اژدهـا مَـردا!
اسماعیل خویی
•
گرچه از کشتارِ شصت و هفت دستان شستهای،
خود عیان از لیفه نوکِ خنجرِ خونینِ توست.
ای به زندان و به میدان کُشته فرزندانشان!
خلق را در سینه کین و بر زبان نفرینِ توست.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۹ بهمن ۱٣٨۷ -
۲٨ ژانويه ۲۰۰۹
● پیشکش میکنم این قصیدهی خمینی ـ خامنهایه را
به دوست دانایم بهرام جانِ مشیری،
با بیشترین مهر و سپاس و ستایش.
زین همه قلب و دغل ـ ای شیخ! ـ کاندر دینِ توست،
بر لبانِ مردمان تا جاودان نفرینِ توست.
این چنین که پیشه کردی داد را در کارِ مرگ،
شخص ِ عزراییل تا جاوید منّتگینِ توست
برنخواهد داد جز آن ها که اکنون میدهد:
کاین بدو نامردمی در ریشهی آیینِ توست.
در همه کاریست سر مشقِ تو گفت و کردِ او:
گرنه اهریمن خدای توست، پس همدینِ توست.
آدمی میزاید از مادر، به گوهر، نیک و پاک:
آنچه کژ میبیند انسان دیده ی کژبین ِ توست.
از پسین فردای خود انسان گذشت و نزدِ تو
همچنان تاریخِ شامِ پس پرندوشینِ توست.
سال و ماه ِ ما به هم در ریختی، ای کژمرام!
باد تا بینی که سوزِ دی به فروردینِ توست!
دانشی مردم بهین انسانِ دوران پرورند؛
آنچه خر میپرورد از پُشتِ خر یاسینِ توست.
هیچ عبرت از بد و زشتات نخواهد هیچ کاست:
کاین همه از طینتِ زشت و بدی آگینِ توست.
ذاتِ انسان را خدای آزادگی بخشیده است:
گوسپند است آن که، همچون برّه، در تمکینِ توست
" اُطلبُالعِلمِ وَلو باِلسین" ؛ بلی، امّا بگو:
"علم" چِبود نزدِ تو یا در چه گَمجا "چین" ِ توست؟!
علمِ تو آیینِ کون شویی و کین ات فیضیه ست:
جز همین معنا ندارد آنچه آن و اینِ توست.
آمدهستی عالمِ اخلاق و دین، لیک، از کُتُب
چی به جز «فقهالخلاء و المتعه» در خورجین ِ توست
بیگمان، زیباست هرچ آنکهش نکوهش میکنی؛
بیگمان، زشت است هرچ آن مایه ی تحسینِ توست.
شعرهم، همچندِ کشتن، نیکات آید، چون نرون:
وا بدان رهبر که خود نشناسی اش چندینِ توست.
(اوستادِ غمگنام، نیما! به نطعِ انقلاب،
آنکه هر دم سر بُرندش "مرغکِ آمینِ" توست
این چنین که بندگانِ نام و کاماند و مقام،
نسلِ نوخیزان به حق شایستهی نفرینِ توست.)
بازگردم سوی تو، ای دشمنِ شعر و شعور!
کهم شر و شور و شرار از کینِ بی تسکینِ توست.
شاعر ار "شاعر" بُوَد، سوی تو ناید، روبها!
مرغِ زیرک را چهکاری بر سرِ پرچینِ توست؟!
در شگفتام، چون توانی داشت یک شب خوابِ خوش:
و آن به هنگامی که دانی عالمی در کینِ توست!
جنگ را نعمت شناسی وین شعارِ بیشعور
بربشورانده جهان بر دین و بر آیینِ توست.
لرزه آرد بر تنات ـ گویند ـ از صد میل راه
سوتِ آن کشتیی جنگی کاندر آن کابینِ توست!
از نبردافزارهای دُنکیشوت، در روزِ جنگ،
خندهآورتر عبا، عمامه و نعلینِ توست.
سلطه و سِجن است و سُرب و سنگ و سالوس و ستم:
پایههای شرّ ِ عالم در همین شش سینِ توست.
خرمن از آنِ تو، وَ ز یک خوشه هم مینگذری:
که گدایی همنهادِ طبعِ خوشهچینِ توست.
خوردنِ کفتار و کرکس نیز را پایانهایست:
آنچه سیری ناپذیرد جانکِ مسکینِ توست.
دردِ جانات را نیارد گشت درمانگر خدای:
بنگر، ابلیس است آن که با تو بر بالینِ توست.
هر دروغی را به سوگندی نهند آذینِ خوش:
زین نَمَط سوگند " والزیتون" و یا " والطینِ" توست.
مینکاهد هم کم از مثقالکی از کِذبِ او:
من گرفتم طرفه سوگندی دروغ آذینِ توست.
از دو صد دامات رهیدن نآوَرَد امنیتی:
مشکلِ ما طینتِ دامِ جنایتچینِ توست.
بر پسر هم، بر سرِ قدرت، نبخشایی به جان:
من نمیدانم چهها در آن دلِ سنگینِ توست؟!
ای گدای پسپریروزین! شهنشیخ آمدی:
چه شگفت ار بی همه چیزی چو تو فرزینِ توست؟!
صالحانات لاجوردی یا که خلخالیستند
تا مگر چنگیز تایی از "والضالینِ" توست.
ای مُقنی! مر تورا در کوی عطاران چه کار؟!
گندنا و پشکل و حنظل گُل و نسرینِ توست.
مردِ فقهی؛ بر تو کی زیبد مقامِ رهبری؟!
ز آن که کم از پشّه در این آسمان شاهینِ توست.
روز و شب چشمِ دلِ تو خیرهی پایین تنهست:
خود حجابِ زن نمادِ بینشِ چرکینِ توست.
ناسپهسالارَکا! کم دم زن از بمبِ اتم:
که بلا رویان هنوز از کشتگاهِ مینِ توست.
گرچه از کشتارِ شصت و هفت دستان شستهای،
خود عیان از لیفه نوکِ خنجرِ خونینِ توست.
ای به زندان و به میدان کُشته فرزندانشان!
خلق را در سینه کین و بر زبان نفرینِ توست.
هان، شریرا! سینه تنها نی مرا پرکینِ توست:
نسلِ من دوزخنشینِ کینِ بی تسکینِ توست.
با گلاب آمیخته، انباری از افیون و جهل:
عامِ کالانعام را این شربتِ شیرینِ توست.
پیش از آنی که جهان گیری به شمشیرِ جهاد،
بنگر، آنچ آویخته از بینیی تو فین*ِ توست!
با نخستین تُندبادِ نوبهاری، مرتورا
آنچه بر سر تاب نآرد بامِ پوشالینِ توست.
باش تا با سر فروکوباندت بر خاکِ راه:
پنج روزی خنگِ قدرت گرچه زیر زینِ توست.
از کدامین بارگاهات چشم ِ بخشایش بود؟!
بنگر! آن در زخمِ ناسورِ خدا زوبینِ توست.
اژدها مردا! فریدون را بریدِ کاوه یافت؛
این ز ما هشدارِ بی زنهارِ فرجامینِ توست.
میروند و میرویم و میروی، ناچار، لیک،
ثبت در تاریخ نام و نامهی ننگینِ توست.
گندناک آمیزهای از خون و افیون و جنون:
دینِ تو، این دینِ تو، این دینِ تو، این دینِ توست.
گرچه من بیزارم از اعدام و قتل و انتقام،
لیک میدانم که، خود، جانِ جهان پرکینِ توست.
باش تا فردا، به کیفرگاهِ مردم، بنگری:
هرچه تیر از هرکجا در مغزِ سُربآجینِ توست.
نهم نوامبر ۲۰۰٨ ، بیدرکجای آتلانتا
پانویس
* "فین" یا "خیل" یا "خِلّ" یا " اَن دماغ" خلطِ بینیست: مایعی لزج و زرد و سفید و گاه سبزرنگ که به ویژه در سرما از بینیی برخی کودکان و دیوانگان آویزان میشود و ، گاهی، همراه و هماهنگ با نفس کشیدن ایشان بالا و پایین میرود.
|