از : ضحاک ماردوش
عنوان : منم ضحاک و ضحاکی کنم باز
چو معشوق خودت را کرده ای گم،
چرا باید بگیری خِرّ مردم؟
تو باید با نوازش های زیبا
نگه می داشتی با عشق او را
تو می پنداشتی آن یار جانی
بماند تا ابد در پیش «مانی»؟
خیالت بود آسوده ز هر جا
و می گفتی که : « همیشه هست با ما»؟
ندانستی که زن ها چون بهادند
نشان از ماندگاری ها ندارند
چو گشتی اندکی دلتنگ و بیکار
به سرعت از تو می گردند بیزار
خوب ... اکنون دلبرت از تو رمیده
ز تو نامهربان دامن کشیده
چرا افسرده و غمگین نشستی
چرا پیوند با دنیا گسستی؟
برو ای جان سراغ یار دیگر
از او زیباتر و هم با وفاتر
شنو از سعدی پاکیزه گفتار:
که «برّ و بحر باشد نا پدیدار
در این وسعت مده خاطر به یک یار
که دلبر باشدت بسیار بسیار»
******
سخن از سعدی است و نیست از من
که بود البته هر دم در پی زن!
*پانویس :با اشاره به این شعر سعدی
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار
۷۴٨۲ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷
|