گلسرخی‌؛ گل سرخ همیشه جاوید - خسرو صادقی بروجنی

نظرات دیگران
  
    از : حمید محوی

عنوان : توضیح
در سایت رادیو زمانه
تاریخ سوم اسفند ۱۳۸۵
«معصومه ناصری : تاریخ زندگی شما می‌گوید که سال‌های معدودی باهم زندگی کردید.
عاطفه گرگین : دقیقا همین‌طور است. ما سال ۱۳۴۸ باهم ازدواج کردیم و سال ۵۲ دیگر پایان زندگی مشترک‌مان بود. خسرو دستگیر شد، من‌هم البته یک هفته بعد از او دستگیر شدم. »

من بر اساس این گفت و گو بود که گفتم خسرو گل سرخی از همسرش جدا شده بوده. حال ممکن است جدایی آنها به علت دستگیر شدن خسرو گلسرخی بوده، و برداشت من از این واقعه درست نبوده. در هر صورت خانم عاطفه گرگین احتمالا اگر دوست داشته باشند می توانند این مورد را تأیید کنند یا رد کنند.

در هر صورت چنین موضوعی در مسائلی که پیش از این مطرح کردم تغییری به وجود نمی آورد.

و به همگی یادآور می شوم که موضوع من نقد فرهنگ شهادت و توهماتی ست که عمل خسرو گلسرخی را قهرمانانه معرفی می کند .

من از تمام کمونیست های ایرانی تقاضا می کنم که اندکی این چرخ هیستریک را متوقف کنند، و قاطعانه و حتی در چهار چوب گروه های پژوهشی و تأملات گروهی این واقعه را زیر علامت سوال ببرند.

من نقد مختصری را که درباره‍ی صمد بهرنگی قول داده بودم به پایان بردم. در این مقاله نشان داده ام که خسرو گلسرخی نیز در نقدی که در رابطه با صمد بهرنگی نوشته کاملا از موضوعی که مطرح می کند بی اطلاع است. این موضوع حداقل از این جهت اهمیت دارد که نشان دهیم که خسرو گلسرخی (روحش شاد) متفکر انقلابی نبوده است. و موضوع این هم نیست که رژیم منحط پهلوی را تبرئه کنیم. موضوع مبارزه با فرهنگ شهید پرور است.

حال ممکن است شاعر خوبی بوده و طرفدار مردم هم بوده باشد که بوده است...و بی گناه هم به مرگ محکوم شده ولی مشکل در این جا نیست.
مشکل این جاست که فردی صرفا به خاطر گذشت از زندگی اش و پذیرش شهادت به عنوان قهرمان بازشناسی می شود.

توجه داشته باشید که من مشخصا در همین نقطه شما را متوقف می کنم و می گویم که چنین واقعیتی برای پیشرفت و دموکراسی و ضرورت از خود بیگانه زدایی سم خطرناکی ست.

تبصره : بخش اول نقد صمد بهرنگی چاپ نشده، این بار من تمام بخش ها را با هم می فرستم شاید این دفعه چاپ شود.
اصرار من در چاپ این مقاله در این جا این است که امکان گفت و گو وجود دارد و می تواندواقعا به طرح کارگاه نقد یاری رساند.

در ضمن جناب هومن دبیری که پیش از این نیز با شیوه نقد شما آشنایی دارم ، ضرب المثل شما یعنی موضوع نمک و فلل هیچ ارتباطی با روش نقد و تحقیق علمی ندارد.

حال این که تمایلات سیاسی این سایت چیست، نمی دانم، ولی من برای تمایل خاصی نمی نویسم.
خب در این گروه های فدایی (اکثریت و اقلیت) تمایلات مارکسیستی وجود دارد، یعنی داعیه کمونیستی دارند. این طور نیست؟ بسیار خوب حالا من به آنها یادآوری می کنم که ما در مکتب مارکسیسم از شهادت حرف نمی زنیم، از فدا کردن حرف نمی زنیم، البته عشق به جامعه و انساندوستی وجود دارد، ولی آن چه بیش از همه اهمیت دارد از خود بیگانه زدایی در متن مبارزه طبقاتی ست. تازه اگر شانس بیاوریم و مبارزه ما صحیح باشد. مبارزه طبقاتی هم مثل کار هنری ست. همان طور که تمام تلاش های هنرمندان الزاما به خلق اثر هنری نمی انجامد، مثل کارهای صمد بهرنگی، تمام تلاش ها نیز در راه صحیح و موثر صورت نمی پذیرد.

فدائیان نیز با چنین انتقادی بیگانه نیستند ولی این طور به نظر می رسد که فرهنگ شهادت طلبی هنوز جای بحث دارد. بگرد تا بگردیم.

پرولتاریای جهان متحد شوید
۷۶۱۱ - تاریخ انتشار : ۴ اسفند ۱٣٨۷       

    از : هومن دبیری

عنوان : غلط تایپی
معذرت میخواهم ، به اصطلاح درست ست نه باصلاح !
۷۶۰۷ - تاریخ انتشار : ۴ اسفند ۱٣٨۷       

    از : هومن دبیری

عنوان : مرغ یک پا دارد= dogmatic
برای آقای علی د
فرمایشات شما در باره ی «موسیو» محوی درست ست - «کپی » مصاحبه ی آقای ادیب زاده و خانم گرگین هم با آنچه در سایت رادیو زمانه وجود دارد انطباق مینماید و باصلاح رونوشت برابر اصل ست . حالا معلوم نیست چرا «موسیو» محوی ملت را میخواهد دنبال نخود سیاه بفرستد. فقط «موسیو » محوی, بجای اینکه بگوید ببخشید ! هنوز میگوید مرغ یک پا دارد . پدید ه ی قابل مطالعه ایست برای کسی که وقتش را داشته باشد .
۷۶۰۶ - تاریخ انتشار : ۴ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : پاسخ به آقای علی د
آدرس فایل در نظر زیر توسط سمیرا کشاورز قید شده، در نظریات قدیمی تر. در سایت رادیو زمانه می توانید مصاحبه را گوش کنید و بخوانید

http://zamaaneh.com/adibzadeh/۲۰۰۹/۰۲/print_post_۲۹۵.html
۷۴۵۳ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱۳۸۷
۷۶۰٣ - تاریخ انتشار : ۴ اسفند ۱٣٨۷       

    از : علی د

عنوان : سئوالی از آقای محوی
آقای محوی شما از جدایی گلسرخی و خانم گرگین نوشته بودید. در متن مصاحبه ای که پیام شروین اینجا گذاشته چنین چیزی دیده نمی شود. شما آن خبر را از چه منبعی نقل کرده اید؟
۷۵۹۵ - تاریخ انتشار : ۴ اسفند ۱٣٨۷       

    از : خرمدین

عنوان : من مارکسیست هستم و به اسلام ارج می نهم
گلسرخی گفت
من مارکسیست هستم و به اسلام ارج می نهم

گفت

مولا علی نخستین سوسیالیست جهان بود

او قصد ربودن فرح و ولیعهد را داشت ۰

به این حرفها و کارها در قاموس سیاست امروزی چه می گویند؟

اگر یک نفر غیر مارکسیست همین حرفها را میزد و نقشه ها را میریخت به او چه می گفتند؟


پایه گذار حکومت اسلامی . فریب دهنده مردم در جهت تحمیق توده ها به نفع دین ۰
تروریست۰ چریک باز۰ خوش خیال۰ احساساتی ۰ شهید پرور۰
۷۵٨٨ - تاریخ انتشار : ۴ اسفند ۱٣٨۷       

    از : تهرانی

عنوان : داستان چیست؟
پشت این خبر داستان چیست؟
----------------------------------------------------------------------------

[ویژه] خسرو گلسرخی زنده است؟!

روزنامه جمهوری اسلامی در بخش اخبار ویژه امروز یک‌شنبه خود نوشت:

به دنبال اظهارات مریم اتحادیه مبنی بر زنده بودن خسرو گلسرخی و طرح قهرمان سازی از وی توسط برادر همسرش ایرج گرگین؛ احسان نراقی طی گفتگوئی با سایت آینده از تکذیب زنده بودن گلسرخی امتناع کرد.

به گزارش سایت آینده اخیرا گروهی موسوم به «پارس» ادعا کردند به دنبال برنامه ریزی مشاورین شاه فرح دیبا و ایرج گرگین پس از تعیین مقداری مقرری برای گلسرخی او را به جای اعدام به پاریس تبعید کردند و اخیرا مریم اتحادیه در یکی از کافه های پاریس با گلسرخی ملاقات داشته است.

احسان نراقی که مشاور فرح پهلوی بود در این زمینه می گوید: «من نمی توانم درباره مرگ گلسرخی اظهارنظر کنم».

خسرو گلسرخی یک مارکسیست شاعر بود که در بهمن ۱۳۲۲ متولد شد و در ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ به اتهام دست داشتن در طرح ربودن فرزند محمدرضا شاه که توسط عوامل نفوذی ساواک لو رفت خبر اعدامش اعلام شد
۷۵٨۷ - تاریخ انتشار : ۴ اسفند ۱٣٨۷       

    از : هومن دبیری

عنوان : نمک را خوردی ، نمکدان را نشکن !
روزگار غریبی ست نازنین ...
واقعا حمید محوی را نمی شناسم .. علاقه ای هم ندارم ...
ولی وقتی در همین کامنت قبلی نوشته :... نباید گول عناوین سازمان هایی نظیر فدائیان خلق و غیره را خورد

بدون تردید این کار ایشان را که در سایت «اخبار روز» دیده میشود را در خوش خیالانه ترین حالت این طور برای خودم توجیه مینمایم . حمید محوی در همین سایت «اخبار روز » چندین مقاله تابحال داشته و در آرشیو هم موجود ست .چرا او اینقدر به فدائی ها توهین میکند.
منظور ایشان از « نباید گول عناوین سازمانهای نظیر فدائیان خلق را خورد » چیست ؟ کی، کی را گول میزند؟ محوی برای سایت اخبار روز که همه میدانند از فعالان سازمان فدائیان خلق اکثریت تشکیل شده مقاله میفرستد و چاپ هم میشود و لی «هشدار» میدهد «گول » اینها را نخورید. به این میگویند نمک بخوری و نمکدان بشکنی ! البته به اخبار روز مربوط ست که برخورد های مکرر محوی را چگونه ارزیابی کند ، قواعد دموکراسی ! . من قبلا هم عرض کرده ام که با این برخورد های موهوم کاری صورت نخواهد گرفت . محوی بجای اینکه هشدار دهد: «نباید گول عناوین سازمان هایی نظیر فدائیان خلق و غیره را خورد.»
باید با اندیشه های مشخص این یا آن فرد حقیقی و مستند برخورد نماید وگرنه چنین ادعا ها، بی مایگی و سطحی نگری نویسنده را نشان میدهد. در باره ی صمد بهرنگی و خسرو گلسرخی تا آنجا که اسناد و مدارک نشان میدهد در زمان خود با همیاری و همکاری نویسندگان و شاعران معاصر خود منشا خدماتی بودند و مورد نقد هم قرار میگرفتند . بچگانه ست که کسی امروز با دید نوین خود اساس را براین بگذارد که «یافتم ، یافتم ! »
۷۵٨۱ - تاریخ انتشار : ٣ اسفند ۱٣٨۷       

    از : روزنامه هنر و مبارزه حمید محوی

عنوان : پاسخ به پیام شروین
ببینید دو ست عزیز من خیلی دلم می خواهد شما را باور کنم، ولی متأسفانه شیوه نقد شما با موازین رایج در این زمینه تطبیق نمی کند. خب اگر من انتقادم را نسبت به نظریه شما به همین جا متوقف کنم، دچار همان اشتباهی خواهم شد که شما مرتکب شده اید. یعنی این که حالا من باید نشان دهم که به چه دلیلی نقد شما با موازین نقد تطبیق نمی کند.

من باز هم تکرار می کنم، و به هیچ عنوان هم تصور نکنید که من خسته می شوم، حریف تمام شما هستم و من حریف این فرهنگ شهید پرور هستم.

در جامعه ای که بازشناسی افراد تنها در ایثار و مرگ «قهرمانانه» تحقق می پذیرد، در هر صورت با آرمان من یعنی جامعه سوسیالیستی - علمی، تطبیق نمی کند.

شما فکر می کنید که من گلسرخی را شگفت زده تحسین نمی کنم؟ ولی تفاوت من با آنهایی که در گلسرخی قهرمان می بینند در این است که من احساسات خودم را محکوم می کنم.

انقلابی بودن یعنی چی؟ کار انقلابی یعنی چی؟ اجازه دهید در نظریات برتولت برشت گشتی بزنیم. نوآوری او در تآتر خصوصا تآتر آموزشی در این نکته بود که به نسل جدیدی از بازیگران معتقد بود. از این پس دیگر مهم نبود که چه بازیگری خوب بازی می کند و یا بد بازی می کند. نکته مهم در این جا بود که او کارگاه تأتر را با آزمایشگاه و مرکز پژوهش یکی می دانست. بازیگرانی که پژوهش گر علمی باشند.

نوشته های خسرو گلسرخی در باره صمد بهرنگی نمونه بی اطلاعی و دقیقا نگرش علمی و انقلابی به موضوع تعلیم و تربیت کودکان است.

نباید گول عناوین سازمان هایی نظیر فدائیان خلق و غیره را خورد. انقلابی بودن تنها به این نیست و خلاصه نمی شود که من بیایم و بگویم زنده باد آزادی. از حقوق بشر دفاع کنم.

انقلاب یعنی همان کاری که تمام کارگران جهان هر روز انجام می دهند. یعنی سازندگی.

ولی امثال گلسرخی با تحسین از صمد بهرنگی این نظریه را مطرح می کند که باید به کودکان کینه ورزیدن را آموخت. این یک نگرش مغلطه آمیز است.

مصیبت در این جاست که جامعه ای اعضای خودش را بر اساس شهادت بازشناسی کند. من تکرار می کنم که چنین واقعیتی مصیبتی عظیم برای پیشرفت و دموکراسی است. مصیبت در توقف اندیشه است نتیجه مستقیم شهادت پروری ست.

خلق، کارگران، مردم به افراد آگاه و کوشنده نیازمند هستند. این افراد آگاه نز از آسمان نمی افتند بلکه تمام آگاهی هایی که در ذهن این و آن و من و شما و غیره وجود دارد، در رابطه ما با مناسبات تولیدی ست.

صمد بهرنگی بیچاره به انباشت فرهنگی دسترسی نداشت که بتواند کار معتبری به وجود بیاورد...کاری کرد فقط به ابتذال کشیدن قصه هیا فولکلوریک بود، با تزریق نظریات بیمار ناک یک جریان بی سواد و از همه بدتر کم سواد نظیر گلسرخی به میراث فرهنگی بود. صمد بهرنگی نویسنده انقلابی نبود بلکه مخرب فرهنگ بود.
۷۵۷٣ - تاریخ انتشار : ٣ اسفند ۱٣٨۷       

    از : پپام شروین

عنوان : آقای محوی هم حرفهاش با واقعیات تطبیق نمی کند و معلوم نیست چرا
راستش از بحث های بین حمید خان محوی و سایرین بیشتر به موضوع خسرو گلسرخی کنجکاو شدم و مصاحبه ایرج ادیب زاده و خانم عاطفه ی گرگین را در سایت زمانه مطالعه کردم تازه دو زاریم افتاد که ماجرا از چه قرار بوده ست. من که سنم قد نمیدهد و بعداز انقلاب بدنیا آمدم کاش تمام خانواده های شهیدان بتوانند در باره عزیران خود که به دست جلادان پر پر شدند بیشتر صحبت کنند . من معتقدم مردم دروغ نمی گویند ما مردم بدبختی هستیم که باید یک مشت آشعال بر ما حکومت کنند و برای اعمال فجیع خود نیز توجیه « قانونی » و «تئوریک » پیدا کنند.
آقای محوی هم حرفهاش با واقعیات تطبیق نمی کند و معلوم نیست چرا. بخودشان مربوط ست خوشحالم که در این بحث ها شرکت نمی کنم .
کپی مصاحبه برای دیگران میگذارم فبلا از اخبار روز معذرت میخواهم.
=======================================
گفت و گو ایرج ادیب‌زاده با عاطفه گرگین، نویسنده و شاعر

«گلسرخی، شاعری نوگرا بود»
«آب فکر می‌‌کرد» عنوان کتاب تازه عاطفه گرگین، نویسنده و شاعر ایرانی مقیم پاریس است. عاطفه گرگین نوشتن را در نوجوانی با نوشتن در نشریات و روزنامه‌ها از سال ۱۳۴۷ آغاز کرد.
در سال ۵۰ نخستین نشریه مستقل خود را به ‌نام کتاب نمونه منتشر کرد، سپس کتاب پویا و به ‌دنبال آن جنگ سحر. عاطفه گرگین در سال ۱۳۴۸ با خسرو گلسرخی، شاعر و نویسنده ازدواج کرد.
عاطفه گرگین درباره خسرو گلسرخی می‌نویسد او به دلیل عشق به مردم و میهنش در سال ۱۳۵۲ به ‌دست ساواک تیرباران شد و من به دلیل دوست داشتن انسان و میهن نزدیک به چهار سال در زندان ماندم.
عاطفه گرگین پس از انقلاب به انتشار نشریه ادبی ـ اجتماعی «فصلی در گل‌سرخ» دست زد و در ایران و سپس در تبعید هفت شماره از «فصلی در گل سرخ» را در پاریس منتشر کرد.
به ‌بهانه انتشار کتاب «آب فکر می‌کرد» با خانم عاطفه گرگین گفت و گو کرده‌ام.
خانم گرگین این چندمین کتاب شعر شما است و چه تفاوتی با کتاب‌های پیشین شعری شما دارد؟
این سومین کتاب شعر من است. «باد را باید کشت» اولین کتابی بود که در ایران منتشر شد. «معاشرت آب‌ها» و «آب فکر می‌کرد» هم مجموعه‌های بعدی بودند. فرق این کتاب من با کتاب‌های دیگر از‌ نظر خودم این است که هنوز هم فکر می‌کنم برداشت‌های فرهنگی خودم را از هستی در این کتاب شکل بهتری بدهم‌.
در این کتاب از پراکندگی واژه‌‌ها جلوگیری کردم. واژه‌ها را به‌جای خودش گذاشته‌ام و صرفاً برای پر کردن لحظه‌های خواننده‌ام در واقع ننوشته‌ام‌. خلاصه بگویم که در این کتاب بی‌گدار از واژه‌ها استفاده نکردم. واژه‌ها را از قلم نچکاندم و همین را می‌توانم بگویم.
برای آشنایی بیشتر با شعرهای خودتان که به این ترتیب وصف کردید می‌شود یکی از شعرهای خودتان را بخوانید؟
شعرهای مختلفی دارم و یکی از شعرهای این کتاب را می‌خوانم همان است که خدمت شما گفتم و از واژه‌ها و واژه‌هایی که به‌کار می‌بردم هم عشق و هم تنش‌های سیاسی و اجتماعی که به نظر من جملگی سازنده زندگی روزانه ما است بیان می‌کنم.

پریشان گیسو
برهنه و خیس
می‌گردم و سبز می‌شوم
کجا
بر آستان غرب
برهنه و خیس
در آن سو
که بر سطح ملموس زمین
تنم خمیازه می‌کشد
صلح در زندان به ‌انتظار چه مانده است
باد در کنده‌های خشمگین چه می‌کند
که ماه به روی سایه‌اش تاب می‌خورد
نور در چشمانم
گیاهان در چشمانم سرانگشتانم
غرور بر گیسوانم بافته می‌شود
تابش نور
سبد‌های انار
پر پرندگان
رضایت خاک‌آلوده به خون
دو پرنده پریده و
آن‌گاه شولای آتش چه‌ بویی دارد
خاک با ترکه‌های ترد چه می‌کند
من برهنه چه‌ می‌کنم
چه‌ می‌توانم کرد
باز گیسو پریشان کنم در آب
روان شویم بروییم و برآییم
کجاییم ما
زمین در مسیری پر هراس می‌رود
آسمان گل می‌دهد
و سرب از سینه طراوت عشق می‌گریزد
جنون می‌چرخد و می‌رقصد
بهار گیسوان ماه را شانه می‌زند
آب با زخم‌های گر گرفته چه تلخ می‌ماند
ای وای صدایم کنید
مهتاب، گونه‌هایم را در نوازش خود می‌شوید
من منتشر می‌شوم کجا‌؟
در پاکی
آفتاب در آغوشم شعله می‌راند
نسیم بر لبانم تاب می‌خورد
و زمین در پنجه‌ام به‌خواب می‌رود
من می‌چرخم و می‌رقصم
می‌رقصم‌ و‌ می‌چرخم
ماه چهارشانه سرزمینم را نوازش می‌کند
نگاهم به مهرش زاییده می‌شود
ای شاهدان میهن آزادی
شرابه‌های هستی
شمایید و ما شرب مدامیم
ما شرب مدامیم
دستانم تاریک شده‌اند
و گردش بیهوده‌ی سرب
خاکستر حماقت را پاشیده
کجا
بر سر شهر
باد نرم خون‌های خشکیده را
از پیشانی سرزمینم می‌پراکند
طوفان می‌شکند
کجا
در چشمانت
در معاشرت آب‌ها و کبوتران بسیار
کجا
و آن‌گاه من برمی‌گردم
از کجا
از صحراهای داخلی
از شهر پرندگان
آه چه ‌شده است
که این‌گونه از خود به در آمده‌ام
درندگان در کارند
اما کجا دهانم
شکوفه می‌دهد
و خستگی
کجا ترانه‌ای می‌شود
بر لبان باد

شما چند سال پیش از انقلاب بهمن‌ماه با خسرو‌ گلسرخی ازدواج کردید؟
سال ۴۸ بود که با گلسرخی ازدواج کردم.
و در سال ۵۲ هم که ایشان بازداشت شدند؟
بله، بازداشت شدند. اول سال ۵۲ و آخر بهمن‌ماه یعنی روز ۲۹ بهمن تیرباران شدند.
به خاطر یاد‌آوری این قضیه متأسفم، ولی این‌ها جزو تاریخ آن مملکت است. چه خاطره‌ای از خسرو گلسرخی در آن روزها و آن‌ سال‌ها دارید‌؟
خاطرات بسیار زیادی است. اما به یک نکته که برمی‌گردم باز به همین ماجرا اشاره می‌کنم. در پاییز ۱۳۵۲ در سلول بند شش اوین نشسته بودم. نگهبانی آمد گفت که ملاقاتی دارید.
من را بردند به ملاقات خسرو گلسرخی. اولین و آخرین ملاقاتی بود که در آنجا با ایشان داشتم. گلسرخی را آوردند و نشاندند و اتاق مملو از بازجویان بود. ما از دیدن همدیگر خیلی خیلی جا خورده بودیم و ساکت بودیم.
یکی از بازجوها گفت که شما آمده‌اید و ملاقات دارید که با هم صحبت کنید. منظور ما این بود که شما به گلسرخی بگویید که حرف‌های خودش را بزند، چند وقت دیگر دادگاه ایشان است و هیچی نگفته است.
خسرو در اعتراض گفت که شما از من چه می‌خواهید؟ من حرفی ندارم بزنم. به این دلیل الان دارم به این مسأله اشاره می‌کنم یعنی خودم مستقیماً این را بیان می‌کنم که بدانید بی‌عدالتی آن موقع چه حکمی کرده است.
گلسرخی گفت شما از من چه می‌خواهید که من بگویم؟ من که اصلاً با این این‌ها نبودم و این گروه را نمی‌شناسم. من نویسنده و شاعر هستم در این خصوص اگر حرفی دارید می‌توانید من را محاکمه کنید.
تأکید می‌کنم که گفت با خودکار بیک که نمی‌توانستم کسی را ترور کنم شما چه اتهامی می‌خواهید به من ببندید که من را در این دادگاه محاکمه کنید.
منظورم این است که این برای من خیلی تکان‌دهنده بود و همیشه این صحنه به یاد من است که چطور یک جوان ۲۶ ساله را فقط به خاطر این‌که مسایل خودشان را در آن موقع حل شود و بگویند ما یک گروهی را گرفتیم که می‌خواسته این کار را انجام بدهد‌، اعدام کردند.
یعنی می‌خواستند خودشان را بزرگ کنند، توانستند این دادگاه را تشکیل دهند و دو نفر از آن‌ها، خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان را بدون هیچ‌گونه مدرکی اعدام کردند.
به همین دلیل است که بعد از گذشت ۳۶ـ ۳۵ سال از این دادگاه، خسرو گلسرخی در قلب مردم مانده و به ‌عنوان یک قهرمان ملی هر سال از او یاد می‌کنند. واقعاً خواست مردم را بیان کرده بود و گفت من دفاعی ندارم از خود بکنم، من از مردم دفاع می‌کنم.

خانم گرگین، دادگاه دفاعیات خسرو گلسرخی در آن زمان از تلویزیون ملی ایران پخش شد، فکر می‌کنید این دادگاه چقدر روی مردم اثر گذاشت؟
اثر آن این است که تا امروز هم ادامه دارد. خسرو گلسرخی بسیار تأثیر مثبت گذاشته است و این‌که واقعاً مردم دیدند جوانی که هیچ کاری نکرد. کار او فقط نوشتن شعر و مقاله بود، او روزنامه‌نگار بود. حرف‌های سیاسی‌اش را از طریق نقد و شعر می‌زد.
ولی با اتهاماتی که در آن دادگاه به او بسته‌اند مردم به این مسأله واقف شدند که واقعاً بی‌گناه بوده است به این دلیل خیلی به‌نظر من تحت تأثیر قرار گرفته‌اند و او را ستایش کرده‌اند.
فکر می‌کنید اگر خسرو گلسرخی الان زنده بود همین موضع شما را در پیش می‌گرفت یعنی به تبعید می‌آمد یا در ایران می‌ماند؟
فکر می‌کنم گلسرخی در آن موقع که ۲۶ سال داشت، نظریات مردم‌دوستانه و عدالت‌خواهانه و برابری‌طلبانه داشت، طبیعتاً در هر جایی قرار می‌گرفت برای آن پافشاری می‌کرد.
نمی‌دانم می‌آمد بیرون یا نمی‌آمد، بعضی وقت‌ها اتفاقاتی در زندگی آدم می‌افتد که دست خودشان نیست. ولی مطمئنم در برابر بی‌عدالتی‌ها و نابرابری‌های جامعه ایستادگی می‌کرد.
خانم گرگین، یک یادگاری هم از خسرو گلسرخی دارید یک پسر برومند به اسم دامون، می‌توانید در مورد پسرتان هم چند کلمه‌ای بگویید؟
ایشان از بچگی آمد این‌جا و درس خواند و الان در دانشگاه‌های فرانسه درس می‌دهد. بیشتر کارهای علمی می‌کند و اصلاً نزدیک سیاست نمی‌رود.
به‌ یاد پدر خود است؟
البته، ستایشش می‌کند و به پدرش افتخار می‌کند. هر چند که اصلاً پدرش یادش نیست، چون یک سال داشته که این اتفاق افتاده است. هیچی یادش نیست ولی سمبولیک ماند و احترام و علاقه خیلی شدیدی دارد.
با سپاس از شما خانم گرگین، از شما خواهش می‌کنم یکی از شعرهای خسرو گلسرخی را که خودتان دوست دارید به ‌عنوان پایان‌بخش این گفت ‌و‌ گو برای شنوندگان محترم بخوانید.
همه فکر می‌کنند خسرو گلسرخی فقط سیمای سیاسی داشت، در صورتی که خسرو بیش از هر چیزی پیش از این‌که این چیزها به او بسته شود، شاعر و نویسنده بود.
خسرو شناخت بسیار معتبری از ادبیات ایران داشت، سال ۵۰ در مجله «نگین» مقاله تحت عنوان نوگرایی و حقیقت می‌نوشت که لزوم نوگرایی در شعر و دیدگاه‌های نیما را تصویر می‌کرد.
از همان موقع معلوم بود یک انسان نوگرا است و شعرهای او همین‌طور بود. خیلی معتقد هستم که اگر جوانانی مثل خسرو ‌بودند الان برای خودشان غول‌هایی در ادبیات و فرهنگ ما شده بودند.
یک اگر با یک برابر بود
معلم پای تخته داد می‌زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی‌ها
لواشک بین خود تقسیم می‌کردند
وان یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می‌زد
برای این‌که بی‌خود های و‌ هوی می‌کرد و با آن شور بی‌پایان
تساوی‌های جبری را نشان می‌داد
با خطی خوانا به ‌روی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت: یک با یک برابر است.
از میان جمع شاگردان یکی برخواست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد...
به‌آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
نگاه بچه‌ها ناگه به یک‌سو خیره گشت و
معلم مات بر جای ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحدِ یک بود
آنکه زور و زر بدامان داشت بالا بود
آن‌که زور و زر به دامن داشت بالا بود و آن‌که
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن‌که صورت نقره‌گون چون قرص ماه می‌داشت بالا بود
وان سیه‌چرده که می‌نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می‌شد
حال می‌پرسم اگر یک‌ با یک برابر بود
نان و مال و مفت‌خواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله‌آسا گفت:
بچه‌ها در جزو‌ه‌های خویش بنویسید:
۷۵۴۰ - تاریخ انتشار : ٣ اسفند ۱٣٨۷       

    از : آرمان رهائی

عنوان : گلسرخی جاودانه شد
خسرو گلسرخی این انسان والامقام دوستدار زحمتکشان ایران یک انقلابی شریف بود که عاشقانه هستی خود را فدائی مردم زحمتکش ایران کرد. او در تاریخ ایران همیشه به یاد خواهد ماند و به حق سمبل یک انسان کامل و مهربان ایرانی است. دورود بی پایان به گلسرخی و کرامت دانشیان که نشان دادند می توان به مبارزه تاریکی رفت و پیروز شد. مردم ایران در آینده نزدیک مبارزات آنها را گرامی خواهند داشت و نسل های آینده ایران افتخار خواهند کرد که انقلابیونی مانند گلسرخی دانشیان و رفیق کبیر حمید اشرف از میان آنها برخواستند و امید به رهائی را در دل زحمتکشان زنده کردند.
۷۴۹۵ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : سخنی چند با بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم
من مطالب شما را به دقت کنم و خصوصا بخش هایی که زندگی نامه شما در روسیه سفید مربوط می شد خیلی توجه من را جلب کردم و انگار که داشتم رمان می خواندم و هنوز به دنبال بقیه اش می گردم.
بله من هم با شما موافق هستم که حقیقت تنها نزد من نیست، تمامی آن هم در ذهن من نیست، به همین علت که در جامعه فرایند ارتباطی و ابزار ارتباطی وجود دارد، زبان وجود دارد و نقد وجود دارد. که شناخت در سطح گسترده تقسیم شود. فرهنگ یک جامعه از تراکم چنین ارتباطاتی و انباشت آنها امکان پذیر می شود. که ما یافته هایمان را به آزمون بگذاریم و تقسیم کنیم.
یکی از عملکردهای نقد در وجه اجتماعی همین است. واقعیت این است که کره زمین تقریبا گرد است، پیش از این چنین واقعیتی شناخته شده نبود، و همه فکر می کردند زمین مسطح است. حالا همه می دانند که زمین گرد است.

مهمترین موضوع همان موضوع «فدایی» و «فدائیت» و «از خود گذشتگی» و جزء این هاست که شما نیز از من پرسیده ای که چرا من با چنین مفاهیمی این همه خصومت می ورزم. موضوع بعدی این است که من مثل شما فکر نمی کنم که گلسرخی و دانشیان و حتی تمام جنبش چپ ایران سرآغاز آمدن مردم خیابان بودند ...که بعدها به تشکل جمهوری اسلامی ایرانی انجامید.

و گلسرخی را نیز متفکر انقلابی نمی دانم، عمل او را هم قهرمانی نمی دانم، برعکس، آن را ساده اندیشی و ساده دلی می دانم. مطالبی را که پش از این نوشتم تکرار نمی کنم
موضوع این جاست که «شهادت» «فدایی» از مفاهیم مذهبی هستند، و ما نباید اجازه دهیم که به صرف این که فردی زندگی خودش را فدا می کند، برای او ارزش والایی قائل شویم. البته که گلسرخی در جامعه ای که شهادت را والاگرایی می داند، طرفدار پیدا می کند. همان طور که پیش از این گفتم، گلسرخی اساسا به چنین انتظاری بود که پاسخ می گفت.
حال این انتخاب او تا چه اندازه به تنش های زندگی شخصی خود او باز می گشته، خصوصا از این جهت که در آن دوران از همسرش نیز جدا شده بوده، پرسش هایی ست که تا کنون مطرح نبوده است.

چندی پیش من مقاله ای به زبان فرانسه در مورد صمد بهرنگی نوشته بودم و حالا آن را تقریبا به زبان فارسی ترجمه کرده ام، و بخش اوّل آن را نیز برای اخبار روز فرستادم، که امید وارم همین روزها منتشرش کنند.بقیه نیز به تدریج ارسال خواهند شد. در این مقاله من از کتاب «یادمان صمد بهرنگی» نیز یادکرده ام . در «یادمان صمد بهرنگی» که در سال ۲۰۰۰ توسط علی درویشیان منتشر شد از خسرو گلسرخی نیز دو مقاله دیده می شود که من مستقیما درباره آن چیزی ننوشته ام. ولی با توجه به چنین بحث هایی مجبور هستم که کمی بیشتر مطالبم را روی این دو مقاله گلسرخی متمرکز کنم تا نشان دهم که این فرد تنها با ایثار کردن زندگی خودش مورد توجه قرار گرفت - متأسفانه. البته من با نوشته های خسرو گلسرخی، به جز تعدای شعر، آشنا نیستم و تنها از طریق همین دو مقاله او را می توانم به ازمون نقد فرا بخوانم.
این که در زندگی اجتماعی و فرهنگی افراد تنها با ایثار و شهادت خودشان، امکان باز شناسی پیدا کنند، چنین واقعیتی از دیدگاه من مصیبت عظیمی ست و باید با آن مبارزه کرد.
این مطالبی که در مورد او می گویند فقط حماسه سرایی ست که این نوع حماسه سرایی ها نیز دوران گذشته اش.
۷۴۹۲ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : پاسخ به سمیرا کشاورز
گفتید «نخود هر آش» و من می گویم که بنیاد تبعیض گرا و اختناق آمیز چنین ضرب المثلی آشکار تر از آن است که نیازی به توضیح واضحات بیشتری داشته باشد. اگر چه انقلاب کامپیوتری تحول چندانی هنوز در اوضاع عینی جوامع بشری به وجود نیاورده است، با این وجود با امکانات جدیدی که برای ارتباطات ایجاد کرد، آب باریکه هایی را به وجود آورد که برای آن گروه هایی که گفتمان اجتماعی و فرهنگی و هنری را به خود اختصاص داده بودند تازگی داشت و دارد. البته این گروه های از ما بهتران هنوز عادات گذشته خود را ترک نکرده اند. ولی سرانجام با واقعیت باید روبرو شوند.

پس اگر «نخود هر آش» جایز نیست، پس خواهش می کنم بفرمائید که ما در کجا باید حرف بزنیم، از چه باید حرف بزنیم و از چه نباید حرف بزنیم، تا آشپزی شما را بی اعتبار نکرده باشیم. و گویا که شما بهتر می دانید این و یا آن نخود در چه آشی باید پخته شود که باب طبع شما باشد. چرا که اگر بینش شما واقعا در عمل به اجرا گذاشته شود، شاید که حتی خواندن مقالات نیز شامل همان تعبیر شما خواهد بود.

مطمئنا چنین وجه نظریاتی نسبت به شهروندانی که نظریاتشان را می نویسند و به مقالات پاسخ می گویند، یادآور بینش ایدئولوژیک خاصی ست که با حذف نخود به حذف آش می رسد. در هر صورت اکیدا به شما و دیگرانی که چنین نگرشی به آزادی بیان و بحث و جدل فکری دارند، یادآور می شوم که من به شکل که در تخیلات شما ست «نخود هر آش» نیستم. این نکته را یادآور شدم چرا که در جای دیگری نیز همین جمله در مورد من به کار برده بودند. البته همانطور که گفتم چنین وجه نظری به هیچ عنوان برازنده دعاوی آزادیخواهانه شما نیست.

ببینید خانم سمیرا کشاورز من واقعا نمی فهمم انتقاد شما به کامنت من در چیست؟ من از شما بخاطر اطلاع رسانی تشکر کردم و چند کلمه هم درباره آن چه در آن آدرس خوانده و شنیده بودم، نوشتم. حال مشکل شما چیست که «داغ» کرده اید؟

در ضمن اگر بخاطر آن چیزی که شما گستاخی حمید محوی می نامید، از کی و کی و کی پوزش می خواهید، به حساب خودتان پوزش بخواهید.


می بینم که شما ها باز هم از اولتیم استراتاژم برای منحرف کردن بحث سوء استفاده می کنید.
۷۴۹۰ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷       

    از : سمیرا کشاورز

عنوان : «نخود هر آش »
حمید محوی در کامنت خود نوشته :
*****با تشکر از سمیرا کشاورز بخاطر اطلاع رسانی در نظر شماره ۷۴۵۳ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱۳۸۷ که نکات جالبی را در باره‍ی زندگینامه خسرو گلسرخی مطرح می کند و خصوصا جدایی او از عاطفه گرگین خیلی پیش از تاریخ دستگیر شدنش. متأسفانه می بینیم که مصاحبه کننده در روند پرسش هایش هیچ توجهی به جدایی این زوج ندارد و پرسش ها به گونه ای مطرح می شوند که گویی هنگام دستگیری هنوز آنها یک زوج عاشق هستند. به همین علت گلایه های عاطفه گرگین بخاطر حفظ استقلالش بیش از پیش قابل فهم می شود.******

امروز که در کتابخانه برای مطالعه آمدم وقتی کامنت فوق را خواندم داغ کردم ، مگر ممکن ست یک آدم اینقدر «زیرک» باشد.
من یک آدرس گذاشتم تا اگر کسی علاقمند بود آنرا مطالعه کند. حمید محوی مطالب فوق را بعنوان کامنت سرهم کرده و مصاحبه ی دیگران «تفسیر» فرموده اند. واقعا مضحک ست ! در باره ی چیزی نوشته که حداقل خواننده در این جا به آن دسترسی ندارد اسم این را چه میشود.

من از آقای ادیب زاده به خاطر گستاخی حمید محوی پوزش میخواهم همینطور از خانم عاطفه ی گرگین.
حمید محوی اجازه بدهد مردم خودشان مصاحبه ی آقای ادیبزاده و خانم گرگین را بخوانند و خودشان را «نخود هر آش »ننمایند.
۷۴٨۷ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : ای کاش این قاعده و قانون ساده را همه در می یافتند و در خلوت خود ، نهیب زنان ، خود به خود می گفتند: لحظه ای بایست ، چه می تازی ، مگر نمی دانی که همه ی حقیقت نزد تو نیست!؟
من اعتقاد دارم که در بحث هر کسی باید حرف خود را بزند و برود.
چرا؟
برای اینکه بسیار گاه پیش می آید که بحث بعد از مدت ها در ذهن بحث کننده با مسایل موضوعات دیگری گره خورده ، تحول یافته و در بلاخره ، نتیجه می دهد. این سخن من در باب انسان صادق است. آن هایی که با اهدافی خاص و جواب های از پیش آماده وارد بحث می شوند ، منظور نظرم نیستند.
پس با این حساب من فکر می کنم که همه ی حرف هایم را زده ام. و آنچه را که در آن متن: "بیایید چهار فصل را ببینیم" نوشته ام. فقط یک متن کوتاه نیست. آن متن کوتاه سخنی بلند ، اما بسیار افشرده است. من رمان گشوده ی و پهن زندگی و نگاه خود به آن را آنجا آورده ام.
من هر راز که زندگی خودم و کل هستی بر من گشوده را در آن متن کوتاه گنجانده ام. آن متن فقط در باب خسروی بزرگ و بی نظیر نیست ، بلکه سخنی کلی است - بی نظیر با شرایط آن زمان مورد نظر است ،که انفجار بمبی به نام خسرو در تهران، کل ایران زمین را لرزاند و به من فراوان آموخت - آری او به من دانش آموز شورشی امید فراوان بخشید و بسیار آموخت. منی که گله مندانه می نوشتم:

هزار دردم پری درمونی را شوم
شوی هنی دری روخونی را شوم
روخون و راه درازه از ژنم پا
هیکس من ندفرسه ته کاشی کا

ترجمه

هزار درد دارم و برای درمانش به راه افتاده ام
شب ، این شب بلند را گویی پایانی نیست
راه ها و جاده ها طولانی اند و من همچنان پای می کوبم
آه که کسی از من نمی پرسد: به کدامین کرانه روانه ای!

بحث روشنفکری و گاه سخت کلیشه ای امروز ، مرا به این فکر وا میدارد که این دوستان به احتمال قوی بعداً با خسروی بزرگ و سقراط زمانه ی خود آشنا شده اند. زیرا حسی را که من دانش آموز آن زمان داشتم اگر بحث کننده ی امروز از جمله حمید محوی عزیز آن زمان داشتند ، بیشک مرا بیش از این ها در می یافتند.
چرا؟
برای اینکه من که در غرب گیلان زمین و در تالش آن زندگی می کردم. - من عمداً مکان زندگی خود را نام بردم ، زیرا آن خطه (گیلان زمین) عموماً از پیش کسوتان مبارزه بوده همچو تبریز قهرمان - آری در چنان نقطه ی نسبتاً روشنی ، من خود را تنهای تنها یافته بودم. در آن غروب غم انگیز که پدرم با روزنامه ی کیهان به خانه آمد غمناک ، راستش را بخواهید من خوشحال شدم. در صفحه ی اول روزنامه دوازده عکس خورده بود که به من می گفتند: پسر تو تنها نیستی. ببین انفجار بمب سخن چگونه تهران بزرگ اما دود آلود را لرزانده!
آن روز برای من روز تولد دیگری گشت. آن روزنامه با دوازده عکس سال ها زیر قالی ماند. مادرم هربار که قالی را جمع می کرد ، روزنامه را نیز با احترام بر میداشت ، مثل قالی پاکش می کرد و باز سر جایش می گذاشت. او دیده بود که انفجار تهران رمق جدیدی به فرزندش داده. او می دید که من دیگر غمگین و تنها نیستم.

روزگاری در روسیه ی سفید در کار خانه ی کفاشی کار می کردم. یک حافظ به خط تاجیکی گیر آورده بودم ، اوایل خواندنش مشکل بود. بلاخره راه افتادم. کتاب را هر روز با خودم به کاخانه میبردم.
در وقت نهار یا بعضی وقت ها که خط تولید می ایستاد ، کتاب را از کیفم در می آوردم و شروع می کردم به خواندنش. دختر جوانی به نان اَکسانه روبروی من در آنسوی خط کار می کرد. و همیشه وقتی من حافظ خوانی می کردم او مرا می خواند. زول زده به من نگاه می کرد و می دیدم که لذت می برد به شوق می آید.
یک روز به شوخی بهش گفتم : چیه نگاه می کنی آدم ندیدی!

گفت: تو وقتی کار می کنی چهره ات مثل چهره ی همه ی مردم است ، اما وقتی که آن کتاب را به دست می گیری ، بلافاصله می بینم که خون در صورتت بالا و پایین می دود و مرا به یاد شادترین لحظات زندگی می اندازد. و برای اولین بار پرسید: راستی در آن کتاب چه نوشته شده که تو را اینگونه از حالی به حالی می کند.؟!

حمید عزیز بار ها دیده ام که به کلمه "فدایی" بند می کنی! فداکاری و عشق نیز چون دلیری ، چون شرم ، چون زیبا زیستن ، چون فریاد ، چون گریستن بخشی از زندگی می باشد. زندگی فراتر از این ها است. انقلابی گری هم بخشی از زندگیست. هر چیز و هر کس که همچو حافظ خون را در چهره ی تو می دواند جز زندگی است ، و جدا از آن نیست. شما گرچه خود را طرفدار پرولتاریا می نامید ، ولی به نظر من مقدار زیادی گرفتار نوع اندیشه ی روشنفکرانه ی و مطلق گرایانه ی خود گشته اید. و این بدان مفهوم نیست که شما طرفدار کارگر نیستید.اما شما به نتایجی که رسیده اید گاه بد جوری مطلق اش می کنید و در این مطلق کردن تا پیله کردن به دیگری بحث را ادامه می دهید. شما خودتان ممکن است حتی متوجه این نشوید که چیزی شما را اسیر خود کرده. اندیشه ای دارد از شما بیگاری می کشد.

ای کاش شما حال و شرایط مرا - آن روز که پدرم روزنامه کیهان در دست که دوازده عکس رویش نقش بسته بود به خانه آمد - را داشتید. اگر کسی آن لحظه را که خسرو ، ندیده به من گفت: نومید مشو پسر تو تنها نیستی! را داشت. بیشک به بحثی که امروز شما دارید دامن می زنید و از سنگر امروز دارید در سی ، چهل سال پیش می جنگید ، شکل دیگری می بخشید. آن پسر دانش آموزی که خسرو ندیده به او گفت: بایست پسر تو تنها نیستی! فقط من نبودم ، خسرو ، سقراط ایران زمین سراسر مدارس و دانشگاه های ایران را تسخیر کرده بود. مردی که بوی خوش "برنج غریت" گیلان از سخنش بر می خاست ، بی هیچ ارتش و اردویی ایران را تسخیر کرده بود.
شما دارید به شکلی کاملاً مکانیکی به بحث ادامه می دهید. خسرویی که سکوت زمان را شکسته بود، خسرویی که شور و رونقیر نو در جان های خسته اما شیفته و عدالتخواه ایجاد کرده بود ، خسرویی که به کل ایران زمین گفته بود ، من کمر سکوت را می شکنم ، سکوت غلط می کند که من آزاده ی زمان را به بردگی و بیگاری خود بکشاند!
خسرویی که تأثیرش در تاریخ ثبت گردیده ماندگار ، چرا شما دارید تلاش می کنید آن اثر ثبت شده در تاریخ را پاک کنید.؟! راستی چرا!؟
به نظر من بچه هایی که در خانه های تیمی نشسته بودند ، با همه ی فداکاری های خود نتوانسته بودند پیام را به خانه مردم بکشانند، خسرو موفق به این کار شد. خسرو بی شک موفق شد.
و بعد از موفقیت خسروی بزرگ بود که من دیدم تنها نیستم. تو از یک انقلابی چه می خواهی؟
روشنگری ای که خسرو پیشه کرد آغاز فریاد مردم را به کوچه بردن بود.
سکوت شکنی را به دور دست ایران زمین بردن بود.
گاه تاریخ با نهیب و خشونت به تو می گوید: هزاران کتاب و تئوری به یک لحظه عمل نمی ارزد. خسرو کم سواد بود ، پر سواد بود ، و هرکه بود ، پیروز روزگار خود گشت.
آن روز که خسرو پیروز شد
من آغاز کردم

کلوس و کنده و زنجیل د وسته
بیزه ایران زمین دشبندر مسته
بیزی ای غرشی ای شیر بسته
شته جونن شینه دسته به دسته!

ترجمه

غل و کنده و زنجیر دیگر بس است
بر خیز ایران زمین دشمنت مست است
برخیز، آخر غرشی ای شیر بسته
جوانانت رفتند دسته به دسته


جوانن مندینه ریجه به ریجه
تیره میدون دره ویجه به ویجه
جوانون تیر ژنن دیل کره سوجه
نن ناله کرن وان چمه کیجه

ترجمه

جوانان ایستاده اند ردیف به ردیف
در میدان های تیر وجب به وجب
آن ها را تیر باران می کنند دل آدم می سوزد
مادر ها فریاد می کنند آه...! جوجه هایمان!

حمید عزیز پیروزی که شاخ و دم ندارد

پیروزی سپاه خسرو را ببین چه سهمگین و پر قدرت بود.

مدت ها گذشت ، یک روز مردم وقتی از خواب بیدار شدند ، دیدند که تابلوی فلزی مدرسه ای سرجایش نیست ، در عوض تابلویی پارچه ای با خطی زیبا جایش قرار دارد. می دانی رویش چه نوشته شده بود؟

"مدرسه ی دولتی خسرو گلسرخی"

من فکر می کنم شما به عمق پیروزی خسرو هنوز پی نبرده اید. خسرو آغاز شورش خیابانی و همه ایرانی بود. خسرو سخن ِ در پستو مانده ی شریف و هوشنگ و بیژن را در کوچه های زندگی من پراکند ، و من هزاران بودم. و من تعجب می کنم که شما چطور آن هزاران را ندیدید؟!
من آن متن قبلی را که بسیار افشرده است و هزار سخن شادی و اندوه روزگار مرا در خود دارد را دوباره این پایین می گذارم تا بخوانید و بخوانند ، دقیقتر.

و این را نیز بگویم که من تعصبی به هیچ کس و هیچ چیزی ندارم ، هرجا که جوان زنی ، جوان مردی ببینم برایش کف می زنم و هرجا نامردی، نازنی ببینم ، برمی خیزم.
بدبختانه رسم احزاب و گروه ها این است که از خودشان امام زاده درست می کنند
و در نتیجه طرفدارانشان ، یا رومی رومند یا زنگی زنگ. و این آغاز انجماد است در جان اندیشه ی آدمی. تعصب راه را بر انسان می بندد و او را اسیر خود ساخته و سپس بر او می خندد. انسان متعصب بیچاره ای بیش نیست ، زیرا همیشه یک زاویه از زندگی را می بیند. من اما اگر از دشمنم ، دشمن خونیم ، که قصد نابودی مرا دارد بزرگ زنی و بزرگ مردی ببینم ، بی هراس بیانش می کنم. می دانید چرا؟
چون به خود شک ندارم. من عاشق انسان و طبیعت ام. من به عشق خود ایمان دارم. آن هایی می ترسند نکات زیبای دشمن خود را ببینند که ضعیف یا گروهبان تیپند. آن ها شکستن مرز را مرگ خود می دانند. رهبرانشان نیز همان گونه اند. و این بیدادی است که بشر به دست خود بر سر خود می آورد. انسان آزاده که به آزادگی خود هیچ شکی ندارد ، اندیشه اش بیکران است.

بگذارید مثالی برایتان بزنم:
امروز من در هیچ گروه و دسته ای فعال نیستم ، در زمانی که فعال یک حزب چپ بودم ، وقتی دیدم سرلشکر رحمی که من تازه از زندان اش آزاد شده بودم ، چانه بر سر جانش نمی زند ، در قصیده ی بلندی که بعد ها برای رفقای خود ، مصدق ملی ، فاطمی بزرگ و کل مبارزین عدالتخواه ایران زمین سرودم ، و هر کسی یک یا دو بیت شاملش شده است.
از جمله در آن شعر بلند دو بیت شامل رحمی گشته.
"................
رحیمی آن سپه سالار شیدا
نماید روی خود را چون هویدا
همو که راستی را پاس دارد
در اینجا احترام خاص دارد
...................."
ای کاش منوچهری که دوست داشت آدم را زنده زنده بخورد و در خیال خود خون می آشامید و لذت می برد ، این شعر را می خواند و می دید که عمری ما در بند و آوارکی زندگی کرده ایم و او و امثال او همه ی عمر مرگیده اند.

و این نیز آن متن که دوباره از دوستان دعوت می کنم دقیقتر بخوانندش.
من تمام حرف های خود را ، فلسفه ی زندگیم را ، در این متن خلاصه کرده ام ، لطفاً با دقت بیشتری بخوانید.

"من هرگز برای کشتن و کشته شدن کف نزده ام و نخواهم زد.

مسئله این است که گاه انسانی آگاه و دلسوز می آید و بر علیه بیداد زمانه ی خود ، سخنش و حتی تمام هستی خود را پرچم می کند. زورگویان به او می گویند. دهانت را ببند ، عموماً مردم ، فرمان برده ، دهان خود را می بندند.
در این ماندگی تاریخ ، در این رکود و بی رمقی زندگی ، ناگهان کس یا کسانی پیدا می شوند که به زور گوی دهان بند بگویند: ... درست است که من ارتش و اردوی ترا ندارم ، اما نمی گذارم این لقمه غارت و بیداد از گلویت راحت فرو رود. در پی اش می افتند که او را بگیرند و صدایش را برای همیشه خفه کنند ، تا به راحتی بتوانند بر بقیه ی مردم - مردم "آرام" و "بی آزار" - حکومت کنند. او - مبارز - گریز می زند به کرانه های امنتر ،در می رود، مخفی می شود ، تلاش زیادی می کند که نمیرد و بماند. و از آنجایی که او از حد اقل امکانات و دشمنش از حد اکثر امکانات برخوردار است ، پیش می آید که بلاخره او را می یابند ، می گیرند، به بند می کشند و به محاکمه اش می کشانند ، تا آزادی خواهی را بکُشانند.
اینجاذ دیگر قضیه ی فدا شدن نیست ، قضیه ی زندگی شخصی در میان نیست. بلکه حق طلبی را کلاسه کردن است. اینجا دیگر کار من و هزاران چون من نیست. اینجا سقراط می خواهد که برای همیشه سیلی تاریخ گردد بر صورت زور گویان جهان.
اینجاست که سقراط زمان - گلسرخی - به میدان در آمده جام را می نوشد ، و چنان می غرد که خواب را برای همیشه از چشمشان می رباید. این هم بخشی از تاریخ و دیالکتیک زندگی است ، و نه فقط اصلاً و ابداً جدا از آن نیست ، بلکه گاه به بخشی اساسی و تعیین کننده از روند زندگی بشر بدل می شود و حتی راهنمای فلسفه ی زیستن - چگونه زیستن - می گردد.
این دو نکته را لطفاً در هم نکنید ، خود و دیگری را کشتن جنایت است. اما مُهر صبح تاریخ را ، گاه بناچار باید آرشی ، سقراطی ، ارانی ای ، رحمانی ، انوشی ، مرضیه ای ، شریفی ، احسانی ، خسرویی ، سیمینی ، بر پای بساط شب بکوبد رستم وار و جانبازانه. گاه چاره ی دیگری نیست و این تنها راه نجات است.
گمراه همیشه مردمی نیستند که شیوه های سکتاریستی بر می گزینند ، گاه فلسفه ای و نگاهی ، انجماد را چنان در جان آدمی می پروراند که می تواند دانشمندی بزرگ را گرفتار خود ساخته در خانه ی تیمی خیال جدا از مردم برای همیشه و یا مدتی طولانی یا کوتاه زندانی کند. ما طالب کشته شدن و کشتن نیستیم. ما از آذرخش تاریخ که در شبی بلند از آن ، درخشید یاد می کنیم. یاد نکردن از این آذرخش تابناک ، از ما همان دانشمند گرفتار در زندان خیال را می سازد.
بد به حال کسی که روی این زمین به چیزی تغییر ناپذیر برای همیشه دل ببازد. این ایستاندن رود زندگی است. رود ایستاده دیگر رود نیست ، بلکه کاریکاتوری از رود است.بیایید از هر دگمی بپرهیزیم تا بتوانیم چشمه وجود را ، زلال ، زمزمه گر و پر از شور و زیبایی به رود روان زندگی بسپاریم برای رسیدن به دریا ی هستی. و گاه این شدنی نیست بی شورش و مستی.
آری مبارزه باید از آنِ همه ی توده ها باشد ، اما گاه نقش شخصیت و حتی نقش عاشق شیفه و شیدا در تاریخ چنان قوی است ، که چه ما بخواهیم و چه نه ، درخشش ستاره اش به هر حال خواب از چشم شبزدگان می رباید. این سخن بی پایه نیست ، می خانه ی پیر تاریخ - به دور از نگاه ما ، که گشته ایم اسیر آن نواله ها - پر است از این پیاله ها. وگرنه در هوشیاری مطلق و بی مستی ، زندگی خالی می شود از هستی. و تو به ماشین طرز فکر خود ، که پذیرفته ای - ظاهراً برای نجات- بدل می گردی ، و در چرخ و دنده ی او می شوی اسیر ، و گاه می مانی آنجا برای همیشه یا تا دور و دیر. و اوج فاجعه آنجاست که تو خود آگاه به بندی بودن خود نیستی.
و در نتیجه ، هستی تو - جان زندگی ات - بی لابیرانت و پیچ ، تبدیل می گردد به هیچ.

خسرو جرقه ی تاریخ است برای حرکت ، برای نماندن ، برای روان شدن ، برای نمردن. خسرو آمده ، تا نماند آب ِآدمی آنقدر که گندیده گردد چنان که بیننده بگوید: عجب، زنده زنده مرده است این تن !
در چنین لحظاتی است که بانوی زندگی برای ادامه ی خود به عشق ِ سقراط ، ارانی ، خسرو و ... محتاج می گردد. خسرو ، استارت زننده ی ماشین یک لحظه ی مانده و بی رمق زندگی و تاریخ است. خسرو طالب خود کشی نیست. خسرو آغاز آزادی است. او و همچو او تک هستند. به همین خاطر با تئوری عمومی ای که در ذهن شما لانه کرده ، همخوانی ندارد.پاییز زیباست ، اما شما نباید فراموش بکنید که پاییز ، وجود خود را مدیون بهار است. و بی آن ، این نمی تواند وجود داشته باشد. بعضی ها آنقدر گرفتار تئوری ها و فلسفه ها می شوند ، که کل فلسفه ی خود ِ زندگی ، و یا بخشی هایی از آن را فراموش می کنند. و اینجاست که می تواند فلسفه ای با همه مفید بودن و عظمت خود قاتل پذیرنده ی دگم بین خود گردد. و به همین خاطر است که این دسته از آدمیان به بن بست می رسند. آدم هایی که ظاهراً می خواستند - قصد داشتند - گردونه ی ماشین زندگی خود و دیگران را بچرخانند.
دوستان ارجمند ، برای درک ژرفای بی انتهای زندگی ، باید همه ی زندگی را دید.
نباید در هیچ سمتی فنات بود. اگر روند تاریخ و زندگی را دقیق نگاه کنیم می بینیم هیچ چیز را نمی توان مطلق کرد. اگر ما بخواهیم دائماً روی یک روند پا بفشاریم ، و زمان و شرایط آن را نبینیم ، برخورد ما راه به جایی نمی برد. و در نتیجه آب خروشان رود زندگی را به باتلاق لجاجت و بیهودگی کِشانده می کُشانبم. و این حق را ما نداریم. در چنین حالی باید به عنوان قاتل زندگی ما را ببرند و محاکمه کنند. اما آن مرگ خزنده و این قاتل را عموماً نمی بینند. زیرا این نوع کشتار و جنایت جرم به حساب نمی آید!
چرا؟
برای اینکه وارد روند معمولی و عادی زندگی شده چنان ، که دیگر کسی آن را جرم نمی شمارد ، یا اینکه به چشم نمی آید آن آب ِ زیر کاه.پس ، برای نجات، باید از قاعده ی عمومی خارج شد گاه گاه. تا کل زندگی را با همه ی ابعادش دیده شود با چشم جان ها.

زندگی نیز مانند طبیعت چهار فصل دارد. باید هر چهار فصل را دید. می دانم، خوب می دانم ، که یکی پاییز را بیش از فصول دیگر دوست می دارد. شاید اصلاً بهار برایش ارزشی نداشته باشد ، او می تواند بهار را منکر شود ، اما انکار او درحضور یافتن بهار با تمام عظمت اش ، هیچ نقشی ندارد. او فقط خود را گرفتار ذهن بهار ستیز خود می کند و بس.

راستی چرا این گونه است.

برای اینکه بروسه ی رود زندگی در جان خیال آدمیان گوناگون جریان می یابد و در نتیجه ، گوناگونی سلیقه ها به وجود آمده و "انکار" دیگری آغاز می کردد. آیا انکارگر همیشه ناصادق "شروین" و " لیبرال" است؟
نه ، هرگز.
او می تواند - در کمال صداقت و بخاطر دریافت ناقص پروسه هستی - جان ِ خیال و اندیشه ی خود را به بیراهه کشانده ، و حتی عاشقانه و صادقانه بکُشاند!

حمید عزیز ، حضور پر شکوه سقراط را نمی توان نادیده گرفت. او فقط از روی احساسات نیست که به آن راه می رود. می داند در دهان شیر چه خبر است و همچنان - نه همیشه - گاه آن شیوه را تنها راه می یابد تا لقمه ی گلو گیر گردد برای درندگان تاریخ در جامعه ی انسانی. و به همین خاطر است که وقتی شاگردان و نزدیکان سقراط شرایط را برای فرارش آماده می سازند ، او نمی پذیرد ، زیرا او آگاهانه آمده است تا مُهر صبح تاریخ را بر بساط شب بلند آن دوران بکوبد ماندگار.
و به همین خاطر است که مانی به شاپور ساسانی می گوید:" در ویرانی تن من ، آبادنی جهانیست" ۱
گاه فقط استثنا ها نجات بخش هستند. وگرنه بشر با ادامه عادیگری می تواند جهان را در یکنواختی به کلی به روز سیاه بنشاند. کامبوج پول پوت و ینگ ساری از بهترین نمونه های آن است.
چنین انسان هایی در نواختن ملودی یک فصلی خود بی آنکه بدانند ، سه فصل را منکر شده اند ، و این عمل خود زنی می باشد.
چرا خود زنی؟
برای اینکه چنین انسان هایی بی آنکه خود بدانند ، خود را از دیدن سه فصل دیگر فناتانه محروم کرده است.
زندگی گوشه های غریبی دارد. گاه بهار در زمستان می آید. گاه چنان قافلگیرت می کند که روی تمامی آموخته هایت خط می کشد.

گل سرخی بهاریست در زمستان تاریخ. بیایید این بهار شکوفا را آنطور که هست ، نه آنطور که ما می خواهیم ، ببینیم.

شاد و شکفته باشید همچو بهار"
۷۴۰۸ - تاریخ انتشار : ۳۰ بهمن ۱۳۸۷
۷۴٨۵ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : تصحیح
در نظر شماره‍ی
۷۴۳۶ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند۱۳۸۷

مثل همیشه اشتباهاتی صورت گرفته بود و در خصوص محکوم کردن حادثه آدم سوزان در شهر پاریس نوشته بودم
«ولی نکته بسیار بسیار مهم این است که محکوم کردن این و آن کافی ست ...»

در واقع می خواستم بگویم که محکوم کردن کافی نیست و محکومیت باید همراه با بررسی دقیق این حادثه و حوادث مشابه آن باشد، و در سطح پژوهش علمی و حقوقی تحقق پذیرد. متأسفانه دانشگاه ها و مراکز تحقیقات علمی اروپا با تصوراتی که ما دانشجویان ایرانی از سرزمین پیشرفت و تمدن داشتیم تطبیق نکرد. جای تأسف است. به این ترتیب با قطع نظر قاطع از دانشگاه های اروپایی و آمریکایی، می بایستی به راه حل دیگری برای چنین پژوهش هایی اقدام کنیم.
۷۴۶۵ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : پاسخ به رضوان مزینی
با تشکر از سمیرا کشاورز بخاطر اطلاع رسانی در نظر شماره
۷۴۵۳ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱۳۸۷
که نکات جالبی را در باره‍ی زندگینامه خسرو گلسرخی مطرح می کند و خصوصا جدایی او از عاطفه گرگین خیلی پیش از تاریخ دستگیر شدنش. متأسفانه می بینیم که مصاحبه کننده در روند پرسش هایش هیچ توجهی به جدایی این زوج ندارد و پرسش ها به گونه ای مطرح می شوند که گویی هنگام دستگیری هنوز آنها یک زوج عاشق هستند. به همین علت گلایه های عاطفه گرگین بخاطر حفظ استقلالش بیش از پیش قابل فهم می شود.

و امّا در مورد مطالب جدید جناب رضوان مزینی، باید بگویم که ایشان به دلیل پیشداوری هایشان از موضوع خارج می شوند. جناب رضوان مزینی من به هیچ عنوان، به شکلی که شما نوشته اید در پی «ماسمالی» کردن حقوق بشر نبوده و نیستم. البته تأیید می کنم که من با سازمان های حقوق بشری و گفتمان حقوق بشری خصوصا گفتمان نمایندگان رسمی حقوق بشر در فضای سیاسی ایران دشمن هستم و از این هم بیشتر تنفر من نسبت به چنین افرادی تقریبا معادل ده برابر سلسه کوههای البرز است. شاید هم بیشتر ده هزار برابر و از آن جایی که کار از محکم کاری عیب نمی کند می گویم که دویست و هشتاد و هفت هزار برابر از حقوق بشری ها متنفرم، که مشتری بشوید. ولی جنایت کاری های رژیم پهلوی را «مسمالی» نمی کنم، در هر صورت این نوع اتهامات در مورد من کارگر نیست، به شما اطمینان می دهم. که من بخواهم جنایات رژیم سفاک پهلوی، این سگ های هار خون به دندان که به مدد جنایتکاران اروپایی و آمریکایی هنوز هم که هنوز است ول کم معامله نیستند و دم از حقوق بشر و آزادی اندیشه می زنند، کتمان کنم. من تنها کاری که کردم متمرکز کردن بحث روی موضوع شهادت طلبی بود و هست. و از همین دیدگاه هم و با توجه به مفاهیمی که دارد و پیامدهای آن، خصوصا برای مبارزه طبقاتی و پیشرفت و تمام آرزومندی های پویا و سالم نزد افراد آدمی، عمل گلسرخی را قهرمانانه نمی دانم.

شما نوشته اید : « کسی در اینجا از شهادت نه دفاع کرده و نه انتقاد ، به غیر از «محوی» » خوب است که مشخصا این را نوشته اید.
شما اگر سر تا سر گفتمان عاطفه گرگین و همین مقاله در این جا و غالب پیام هایی که در رادیو زمانه نوشته شده و تمام ادبیات سیاسی که به گلسرخی مربوط می شود را دور بزنید، مشاهده می کنید، بدون هیچ ابهامی، که انباشته از بزرگداشت «عمل قهرمانانه» اوست. و البته سرو صدا ها بیشتر به گلسرخی مربوط می شود تا دانشیان. در حالی که دانشیان حتی تریبونی را که گلسرخی قبول کرد، نپذیرفت. چرا که گلسرخی حتما باید به روی صحنه می آمد و به عمل خود حالت دراماتیک می بخشید.
بربر این اساس ارزیابی شما از این که هیچ کس از شهادت دفاع نکرده، صحیح نیست. امیدوارم که حداقل این یک مورد را بپذیرید تا برسیم به موارد دیگر.

نکته دیگر این است که گویا شما پاسخ خودتان را در توضیحات من پیدا نکرده اید. در این صورت خواهش می کنم به طور مشخص پرسش خودتان را مطرح کنید تا در صورتی که بتوانم به آن پاسخ بگویم.
۷۴۶۰ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : رضوان مزینی

عنوان : ما باید قواعد بازی را برای ایجاد زمینه ی پلورالیسم در بین خود فراهم کنیم.
متاسفم که «محوی» به سئولات مشخص من ، پاسخهای بی ربط میدهد یا از کنار آنها می گذرد. بدتر از همه با تکرار مکررات به همان حرف اول خود میرسد:«در رابطه با این بحث پیرامون گلسرخی، فکر می کنم که به اندازه کافی پر حرفی کرده باشم. با این وجود یادآوری می کنم که تکیه من روی موضوع شهادت و شهادت به عنوان حرف آخر در متن مبارزه طبقاتی است ..» پایان نقل قول

نمی دانم «محوی » چه اصراری دارد که یک موضوع حقوق بشری را سعی می کند با یک موضوع فرهنگی و تاریخی ماسمالی نماید.
کسی در اینجا از شهادت نه دفاع کرده و نه انتقاد ، به غیر از «محوی» که این موضوع را میخواهد عمده نماید .در ضمن برای اینکه حتی در این باره هم خیالشان را راحت کنم ، نظر ایشان را به نمایشنامه ی «گوشه گیران آلتونا» جلب مینمایم که حتما بنا بر اقتضای کارشان مطالعه فرموده اند..

ژان پل سارتر در تمجید فداکاری تا سرحد «قتل نفس» که حتی در فرهنگ اسلامی محکوم ست پیش میرود، برای رهائی از دشمن « فاشیسم هیتلری» صحنه ها و دیالوگ هائی را برشته تحریر آورده که نمونه ای از خروارها چنین «بد آموزیها » در فرهنگ های ملل جهان ست که ایرانیان تافته ی جدابافته نیستند من دراینجا فقط میخواهم که آقای «محوی» نقطه ضعف های ایرانی را با بهترین جلوه های تمدن و مدرنیته مقایسه نفرمایند . درست این ست که در هر موردی و موضوعی مثلا؛ « فداکاری» و از «جان گذشتگی» از یک روش تطبیقی استفاده کنیم و جایگاه خود را در میان بقیه ملت ها نشان دهیم.

در پایان خاطر نشان می نماید که خامنه ای ، رفسنجانی ،خاتمی ، رضا پهلوی ، مریم رجوی، بنی صدر ، اشرف دهقانی ، نگهدار ، کاخساز ، شالگونی و هر شخصیت سیاسی و اجتماعی دیگر چه ما از آنها خوشمان بیاید و یا بدمان بیاید به فراخور، بخشی از مردم ایران را نمایندگی مینمایند. منتهی چون از اساس امکان رای گیری و نظر سنجی بیطرفانه وجود ندارد معلوم نیست که هر کدام از نامبردگان چه پایگاهی دارند.
ما نباید به بدجنسی شاه و خامنه ای کاری داشته باشیم ! ما باید قواعد بازی را برای ایجاد زمینه ی پلورالیسم در بین خود فراهم کنیم. ما هم مثل همه ی دنیا باید از راست راست تا چپ چپ را تحمل کنیم و تلاش کنیم با روشنگری ، نه تخطئه و مکانیکی تا بتوانیم پایگاه خود را تقویت کنیم .
شما بهتر میدانید که در فرانسه و المان علیرغم تمام آزادیها و تدبیرات ، ناظر فعالیت های نازی ها و نئو نازیها هستیم. این بافت جامعه طبقاتی ست و بعضی ها میخواهند عاشق هیتلر ، شاه و خمینی باشند کاری نمی شود کرد حالا شما سخت در حال ارشاد طرفداران زنده یاد گلسرخی هستی .

اساسا فلسفه سرکوب در اینست که شاه یا خامنه ای وانمود کند که همه «عاشق سینه چا ک » آنها هستند.
با توجه به فرهنگ مبتذل و مسلط ۵۰ تا ۶۰ساله، عجیب نخواهد بود که در یک انتخابات آزاد همین «آدمخواران » آرای میلیونی کسب نمایند.
بعداز انقلاب هم مردم به رفراندوم جمهوری اسلامی آری گفتند. در ۶ بهمن ۴۱ هم به شاه رای دادند
و قطعا نیروهای شاهدوست ، ملی ، ملی - مذهبی و چپ بفراخور اشتهار در رده های بعدی قرار خواهند گرفت و بعضی اصلا گمنامند و اوت خواهند شد..

تازمانیکه انتخابات آزاد و ادواری در ایران شروع نشود و صاحبان اندیشه آزادنه به فعالیت خود ادامه ندهند. تا امکان برخورد اندیشه ی واقعی صورت نگیرد .بحث های آقای محوی در دنیا ی مجازی فقط در چارچوب انتزاعی خود خواهد ماند. انرژی را برای تحقق باید ها صرف کنیم .
۷۴۵۷ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : سمیرا کشاورز

عنوان : مصاحبه خانم عاطفه ی گرگین- همسر خسرو گلسرخی
با اجازه ی اخبار روز آدرس زیر را برای علاقمندان میگذارم . مصاحبه ی رادیو زمانه با خانم عاطفه ی گرگین- همسر خسرو گلسرخی

http://zamaaneh.com/adibzadeh/۲۰۰۹/۰۲/print_post_۲۹۵.html
۷۴۵٣ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : نکته بسیار مهم دیگر
در نظریات رضوان مزینی آمده است که :
ـ«نیازی نیست که خودسوزی مجاهد خلق در پاریس با ایما و اشاره نوشته شود همه آنرا محکوم کردند شمارا چه میشود آقای «محوی» »

اولا من با ایما و اشاره ننوشته ام و موضوع کاملا مشخص است، و در ثانی من بارها در جاهای دیگر در همین سایت ای موضوع را به شکل کاملا مشخص مطرح کردم.

ولی نکته بسیار بسیار مهم این است که محکوم کردن این و آن کافی ست و اپوزیسیون من علیه اپوزیسیون های ایرانی در خارج از کشور نیز به همین دلایل است که اگر چه تحصیلات دانشگاهی من به هنرهای نمایشی مرتبط می باشد وای اهل نمایش نیستم. برای من اگر نمایش سرآغاز مداخله در واقعیت نباشد هیچ ارزشی ندارد.

موضوع این جاست که مسئله آدم سوزی به طور عمیق مطرح نشده است. چه دلایلی موجب می شوند که فردی در مقابل این همه جمعیت دست به خود سوزی می زند؟
و آن چه بیش از همه موجب شگفتی من شد، عکسی بود که از صحنه بازگشت خانم مریم رجوی به خانه اش در رسانه ها منتشر کرده بودند و نشان می داد که در دریایی از گل سرخ و زرد و سفید و چهره های خندان و سرشار امید مورد استقبال قرار گرفته است.
که تا چه اندازه زندگی افراد می تواند طعمه دست گروه ها باشد و تا چه اندازه بی اهمیت؟
محکوم کردن چنین ابزارسازی هایی هیچ مشکلی را حل نمی کند. موضوع به علوم انسانی و مقدم بر همه روانشناسی و روانشناسی اجتماعی مربوط می شود که چنین مسائلی را به دقت توضیح دهد.
۷۴٣۶ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : پاسخ به رضوان مزیتی
اگر کمی با ملاحظه‍ی بیشتری بنویسید بحث به شکل موثرتری پیش خواهد رفت. در هر صورت من به موضوعاتی می پردازم که به بحث مربوط می شود. شاید هم که کمی حق با شما باشد و من کمی بد می نویسم و پر حرفی می کنم. در هر صورت از تمام کاربرانی که نوشته های من را می خوانند سپاسگذار هستم.

در مورد صمد بهرنگی، بخش اوّل نوشته هایم را که بررسی این نویسنده اختصاص دارد، برای اخبار روز فرستادم. اگر آن را منتشر کنند مطمئنا می توانید آن را بخوانید و بخش های دیگر نیز به تدریج ارسال خواهند شد. در این مورد امید وارم که همین بحث ها ادامه پیدا کند و ما در پایان به نتایج روشنی در مورد این نویسنده برسیم.

در رابطه با این بحث پیرامون گلسرخی، فکر می کنم که به اندازه کافی پر حرفی کرده باشم. با این وجود یادآوری می کنم که تکیه من روی موضوع شهادت و شهادت به عنوان حرف آخر در متن مبارزه طبقاتی است.
۷۴٣۴ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : آن که گفت آری آن که گفت نه
من فکر می کنم که از این جهت که ما بتوانیم در این بحث کمی جلوتر برویم، به کار بستن روش برتولت برشت در نمایشنامه های آموزشی چندان بی فایده نیست.

حال من باید اندکی به ملاقات با گفتمان خودم بروم. در جایی که گلسرخی می گوید من از امام حسین به عنوان قهرمان مردم خاورمیانه رسیدم به مارکسیسم و در جایی که می گوید من از خودم دفاع نمی کنم، من از خلقم دفاع می کنم. اگر چه من او را مورد انتقاد قرار دادم و گفتم که خلق از او می خواهد که از خودش دفاع کند...با این وجود در این جا توضیح مختصری را ضروری می دانم . زیرا خلق، ملت بدون انباشت فرهنگی و رابطه با این انباشت فرهنگی مفهومی ندارد. موضوع اینجاست که در رابطه خلق با انباشت فرهنگی عنصر شهادت به شکل پر رنگی حتی در گفتمان خود گلسرخی مشاهده می شود (یعنی وقتی از امام حسین حرف می زند) . بر این اساس در جایی که گلسرخی دست به عمل ظاهرا قهرمانانه می زند، در واقع آماتور مبارزه‍ی طبقاتی نیست که بدعت تازه ای را بنیانگذاری کند و یا روش مبتکرانه ای را به کار ببندد، بلکه در حال پاسخ گویی - لبیک گفتن - به فرهنگی ست که از شهادت استقبال می کند. گلسرخی به چشم انداز انتظارات سنتی خلق پاسخ می گوید تا در مرگش به آن آرمان (مارکسیستی) تحقق بخشد. در صورتی که مارکسیسم با چنین تمایلات شهادت طلبانه مناسبتی ندارد، اگر چه در تمام دنیای سرمایه داری کمونیست ها به زندان افتاده اند، مورد شکنجه قرار گرفته اند و به جوخه های اعدام سپرده شده اند.

با این وجود خلق پیشگامانی هم دارد، که از خود خلق بر می خیزد و برای نیاز های خلق پاسخ های جدیدتری کشف و یا اختراع می کند، زیرا روش های قدیمی دیگر کارگر واقع نمی گردند. بر این اساس وقتی ما می گوییم خلق از گلسرخی می خواهد که از خودش دفاع کند و خودش را نجات دهد، از خلقی صحبت می کنیم که در رابطه با میراث فرهنگی موضع انتقادی اتخاذ می کند و با آگاهی به انباشت فرهنگی، مفهوم تازه ای را از مفهوم «اجتماعی بودن» مطرح می کند.
سر تا سر مذهب و سر تا سر اساطیر ملّی انباشته است از قربانیانی نظیر «آرش کمانگیر» ، ولی باید دید که چنین اساطیری تا چه اندازه در تشکل و تداوم طبقات و بی قانونی شرکت داشته اند.
موضوع گلسرخی در عین حال به بنیاد تمام ارتش های ایران در عصر حاضر مرتبط می شود. تمام تاکتیک ها و استراتژی این ارتش برای دفاع از تمامیت ارضی و استقلال (؟) و آزادی کشور بر اساس همین بینش ارتجاعی و ناکارآمد است : شهادت.
به همین علت به کار گیری سلاح های بنجل موجب نگرانی نمی شود. زیرا حرف آخر را در اختیار دارند، و حرف آخر نیز یعنی شهادت.
خطر بینش گلسرخی ها اینجاست که فورا به حرف آخر تبدیل می شوند. و حتی در سطح مبارزه طبقاتی سلسله مراتب طبقاتی را برقرار می سازد.
خطر بینش گلسرخی ها در این جاست که تلاش برای زندگی را ابتذال آمیز تلقی می کند.
خطر بینش گلسرخی بازهم برای یکی از ناشناخته ترین و مهمترین ابزارهای مبارزه طبقاتی، یعنی ذهنیت فردی پیامدهایی دارد که بررسی این موضوع را به فرصت دیگری موکول می کنم.
۷۴٣٣ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : رضوان مزینی

عنوان : ادبیا ت عجول !!!!!
نمی دانم چرا «محوی» به کیفیت کارش توجه ندارد و زیاد مینویسد و معیوب.
شاید در بعضی موارد تحت شرائطی، تصادفی ادم شانس بیاورد و بی عیب بنویسد ولی بهر صورت این کار ساد ه ای نیست .نمونه ای از ادعا های من گردن شکسته در باره کامنت قبلی «محوی »:
نکته ی اول :
{....به طریق اولی خلق از او می خواست که از خودش دفاع کند. ولی او می گوید که از خودش دفاع نمی کند و نیازی برای این کار نمی بیند...گلسرخی خلق را بی اعتبار کرد}

من که نمی فهمم منظور محوی چیست ! در یک پرونده که یکطرفش رژیم بی منطق شاه با ساواک و «دادرسی ارتش » و طرف دیگرش شاعری چون گلسرخی ست که نمی خواهد رژیم را تائید کند و تبعات آن .

عکس قضیه : اگر علاقمند هستی با پرویز قلپچ خانی نازنین تماس بگیر که فقط بخاطر شهرت او وادارش کردند تا در تلویزیون اظهار «ندامت » کند. از سال ۵۰ تا ۵۷ بر او چه گدشت. مگر قلیچ خانی را بخاطر اندیشه اش شکستند؟ اندیشه او را که می دانست ؟ او خوش تکنیک ترین فوتبالیست بود که امجدیه را به وجد می کشاند. پس می توانست برای «تحمیق» هوادارانش مناسب باشد. قابل توجه ی غلامان خانه زاد !

نتیجه :
۱.بسیاری به زندان رفتند و بعضی ها نیز شاید با یک اظهار ندامت مختضر محکومیت کمتری گرفتند و اصلا در شرائط گلسرخی و قلیچ خانی قرار نگرفتند که بین ندامت تبلیغاتی در روزنامه ها و تلویزیون یا استقامت بر سر موضع یکی را انتخاب کنند.

۲. بخشی بدلایل محاسبتاتی که رژیم نموده بود در معرض فشار بیش از حد قرار میگرفتند که در این میان بسیاری عوامل عمل میکردو نتیجه های متفاوت داشت ؛
ـ یکی مثل نیکخواه ،لاشائی و امثالهم با تمام پشتوانه تئوریک کوتاه میامدند و «علنا» در تلویزیون از کرده خود پشیمان و شروع به همکاری با رژیم میکردند و پست و مقام هم میگرفتند همه هم میدیدند،
ـ بعضی مثل میلانی «نیمه مخفی / نیمه علنی » بارژیم کنار میامند.
ـ بعضی کاملا مخفی« سیروس نهاوندی» با رژیم همدستی داشتند.
ـ به دلایل نمونه های بالا جلادان ساواک در شکستن روحیه کسانی که از عملکرد خود و با اندیشه خود اظهار نفرت نمی کردند با شرارت بیشتر تلاش میکردند که بنحوی قدر قدرتی خود را در پشت دیوارهای زندان برخ بکشند. این کثیف ترین
کاری بود که از حمایت شاه و بالاترین مقامات کشوری و لشگری برخوردار بود .
در سال ۵۲ یکی از وحشتناکترین دوره ی تاریخ میهنمان بود که بسیاری خونها ریخت شد. مسخره ست که من شعر احمد شاملو را در رثای گلسرخی نخوانم و به بحث های مجرد «محوی» بپردازم.
نکته ی دوم :
در بخش دیگری از کامنت «محوی» آمده ست:
{... همانطور که صمد بهرنگی داستان های عهد عتیق را که هر کدام معدن مفهوم و گنجینه فرهنگی هستند، به ابتذال کشانید (در داستان تلخون و یا کر اوغلو و کچل حمزه)}.

بهتر ست« محوی» با ارائه ی نقل قول یا آدرس صفحات مورد نظر خود ، خواننده را نسبت به آن «اندیشه» ی مورد نقد زنده یاد صمد بهرنگی دعوت کند و گرنه استفاده ی لفظ «ابتذال» فقط لجن پراکنی نسبت به اندیشه ی و ادعای موهومی اطلاق میشود. ( ببخشید آقای محوی ، شما حتما قواعد بازی را بلدید ! )


نکته ی سوم :
«محوی» فرموده اند :
{.....نقد اندیشه قربانیان از این جهت اهمیت دارد و ضروری ست که به مبارزات طبقاتی مربوط می شود. شما حساب کنید این گروه های سیاسی از بزرگ گرفته تا کوچکترینشان تا چه اندازه و چه تعداد پیر و جوان را به کشتن دادند. و گاهی هم خودشان نقش جلاد را ایفا کردند. و گاهی نیز آدم سوزان به راه انداختند...در کجا؟ در خیابان های پاریس. به چه هدفی؟ کارشان رسید به اینجا که پشت سر ارتش آمریکا و اروپا وارد خاک ایران شوند و تاجگذاری کنند.
این کافی نیست که ما تنها مخالف اختناق باشیم، مخالف بی عدالتی باشیم...باید بتوانیم، حداقل، چشم انداز دنیای بهتری را، حداقل، ترسیم کنیم، آرزو کنیم. امروز چنین آرزومندی وجود ندارد، و بیشتر بحث بر سر انتخاب بد و بدتر است...}

برخلاف شیوه ی ولنگارانه «محوی» تلاش می کنم که ایشان را نسبت به وطایفش در حفظ جایگاه و حرمت قلم تشویق نمایم.
ـ کدام گروه سیاسی و تا چه « اندازه» و چه « تعداد» پیر و جوان را به کشتن دادند ؟
ـ نیازی نیست که خودسوزی مجاهد خلق در پاریس با ایما و اشاره نوشته شود همه آنرا محکوم کردند شمارا چه میشود آقای «محوی»
ـ قسمت آخر حرفتان هم هم فقط شعار ست .چون هزاران ایرانی روزانه با بحث و برخورد اندیشه در سراسر ایران و جهان بیش از تمام تاریخ ایران برای تحقق جامعه مدنی و کسب حقوق شهروندی کار می کنند نه بحث بر سر انتخاب بد و بدتر ست

این بازی شاهدوستان و حزب الهی ست که هر دو انحطار طلبی و بی لیاقتی خود را در اداره مملکت نشان دادند. میلیونها جوان ایرانی به بلاهت هردو جریان می خندند.
۷۴٣۲ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : پاسخ به برخی دوستان
جامی را که سقراط نوشید خالی از تناقض نبود. شاید یکی از تناقضات هم در وفاداری او به دموکراسی بود، یعنی همان دموکراسی که نا حق او را به مرگ محکوم کرده بود. در دفاعیه اش نیز مرتب می گوید که وقت نیست تا به اندازه کافی توضیح دهد...
و امّا نظریه ای که برای حرکت گلسرخی در عصر اختناق پهلوی در مقام نماینده‍ی امپریالیسم جهانی به سرکردگی ایالات متحده آمریکا، نقش استراتژیک قائل هستند و آن را ضروری معرفی می کنند...البته باید پذیرفت که چنین فرضیه ای در مبحث استراتژی مطرح هست. حال این که تحت چه شرایطی و تا چه اندازه فرد (فرد مشخصی) نقش بنیادی و جهانشمول پیدا می کند، متأسفانه در حال حاضر نمونه مشخصی را نمی شناسم و بدون شک نیاز به مطالعات بیشتری داریم. ولی این که گلسرخی واجد چنین نقشی بوده است تصور می کنم که تا حدود زیادی اغراق آمیز به نظر می رسد، رژیم پهلوی در اذهان عمومی مردم ایران رسوا تر از آن بود که حتی دفاعیات دیگرانی را که نجات پیدا کردند، جدی بگیرد.
چنین تمایلاتی برای برجسته ساختن افرادی نظیر گلسرخی، از دیدگاه کاملا شناخته شده ای در تاریخ، (که در نظریات لئون سیزدهم مشاهده می کنیم) با نظریات تبعیض گرا و طبیعت باور گره می خورد...چرا که با گفتمان مدافع گلسرخی، ما با نظریه‍ی مردان بزرگ و استثنائی تاریخ مواجه می شویم. و به همین طریق می رسیم که بینش ایدئولوژیک طبقه حاکم.
البته مطالبی که برخی از دوستان در دفاع از حرکت گلسرخی نوشته اند، فریبنده است : «اما مهر صبح تاریخ را گاه بناچار باید...» گلسرخی هیچ افشاگری خاصی که بچه مدرسه ای های ایرانی ندانند انجام نداد. گلسرخی در دادگاه می گوید « من از خلقم دفاع می کنم» ولی می توانیم بگوییم که تحت شرایطی که او در آن قرار گرفته بود، به طریق اولی خلق از او می خواست که از خودش دفاع کند. ولی او می گوید که از خودش دفاع نمی کند و نیازی برای این کار نمی بیند...گلسرخی خلق را بی اعتبار کرد، همانطور که صمد بهرنگی داستان های عهد عتیق را که هر کدام معدن مفهوم و گنجینه فرهنگی هستند، به ابتذال کشانید (در داستان تلخون و یا کر اوغلو و کچل حمزه).
رضوان مزینی پرسش جالبی مطرح کرده که دلم می خواهد به دقت به آن پاسخ بگویم. پرسیده است : «جای تاسف ست که امروز دوستان بجای محکوم کردن تردید ناپذیر شکنجه گران و کارگزاران سفاک رژیم پهلوی و رژیم فعلی در رسمیت نشناختن اعلامیه حقوق بشر که علت العلل تمام فجایع بوده و به نقد اندیشه قربانبان جنایات نشسته اند. ایا یک جا قضیه نمی لنگد.؟»

این پرسش از دیدگاه من که مبارزه با اپوزیسیون های ایرانی را مقدم بر مبارزه با دولت جمهوری اسلامی (در واقع مبارزه با طبقه بورژوازی معامله گر ایرانی به عنوان نماینده وفادار امپریالیسم جهانی ) می دانم حائز اهمیت است.

نقد اندیشه قربانیان از این جهت اهمیت دارد و ضروری ست که به مبارزات طبقاتی مربوط می شود. شما حساب کنید این گروه های سیاسی از بزرگ گرفته تا کوچکترینشان تا چه اندازه و چه تعداد پیر و جوان را به کشتن دادند. و گاهی هم خودشان نقش جلاد را ایفا کردند. و گاهی نیز آدم سوزان به راه انداختند...در کجا؟ در خیابان های پاریس. به چه هدفی؟ کارشان رسید به اینجا که پشت سر ارتش آمریکا و اروپا وارد خاک ایران شوند و تاجگذاری کنند.
این کافی نیست که ما تنها مخالف اختناق باشیم، مخالف بی عدالتی باشیم...باید بتوانیم، حداقل، چشم انداز دنیای بهتری را، حداقل، ترسیم کنیم، آرزو کنیم. امروز چنین آرزومندی وجود ندارد، و بیشتر بحث بر سر انتخاب بد و بدتر است...
۷۴٣۱ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حسن

عنوان : مدیر محترم سایت
شما سه صفحه پاسخ شاعر خوش قریه را به اظهار نظر شروین نامی چاپ کرده اید ولی از نظر شروین خبری نیست! چرا؟
۷۴۲٣ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
و در پایان باید از خسرو صادقی بروجنی عزیز نیز تشکر کنم که به حماسه ی غریب خسروی گلسرخی - عدالتخواه بزرگ قرن ما - پرداخته است.

خسرو آیینه بود.

قلمم را مشکن ، کین قلم آیینه ی توست
که گناه از قلمم نیست، ز بوزینه ی توست

خسروی گرامی دستتان درد نکند.
به امید اینکه خسته نباشید و پیوسته باشید.
۷۴۱٨ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : رضوان مزینی

عنوان : آزادی اندیشه قید و شرط ندارد بجز در ایران !
آقای خسرو صادقی بیاد خسرو گلسرخی مطلبی را تهیه کرده که جای تقدیر دارد. این کار را اغلب مردم جهان در باره ی انسانهای مورد علاقه خود انجام میدهند که اصلا اشکالی هم ندارد ، این یکی از صفات خوب آدمیان با فرهنگ ست . اما بعضی از دوستان مثل اینکه حواسشون نیست که «اعلیحضرت» به اندیشه ی انسانها کاری نداشت بلکه معترضین را از هر نوعی که بودند مورد «تفقد» قرار میدادند.این دوستان ناخود آگاه موضوع را به بیراهه می کشانند. هنوز در باره ترکیب نیروهائی که در آن سالها بازداشت شدند فکر نمی کنم تحقیقی صورت گرفته باشد ولی با قطعیت عرض می کنم که رژیم برایش فرق نمی کرد که «متهمین » چگونه میاندیشند؛ ملی ، مذهبی ، مارکسیست ، لنینیست ، مائوئیست ، فدائی ، مجاهد ، طرفدار شریعتی یا خمینی فقط می بایست رژیم و شاه را تائید کنند. بهمین دلیل سعی میکردند که برای تبلیغات مهمل خود بعضی از شخصیت ها را به مصاحبه ی تلویزیونی بیاورند . در سال ۵۰ پرویز قلیچ خانی کاپیتان تیم ملی فوتبال وادار به مصاحبه کردند. کمی بعد کوش آبادی - شاعر- به خاطر سرودن شعر کوچک خان وادار به مصاحبه شد.دقیقا در آن مقطع که خسرو گلسرخی در بازداشت بود رژیم همزمان ده ها مبارز را در کمیته و اوین بعداز وحشیانه ترین شکنجه ها اعدام نمود و بسیاری از زندانیان حبس ابدی مجددا در زیر شکنجه برای قبول مصاحبه تلویزیونی قرار گرفتند. تمام این برنامه ها با ژست های ابلهانه شاه که مدعی بود در ایران زندانی سیاسی وجود ندارد در تضاد قرار میگرفت. تمام شو های تلویزیونی اسناد نقض حقوق بشر در ایران بودند ولی رژیم از صدر تا ذیل اهمیتی به آن نمی دادند یا قدرت درک نتاقض را نداشتند.

جای تاسف ست که امروز دوستان بجای محکوم کردن تردید ناپذیر شکنجه گران و کارگزاران سفاک رژیم پهلوی و رژیم فعلی در رسمیت نشناختن اعلامیه حقوق بشر که علت العلل تمام فجایع بوده و به نقد اندیشه قربانبان جنایات نشسته اند. ایا یک جا قضیه نمی لنگد.؟
۷۴۱۰ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : .......... و زیر نویس شماره ی ۱ از کامنت قلی
آقا یا خانمی که با نام شروین و نام های دیگر امضاء می کنی ، من از اینکه می نویسم تو صداقت نداری ، بخاطر برخورد های هوچیگرانه و غیر منطقی تو است ، وگرنه من هیچ دشمنی خاصی با تو ندارم که هیچ ، من بسیاری از ظرافت های دیدگاه خود را مدیون دشمنان نظری خود هستم. چون دوست عموماً سکوت می کند و دشمن با دقت خاصی می گردد تا از آدم ضعف بیابد، و در نتیجه ، ناخود آگاه به یاور و دوست آدم بدل می گردد. من اصلاً ناراحت نمی شوم اگر کسی مخالف من باشد ، ای کاش که آدم مخالفانی بزرگ ، منصف و آگاه داشته باشد ، ای کاش.

با همه ی این ها، اگر کسی در جایی از تندی سخن من آزرده گشته ، بگذار به بزرگی خود مرا ببخشد.



و زیر نویس شماره ی ۱ از متن قبلی

" در ویرانی تن من آبادانی جهانیست"

این سخن را از فیلسوف و شاعر مظلوم ایران زمین - احسان الله طبری ساروی - وام گرفته ام.
او در "دشوار بهروز زیستن " در باب ِ حماسه ی خموش بابی سندز ، آن سخن را از قول مانی می نویسد.
۷۴۰۹ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : بیایید هر چهار فصل را ببینیم
من هرگز برای کشتن و کشته شدن کف نزده ام و نخواهم زد.

مسئله این است که گاه انسانی آگاه و دلسوز می آید و بر علیه بیداد زمانه ی خود ، سخنش و حتی تمام هستی خود را پرچم می کند. زورگویان به او می گویند. دهانت را ببند ، عموماً مردم ، فرمان برده ، دهان خود را می بندند.
در این ماندگی تاریخ ، در این رکود و بی رمقی زندگی ، ناگهان کس یا کسانی پیدا می شوند که به زور گوی دهان بند بگویند: ... درست است که من ارتش و اردوی ترا ندارم ، اما نمی گذارم این لقمه غارت و بیداد از گلویت راحت فرو رود. در پی اش می افتند که او را بگیرند و صدایش را برای همیشه خفه کنند ، تا به راحتی بتوانند بر بقیه ی مردم - مردم "آرام" و "بی آزار" - حکومت کنند. او - مبارز - گریز می زند به کرانه های امنتر ،در می رود،مخفی می شود ، تلاش زیادی می کند که نمیرد و بماند. و از آنجایی که او از حد اقل امکانات و دشمنش از حد اکثر امکانات برخوردار است ، پیش می آید که بلاخره او را می یابند ، می گیرند، به بند می کشند و محاکمه اش می کشانند ، تا آزادی خواهی را بکشند.
اینجاذ دیگر قضیه ی فدا شدن نیست ، قضیه ی زندگی شخصی در میان نیست. بلکه حق طلبی را کلاسه کردن است. اینجا دیگر کار من و هزاران چون من نیست. اینجا سقراط می خواهد که برای همیشه سیلی تاریخ گردد بر صورت زور گویان جهان.
اینجاست که سقراط زمان - گلسرخی - به میدان در آمده جام را می نوشد ، و چنان می غرد که خواب را برای همیشه از چشمشان می رباید. این هم بخشی از تاریخ و دیالکتیک زندگی است ، و نه فقط اصلاً و ابداً جدا از آن نیست. بلکه گاه به بخشی اساسی و تعیین کننده از روند زندگی بشر بدل شود. و حتی راهنمای فلسفه ی زیستن - چگونه زیستن - می گردد.
این دو نکته را لطفاً در هم نکنید ، خود و دیگری را کشتن جنایت است ، اما مهر صبح تاریخ را گاه بناچار باید آرشی ، سقراطی ، رحمانی ، انوشی ، مرضیه ای ، شریفی ، احسانی ، خسرویی ، سیمینی ، بر پای بساط شب بکوبد رستم وار و جانبازانه. گاه چاره ی دیگری نیست و این تنها راه نجات است.
گمراه همیشه مردمی نیستند که شیوه های سکتاریستی بر می گزینند ، گاه فلسفه ای و نگاهی ، انجماد را چنان در جان آدمی می پروراند که می تواند دانشمندی بزرگ را گرفتار خود ساخته در خانه ی تیمی خیال جدا از مردم برای همیشه و یا مدتی طولانی یا کوتاه زندانی کند. ما طالب کشته شدن و کشتن نیستیم. ما از آذرخش تاریخ که در شبی بلند از آن ، درخشید یاد می کنیم. یاد نکردن از این آذرخش تابناک ، از ما همان دانشمند گرفتار در زندان خیال را می سازد. بد به حال کسی که روی این زمین به چیزی تغییر ناپذیر برای همیشه دل ببازد. این ایستاندن رود زندگی است. رود ایستاده دیگر رود نیست ، بلکه کاریکاتوری از رود است.بیایید از هر دگمی بپرهیزیم تا بتوانیم چشمه وجود را ، زلال ، زمزمه گر و پر از شور و زیبایی به رود روان زندگی بسپاریم برای رسیدن به دریا ی هستی. و گاه این شدنی نیست بی شورش و مستی.
آری مبارزه باید از آن ِ همه ی توده ها باشد ، اما گاه نقش شخصیت و حتی نقش عاشق شیفه و شیدا در تاریخ چنان قوی است ، که چه ما بخواهیم و چه نه ، درخشش ستاره اش به هر حال خواب از چشم شبزدگان می رباید. این سخن بی پایه نیست ، می خانه ی پیر تاریخ - به دور از نگاه ما ، که گشته ایم اسیر آن نواله ها - پر است از این پیله ها. وگرنه در هوشیاری مطلق و بی مستی ، زندگی خالی می شود از هستی. و تو به ماشین طرز فکر خود ، که پذیرفته ای - ظاهراً برای نجات- بدل می گردی ، و در چرخ و دنده ی او می شوی اسیر ، و گاه می مانی آنجا برای همیشه یا تا دور و دیر. و اوج فاجعه آنجاست که تو خود آگاه به بندی بودن خود نیستی.
و در نتیجه ، هستی تو - جان زندگی ات - بی لابیرانت و پیچ ، تبدیل می گردد به هیچ.

خسرو جرقه ی تاریخ است برای حرکت ، برای نماندن ، برای روان شدن ، برای نمردن. تا نماند آب ِآدمی آنقدر که گندیده گردد چنان که بیننده بگوید: عجب، زنده زنده مرده است این تن ! در چنین لحظاتی است که بانوی زندگی برای ادامه ی خود به عشق ِ سقراط ، ارانی ، خسرو و ... محتاج می گردد. خسرو ، استارت زننده ی ماشین یک لحظه ی مانده و بی رمق زندگی و تاریخ است. خسرو طالب خود کشی نیست. خسرو آغاز آزادی است. او و همچو او تک هستند. به همین خاطر با تئوری عمومی ای که در ذهن شما لانه کرده ، همخوانی ندارد.پاییز زیباست ، اما شما نباید فراموش بکنید که پاییز ، وجود خود را مدیون بهار است. و بی آن ، این نمی تواند وجود داشته باشد. بعضی ها آنقدر گرفتار تئوری ها و فلسفه ها می شوند ، که فلسفه ی خود ِ زندگی را به کلی ، و یا بخشی از آن را فراموش می کنند. و اینجاست که می تواند فلسفه ای با همه مفید بودن و عظمت خود قاتل پذیرنده ی دگم بین خود گردد. و به همین خاطر است که این دسته از آدمیان به بن بست می رسند. آدم هایی که ظاهراً می خواستند - قصد داشتند - ماشین زندگی خود و دیگران را بچرخانند. دوستان ارجمند ، برای درک ژرفای بی انتهای زندگی ، باید همه ی زندگی را دید.
نباید در هیچ سمتی فنات بود. اگر روند تاریخ و زندگی را دقیق نگاه کنیم می بینیم هیچ چیز را نمی توان مطلق کرد. اگر ما بخواهیم دائماً روی یک روند پا بفشاریم ، و زمان و شرایط آن را نبینیم ، برخورد ما راه به جایی نمی برد. و در نتیجه آب خروشان رود زندگی را به باتلاق لجاجت و بیهودگی کِشانده می کُشانبم. و این حق را ما نداریم. در چنین حالی باید به عنوان قاتل زندگی ما را ببرند و محاکمه کنند. اما آن مرگ خزنده و این قاتل را عموماً نمی بینند. زیرا این نوع کشتار و جنایت جرم به حساب نمی آید!
چرا؟
برای اینکه وارد روند معمولی و عادی زندگی شده چنان ، که دیگر کسی آن را جرم نمی شمارد ، یا اینکه به چشم نمی آید آن آب ِ زیر کاه.پس ، برای نجات، باید از قاعده ی عمومی خارج شد گاه گاه. تا کل زندگی را با همه ی ابعادش دیده باشیم.

زندگی نیز مانند طبیعت چهار فصل دارد. باید هر چهار فصل را دید. می دانم، خوب می دانم ، که یکی پاییز را بیش از فصول دیگر دوست می دارد. شاید اصلاً بهار برایش ارزشی نداشته باشد ، او می تواند بهار را منکر شود ، اما انکار او درحضور یافتن بهار با تمام عظمت اش ، هیچ نقشی ندارد. او فقط خود را گرفتار ذهن بهار ستیز خود می کند و بس.

راستی چرا این گونه است.

برای اینکه بروسه ی رود زندگی در جان خیال آدمیان گوناگون جریان می یابد و در نتیجه ، گوناگونی سلیقه ها به وجود آمده و "انکار" دیگری آغاز می کردد. آیا انکارگر همیشه ناصادق "شروین" و " لیبرال" است؟
نه ، هرگز.
او می تواند - در کمال صداقت و بخاطر دریافت ناقص پروسه هستی - جان ِ خیال و اندیشه ی خود را به بیراهه کشانده ، و حتی عاشقانه و صادقانه بکُشد!

حمید عزیز ، حضور پر شکوه سقراط را نمی توان نادیده گرفت. او فقط از روی احساسات نیست که به آن راه می رود. می داند در دهان شیر چه خبر است و همچنان - نه همیشه - گاه آن شیوه را تنها راه می یابد تا لقمه ی گلو گیر گردد برای درندگان تاریخ در جامعه ی انسانی. و به همین خاطر است که وقتی شاگردان و نزدیکان سقراط شرایط را برای فرارش آماده می سازند ، او نمی پذیرد ، زیرا او آگاهانه آمده است تا مهر صبح تاریخ را بر بساط شب بلند آن دوران بکوبد ماندگار.
و به همین خاطر است که مانی به شاپور ساسانی می گوید:" در ویرانی تن من ، آبادنی جهانیست" ۱
گاه فقط استثنا ها نجات بخش هستند. وگرنه بشر با ادامه عادیگری می تواند جهان را در یکنواختی به کلی به روز سیاه بنشاند.
او در نواختن ملودی یک فصلی خود بی آنکه بداند ، سه فصل را منکر شده است ، می تواند خود زنی کند.
چرا خود زنی؟
برای اینکه او بی آنکه خود بداند ، خود را از دیدن سه فصل دیگر فناتانه محروم کرده است.
گاه بهار در زمستان می آید. زندگی گوشه های غریبی دارد. گاه چنان قافلگیرت می کند که روی تمامی آموخته هایت خط می کشد.

گل سرخی بهاریست در زمستان تاریخ. بیایید این بهار شکوفا را آنطور که هست ، نه آنطور که ما می خواهیم ، ببینیم.

شاد و شکفته باشید همچو بهار
۷۴۰٨ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : مبارزه با شهدا
من فکر می کنم بزرگداشت گلسرخی و اسطوره‍ی گلسرخی از جمله نمایندگان بینشی ست که من همواره با آن مبارزه کرده و می کنم. و باز هم فکر می کنم ما ایرانی ها باید بیش از هر زمانی دیگری با مفاهیم شهید پروری و فدائیت مبارزه کنیم.
گلسرخی یک نوروتیک تمام عیار بود. گلسرخی آدمی بود که مسئولیت نمی دانست، با داشتن زن و فرزند تحت شرایطی که وجود داشت می بایستی خودش را از مرگ نجات دهد. ولی صرفا با لجبازی خودش را به کشتن داد.
این افرادی که دم از خلق می زنند، نمی دانند که با افکار روان پریش خود تا چه اندازه موجب بی اعتبار کردن خلق هستند. با پذیرش شهادت رایگان، به بقیه می گویند شما ها لش هستید زیرا به زندگی ادامه می دهید. راهش مبارزه این است، بیایید بروید کشته شوید تا بقیه تا ابد برایتان دست بزنند.
۷٣۹۷ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : به آقای شاعر پیشه

عنوان : جایگاه احساسات و منطق
این آقای شاعر پیشه کیست که چنین دل پُری دارد؟ صحبت بر سر شاعری و یا صداقت گلسرخی نیست. صحبت بر سر عقاید سیاسی اوست. اولاً مخالفت با اقتدارگرایی محمد رضا شاه دلیل آزادیخواهی نیست. ثانیاً ما اینجا درباره رفتار و یا شخصیت افراد صحبت نمیکنیم. صحبت ما بر سر نتیجه کارهای آنان است. بسیاری از افراطگرایان اسلامی نیز مردمانی عاشق پیشه و فداکار هستند. آنها از فدا کردن جان خود و عزیزانشان برای اهدافشان دریغ نمیکنند. ولی آیا میتوان آنها را آزادیخواه و یا مترقی دانست؟ آقای محترم، آیا تا بحال به نوارهای مجاهدین و اشعاری که بعضاً توسط اعضای قربانی شدهء این سازمان قرائت میشود گوش کرده اید؟ این اشعار دل سنگ را آب میکند. احساساتی بودن قطعاً نشانه صادق بودن است ولی هرگز نمیتواند نشانه درست اندیشیدن باشد. من گلسرخی را نمیشناختم. مطمئناً او مرد صادق و پاکدلی بود. ولی او نماینده طرز فکری است که مخرب بودن آن به تمامی جامعه بشری ثابت شده و این هیچ ربطی به شعر و شاعری او ندارد. پس اجازه بدهید که بدور از هر نوع احساسات طرز تفکر سیاسی او را که نه بر اساس اعتقاد به دموکراسی و حقوق بشر، بلکه بر اساس اعتقاد به انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا بود مورد بررسی قرار دهیم.
۷٣۹۱ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : سیاوش نیز آیینه بود و بهار بود ------ از شعر و شور و مستی یادگار بود
روزگاری گرامی رفیقی داشتم که وجودش پر از مهر انسان بود. او نیز ماه فوریه بود که رفت.امسال ندیدم که کسی از او یاد کند ، شاید هم یاد کردند و من ندیدم. با اجازه ی خسروی بزرگ چند کلمه هم به یاد آن عزیز اینجا می گذارم. حق اش است ، زیرا با عشقی وصف ناپذیر به زیبایی ، به انسان و حق او نگاه می کرد و دارو ندار را در راه آن نگاه گذاشت و رفت.
یادش همچو یاد خسروی بزرگ گرامی باد!


برای سیاوش کسرایی ، که دور از میهن - چون بابی سندز " قطره قطره مردن را تجربه کرد ، تا شب جمع را به سحر آورد."

در سوگ سیاوش

آن روز
که در سوگ "شبان بزرگ امید"
مادر وطن
با "دماوند خاموش" می گریست
و دختر بخت ایران زمین
سیه پوش می زیست
آرش را دیدم که می گفت:
"دل من مرگ خویش را باور نمی کند."
با رفتنش
از یاد او
هیچ کم نمی کند
اینک اما
دردیست مرا
که دوایش هیچ مرهم نمی کند.

آری ، آن روز
آرش را دیدم بر قله ی البرز
نه تیری ، نه کمان ، نی گرز
پرچمش نیم افراشته بود آنجا
شاخه ای از سرخ گل
کاشته بود آنجا.

آتش ، از جانش فروزان بود
روانش شعر عصیان بود
گرچه فرو خسبیده بود روزش
از هر "طنین" او
بهمن فرو می ریخت
بر ایران و البرزش.

سپید رود
پیامش را با خزر می گفت
نسیم شمال
با هر رهگذر می گفت
می خواندند
کرخه و کارون به آرامی
نغمه های دیر ناکامی
از گرسیوز و کینش
از پر کینه آیینش
و می گفتند ، مردم
با دل آزرده
از افراسیاب ِ مرگ
از زمستان جدایی ها
از پاییز ها ، از برگ

و آرش همچنان
دیوانه سر
بی بال و پر ، آزرده می غرید

تو گویی ، کاوه را
آخرین فرزند
به مسلخ می برند آنجا

جلودارش نه کوهستان ،
نی دریا ، نه طوفان بود
وجودش شور طغیان بود
به چشمانش خون باران بود.

شنیدم
البرزچون مغی باستانی
سخن سر نمود ،
دل پاک خود را بر آرش گشود:
که ای گرد دیرینه ی پاک باز!
چه آزرده کردست دلت را ،
چه راز ؟
بگو با من آن راز های نهان
منم راز دار ِ جهان
بیا و بدان راز آوردگاه
نمان در دل دردگاه
هر آنکس سخن سر کند
غم ِ جان خود در کند "

چو بشنید آرش
ز پیر سپید بلند
دلش زین سخن رام شد
به آیین گردان
زمین بوسه دادو ،
سخن ساز کرد
بدینگونه آغاز کرد :
"من افسانه ای آشفته سر بودم
- گرچه یادگار ایران دیرینه -
در خانه ی خطر بودم ، در گذر بودم
او مرا غوغای عالم کرد
از زبان عمو نوروزش
در میان قصه ها سر کرد
با خورشیدم برابر کرد!

سیاوش رفته است اینک
و هستیم ما
من و افراسیاب ِ مرگ
من و این خانه ی بی برگ

دیگر هیچ نمی دانم
نمی دانم
شب است یا روز
نمی دانم
چه سان گوید
- برای کودک فردا -
قصه هایش را عمو نوروز

همی دانم:
درون کلبه ی تاریک تنهایی
دلم پر سوز می گرید
عمو نوروز می گرید!

مینسک دهم و یازدهم فوریه ۱۹۹۶
۷٣٨٨ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
یاد دارد خاک ِ میهن نغمه ی بی باک او
پر شده جان سخن زندیشه های پاک او
۷٣٨۷ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
در زمستان شعله بود و شرار بود
چون بلبلی به باغ ، بیقرار بود
پر زدو شکفته شد و عاشقانه رفت
چون نوبهار سرخ در دل شب کارزار بود
۷٣٨۶ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
زمستان ِ درون خسرو بهاره
بیابان درون چون لاله زاره
امه دریا زنه پرپر به خو سر
تی واسی کوه و جنگل بیقراره

ترجمه

خسرو مانند بهاری است در درون زمستان
و همو در درون بیابان لاله زار است
دریای ما پرپر زنان بر سر خود می زند
خسرو ! کوه و جنگل بیقرار تو است
۷٣٨۵ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
او که پیمان وفا و مهربانی بسته بود
او که از ظلم و شرارت های دنیا خسته بود
چون سپید رود ِ سخن بود سوی جام ِ هر خزر
شور شالیزار و دریا در دلش پیوسته بود
۷٣٨۴ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
خسرو ِ خوبان ما مهر ِ جهان افروز بود
یار بود و یار بود و یار ِ ما هر روز بود
او کرامت پیشه بود و جنگلی پر ریشه بود
گیل مردی خوش سخن ، آیینه ای دلسوز بود
۷٣٨٣ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
و باز به یاد دارم ، زمانی برای عزیزی که با اسم مستعار "دامون" در باب خسروی بزرگ مطلبی نوشته بود ، نوشتم:

دامون گل ، برایت می نویسم این زیر به دو دلیل
دلیل اول اینکه نام پسر خسرو را بر خود نهاده ای ، پس پیشاپیش عزیزی
دوم دلیل این که دیدم چیزی عجیب و غریب نوشته ای که بوی بیدل که عطر تازگی از آن بر می خیزد و هزار خیال و خروش بُلبُل ۱ کنان به جام جان می ریزد.

اگر می نوشتی: بیشک خسرو فریادی از شالیزاران شمال بود
می شد یک جمله ی معمولی .اما تو نوشتی

خسرو فریادی بیشک ، از شالیزاران شمال بود

حالا دیگر نه فقط جمله یا مصرع معمولی نیست بلکه بسیار می توان در بابش گفت و نوشت

فریاد می تواند یک فریاد معمولی باشد
فریاد می تواند پر از شک و تردید باشد
فریاد پر از شک و تردید را می توان خفه کرد
مثل فریاد آن ده نفر دیگر
البته من آن ده نفر را نیز دوست می دارم
فقط دارم از زاویه ی فنی و مقایسه ای به حادثه نگاه می کنم
تا مثالی زده باشم

اما فریاد خسرو و کرامت بیشک بود
که هیچ تردیدی را یارای نفوذ در آن نبود
بیشک بود ، یک فریاد کامل ، صد در صد

نمی دانم چرا یک اصطلاح ، کلمه ، حتی یک ویرگول که به تازگی دامن می زند
مرا از حالی به حالی می کند
بس جام را پر کرده و نوشانده خالی می کند

اگر تو بقیه ی مطلب را نمی نوشتی و فقط همان یک مصرع را می نوشتی ، من به جرأت به تو می گفتم
که تو یک شعر ناب آفریده ای

پس ای پسر دست مریزاد
نمی دانم شاید هم دختر
یعنی ای پریزاد دست مریزاد

۱- بُلبُل = صدای ریختن شراب است از دهانه ی شیشه
۷٣٨۲ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
به یاد دارم روزگاری در باب خسروی بزرگ برای عزیزی نوشتم:

ما- عاشقان شوریده را
سوی عقل چه می خوانی!
عیبی ندارد
یک روز
که چو ما شوی ، بدانی
این خط و این نشانی
۷٣٨۱ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
حالا که شیفتگان شوریده بر سر کار آوردید، بگذار بیشتر بنویسم
در آن سال ها گرچه نوجوان بودم اما از اندوه مردم خبرداشتم ، با تمام وجودم خبر داشتم
در آن سال ها بود که در بیش از دویست دوبیتی تالشی اندوه مردم را گریسته بودم
که بعد ها با نی تالشی نوار شد ، و کمی دیر تر تار و مار شد

به یاد دارم که بعد از آن دو جانباخته ی دلیر - خسرو و کرامت

از جمله نوشته بودم

جوانن مندینه ریجه به ریجه
تیره میدون دره ویجه به ویجه
جوانون تیر ژنن دیل کره سوجه
ننِن ناله کرن وان : چمه کیجه

ترجمه

جوانان ایستاده اند ردیف به ردیف
در میدان های تیر وجب به وجب
به جوانان تیر می زنند ، دل آدم می سوزد
مادر ها فریاد می کنند : آه…! جوجه هایمان

و باز در آن سال ها بود که خطاب به ایران زمین نوشته بودم

کلوس و کنده و زنجیل دِ وسته
بیزه ایران زمین دشبندر مسته
بیزه ای غرشی ای شیر بسته
شته جونن شینه دسته به دسته

ترجمه

غل و کنده و زنجیر دیگر بس است
بر خیز ایران زمین دشمنت مست است
بر خیز آخر غرشی ای شیر بسته
جوانانت رفتند ، دسته به دسته

می دانم البته غلو در کار است
اما اشعار با کمال صداقت نوشته شده است
هرگز قصد غلو نداشته ام ، آن زمان احساس من همین بود
دانش آموزی که بخاطر حقیقت گویی و حق طلبی کارش به خولتونک ِ ساواک کشیده می شد
ولی با این حساب هرگز کینه ورزی نکردم و حتی برای نجات جان ساواکی ای که مرا به شکنجه گاه فرستاده بود ، بعد از انقلاب وقتی خواهرش به خانه ی ما پناهنده شد و گفت دارند چپ و راست می کشند مگذار گودکانش یتیم شوند ، رفتم و ده تا دروغ هم گفتم که گویا می خواستند مرا در ساواک سربنیست کنند که در نتیجه او مرا نجات داد. من امروز پنجاه سال دارم ، آن روز نوزده سال بیش نداشتم ، پس می بینی که نه فقط بی انصافی نمی کنم ، بلکه اگر لازم شد بخاطر انسانیت دشمنم را دوست میدارم.
۷٣٨۰ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه بود
خسرو”کرامت”انسان است
که هر لحظه با یادش
دامون” دل می گشایم”
تا “عاطفه” ی عشق بنمایم
۷٣۷۹ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : خسرو آیینه ی زمانه ی ما بود
آقای شروین ، من از زمانی که خود را شناخته ام ، تلاش کرده ام حق هیچ انسانی حتی دشمن من به وسیله ی من زیر پا انداخته نشود. پس این حق شماست که با هر عقیده ای که نمی پسندید مخالف باشید. تا اینجا من متحد شما هستم. اما شما حق ندارید به بهانه ی مخالفت با فلان عقیده ، انسانی را زیر علامت سئوال ببرید که پشت تاریخ زمان را با آذرخش حضور خود لرزانده. حق خسروی جاودان را زیر پا انداختن کمال بی انصافی و ناجوانی است.
اگر او امروز حضور داشت که از خود دفاع کند بحثی دیگر بود. خسروی پاک باخته دامون را یتیم کرد تا شاید صدایش پرچم شود و در نتیجه کودکان میهنش سرپناهی داشته باشند. مردی که انسان را سعدی گونه می دید و چیزی برای خود نمی خواست و حتی برای جان خود نیز چانه نزد و چنان بزرگی نمود که امروز حتی بسیاری از سلطنت طلب ها به خود اجازه نمی دهند به خسروی بزرگ بتازند.
به این مرد جاودان تاریخ ایران و جهان نباید تاخت ، او در هر سطحی که بود عاشق انسان و عدالت و زیبایی بود. تاخت و تاز امروز شمایان بی انصافی بزرگی است. شاید کینه ورزی ، این اجازه را به شما نداده تا اندکی بیندیشید و جایگاه سقراط ایران زمین را در یابید.
خشم و خروش من از این بابت است ، وگرنه من نه اهل خشمم و نه کینه. من عاشقم ، من شیفته ی آیینه ام ، و خسرو آیینه ی زمانه ی ما گشت به روزگاری که قحط آدم بود.

خسرو آیینه بود

آن روز ها
که عجوزه ی تاریخ
در الک خود
خون می بیخت
گل ِ سرخ ما
غنچه زد ،
پرپر شد و
در پای شاخسار
ریخت
بعد از آن
در بهار یاد ها
پیوسته
غنچه غنچه
شکفته می شود
در سرود ها
ترانه ها
چون شعله ها
گل گل
گفته می شود
گفته می شود
گفته می شود
………..
۷٣۷٨ - تاریخ انتشار : ٣۰ بهمن ۱٣٨۷       

    از : لطفاً کمی انصاف داشته باشید ...

عنوان : کینه توزی هنری نیست ، برو کمی از فرزندان بزرگ تاریخ بیاموز
آن رفته و این مظهر کین آمده
پس "لیبرال" با نام شروین آمده

آقای شروین انصافزادگان ، بلاخره ما نفهمیدیم که کُشنده مقصر است یا رنج کِشنده.
خسروی گلسرخی اقتصاددان نبود در حد توان خود از بی عدالتی ها گفت.و من کمتر کسی را دیده ام که با صداقت او سخن بگوید. همه ی چپ های ایران بلاخره پروسه ای را طی کرده اند. یکشبه به امروز نرسیده اند. خیلی ها تمایلات مذهبی داشتند و می رفتند مجاهد می شدند ، ولی به هر حال عدالتخواه بودند ، و بعضی ها به مرور راه دیگری را انتخاب می کردند. خسرو صادقانه از تمایلات گوناگون ایدئولوژیک خود در لحظات مختلف زندگی خود تا آن لحظه را مانند یک انسان بسیار شریف و راستگو بیان کرد. برای حکومت اسلامی ای که هیچ تصور دقیقی روشنفکر ایرانی از آن نداشت ، توی سرشار از انصاف در موضع امروز نشسته ای و داری سی سال پیش را محاکمه می کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
موضوع پر سواد یا کم سواد بودن نبود ، موضوع اعتراض به بی عدالتی بود. یکی از دلایل شکست و سقوط رژیم قبلی آدم هایی مثل تو بودند ، هر که حرف زد گفتند: دهانش را ببندید و مگذارید حرف بزند ، و گفتند شهنشاها او دشمن تو است بکش او را. گزارش های بسیار ناجوانمردانه ای ، مثل همین تحلیل امروز تو نه فقط ملت ایران را به روز سیاه نشاند ، بلکه ترفند زنندگان را نیز به دام خود کشاند و به جایی رساند که دروغگویان به شاه و ملت ، با دستپاچگی ناگهان گفتند ، شهنشاها ، ما تا به حال به تو دروغ نگفته ایم ، مملکت در امن و امان است. شب ها که می خواهی بخوابی با خیال راحت بخواب ، این صدا ها که گاهی حتی تا کاخ شاهی می رسند ، نوار است. این نوار ها را در خارج از کشور دشمنان ایران زمین پر کرده و به ایران می فرستند و شب ها در خیابان ها پخش می کنند! بیچاره آن شاه که فکر می کرد چنین موجود غریبی می تواند او را از بحران و بن بست به بیرون بکشد!!!!!!!!!!!!!
سیستم ضد مردمی ، نه فقط به مردم ، بلکه به شاهی هم که ظاهراً آن سیستم طرفدارش بود خیانت می کرد. سیستم نا راستی بود با همه کس و همه چیز. بی عدالتی مطلق بود در رفتارش. خسروی شاعر و بزرگوار و انساندوست از کجا می توانست دانش مدرن را آنطور که باید بیاموزد. اگر نصیری کاپیتال را از خانه اش بدست می آورد ، یک پنج ، شش سالی می توانست برود و آب خنک بخورد.
بچه جان تو یک دروغ گوی بزرگ هستی ، من مخالف نیستم میل داری برو اصلاً ساواکی شو ، ولی اگر ساواکی و زندانبان شدی ، منوچهری خونخوار نشو ، برو استوار ساقی شو. به نظر من در بین شما آدمکشان او بزرگترین دوست شاه بود و کم آزار دهنده ترین به ملت. بعد از انقلاب شنیدم فقط یک نفر برایش شکایت کرد و او هم در تنهایی خود نشست و شرم کشید و شکایت خود را آنطور که شنیده ام پس گرفت.

خسروی گلسرخی یک حق طلب بزرگ و تاریخی بود و چه تو و امثال تو بخواهند و چه نه ، او مرد جاودان تاریخ ایران به خون نشسته است. من هرگز حتی از یک سلطنت طلب نشنیده ام که به خسرو ی بزرگ بتوپند ، به جوانمردانی چون خسرو حتی ساقی های زندان بان نمی توپیدند ، تو فرزند خلف منوچهری ها و ازهاری ها هستی ، آن ها نه فقط دشمن آزادیخواهان و عدالتخواهان ، بلکه بزرگترین دشمن خود آن سیستم و شاهش هم بودند. این ره کهنه که می روی به ترکستان است. همین راه دیروز ترا سرنگون کرد ، تو اما به جای اینکه به خود بیایی و علت ها را جستجو کنی ، داری خودت را به کوچه علی چپ می زنی.
به توی بی چیز کینه ورز چه می توان گفت!؟
برو کمی از پسر مختاری بزرگ ، سهراب خردمند بیاموز ، که می گوید ، پدرم را کشتید اما من هیچ علاقه ای ندارم ، پدر کسی را بکشم. پس بگذار آن لحظه بیاید که هیچ کس اعدام نگردد.
چپی ها و ملی ها ، اگر به قول تو هیچ چیز ندارند این اخلاق و وجود لبریز از انسانیت و انسان دوستی و طبیعت دوستی را فراوان دارند. برو اندکی از آن ها بیاموز ، گرچه:
"تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است"

برو اندگی از بچه های فروهر بیاموز. کسانی که پدر و مادرشان را شرحه شرحه کرده بودند ، مورد بخشش شان قرار گرفتند. کینه توزی که هنری نیست ، بزرگی کردن هنر است و کار هر کس هم نیست.
برو یقه ی هر کسی از رهبران احزاب و گرو های چپ را که می خواهی بگیر سئوال پیچشان کن ، یقه درانی کن ، چاقو بکش ، خودشان اگر خواستند و توانستند جوابت را می دهند. به من ربطی ندارد. در هیچ حزب و گروهی هم نیستم. اما خسروی شاعر و اهل دل و قلم و بزرگوار و فداکار و مهربان و دوستدار زحمتکشان و کل انسان ، امروز نیست که از خود دفاع کند ، من به عنوان یک انسان عدالتخواه که اگر تمام دنیا را به من بدهند حاضر نمی شوم حق موری را زیر پا بیندازم ، به توی دروغگوی دروغزن تاریخ اجازه نخواهم داد ، که به آن شیفته ی انسان و دلسوز رنجبران جهان بتازی. ترا اینجا جایی نیست ، آدرس را سخت عوضی مده ای.
۷٣۶٣ - تاریخ انتشار : ۲۹ بهمن ۱٣٨۷