باران و سه سروده دیگر


شکوفه تقی


• روح جنگل،
در خونم رخنه کرده است.
از زمینم،
خواب های سبز می روید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۶ اسفند ۱٣٨۷ -  ۲۴ فوريه ۲۰۰۹


● باران
 
روح جنگل،
  در خونم رخنه کرده است.
از زمینم ،
  خواب‌های سبز می‌روید
و تاک‌هایی،
که به دور روحم می‌پیچد،
تا از شیرینی دیدار تو،
انگورهایی از یاقوت بدهد.
 
از این سرمستی
خوشه خوشه می‌نوشم،
تا در رگ‌ عشقه‌های رویا،
خون باران جاری ‌شود
و دستان خیسش
پیشانی تبدار عشق را
بشوید.
 
در خنکای زمزمه‌اش،
ترنمی بلورین می‌شوم،
تا از زبان شیروانی بشنوم،
در شوره‌زار تنهایی،
درختان سرو و سپیدار و اقاقی،
بی ترس از طوفان،
حتی بی آبی،
  همچنان قد می‌کشند،
بی آنکه به فردایی بیندیشند،
که نامش بهاران یا تابستان است.
 
روح جنگل
هم عشق است،
و هم آفریننده‌ی زمان.
 
 
● عشقی باکره
 
عشقی باکره،
مریم را در من بیدار می‌کند،
تا ایمان بیاورم
به سرچشمه‌ای نیالوده
و آتشی،
  که طعم زندگی را عوض می‌کند
و عشقی،
که طلا را از خاک بیرون می‌کشد،
تا حرف به حرف،
شعری بیافریند،
که نامش زندگی است
و مسیحایی
که در گهواره‌ی سخن،
بر پاکی روح آن گواهی می‌دهد
 
عشقی باکره،
مریم را در من بیدار می‌کند.
 
 
 
● جاری مذاب ستارگان
 
در خون عاشقم امشب،
همه‌ی ستارگان
چونان جویباری از نقره‌ی خام،
  جاری‌اند.
 
ماه،
میان گلوگاه
و شکاف سینه‌ام
می‌درخشد.
 
در آینه‌اش می‌بینم خورشید،
زیر پوست صبحگاهیم می‌طپد
و پنجره آوازی می‌خواند
که تنها قمریان رهایی،
  آن را می‌شناسند.
 
در خون عاشقم امشب
زنی، آوازی، از جنس آتش می‌خواند.
نفسش آهن را،
  در پنجه‌ی داود نرم می‌کند
و خواب زمستان را
در گندم‌زار،
می‌آشوبد.
 
در خون عاشقم امشب
سیب‌های سرخ،
  در بهشت آرزو می‌رسند،
تا حوا، آدمش را،
بی وسوسه‌ی مار
و توبیخ خدا ملاقات کند.
 
در خون عاشقم امشب،
خورشید چون جویباری از طلای سرخ،
می‌طپد.
 
 
● شاعر
 
می‌خواستم شاعر شوم
و تو معلمم باشی،
عاشق شدم، تو شعرم شدی.
 
شکوفه تقی
اوپسالا ۲۳ فوریه ٢٠٠۹