چون دماوند...
بررسی مجموعه قصه "چون دماوند" نوشته حبیب ترابی


رضا اغنمی


• درباره ی نویسنده: حبیب ترابی، جانباز است. در ۲۱ سالگی برای انجام خدمت سربازی به جبهه ی جنگ اعزام می شود. در اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش، مجروح و پس از دوماه بیهوشی در بیمارستان دوباره چشم باز میکند خود را از هر دو پا فلج میبیند و فاقد توان حرف زدن. مدتها طول میکشد تا با معلولیت ش کنار بیاید و بعد تصمیم میگیرد به نوشتن. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٨ اسفند ۱٣٨۷ -  ۲۶ فوريه ۲۰۰۹


 
 
 
مجموعه ی قصه
حبیب ترابی
نشر چشمه ۱٣۷۹
 
درباره ی نویسنده:
حبیب ترابی، جانباز است. در ۲۱ سالگی برای انجام خدمت سربازی به جبهه‍ی جنگ اعزام می شود.      در اثراصابت ترکش خمپاره به سرش، مجروح و پس از دوماه بیهوشی دربیمارستان   دوباره چشم بازمیکند خود را ازهردوپا فلج میبیند و و فاقد توان حرف زدن. مدتها طول میکشد تا با معلولیت ش کناربیاید و بعد تصمیم میگیرد به نوشتن.
آقای حسین جاوید ، خبرنگاری که با ایشان مصاحبه کرده مینویسد:
« کاغذی روی صفحه ی چوبی قسمت بالای ویلچر الکترونیکی اش قرار داشت که حروف الفبای فارسی و چند کلمه‍ی مختلف به شکل جدول درآن نوشته شده بود. ...   ... زبانش عاجز بود. برای بیان کلمات اش یک به یک حروف آنها را با اندک رمقی که برای دست چپ اش باقی مانده است نشان میدهد و همسرش با مهارت خاصی برایت بازگو میکند. ...»
به نقل از: نشریه ی کارگزاران درشماره ی ۶۲۱ – پنجشنبه ۱۲ ابان ۱٣٨۷
با خواندن چنین سرگذشت دردناک،   با دلی افسرده و غمناک، دفتر داستان هایش را میگشایم.   "چون دماوند را". شگفتا از همان آغاز گفتارش،   کمترین نشانی از ضعف جسمانیِ نویسنده به چشمم نمیخورد.   حوادث دفتر را با علاقه دنبال میکنم. کم کم به ذهنم میرسد، دماوند خود نویسنده است با اراده ای به قدرت آن کوه سرفراز. خود حبیب ترابی دماوند است استوار،   سربه فلک کشیده   با پوزخندی به یأس و حرمانِ بشری! ارج نهادن به گوهر هستی و عشق و علاقه ی او به زندگی و بُعد گسترده ی شهامت و اعتماد به نفس ش. حرمتش به ذاتِ زندگی وزنده ماندن، و مهمتر صبر و تحمل ش، که هم   قابل احترام است و هم ستودنی.   عظمتِ قدرت و پایداری شحصیتِ او خواننده را ببشترمجذوب میکند، تا سنجش ضعف و توانائی های آفریده ی ادبی ش.
 
هرچهارداستان این دفتر، متأثر از روابط اجتماعی – سیاسی کشور است. و درواقع بخشی از زندگی جامعه در سال های پرتنش را توضیح میدهد. زمانه ای که پنهان و آشکار بذر انقلاب در زهدان تاریخی وطن به بار نشسته   بالا میآمد تا در بهمن ۵۷ سراسر ایران را فراگرفت.
داستان نخست : عصیان است. حوادث در خانواده ای در جنوب میگذرد.   احمد پس ازهشت سال کارکردن در شرکت نفت، خودش را بازخرید کرده با مشارکت دوستی یک کامیون لیلاند میخرد. مدتی نمیگذرد که آن دو صاحب هشت لیلاند میشوند.   احمد که چهار بچه دارد. هوس زن دیگری به کله اش میزند.   زن را در فشار میگذارد تا رضایت او را بگیرد.   زن رضایت نمیدهد قرار برجدائی ست.   روزی که عازم دفترخانه برای انجام طلاق هستند، به تشویق و تحریک خواهرش،   تنها پسرخانواده   که پسربچه ایست گریبان پدررا میگیرد   وبا سماجت میخواهد که با آنها برود.   قبلا خواهرش تعلیمات لازم را به او داده است. پدر ازمزاحمت بچه عصبی شده او را در کوچه کتک میزند. به سر و صدای آنها همسایه ها بیرون میریزند و کل حیدر، همسایه ‍ی دنیا دیده وساطت میکند . همگی آنها را به خانه برمیگرداند و احمد را پند و اندرز میدهد. میگوید:
«اوس احمد ...   هیچ فکر کردی که سی چه توئی یه ساله ئیقد بدشانسی ئوردی! اول سال که تو جده ی اهواز ئوخرکچی رو زیرگرفتی و کشتی، پشت سرشم خونه ت دزد زد، سی همی   ئیگم ... چوِ خدا صدا بی صدایه.»   لحظاتی بعد ازاین گفتگو ها درخانه احمد به صدا درمیآید. احمد در باز میکند. شاگرد کامیونش شعبان سراسیمه خبر میدهد: «چپ کردیم ... لیلان چپ شد ... نزدیک خلف آباد.» ص ۲۵
داستان دوم:   شب، من، و او و. داستانی ست که از مزاحمت تلفنی شبانه از طرف دخترخانمی شروع میشود. صحبتها آرام و منطقی ست. یک طرف لیسانس اقتصاد است و معلم که مشغول تصحیح اوراق امتحانی بچه هاست. طرف دیگر دختر جوانی ازطبقه ی مرفه با دلی پر ازدردِ   تنهائی.   مرد از جبهه جنگ میگوید: «توی جبهه همیشه ... حتی در سخت ترین شرایط، آدم احساس آرامش می کرد. چیزی که تو جبهه زیاد بود گذشت بود و گذشت. بچه ها نسبت به همه چیز شون گذشت داشتن، حتی ... نسبت به با ارزش ترین چیزها که جونشون باشه!» ص٣٣
دخترخانم که برای کنکور آماده شده آن هم به زور خانواده ش. وبالاخره قرار ملاقات درپارک ساعی ...
 
سومین داستان : اسم؟
تا چشمم به تیتر داستان افتاد،   انگار یکی تو گوشم گفت که بچه ها را درکلانتری دارند سین جیم میکنند.   وقتی داستان را بالذت خواندم به نظرم رسید که نسل مدرسه دیده های بعد از سال های ۱٣۲۰ با این پدیده آشنائی دارند. نخستین بار که پایم به کلانتری ۲تهران رسید تا افسر کشیک پرسید اسم؟ یکی ازپشت سر خواباند پس کله ام. غافلگیرشدم. ازصدا و کلمات توبیخ آمیزش فهمیدم خان داداشه. برادرم که لاله ی گوشم را محکم در دست گرفته بود گفت: جناب سروان توبیخ ش با من. اجازه بدهید ببرم خانه تا حسابش را برسم. افسر ازخدا خواسته قلم را زمین گذاشت و گفت ببرید به یک شرط که نبینم دیگه از این خطاها مرتکب بشه!
البته اخوی مهربانتر ازاین حرفها بود.   سرراه به خانه نرسیده، با یک بستنی مربائی دل مرا به دست آورد و بعد پولی داد که غروب رفتم سینما. حالا که آن خطا را به خاطر میآورم خنده ام میگیره! سرکوچه مدرسه جمع شده بودیم روزنامه مردم را میخواندیم. پاسبان رسید یکی از بچه ها رو به پاسبان گفت سرکار شما هم ازاین روزنامه ها میخوانید یانه؟   پاسبان بهش برخورد   مچ من و عارف را که مقابلش بودیم گرفت و برد کلانتری.
ترابی، دراین داستان روزهای پراضطراب تابستان سال ۵۷ آبادان واعتصابات و نا آرامی های شهررا شرح میدهد. ازگرفتاری بچه های مدارس که بادل های پاک و بی خبراز حوادث آینده شعار آزادی و دموکراسی در خیابانها سر میدادند، تصویر جالبی ارائه میدهد. اوباهمه ی گرفتاریهای جسمانی که برای هرخواننده، قابل حرمت است با ذهن سیال، نمونه درخشانی ازداستان نویسان نسلی ست که بی کمترین شک و تردید،   به آزادی انسان و رسالت ادبیات ایمان دارد.
 
«به مرور زمان» آخرین داستان این دفتر است. دو معلول جنگی با نام های داود   و حجت در نوانخانه دولتی، زندگی میکنند. هردو از زندگی یک نواخت و مشقت بارکه بیشترین اوقات را روی تخت میگذرانند   به تنگ آمده اند. حجت که گروهبان ارتش است از تباهی و زمینگیرشدن خود با تأسف میگوید: «بهم میگفتن حجت پلنگ! لباس کوماندویی کلاه سبزهارو می پوشیدم و تو سلسبیل مانور میدادم و برا خودم برو بیائی داشتم. اما حالا، حالا حتی یه گربه هم نیستم!» درد دل غمبارش را با اشاره به پاهایش ادامه میدهد :
« می بینی؟ این دو تکه پوست و استخوون که زمانی اسمش پا بود و باشون راه می رفتم مث دو تکه گوشت گندیده   و اضافه زورکی با خودم این ور وآن ور می کشم.   ...   پاهارو ازش گرفتن جاش صندلی چرخدار دادن!   تف ...   اینم شد زندگی؟ آدم چندشش میشه! کی باورش میشه که حجت پلنگ   با اون همه جنب و جوش به این روز بیفته؟   روز و شب م مث یه لاشه گوشت به تخت و چرخ بچسبه! ...   اوضاع داخلی عمان   چه ربطی به ما داشت؟ ما رو سنه نه که ظفاری ها استقلال می خواستن» صص   ۹۹- ۱۰۰
تصمیم به خودکشی میگیرند. به قصد رهائی از زندگی   هردو رگ خود را میزنند. حجت با عزم راسخ به استقبال مرگ میرود. با آرامش، آهنک معروف فرهاد را میخواند. "جمعه ها خون جای بارون میچکه". داود، نه.   و صحنه ی پایانی داستان اینگونه تمام میشود:
داود بریده بریده گفت «نه، این کارها ... مال من نیست.   ازمن برنمیاد.   نمیتونم ...   نمی خوام. هنوز زوده ... چرا من؟
سر حجت آرام برگشت به داود. داود زیرنگاه بی حال و پرسنده ی حجت، دست لزران خود را دراز کرد طرف شاسی زنگ اخبار.»
 
دفتررا میبندم. اما هنوز در اندیشه ی شهامتِ رشگ برانگیز مردی هستم که با تمام صدمه هایی که در جبهه های جنگ برتن وجانش نشسته و گرفتارآنهمه ناتوانی ها شده، درمقابل سیاهی های پوچی و مرگ قد برافراشته، سرفراز مانده و برای آفرینندگی هنری درتلاش است.