صندلی راحتی
به مریم فیروز، شاهزاده ی سرخ


مزدک دانشور


• نگهش داشته اند. باید بایستد. اصلاً نمی تواند بنشیند، که دست بازجو چشمبندش را بالا می زند و دستهایش را انگار به چیز نجسی زده باشد سریع پس می کشد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۰ اسفند ۱٣٨۷ -  ۱۰ مارس ۲۰۰۹


 
 
● دکتر کیانوری چه در سالهای فعالیت در حزب توده ایران چه در زندان و یا پس از آزادی مشروط همواره شخصیتی مناقشه بر انگیز بوده است. طرفدارانی سرسخت و دشمنانی سرسختتر دو سر طیف نظردهندگان را در این منازعه تشکیل می داده اند. اما آنچه در روند سیاسی گاه فراموش می شود زندگی در خانواده یا روابط عاطفی و احساسی اوست. این نوشته به یک رابطه تقریبا بی نظیر در تاریخ سیاسی ایران می پردازد و نگاهی دارد به عشق میان دو تن با دو خاستگاه متفاوت اما همراه در لحظه لحظه های زندگی، عشقی بی پایان که چرخهای آسیای زمانه، تبعید و زندان و بی کسی، نتوانست آن را بساید و یا رنگ از رخش برباید. در پایان لازم به ذکر است که اکثر صحنه های این داستان از خوانده ها و شنیده ها آمده است که لاجرم تکراری است و نگارنده فقط با تخیل خود صحنه ها را به هم پیوند داده است و لا غیر. پس اگر تخیل با واقعیت موجود نمی خواند نگارنده خواهان گذشت واقع دانان است که تخیل را گاه مهاری نیست...
 
 
 
 
عمو انگار جلوی آیینه باشد، گره کراواتش را سفتتر می کند، دستی به کتش می کشد. در باز می شود و اولین چیزی که در تاریک روشنای راهرو قابل تشخیص است موهای یکدست سپید پیرزنی است که غریب نگاهمان می کند. عمو با صدایی شمرده چند بار تکرار می کند.
        - مریم جان ... مریم خانم ... عمو هستم
و نگاه غریب ناگهان رنگ باز می کند و رو به عقب با صدایی بلند می گوید:
        - کیا جان! عمو آمده است
و تعارفمان می کند. خانه کوچک پر از کتابخانه و مبلهای قدیمی است. اصرار عمو جان که چای بیاورد با امتناع سرسختانه مریم خانم روبه رو می شود. می نشینیم. به قفسه های پر از عکسهای قدیمی نگاه می کنم. دختر فرمانفرما سلطان بی تاج و تخت ایران، نوه مظفرالدین شاه قاجار، در یک خانه کوچک گرد گرفته، که می آید با چهار استکان به سینی حال آنکه سه نفریم. به ما که چای تعارف می کند یک استکان را می گذارد روی میز جلوی صندلی ای خالی. رو به صندلی می کند و می گوید
        - کیا جان! عمو این بار پسرش را هم آورده ...
و من با تعجب به عمو جان نگاه می کنم عمو با نگاهش آرامم می کند. نگاه می کنم به صندلی. این بار خالی نیست. پیرمردی سخت خمیده روی آن نشسته است و عصایش را به صندلی تکیه داده است و به عمو جان لبخند می زند. مریم خانم را نگاه می کنم که چای داغ را آرام لب می زند و عاشقانه به مرد نگاه می کند انگار که توی خواب از بلندی پرت شده باشم، لخشه ای می لرزاندم و تصاویر جان می گیرند.
 
 
 
 
باد که می آید بوی خوش حیاط هجوم می آورد از لای پرده ها و هدایت کیفور حضور در یک سالن فرانسوی بالای منبر رفته است. " آب زندگی " را تازه نوشته است. انگار نه انگار که همان هدایت بد اخم قوز کرده چند وقت پیش است که مینوی را فحش می داد. یک استاد دانشگاه تهران هم گوشه ای نشسته است. خجول نیست و راحت حرفش را می زند. پیش از آنکه هدایت بیاید از مقاومت لنینگراد   می گوید. از توان صنعتی کشور شوراها که تمامی کارخانه ها یشان را فرستاده اند ترکستان. چشمهایش موقع تعریف از شورویها برق می زند. هدایت وسط حرفهایش ناگهان رو می کند به زن و بی مقدمه می گوید:
        - مریم خانم می بینم که این دکتر مهندس جوان ما را خیلی نگاه می کنی؟
که زن سرخ می شود و به بهانه آوردن چای بلند می شود و همه را غضبناک نگاه می کند
...
توی محله های جنوب شهر که راه می روند ساکت است و استاد جوان دانشگاه از مردم می گوید. از کارگرانی که چیزی جز زنجیرهایشان برای از دست دادن ندارند. از زنهای قلعه. از نکبت و ادبار. از مهتابی که به گورستان می بارد که ناگهان دست زن را می گیرد و دل زن با اضطرابی خوش آیند هری می ریزد. نگاه مرد، امّا، به دور دست است انگار که توی مه چیزی می بیند. آرام و به نجوا می گوید
        - دلم می خواهد بچه های این مملکت زندگی بهتری داشته باشند. آرزوی من و رفقایم این است.
صورت مرد در نور غروب خواستنی تر شده است.
...
مراسم ساده است ولی جمعیت موج می زند همه آمده اند. حتی آنها که خوششان نمی آمد که دختر فرمانفرما توی حزبشان باشد. که او می آید. مثل یک سایه، نرم و بی صدا حرکت می کند. باز هم برق چشمهایش پر از طعنه اند. با لحنی متلک بار می گوید:
        - پس مریم جان تو هم کیا وبیایی پیدا کردی؟ هان ... ؟
و بعد صدایش را کمی پاینتر می آورد و می گوید
        - راستش را بگو آقای داماد می داند که سه سالی ازش بزرگتری؟
که کیا به دفاع می آید و می گوید:
        - اولاً که یکسال آقا جان! دوّماً که علف به دهن بزی باید شیرین باشد که شیرین هم هست...و دستش را می اندازد دور بازوی زن و میان خنده ها او را می بوسد و از آسمان مه می ریزد.
...
هنوز خوب نمی تواند با چادر نماز کنار بیاید. کمی چادر را جابجا می کند و در باز می شود. یکه می خورد. مرد انگار ده سال پیرتر شده است. چادر را از صورتش کنار می زند
        - سلام آقا پیرهن گدایی می خوام برای بچه ام، نذر دارم
        - حق نگهدار بچه هات. خودت باید هر چی می خوای رو ورداری ... بفرما تو
لبهای مرد به لبخندی آشنا باز می شود. در را که می بندد، سریع می پرسد:
        - جناب سرهنگ کجاست؟
لغت سرهنگ توی دهان زن نمی گردد
        - کیا ... خوبه ... نگران شماست
تک گرمای شهریور شکسته است. باد خنک می آید. مرد می گوید:
        - تقریباً تمامی بچه ها را گرفته اند ...
بغض توی گلویش جمع می شود ولی سریع به خودش مهار می زند و توی چشمهای زن نگاه می کند و تصویرش ثبت می شود با آن نگاه که دل شیر می خواهد تاب آوردنش.
        - به کیا بگو باید بره ... وقتی بچه های افسر نباشن دیگه نمی شه ازحزب مراقبت کرد ... بگو کیا بره و ساکت می شود و لبخند می زند و دور می شود... عکس تازه از ایران رسیده است. همان نگاه و همان آرامش. مرد انگار به آنها نگاه می کند از تیرکی که طناب پیچش کرده اند و کیا می گوید:
        - کمرمان شکست مریم ... بی خسرو ...
همدیگر را به آغوش می کشند و شانه های کیا می لرزد و سوز پاییزی بی داد می کند.
...
روز فرا رسیده است چه خوش آیند است بوی ماهی توی خیابان استانبول. چقدر شهر تغییر کرده است. دستهای مرد را فشار می دهد. گرما و شلوغی خیابان هر دوشان را سر شوق آورده است. زن می خواهد همانجا وسط چهار راه استانبول میان بوی ماهی و سبزی، وسط آنهمه چشم، مرد را به آغوش بکشد. انگار نه انگار که گیسهایش سفید است. آه روزهای خوش! بهار ٥٨ !
...
سخنران صدایش را صاف می کند و اوّل آب می خورد و با دستهایش کناره تریبون را می گیرد. کمرو است ولی سلیس و روان حرفهایش را می زند. شعر گونه و زیبا همه با شوق نگاهش می کنند. کمی که می گذرد، کیا برمی گردد. سرش   را می آورد جلو و زیر گوش زن به نجوا می گوید:
        - رحمان رو نگاه کن ... اگه یه پسر داشتیم همین سن و سال رو داشت ...
و توی چشمهای زن نگاه می کند. هیچوقت نگاه مرد این قدر نرم نبوده، زن بغض می کند و به سخنران نگاه می کند. پسرجوان است و به قول عباس مثل بلور می ماند. شفاف است. به تک تک کلمه هایش ایمان دارد. زن به پنجره بخار گرفته نگاه می کند و شب دیوارهای سیاهش را فرو می ریزد.
...
...
نگهش داشته اند. باید بایستد. اصلاً نمی تواند بنشیند، که دست بازجو چشمبندش را بالا می زند و دستهایش را انگار به چیز نجسی زده باشد سریع پس می کشد. اولین چیزی را که می بیند نمی تواند درک کند. مثل یک تابلوی غریب است. دست و پاهای مرد را با طناب بسته اند به لبه های تخت. چشمبند دارد. زن باور نمی کند که آن صورت تکیده، صورت کیا باشد، ولی وقتی دست بازجو فرمان می دهد و شکنجه گرها، شلاقهایشان را فرود می آورند، صدای کیا است که توی اتاق پر از لته های خون می پیچد. همه جایش را با شلاق می کوبند و مرد پیچ و تاب می خورد و فریاد می کشد. شلاقها سوت می کشند و تن زن می لرزد. جانش می لرزد. صداها قطع شده است امّا نمایش ادامه دارد و مرد زیر ضربه های شلاق سعی میکند تا خودش را جمع کند. دیگر جانی برایش نمانده جانی برای زن هم نمانده است. صدای فریاد خودش را هم نمی شنود ولی می داند که حاضر است به همه چیز اعتراف کند تا یکی از آن شلاقها تن کیا را نکوبد. سنگین می شود. سرش کاسه سربی است. صدای کیا از بلندگوها می آید.
        - خیانت ما در چند جهت بود
        - بگو کیا جان ... همه می دانند که زمین می گردد ...
و چراغها همه با هم خاموش می شوند.
...
پاسدار با نفرت نگاهش می کند.
        - پیرزن اینقده اصرار نکن ... امروز نمی شه بیاد ... دختر تو دیدی بسته دیگه...
نمی خواهد التماس این حزب الهی را بکند. با صدایی گرفته می گویدد:
        - چیزی نداد که ... ؟
که پاسدار نگاهش می کند. به موهای سپیدش که از چادر چرکمرده بیرون زده است. و دست می کند لای پوشه و پاکتی را می دهد به دست زن و غرغر کنان دور می شود. دست زن می لرزد و پاکت می افتد روی زمین و عکسها پخش می شوند. کیا نشسته است پشت میز تحریر و با حوصله عکسها را از مجله جدا می کند.
        - ببین مریم چه قدر تپل است
         - نگاهش کن عزیز جان، چقدر خوشگل است
و استاد جوان دانشگاه توی تهران دهه بیست قد می کشد .نگاهش به دور دست است. می گوید:
        - خانم فیروز آرزوی من اینه که بچه های این مملکت خوشبخت و خوشحال باشن
و باد می آید و گرد و خاشاک را به هوا می برد، امّا دستهای مرد حضور دارند، گرم و مطمئن.
...
مریم خانم چایش را سر می کشد و رو به کیا می کند و می گوید
        - کیا جان کاش رحمان هم می آمد ... می دانی که عمو جان را خیلی دوست دارد
و کیا عکسهای توی پاک را دانه دانه نگاه می کند. یکی شان را بر می دارد و آرام رو به مریم خانم می گوید:
        - این عکسو نگاه کن مریم ... اگه یه پسر مثل این داشتیم الان هم سن و سال رحمان بود ...
و زمین می چرخد.