه، مجالی برای ظهور خواهد یافت. به طور مشخص بروز این گونه فجایع فراخوانی است برای نیروهای چپ و آرمان خواه تا در جهت همبستگی آرمانی خود گام های عملی بردارند؛ همچنان که آزمونی است برای آنان و دیگر انسان های آزاده و نیروهای مترقی و آرمان خواه.
4- حال بار دیگر به همان پرسش قبلی بازگردیم: «اما ما چه می کنیم؟!»... در وهله ی اول به دلیل رسانه ای شدن «فاجعه»، مانند اغلب مردم نسبت به آن کنجکاوی نشان می دهیم [اگر چه برخی دقیقا به دلیل همین همگانی و – لاجرم- لوث شدن ماجرا، از آن روی برمی تابند: «ما را با سرگرمی های عوام کاری نیست!»]؛ به مثابه ی موضوعی برای گفت و شنود، در گفتگو های روزمره مان آن را جای می دهیم و در مورد آن با سایرین وارد بحث می شویم؛ هر چند اغلب با جانب گیری به سمت یک روایت خاص از ماجرا، پیچیدگی های آن را نادیده می گیریم و به درجات مختلف، مسئله را ساده سازی می کنیم. اما حتی وقتی با چنین نگرش های ساده انگارانه ای وارد بحث های جدی تر شفاهی یا مکتوب در فضاهای واقعی یا مجازی می گردیم، دیگر در چنین سطحی از درگیر شدن با «موضوعِ فاجعه» به مثابه یک وافعیت، کنجکاوی شخصی یا رسانه ای بودن موضوع، به تنهایی برای تبیین رفتار ما تکافو نمی کنند: شاید عامل دیگری در میان باشد و آن این که در بخش ها و زوایایی از وجودمان، حداقل اندکی از این فاجعه خراش دیده ایم و مایلیم / قادریم در مورد آن کنشِ انسانی نشان دهیم؛ گو اینکه عموما با آویختن به ساده ترین توضیحات که از قضا رسانه ای ترینِ آنها هستند، محملی برای توجیه یا عادی دیدن فاجعه و یا سرزنش و ابراز انزجار پیدا می کنیم تا آن خراش درونی - و شاید بهت و خشم انسانی - را برون فکنی (2) کنیم (پس مهم نیست انزجار از چه و سرزنش کدام سو).
به این ترتیب و یا با روندهایی شبیه این، ما آن فرصت تعمق و امکانات رهایی بخشِ همزاد با «موقعیت تراژدیکِ رویارویی با یک فاجعه ی زنده» را از کف می دهیم.
بدیهی است که «کنش فردی» اگرچه لازم و نقطه ی آغازینِ ضروری در مواجهه با این فجایع است، اما از آن جا که رخ دادن این فجایع بنا به ماهیت خود خاستگاهی سیاسی دارد، مواجهه با آن در نهایت پاسخی جمعی می طلبد. اما با این وجود، در قالب احزاب و سازمان ها نیز، این فرصت سوزی و رها کردن «فاجعه» در تنهایی تراژدیک خود، بیماری مزمنی است که خود حکایت دیگری می طلبد.

5- شاید درست تر آن است که بگوییم جهان معاصر به دلیل بنا شدن بر بنیان سود و لاجرم استثمار، سرشتی فاجعه بار، تبعیض آمیز و ستمگرانه دارد که در نمودها و اشکال و سطوح مختلف به طور پیوسته در همه ی جوامع حضور دارد و بی وقفه بازتولید می شود و بی گمان قابل مشاهده هم هست؛ هر چند «رویت» نشود:
در کنار مراتب و اشکال گوناگون «از خود بیگانگی»های برآمده از نظام سرمایه داری، اقسام مختلفی از «روزمرگی های ایدئولوژیک» چشم های عموم مردم را بر این فاجعه های تنیده با زندگی روزمره می بندند: از ایدئولوژی های اولترا راست و توجیه کننده ی وضع موجود گرفته تا «ایدئولوژی های ضد ایدئولوژیک» با کارکرد «سیاست زدایی از عرصه ی عمومی» و نیز ایدئولوژی های مذهبی؛ و جالب آن که همه ی این ایدئولوژی ها با قوت زیاد و در سطح وسیع از سوی رسانه های عمومی عرضه و تبلیغ می شوند.
البته در دایره ی اندیشه ی سیاسی چپ هم می توان روزمرگی های ایدئولوژیک زیادی یافت که با فیلترهای مشخصی، واقعی بودن واقعیت را از آن سلب می کنند تا آن را با گونه ی ویژه ای از نگاه منطبق بر باورهای ارتدوکس سازگار کنند؛ همان هایی که در آنها ایدئولوژی با خاستگاه انسانی و اومانیستی خود گسست حاصل کرده است و «عمل سیاسی اعتراضی» در چارچوب «منافع سازمانی» تعریف شده و با «بوروکراسی حزبی»، محدودتر می گردد!
به همین دلیل اغلب مردم متاسفانه تنها در هنگام مواجهه با فجایع بزرگ و ناگهانی، به مثابه ی «نقاط بی نظمی» در نظم خلل ناپذیر و کورکننده ی زندگی روزمره، فرصتی می یابند تا درباره ی ماهیت «جهان انسانی» و پنداشت های پیشین خود از آن اندکی درنگ کنند؛ اما رسانه ها همان طور که در استقرار و پذیرش این نظم کذایی سهم جدی دارند، در بی اهمیت جلوه دادن یا غیرواقعی ساختن این «نقاط بی نظمی» و بازستاندن این «لحظات درنگ» هم سهم مهمی دارند: نه لزوما با سازو کار دروغ و انکار، که البته به وفور در مواقع لازم از آن بهره می برند، بلکه با بمباران کردن بی وقفه ی مردم با «اطلاعات ناقص یا جهت دار» که ضمن «عادی سازی فاجعه»، امکان تشخیص سره از ناسره را از مردم عادی سلب می کند؛ این فرآیند شوم در کنار محدودیت های ذاتی کنش سیاسی اعتراضی برای شهروندان (به درجات مختلف در همه ی جوامع)، به لوث کردن فاجعه و «پذیرشِ همگانی» آن می انجامد و بدین سان بزرگ ترین فاجعه ی دنیای معاصر به تدریج رقم می خورد:
«خو کردن همگانی به زیستن در فاجعه»؛ یا زیستن در میان جامعه، به گمانِ برکناری از آن.
یاشار دارالشفاء در مقاله ی جالبی که در مورد غزه نگاشته است (2) جمله ای از «بودریار» در مورد کارکرد رسانه ها در جهان امروزی نقل کرده است که تکرار مجدد آن در اینجا بی مناسبت نیست:
«رسانه های همگانی دیگر آینه ی واقعیت نیستند، بلکه خود واقعیت و یا حتی واقعی تر از واقعیت اند و این جهان را به عنوان فرا واقعیت برای ما توصیف می کنند»
بنابراین تنها عمل، عمل اعتراضیِ جمعی و آگاهانه و مستمر می تواند ابتکار ساختن واقعیت های آینده را از رسانه ها و قدرت مداران سلب و به مردم بازگرداند.

amin.hosuri@gmail.com

پی نوشت ها:
(1) در مورد خاص فاجعه ای که در «غزه» جریان دارد، برخی از این فرافکنی/ برون فکنی ها - ضمن اعلام انزجار از کشتار غیرنظامیان- استدلال هایی نظیر این را در بردارند:
- «حماس» یک گروه بنیادگرای مذهبی و خشونت طلب است؛ بنابراین نمی توان با آن مدارا کرد و خشونت های آن را بی پاسخ گذاشت.
- مردم «غزه» خود «حماس» را انتخاب کرده اند و اکنون تاوان اشتباه خود را می پردازند.

در نگاهی کلان تر به این گونه رویکردها باید گفت: اگر بنیادگرایی مذهبی/اسلامی را با نگرشی «آکادمیک» تنها به مثابه شکل وخیم بروز «تضاد میان سنت و مدرنیسم» و به عنوان عامل اساسی بروز این فجایع خشونت بار بدانیم، در این صورت باید در سده ی اخیر شاهد یورش های مکرر خشونت از «دنیای واپس مانده» به سوی دنیای مدرن بوده باشیم؛ درحالی که به گواهی وقایع تاریخی در قرن بیستم، جهت این یورش ها به صورت خشونت های سازمان یافته و نظامی گری مدرن، در عمل عکس آن بوده است: یعنی از سوی دنیای توسعه یافته برای دنیای واپس مانده تدارک دیده شده است/ می شود. بنابراین بنیادگرایی اسلامی نمی تواند علت نهایی باشد؛ بلکه تنها معلولی تلخ است که از عواملی چند «فربه» می شود و نهایتا خواسته یا ناخواسته برای توجیه سیاست های میلیتاریستی و برتری طلبانه ی قدرت های بزرگ به خدمت گرفته می شود.   
پس به جای آنکه برای اثبات دموکرات و مترقی بودن خود، همسو با «همگان»، عریان بودن «پادشاه» را نادیده بگیریم، بهتر آن است که تنها به محکوم کردن بنیادگرایی مذهبی نپردازیم، بلکه در کنار آن و موکدتر از آن به تحلیل ریشه ها و بسترهای سیاسی اجتماعی و فرهنگی و نیز سیاست هایی بپردازیم که اقبال عمومی یا «بازار مصرف» این کالای ارتجاعی را در «عصر فرا مدرن امروزی» گسترش داده اند تا بسط مناسبات جهانیِ «سلطه» را تسهیل کنند.
ارجاع دادن رشد خشونت های نظامی و حتی «لشکرکشی های صلح آمیز» و «جنگ های بشر دوستانه» به وجود دشمنی شبح گونه موسوم به بنیادگرایی اسلامی، نه تنها کار عبثی است، بلکه ناشی از ساده انگاری و یا ساده نماییِ بخش مهمی از معظلات دنیای معاصر است: «بنیادگرایی اسلامی» هدفی سهل الوصول برای پرتاب تیرهای اتهام و جوابی دم دستی به موضوع بغرنج «نظامی شدن زیست-کره» و نهایتا بلاگردانی برای عوامل اصلی تر و «بنیادی» ترِ پدیده ی «ترور» است؛ این دیدگاه از قضا برای انتشار خود تقریبا تمامی رسانه ها و تریبون های جهانی را در اختیار داشته و دارد؛ به طبع کسانی که داعیه ی سلطه ستیزی و آزادی خواهی روشنفکرانه دارند، باید کمی از دنیای ساده سازی های ژورنالیستی و فرمول بندی های «تولید انبوه» فاصله بگیرند و دیدگاههای مستقل خود را بجویند و در ترویج آنها بکوشند.
به گمان من بنیادگرایی مذهبی پیش از آنکه واکنشی ارتجاعی و خشن در برابر استقرار دموکراسی و نهادهای مدرن باشد (آن گونه که اغلب رسانه های جهانی - و بسیاری از چهره های روشنفکری وطنی- به سادگی فرمول بندی کرده اند)، محصول انسداد و بن بستی سیاسی- اجتماعی در مسیر فراروی توسعه ی سیاسی و استقرار دموکراسی در کشورها و مناطق عقب مانده است ؛ به طبع درمورد خاص فلسطین موضوع «صلح» را هم باید به موارد دموکراسی و توسعه افزود. برای مثال بررسی تاریخی پیدایش و مراحل رشد و قدرت یابی گروه «حماس» می تواند در این خصوص راهگشا باشد:
گروه «فتح» به سرکردگی یاسر عرفات به رغم تمامی کاستی ها و فراز و فرودها، مبارزه ی ملی را علیه اشعال گری و تجاوزات اسرائیل پیش می برد؛ اما عدم دستیابی به صلح، پس از سالها خشونت متقابل و به تبع آن رشد تدریجی ناامیدی و سرخورگی در برخی فلسطینیان از روش های «فتح» (که در اواخر دوره ی عرفات به میانه روی و مذاکرات بین المللی و سازش های دیپلماتیک گرایش یافته بود)، زمینه ی اجتماعی پیدایش گروه مذهبی و تندروی حماس را فراهم کرد. از سوی دیگر، دولت اسراییل برای تضعیف دشمن دیرینه و کماکان محبوب خود یعنی «فتح» ، بر آن شد که از نطفه ی مذهبی ای که در مسیر مبارزات مردم فلسطین در حال شکل گیری بود حمایت کند؛ بدین ترتیب که هرچه محدودیت های پیش روی فعالیت «فتح» را افزایش می داد، فضا را برای فعالیت ها و رشد «حماس» باز گذاشت؛ همانند مورد رشد یابی گروه «طالبان» در افغانستان، حمایت مالی این گروه/ پروژه هم با عربستان سعودی بود که به عنوان مهم ترین متحد استراتژیک و اقتصادی آمریکا در خاورمیانه، نمی توانست دور از چشم هم پیمان قدیمی، نیرومند و تیزبین خود چنان طرحی را جلو ببرد ( برای مطالعه ی مستندات رجوع کنید به کتاب بازی شیطان/ رابرت دریفوس - ترجمه ی فریدون گیلانی Devil’s Game/Robert Dreyfuss )
نظیرهمین فرآیند، یعنی بالندگی بنیادگرایی اسلامی بر بستر انسداد سیاسی – اجتماعی، در ایرانِ پیش از انقلاب روی داد که به لحاظ فرهنگی و اجتماعی، کشوری دارای زمینه های مذهبی و بنیادهای سنتی نیرومند بود:
محمدرضا شاه در پاسخ به «توصیه» های مشاوران خارجی و آمریکایی اش، در عین مسدود کردن همه ی اشکال فعالیت های سیاسی و حتی آزادی های مدنی و فرهنگی (که این دومی در عمل راه را بر روشنگری های عمومی توسط روشنفکران هم می بست) فضای باز «مناسب» را برای فعالیت و رشد و گسترش نیروهای مذهبی در اختیار آنان قرار داد؛ برای نمونه در کتاب خاطرات زنده یاد «کاوه گلستان» آمار و اطلاعات جالبی در مورد رشد مساجد و سایر تریبون های مذهبی در سال های پس از خرداد 1342 تا 1357 ارایه شده است.
بدین ترتیب انسداد سیاسی ای که از سال 1332 با کودتای آمریکایی- انگلیسی (و با مجری گری عوامل دربار شاهنشاهی و نیروهای ارتجاعی پیرامون آن) آغاز شده بود، به نفع فضاسازی برای رشد «اسلام گرایی سیاسی» تکمیل گردید؛ این پروژه اگر چه به عنوان بخشی از طرح «کمربند سبز امنیتی» پیشنهادی برژینسکی انجام شد، اما تاثیر قاطعی در برآمدن ارتجاع سیاه مذهبی به عنوان پیشقراولان «انقلاب معلق 57» و مالکان انحصاریِ بعدی آن داشت. بنابراین رشد بنیادگرایی اسلامی در ایران تا مرحله ی یک حکومت ارتجاعی و بنیادگرا، به رغم وجود زمینه های مذهبی و سنت های خرافی در ایران، مستقیم یا غیرمستقیم محصول سیاست های نفع طلبانه ی قدرت های بزرگ و مناسبات ویژه آنها با کشورهای «جنوب» بوده است؛ به عنوان شاهدی تکمیلی برای این مدعا، کافی است توافقات پنهانی یا نیمه علنی قدرت های غربی با نمایندگان بوروکراتِ جناح مذهبی در ماههای پیش از بهمن 57 و حمایت های تبلیغاتی آنها از خمینی و «حواریون» اش را در نظر آوریم. همه ی اینها حداقل برای آن بود که جناح های مترقی تر، شانسی برای کسب قدرت سیاسی و سهمی در اداره ی آینده ی کشور نداشته باشند (برآمدن بنیادگرایی «طالبان» در افغانستان مورد دیگری از همین فرآیند است؛ گیریم با مسیری مستقیم تر و ابزارها و مصداق هایی متفاوت).
اما این که چرا کشورهای «دموکراتیک» علاقه ای به توسعه ی سیاسی و برقراری مبانی اولیه ی دموکراسی در کشورهای عقب مانده ندارند، بحث مفصل و بازی است که در این مقال نمی گنجد؛ با این حال در تایید اصل مدعا می توان به شواهد زیادی اشاره کرد؛ از جمله حمایت های آشکار ایالات متحده از دیکتاتوری های معروف دنیا در نیمه ی دوم قرن بیستم و نیز تدارک یا مشارکت در کودتاهای فراوان و حتی توسل به یورش های نظامی برای تحت کنترل در آوردن حکومت ها و تضمین منافع سیاسی و اقتصادی خود در کشورهای تشکیل دهنده ی «جهان دیگر». بدیهی است که همه ی این اقدامات، در صورت علنی بودن، با پوشش مبارزه با نفوذ شوروی (خطر کمونیسزم) و تضمین و دفاع از امنیت (منافع) آمریکا و متحدانش و البته در دو دهه ی اخیر با پوشش گسترش دموکراسی و مبارزه با تروریسم بین المللی (بنیادگرایی اسلامی) انجام شده است.
در چنین شرایطی و با تداوم خفقان سیاسی و سرکوب نیروهای مترقی در کشورهای «جنوب»، دور از انتظار نیست که در چنین جوامعی نیروهای ارتجاعی توان بالایی برای کسب حمایت سیاسی یا بسیج توده ها در جهت اهداف خود داشته باشند؛ به ویژه آنکه شرایط واپس ماندگی سیاسی و اجتماعی، امکانات مشارکت مدنی و آموزش و ارتقای شعور و بینش سیاسی مردم را به شدت محدود می کند، و در عوض بحران ها و ناامنی های اقتصادی و اجتماعی (از جمله شرایط جنگی توام با اشغال سرزمینی) این امکان را به نیروهای ارتجاعی می دهد تا با طرح شعارها و وعده های عوام فریبانه و پوپولیستی، بر موج نارضایتی ها و سرخوردگی ها سوار شوند.
در بستری کمابیش این چنین، احمدی نژاد و «حماس» صاحب رای های توده ها می شوند و خود را نماینده خواست ها و منافع مردم معرفی می کنند.
اما حتی اگر حماس برآمده از انتخاباتی با 100 درصد آرای موافق بوده باشد، آیا می توان ملتی را به خاطر اشتباه سیاسی ای که زمینه های عمومی و مزمنِ دست یازیدن به آن - بنا به دلایل ذکر شده - به شدت فراهم بوده است، مستحق کشتار و مرگ شناخت؟!... بی گمان با توسل به همین معیار بوده است که هیلاری کلینتون و برخی از سیاستمداران افراطی اسرائیل، «مردم ایران» را به جرم داشتن رئیس جمهور مرتجعی چون احمدی نژاد و در مواجهه با تهدیدها و تندروی های او، به «محو شدن» از صفحه ی گیتی تهدید کرده اند!
آری، حتی اگر حماس برآمده از انتخاباتی با 100 درصد آرای موافق بوده باشد و با وجود موشک هایی که حماس روزانه به سوی شهرک های اسرائیلی پرتاب می کند، جنایات اسرائیل در کشتار غیرنظامیان و انسان های بی دفاع، یایستی با شدیدترین وجهی محکوم گردد و مورد اعتراض و بازخواست قرار گیرد، چرا که هیچ «هدفی»، نمی تواند توجیه گر به کاربستن «وسیله» ای به نام «کشتار» باشد.
دنیای بدون «سیاست ورزی شهروندان»، شرم آور و عقب مانده است؛ اما سیاست ورزی عاری از «اومانیسم»، غیر انسانی و بلکه عین «بربریت» است!

(2) یاشار دارالشفاء : «به یاد زیتون – برای غزه» :
www.akhbar-rooz.com