•
مجله ی آرش به مناسبت انتشار کتاب چریک های فدایی خلق ایران، ویژه نامه ای منتشر کرده که در آن عده ای از فعالین سیاسی سال های پنجاه و از جمله گروهی از اعضای جنبش چریکی آن سال ها، اهداف وزارت اطلاعات از انتشار این کتاب را مورد بررسی قرار داده و کتاب را از زوایای مختلفی مورد نقد قرار داده اند. از میان این مقالات، مقالات هایده مغیثی، محمدرضا شالگونی، خسرو پارسا و قربانعلی عبدالرحیم پور (مجید) را در ادامه می خوانید
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۲ اسفند ۱٣٨۷ -
۱۲ مارس ۲۰۰۹
مجله ی آرش در آخرین شماره ی خود به مناسبت انتشار کتابِ «چریک های فدایی خلق - از نخستین کنش ها تا بهمن ١٣٥٧ ،جلد اول» ویژه نامه ای منتشر کرده است که گروهی از فعالین سیاسی سال های ۵۰ و اعضای بازمانده ی جنبش چریکی نظرات خود را نسبت به این کتاب و اهداف وزارت اطلاعات از انتشار آن بیان کرده اند. از این مجموعه مقالات هایده مغیثی؛ محمدرضا شالگونی، خسرو پارسا و قربانعلی عبدالرحیم پور (مجید) را انتخاب کرده ایم که به ترتیب در زیر امده اند.
از پرویز قلیچ خانی مدیر مسئول آرش که این مجموعه را در اختیار اخبار روز قرار داده است، صمیمانه سپاسگذاری می کنیم.
مجموعه ی کامل این مقالات به زودی بر روی سایت اینترنتی آرش به نشانی زیر نیز قرار خواهد گرفت:
http://www.arashmag.com
کتاب «چریک های فدائی خلق» سند محکومیت استبداد
هایده مغیثی
کتاب "چریک های فدایی خلق - از نخستین کنش ها تا بهمن ١٣٥٧" را که توسط "موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی" انتشار یافته، با توجه خاصی خواندم: اول از این جهت که مرا به فضای دهه های ٤٠ و ۵٠ دوران جوانی و دانشجوئی و پس از آن باز گرداند. حسن ضیا ظریفی را در صحن دانشکده حقوق دانشگاه تهران بیادم آورد که همیشه با لباس مرتب با همراهان همیشگی در گوشه ای مشغول بحث و گفتگو بود. تنها بعدها بود که دانستم اتوریته آشکار آن جوان آراسته در میان دانشجویان که به نظر ما سال اولی ها بخاطر ارشدیت او بود از چه نشآت می گرفت. این دورانی بود که دست یافتن به نظام سیاسی انسانی تر آزادتر و عادلانه تر با اتکا به مدل های آن سوی مرزها چه آسان به نظر می رسید. خواندن گزارش هر پیکارانقلابی و روایت هر درگیری و جان باختگی یا دستگیری هر یک از فدائیان مرا به فضای آن دوران می برد و ذهن خود را میکاویدم تا به یاد آورم در فلان تاریخ بخصوص چه می کردم، فلان خبر را در چه حالتی گرفتم و بازتاب این رویدادها بر من ودوستان همفکرم چه بود. خواندن کتاب نیز مرورحزن آلودی بود از آن همه جان های ارزشمندی که در دو دهه در راه سرنگونی یک نظام سیاسی خود کامه به خاک افتاد تا رژیم خودکامه دیگری خشن تر و حق بجانب تر از نظام پیشین جایگزین آن شود.
هدف من از این مختصر بررسی درستی یا نادرستی اطلاعات ارائه شده در این کتاب نیست. چنین بررسی در توان کسانی است که بعنوان عضو یا هوادار فعال و نزدیک به جنبش چریکی آن دوران اطلاعات دقیق و صلاحیت لازم برای تشخیص سره از ناسره و تحلیل روایات این کتاب را دارند. ارزیابی سیاسی این جنبش نیز کاری است که دیگران از جمله معدود بازماندگان جنبش تا حدودی (هرچند نه بطور شایسته و بایسته)انجام داده اند. این مختصرصرفا عکس العمل یک خواننده است که با کتاب و تحقیق تاریخی و اتیکت تحقیق چندان بیگانه نیست و در دوران اوج مبارزات فدائیان در ایران زندگی کرده و مانند هزاران هزار عدالت جوی دیگر، بدون آنکه معتقد به جنبش مسلحانه باشد، با علاقه و اعجاب مبارزات چریکهای فدائئ را دنبال میکرده.
اولین عکس العمل خواننده در مورد این کتاب این است که هدف از نوشتن آن چه بوده و آیا نویسند گان در این هزار صفحه تاریخ نگاری به هدف خودرسیده اند؟ پاسخ پرسش اول روشن تر و آسان تر است. بازنویسی مغرضانه رویدادهای سیاسی و روایات یک جانبه، خارج از متن تاریخی و تحریف ایده ها و کردارسیاسی و رفتار اخلاقی شخصیت های سیاسی ای که در خاطره جمعی حرمت ویژه ای دارند شیوه متداول حکومت های خودکامه وابزار مطلوب دستگاه های امنیتی در کشورهای استبداد زده است. اهل کتاب اهداف تاریخ نگاری دولتی را خوب می شناسند و بهمین جهت تاریخ نگاری دولتی هیچگاه در رسیدن به هدف مورد نظر موفق نیست. چون ولو اطلاعات نو و پنهان مانده ای را رو کند یا یک سر دروغ و تحریف تلقی می شود و یا حداقل با تردید وسوءظن خواننده روبرو می شود. و از آنجا که اسناد ارائه شده در تاریخ نگاری فرمایشی بعنوان مرجع قابل استفاده محققین جدی قرار نمی گیرد، تاثیر ماندنی نیز ندارد.
کتاب «چریک های فدائی خلق» پرسش کلیدی دیگری را نیز مطرح میکند، اینکه آیا می توان برای شناخت و درک واقعیات تاریخی یا شناخت روحیات و اخلاقیات انقلابیون یک دوره به تاریخ نویسی ای اعتماد کرد که بر مبنای اوراق بازجوئی زیر شکنجه، و یا با استفاده از کیفر خواست ها، گزارشات ماموران و جاسوسان مراکز اطلاعاتی و نظامی شاهنشاهی و اعترافات بازجو و شکنجه گر ساواک در دادگاه پس از انقلاب تنظیم شده؟ آیا می توان با استناد به مطالبی که بازجوشوندگان درباره همرزمان خود در تشکیلات، تبعاٌ برای بی اهمیت جلوه دادن نقش افراد دستگیر شده گفته اند یا با تکیه بر جزئیات طولانی و بی اهمیتی که آنان برای گریز از افشا ی مطالب مهم و موردعلاقه بازجویان ذکر کرده اند، و یا اطلاعات به اصطلاح «سوخته» ای که پس از طی مدت توافق شده در زیر شکنجه بیان داشته اند، به تحلیل روانی و رفتاری چریک ها و نتیجه گیری های سیاسی پرداخت؟ و باآنکه نمی توان از نویسندگان دستگاههای امنیتی انتظار استفاده از روش تحقیق علمی و توجه به اخلاقیات و اتیکت تحقیق را داشت معهذا حیرت آور است که در سرتاسر کتاب کوچکترین نشانه ای از تردید در درستی این اسناد برای تنطیم کنندگان این مجموعه به چشم نمی خورد.
کتاب «چریک های فدائی خلق»، کتاب موفقی نیست. هدف مشخص دستگاه امنیتی حکومت از انتشار چنین کتابی مقابله و ضدیت با چپ سوسیالیتی است که همیشه آنرا رقیب سرسختی برای خود دیده و حتی در شرائط کنونی که با تمام قوا چپ را سرکوب و پراکنده کرده، کماکان از آن وحشت دارد و به تصور خود با «افشاء» و تحقیر شخصیت ها و سازمانهای آن قصد دارد از نفوذ افکار ترقی خواهانه چپ در میان جوانان بکاهد. اما کتاب نه تنها به این هدف کمک نمی کند، که درواقع به ضدخود تبدیل می شود چون به جوانانی که در دوران حکومت اسلامی بزرگ شده و تنها ذکر مصیبت های شهدای اسلامی به آنها خورانده شده، توجه می دهد که جوانانی با اندیشه ها و ارزشهای چپ سکولر در راه آزادی این مملکت مبارزه کرده و در این راه کشته شده اند. با این حال کتاب ارزش خواندن دارد. اولا همانطور که اشاره شد با آنکه هدف نویسندگان بی اعتبار کردن چریکهای فدائی خلق، «انقلابیگری آنان از سر تفنن»، آوانتوریسم فدائیان، «عضو گیری عجولانه»، «عشق به سلاح و دست زدن آنان به خشونت» بوده، کتاب ناخواسته تصویر دیگری از چریکها (و کمونیست ها و سوسیالیست ها بطور عام) و از پی آمدهای ناگزیر حکومت استبدادی ارائه می دهد. خواننده جوانی که سانسور رژیم مانع از شناخت تاریخ کشورش شده، می بیند که چریک ها تقریبا همگی دانشجو یا دانش آموخته دانشگاههای کشور در رشته های پزشکی، ریاضیات، مهندسی، حقوق، فلسفه و علوم و چند نفری شاگرد اول رشته های خود بوده اند (عباس مفتاحی، مصطفی شعاعیان، عبدالکریم حاجیان سه پله). او از خود می پرسد چرا این جوانان روشنفکر و تحصیل کرده برای آزادی میهن شان و بهبود شرائط مردم محروم دست به اسلحه برده اند؟ اوراق بازجوئی ها و گزارشات تجسس و دستگیری مبارزان در این کتاب بوضوح نشان میدهد بسیاری از کسانی که بعدا به چریکها می پیوندند ابتدا در مبارزات صنفی دانشجوئی و در هسته های مطالعاتی برای افزایش دانش سیاسی و تاریخی خود و آشنائی با استراتژی ملت های دیگر برای آزادی از بندهای استعمارو استثمار گرد هم می آمدند. بسیاری از آنان صرفا بخاطر داشتن کتاب بازداشت می شوند. آنها آرمان گرایان اراده گرائی بودند که امید داشتند با فدا کردن جان خود بر نومیدی حاکم بر فضای سیاسی کشور غلبه کنند و حمایت تعداد نسبتا قابل توجهی از جوانان را نیز در تهران، تبریز، مشهد، قزوین، شیراز، در شهرهای شمالی و لرستان... که در صفحات این کتاب منعکس است، بدست آوردند.
کتاب «چریک های فدائی خلق» را نمی توان سراسر دروغ دانست. بعضی از اطلاعات گرداوری شده و یا ابراز نظرهای نویسندگان امنیتی صرفنظر از نیت آشکار ان ها عاری از حقیقت نیست. اما هرچند جنبه هائی از آن درست باشد از جمله آنکه چریک ها بی توجه به واقعیات زمانی و مکانی و با الگو برداری از جنبش های امریکای لاتین توهم سرنگون کردن یک رژیم قهار را از طریق مبارزه مسلحانه داشته اند، اما بی اعتباری مورخ امنیتی حتی این واقعیت را بی ارزش می کند. خلاصه انکه کتاب بیشتر خواننده را به تامل درباره عوارض فاجعه بار حکومت های خود کامه فرا می خواند تا درستی یا نادرستی راه فدائی و اندیشه چپ. تبعا چنین استنتاجی مورد نظر نویسنده(گان) کتاب نبوده.
بهمین سبب کتاب بیانگر واقعیت مهم تری است: اینکه نادانی حکومت گران نسبت به نتایج مخرب خودکامگی تا چه حد برای بقای خودشان زیان بار است. اینکه حکومت استبدادی و خفقان سیاسی چه هزینه مرگباری برای یک ملت دارد، اینکه وقتی راه هر فعالیت اعتراضی قانونی و مسالمت آمیز مسدود باشد، وقتی یک حکومت حتی حق آنرا به افراد ندهد که چه نوع کتابی را بخوانند و صرف مطالعه کتابی که اوآنرا غیرمجاز می داند جرم سیاسی و مستوجب مجازات باشد، وقتی مخالفت خصومت تلقی شود و برای مقابله با آزادی خواهان و مخالفین از تهمت «در خدمت عناصر بیگانه» بودن و: «توطئه برای بر هم زدن اساس حکومت» استفاده شود امکان مبارزه مسالمت آمیز از بین می رود، و واضح است که مسئولیت تشدید خشونت بر عهده رژیم استبدادی است. البته حکومت های خودکامه توان درس گرفتن از تاریخ و آموختن از تجارب اسلاف خود را ندارند. روشنفکران اما توان بازنگری خطاها و دست آوردهای گذشته و آموختن از تاریخ را دارند.
نکته آخر اینکه حال که اسناد ساواک در باره سازمانها و احزاب سیاسی غیرخودی یکی پس از دیگری منتشر می شود، باید دید آیا نوبت افشای اسناد مربوط به سازمانها و شخصیت های مذهبی و روحانیون در قدرت نیز می رسد، و یا باید در انتظار رژیم بعدی بود تا این اسناد را (اگر آنها را بکلی نابود نکرده باشند) منتشر سازد!
پرده ای دیگر از چشم بندی های "سربازان گمنام امام زمان"
محمد رضا شالگونی
" هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما "
( حافظ )
کتابی که دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی تحت عنوان "چریک های فدایی خلق، از نخستین کنش ها تا بهمن ١٣٥٧" منتشر کرده، به یک لحاظ، کار تبلیغاتی عجیب و سوال برانگیزی است. زیرا این کتابِ حجیم عملاً چیزی نیست جز معرفی چریک های فدایی خلق به روایت بازجویی ها و گزارشات ساواک شاهنشاهی. ظاهراً نویسنده یا نویسندگان کتاب چنان در لابلای پروندههای ساواک فرو رفتهاند که خود عملاً به راوی امانت دار ساواک تبدیل شدهاند. گاهی به نظر می رسد آنها حتی برای نوشتن این کتاب جز پروندههای ساواک چیزی نخواندهاند و از دنیای فکری و اجتماعی مارکسیست های ایرانی دهههای چهل و پنجاه چیزی نمیدانند. مثلاً به این تکه نگاه کنید:
"در اوایل دهه ١٩٦۰ میلادی، اختلافات چین و شوروی از پرده بیرون افتاد. این اختلافات ظاهراً وجهی ایدئولوژیک داشت. مائو، استالین، رهبر وقت حزب کمونیست شوروی را تجدید نظر طلب می خواند و متقابلاً خود نیز متهم می شد که ناسیونالیزم چینی را به لباس مارکسیستی در آورده و از این طریق اصول عام مارکسیسم – لنینیسم را مورد حمله قرار داده است." (ص ٥٨)
این جملات آدم را به یاد حکایت آن مردی می اندازد که گفته بود "خسن و خسین دختران معاویه بودند که آنها را در مدینه گرگ خورد". کسی که فقط از درشت ترین تیترهای تاریخ قرن بیستم خبر داشته باشد می داند که استالین سال ها پیش از آن که اختلافات چین و شوروی علنی بشود، (در سال ١٩٥٣) مرده بود و مائو با استالین دعوا نداشت؛ بلکه (لااقل در سطح بحث های ایدئولوژیک) به استالین زدایی در شوروی دوره خروشچف معترض بود و آن را یکی از مظاهر تجدیدنظر طلبی رهبران شوروی می نامید.
بنابراین خواننده کتاب با این سوال ناگزیر روبرو می شود که این تکیه یک جانبه بر منابع ساواک برای چیست؟ آیا حکومتِ امام زمان با انبوه تاریخ نویسان و تاریخ پردازانش که از برکت پول نفت، شمارشان هم دائماً در حال افزایش است، جز منابع ساواک چیزی برای گفتن درباره چریک های فدایی خلق ندارد؟ چنین چیزی بسیار بعید می نماید. به نظر من، این کتاب نقش "آتش تهیه" را به عهده دارد که مواضع دشمن را می کوبد تا بعداً تاریخ پردازان جیره خور با خیال راحت وارد عمل شوند. تصادفی نیست که پیشگفتار کتاب (در ص ٢٣) می گوید: "امید است این اثر که قطعاً آخرین روایت نخواهد بود، با توضیحات دیگرانی که خود در گوشهای از این جریان نقش ایفا نمودهاند، تکمیل گردد."
فراموش نباید کرد که تاریخ نویسی (و نه فقط تاریخ نویسی سیاسی) همه جا و حتی در دموکراسی های لیبرالی، یکی از مهم ترین و ایدئولوژیکترین محورهای پیکارهای سیاسی است. منتهی در دموکراسیهای لیبرالی، در مقابل بوق و کرنای دستگاه های ایدئولوژیک حاکم، لااقل امکان تاریخ نویسی آلترناتیو هم وجود دارد. مثلاً کسی که در امریکا مجال و توان جستجوی حقیقت را داشته باشد، آزادانه می تواند به کتابی مانند "تاریخ مردم ایالات متحده" (نوشته هاورد زین) مراجعه کند تا دریابد پشت صحنه پیکار تعطیل ناپذیر طبقه حاکم امریکا برای "دموکراسی گستری" چه خبری بوده است. اما در کشوری مانند ترکیه اگر کسی جرأت کند مثلاً به قتل عام ارمنی ها توسط "ترکان جوان" اشاره بکند، مجبورش میکنند جلای وطن کند، حتی اگر تنها برنده جایزه نوبل کشور در ادبیات باشد. و ما در ایران گرفتار حکومتی هستیم که در مقایسه با آن، حتی کمالیسم ترکیه چشم اندازی رویایی جلوه میکند. در جمهوری اسلامی کافی است کسی مثلاً زندگی نامه رسمی خمینی یا خامنه ای را زیر سوال ببرد یا حتی اشارهای به جنایات شیخ فضل الله نوری در سرکوب آزادی خواهان جنبش مشروطیت بکند، تا به طور کاملاً رسمی و قانونی، به اتهام توهین به مراجع، به شلاق و حبس طولانی محکوم شود. چنین حکومتی نه می تواند از تاریخ پردازی در باره بزرگ ترین و با نفوذ ترین جریان مارکسیستی یکی از حساس ترین دوره های تاریخ معاصر ایران، یعنی دهه ٥٧ – ١٣٤٧ اجتناب کند و نه می تواند به روایت ساواک شاهنشاهی در باره آن اکتفا نماید. درزگیری تاریخ یکی از مهمترین وظایفی است که هر دیکتاتوری ِ ایدئولوژیک در برابر خود قرار می دهد. بنابراین جمهوری اسلامی، نمی تواند به خلاء تبلیغاتی، مخصوصاً در حوزه تاریخ معاصر ایران تن در بدهد.
اما بر سر تاریخ پردازی دلخواهِ جمهوری اسلامی در باره چریک های فدایی خلق فعلاً مانعی وجود دارد که باید از میان برداشته شود. هر نظری که درباره "مشی مسلحانه" دهه ی پیش از انقلاب داشته باشیم، به این حقیقت باید توجه کنیم که چریک های فدایی خلق و سایر گروه های مارکسیست هم سو با آن، عموماً جمع انسان های جان برکفی بودند که بی آن که چشمی به مقام و قدرت یا حتی پیروزی سریع داشته باشند، علیه دیکتاتوری خفه کننده ی شاهنشاهی برخاسته بودند و همه می دانستند که عمر چریک قاعدتاً نمی تواند طولانی باشد. چیزی که آنها را به مبارزه میکشاند، پیش از هر چیز نفرت از دیکتاتوری و امپریالیسم بود و سرسپردگی به عدالت خواهی و برابری طلبی. و با همین هویت بود که آنها در میان لایه های مترقی مردم شناخته شدند و ارج یافتند. بعلاوه بخش بزرگی از کسانی که خاطره جانفشانی آنها را به یاد دارند، هنوز زندهاند و صرف نظر از عقیده امروزی شان در باره شیوه مبارزه آنها، هم چنان یاد آنها را عزیز میدارند. به نظر من، مجاهدین خلق آن سالها نیز، علی رغم این که هنوز نتوانسته بودند خود را از چنگ بعضی تعصبات مذهبی برهانند، در ذهنیت همان لایههای مترقی در همان رده قرار میگرفتند. برای از بین بردن این حقیقت است که دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی ناگزیر شده به اسناد ساواک شاهنشاهی متوسل شود. آنها می کوشند اولاً بازجویی ها و گزارشات ساواک شاهنشاهی را به عنوان اسناد تاریخی معتبر جا بزنند؛ ثانیاً به کمک آنها نام و خاطره پرحُرمت چریک های فدایی خلق و البته همه مبارزان کمونیست کشور ما علیه دیکتاتوری شاهنشاهی را در ذهن مردم خراب کنند و بالاخره، ثالثاً هر نوع اندیشه ی براندازی انقلابی و حتی تشکیلات انقلابی مخفی را بی اعتبار و بی حاصل نشان بدهند.
دو کلمه در باره اسناد ساواک و صاحبان کنونی آنها
نویسنده یا نویسندگان کتاب پیش بینی میکردهاند که اعتراض به اعتبار اسناد ساواک نخستین چالشی است که با آن روبرو خواهند شد. بنابراین دفاع از اعتبار این اسناد را نخستین وظیفه خود قرار دادهاند (نگاه کنید به پیشگفتار کتاب، ص ٢١ – ٢۰). و چکیده ی دفاعیه شان این است که هر چند مراحل اولیه هر بازجویی ممکن است گمراه کننده باشد، ولی بازجوییهای تکمیلی و تفصیلی بعدی "حاوی اطلاعات دقیق و قابل اعتنایی است... روحیات بازجویی شونده و یا دیگر افراد گروه و همچنین مناسبات بین آنها نیز در آنها بازتاب می یابد که به لحاظ روان شناختی بسیار حائز اهمیت است".
در باره این دفاعیه چه میشود گفت؟ هر نظری در باره ی نتیجه کار شکنجه گران، قبل از هر چیز باید یک نظر اخلاقی و انسانی باشد و گرنه ضرورتاً یک نظر شریرانه است. زیرا بی طرفی در باره شکنجه، با هر توجیهی که باشد، خواه ناخواه همدستی با شکنجه گران است. اما "سربازان گمنام امام زمان" نمیتوانند در باره ی کار اسلاف خودشان موضعی اخلاقی بگیرند و آن را محکوم کنند، زیرا چنین موضعی به طور گریزناپذیر به معنای محکومیت کار و کارکرد خودشان هم خواهد بود. تصادفی نیست که در تمام کتاب از توحش شکنجه گران ساواک و حتی از شکنجه تقریباً، سخنی به میان نمی آید. بعلاوه آنها می دانند که هر سخنی در باره شکنجه، لااقل تا حدی، اولاً اعتبار اطلاعات موجود در اسناد ساواک را زیر سوال خواهد برد؛ ثانیاً مقاومت و نیز حال و روز انسان های زیر شکنجه را در ذهن خواننده تداعی خواهد کرد. و این هر دو دقیقاً چیزهایی هستند که نویسندگان کتاب می خواهند از ذهن خواننده پاک کنند تا بتوانند به هدف های تبلیغاتی شان دست یابند. در عوض آنها وانمود می کنند که می خواهند در باره ی ارزش اطلاعاتی اسناد بازجویی ها، نظر ِ به اصطلاح "کارشناسی" و ارزیابی تحلیلی ارائه بدهند. و با این نظر "کارشناسی" است که مخصوصاً تأکید دارند که اسناد بازجویی ها "به لحاظ روان شناختی بسیار حائز اهمیت است". لازم نیست آدم تجربه ای از بازجویی و شکنجه داشته باشد تا بداند که روان شناسی انسان زیر شکنجه نمی تواند قابل اتکا باشد. عموماً هر انسان زیر فشار و سرکوب نقابی به چهره دارد که به دقت می کوشد خویشتن خویش را پشت آن پنهان کند. حتی انسان هایی که در زیر شکنجه می شکنند ، معمولاً خویشتن خویش را بروز نمی دهند، بلکه فقط نقاب شان را عوض می کنند. بعد از مرحله ای آنها ممکن است خویشتن خویش را حتی از خود نیز بپوشانند و یا برای همیشه آن را گم بکنند، اما آن را بروز نمیدهند؛ یا دقیقاً چون انسانهایی درهم شکسته اند، جرأت نمی کنند آن را بروز بدهند. شکنجه گران و همچنین ارباب (یا اربابان) آنها نیز میدانند که حتی شکسته ترین انسانها انسانهایی نقابدار هستند و مکنونات شان را بروز نمیدهند. اما ناگزیرند آنها را با همان نقاب شان بپذیرند و گرنه نمیتوانند آرامش پیدا کنند. در دنیای سرکوب شده، سرکوب گران نیز نقاب به چهره دارند، نقابی که پشت آن نگرانی و ناتوانی شان را پنهان می کنند. در غالب موارد (ولی البته نه همیشه، و روی این "نه همیشه" تأکید دارم) با شکنجه میتوان اطلاعات مشخصی را از فرد زیر شکنجه بیرون کشید، ولی هرگز نمی توان به دنیای درونی او راه یافت. زیرا با افزایش شکنجه، دنیای نُه توی روان شناسی قربانی شکنجه پر پیچتر و تو- در- توتر می شود. اگر جز این بود، کشورهایی که مبارزات مردم توانسته است شکنجه را در آنها از حالت روتین خارج سازد و (لااقل در سطح رسمی به عنوان جنایت معرفی کند) میبایست از نظر اطلاعاتی آسیب پذیرتر از کشورهایی بودند که شکنجه در آنها یک قاعده است. اما می دانیم که چنین نیست. شکنجه فقط به لحاظ اخلاقی محکوم نیست، به لحاظ عملی نیز ناکارآمد است.
اما مسأله ی مهم تر نه ارزش اطلاعات موجود در اسناد ساواک، بلکه استفاده ی گزینشی از این اسناد است. در حال حاضر، اطلاعات موجود در این اسناد فقط و فقط برای دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی قابل استفاده است. یعنی کلید آنها در دستِ "سربازان گمنام امام زمان" است و آنها هستند که تصمیم می گیرند چه چیزی را منتشر یا مخفی کنند یا حتی چه چیزی را از بین ببرند یا به اسناد موجود بیفزایند. و تا جمهوری اسلامی پا برجاست امیدی به نجات این اسناد از دست این کلید داران بهشت وجود ندارد. تصادفی نیست که آنها از میان انبوه عظیم اوراق بازجویی های ساواک چیزهایی را منتشر می کنند و طوری منتشر می کنند که به کارشان آید. حقیقت تاریخی از نظر اینها تا حدی اعتبار دارد که "مصلحت نظام" را به مخاطره نیندازد، بلکه حتماً تقویت کند. با این معیار، طبیعی است که آنها به خود حق می دهند که همه اسناد تاریخی، واز جمله اسناد ساواک را دستکاری کنند. فراموش نکرده ایم که آنها با اسناد "لانه ی جاسوسی" چه کردند؛ یا با انبوه مدارک و شاهدان رشته ی پایان ناپذیر قتل های زنجیره ای و غیرزنجیره ای چه کردند. پرونده های ساواک نیز همیشه در دست آنها نشان دهنده ی ضعف، فساد و بیرحمی علاج ناپذیر کمونیست ها، مجاهدین، ملی گراها، لیبرال ها و حتی مسلمانان غیرمقلد ِ "آقا" خواهد بود و گواه رشادت، مظلومیت و شهادت طلبی پیروان "روحانیت مبارز". این "نظام" تا بوده چنین بوده و تا هست چنین خواهد بود. حقیقت این است که "مصلحت نظام" معیار بسیار کشداری است. اگر بنا به "مصلحت نظام" می شود (به قول خمینی) حتی نماز و روزه را موقتاً تعطیل کرد، چرا نشود حقیقت های زمینی را برای همیشه نادیده گرفت. دستکاری در اسناد ساواک که چیزی نیست، می شود حتی قانون اساسی خود جمهوری اسلامی را در صورتی که "جریان آن مخالف مصالح اسلام" باشد، تعطیل یا به طور کامل وارونه کرد. مثلاً اصل سی و هشتم این قانون می گوید: "هر گونه شکنجه برای گرفتن اقرار و یا کسب اطلاع ممنوع است، اجبار شخص به شهادت، اقرار یا سوگند مجاز نیست و چنین شهادت و اقرار و سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است. متخلف از این اصل طبق قانون مجازات میشود." اما همه میدانیم که شکنجه در زندان های سیاسی جمهوری اسلامی در تمام دوره موجودیت این رژیم یک قاعده جا افتاده بوده است؟ تردیدی نمی توان داشت که عمل جمهوری اسلامی درست وارونه ی اصل یاد شده ی قانون اساسی خودِ آن است. ولی با معیار طلایی "مصلحت نظام" این تناقض نیز قابل حل است: اصل سی وهشتم قانون اساسی هنگامی نوشته شد که هنوز فضای انقلاب داغ بود و "مصلحت" ایجاب می کرد که به مردم تضمین داده شود که برخلاف رژیم شاهنشاهی، در حکومت امام زمان از شکنجه خبری نخواهد بود؛ اما وقتی خر ولایت از پل گذشت و مخصوصاً مردم متوجه شدند که چه کلاه گشادی سرشان رفته، شرایط عوض شده بود، و این بار "مصلحت نظام" ایجاب می کرد که چنان شکنجه و کشتاری راه بیندازند که (به قول منتظری در نامه ی معروف اش به خمینی) "روی ساواک شاه را سفید" کنند. از نظر جمهوری اسلامی هیچ قانون مدون و حتی فراتر از آن، هیچ آیه و حدیثی که راهنمای مردم به تشخیص "مصلحت نظام" باشد، وجود ندارد. "مصلحت نظام" هر آن چیزی است که در نهایت یک نفر، یعنی "ولی فقیه" تشخیص می دهد و وقتی او تصمیم اش را گرفت ، "مصلحت نظام" می شود عین ِ "مصالح اسلام". مثلاً در تابستان ١٣٦٧ "ولی فقیه" تصمیم گرفت که در عرض چند هفته چند هزار زندانی سیاسی را قتل عام کنند. اینها همه قبلاً با حکم قطعی محکوم به حبس شده بودند و سال ها در زندان بودند و بنابراین نمی توانستند اقدامی علیه رژیم انجام بدهند؛ بعلاوه مصاحبه های بسیار کوتاهی که سرنوشت اینها را رقم میزد، غالباً در باره اعتقادات اینها بود و معمولاً به پرونده سیاسی فردی آنها ربطی نداشت. چرا آنها را کشتند؟ از رهبران رژیم تاکنون کسی جوابی نداده است، اما از حرفی که یک بار خمینی در باره اعدام شدگان به دست جمهوری اسلامی زده، می شود جواب آنها را حدس زد. او گفت "جمهوری اسلامی حتی یک انسان نکشته است، آنهایی که کشته شدند همه سبُع بودند". معنای این حرف بسیار روشن است: کسی که مخالف جمهوری اسلامی باشد، یعنی "ولی فقیه" تشخیص بدهد که او مخالف جمهوری اسلامی است یا "مصلحت نظام" ایجاب کند که او این کاره است، خود به خود از جرگه ی بشریت خارج میشود و به رده ی جانوران درنده سقوط می کند، حتی اگر دندانی برای دریدن نداشته باشد! وظیفه ی "سربازان گمنام امام زمان" که نویسندگان کتاب مورد بحث ما هستند، این است که از رعایای ولی فقیه بخواهند که "مصلحت نظام" را عین "مصلحت" خودشان بدانند. این "مصحلت" در کشور استبداد زده ی ما تاریخی طولانی دارد. قرن ها پیش سعدی در باره ی آن گفته است: "خلاف رأی سلطان رأی جُستن/ به خون خویش باشد دست شُستن. اگر خود روز را گوید شب است این/ بباید گفتن اینک ماه و پروین".
انسان گرفتار در دست شکنجه گران معمولاً چه می کند؟
یکی از چشم گیرترین محورهای مورد تأکید نویسندگان کتاب "چریکهای فدایی خلق..." که قاعدتاً نظر هر خواننده ای را به خود جلب می کند، این است که (به قول خودشان) "اسطوره سازی های دروغین و بیهوده را که اتفاقاً بیماری رایجی نیز هست" بشکنند. به عبارت دیگر، کتاب میکوشد به کمک اسناد ساواک، چهره ی چریک فدایی خلق را به عنوان یکی از شاخص ترین سمبُل های ایستادگی و فداکاری در مقابل دیکتاتوری شاهنشاهی (که خود به طور ضمنی می پذیرد که در میان مردم سمبُل بسیار جا افتاده ای هم هست) بی اعتبار سازد.
به نظر من هم، تاریخ نویسی علمی باید از اسطوره سازی بپرهیزد، اما بازشناختن اسطوره های مردمی و توضیح منشاء و دلیل شکل گیری آنها خود یکی از وظایف هر تاریخ نویسی علمی است. مردم ممکن است در شناخت افراد و جریانها اشتباه کنند، اما بی دلیل قهرمان نمی سازند و هر کسی را بی دلیل نمیستایند. اسطوره های مردمی تحت شرایط خاصی شکل می گیرند. قهرمانان مردمی بیان آرزوهای مردم و نماد کمال طلبی آنها هستند. چهره ی تاریخی چریک فدایی خلق در شرایطی در حافظه لایه های مترقی مردم ایران به عنوان یکی از نمادهای ایستادگی در مقابل استبداد و نابرابری ثبت شده، که اولاً مردم با تمام وجود از بیداد و خفقان رژیم شاهنشاهی رنج می بردند؛ ثانیاً هر مقاومت مردمی را در برابر آن می ستودند و ثالثاً از زنان و مردانی که نام "فدایی خلق" بر خود نهاده بودند، جز فداکاری بی ریا و سرسپردگی به انبوه لگدمال شدگان چیزی نمی دیدند. آنهایی که اکنون این نام نیک در حافظه ی مردم را خطری برای خود می بینند و آن را "اسطوره سازی دروغین و بیهوده" می نامند، قبل از هر چیز از دیدن چهره ی خود در آیینه افکار عمومی وحشت دارند و می کوشند نسل جوان مبارزان آزادی و برابری را از شناختن نسب نامهشان محروم سازند.
اما ببینیم منظور نویسندگان کتاب از "اسطوره سازی دروغین" چیست؟ نخست آنها تصوری خیالی از مقاومت (که باب طبع انقلابی گری سانتی مانتال هم می تواند باشد) می پردازند، تا با شکستن آن نشان بدهند که چریک های فدایی خلق همه به محض دستگیری، یک دیگر را لو میدادند. مقدمه چینی آنها (در پیشگفتار کتاب، ص ٢١) چنین است: "باید برای این پرسش، پاسخی شایسته بیابیم که چرا پس از هر دستگیری، خانه های امن به سرعت تخلیه می شدند و یا ضربه ای دیگر به گروه وارد می گردید؟" منظور حضرات این است که اگر چریک ها در بازجویی مقاومت می کردند، خانه های امن بعد از هر دستگیری تخلیه یا کشف نمی شدند. در این جا آنها عمداً تصوری از مقاومت القاء می کنند که ربطی به زندگی واقعی ندارد. برای روشن شدن مسأله باید تصوری واقعی از رفتار انسان مبارز گرفتار در دست شکنجه گران داشته باشیم.
مهمترین مسأله ی هر مبارز گرفتار در زیر شکنجه این است که هیچ اطلاعاتی به بازجو ندهد و در عین حال تا می تواند از شکنجه بگریزد یا لااقل از شدت و تمرکز آن بکاهد. این کار صرفاً با سکوت در مقابل سوالات بازجو پیش نمیرود، بلکه او ناگزیر است برای متقاعد یا خسته کردن بازجو، جواب های انحرافی زیادی را سرهم کند. بازجویی جایی برای بیان مواضع سیاسی نیست. فرد زیر بازجویی نه تنها می کوشد اطلاعاتی به بازجو ندهد، بلکه غالباً سعی می کند هویت سیاسی و اعتقادات خود را نیز پنهان کند. و برای این منظور گاهی مجبور می شود خود را حتی طرفدار رژیم جا بزند. اما بازجویی غالباً از صفر شروع نمی شود و بازجو اطلاعاتی از فردِ زیر بازجویی دارد که با تکیه بر آنها می خواهد اطلاعات بیشتری به دست بیاورد. اطلاعات موجود در دست بازجو، در کنار شکنجه، اهرم دیگری است برای فشار بر فرد زیر بازجویی و هر چه میزان این اطلاعات بیشتر باشد، کور کردن جریان بازجویی برای فرد دشوارتر می گردد. زیرا بازجویی روی سوالات مشخص تری کانونی می شود و بنابراین شدت و تمرکز شکنجه افزایش می یابد. مشکل اصلی فردِ مقاوم سوالات کلی بازجو نیست، بلکه سوالات مشخص اوست، زیرا طفره رفتن از پاسخ به دومیها بسیار دشوارتر از اولی هاست. سرهم بندی کردن جواب های انحرافی نیز در مقابل سوالات مشخص بسیار دشوارتر است.
در بازجویی افراد مرتبط با مبارزه مسلحانه فضای بازجویی و شکنجه آشکارا خشن تر است. حتی در مواردی که بازجو اطلاعات مشخصی در باره فرد زیر بازجویی ندارد، از او اطلاعات مشخصی می خواهد، زیرا فرض بر این گذاشته می شود که او قراری با رفقای خود دارد و در خانه امنی زندگی می کند. و از آنجا که قرارهای اعضای تیم های مسلح کوتاه مدت هستند، هر فرد مرتبط با مبارزه مسلحانه، از همان ساعات و حتی لحظات اول بازجویی با دو سوال مشخص ِ زمان دار روبرو می شود و بازجو با استفاده از هر شکنجه ی ممکن میکوشد در همان ٢٤ یا ٤٨ ساعت اول، قرار و آدرس خانه ی امن را از او بیرون بکشد. و تلاش اصلی مبارز زیر بازجویی سوزاندن این اطلاعات حیاتی است، زیرا از این طریق است که او می تواند رفقای خود را از خطر آنی نجات بدهد. مقاومت در زیر شکنجه ی بی امان متمرکز روی یک یا دو سوال در چند روز اول بازجویی واقعاً طاقت فرساست، بنابراین فرد زیر بازجویی غالباً تلاش می کند با سرهم کردن قرارهای من در آوردی، تداوم و تمرکز شکنجه را بشکند.
با توجه به نکات ساده ای که یادآوری کردم،
ناگزیر به چند نتیجه می رسیم:
١ – اوراق بازجویی بسیاری از افراد دستگیر شده در یک نظام دیکتاتوری می تواند حاوی بخش های غلط اندازی باشد که ظاهراً نشان دهنده ی ضعف یا سازشکاری فرد زیر بازجویی است. در این بخش ها خواهید دید که فرد زیر بازجویی آدرس خانه ای، تاریخ قراری یا اسم و مشخصات رفیقی را به بازجو می دهد یا حتی با لحن تأئید آمیزی از رهبر یا رهبران رژیم سخن می گوید. این بخش ها ممکن است تصویر کاملاً واژگونه ای از فرد زیربازجویی به دست بدهند. برای به دست آوردن تصویر درستی از بازجویی فرد مورد نظر، باید به همه اوراق بازجویی او دست یافت. با دست یابی به همه اوراق بازجویی ممکن است دریابید که هیچ یک از آن اطلاعات در آن تاریخ معین هیچ ارزشی نداشته اند، یا هویت سیاسی او در آغاز برای بازجو ناشناخته بوده و او برای گریز از دست دشمن حتی خود را طرفدار رژیم جا زده اما بعداً با معلوم شدن هویت سیاسی واقعی اش، مقاومت تحسین انگیزی انجام داده است. مثلاً نویسندگان کتاب مورد بحث ما، ظاهراً برای خراب کردن نام عباس سورکی (که انصافاً یکی از درخشان ترین چهره های مقاومت در زندان های رژیم ستم شاهی بود) تکه ای از سپاسگزاری او از " تیمسار معظم ریاست سازمان امنیت" را (در ص ٦٤ ) آورده اند، که گویا سورکی هنگام آزادی از زندان در یکی از دستگیری های قبلیاش در سال ١٣٣٩ نوشته است! تردیدی نباید کرد که عباس سورکی آن نامه سپاس را برای پوشاندن هویت واقعیاش و ادامه مبارزه ی فداکارانهای که می شناسیم، نوشته بوده. عباسی را که من می شناختم (و خیلی های دیگر که می توانند شهادت بدهند) یک پارچه آتش بود و کنار آمدن با دشمن برایش ناممکن و (حتی فکر می کنم) تصورناپذیر بود.
٢ – در اوراق بازجویی ها هر اطلاعات داده شده توسط فرد زیر بازجویی، ضرورتاً به معنای اطلاعات تازه برای بازجو، در تاریخ نوشته شدن ورقه مربوطه نیست. ممکن است فرد زیر بازجویی صرفاً دارد اطلاعاتی را تأئید می کند که می داند قبلاً (از طریق اعترافات دیگران یا اسناد کشف شده توسط رژیم) به دست بازجو افتاده است و انکار آنها را بی فایده می داند. برای پی بردن به واقعیت ماجرا، باید به کل اوراق بازجویی و حتی گاهی به اوراق بازجویی سایر افراد هم پرونده دست یافت و تاریخ نوشته شدن هر ورقه بازجویی را به دقت مورد توجه قرار داد. در اوراق آخرین جلسات بازجویی هر فردی ممکن است با کروکی روابط افراد مختلف، فهرستی از نام ها، "تک نویسی"ها در باره ی افراد مختلف، یا تاریخچه ی شکل گیری گروه روبرو بشویم؛ ولی از هیچ یک از اینها نمی شود نتیجه گرفت که فرد موردنظر در تاریخ نوشتن این اوراق داشته اطلاعات تازه یا باارزشی به بازجو میداده است. فقط با دسترسی به کل اوراق بازجویی هر فرد و مقایسه آنها با بازجویی های افراد هم پرونده او می توان به تصور درستی از بازجویی او دست یافت.
٣ – قرارها، آدرس ها یا اسامی نوشته شده در اوراق بازجویی (به ویژه در پرونده ی افراد مرتبط با گروه های مسلح) را ضرورتاً نباید اطلاعات واقعی به حساب آورد. ممکن است آنها جواب های انحرافی باشند که فرد زیر شکنجه برای سوزاندن تاریخ قرارها و اطلاعات واقعی اش به بازجو داده است.
٤ – اعضای گروه های درگیر در مبارزه مسلحانه معمولاً میتوانستند بعد از سوزاندن زمان معینی، آدرس خانه ی تیمی را بگویند، زیرا فرض بر این بود که اعضای تیم در فاصله ی زمانی مقرر حتماً خانه مزبور را تخلیه خواهند کرد. بنابراین توجه به تاریخ یا آدرس قرار ِداده شده در اوراق بازجویی اهمیت بسیار زیادی دارد.
٥ – نظر منفی یا انتقادی بیان شده در اوراق بازجویی در باره افراد مختلف، ضرورتاً نظر واقعی فرد زیر بازجویی در باره آن افراد نیست، بلکه ممکن است برای منحرف کردن ذهن بازجو و پنهان کردن اهمیت واقعی فرد مورد نظر بیان شده باشد.
٦ – نباید انتظار داشت که اوراق بازجویی یا گزارشات بازجویان به مقامات بالا، فضای بازجویی و شکنجه را منعکس کنند. شکنجه گران معمولاً سند کتبی از کارهای خود به جا نمیگذارند. مثلاً نمونه ی جالب در همین کتاب "چریک های فدایی خلق..." یکی از اوراق بازجویی علی اکبر صفائی فراهانی است که عکس آن را نیز در آخر کتاب آورده اند. در اول صفحه سوالی که از او می شود چنین است: "آقای علی اکبر صفائی فراهانی لطفاً آخرین وضعیت دوستان خود در کوهستان (جنگل) و قرار الحاق بعدی به آنها و هر گونه اطلاعات دیگری که در مورد مسیر این افراد دارید با ترسیم کروکی و مشخص کردن مسیر مرقوم فرمائید". آیا فضای بازجویی از فرمانده عملیات سیاهکل این قدر مودبانه بوده است؟!
نمونه هایی از تاریخ نویسی رسوای "سربازان گمنام امام زمان"
سند سازی دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی برای خراب کردن چهره چریک های فدایی خلق چنان رذیلانه و در عین حال ناشیانه است که پرداختن به تک تک موارد آن، یقیناً خواننده این یادداشت را فرسوده خواهد کرد. من در اینجا فقط به چند نمونه اشاره می کنم.
الف – تلاش برای بی اهمیت نشان دادن جنبش فدایی. یکی از چشم گیر ترین تلاش های نویسندگان کتاب این است که جنبش فدایی را یک جریان سیاسی بی اهمیت و بی ریشه در جامعه ایران نشان بدهند که در مبارزه با دیکتاتوری شاهنشاهی اصلاً به حساب نمی آمد. فقط به دو نمونه زیر از آغاز و پایان کتاب توجه کنید:
١ – پیشگفتار کتاب با این جملات که ظاهراً تز تئوریک پایه ای نویسندگان کتاب را بیان می کنند، شروع می شود:
"اگر بتوان چند عملیات نظامی و یا درگیری های مسلحانه ای که بین مامورین ساواک و کمیته مشترک ضد خرابکاری با اعضاء سازمان های مسلح و مخفی را که در خلال سال های ١٣٥٧ – ١٣٤٩ روی داد جنبش مسلحانه" نامید، باید چرایی پیدایش این جنبش را در متن مبارزات مردم در برخی کشورها، علیه اشغالگران و یا حاکمان مستبد و دیکتاتور خود جستجو کرد. به عبارت دیگر می توان ترجمان دیگری از این سخن منسوب به خلیل ملکی که "ما مارکسیسم را انتخاب نکردیم بلکه مارکسیم ما را انتخاب کرد"، به دست داد. یعنی انتخاب مشی مسلحانه به عنوان یگانه و یا موثرترین راه برای فائق آمدن بر دیکتاتوری شاه پیش از آن که انتخابی آگاهانه و از سر ناگزیری باشد، رفتاری کاملاً تقلیدی بود که جاذبه های آن این تقلید را پنهان نگاه داشت."
اولاً جریانی را که در یکی از خشن ترین دوره های سرکوب و اختناق ِ یکی از خشن ترین دیکتاتوری های جهان، توانست به مدت یک دهه تداوم تشکیلاتی و عملیاتی خود را حفظ کند و در میان بخش بزرگی از لایه های مترقی کشور، به ویژه جوانان تحصیل کرده، جاذبه ی انکار ناپذیری داشته باشد و در گرماگرم انقلاب و یکی – دو سال اول بعداز قیام، به بزرگ ترین جریان سیاسی غیرمذهبی کشور تبدیل شود، نمی شود جریانی بی اهمیت و وارداتی قلمداد کرد. برای روشن شدن مسأله کافی است جنبش فدایی را با دو جریان مسلحانه ی مذهبی که سوگلی روحانیت حاکم محسوب می شوند و تاریخ پردازان جیره خور رژیم در ستایش شان کتاب ها پرداخته اند، مقایسه کرد. منظورم "فدائیان اسلام" و "هیأت های موتلفه اسلامی" هستند. هر دو گروه از چتر حمایتی بخشی از دستگاه مذهب و از کمک های مالی شبکه های سنتی بازاریان مذهبی برخوردار بودند و در مقایسه با دهه پیش از انقلاب (یعنی دوره فعالیت چریک های فدایی خلق) در شرایط سیاسی به مراتب بازتری فعالیت می کردند و البته که هر دو پدیده های غیروارداتی بودند و در ارتباط با سنتی ترین لایه های اجتماعی زمان خود. اما می دانیم که هر دو به سرعت متلاشی شدند. مخصوصاً "هیأت های موتلفه اسلامی" که باقی مانده هایش هنوز به تاریخ مبارزهی مسلحانه گروه شان می نازند و از برکتِ آن در نظام ولائی به امتیازات بی حسابی دست یافته اند، گروهی بود که فقط توانست به یک اقدام مسلحانه واحد دست بزند و در فردای ترور حسنعلی منصور، دهها نفرشان دستگیر شدند و تمام شبکه شان از هم پاشید.
ثانیاً معلوم نیست دلیل نویسندگان کتاب در وارداتی و تقلیدی معرفی کردن مبارزه مسلحانه چریک های فدایی خلق، مارکسیسم آنهاست یا نامناسب بودن مبارزه مسلحانه با شرایط خاص ایران. اگر مارکسیسم را علی رغم ریشه های عمیق اش در تاریخ یک صد سال اخیر ایران و نفوذ غیرقابل انکار آن در مهم ترین جنبش های زحمتکشان این کشور، وارداتی بدانید، با همان معیار باید خیلی چیزهای دیگر را هم وارداتی بدانید. آیا می شود اتوموبیل های بنز ضدگلوله ی صددرصد وارداتی سوار شد؛ مطالب عهد بوقی "حوزه های علمیه" را به کمک تکنولوژی الکترونیک صددرصد وارداتی آموزش داد و برای رخنه کردن به خصوصی ترین بخش زندگی مردم از وسائل جاسوسی الکترونیک صددرصد وارداتی استفاده کرد؛ و در همان حال جهانی ترین اندیشه انقلابی دوران معاصر را پدیده ای وارداتی قلمداد کرد؟! اما اگر دلیل نویسندگان کتاب، در تقلیدی خواندن مبارزه مسلحانه ی چریک های فدایی خلق، ناسازگاری این شیوه ی مبارزه با شرایط خاص ایران باشد، باید دید معیار آنها برای این ارزیابی چیست؟ آیا می شود مبارزه ی مسلحانه ی "فدائیان اسلام" و "هیأت های موتلفه اسلامی" را با بَه بَه و چَه چَه، مبارزهی اصیل برآمده از دل مردم معرفی کرد و در همان حال مبارزه ی چریک های فدایی خلق را تقلیدی و وارداتی دانست؟ بحث در باره ی شرایط زمانی متفاوت نیز تز تئوریک حضرات را بی اعتبارتر خواهد کرد. مثلاً مبارزه ی مسلحانه ی "فدائیان اسلام" به دوره ای تعلق دارد که فضای سیاسی نسبتاً بازی وجود داشت و راه مبارزه ی سیاسی به ویژه برای جریان های مذهبی نه تنها باز بود، بلکه دربار پهلوی از ترس جنبش توده گیر چپ و مبارزات دکتر مصدق برای ملی کردن صنعت نفت، با دستگاه روحانیت در ائتلافی همه جانبه بود. اما چیزی که در آن شرایط، "فدائیان اسلام" و حامیان روحانی شان را به وحشت می انداخت، چشم انداز گسترش جنبش طبقاتی کارگران و دهقانان و تقویت جنبش عمومی آزادی خواهانه و ضدامپریالیستی مردم ایران بود. ترس از باختن در میدان مبارزات سیاسی توده ای بود که آنها را به سوی اقدامات مسلحانه می کشاند. و درست به همین دلیل، اقدامات آنها به دقیق ترین معنای کلمه "تروریستی" بود.
٢ – و در پایان کتاب، خواننده با این پاراگراف روبرو می شود:
"در ماه ها و حتی روزهای پایانی رژیم پهلوی آنان کودکانه بر خواست های خود پای می فشردند. روز ١٩ بهمن، در حالی که همه اقشار جامعه در تأئید و حمایت دولت مهندس بازرگان راهپیمایی گسترده ای انجام دادند، چریک های فدایی در گوشه ای از زمین چمن دانشگاه تهران گردهم آمده بودند تا واقعه سیاهکل را گرامی بدارند. روز شنبه ٢١ بهمن، در حالی که زدو خورد بین مردم و همافران از یک سو، و افراد گارد شاهنشاهی از سوی دیگر، از نیمه های شب گذشته آغاز شده بود؛ و مردم به سرعت مسلح می شدند... چریک های فدایی خلق در تنهایی مطلق، در کنجی از زمین چمن دانشگاه تهران، در حالی که تمامی درهای ارتباط خود را با مردم قفل زده بودند، شعار می دادند: "ایران را سراسر سیاهکل می کنیم"!.."
اما این یک دروغ گوبلزی است. خوشبختانه شاهدان عینی آن روزهای حساس بهمن ١٣٥٧ هنوز آن قدر زیادند و مستندات صوتی و تصویری آن حوادث چنان انبوه است که هر تلاشی برای وارونه نشان دادن حقایق مربوط به آن روزها، قبل از همه چهره رسوای خودِ "سربازان گمنام امام زمان" را به نمایش می گذارد. حقیقت این است که شعار سیاهکل در آن روزها، قبل از هر چیز دعوت به قیام مسلحانه تودهای بود، چیزی که انبوه مردم آن را می خواستند و روحانیت از ترس افتادن سلاح به دست مردم، با آن مخالفت می کرد. درگیری مسلحانه میان همافران و گارد شاهنشاهی حادثه ای بود که کاملاً خارج از کنترل طرفداران خمینی صورت گرفت و انصافاً نقش سازمان فدایی و سایر نیروهای چپ در تبدیل آن درگیری به قیام ٢٢ بهمن بسیار چشم گیر بود. و خمینی و نزدیکان او نه تنها قبل از قیام (که علی رغم مخالفت آنها، از پائین مشتعل شد) بلکه حتی بعد از آن نیز ناراحتی خود را از افتادن سلاح به دست مردم به هیچ وجه پنهان نمیکردند، تاجایی که دو - سه شب بعد از قیام، هاشمی رفسنجانی ضمن سخنانی در تلویزیون سراسری، افتادن سلاح به دست مردم را توطئه امریکا قلمداد کرد.
ب – ادعاهای بی سند. نویسندگان کتاب برای سندسازی علیه چریک های فدایی خلق از هیچ تقلبی روی گردان نبودهاند. اما گاهی این کار را چنان ناشیانه انجام دادهاند که ردِ تقلب حتی در کتابی که خود سرهم بندی کردهاند، پیداست. به عنوان نمونه فقط به چند مورد زیر توجه کنید:
١ – ادعا می شود (در ص ٦٤٥) که حمید اشرف وقتی در زیر آتش نیروهای امنیتی می خواسته از خانه تیمی در تهران نو فرار کند، "در آخرین لحظات پیش از فرار، ارژنگ و ناصر شایگان شام اسبی را با شلیک گلوله هایی به سرشان کشت؛ تا مبادا "زنده" گرفتار شوند و از طریق آن دو کودک ١٢ و ١٣ ساله، اطلاعاتی به دست ساواک و کمیته مشترک بیفتد".
اما آنها در باره راوی و شاهد این ماجرا چیزی نمی گویند. حتی در روایت خودشان آمده است که حمید اشرف تنها فردی بوده که از آن خانه جان به در می برد. و باز خودِ آنها (در ص ٦٤٦) می گویند که "حمید اشرف شجاعت آن را نداشت که با روایت صادقانه ی این واقعه در جزوه ی "پاره ای از تجربیات جنگ چریکی در ایران"، این جنایت را به نام خود ثبت کند"؛ یعنی می پذیرند که حمید اشرف منکر قتل آن دو کودک بوده است. ناچار باید بپذیریم که اگر هاتف غیبی حقیقت ماجرا را به "سربازان گمنام امام زمان" خبر نداده باشد، آنها به استناد گزارش ماموران ساواک چنین جنایتی را به حمید اشرف نسبت می دهند. اما همه قراین حاکی از آن است خودِ ماموران ساواک نیز ندیده اند که حمید اشرف آن دو کودک معصوم را کشته است. چون ظاهراً آنها هنگامی بر سر جنازه آن دو کودک رسیده اند که حمید اشرف فرار کرده بوده و آنها (حتی اگر با هالوگری تمام فرض کنیم که منافعی در تحریف ماجرا نداشته اند، باید لااقل بپذیریم که) حدس زده اند که او قاتل آنها بوده است. یعنی روشن است که صحنه ی قتل شاهد عینی نداشته، بلکه تنها مبنای روایت، حدس و ارزیابی ماموران امنیتی رژیم شاهنشاهی است، یعنی دقیقاً همان کسانی که خانه را زیر آتش گرفته و لااقل چهار نفر را کشته بودند. آیا آنها دلیلی داشتند که ارژنگ و ناصر شایگان زیر رگبار گلوله های خود آنها کشته نشده اند؟ نه، دلیل فنی نداشتند، اما انگیزه نیرومند برای دروغ پردازی، چرا. زیرا اعلام این که دو کودک معصوم با آتش "حافظان جزیره ثبات" (عنوانی که به همتایان "سربازان گمنام امام زمان" در رژیم شاهنشاهی داده می شد) به قتل رسیده اند، برای چهره بزک کرده رژیم، ضربه بسیار مخربی بود؛ و برعکس نسبت دادن قتل آن دو کودک معصوم به "کمونیست بیرحمی" که در آن هنگام شاخص ترین چهره ی شورش علیه رژیم شاهنشاهی محسوب میشد، دست "حافظان جزیره ی ثبات" را در قلع و قمع مخالفان رژیم بازتر می کرد. پس می بینیم که حتی اگر از نظر حقوقی نیز به ماجرا نگاه کنیم، قاعدتاً بار اتهام باید بر دوش ماموران ساواک باشد نه حمید اشرف. اما برای نویسندگان کتاب همه این ها بی معناست. چرا؟ به خاطر این که نسبت به ماموران ساواک احساس "حمیت رسته ای" دارند. زیرا اگر اصل برائت ماموران امنیتی زیر سوال برود، زیر پای خودشان نیز خالی می شود. پرونده قتل های زنجیره ای و مشابهات بی پایان آن را به یاد بیاورید که اگر اعتبار روایت خودِ حضرات زیر سوال برود، "ستون خیمه ی" ولایت می خوابد.
ضمناً به یاد بیاورید که مادر شایگان (فاطمه سعیدی) که سی و چند سال این ادعای ساواک را افشاء کرده، بعداز انتشار این کتاب رسوا، بار دیگر با دقت و صراحت تمام، عوض شدن روایت های مختلف ساواک در باره شهادت فرزندانش را بازگو می کند. بنا به شهادتِ مادر، ساواکی ها قبلاً می گفته اند که بچه ها در "درگیری متقابل" کشته شده اند و چند روز بعد از ماجرا بود که آن روایت رسوا را جعل کردند. "سربازان گمنام امام زمان" باید توضیح بدهند که چرا روایت ساواک را بر روایت زن مبارزی که چهار فرزندش را در مبارزه با رژیم شاهنشاهی از دست داده و خود در آن رژیم ماه ها زیر شکنجه بوده و سال ها زندان کشیده، ترجیح می دهند؟
٢ – در باره اعظم روحی آهنگران (در ص ٦٢۰ – ٦١٤) طوری گزارشات را چیده اند که گویی او بعد از دستگیری کاملاً با بازجویان همکاری کرده، همه قرارهایش را گفته وحتی در مواردی داوطلبانه پیشنهاداتی برای دستگیری رفقایش به آنها داده است. اما بعد از خواندن همه مطالب، خواننده در می ماند که اگر او همه چیز را گفته، چرا هیچ کس دستگیر نشده؟ نویسندگان کتاب خود می گویند: "به گزارش مندرج در اسناد، اعظم روحی همچنین در روزهای چهارم، پنجم و ششم مرداد ماه، طی ساعات مختلف به محل های قرار در جاهای مختلف برده شد که ظاهراً هیچ کدام از آنها برای کمیته مشترک نتیجه ای در بر نداشت". آیا این نشان نمی دهد که همه قرارهایی که اعظم روحی آهنگران می داده، قرارهای انحرافی برای سوزاندن اطلاعاتش بوده است؟ اما حقیقت این است که نویسندگان کتاب می دانند که اگر دو کلمه صریح در باره مقاومت زنی که بعداز گذراندن چهارده ماه در زیر شکنجه و بازجویی، تیرباران شده است، بنویسند، بسیاری از رشته های شان در باره چریک های فدایی خلق پنبه خواهد شد.
٣ – در باره دستگیری حبیب مومنی با نقل گزارش ساواک گفته می شود که او در حین دستگیری زخمی شده و بعداً در بیمارستان در گذشته است. و بعد یادآوری می کنند که "مومنی پیش از مرگ، در حالی که دوره نقاهت خود را سپری می کرد؛ آدرس خانه تیمی خود را در قلعه حسن خان، پلاک ٢٦٧ که به اتفاق دو نفر دیگر اجاره کرده بود، در اختیار مامورین گذاشت. وقتی مامورین به آن خانه مراجعه کردند؛ آنجا را تخلیه شده یافتند". خواننده این سطور می ماند که آیا حبیب مومنی داوطلبانه آدرس خانه را به ماموران داده یا زیر شکنجه؟ نویسندگان کتاب با آوردن قید "در حالی که دوره نقاهت خود را سپری می کرد"، اصرار دارند نشان بدهند که او داوطلبانه اطلاعات خود را داده است. اما آیا عجیب نیست کسی که در حین دستگیری دست به اسلحه برده و با ساواکی ها جنگیده، داوطلبانه اطلاعاتش را به آنها بدهد؟ قراین نشان می دهد که او زیر شکنجه آدرس خانه تیمی را به بازجویان داده است. و خالی بودن خانه نشان می دهد که او بعد از سوزاندن زمان کافی، آدرس را داده، و بنابر این به احتمال زیاد با تن زخمی زیر شکنجه قرار داشته و شاید هم زیر شکنجه جان داده یا لااقل در نتیجه شکنجه حالش خراب شده و بعداً در بیمارستان جان باخته است. اما "سربازان گمنام امام زمان" مجبورند حتی چاله – چولههای گزارش ساواک را صاف کنند تا معلوم نشود چریک فدایی خلق با تن زخمی در زیر شکنجه ساواک دلیرانه مقاومت کرده و اطلاعاتش را سوزانده است.
٤ – در باره دستگیری مسعود احمدزاده (در ص ٤۰۰ – ٣٩٦) نویسندگان کتاب ادعا میکنند که او تلفن خانه چنگیز قبادی و "همچنین دو منزل دیگر را که مشترکاً با عباس مفتاحی... داشتند در همان بازجویی های اولیه فاش می سازد". اما خود اعتراف میکنند که همه خانهها تخلیه شده بودند. علی رغم این، با پیش کشیدن بحثی در باره مفهوم "خیانت"، که وظیفه آن صرفاً ایجاد فضایی مناسب برای چسباندن عنوان "خیانت" به مسعود احمدزاده است، میگویند اگر لو دادن خانه و قرار خیانت باشد، "در این صورت احمدزاده نیز خود خائن می باشد؛ زیرا وی در پنجمین جلسه بازجویی که در تاریخ ١۰ / ٥ / ٥۰ انجام شد؛ شماره تلفن منزل چنگیز قبادی را فاش میسازد". صرف نظر از هر نظری که در باره "خیانت" نامیدن ضعف در زیر شکنجه داشته باشیم (که من خودم به تجربه ی شناخت از بسیاری از افراد در چهل سال گذشته، مترادف دانستن "ضعف" در زیر شکنجه را با "خیانت" اشتباه می دانم)، از همین گزارش نویسندگان کتاب، با قطعیت می توان دریافت که مسعود احمدزاده همه اطلاعاتش را سوزانده بود. زیرا هیچ کس از طریق کشف خانه های یاد شده دستگیر نمی شود. همین تاریخ بازجویی یاد شده گواه روشنی است که او یک هفته تمام زیر خشنترین انواع شکنجه چیزی نگفته، در حالی که احتمالاً می توانسته ٤٨ ساعت بعد، آدرس خانه قبادی را بدهد. اما "سربازان گمنام امام زمان" می دانند که اگر نتوانند چهره ی مبارزی مانند مسعود احمدزاده، یعنی یکی از درخشانترین افراد چریک های فدایی خلق را خراب کنند، تمام پروژهی شان در سرهم بندی کردن این کتاب ٩۰۰ صفحه ای برباد رفته است.
همین جا باید یادآوری کنم که تا آنجا که من می دانم همه فدائیان زنده مانده از دستگیر شدگان سال ١٣٥۰ که خود نیز مقاومتهای دلیرانهای کرده بودند، مقاومت مسعود احمدزاده در زیر شکنجه را نه خوب، بلکه درخشان توصیف می کردند. بعد از تمام شدن بازجویی ها و پیش از شروع دادگاه، بازجویان (با هر طرحی که در نظر داشتهاند) غالب فدائیان دستگیر شده در تابستان ٥۰ را برای مدتی در اوین به یک اتاق واحد فرستاده بودند. در آنجا مسعود احمدزاده پیشنهاد کرده بود که همه بازجویی های شان را بی کم و کاست، در جمع بازگو کنند و به ارزیابی جمعی بگذارند. و خود قبل از همه، جریان بازجویی اش را بازگو کرده بود. آیا کسی که کوچک ترین ضعفی در بازجویی داشته باشد، با چنین جرأتی می تواند در مقابل همه همپروندهای هایش بازجویی خود را بازگو کند؟ شهرت مسعود احمدزاده در میان چریک های فدایی خلق فقط به خاطر نقش برجسته اش در پرداختن تئوری مبارزه مسلحانه نبود، مقاومت درخشان او در زیر شکنجه بود که آن را تکمیل کرد و از او چهره ای حماسی ساخت.
٥ – گزارش نویسندگان کتاب در باره بهروز دهقانی نیز یکی از سندسازی های رذیلانه آنهاست. بهروز دهقانی هنگام دستگیری، مسلحانه مقاومت می کند و در زیر شکنجه بی آن که اطلاعاتی بدهد، به شهادت می رسد. اما بیان سرراست چنین حقیقتی می تواند پروژه نویسندگان کتاب را خراب کند، بنابراین آنها سعی می کنند به خواننده القاء کنند که حتی او نیز کسانی را لو داده است. با نقل گزارش ساواک (ص ٣٥٣)، می گویند او اعتراف می کند که رابط شبکه تبریز با تهران بوده و آدرس خانه امن خود را نیز می دهد. اما در مراجعه به خانه معلوم می شود که خانه تخلیه شده است. و نیز می گویند که او به داشتن خانهای مشترک با اصغر عرب هریسی نیز اقرار می کند، ولی آن خانه نیز تخلیه می شود. به این ترتیب، نویسندگان کتاب میگویند بهروز دهقانی آدرس دو خانه امنی را که می دانسته به بازجویان می دهد، بی آن که در باره تاریخ ِ دادن این آدرس، یعنی مهم ترین نکته، چیزی گفته باشند. اما تخلیه شدن هردو خانه نشان می دهد که بهروز دهقانی در زیر شکنجه قرارهای خود را سوزانده است. و شکنجه چنان وحشیانه بوده که "چند روز بعد بهروز دهقانی در بیمارستان زندان فوت میکند... و گزارش پزشکی قانونی از معاینه جسد، قساوت ساواک را اندکی نمایان می سازد". میبینید! آنها حتی از "قساوت ساواک" نیز یاد می کنند (چیزی که در سراسر این کتاب ٩۰۰ صفحه ای بسیار نادر است)، اما از تاریخ ِ دادن آدرس خانهها توسط بهروز دهقانی چیزی نمی گویند. در خانه اول، در میان چیزهای به جا مانده، ماموران امنیتی نامه رمزی پیدا می کنند که از طریق آن به سر قرار حمید توکلی می روند و او را دستگیر می کنند و در مورد خانه دوم، بعد از تخلیه خانه، اصغر عرب هریسی، تحت تأثیر توصیه غیرعاقلانه دو تن از رفقایش برای گرفتن ودیعه به بنگاه معاملاتی مراجعه می کند و دستگیر می شود. در واقع گزارش طوری چیده شده که دستگیری حمید توکلی و اصغر عرب هریسی نتیجه اعتراف بهروز دهقانی قلمداد شود. حتی اگر روایت خودِ کتاب از ماجرا را بپذیریم، بی هیچ تردید می توان گفت که هر دو دستگیری، در نتیجه اشتباه و سهل انگاری رفقایی اتفاق میافتد که قرار بوده خانه را تخلیه کنند و رد پایی از خود بر جای نگذارند.
٦ – در کل کتاب فقط دوبار (در ص ٥٤۰ و ٦٧٦) نام حبیب برادران خسروشاهی به میان می آید و در پایان کتاب (ص ٨٥٩) نیز عکسی از او. و در هر دو بار از اطلاعاتی صحبت می شود که گویا او به بازجویان داده است. بنابراین خواننده کتاب اگر اطلاعی در باره حبیب برداران خسروشاهی نداشته باشد، قاعدتاً گمان می کند که او کسی بوده که جز اطلاعاتی که در بازجویی داده، چیز قابل ذکری در باره اش وجود ندارد. اما می دانیم که حبیب برادران خسروشاهی برای سوزاندن اطلاعاتش، بازجویان را سر یک قرار انحرافی برد و در آنجا با استفاده از فرصت، دلاورانه خودش را زیر اتوموبیلی انداخت و جان باخت. بی تردید او یکی از عاشقان پاکباخته ای بود که نام شان "بر جریده عالم" ثبت است و در تاریخ پیکارهای آزادی زحمتکشان این کشور باقی خواهد ماند. اما نویسندگان کتاب نیاز داشته اند تصویر فوری وارونه ای از او بپردازند، زیرا گفتن حقیقت در باره ی او به طرح شان آسیب می زده. و جالب این است که علی رغم همه دستکاری ها باز هم از متن خودِ کتاب روشن است که از طریق "اطلاعات" داده شده از طرف او چیز به دردخوری عاید ساواک نشده است.
ج – تلاش برای وابسته نشان دادن چریک های فدایی خلق. یکی از مشخصات بارز چریک های فدایی خلق استقلال نظری و سیاسی آنها از قطب های جهانی بود و ضمناً یکی از دلایل محبوبیت آنها در بین مردم نیز همین بود. بنابراین طبیعی است که دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی نمی تواند از سند سازی در این زمینه خود داری کند. آنها ادعا می کنند (ص ٦٤٤ – ٦٤٢) که چریک های فدایی از دولت ها و سازمان های سیاسی کشورهای دیگر کمک های مالی و تدارکاتی دریافت می کردند که "این دولت ها و سازمان ها عبارت بودنداز لیبی، یمن جنوبی، جبهه خلق برای آزادی فلسطین (جناح جرج حبش)، جبهه خلق برای آزادی عمان". و باز ادعا می کنند که گویا حمید اشرف در نامه ای به رابطه با اتحاد شوروی و کمک های آن اشاره کرده است.اولاً باید دید منابع این ادعاها چقدر قابل اتکاء است و واقعیت ماجرا چه بوده است؛ ثانیاً گرفتن کمک از سازمان های انقلابی و مردمی همرزم در کشورهای دیگر نه تنها کار بدی نیست، بلکه گاهی از لوازم اجتناب ناپذیر هر نوع مبارزه مردمی، مترقی و انقلابی است. محکوم کردن پشتیبانی جنبش های مترقی کشورهای مختلف از هم دیگر، جز محکوم کردن همبستگی بین المللی زحمتکشان معنای دیگری ندارد. و حتی محکوم کردن هر نوع رابطه ای با هر دولتی و تحت هر شرایطی نیز می تواند به امکان بقا و گسترش جنبش های انقلابی مردمی آسیب بزند. هر رابطه ای با هر دولتی و تحت هر شرایطی ضرورتاً به وابستگی نمی انجامد. نگاهی به تاریخ همین دو سده ی اخیر جهان جایی برای تردید باقی نمی گذارد که بسیاری از جنبش های رهایی بخش مردم در مناطق مختلف جهان بدون بهره برداری از اختلافات و تضاد منافع دولت ها نمی توانستند به نتیجه برسند. ثالثاً با توجه به سیاست ها و موضع گیری های چریک های فدایی خلق که علناً اعلام شده اند و قابل بررسی هم هستند، با قاطعیت می توانیم بگوئیم که آنها هرگز به هیچ قدرتی امتیاز ندادند و همیشه از استقلال نظری و سیاسی خود پاسداری کردند. و باز با قاطعیت می توان گفت که دقیقاً کنار گذاشته شدن این خط استقلال چریک های فدایی خلق از قدرت های دیگر توسط "اکثریت" سازمان فدایی در دوره بعداز انقلاب بود که به فاجعه ی پیروی آنها از سیاست اتحاد شوروی در حمایت از جمهوری اسلامی انجامید. رابعاً اگر چریک های فدایی خلق را صرفاً به خاطر تماس با بعضی سازمان های سیاسی و دولت ها، وابسته بدانیم، باید بپذیریم که "حضرت امام خمینی" آشکارا از آنها وابسته تر بود. همه آنهایی که حوادث آن سال ها را به خاطر دارند، می دانند که در آن سال ها سید محمود دعایی در رادیو بغداد برنامه ای داشت به نام "تاریخ مبارزات روحانیت در ایران". و با توجه به رابطه ی دعایی با خمینی، مسلم است که آن برنامه در رادیوی رسمی رژیم بعثی، حتی اگر با راهنمایی خمینی صورت نگرفته باشد، بدون اطلاع و تأئید او نمی توانست باشد. اگر چریک های فدایی خلق چنان برنامه ای در رادیو بغداد می داشتند، آیا اکنون آوازه گران جمهوری اسلامی آن را به عنوان سندی متقن برای وابستگی آنها عَلم نمی کردند؟!
و یک سند خنده دار: نویسندگان کتاب که برای خراب کردن چریک های فدایی خلق به هر خس و خاشاکی متوسل شده اند، سندی هم در مورد وابستگی بیژن جزنی به اسرائیل پیدا کرده اند. آنها از میان انبوه گزارشات ساواک در باره بیژن جزنی، عمداً سندی را بیرون کشیده اند که می گوید مادر بیژن جزنی "اخیراً با یک تکنیسین اسرائیلی که مدتی قبل به ایران آمده و مدتها در زندان سازمان امنیت بود ازدواج کرده است و اخیراً پسر شوهر این خانم که جوانی ٢۰ ساله به نام رونالد است چند روزی است از اسرائیل به ایران آمده تا در ایران مشغول کار شود"(ص ٣۰). می بینید که شوهر مادر جزنی چنان پدیده عجیبی بوده که حتی در رژیم شاه (لابد به اتهام جاسوسی برای اسرائیل) زندانی بوده است. اما نویسندگان کتاب که فکر می کنند ممکن است خواننده کاملاً متوجه اتهام جاسوسی ناپدری بیژن جزنی نشده باشد، در زیر نویس همان صفحه چنین اضافه می کنند: "گیرنده این گزارش که فاقد تاریخ و شماره می باشد، "ریاست اداره مستقل هشتم" است. وظایف این اداره فعالیت در زمینه ضد جاسوسی بود"! می بینید؟ آنها حتی در جایی که نمی خواهند باصراحت ادعایی را مطرح کنند، سندی علم می کنند که القای شُبه کنند. کشف این "سند" آدم را به یاد آن مثل معروف می اندازد که "حتی یک مو هم که از خرس بکنی غنیمت است"!
د – بهره برداری تبلیغاتی در باره تصفیه های درون سازمانی چریک های فدایی خلق. نویسندگان کتاب با بهره برداری از بعضی شایعات و روایات، به مواردی از تصفیه های خونین درون سازمانی در میان چریک های فدایی خلق (در ص ٥٤١ – ٥٣٢) اشاره می کنند. اولاً اگر چنین جنایاتی واقعاً اتفاق افتاده باشد، صرف نظر از این که آمران و عاملان آنها چه کسانی بوده اند و توجیه شان برای ارتکاب چنین جنایاتی هر چه بوده، مسلماً باید محکوم شود. ثانیاً در انتساب چنین اتهاماتی، حتی به بدنام ترین افراد، باید با دقت و مسوولیت اخلاقی حرف زد. ثالثاً این شایعات را قبلاً هم شنیده ایم، ولی درباره هیچ یک از آنها تاکنون خبر، شاهد یا مدرک قابل اتکایی به دست نیامده است. و به همین دلیل است که من هم چنان ترجیح می دهم آنها را "شایعات" بنامم. یکی از افرادی را که ادعا می شود تصفیه شده، من شخصاً می شناختم. با احمد افشارنیا من در زندان عادل آباد شیراز آشنا شدم، هر چند مدت زیادی با هم نبودیم، ولی خاطره های خوشی از او دارم؛ رفیق نازنینی بود. جوان آذری بلندقدی بود و بچه ها به شوخی لقب "اوزون احمد" به او داده بودند. بعداز قیام و ظاهراً بعد از حرف های بهمن نادری (یا "تهرانی" بازجوی معروف ساواک) یکی از رفقای من که ضمناً هم پرونده ای او هم بود، به من گفت چنین حرف هایی در باره احمد زده می شود و مدتی هم دنبال ماجرا را گرفت. اما تا آنجا که به یاد دارم، به نتیجه ای نرسید. حتی نویسندگان کتاب نیز علی رغم تلاش برای بهره برداری از ماجرا، در مورد احمد افشارنیا و همه موارد دیگر با تردید صحبت میکنند. این تردیدِ آنها را حتی در مورد ادعای مهدی فتاپور در باره قتل عبدالله پنجه شاهی که گویا توسط احمد غلامیان لنگرودی و سیامک اسدیان به اتهام داشتن رابطه جنسی با ادنا ثابت، صورت گرفته، نیز می شود (در ص ٨١٧ – ٨٢۰) مشاهده کرد. مجموعه همین آشفتگی ها در روایت های مختلف و نبود قراین و مدارک قابل اتکاء نشان می دهد که حتی اگر مواردی از این نوع تبه کاری ها صورت گرفته باشد، با تصمیم فرد یا افراد بسیار محدودی بوده و فعالان سازمان از آنها بی خبر بوده اند، وگرنه چنین خبرهایی حتماً در بازجویی ها و روابط سازمانی درز می کرد.
کلام آخر
این نوشته طولانی تر از آن شد که می خواستم، بی آن که توانسته باشم به بسیاری از آن چه در نظر داشتم در باره سندسازی های رذیلانه نویسندگان کتاب اشاره کنم. حقیقت این است که اشاره ای کوتاه حتی به مهم ترین موارد تحریفات اینها به نوشته ای حجیم تر از خود کتاب نیاز دارد. اما شاید بهترین معرف کتاب همان موسسه رسوایی است که آن را منتشر کرده است. هدف "مطالعات و پژوهش های سیاسی" دستگاه ولایت، بنا به تعریف، کشتن حقیقت است؛ نه تنها در این مورد، بلکه همیشه و همه جا. خط راهنمای "سربازان گمنام امام زمان" در "مطالعات"شان مثلاً از جنس همان رهنمودی است که خامنهای در ماجرای "قتل های زنجیرهای" به آنها داد. او علناً از منبر نماز جمعه گفت این کار جمهوری اسلامی نیست، بلکه حتماً دست عناصر نفوذی بیگانه و مخصوصاً اسرائیل را باید در این قضیه پیدا کرد. در راستای آن رهنمود بود که با چیز خور کردن سعید امامی، او را در رأس "محفل نفوذی خودسر"ی نشاندند که با اسرائیل در ارتباط بوده، و بعد با دادن یک پیچ صد و هشتاد درجه ای به مسأله، به جای عاملان و آمران آن قتلها، افشاء کنندگان و دادخواهان آنها را به زندان فرستادند. بنابراین تردیدی نباید داشت که وظیفه "مطالعات و پژوهش های سیاسی" نه تنها کشتن حقیقت است، بلکه در بسیاری از موارد، حقیقت درست وارونه آن چیزی است که آنها تبلیغ می کنند. و فکر می کنم اکثریت قاطع مردم ایران نیز به تجربه این را دریافته اند و هر چیزی را که مورد تأکید دستگاه های تبلیغاتی جمهوری اسلامی باشد، با تردید و سوءظن می نگرند. انتشارات دستگاه های اطلاعاتی حکومت امام زمان همان نقش و وظیفه ای را در فضای سیاسی ایران امروز دارند که انتشارات دستگاه های اطلاعاتی رژیم شاهنشاهی بعد از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ داشت و کتاب "چریک های فدایی خلق ..." همان گونه رسوا خواهد بود که کتاب هایی مانند "سیر کمونیسم در ایران" و "کتاب سیاه درباره سازمان نظامی..." در آن روزهای تاریک تاریخ ایران.
در باره نقش فعالان مذهبی طرفدار روحانیت و فعالان چپ در مبارزه با دیکتاتوری شاهنشاهی، با قطعیت می توان گفت که حقیقت درست وارونه آن چیزی است که تاریخ پردازان جمهوری اسلامی تصویر می کنند. مثلاً اگر مبارزات سیاسی سازمان یافته علیه سلطان دوم پهلوی را در یک دوره ی ٣٥ ساله، یعنی از ١٣٢۰ تا ١٣٥٥ که نخستین حرکت های تودهای منتهی به انقلاب ١٣٥٧ آغاز گردید)، در نظر بگیریم، به جرأت می توان گفت که میانگین نسبتِ فعالان مذهبی طرفدار روحانیت به فعالان چپ در تشکل های سیاسی مخفی وعلنی و مخصوصاً در زندان های سیاسی به مراتب کمتر بود. و اگر مقایسه ای میان چریک های فدایی خلق و گروه های هم سوی آنها با فعالان مذهبی طرفدار روحانیت در دهه ی پیش از انقلاب صورت بگیرد، نتیجه آشکارا گویاتر خواهد بود. حقیقت این است که چریک های فدایی خلق و هم سویان آنها (و نیز مجاهدین خلق) جسورانه ترین مبارزه علیه دیکتاتوری را در دهه ی پیش از انقلاب سازمان دادند. در شکنجه گاهها و زندان های دیکتاتوری نیز محکم ترین و پی گیرترین ایستادگی ها متعلق به همین ها بود. درافتادن دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی با این حقیقت، خود جنایت دیگری است که رسوایی بیشتری برای رژیم به بار خواهد آورد. بگذارید طنز زیبای حافظ را به یادتان بیاورم که در اشاره به بساط ریاکاری همین دین سالاران می گوید:
" ترسم که بهره ای نبَرَد روز بازخواست
نان حلال شیخ زآب حرام ما".
آذر ١٣٨٧
*****
پس نوشت:
عجیب تر از خودِ کتاب "چریک های فدایی خلق..." نقدی است که فرخ نگهدار (به تاریخ ٦ آبان ١٣٨٧) در باره آن نوشته است. از چند انتقاد بی خاصیت آن چنانی و چند یادآوری ظاهراً دانشمندانه در باره ی ضعف های فنی و تحقیقی کتاب که بگذریم، او آب تطهیری بر سر آن ریخته و با صراحت شگفت آوری آن را تأئید کرده است. مثلاً به این عبارات نگاه کنید:
«"کتاب "چریکهای فدائی خلق" محصول مطالعه و واشکافی دهها هزار صفحه سند و مطلب و نیز انبوهی از تلاشها و تجسسها و تحلیلها برای بازیافت حلقههای گم شدهی رویدادهاست. نکته قابل ملاحظه در کار پژوهشگر آنست که او، جز در چند مورد معین که پائین تر به آنها خواهم پرداخت، ساختار ارزشی ذهن خود را مبنای بازنگاری رویدادها قرار نداده است. من با خواندن کتاب قانع شدم که شخص وی - به انگیزههای وزارت مطبوع وی نمیپردازم - به انگیزه رد یا اثبات صحت ایدئولوژی اسلامی، یا حقانیت اندیشه مارکسیستی، یا طرز فکر لیبرالی، دست به قلم نبرده است. مجاب نیستم که او رویدادها را پس از عبور از منشور بستگیها و تعلقات حزبی و سیاسی خود، گزین کرده و کنار هم چیده است".
یا:
"کسانی چون من که خود در دهساله قبل از انقلاب از دور و نزدیک شریک یا شاهد فراز و نشیبها، شور و شوقها و رنجها و زجرهای فدائیان برای زنده نگاه داشتن سازمان خود بودهایم، یادماندهها و خاطرههای تلخ و شیرین ایام جوانیمان با اکثر روایات آقای نادری ناهمساز نیست. بسیاری از گزارشهای کتاب، با روایاتی که من خود شاهد آن بودهام، و نیز با روایاتی که از نبردهای فدائیان با ساواک و دستگاه سرکوب در زندانها نقل میشد تطابق دارد. گزارشهای مربوط به ضعف و قوت دستگیر شدگان در زیربازجوییها و در جریان شکنجهها تقریبا همانهاست که ما در سالهای قبل از انقلاب میدانستیم."
یا:
"آقای نادری از تحلیل و تفسیر رویدادها و داوری پیرامون عملکرد چریکها عمدتا اجتناب کرده است. کتاب مواد خام فراوان فراهم آورده که میتوان از درون آن جهاتی از تصویر عمومی حرکت فدائیان را بازسازی کرد و علل عمومی فراز و فرود آنان را باز شناخت. کتاب آقای نادری اطلاعات فراوان برای صاحب نظران و تحلیل گران و ارزش گذاران آینده گرد آورده است."
برای من انگیزه نویسندگان کتاب کاملاً قابل فهم است؛ اما باید اعتراف کنم که انگیزه فرخ نگهدار را در این همراهی با آنها به درستی نمی فهمم. آیا تلاش او برای توجیه پادویی هایش در تقویت "خط امام" در یکی از سرنوشت سازترین و خونین ترین دوره های تاریخ معاصر ایران، او را به آنجا کشانده که حتی نسبت به دوستان ورفقای پیشین خودش نیز که بر خاک افتاده اند، احساس کینه و دشمنی می کند؟!
موتور کوچکی که موتور بزرگ را به حرکت درآورد
خسرو پارسا
کتاب چریکهای فدایی خلق از انتشارات «موسسهی مطالعات و پژوهشهای سیاسی» با انتشار پارهای از اسناد ساواک مجموعهای را به دست میدهد که برخی از نکات آن برای مبارزان ایرانی آموزنده است. این کتاب نه تنها اخبار و گزارشها بلکه تحلیلهای ساواک را منعکس میکند. اگر این کتاب مستقیماً توسط ساواک منتشر میشد کمتر میشد به آن ایراد گرفت چون هدف مستقیم و آشکار آن تخطئهی کامل همه نوع مبارزه و مبارزین و تجلیل از ساواک میبود و کسانی که آن را میخواندند میدانستند چگونه آن را تحلیل کنند. نکته اما اینجاست که کتاب را موسسهی یادشده پس از ٣۰ سال بررسی منتشر کرده است اما دقیقاً همان اهداف دوگانه ــ تخطئهی کامل مبارزه و مبارزین، و تجلیل از ساواک ــ را دنبال میکند. این تنها ایراد نیست چون میتوانیم فرض کنیم که کتاب ٣۰ سال پیش نوشته شده و اکنون انتشار یافته است. اما اشکال این است که کتاب واقعاً در زمان حال نوشته شده و گویی آنچه در طول این ٣۰ سال گذشته روشن شده است هیچ تغییری، نه در نحوهی بررسی گزارشها و نه در تجزیه و تحلیلها به دست نداده است. در این صورت این تأخیر ٣۰ ساله برای چیست؟ مگر نمیشد اسناد و گزارشها را مانند اسناد «لانهی جاسوسی» زودتر از اینها دستچین کرد و هرچه را مناسب بود به چاپ رساند و بقیه را در بایگانی نگاه داشت تا هر زمان بر حسب اقتضای موقعیت یکی از آنها را «رو» کرد. مگر اینها ــ اسناد ساواک ــ نیز از نظر مردم ایران «محرمانه» هستند؟ چرا؟
وزارت خارجه انگلیس بهطور ادواری برای «روشنشدن» تاریخ، برخی از اسناد گذشته را در دسترس همگان قرار میدهد. در آمریکا نیز مطابق قانون Freedom of Information Act برخی از اسناد گذشته با سانسورهای آشکار علنی میشوند. انتشار این اسناد در پارهای از موارد مفید بوده است. ولی تنها خوشباوران تصور میکنند که اینها کل مدارک موجودند. خود انتشاردهندگان نیز چنین ادعائی ندارند و در بسیاری از موارد به خودداری از انتشار پارهای اسناد به بهانهی مغایرت با منافع ملی و یا حفظ هویتِ منابع معترف هستند. اما آیا موسسه که اسناد دشمنان یعنی ساواک و یا «لانهی جاسوسی» را در اختیار دارد نیز به خاطر منافع ملی است که آنها را دستچین میکند. در این صورت باید دید منافع ملی به چه چیزی اشاره دارد.
البته این تنها «موسسهی مطالعات» نیست که چنین روش انتخابی را دارد. در بحثهای درون جناحی و حتی در بحثهای اپوزیسیون خودی نیز این روشِ قطرهچکانی فرصتطلبانه را شاهدیم. بر حسب نوع بحثها ناگهان «سندی» یا «نامهای» رو میشود. این سند تابهحال کجا بود؟ چرا مخفی بود؟ و چرا اکنون مخفیبودن آن ضروری نیست؟ چه کسی تصمیم میگیرد؟ فقط فرصتطلبان میتوانند جواب بدهند. از این جالبتر «تهدید به افشاء اسناد» است. اگر چنین و چنان نشود اسنادی را فاش خواهیم کرد! این شیوه مذبذبانهی رایجی شده است برای پیشبرد اهداف. اگر تو سندی بر علیه رو کنی من هم اسنادی علیه تو فاش خواهم کرد!
بنابراین باید دید چه نیازی «موسسهی مطالعات» را واداشته است تا در این مقطع زمانی اسناد ٣۰-۴۰ سال پیش را بهطور انتخابی منتشر کند. مخاطبان آن چه کسانی و چه نسلی هستند؟ هواداران مبارزه مسلحانهی دههها پیش که آن را مربوط به گذشته میدانند، یا آنها که بههرحال به عنوان نقادان گذشته عمدتاً بیخطر شدهاند، یا دیگران؟
در سراسر کتابی که به عنوان نتیجهی یک پژوهش ارائه میشود حتی یک نکتهی مثبت در مورد یکی از مبارزین صدیق هم وجود ندارد! هیچ بحثی در مورد شرایط آن زمانی ایران و جهان و راههای مختلف مبارزه که در پیش بوده است به میان نمیآید. عدهای جوان بیتجربه که هیچیک به «آکادمی علوم مارکسیستی» هم نرفته بودند ناگهان بهرغم خواست مردم اسلحه به دست میگیرند، عدهای را میکشند و خود کشته میشوند.
ساواک مبرا از هر بدرفتاری و اعمال شکنجهای، صرفاً با هوشیاری و مراقبت و سازماندهی همه را به دام میاندازد. ثابتی، اگر زنده باشد، از این تجلیل قطعاً شاد خواهد شد.
معیار مبارزبودن یا اعتقاد، نه تمامیت زندگی افراد، بلکه میزان مقاومت در زندان بیشکنجه -کدام شکنجه!؟- تلقی میشود. جانفشانیها و کوششهای حماسی ماجراجویی تلقی میشود و الی آخر.
هدف نوشتهی حاضر دفاع از مبارزهی مسلحانهی دههی پنجاه نیست - کاری که پیشتر به آن پرداخته شده است - همینطور هیچ سخنی از بینقصبودن مبارزات و مبارزین آن روزگار در میان نیست. این انتقادات نیز در جاهای دیگر و در زمان خود مطرح شدهاند. هدف بر ملاکردن انگیزه و ماهیت «پژوهشی» است که ایجاد انفعال را نشانه رفته است و در همآهنگی با سایر انتشارات «موسسه» هر نوع مبارزه را نفی و لوث میکند. درجمع، همهی انواع مبارزه، همهی مبارزان - البته بهویژه مبارزان مسلح- نادرست و نابهکار بودهاند، که طبعاً مصداق آن فقط گذشته نیست. مبارزه انسانها را منحرف میکند به فکر کار و کاسبی خود باشید.
فایدهی این کتاب مشخصشدن برخی از حوادث و اتفاقاتی است که در جریان دستگیریها موثر بوده است. شاید برخی از نکات ناروشن گذشته را توضیحات کتاب روشن کند، شاید - ولی حتی به همین نکات هم چقدر میتوان اعتماد کرد؟ گزارشهای ساواکیهای مزدوری که دستآوردهای خود را ضرورتاً بزرگنمائی میکردهاند یا «اعتراف»های گرفتهشده در زیر شکنجه که بهطور گزینشی مطرح میشوند چهقدر میتواند مورد اتکاء باشد. اینها را کسانی که در کوران وقایع روزمره بودهاند میتوانند روشن کنند. جوان امروزی که، بدون اطلاع از گذشته، در این گزارشها میخواند که مردم به مبارزین حمله و آنها را دستگیر میکردند باید به این نتیجه برسد که یا مردم از رژیم شاه و وضع موجود راضی بودند و مبارزین ضرورتاً عدهای شرور بودند - یعنی دقیقاً همان چیزی که هر ساواکی میگفت. و بنابراین به این نتیجه برسد که نه تنها مبارزین مسلح بلکه اساساً همهی آنها که علیه شاه به هر طریقی مبارزه میکردند عوامل خارجی ضدمردمی بودند - یعنی باز همان چیزی که هر ساواکی میگفت. یا اینکه به این نتیجه برسد که عمدهی این نوع گزارشها دروغین و در عینحال انتخابی است! فکر میکنم همهی کسانی که فکر نمیکنند مبارزات از کودتای ۲٨ مرداد به بعد در مراحل مختلف و نیز در جریان مبارزهی مسلحانه بهرغم خواست مردم بوده است به این نتیجه برسند که شِق دوم درست است. «پژوهش» بدینترتیب ضدخود و ضداهداف خود شده است.
آقای ثابتی به طعنه از ساواک «۵ میلیون» نفری سخن میگفت ولی نتوانست در سازمانهای مبارز نفوذ کند. ولی «پژوهش» از مورد خاصی سخن میگوید که ساواک بهطور غیرمستقیم راهی پیدا کرده بود که از خلال برخی از تحولات میتوانست یک مورد خاص از حرکت یک گروه را ردیایی کند و سپس با ذوقی شگفتانگیز میگوید که ساواک بدین طریق در سازمان «نفوذ» کرده بود و بهزودی ممکن بود رهبری سازمان را به دست گیرد! اینقدر حقارت! اینقدر ذوقکردن برای ساواک چرا؟ نصیریانها و مقدمها هنگام مدیریت ساواک آرزوی نفوذ را به گور بردند ولی اکنون متوجه میشویم اگر مبارزه ادامه مییافت ساواک رهبری آن را به دست میگرفت. پس چه خوب شد ادامه نیافت!
به نظر من کمتر دورانی را در تاریخ ایران میتوان یافت که پس از یک دوران افول چندساله- مثل سالهای پس از کودتا- مردم ایران طی سالهای متمادی علیه رژیم دیکتاتوری حاکم به این شدت و با تمام وجود صادقانه مبارزه کرده باشند. از سالهای پایانی دههی سی، مبارزین ایرانی به شکلهای مختلف و با باورها و ایدئولوژیهای متفاوت، و هر بخش در حد خود، تلاشهای فراوان کردند. به روشهای مسالمتجویانه یا قهرآمیز و با باورهای ملیگرایانه، مذهبی یا سوسیالیستی. همهی این مبارزات تأثیرات خود را داشتهاند. همهی اینها در بهوجودآوردن جوی فراگیر علیه رژیم شاه موثر بودهاند. اما به باور من آنچه وجدان عمومی را درنهایت بهطور آگاهانه و نیز ناخودآگاه به تلاطم و حرکت درآورد مبارزات مسلحانه بود. مبارزهی مسلحانه خود بهطور مستقیم همهگیر نشد و نمیتوانست هم بشود. اثر مبارزات مسلحانه بهصورت غیرمستقیم بود. همهی مردم را وادار به برگرفتن سلاح نکرد و نمیتوانست هم بکند ولی آنها را دگرگون کرد، زیر و رو کرد، کمک کرد تا مردم به ماهیت رژیم شاه آگاه شوند، آماده کرد تا هنگامی که شرایط دیگر در کشور، از لحاظ سیاسی و اقتصادی ملتهب شود، و تا هنگامی که شرایط جهانی مساعد شود، ناگهان مبارزه عمومی و تودهای شود. این نه یک معجزه بلکه فراهمآمدن شرایطی بود که مردم دیگر رژیم حاکم را نمیخواستند، در فراهمآمدن این شرایط، حتی به باور مبارزینی که خود در جرگهی مبارزین مسلح نبودند، مبارزات قهرمانانه و برانگیزانندهی قهرآمیز اساسیترین نقش را در آمادهسازی و بیداری وجدان عمومی داشت. این موتور کوچکی بود که نقش اساسی را در حرکت موتور بزرگ بازی کرده بود. به نظر من این اثباتِ غیرمستقیم این تئوری، نه به طریق تودهایشدن مبارزه مسلحانه، بلکه از طریق تودهایشدن نفسِ مبارزه بود.
در سال ۵۶، درست زمانی که مبارزهی مسلحانه پس از یک دوران حماسی از نفس افتاده بود، مبارزه بهنحویدیگر آغاز و همهگیر شد. در آن زمان هنوز کسانی که امروز همهچیز را به نام خود میشمارند وجود خارجی قابل اعتنایی نداشتند. هیچکس در آن زمان و نه در این زمان نمیتوانست ادعا کند که کسانی که بعداً به حرکت پیوستند و رهبری آن را به دست گرفتند، در ایجاد آن نقش چندانی داشتند. روشنفکران و دانشگاهیان در یک جو سوسیالیستی، عمدتاً مارکسیستی و چپی و نیز تا حد قابل ملاحظه تحت تأثیر گرایشهای مجاهدینی و شریعتی بودند که حرکت را آغاز کردند. حرکتی که رو به تودهایشدن بود. و شاید- و به نظر من قطعاً- اگر حمایت جهانی از شاه هم دچار نوسان شد، تا اندازهای به همین دلیل و از ترس همین گرایشها بود و برای انحراف آن. موتور کوچک هنگامی داشت از نفس میافتاد که موتور بزرگ آغاز به حرکت کرده بود. حرکتی که در رشد و ادامهی خود بهراستی اعجابانگیز شد و بساط سلطنت را برچید.
به گفتهی احمد شاملو:
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگاش میلاد پُرهیاهای هزار شهزاده بود
نگاه کن
به اَنها که معتقدند این حرکت اعجابانگیز یک معجزهی الهی بود در قالب تفکر آنها نمیتوان ایراد گرفت. به کسانی که معتقدند این حرکت در نتیجهی ارشادات آنها بوده است هم - باز در قالب تفکر آنها- نمیتوان ایراد گرفت. به ساواکیها و سلطنت طلبانی هم که از کشته و اسیر شدن مبارزین مسلح ذوق میکردند- و میکنند- ولی توضیحی ندارند که چه شد که ناگهان ملتی که «طرفدار رژیم» بود به حرکت درآمد نیز ایرادی نیست. روی سخن اما با آنهایی است که با دیدن حرکت میلیونی مردم در جریان انقلاب، و مقایسهی آن با حرکاتِ قبلی ضرورتاً محدود گروههای کوچک مبارز، به جای اینکه بدانند و خوشحال باشند که خود و همگامانشان چه نقش اساسی و عظیمی در ایجاد آن داشته، ناگهان شکست طلبانه مرعوب شدند و به این نتیجه رسیدند که مبارزهی واقعی این است و نه آنچه ما میکردهایم!
هیچچیز دردناکتر از تفکر مطلقگرایانی نیست که نمیتوانند مسائل را در عرض هم ببینند. هنگام اوج مبارزات مسلحانه، مطلقگرایان هر نوع مبارزهی دیگر را کلاً نفی میکردند. به نظر آنها همه نه تنها باید مبارزات مسلحانه را تأئید میکردند بلکه هر مبارز غیرمسلحی را مماشاتگر، ناچیز و ناتوان- و حتی خائن- تلقی میکردند. و حال که حرکت تودهای میلیونی آغاز شده بود با همان طرز تفکر مطلقگرایانه، به این نتیجه میرسیدند که مبارزه این است و نه آنچه ما میکردیم! این مسئله، مطلقگرائی، که بیان عمومی حزب فقط حزب الله و نظائر آن است، هم در گذشته از مصیبتهای جامعه ما بوده است و هم اکنون. اگر گذشته را نمیتوان تغییر داد، لااقل درسهایی از آن میتوان گرفت. امروز شاید شواهدی از درسآموزی به چشم بخورد ولی من هنوز آن را بزرگترین نقیصه میدانم. و اگر این عیب را در همهی گرایشها میبینم آنقدر تعجب نمیکنم که در میان سوسیالیستها، کسانی که قاعدتاً اندیشه را برخاسته از شرایط اجتماعی میدانند، به وجود طبقات و قشرهای مختلف باور دارند، ولی میدانند که حتی در جامعهی بیطبقه یکساننگری نه محقق شدنی است و نه مطلوب.
* * *
اما با تمامی این احوال، پرسش مهمی هنوز به قوت خود باقی است: با آنچه در گذشته رخ داد چه باید کرد؟ وجه انقلابی مبارزان را برجسته کنیم و آنها را به حساب خطاهای اجتنابناپذیر ایشان بگذاریم که در شرایط سختی پیکار میکردند؟ یا نه، هیچکدام از این خطاها را فراموش نکنیم و آنچه را که تاریخاً اجتنابناپذیر بوده از آنچه که میتوانسته رخ ندهد جدا سازیم؟ چنین موضعگیری¬یی بیگمان جدید نیست. در هر بزنگاه تاریخی با این موضوع روبهرو بوده و خواهیم بود. و همواره هم در این مورد دو گرایش عمده با هم جدال میکنند: گرایشی که میکوشد با فراموشیِ تاریخیِ خود دیگران را نیز به فراموشی بکشاند و گرایش دیگری که گرچه انسانها را وارث شرایط تاریخی میداند ولی درعینحال به انسان به عنوان عامل مداخلهگر اهمیت میدهد و هرگز نقش او را در آفرینش امر نو فراموش نمیکند. تاریخ سازمان فداییها نیز از این امر جداییناپذیر است. بیهیچ تردیدی، شرایط تاریخی و اجتماعی جامعهای که فداییان در آن بالیده و به پیکار روی آوردند مُهر خود را بر شکل مبارزه و خصوصیات مبارزان کوبیده بود. از مناسبات درونی و اخلاقیات حاکم بر خانههای تیمی تا نگرش سانترالیستی حاکم بر تشکیلات، همه و همه بار آن شرایط تاریخی و اجتماعی را بر دوش داشتند. عدهی نهچندان قلیلی از انقلابیونِ آنسالها وظیفهی خود میدانستند که این رسوبات دیرپا را از ذهن خود بزدایند و با خودآگاهی در این امر پای میفشردند. اما طبعاً گسترهی موفقیت آنان در این امر محصور به محدودیتهای شخصی و ظرف تاریخی بود که چه از لحاظ نظری و چه از لحاظ عملی با آن روبهرو شده بودند.
مبارزهی مخفی در شرایط پلیسی موجب رفتارهایی ناهنجار شده بود که نه تنها مطلقاً قابل دفاع نیست بلکه کاملاً محکوم است. اتفاقاتی مانند ترورهای درونسازمانی که به نظر میرسد برخی جنبهی انتقامگیری یا ایجاد ارعاب برای تنبه دیگران داشته است یادآور روشهای حکامی است که انقلابیون قصد مبارزه با آنها را داشتند. این حکم نه تنها امروز با روشنترشدن نکتههایی صادق است بلکه در همان زمان گذشته هم با همهی کمبود فاکتها از طرف عدهیی که انقلاب را برای استقرار آزادی و عدالت میخواستند و نه قدرتیابی مطرح شده بود امروز نیز باید گفت تنها در صورتی میشد از بروز چنین رفتارهایی جلوگیری کرد که آگاهی پیشرفتهای در همهی افراد، یا لااقل در افراد موثرتر، به رعایت موازین دمکراتیک وجود میداشت. متأسفانه در جامعهی ایران در گذشته این آگاهی فراگیر نبوده است و آثار این کمبود را در سازمانهای مبارز آن دوران هم میبینیم. آیا میتوان امیدوار بود که افزایش این آگاهی هم در شمار دستآوردهای مبارزات گذشته درآمده باشد؟ امیدوارم جواب آینده مثبت باشد.
تحریف و واورنه سازی رویدادها
قربانعلی عبدالرحیم پور (مجید)
نگاهی به کتاب «چریکهای فدائی خلق ...» در ۱۲ قسمت تحت عنوانهای «هدف وهسته اصلی کتاب» ، «زبان کتاب» ، «روش تاریخ نگاری کتاب» ، «نهضت پژوهشهای جدید ...» ، «نقش حقوق بشر و قانون اساسی درکتاب» ، «جان و جسم آدمیزاد برای شلاق و شکنجه ساخته نشده است» ، «نمونه هائی از روش کار نویسنده» ، «فدائیان برای بدست آوردن آزادی های اولیه و تامین زندگی انسانی برای همه ایرانیان هسته های پارتیزانی درست کردند» ، «جمع بندی نویسنده از «رخداد» و سیمای فدائیان در کتاب» ، «نگاه اجمالی به سیر حرکت سازمان» ، «از منظر نگرش ...دینی- سنتی خشونت زا ، نمی توان به نقد خشونت نشست» و «تراژدی حمید و اسد» نوشته وتنظیم شده است . درکتاب «چریکهای فدائی خلق از ...» ، نکات مهم و بسیاری وجود دارد که پرداختن به همه آنها در یک مقاله مناسب نیست. مطلبی که ارائه می شود ، خود به اندازه کافی طولانی است. شاید بتوانم در فرصتی دیگر، بازهم در این زمینه مطلبی تهیه و منتشر کنم .
۱ - هدف وهسته اصلی کتاب
بهار سال ۱٣٨۷ موسسهای بنام «موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» ، کتابی تحت عنوان «چریکهای فدائی خلق از نخستین کنشها تا بهمن ۱٣۵۷ جلد اول / بقلم شخصی بنام محمود نادری» منتشر کرد.
این موسسه سالیان درازی است که سلسله کتابهائی از این دست منتشر میکند. البته این نوع "تاریخ سازیها" از طرف دولت جمهوری اسلامی فقط منحصر به انتشار کتاب نبوده ، بلکه در تلویزیون و نشریات و دیگر امکانات و وسائل ارتباط جمعی در ابعاد بسیار گستردهای ادامه داشته است.
هیچ نیروی سیاسی مخالف، مصون از این قبیل «پژوهشهای» دولتی جمهوری اسلامی نیست. و مساله فقط پژوهش در تاریخ جریانات سیاسی مخالف نیست، اینان تمامی تاریخ ایران را مورد «پژوهش» و بازخوانی قرار میدهند. از جمله پژوهندگان جمهوری اسلامی، سالها است که با اصرار تمام، کوشش میکنند انقلاب مشروطیت و نهضت ملی شدن نفت را، از منظر فکر و فرهنگ و ایدئولوژی ولایت فقیهانه خود بازنویسی کنند .
در اوایل انقلاب، در قانون اساسی نوشتند: «در نهضت های اخیر – نهضت ضد استبدادی مشروطه و نهضت ضد استعماری ملی شدن نفت - خط فکری اسلامی و رهبری روحانیت مبارز، سهم اصلی و اساسی را برعهده داشت»
پژوهشگران جمهوری اسلامی البته واقف هستند که:
اولا: نظریه پردازان، روشنفکران، سیاستمداران و رهبران اصلی دوران انقلاب مشروطیت نظیر آخوندزاده، ملکم خان، میرزا یوسف خان مستشارالدوله، طالبوف، میرزا آقا خان، تقی زاده، میرزاجهانگیرخان وعلامه قزوینی ... روحانی نبودند.
ثانیا: اقدامات و حمایتهای آن بخش از روحانیون نظیر محلاتی و سیدکاظم آخوند خراسانی که از انقلاب مشروطیت و از قانون اساسی و مجلس مشروطه با حکومت ولایت فقیه مورد نظر آیت الله خمینی و پیروان او تفاوت داشت.
تفاوت میان پایه گذاران ولایت مطلقه فقیه با محلاتیها و خراسانیها تا آنجا است که جناب آقای خامنهای و دیگر طرفداران ولایت فقیه مطلقه حتی همین امروز نیز افکار آن بخش از اصلاح طلبان طرفدار جمهوری اسلامی را که ادامه دهندگان امروزی محلاتیها و خراسانیها هستند، برنمی تابند.
ثالثا : هدف و مضمون انقلاب مشروطیت، سکولار کردن عقل، مدرنیزاسیون نهادهای سیاسی و اجتماعی جامعه بشیوه دمکراتیک بود نه جایگزینی استبداد مذهبی بجای استبداد سنتی پادشاهی.
رابعا : نهضت ملی شدن نفت عمدتاٌ توسط نیروهای مدرن جامعه به رهبری دکتر مصدق انجام گرفت نه توسط روحانیون سنتی واپس گرا.
مدتی پیش ترجمه کتابی بنام «اقتصاد و جامعه» ماکس وبر را مطالعه می کردم. این کتاب توسط «سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها» منتشر شده است. تاسیس این سازمان (سمت) در ۷/۱۲/۶٣ توسط «شورای عالی انقلاب فرهنگی» ، تصویب شده بود.
در صفحه چهارم کتاب مطلبی تحت عنوان «سخن سمت» نوشته است : «یکی از اهداف مهم انقلاب فرهنگی، ایجاد دگرگونی اساسی در دروس علوم انسانی دانشگاهها بوده است و این امر، مستلزم بازنگری منابع درسی موجود وتدوین مبنایی علمی معتبر و مستند با در نظر گرفتن دیدگاههای اسلامی در مبانی و مسائل این علوم است» .
در مقدمه کتاب «حزب توده ازشکل گیری تا فروپاشی ۱٣۶٨» هم که توسط «موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» منتشر شده است نوشتهاند: «تاریخ معاصر ایران را که انقلاب مشروطیت سرآغاز آن شمرده میشود ، میتوان به عنوان عرصه تکاپو و تعارض سه جریان سیاسی – فرهنگی مورد کاوش قرار داد : جریان اصالت گرا و مردمی، که بطور عمده درنهضت روحانیت تبلور یافت و انقلاب شکوهمند اسلامی ایران ثمره سترگ تلاش آن درحفظ کیان فرهنگی و سیاسی و اقتصادی مرز و بوم بود، جریان غربگرایانه راست و میانه، که به دست روشنفکران و«نخبگان» وابسته به دستگاه حکومتی و با حمایت استکبار غرب (نخست استعمار بریتانیا و سپس امپریالیسم آمریکا)درشئونات سیاسی و فرهنگی ایران نقش موثر یافت، و بالاخره جریان غربگرایانه چپ، که در دوران مشروطه خاستگاه آن در میان روشنفکران ایرانی مقیم قفقاز و متاثر از سوسیال دمکراسی روسیه بود ... » ص ۲
طرفداران «جریان اصالت گرا و مردمی ... نهضت روحانیت» نه تنها آثار و ابنیهء قدیمی را بنام خود میکنند (مثلاٌ مسجد وکیل می شود مسجد امام خمینی یا مدرسه سپه سالار می شود مدرسه شهید مطهری و دهها نمونه دیگر) بلکه حتی تاریخ زندگی افراد را بنفع خود دوباره نویسی میکنند. مثلاٌ زندگی زنده یاد شهریار را فیلم کرده و با تحریفی حقیقتاٌ غیر قابل تصور، دستگاه روحانیت شیعه را تنها جریان جدی موجود در عرصه مبارزات ضد سلطنتی و ضد استبدادی زمان پهلویها معرفی و شهریار را از پیروان و مبلغان این دستگاه و عاشق و ذوب شده درآن، جا میزنند.
وظیفه این نهادها، اساساٌ باز نگاری تاریخ احزاب و جنبش های سیاسی دوره معاصر در ایران، برای اثبات برتریت بی رقیب و حقانیت مطلق ایدئولوژیک و تاریخی جریانات وابسته به اسلام فقاهتی است .
هسته و مضون اصلی همه این وارونه سازی ها، تقابل و مبارزه «جریان اصالت گرای مردمی ... نهضت روحانیت ... » با جریانات روشنفکری و سیاسی تجدد گرا و سکولار چپ و راست و میانه، به منظور خراش انداختن بر سیمای آنها است.
"پژوهش" درباره تاریخ سازمان چریکهای فدائی خلق ایران بمثابه یکی از نیروهای چپ ایران نیز حلقهای از همین پروژه بزرگ واژگون سازی حقایق تاریخی و تخریب بیرحمانه سیمای واقعی فدائیان است.
۲ - زبان کتاب
در پروسه مطالعه کتاب «چریکهای فدائی خلق... » خاطرم آمد که آیتالله خمینی در آستانه حمله به کردستان و دفتر سیاسی فدائیان در تهران و شهرهای دیگر، از طریق رادیو به مردم گفتند که فدائیان خرمنها را آتش می زنند.
آیت الله خمینی با علم بر اینکه ما چنین نکرده بودیم و نمیکنیم، با وقوف به اینکه فکر و فرهنگ و سیاست و اخلاق فدائیان خلق ایران آتش زدن به خرمنهای مردم نبود بلکه حمایت از آنها و شکفتن بیشتر خرمنهایشان بود و با وقوف کامل به اینکه فدائیان میگفتند «زمین از آن کسی است که روی آن کار می کند»، حقایق را وارونه جلوه داد تا بتواند نزد مردم سیمای ما را مخدوش و دفتر سیاسی سازمان را ببندد.
البته تخریب سیمای فدائیان خلق ایران سابقه طولانی تر از جمهوری اسلامی دارد. قبل از آیت الله خمینی، محمدرضا شاه پهلوی مسئولیت این کار را برعهده داشت.
کتاب «چریکهای فدائی خلق ...» به این موضوع اذعان دارد که، محمدرضا شاه خطاب به اویسی، فرماندهی ژاندارمری کل کشور درباره فدائیان خلق ایران می گوید: «دراسرع وقت باید قلع و قمع یا دستگیر شوند و ضمناٌ هدف این عناصر مخرب به زارعین تفهیم شود که منظورشان خارج نمودن اراضی ازدست آنها بوده... است» ص ۲۲ کتاب فوق.
این بار «موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» و نویسنده کتاب، تحریف و تخریب را گرچه بسطحی نوین ارتقا داده و تکامل بخشده اند، اما وفاداری بی خدشه خود را به همان زبان و روش محمدرضا شاه به اثبات رسانده اند.
زبان هرکسی نشان دهنده دنیای درونی او و دنیائی است که او طالب آن است. زبان نویسنده کتاب زبان روشنگری، زبان دیالوگ و آزادی و دمکراسی نیست بلکه برگرفته از زبان رسمی جمهوری اسلامی و در جهت تخریب و وارونه سازی سیمای مخالفین است.
نگاهی بر صفاتی که نویسنده به سازمان چریکهای فدائی خلق ایران و هزاران فدائی نسبت می دهد موید این ادعاست: «کسانی که میخواستند با تکیه بر افراد معدود و به نحو غافلگیرانه رژیم دیکتاتوری شاه را سرنگون کنند» ص ۱٣، «گانگستریسم در ردای چریکیسم»، «تروریسم»، «وابستگی مالی چریکها به دولتهای بیگانه در دوران رهبری حمید اشرف» ص ۶۴۲، «کسب و کار مرگ» ص ۶۴۷، «حمید اشرف دانه و جوانه را با شلیک گلوله بر سرشان کشت» ص ۶۶۵ و... اینها تنها نمونههائی از زبان حاکم بر کتاب است . زبان کتاب، نه زبان کشف حقایق بلکه زبانی سرشار از کینه و بیرحمی است.
٣- روش تاریخ نگاری کتاب
روش نگارش تاریخ در این کتاب، «روش تحقیق تاریخ» و روش تحلیلی، طبق اصول و ضوابط معاصر تاریخ نگاری نیست. نویسنده، کاری به کار بررسی و تحلیل شرایط داخلی و خارجی و زمان «رخداد» ندارد، این روش ملقمهای است از روش تاریخ نگاری سنتی «روائی»، نقلی و «ترکیبی»، همراه با تخریب دیگری.
از ابتدا تا انتهای کتاب کوشش شده است، سازمان چریکهای فدائی خلق ایران را بگونهای دلخواه با استناد به این یا آن نقل قول این یا آن فدائی شکنجه شده زنده و کشته شده، در کلیشه های از پیش طراحی شده قالب گیری کند.
اما واقعیات و رخدادها آنچنان بزرگ و آشکار هستند که نویسندگان کتاب را در گفتار و کردار دچار تناقضهای مکرر و عجیب و غریب کرده اند.
بعنوان مثال از یکسو سازمان را از بدو پیدایش تا سال ۱٣۵۷ تا حد یک گروه کوچک، منزوی و بی تاثیر جلوه میدهند از سوی دیگر برایش کتاب ۱۰۰۰ صفحهای می نویسند.
از یکسو فعالیت هفت ساله جریان فدائی و دیگر جریانات مدافع مبارزه مسلحانه را تا حد «چند عملیات نظامی» فرو میکاهند و از سوی دیگر میگویند: «رخدادی که برکنشهای سیاسی جامعه سایه انداخته بود و...».
از یک سو در کتاب طوری جلوه میدهند که از سال ۱٣۵۵ تا ۱٣۵۷ سازمان توانائی هیچ کاری را نداشت و زیر نفوذ ساواک بود از سوی دیگر در صفحات ٨۲۶ تا٨٣۰ فقط به بخشی از اعلامیهها و عملیات نظامی سازمان اشاره میکنند.
من هنگامی که کتاب را مطالعه می کردم، دنبال این بودم دریابم که اولاٌ روش پژوهش نگارنده و یا نگارندگان کتاب مبتنی بر چیست؟ از نظر نگارنده کتاب، منطق «رخدادی که برکنشهای سیاسی جامعه سایه انداخته بود و راهی را برای سرنگونی رژیم دیکتاتوری و وابسته نشان می داد» چیست؟
از نظر او کدام علل و عوامل اجتماعی، فرهنگی، تمدنی، سیاسی و کدام انگیزهها موجب این رخداد شده است؟ نویسنده از منظر کدام اندیشه، تئوری و روش بررسی به پژوهش تاریخ فدائیان بمثابه جزئی از تاریخ معاصر ایران پرداخته است؟
ایرادات و اشکالات اساسی، ارزشی، فکری، تحلیلی، سیاسی، مبارزاتی، اشکال و روش کار فدائیان خلق ایران در آغاز کار و در پروسه کار ۷ ساله از نظر نویسندگان کتاب کدام اند؟
ریشه های فکری، فرهنگی، اجتماعی و تاریخی این رویداد و ایرادات و اشکالات آن کجا هستند؟ و بالاخره دنبال این بودم بدانم که جمع بندی نظری آنها درباره این «رخداد» چیست؟
لابد هر فرد بی طرف در جریان مطالعه کتاب سئوالاتی برایش پیش می آید که اگر جریان فدائی، یک گروه کوچک منزوی و کارش فقط چند عملیات نظامی بود و فعالیتشان چندان تاثیری هم در جامعه نداشت، چه لزومی داشت شخص پادشاه مملکت، امام امت و رهبرانقلاب، راجع به آنها اینقدرحساس باشند و شخصا وارد کارزار وارونه سازی و تخریب سیمای آنان بشوند؟! مطالعه هزاران صفحه از ورقه های بازجوئی فدائیان زندانی و نوشتن کتاب ۱۰۰۰ صفحهای (جلد اول) درباره یک گروه کوچک منزوی برای چیست؟ این رخداد چگونه رخ دادی بود که توانسته بود کنشهای سیاسی جامعه را تحت سایه خود قرار دهد؟ این کنش های سیاسی چگونه کنشهائی بودند که تحت سایه فعالیت چند چریک قرار گرفته بودند؟ این چریکها، به چه دلیلی توانستند هزاران نفر از دانشگاهیان، روشنفکران، معلمان و کارگران آگاه را جلب سازمان خود کنند؟ اگر جریان فدائی یک جریان منزوی بود، چگونه توانست هزاران روشنفکر و دانشگاهی و معلم و کارگر و کارمند و دانشجو و محصل زن و مرد سکولار و آزادیخواه و عدالت جو را جذب کند و بلافاصله بعداز انقلاب، بزرگترین سازمان سیاسی چپ ایران را در سراسر ایران تشکیل دهد؟
کتاب را هرچه بیشتر خواندم و بیشتر دقت کردم، متوجه شدم که پرداختن به این قبیل مسائل در بازخوانی جریان فدائی و «رخداد...» توسط آقای نادری و دوستانش، جائی ندارد، جنبه هائی از تحلیل و نظر در کتاب هست ولی تحلیل تاریخی و جمع بندی مبتنی بر عقلانیت و روش انتقادی در آن نیست. بخاطر همین به این نتیجه رسیدم که «کتاب چریکهای فدائی خلق... »، وقایع نگاری رخدادها است بشیوه «روائی» و «نقلی» ماقبل «ابن خلدونی» همراه با شاید و بایدها و ادعاها و اتهامات عجیب وغریب و ناراست به افراد و سازمان چریکهای فدائی خلق ایران در جهت وارونه سازی و کوچک کردن سازمان و فدائیها و تخریب سیمای آنها.
۴ - نهضت پژوهش های جدید بشیوه مدرن و مستقل از دولت دینی
خوشبختانه در کنار این قبیل زبانها و روشهای پژوهشی و وقایع نگاری ماقبل «ابن خلدونی»، نهضت پژوهشی دیگری با زبان، روش و کیفیت دیگری مبتنی بر عقلانیت انتقادی و اندیشه سیاسی معاصر در جامعه جریان دارد. این نهضت مستقل از دولت، در جهت رفع موانع زبانی، فکری، فرهنگی و سیاسی دینی – سنتی از ساختار زبان، ذهن و فرهنگ جامعه، بمنظور ارتقا جامعه ایران به جامعهای مدنی - سکولار مبتنی بر آزادی و دمکراسی و عدالت اجتماعی با شدت و سرعت بی سابقهای در جامعه ما در جریان است.
ما نه تنها از این فرایند عمومی و نیز روند نقد افکار و اعمال خود خرسند هستیم و از آن استقبال می کنیم بلکه خود جزئی از این روندیم و خود را جزو این نهضت و روند سازنده میدانیم و با تمام نیرو در آن جهت کوشش می کنیم.
فدائیان خلق ایران سالهای درازی است که در این جهت قرار دارند و اصل انتقاد و دیالوگ و گفت و شنود را به روش برخورد در بیرون و درون خود بدل کرده اند.
اما، این نهضت و این فرآیند پژوهشی و پیش برندگان آن، نه تنها از طرف پژوهشگران سنتی و پیرو ولایت فقیه پذیرفته نمیشوند بلکه مورد حملات تند و سرکوب آنها قرار می گیرند. چرا؟ چون پژوهشهائی که در راستای سکولاریزاسیون دمکراتیک جامعه و در مسیر فرایند عینی و رشد یابنده در جامعه قرار دارند مستقیما پایههای فکری و ایدئولوژیک ولایت مطلقه فقیه را زیر سوال می برند.
«پژوهنده تاریخ» ما و «موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی»، از این نبرد فکری- فرهنگی همه جانبهای که میان فکر و فرهنگ سنتی - دینی با فکر و فرهنگ سکولار- دمکرات در بطن جامعه و زندگی روزمره مردم جریان دارد مطلع است. اما در مقابل آن است. و آشکارا در جبهه ولایت مطلقه فقیه قرار دارد.
لازمه بنیادین پژوهش تاریخی- علمی اولا، عقل مستقل و انتقادی است، نه عقل متکی بر کتاب و سنت و وحی و نقال و وابسته به قدرت سیاسی، و ثانیا وجود اخلاق و شهامت مدنی در نزد پژوهشگر است. «پژوهش» آقای نادری تبارز مکرر فقدان این پیش شرط هاست.
۵ - نقض قانون اساسی و حقوق بشر در کتاب
تعرض به «حیثیت» و «حقوق» افراد و «تفتیش عقاید»، «بازرسی نامه ها»، «فاش کردن مکالمات تلفنی»، هرگونه تجسس»، «هتک حرمت و حیثیت بازداشت شدگان و زندانیان» نه تنها از منظر منشور جهانی حقوق بشر بلکه از نگاه قانون اساسی انقلاب مشروطیت و حتی در قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز غیرقانونی است.
طبق اصول ۲۲ و ۲٣ و ۲۵ قانون اساسی جمهوری اسلامی، تعرض به «حیثیت» و «حقوق» افراد، «بازرسی نامه ها»، «فاش کردن مکالمات تلفنی» و «هرگونه تجسس ممنوع است».
طبق اصل ٣٨ قانون اساسی خود جمهوری اسلامی «هرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار و یا کسب اطلاع ممنوع است، اجبار شخص به شهادت، اقرار یا سوگند مجاز نیست و چنین شهادت و قرار و سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است. متخلف از این اصل طبق قانون مجازات می شود ». ص ٣۹ .
طبق اصل ٣۹ قانون اساسی «هتک حرمت و حیثیت کسی که به حکم قانون دستگیر، بازداشت، زندانی یا تبعید شده به هرصورت که باشد ممنوع و موجب مجازات است». ص ٣۹
نویسنده کتاب، اساس پژوهش خود را بر نقض اصول قانون اساسی و منشور جهانی حقوق بشر آغاز و به پایان برده است. ظاهرا طبق قانون اساسی جمهوری اسلامی ناقضین این قوانین قابل تعقیب و مجازات هستند. ولی تعقیب و مجازات برای غیرخودی هاست.
۶ - جان و جسم آدمی زاد برای شلاق و شکنجه ساخته نشده است
نویسنده کتاب در پیشگفتار نوشته است که: «در این کتاب تلاش شده است تا از میان مجموعه اسناد پراکنده ای که عموما بر بازجوئی ها مبتنی است؛ نقشی از سیمای چریکهای فدائی تصویر گردد».
لازم نیست آدم زندانی شده و شخصا تحت شکنجه قرار گرفته باشد تا دریابد سیمائی که عموما مبتنی بر بازجوئیهای زندانیان زیر شکنجه است، نمی تواند سیمای واقعی و راستین باشد.
هنگامیکه شلاقها پی درپی وارد جسم تو (زندانی) میشود و جسم و جانت را عذاب می دهد و بدرد می آورد، بارها آرزوی مرگ می کنی تا از شکنجه رها شوی.
توکه عاشق زندگی هستی و برای شکفتن آزاد زندگی تلاش می کنی، در زیر شلاق و شکنجه های وحشتناک و غیرانسانی، برای اینکه دهان باز نکنی و فرد دیگری را بزندان و زیر شلاق نیاوری، بارها آرزوی مرگ بخود را می کنی.
آنجا
که عشق
غزل نه، حماسه است
هر چیز را
صورت حال
باژگونه خواهد بود
زندان
باغ آزاده مردم است
و
شکنجه و تازیانه و زنجیر
نه وهنی به ساحت آدمی
که معیار آدمی است.
شاملو
هر ضربه شلاق بر پیکر تو بعنوان یک انسان، برای گرفتن اعتراف و اقرار، ضربه بر جان و جسم تو، ضربه به روان و حیثیت و کرامت و حقوق انسانی و فردی تو است. ضربه به روان و جان و پیکر جامعه است.
سالهای درازی است که در میهن ما، زندان و شکنجه و شلاق سیاسی جان و جسم انسانها را خونین و زخمی و نابود کرده و مانع تحقق آزادی و شکفتن جان و جسم ایرانیان شده است.
قبل از انقلاب مشروطیت چنین بوده، زمان رضاشاه چنین بوده، زمان محمدرضا شاه و خمینی و خامنه ای نیز چنین بوده است. این یک مصیبت ملی است.
برای نجات ملت و جامعه از این بیماری و مصیبت باید موسسههای مطالعاتی و پژوهشی وسیعی مستقل از دولت تشکیل شود. نظریه پردازان، روشنفکران، هنرمندان، سازمانهای سیاسی اگر مخالف این اعمال وحشیانه خشن و خشونتزا و خواهان قطع ریشه آن هستند لازم است در تمامی زمینه های فکری و فرهنگی و سیاسی به مبارزه برخیزند.
اما جناب نادری و موسسه مربوطهِ، نه برای رهائی جامعه از این بیماری و مصیبت ملی که برای بررسی ورقههای بازجوئی شکنجه شدگان بمنظور خرد کردن آنها و سازمانهای مربوطه، تشکیل شده است.
جناب نادری و همکاراناش، به خواننده کتاب اینگونه القا میکنند که مسعود احمدزاده نیز خائن است چرا؟ چون بعد از ۷ روز مقاومت آدرس خانهای را که چنگیز قبادی در آن زندگی میکرد به پلیس داده است. او میداند که مسعود نه تنها خیانت نکرده بلکه با مقاومت خود رفقای خود را نجات داده بود. طبق نوشته خود کتاب، مسعود احمدزاده در تاریخ ۱۰/۵/۵۰ هفت روز بعد از دستگیری و شکنجه شماره تلفن منزل قبادی را فاش کرده بود ولی چنگیز قبادی در تاریخ ٨/۷/۵۰ در جای دیگر و بی ارتباط با این منزل درگیر و کشته شد.
لازم است تاکید شود که فدائیان، مانند همه انسانها، مرکب از گوشت و استخوان، خون و پوست، سلسله اعصاب و سیستم مغزی حساس، حواس پنجگانه و ساختار ذهنی و روانی انسانی با یک سلسله ارزشها، افکار و اهداف انسانی میباشند. فدائیان نیز نظیر هر انسان و شهروند دیگری نه در طبیعت و نه در جامعه و نه حتی در «بارگاه الهی»! برای شکنجه شدن و اقرار نکردن ساخته نشده بوده و نشدهاند.
رفقا مسعود و حمید اشرف و نیز بسیاری از ما در اوایل کار، شناخت درستی از شکنجه و میزان و نوع مقاومت افراد متفاوت در برابر آن نداشتند و در باره برخی از رفقای خود که زیر شکنجه حرف زده بودند و موجب دستگیری برخی دیگر شده بودند، اشتباه میکردیم و از لفظ خیانت استفاده میکردیم.
این برداشتهای ذهنی بعدها اصلاح شد. میزان مقاومت را از دو روز به ۲۴ ساعت، بعد به ۱۲ ساعت و بعد به ۶ ساعت فرو کاستیم.
من هنگامی که، سوم اسفند سال ۱٣۵٣ مخفی شدم، روز اول، مسئولم، زنده یاد رفیق مهدی فوقانی میخواست مقررات و ضوابط سازمانی را با من در میان بگذارد. او از جمله گفت: «در صورتی که یکی از اعضای تیم، از خانه برود و برنگردد ما ۲۴ ساعت خانه را تخلیه نمیکنیم. میمانیم تا او برگردد. اگر رفیقی دستگیر شد باید ۲۴ ساعت مقاومت کند.» نقل به مضمون. یادش بخیر رفیق گل رخ مهدوی عضو دیگر تیم ما، حرفهای مهدی را تایید کرد.
من چون روز اول مخفی شدنم بود ابتدا پیش خود گفتم اگر من اعتراض کنم شاید تصور غلطی در ذهن رفقا بوجود بیاید. ولی از سوی دیگر مساله آنقدر مهم بود و با سرنوشت دیگران سر و کار داشت که نتوانستم سکوت کنم. من تا آن زمان دوبار دستگیر شده بودم و چندین بار مزه شلاق را چشیده بودم و تجارب حداقل ٨ سال کار محفلی و گروهی و علنی و مخفی و زندان و زندانیان را حمل می کردم.
گفتم رفیق مهدی، ۲۴ ساعت مقاومت، مال سال ۱٣۵۰ بود. امروزها سخن از ۶ ساعت است. تازه روی این هم اما و اگر است. مهدی مجددا سخن را شروع کرد و این بار بر دستور بودن موضوع، تاکید کرد. من گفتم رفقا علیرغم دستور سازمانی، من اگر رفتم بیرون و تا ۶ ساعت برنگشتم سریعا خانه را تخلیه کنید. و برعکس آن هم صادق است. اگر یکی از شماها بعد از ۶ ساعت به خانه برنگردید من سریعاٌ خانه را تخلیه می کنم.
این اولین تخلف من از دستور رفیق مسئولم بود. اما مهدی انسان بسیار مهربان و فهمیده و منطقی بود، گفت باشد قرارمان ۶ ساعته باشد اما این موضوع را باید با رفقا در میان بگذارم. یک هفته بعد خسرو (علی اکبر جعفری) عضو مرکزیت سازمان مسئول شاخه ما آمد به رشت به خانه تیمی ما. مهدی موضوع را با علی اکبر در میان گذاشت و علی اکبر تایید کرد که ۶ ساعته است.
هزاران انسان زندانی در زندانهای شاه و جمهوری اسلامی زیر فشار و شلاق و شکنجه حرفهائی زدند که حرف دلشان نبود و اعتقادی به آنها نداشتند. اکثر همین آدمها بعداز آزادی از زندان ها مجددا به مبارزه علیه جهالت و جور و استبداد و شکنجه در راه آزادی و عدالت در اشکال گوناگون ادامه دادند.
«موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی» و جناب نویسنده، اطلاعاتشان در این زمینه بدلیل امتیاز دسترسی انحصاری به ورقه های بازجوئی چندین برابر ماست.
این افراد، مبارزات و مقاومت آنها در برابر دیکتاتوری و زندان و شکنجه، جزو تاریخ و فرهنگ مقاومت و جزو سرمایههای انسانی و معنوی و ملی مردم ایران است و تخریب چهره های آنها تخریب ثروتهای معنوی و مادی مردم ایران است.
تاریخ جمهوری اسلامی سرشار از اینگونه سیماسازیها بر مبنای بازجوئیهای غیرقانونی و غیراخلاقی و غیرانسانی است. صدها نفر از زندانیان را تحت فشار و شکنجه به شبکه تلویزیونی کشاندند تا از خود و سازمان خود سیمائی ارائه دهند که واقعیت نداشت و ندارد.
سیماسازان جمهوری اسلامی (تواب سازی)، از آیتالله شریعتمداری چهره دیگری ساختند. احسان طبری، آن پیرمرد فرهیخته و زندگی دوست را، در زندان بازخوانی و «مسلمانش» کرده و به حوزه نیستی پرستان هدایتاش کردند تا در تلویزیون،سیمای به اصطلاح واقعی خود را به نمایش بگذارد!!
مرحوم بازرگان، با مشاهده چنین سیماسازیها بود که خطاب به مردم اعلام کرد که اگر من از تلویزیون سر درآوردم و حرفهای دیگری گفتم از الان تکذیبشان میکنم.
تخریب سیمای مهندس سحابی و افشاری و فرج سرکوهی را همه می دانند. و دهها نمونه دیگر.
۷ - نمونه هائی از روش کار نویسنده
نویسنده در جهت تخریب حمید اشرف، کوشش میکند به خواننده کتاب القاء کند که او مسئولیت شکست را به گردن دیگران میاندازد. میگوید: «البته شاید وی (حمید اشرف) ترجیح داده است که مسئولیت شکست طرح از سرگیری مجدد فعالیت در کوه را بر عهده کسانی بگذارد که در زمان نگارش جزوه «جمع بندی سه ساله» در میان نبودند». ص ٣۶٨. درباره اشرف دهقانی حکم صادر میکند و القاء میکند که: «... اما اشرف دهقانی... برای تبرئه خود از یک تخلف تشکیلاتی چنین ادعائی را مطرح می کند» ص ٣۴۵. درباره حیدر مینویسد که «شاید اصرار بیش از حد «حیدر» برای پوشاندن هویت واقعی خود ناشی از همین سابقه دروغینی باشد که برای خود جعل کرده است» .ص ۷۷۶.
بنظر میرسد آقای نادری متخصص بازجویی در احوالات خصوصی و نیات درونی در پس کله افراد و درهم و برهم کردن راست و ناراست و القاء و خوراندن شاید و بایدها و اتهامات خود در لابلای آنها به خواننده کتاب نیز است.
استدلال نویسنده در باره حیدر (محمد دبیری فرد) جالب است. از نظر او چون «...در هیچ یک از بازجوئیها از جمله بازجوئی های پرویز نویدی، کامبیز پوررضائی و... حتی برادرش علی دبیری فرد در سال ۱٣۵۲، نامی از حیدر برده نمیشود» ص ۷۶۶، پس ادعای حیدر مبنی بر داشتن ارتباط با سازمان دروغ است و سابقه حیدر نیز دروغین است.
برخلاف ادعا و اتهام بی بنیاد نویسنده کتاب، محمد دبیری فرد (حیدر) با سازمان ارتباط داشته است. سازمان حیدر را به خارج اعزام کرده بود. حیدر وسط تابستان ۱٣۵۷ همراه دو تن از رفقا بنام یوسف و حسن، از خارج به ایران برگشتند و با هم دیدارها و جلسات متعدد و مفیدی داشتیم. آنها بعد از برگشت امکانات بسیاری را برای ما ارسال کردند.
اینکه علی دبیری فرد (برادر حیدر) و پرویز نویدی و کامبیز پوررضائی در بازجوئیهای خود اسمی از حیدر به میان نیاوردند باید از آنها قدردانی کرد.
- درباره حسن فرجودی (رحیم) لازم است بگویم، که او از حدود اواخر مرداد سال ۱٣۵۵ در آن شرایط حساس که اکثر ارتباطات قطع شده بود و ما نمی دانستیم چند نفر زنده مانده اند و کجا هستند، در مرکز ارتباطات و رأس سازمان قرار گرفت. او اگر لب به سخن میگشود و ارتباطاتش را رو میکرد، با اطمینان میگویم، چند تیم و تعدادی از اعضا و هواداران سازمان دستگیر و کشته می شدند.
او ٣ روز تمام لب به سخن نگشود. حتی نامش را نیز نگفت. موقعیت سازمانیاش را نگفت. رفقا از طریق یکی از هواداران سازمان که پزشک بود و حسن فرجودی را در بیمارستان مشهد در همان روزهای اول دیده بود و به سازمان اطلاع داده بود در جریان مسائل قرار داشتند. حسن فرجودی، با سخن نگفتن خود زیر فشار شکنجه و شلاق و داغ و درفش و جنون، به ادامه زندگی تک تک ما و فعالیت کل سازمان خدمات شایانی کرد.
درباره کیومرث سنجری نیز ادعای نویسنده خلاف واقع است. حسن فرجودی در مورخه ۱۶/۱۰/۵۵ در مشهد دستگیر شد. اما کیومرث سنجری (علی) بی ارتباط با حسن فرجودی دستگیر و کشته شد. او روز ۹/۱۱ / ۵۵ یعنی نزدیک به یک ماه بعد از حسن فرجودی، در رابطه با استفاده از تلفن راه دور مرکز مخابرات مشهد مورد سوء ظن مامورین قرار گرفته، و در جریان دستگیری با خوردن سیانور کشته شد. با توجه به تجربه ضربات سال ۱٣۵۵ و بعد از آن، برقراری رابطه تلفنی از خانههای تیمی و امکانات طرفداران سازمان و برعکس، غیرمجاز گشته بود.
عجیب است، نویسنده نه تنها زندگان بلکه حتی کشته شدگان فدائی را نیز مورد تجسس قرار میدهد تا بالاخره یک ایراد از پیش معین شده و دلخواه خود را پیدا کند.
«کتاب چریکهای فدائی خلق...» در استفاده از بازجوئیها و آزار دادن مجدد بازجوئی شدگان زنده و مرده، در تاریخ ایران واقعاٌ بی سابقه است.
«معادیخواه دبیرکل بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی ایران در گفتگو با خبرنگار مهر با اشاره به اینکه هویت هر جامعهای در تاریخ آن بوده و تاریخ مانند شناسنامه یک جامعه است، اظهار داشت: جامعهای که تاریخ نداشته باشد مانند این است که شناسنامه ندارد. بنابراین جامعه ای که تاریخ ندارد مانند فردی است که دچار آلزایمر شده است. وی با اشاره به اینکه چندین رشته تخصصی در ارتباط با تاریخ نگاری پدیده آمده است تصریح کرد: روش شناسی تاریخ نیز یکی از تخصصهای دانشگاهی است که فعلاٌ ما چنین رشته ای در دانشگاه نداریم.»
متاسفم که در دانشگاه های ایران، رشتهای بنام «روش شناسی تاریخ» تدریس نمیشود. این دانشگاه تحت حکومت ولایت فقیه به چنان وضعی گرفتار آمده است که، تاریخ نگاران مدرن معاصر واقعا موجود در جامعه ایران نمی توانند یک کرسی برای تدریس رشته «روش شناسی تاریخ» داشته باشند. دولت جمهوری اسلامی راه بر روش تاریخ نگاری معاصر بسته است و «موسسه مطالعات وپژوهش های سیاسی» و دیگر موسسههای مشابه را جایگزین آنها کرده است.
- نویسنده کتاب حمید اشرف را به کشتن دانه و جوانه متهم می کند.
آقای نادری از کجا و با استناد به کدام سند و سخن کدام فرد باقی مانده از آن درگیری که دانه و جوانه زیر ضرب گلولهها و نارنجکهای مامورین ساواک کشته شدند و حمید اشرف فرار کرد، او را به کشتن بچه ها متهم می کند؟ او حتی جرات نمیکند عین ادعاهای ساختگی ساواک را، که او به متن آنها دسترسی داشته - و بر پایه آنها اتهام خود بر علیه حمید اشرف را صادر کرده - برای معتبرکردن نسبی ادعای خود، در معرض دید و به قضاوت خوانندگان بگذارد؟ دلیل این امر را قطعا باید در واهمه آقای نادری و روسای او از فاش شدن بلاواسطه ماهیت جعلی این اسناد ساواک ساخته در نزد خوانندگان کتاب دانست. ساواک در اجرای این توطئه خود بر علیه حمید و سازمان، شکست خورد؛ و حال آقای نادری و همفکراناش تصمیم به آزمایش بخت خود گرفته و با خلوص تمام میکوشند به عنوان وارثانِ وفادار و تکامل دهندگان راستینِ روشهای ساواک، برآمد کنند.
- آقای نادری و یارانش، سازمان چریکهای فدائی خلق ایران را، سازمان گانگسترها اعلام میکنند! چرا؟ تحلیلی در میان نیست. آنها و موسسه مربوطهِ دوست دارند سازمان را این چنین معرفی کنند. او به نقل از عباس جمشیدی رودباری در ص ۵٣۵ می نویسد: «حسن نوروزی (بابی) بمنظور پیروزی تاکتیکی، دست به خشونت گانگستری زده و به رئیس بانک (شعبه) شلیک کرد».
خود این اظهارنظر نشان میدهد رفقای ما تا چه حد با گانگستریسم مخالف بوده و از آن فاصله داشتند و تا کجا خود را موظف به نقد عملیات خود میدیدند. عباس مینویسد «بابی و من آنقدر داغ یکدیگر را بوسیدیم که من هنوز لذت آن بوسه را با تمام شور و صمیمیت رفیقانهاش بیاد دارم». اما با وجود اینهمه علاقه و مهربانی و زیبائی، او نمیخواهد چشم بر خطای رفیق دوست داشتنی خود، به بندد. طبیعی است سازمانی که اقدام مسلحانه میکند، خطاهایش نیز در همان چارچوب اتفاق میافتد. برخلاف نویسنده که میخواهد همه چیز را واژگونه نشان دهد، نقد عباس، نمودار بارز احساس مسولیت رفقای ما نسبت به مردم و فاصله آنها از گانگستریسم مورد ادعای آقای نادری و همکاران است. من امروز مخالف هرگونه کشتن انسان هستم، چه انقلابی و چه غیرانقلابی، چه دولتی و چه غیردولتی، چه بنام مذهب یا دمکراسی، ولی ما مجبوریم برای بررسی واقعبینانه و عینیگرایانه یک دوره مشخص، شرایط تاریخی، اجتماعی، سیاسی و جهانی آن دوره را در نظر بگیریم. بجز این روش هر ادعای تحقیقی فاقد اعتبار خواهد بود. آقای نادری و همکاراناش، بیهوده تلاش می کنند که اشتباهات انفرادی بعضی رفقای ما را مورد سوءاستفاده قرار داده و رفتار سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را با مقوله گانگستریسم توضیح دهند.
براستی اگر این واژه را رفیق عباس جمشیدی در ورقه بازجوئی خود، در انتقاد از آن عمل رفیق خود بکار نگرفته بود، نویسندگان کتاب، چه میکردند و چه واژه و صفتی را نصیب ما می کردند؟
عباس جمشیدی رودباری، این مبارز انسان دوست، شریف و شجاع که حتی در زندان، زیر شکنجه، لذت بوسههای رفیقش را بیاد دارد؛ از رفیقاش انتقاد می کند که چرا چنان کردی که نباید می کردی؟! ولی نویسنده چونان آدمهای آهنی، همچنان مشغول وارونه سازی سیمای اوست. تفاوت از کجا تا کجا. آرزو می کنم هیچ ملتی، دچار آفت و انگل چنین پژوهشگرانی و چنین پژوهشهائی نشود.
- نویسنده در ص ۶۱۲ کتاب می نویسد: «... دوست بزرگتر - اتحاد جماهیر شوروی – از چریکها «اطلاعاتی درباره ارتش ضدخلقی ایران» درخواست می کنند. حسن ماسالی نقل میکند که دهقانی و حرمتی پور، در تماس با رابط حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی با این درخواست روبرو میشوند. اشرف دهقانی این درخواست را به حمید اشرف منتقل میکند. او نیز به اشرف دهقانی میگوید به آنان اطلاع دهند: «فعلا چند نفر افسر وظیفه را در اختیار داریم و... مشغولیم... » ص ۶۴٣.
اما داین هم خلاف واقع است. اشرف دهقانی وقتیکه «این درخواست» را با حمید اشرف در میان گذاشت، حمید اشرف میگوید: «مگر ما جاسوسیم». این موضع حمید اشرف را برخی از رهبران و مسئولین «سازمانهای جبهه ملی - خارج کشور و کنفدراسیون دانشجوئی نیز میدانند. از جمله مهدی خان بابا تهرانی که آن زمان خود جزو مدافعان جنبش چریکی بود و نقش مهمی در پیش برد این خط سیاسی در اروپا و کنفدراسیون داشت. می داند که حمید اشرف وقتی که با درخواست حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی مواجه شد، گفت: «مگر ما جاسوس هستیم». خوشبختانه همه این ها زنده اند و زنده باشند.
- لازم میدانم یادآوری کنم سالیان درازی است که من - از اواخر سالهای ۱٣۵۷ تاکنون - مبارزه مسلحانه به قرائتهای گوناگون و متفاوت، از قرائت رفیق امیرپرویز پویان تا قرائت رفیق بیژن جزنی و حتی قرائت حزب توده ایران را برای آن زمان و آن شرایط و برای این زمان و شرایط کنونی جامعه، درست و مناسب نمی دانم.
اما نگاه امروزی من و نگاه به گذشته از منظر افکار کنونیام نباید موجب تحریف و وارونه سازی گذشته و تاریخ باشد. تحریف و واورنه سازی رویدادهای گذشته، رفتاری غیرقابل دفاع، ضدعلمی و غیراخلاقی است.
یک چوب خشک و بی ریشه در خاک را نباید ابتدا جایگزین درخت جوان پرشاخ و برگ و شکوفه، اما کج و معوج و واجد بیماری از درون و برون کرد و سپس آنرا به جای این بازخوانی کرد.
این نگرش و روش، بفکر باغچه نیست، بفکر تداوم حیات درخت نیست، بفکر رویش و شکفتن بیشتر و بهتر آن نیست، بفکر تبدیل آن به چوب خشک برای سوزاندن و خاکستر کردن آن است. روش نویسنده کتاب برای بازخوانی تاریخ فدائیان، روش پایان بخشی به حیات ما و سوزاندن و خاکستر کردن همگی ماست.
شرط لازم برای ورود به تحلیل و بازخوانی جریان فدائی و آن رخداد یا هر جریان سیاسی و رخداد دیگری، این است که: اولا رویدادها و واقعیات و سیر حرکت جریانات در عرصه نظر و عمل و مجموعه شرایط فکری و فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی و تاریخی که آن رویدادها بر بستر آنها شکل گرفته و بوقوع پیوستهاند، آنگونه که بودند معرفی و بیان و تصویر شوند، ثانیا: اخلاق شهروندی و جامعه مدنی و انصاف در تاریخ نگاری رعایت شود.
- یکی دیگر از وارونه سازی های نویسنده این است که مبارزه مسلحانه «چند عملیات نظامی ... و کاملا تقلیدی» بود (ص ۱٣).
برخلاف ادعا ی نویسنده کتاب، مبارزه مسلحانه «چند عملیات نظامی محدود...» نبوده بلکه مبارزه ای فراگیر در سطح کل کشور بود. این امر کار عدهای معدود مثلا ناآشنا با مارکسیسم نبود. کار کسانی نبود که بنا به ادعای واهی نویسنده چند کتاب نظیر «مادر ماکسیم گورکی» و چند شعر خوانده بودند. ایده مبارزه مسلحانه در ایران در انحصار هیچ گروه مارکسیستی و غیرمارکسیستی نبود. مبارزه مسلحانه و دفاع از آن بعنوان یک روش و فرم مبارزه در برابر دیکتاتوری شاه، بود که:
اولا: مختص گروه بیژن جزنی و گروه امیر پرویز پویان - عباس مفتاحی و مسعوداحمدزاده نبود بلکه در میان اکثر محافل و گروهای مارکسیستی کوچک و بزرگ مستقل از حزب توده در اکثر شهرهای ایران، از نیمه دوم دهه ۴۰ به این سو مطرح بود. بعنوان مثال می شود به گروه معروف به «گروه فلسطین» متشکل از شخصیتهای برجسته و مشهوری نظیر پاکنژاد، ناصر کاخساز، محمدرضا شالگونی... و گروه «آرمان خلق» با شرکت افرادی نظیر همایون کتیرائی و... اشاره کرد. این ایده حتی در درون گروه های مارکسیستی نظیر ساکا نیز وجود داشت.
ثانیا: این گرایش تنها در میان مارکسیستهای داخل کشور مطرح نبود بلکه در خارج کشور در میان بخشی مهمی از محافل و گروهای مارکسیستی و بخش مهمی از رهبران و اعضای کنفدراسیون دانشجوئی نیز طرح شده بود و مدافعین جدی داشت.
ثالثا: این ایده، جدا از مارکسیستها، توسط دیگر نیروها با گرایشات مذهبی نظیر حنیف نژادها و سعید محسن ها رضائیها و بهزاد نبویها... بشدت پیگیری می شد.
رابعا: درمیان بخشی از نیروهای سکولار نظیر «سازمانهای جبهه ملی- خارج کشور» هم مطرح بوده و پیگیری می شد و از طرف شخصیتهای سیاسی نظیر مهندس سحابی و زنده یاد مهندس بازرگان حمایت میگردید. عزت الله سحابی در (ناگفته های انقلاب) در مورد اعتقاد مهندس بازرگان به «مبارزه مسلحانه» میگوید: «آن موقع فکر میشد که غیر از این، روشی نیست و نظر مهندس بازرگان همین بود...» (پیدائی تا فرجام ا/ چاپ دوم ص ٣۵۵ . حنیف نژاد به محمد مهدی جعفری تعریف کرده که «وقتی من در سال ۱٣۴۲ از زندان آزاد شدم با مهندس بازرگان بطور خصوصی خداحافظی کردم ... مهندس بازرگان بمن گفت: این بار که آمدی بزندان دست خالی نیا. این حرف را در حالی زد که دستش را مثل هفت تیر کرده و به من اشاره می کرد». ص ٣۵۴. در آن زمان حتی رفسنجانی و خامنهای نیز از مبارزه مسلحانه مجاهدین دفاع می کردند.
اینها نمونههائی از وجود و گسترش ایده مبارزه مسلحانه در میان نیروهای روشنفکری و سیاسی سکولار و غیرسکولار نسل دهه چهل و حتی نسلهای ماقبل ما است. مسئله فقط وجود یک ایده انتزاعی در نزد یک عده معدود نبود. این ایده از حدود سالهای ۱٣۴۵ - ۴۹ در اشکال گوناگون توسط محافل و گروه های گوناگون با گرایشات فکری و سیاسی متفاوت، حتی متضاد، جنبه راهبردی، کاربردی و سازمانی و عملیاتی پیدا کرده بود. اگر مبارزه مسلحانه توسط رفقای ما از سیاهکل شروع نمی شد، از جای دیگر و توسط نیروی دیگری شروع می شد. در عین حال، ایده مبارزه مسلحانه و عملیات مسلحانه ابعاد جهانی داشت و من برای جلو گیری از اطاله کلام به این جنبه نمی پردازم.
٨ - فدائیان برای بدست آوردن آزادی های اولیه و تامین زندگی انسانی برای همه ایرانیان هسته های پارتیزانی درست کردند
برخلاف ادعاها و اتهامات بی بنیاد نویسنده، فدائیان بعنوان یک شهروند و بعنوان جریان فکری و سیاسی چپ مستقل ایران، نمیخواستند با تکیه بر افراد معدود و به نحو غافلگیرانه رژیم دیکتاتوری را سرنگون کنند، گانگستر و تروریست نبودند، سلاح را تقدیس نکرده و مرگ را هم ستایش نمیکردند، وابسته هم نبوده و برعکس، جریان مستقلی با انگیزهها و اهداف سیاسی- اجتماعی ترقی خواهانه بودند.
عباس مفتاحی یکی از برجسته ترین پایه گذاران و رهبران چریکهای فدائیان خلق ایران در برابر سوال رئیس دادگاه، اینکه چریک چیست؟ میگوید:
- «چریک یک مبارز سیاسی است که سلاح برداشته است»...
- «مرگ و نابودی امر دلپذیری نیست که مبارزان از روی میل و به طور اختیاری به استقبال آن بروند. ما... ». ص ۱۱۲ کتاب سفر با بالهای آرزو . نوشته نقی حمیدیان.
عباس در دفاعیه خود در بیدادگاه شاه می گوید:
- «... ما در مقام پیشرو توده ها شروع به تحقیق جامعه و انتخاب راه مبارزه نمودیم. دیدیم در کشور ما هیچ گونه امکانات دمکراتیک برای اینکه حرف هایمان را به توده بزنیم وجود ندارد. مطبوعات در زیر سانسور شدیدی قرار دارد. کارخانه ها بصورت پادگان نظامی درآمده و امکان تشکیل سندیکاها و گروه های صنفی و حرفه ای آزاد وجود ندارد و هر جنبشی که صورت پذیرد به شدت سرکوب می شود... تشکیل اجتماعات غیرممکن بوده است.
ما عمدتا اسلحه را بدو منظور بخدمت گرفته ایم. اول بمنظور دفاع از خود بشکل مسلحانه، دوم جهت تبلیغ مسلحانه.
- ما آنقدر کم خرد نبوده ایم که فکر کنیم با تعدادی اندک بتوانیم اساس حکومت را واژگون سازیم.
- انقلاب کار توده هاست. ...
- این توده ها هستند که بالاخره حکومت دلخواه خود را بروی کار می آورند.
- ما تنها می خواستیم آژیتاتور مبارزه توده باشیم.
- خشونت روز افزون ضدانقلابی، خشونت انقلابی شدیدتری به دنبال داشته است ...اعدام ها خوشه های خشم توده ها را هرچه بیشتر بارور خواهد کرد. دستگاه هرگز نخواهد توانست نفرت روزافزون توده ها را از دلهایشان بزداید.» . ص ۱۱۷ / سفر با بالهای آرزو/
تو گوئی عباس مفتاحی از رهبران فدائیان، این سخنان را در پاسخ به نویسنده کتاب ادا کرده است.
صفائی فراهانی یکی دیگر از پایه گذاران و رهبران برجسته فدائیان در دادگاه نظامی می گوید:
« ... ما چرا به کوه رفتیم؟ چرا به فکر ایجاد هسته های پارتیزانی بودیم؟ ... برای بدست آوردن آزادی های اولیه، برای بدست آوردن شرایط دمکراتیک که در آن شرایط، تمامی ملت از آزادی های اولیه که آزادی بیان، انتقاد و مطبوعات ازابتدایی ترین آن است برخوردار شوند... باید صریحا بگویم که من هیچوقت دارای افکار تروریستی نبوده ام و از این نوع فکر نیز تنفر داشته ام و دارم... ». ص ۲۲٣ / ۲۲۴
محمد علی محدث قندچی می گوید: اصولا هیچگونه تروری... مورد قبول ما مارکسیستها نیست و ایدئولوژی ما آنرا نمیپذیرد... هیچگونه قتل و تعرض به جان و مال و ناموس دیگران مورد نظر این گروه نبود، برعکس آرزوی یک زندگی بهتر با استفاده از کلیه مواهب و امکانات اجتماعی برای فرد فرد هم میهنان انگیزه آنان بود... » ص ۲۲۶ کتاب چریکهای فدائی خلق....
محمد هادی فاضلی در دادگاه نظامی میگوید: «اینکه من با یک گروه همکاری کرده ام مورد قبول و تایید من است. گروه دارای انگیزه سیاسی و اجتماعی بوده است و به منظور تماس با مردم کوهپایه و دهقانان، به منظور کار کردن در بین آنها، اشنا شدن با مسائل زندگی آنها، کار سیاسی در بین آنها، آشنا نمودن آنها به حقوق واقعیشان، بالا بردن آگاهی سیاسی و اجتماعی آنها،... منظور نهائی این تلاش ها این بود که آگاهی توده های وسیع به آنها امکان دهد به دفاع از حقوق واقعی و ملی خود پرداخته؛ میهنی آزاد سازیم» ص ۲٣۲. کتاب چریکهای فدائی خلق.
جلیل انفرادی می گوید: «... کسانی که علاقه مند به مکتب مارکسیسم و یا پیرو آن باشند ترور را راه رسیدن به هدف خود ندانسته و آن را شدیدا محکوم می کنند؛ چه ترور عملی است آنارشیستی که مارکسیسم با آن به مبارزه برمی خیزد » ص ۲۲٨ همان کتاب.
"پژوهنده تاریخ" ما، در پژوهش و بازخوانی خود از آن رخداد و تاریخ فدائیان، ترجیح میدهد به نقش دیکتاتوری سخت و خشن شاه، سرکوبهای وحشیانه رژیم، فقدان آزادیهای اولیه نظیر آزادی بیان و قلم و انتقاد و مطبوعات، و فقدان شرایط دمکراتیک بعنوان عمدهترین عوامل مهم در سوق دادن نسل ما به سمت مبارزه مسلحانه نپردازد. چرا؟ چون ورود به این عرصه، استبداد و خشونت سیاسی ولایت فقیهانه حاکم بر همه شئونات جامعه و پایه های دینی- سنتی ولایت فقیه را زیر ضرب میبرد.
چون مساله نویسنده و «موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» نقد و رفع فکر و فرهنگ دینی سنتی از ساختار فکری و فرهنگی جامعه و نقد ساختار سیاسی ولایت فقیهانه، از موضع فکر و فرهنگ سکولار مبتنی بر آزادی و دمکراسی و عدالت اجتماعی نیست، بلکه تخریب تاریخ و سیمای نیروهای سکولار و تقویت «جریان اصالت گرای مردمی... نهضت روحانیت...» است.
۹ - جمع بندی نویسنده از «رخداد» و سیمای فدائیان در کتاب
من جملات پراکنده در لابلای کتاب مورد بحث را که احیاناٌ از نظر نویسندگان آن جنبه تحلیلی و نظری دارند، یکجا جمع آوری کردم تا شاید بتوانم جمعبندی نویسنده را دریابم.
نویسنده و تیماش درباره سازمان چریکهای فدائی خلق ایران، چنین اظهارنظر و داوری کردهاند که: «کسانی که می خواستند با تکیه بر افراد معدود و به نحو غافلگیرانه رژیم دیکتاتوری را سرنگون سازند» ص۱٣ «گانگستریسم در ردای چریکیسم»، «کسب و کار مرگ» ص ۶۴۷ ، «... چریکهای فدائی کشتن را یگانه راه جلب هواداری و همدردی کارگران میدانستند» ص ۵۵۶ ،«... ازنظر چریکها آنچه اصالت داشت انقلاب بود و آنچه هیچ اصالت نداشت انسان بود. البته اگر نیک بنگریم، انقلاب نیز اصالت نداشت، بلکه آنچه اصالت داشت، اوهام و اندیشههای متصلبانه بود» ص٨۲۲، «گویا آنچه که برای چریکها اهمیت داشت «سلاح» بود نه « انقلاب». ص ٨٣۰ ، «...سلاح تقدس گردید و این همان ضعف بنیادین چریکهای بود ...» ص ٨٣۰ .
باتوجه به همه آنچه که فوقا اشاره شد و بسیاری از این قبیل که در کتاب وجود دارد، می توان نظرات نویسندگان کتاب را چنین جمع بندی کرد: از نظر چریکهای فدائیان خلق ۱: «انسان اصالت نداشت» ۲- «انقلاب اصالت نداشت» ٣- «اوهام و اندیشه های متصلبانه اصالت داشت» . ۴- «سلاح تقدس داشت» ۵- «تقدیس سلاح» ضعف بنیادین چریکها بود.
بعد از اینکه کتاب را تمام کردم و یادداشت هایم را مروری دوباره کردم، پیش خود گفتم پس مطالعه این همه اوراق بازجوئی، صرف این همه وقت و انرژی و سرمایه و این همه کند و کاو غیرقابل باور و عجیب در ورقه های بازجوئیهای افراد مرده و زنده فدائی، اینهمه غوطه خوردن وحشت انگیز و دردآور و غمبار در درونیترین احوالات شخصی افراد مرده و زندهای که علیرغم میل درونی خود، زیر شکنجه و زندان و تحت بدترین فشارهای روحی و روانی مرگزای و ترس آور آنها را بر روی کاغذ آوردهاند، برای چی بود؟
برای این بود که آخر سر بگویند «ضعف بنیادین چریکها تقدیس سلاح بود»؟
۱/۹ - نگرش فلسفی و مبانی اندیشه سیاسی فدائیان، برآمده از زندگی و، برای زندگی آزادانه و عادلانه و بهتر بود!
چریکهای فدائی به آن نگرش فلسفی و اندیشه سیاسی غربی (مارکسیسم)، تعلق خاطر داشتند که انسان را، جامعه انسانی را و هر آنچه که به رابطه میان انسان و جامعه و طبیعت مربوط بود و هست را، پدیدهای مدام تغییریابنده و دگرگون شونده میشناسد.
از منظر نگرش فلسفی و اندیشه سیاسی فدائیان، نه تنها سلاح و انقلاب بلکه هیچ چیز مقدس و غیرقابل تغییر وجود نداشت و ندارد؛ سلاح و انقلاب، پدیده های زمینی و انسانی و اجتماعی و در نتیجه گذرا بوده و هستند و هر دو در نزد فدائیان، وسیلهای در خدمت رهائی انسانها از مناسبات ظالمانه و استثمارگرانه و ساختن زندگی آزاد و عادلانه و صلح آمیز انسانها بودند و هستند.
خاستگاه هستی شناسی، انسان شناسی و جامعه شناسی چریکهای فدائی خلق ایران، فکر و فرهنگ دینی - سنتی نیستی پرست، آخرت جو، تقدسگرا و موهوم پرست، نبود؛ بلکه: زندگی آفرین بود و طرفدار فلسفه و مبانی سیاسی زندگی محور و انسان محور بود در راستای زندگی آزاد و عادلانه، شاد و بهتر، برای همه انسانها.
از میان مجموعه اندیشهها و روش ها، فدائیان خلق ایران، اندیشه و روش انتقادگر مارکس را بعنوان مبانی و روش کار تحلیلی خود قرار داده بودند. با اینکه شناخت و فهم ما از نظریات مارکس کم دامنه بود ولی ما اندیشه و روش او را برگزیده بودیم.
فدائیان با بهره گیری از این اندیشه و روش انتقادی خلاق بود که مدام در حال بررسی و تحلیل و تعمق و بازبینی و بازخوانی و بازاندیشی اندر پراتیک سیاسی و تشکیلاتی و اندیشه های سیاسی خود بوده و پیوسته در صدد تغییر و بازسازی خود و پراتیک و اندیشه و روش سیاسی خود در بطن زندگی جوشان بودند. در پرتو این اندیشه و روش بود که، نه تنها سلاح بلکه هیچ چیز، برای ما مقدس نبود. نیست. حتی، انقلاب.
جریان فدائی به لحاظ فلسفه اندیشه سیاسی، یک نیروی مدرن سکولار چپ با آرمانهای سوسیالیستی بود. اما آشکارا باید پذیرفت که ساختار ذهن، زبان و افکار چپ ما، سیاستها و روشهای ما آغشته به افکار دینی- سنتی جامعه ایران و رادیکالیسم افراطی سیاسی بود.
ما خطاهای کوچک و بزرگ نظری و عملی در افکار، سیاستها، روشها، اشکال مبارزاتی و تشکیلاتی داشتیم، از یکسو نیروی مدرن بودیم با فکر و فرهنگ چپ اروپائی و از سوی دیگر حامل افکار و فرهنگ دینی سنتی. اما تقدس گرا و نیروی سنتی- دینی جامعه نبودیم.
جریان فدائیان بعنوان یک جریان چپ، علیرغم همه ایرادات فکری، سیاسی و تشکیلاتی، جزو آن نیروهای مدرن جامعه بود که تلاش میکرد از فکر و فرهنگ سنتی – دینی تاریخاٌ شکل گرفته و واقعا موجود در جامعه، فاصله بگیرد و از آن جدا شود.
اگر چه این مقاله جای پرداختن به این موضوع مهم نیست ولی جا دارد بطور مختصر بگویم که، اغلب خطاها و ایرادات (نظیر کشتن رفقا اسد و عبدالله پنجه شاهی)، ریشه در همان فکر و فرهنگ سنتی و عقب مانده در جامعه و میان جریان فدائی (ما) داشت که میکوشید ما را در سمت خود خواسته روانه کند. فدائیان باکی از این ندارند که وجود و حضور افکار سنتی در فکر و فرهنگ و سیاست مدرن خود را آشکارا به نقد بکشند. شناخت و نقد و انتقاد از فکر و فرهنگ و برنامه و سیاست خود و جامعه خود، از ارکان مبانی اندیشه فلسفی و سیاسی چپ ایران از جمله فدائیان خلق ایران است.
به نظر میرسد وجود نیرومند عناصر فکری و فرهنگ دینی - سنتی متعلق به دوران کشاورزی سنتی و زندگی عشیرتی قبیلهای در جامعه در حال گذار ما، سرمنشا مطلق گرائی، محدودیت ذهنی، خشونت و عقب ماندگی و مانع اصلی عمیق شدن و غنای عقل سکولار و انتقادی، آزادی، دیالوگ، دمکراسی و عدالت اجتماعی بوده است.
ما فرزندان زمان در حال گذار خود بودیم. ما تربیت شدگان جامعهای عمدتا سنتی بودیم. نسل ما، نسل جوان چپ ایران نتوانست خود و جامعه را از زیر بار سنگین فکر و فرهنگ دینی سنتی تاریخاٌ شکل گرفته به سمت ایدهآل های انسانی زمانه، رهبری کند.
وجود دیکتاتوری و سرکوب خشن، فقدان شرایط آزاد و دمکراتیک و گسست میان نسلهای سیاسی قبلی با نسل ما از عوامل تعیین کننده در به بند کشیدن پویایی افکار ما بود. مساله این نبود که فقط نسل ما چنین بود، نه. متاسفانه ساختار فکری و فرهنگی نسلهای پیشین تجددطلب چپ و میانه و راست جامعه ما نیز، آغشته به فکر و فرهنگ دینی – سنتی بود.
این عوامل، امکان دیالوگ و شکفتهگی مباحث نظری و سیاسی در میان نسل ما را از ما سلب می کرد. نیروی مذهب و سنت از یکسو و دیکتاتوری خشن شاه از سوی دیگر، موانع مهمی در برابر باروری ذهن ما و گشایش افقهای فکری نوین بود.
نیروهای سکولار چپ و میانه و راست، از جمله پایه گذاران سازمان ما، به وزن و نقش کلیدی دین و سنت در سیاست و اقتصاد جامعه و نیروی آن در بازدارندگی رشد فکری و فرهنگ سکولار و آزادیخواهانه پی نبردند.
گمان میکردیم اگر قدرت سیاسی به شیوه انقلابی و رادیکال عوض شود، فکر و فرهنگ دینی - سنتی از ساختارهای اساسی متشکله جامعه ما رخت بر میبندد. پیشینیان ما و ما، متوجه نبودیم که اقتصاد و ساختار اقتصادی یک جامعه و یک ملت را می توان ۵۰ ساله، زیر و رو و دگرگون کرد ولی فرهنگ یک جامعه و یک ملت را در ۲۰۰ سال نیز نمیشود دگرگون کرد.
نیروهای چپ رادیکال جوان جهان در دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی که همزمان با ما کوشیدند ایدهها و اسلوبهای حدوداٌ مشابه را در تعقیب آرمانهای خود پی بگیرند، بخش مهمی از اشکالات و ایرادات ما را نداشتند. اشکالات ما بیشتر بومی بوده و بومی است و ریشه در فکر و فرهنگ دینی- سنتی بومی دارد تا در فکر و فرهنگ مدرن چپ جهان. نقد تاریخ فدائیان خلق ایران بدون شناخت و نقد تاریخ و شرایط و مناسبات واقعا موجود در آنزمان درجامعه ایران، و بدون نشان دادن رابطه این تاریخچه با تاریخ معاصر ایران، و تاثیر متقابل آنها بر یکدیگر، نمیتواند نقد خلاق و انتقادی باشد.
موقعیت نیروهای مدرن و از جمله چپ ایران، از زمان انقلاب مشروطیت به این سو، مطابق مشخصههای درحال گذار جامعه ما از جامعه سنتی به جامعه مدرن، وضعیتی در حال گذار بوده و همه آنها بدون استثنا از تناقضات درونی محصول این دوره، رنج میبردند.
فدائیان و دیگر نیروهای چپ ایران اگر میخواهند بطور فعال و پویا در فرآیند تحولات سکولار دمکراتیک جاری در بطن جامعه کنونی ایران نقش موثر و هدایتگر داشته باشند، باید این تناقضات را درون احزاب و سازمانهای خود و در مناسبات فیمابین، برطرف کنند.
فدائیان با توجه به نگرش فلسفی و اندیشه انتقادی مارکسیستی خود، از بدو ورود مبارزه مسلحانه به عرصه پراتیک سیاسی و اجتماعی، نقد و انتقاد از مشی مبارزه مسلحانه را شروع کردند.
نظر صفائی فراهانی بعد از واقعه سیاهکل، دفاعیه عباس مفتاحی، سخنان عباس در زندان با نقی حمیدیان، نظریات جزنی، مباحث وسیع و گسترده انتقادی در زندان ها میان فدائیان، «جزوه جمع بندی سه ساله حمید اشرف»، انتقال بحث های زندان به سازمان توسط زندانیان، نامه حمید اشرف به تشکیلات در خرداد ۱٣۵۵، بحثهای درون زندان در سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵۶ میان فدائیان، جزوات ارسالی جمشید طاهری پور، نقی حمیدیان و مصطفی مدنی و نوشته فرخ نگهدار به سازمان، جزوه های «پیام دانشجو» در آذر ماه سال ۱٣۵۶ و «وظایف اساسی ما» و «بازهم درباره وظایف اساس ما» درسال ۱٣۵۷ که صریح تر از قبل راستای تغییر و تحول را نشان میدهند همه نمونه هائی از فرایند انتقادی از مبارزه مسلحانه در سمت تعدیل و اصلاح و تغییر و تحول نگرشها و سیاستها و روشهای اولیه با مضمون اهمیت دادن به نقش کلیدی تئوری در سیاست، تاکید بر نقش اندیشیدن و داشتن مغزهای اندیشمند در جنبش، تاکید بر کار سیاسی و صنفی، تاکید بر ارتباطات سازمان یافته با کارگران و زحمت کشان، و... است.
آقای نادری در کتاب خود حتی اشارهای هم به سه جزوه آخری ندارد چراکه با ادعاهای بی پایه او مبنی بر این که سازمان بعداز کشته شدن حمید اشرف توانائی خود را از دست داده بود و در چنبره ساواک گرفتار بود در تعارض است.
۲/ ۹– خاستگاه اجتماعی فدائیان
آقای نادری در پیشگفتار کتاب مینویسد: «آنچه برای نگارنده به هنگام تدوین اثر اهمیت داشت، بازیابی رخدادی است که برکنشهای سیاسی جامعه سایه انداخته بود و راهی را برای سرنگونی رژیمی دیکتاتوری و وابسته نشان می داد. بنابراین تمامی تلاش در این چارچوب متمرکز گردید». ص ۲۲
خوب اگر واقعا بازخوانی این رخداد برای پژوهنده اهمیت داشت، جمع بندی او از «بازخوانی رخدادی که بر کنشهای سیاسی جامعه سایه انداخته بود و...» چیست؟ همان اتهامات ناروا و خشنی است که فوقاٌ برشمرده شد؟
این «رخداد...» که نویسنده کتاب نه به نقد آن که به تخریبش نشسته است، رخدادی بود که از درون هزاران دانشگاهی و معلم و روشنفکر و هنرمند و دانشجو و کارگرِ انسان دوست و آزادیخواه و عدالتجو، زبانه کشید و بر کنشهای سیاسی جامعه تاثیر گذاشت و در مدت کمتر از ۷ سال علیرغم تحمل ضربات سنگین و کمرشکن به یک جریان سراسری با صدهاهزار هوادار در همه جای ایران و خارج ایران فرا روئید.
اوایل سال ۱٣۵۷ از میان جریانات سیاسی سکولار و ترقی خواه آن زمان مانند نیروهای وابسته به جبهه ملی داخل و خارج، حزب توده ایران و دیگر جریانات مشابه، سازمان چریکهای فدائی خلق ایران به بزرگترین جریان سیاسی کشور ایران بدل شده بود. اما علیرغم آن نویسنده کتاب کوشش می کند سازمان را به نیروی منزوی و از نفس افتادهای که در چنگ سازمان امنیت بود فرو بکاهد.
خاستگاه فدائیان خلق ایران، دانشگاهیان، دانشجویان، روشنفکران، معلمان، کارگران باتجربه و آگاه بود. سازمان چریکهای فدائی خلق ایران توسط همین نیروها تشکیل شده بود و مورد حمایت و پشتیبانی معنوی و مادی و انسانی همین نیروها قرار می گرفت و تداوم می یافت.
برخلاف ادعاها و اتهامات آقای نادری، روشنفکران، دانشگاهیان، معلمان، دانشجویان، کارگران، زنان و مردانی که هم موسسان اصلی جنبش فدائی، هم پشتیبان و هم ادامه دهندگان آن بودند، «گانگستر» نبودند، «کسب و کارشان مرگ» نبود بلکه انسانهای آگاه و آزادی خواه و عدالتجو و مبارزی بودند که بر علیه فکر و فرهنگ نیستی محور، و علیه سیاستهای استبدادی مرگ آفرین ستم کاران، استثمارگران و در راه ساختن جامعهای مبتنی بر آزادی، برابری، همبستگی اجتماعی و صلح، مبارزه می کردند.
آقای نادری درست می گویند انقلاب باتمام اهمیتاش، نزد ما اصالت نداشت. بلکه طریقی بود برای رسیدن به امور اصیلی نظیر زندگی آزاد، عادلانه، صلح آمیز، همبسته و شاد. اگر انقلاب، نتواند و در ایران نتوانست زندگی آزاد و عادلانه و پیشرفته و صلح آمیز را برای مرم و جامعه تامین کند، دست از انقلاب نیز می شوئیم.
اما متاسفانه آقای نادری دوست ندارد افکار و تاریخ ما آنگونه معرفی شوند که بودند بلکه از فدائیان خلق ایران «تقدیس کننده سلاح» می سازد و ازحمید اشرف، رهبر این تغییر و تحولات، چهرهای میسازد که گویا دلبستگیاش «چریکیسم بود» و «وابسته به کشورهای خارجی».
۱۰ - نگاه اجمالی به سیر حرکت سازمان
۱/۱۰- گذر از پراکندگی و هسته های پارتیزانی به سمت سازمان یافتگی و حزبیت
اولین نمونه برخورد نویسنده کتاب در ارائه «نقشی از سیمای چریکهائی فدائی خلق» در نام کتاب مشاهده میشود. واژه ها و مفاهیم «سازمان» و «ایران» را از اول و آخر «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» حذف کردهاند. گویا چیزی بنام «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» وجود نداشته است. چرا چنین کرده اند؟ شاید گفته شود که چریکهای فدائی خلق در آغاز کار با همین نام خود را معرفی کردند. این درست است ولی فقط بخشی از واقعیت و حقیقت است. البته در متن کتاب در برخی جاها واژه سازمان را برآن افزوده اند. ولی نام «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» حذف شده است.
این واقعیت دارد که واژه سازمان در ابتدا در نام «چریکهای فدائی خلق» نبود. بعدها در سال ۱٣۵۲ اضافه شد. فقدان واژه و مفهوم سازمان در ابتدای نام چریکهای فدائی خلق به این معنا نبود که نسل جوان چپ ایران که در دهه ۱٣۴۰ در صدها محفل و گروه متشکل شده بودند و بعداٌ بطور عمده در سازمان چریکهای فدائی خلق ایران متشکل شدند، اعتقادی بر حزب و حزبیت نداشتند. نسل ما، نسل دهه ۴۰ چپ ایران، حزب و حزبیت را قبول داشت. اما اینکه اول باید حزب تشکیل شود و یا مبارزه را آغاز و در پروسه حزب را ساخت، دومی را انتخاب کردند و منتظر تشکیل خودبخودی حزب نماندند.
جامعه ایران در دهه ۴۰ نیازمند حضور فعال و گسترده احزاب سیاسی بود. اما از یکسو احزاب و جریانهای سکولار نظیر جبهه ملی و حزب توده ایران حضور تشکیلاتی و سیاسی فعال نداشتند و شاه به آنها میدان نمیداد و از سوی دیگر سرشار از روشنفکران و نسل جوان جستجوگر و فعالی بود که مخالف دیکتاتوری، ظلم، استثمار، استعمار، طالب آزادی، خواهان عدالت و استقلال و خواهان فعالیت سیاسی - تشکیلاتی در این راه بودند.
در آن شرایط، بعد از کودتای ۲٨ مرداد و شکست دولت مصدق و جبهه ملی و حزب توده ایران، وجود دیکتاتوری خشن و سرکوبگر، فقدان حضور سیاسی و تشکیلاتی جبهه ملی و حزب توده در جامعه در دهه ۴۰، این فکر که حزب را در پروسه مبارزه می توان ساخت فکر خلاقی بود. نسل دهه ۴۰ از جمله نسل دهه ۴۰ چپ ایران، منتظر معجزه از طرف جبهه ملی و حزب توده و یا منتظر تشکیل خودبخودی و دترمینیستی تشکلهای صنفی و سیاسی نماندند.
علی اکبر فراهانی در دادگاه نظامی شاه می گوید: ... ما برای بدست آورن آزادیهای اولیه، برای بدست آوردن شرایط دمکراتیک که درآن شرایط، تمامی ملت از آزادیهای اولیه که آزادی بیان، انتقاد و مطبوعات از ابتدائی ترین آن است، به فکر ایجاد هسته های پارتیزانی بودیم».
نسل ما نسل دهه ۱٣۴۰، در شرایط بغرنج و سختی قرار داشت. از یک سو دیکتاتوری شاه بیداد میکرد، آزادی بیان و انتقاد و تشکل و تحزب در جامعه وجود نداشت، هر حرکت اعتراضی توسط رژیم سرکوب میشد از سوی دیگر بزرگان شکست خورده ما – جبهه ملی و حزب توده ایران - نمیتوانستند نسل ما را جذب کنند.
جهان، از یکسو در تب جنگ سرد می سوخت، از سوی دیگر از آسیا تا آفریقا، از اروپا تا آمریکا، از ویتنام تا ایرلند، از فلسطین تا بولیوی سرشار از جنبشهای اعتراضی، رادیکال آزادیخواهانه، عدالت جویانه و ضدامپریالیستی بود.
دهه ۴۰ صدها محفل و گروه مارکسیستی و غیرمارکسیستی بدون ارتباط تشکیلاتی با هم و بدون ارتباط با حزب توده و جبهه ملی تشکیل شده بود.
در دوران شکل گیری سازمان، هنوز ایده های پراکندهای، از جمله این ایده که چریک خود حزب است در میان بخشی از شکل دهندگان و آغازگران مبارزه مسلحانه وجود داشت. هنوز روشن نبود که مبارزه مسلحانه در چه اشکال سازمانی پیش خواهد رفت، بصورت پراکنده توسط افراد و گروههای کوچک یا در شکل سازمان یافته؟ تصور خام و ناپختهای از تشکیل سازمان، در سال ۱٣۵۰ هنگام وحدت گروه رفقا پویان و مسعود و عباس مفتاحی و... با رفقا حمید اشرف و صفائی و صفاری و... بوجود آمده بود که مانع کاربرد مفهوم سازمان در تعریف تشکیلات وقت میشد. واژه و مفهوم سازمان برای اولین بار سال ۱٣۵۲ مورد استفاده قرار گرفت.
رهبری وقت سازمان در سال ۱٣۵۲ تصمیم گرفت، جریان پراکنده چپ مارکسیستی مدافع مبارزه مسلحانه را در یک سازمان متشکل کند. و این گامی در جهت سازمان یافتگی بوده و در نطفهای ترین شکل خود بار حزبیت را با خود حمل میکرد. یکی از اختلافات مصطفی شعاعیان با رفقای سازمان در آن دوره همین موضوع بود.
واقعیت این است که فرایند حرکت سازمان از آغاز تا ۱٣۵۷ علیرغم فراز و نشیبهایش، در سمت پایان دادن به پراکندگی و حرکت به سمت سازمان یافتگی و حزبیت بود. من در پائین بطور فشرده به این موضوع خواهم پرداخت.
اما نویسنده کتاب واقعیت و حقیقت «رخداد» را که فرایندی در حال شدن و تغییر و تحول در سمت سازمان یافتگی و حزبیت بود، بر نمیتابد و کوشش میکند با دستکاری در فاکتها و ادعاهای بی پشتوانه، تصمیم از قبل گرفته شده مبنی بر تخریب تاریخ و سیمای سازمان چریکهای فدائی خلق ایران را قالبِ پژوهشگرانه بدهد.
۲/۱۰ – تثبیت و فراگیر شدن جریان فدائی و سمت گیری جدید سازمان
نویسنده کوشش میکند سازمان را در سال ۱٣۵۶ و ۱٣۵۷ به یک سازمان منزوی و از نفس افتادهای که سراپا زیر نفوذ و کنترل سازمان امنیت بود، فرو بکاهد. اما برخلاف ادعای او، واقعیت این است که سازمان در سال ۱٣۵۶ و اواسط سال ۱٣۵۷، بتدریج در مقایسه با دیگر نیروهای سیاسی سکولار و آزادی خواه جامعه، به بزرگترین جریان سیاسی کشور بدل شده و در یک قدمی تبدیل شدن به یک حزب سیاسی بزرگ و پرنفوذ در کشور قرار داشت.
این پروسه، بی پیشینه فکری و سیاسی و تشکیلاتی نبود. رهبری سازمان، متشکل از حمید اشرف، حمید مومنی، بهروز ارمغانی، بهمن روحی آهنگران، رضا یثربی، نسترن آل اقا، محمد حسین حق نواز از اواخر سال ۱٣۵٣، بتدریج گامهای مهمی درجهت فاصله گرفتن از عمل گرائی و اقدامات مسلحانه، و تاکید و توجه به نقش تئوری در سیاست و پراتیک و توجه به فعالیت های سیاسی و صنفی برداشت.
محک خوردن نظریات اولیه مبارزه مسلحانه در پراتیک سیاسی و اجتماعی، تجربه چندین ساله سازمان، جذب شدن نیروی و سیعی در سراسر ایران به جریان فدائی، توجه بسیاری از روشنفکران برجسته کشور به سازمان، حمایت بخش مهمی از نیروهای کنفدراسیون دانشجوئی خارج کشور از سازمان، همکاری «سازمانهای جبهه ملی - خارج کشور» با سازمان، نفوذ معنوی چشمگیر فدائیان در جامعه و میان مردم بخاطر فداکاریها، صداقت و جسارتی که رفقای ما در برابر دیکتاتوری و زورگوئیهای رژیم شاه از خود نشان داده بودند، بحثهای گسترده مابین فدائیان در زندان، آزادی تعداد قابل توجهی از کادرهای سیاسی باتجربه از زندان و پیوستن به سازمان، نفوذ فکری و سیاسی رفیق جزنی در زندان و درون سازمان، از جمله عواملی بودند که رهبری سازمان با توجه به آنها توانست، ازاواخر سال ۵٣، گام بلندی در جهات یاد شده بردارد.
برخلاف نویسنده که حمید اشرف و سازمان را به «گانگستریسم در ردای چریکیسم» و «تقدیس سلاح» و «تقلید» و... متهم می کند، رفیق حمید اشرف در نامه خود به تشکیلات در تاریخ ۲۰/٣/۱٣۵۵ به پارهای از مسائل اشاره میکند که سمت فرایند تغییر و تحول سازمان در آن محدوده زمانی را نشان می دهد.
البته اصل نامه طبق نوشته خود حمید به ۲ سال قبل بر میگردد.
حمید اشرف میگوید: «... ما نه تنها درصدد بازسازی امکانات سازمان بلکه درصدد پایه سازی نوینی برای سازمان هستیم... ما انتظار نداریم که سازمان پس از یک دوره تجدید سازمان و امکانات به وضعیت قبل از ضربات برگردد. ما قصد داریم با نوسازی تشکیلاتی براساس معیارهای تازه، سازمانی همگونتر، آگاهتر و نیرومندتر داشته باشیم... ما باید به وظایف خود به عنوان پیشگام تودهها پیش از پیش آشنا شویم و خودمان را از لحاظ سیاسی و تشکیلاتی برای به عهده گرفتن وظایفمان تدارک کنیم. همچنین در این دوره ضروری است که در رشد آگاهی عمومی مارکسیستی- لنینیستی درسطح سازمان تلاش کنیم. همچنین درجهت تحلیل مسائل تئوریک انقلاب ایران کار کنیم» ص۶۵۹.
آقای نادری، در مطلبی تحت عنوان «بازنگری در ساختار تشکیلاتی و خط مشی سیاسی، در ص ۶۰٨ کتاب، به سمت تغییر و تحول در ساختار و مشی سیاسی در سال ۱٣۵٣ اشاره کرده است.
این روند بعداز کشته شدن حمید و دیگر رهبران و کادرهای سازمان ضربه دید ولی متوقف نشد.
سازمان چریکهای فدائی خلق ایران بعد از گذر از طوفان ضربات اردیبهشت و تیر ۱٣۵۵تا اسفند ۱٣۵۵ که تمامی رهبران و بسیاری از کادرهای با تجربه و اعضای خود را ازدست داد، کارهای پایه گذاری شده در ۱٣۵۴ را با سرعت و در کیفیت نوینی ادامه داد.
بعداز کشته شدن صبا بیژن زاده و حسین چوخاجی و عباس هوشمند و کیومرث سنجری (علی) و دستگیری حسن فرجودی، به پیشنهاد هادی، در تاریخ حدود خرداد ۱٣۵۶مرکزیت جدیدی متشکل از احمد غلامیان (هادی)، محمد رضا غبرائی (منصور) و من، قربانعلی عبدالرحیم پور (مجید) تشکیل دادیم. از تابستان ۱٣۵۶ سازماندهی با مضمون فعالیت سیاسی و تشکیلاتی را بی آنکه مبارزه مسلحانه را کنار بگذاریم با جدیت و سرعت بی سابقهای شروع کردیم. از مقطع اوایل سال ۱٣۵۴به بعد؛ مبارزه مسلحانه، دیگر مفهوم و معنا و نقشی که در سال ۱٣۵۰ تا ۱٣۵۲ در سازمان پیدا کرده بود، نداشت.
٣/۱۰- جریان فدائی، نه تنها ایزوله نشده بود بلکه در مقایسه با دیگر نیروهای سیاسی سکولار و آزدایخواه کشور، به بزرگترین جریان سیاسی فرا روئیده بود.
سال ۱٣۵۷ - ۱٣۵۶ برخلاف ادعای نویسندگان کتاب، سال ایزوله شدن سازمان چریکهای فدائی خلق ایران نبود بلکه درست برعکس، سال گسترش ارتباطات و ارتقاع سازمان درجهت یادشده بود.
واقعیت این است که جریان فدائی، هیچ وقت منحصر به آن تعداد محدود متشکل شده در تشکیلات مخفی سازمان نبود. قبلا اشارتی به این موضوع شد که جریان فدائی از دل صدها محفل و گروه کوچک و بزرگ مارکسیستی موجود در سراسر ایران برآمد. تا ضربات سال ۱٣۵۵، ده ها گروه و محفل و هزاران نفر از هواداران سازمان بدون ارتباط تشکیلاتی با سازمان، در اقصی نقاط کشور در محیط کار و زندگی و تحصیل حضور فعال داشته و درصدد ارتباط با سازمان بودند.
یکی از ویژگی های جریان فدائی این بود که، ضمن اینکه سازمان مخفی داشت، جنبشی بود. طرفداران این جنبش بی ارتباط تشکیلاتی با سازمان مخفی، خود در محیط کار و زندگی و تحصیل فعالیت میکردند. افراد مستقل و خودبنیاد بودند و منتظر دستور سازمانی نمیماندند. گروهی که من به دلایلی به نام گروه قزوین (یا یثربی با مسئولیت کاظم) از آنها یاد میکنم تنها یک نمونه ازاین روند بود.
کاظم از پائیز سال ۱٣۵٣ از طریق بهروز ارمغانی با سازمان تماس داشته و بعد از مدتی مخفی شده بود. به دلیل ضربات وارده به یکی از تیمهای سازمان در سال ۵۴ او و رفقای پیرامونش با سازمان قطع شده بود. او به همراه تعداد قابل توجهی از رفقای قابل و توانمند که آنها هم از سال ۵۴ در ارتباط دیگری قطع رابطه شده بود، بعد از وصل بیکدیگر تحت مسئولیت کاظم خود را تجدید سازمان کرده و در اواسط ۵۶ مجدداٌ به سازمان وصل گردیدند . افراد مخفی این گروه در مدت دو سالی که ارتباطشان با سازمان قطع شده بود هرکدام شبکه گستردهای سازمان داده و فعالیتهای صنفی- سیاسی و تبلیغاتی موثری را در دانشگاهها و دبیرستانها، و محلات و بعضی کارخانجات در تهران، قزوین، زنجان، و... تدارک دیده بودند. براستی این گروه به تنهائی یک سازمان بود. بعد از برقراری مجدد ارتباط این رفقا با سازمان، امکانات ما در عرصه کار سیاسی و صنفی در کارخانجات و محلات کار و دانشگاها بطور چشم گیری وسعت یافت. انرژی جدیدی بر تنمان دمیده شد.
رحیم خدادادی، قاسم همدانی، یدالله سلسبیلی و علی میرابیون، همگی از کادرهای مخفی این گروه بودند. رحیم خدادادی درسال ۱٣۵٣ توسط بهزاد کریمی به بهروز ارمغانی و سازمان معرفی شده بود، و در یک درگیری در سال ۵۵ کشته شد. رفیق یدالله سلسبیلی عضو دیگر گروه نیز در ۱۰/۱/۱٣۵۷ (مدتی بعد از وصل مجدد گروه به سازمان) در یک درگیری خیابانی با مامورین شهربانی در قزوین کشته شد. علی میرابیون نیز در اصفهان در یک درگیری با مامورین از پای درآمد. او قبل از اینکه مخفی شود به تنهایی بانکی را در زنجان مصادره و پول آنرا در اختیار سازمان گذاشته بود.
ارتباط زنده یاد مجتبی مطلع سرابی که دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه اصفهان و ارتباطش از سال ۱٣۵۴با سازمان قطع شده بود در همان تابستان ۱٣۵۶ وصل شد. براستی مجتبی نیز همانند افراد گروه قزوین (کاظم، کریم، رحیم، یدالله و اصغر و قاسم)، به تنهائی یک شبکه ارتباطی بود. ما از طریق مجتبی و شبکهای که او درست کرده بود، در ارتباط با دانشجویان دانشگاه اصفهان و کارگران اصفهان و بویژه ذوب آهن و برخی از کارگران صنعت نفت در اهواز و آبادان و برخی از افراد در شهرهایی نظیر خرم آباد بودیم.
او تمام مدت علنی بود و کار مخفی می کرد. لازم است یادآوری کنم که زنده یاد مجتبی مطلع سرابی، اواخر سال ۱٣۵۶، بعداز اجرای قرار در اصفهان با یکی از اعضای سازمان و جدا شدن از او، درحالیکه اعلامیه های آرم دار سازمان و چند کتاب به همراه داشت، توسط مامورین ساواک دستگیر می شود. رفیق رابط و مخفی، سه روز بعد بی آنکه علامت سلامتی را کنترل کند، سرقرار مجتبی میرود ولی او سرقرار نمی آید. بعداز از تحقیق توسط رفیق طهماسب وزیری (عباس) روشن می شود که مجتبی دستگیر شده است. او بعد از تحمل شکنجه های فراوان و توجیه کار خود و گول زدن مامورین ساواک، حدود سه ماه بعد آزاد شد و به فعالیت خود به شکل دیگر ادامه داد. تعداد قابل توجهی از ما، زنده ماندمان را مدیون مجتبی هستیم. رژیم شاه نتوانست، او را از ما بگیرد. اما جمهوری اسلامی او را کشت. یادش بخیر.
زنده یاد صمد اسلامی دانشجوی دانشگاه علم و صنعت، فعال علنی سازمان در ارتباط با زنده یاد رحیم اسداللهی قرار داشت. این رفقا بعد از انقلاب هر دو عضو مرکزیت سازمان بودند و هر دو بدست جمهوری اسلامی اعدام شدند. دامنه فعالیت صمد اسلامی همراه با محمود نیز بسیار گسترده بود. ما از طریق صمد اسلامی با تعداد قابل توجهی از کارگران کارخانه های تبریز نظیر ماشین سازی، تراکتور سازی و سیمان سازی و..... دانشجویان تهران و تبریز ارتباط داشتیم. کار و فعالیت صمداسلامی جدا از کار و فعالیت گروه قزوین بود.
با توجه به شناختی که از مجتبی مطلع سرابی و صمد اسلامی داشتم، و با توجه به استعداد کم نظیر آنها، و نیز نظر به ارتباطات وسیعی که اینها با دانشجویان و نیز کارگران داشتند، پائیز سال ۱٣۵۶، ما از آنها خواستیم خانهای در اصفهان کرایه کنند و یک ماه آنجا باشند. آنها یکدیگر را نمی شناختند. حدود یک ماه طهماسب وزیری با این رفقا در باره چگونگی ارتباط با دانشجویان و کارگران و سازماندهی آنها و فعالیت صنفی و سیاسی کار کرد. من نظر به اهمیت موضوع، چندین و چندبار با این رفقا جلسه مفصل و طولانی داشتم. این رفقا حلقههای ارتباطی واقعا کم نظیری بودند که ما دنبالش بودیم.
دامنه فعالیت سیاسی و صنفی هواداران سازمان در آذربایجان بویژه در تبریز آنچنان گسترده بود که تعدادی از رفقای قزوین و هادی میرمویدی (بهمن) که از زندان آزاد شده و به سازمان پیوسته بود را در اواخر سال ۱٣۵۶ برای سر وسامان دادن کارها به تبریز اعزام کردیم.
البته این ارتباطات و فعالیتها فقط بخشی از ارتباطات و فعالیتهای یکی از شاخههای سازمان از مرداد سال ۱٣۵۶ تا اواخر سال ۱٣۵۷ است. من هنوز از روابط و فعالیتهای رفقا رحیم اسدالهی، هاشم، غلام حسین بیگی (عابد. حسین)، ملیحه سطوت (مریم)، حسین سلیمی (غلام)، ادنا ثابت (پری)، گلی آبکناری (لیلی)، علی میرابیون (حسین)، نادر، مرضیه تهیدست شفیع (شمسی)، و جعفر پنجه شاهی (خشایار) سخن نگفته ام.
این رفقا بجز غلام حسین بیگی و علی میرابیون که در تهران و در اصفهان کشته شدند، همه تا انقلاب زنده بودند و پلیس نتوانسته بود ردی از آنها بدست بیاورد.
لازم است اشاره کنم که حدود پائیز سال ۱٣۵۷، طهماسب وزیری (عباس)، اکبر دوستدار (بهرام)، مرضیه تهیدست شفیع (شمسی) و جعفر پنجه شاهی (خشایار) را که مقیم اصفهان بودند، جهت سروسامان دادن به کارها و سازماندهی هواداران سازمان در دانشگاه ها و کارخانه ها به اهواز اعزام کردیم.
گروه تحت مسئولیت بهروز سلیمانی در سنندج در ارتباط مستقیم با سازمان قرار داشته و به عنوان متشکلترین گروه کردی در سنندج در ماههای قبل از انقلاب، تقریباٌ در تمامی حوادث کوچک و بزرگی که در آنجا بر علیه حکومت شاه به وقوع میپیوست نقش داشت. هنوز خوشبختانه شاهدانی ازآن دوره برای گواهی در میان ما هستند.
از اواسط ۱٣۵۵ تا بهمن ۵۷ فقط یکی ازتیمهای سازمان حداقل از ۱۱ حادثه خطرناک در جریان فعالیتهای روزمره خود در شهرهای مختلف جان سالم به در بردند. سه مورد از این حوادث بعنوان در گیری مسلحانه با مامورین شهربانی، ژاندارمری و ساواک در قزوین و بستان آباد و تبریز در خاطره سازمان به ثبت رسیدهاند. در موارد دیگر رفقا بدون استفاده از سلاح توانسته بودند مامورین را ناکام و جانِ سالم بدر برند. خوشبختانه شاهدان این وقایع نیز هنوز زنده و با ما هستند.
درفاصله ای که آقای نادری کار سازمان را پایان یافته اعلام میکند (بعداز ضربات ۵۵ تا انقلاب) فقط یکی از تیمهای سازمان با موفقیت ۱۰ فقره عملیات موفق بدون درگیری در تهران، تبریز، قزوین و زنجان به انجام میرساندکه شامل ۵ مورد مصادره بانکها بود، که در آخرین مورد آن یک میلیون و دویست هزار تومان به دست میآید که تا آنزمان بیشترین مقدار پولی بود که سازمان از یک مصادره بانک حاصل کرده بود. ۵ مورد دیگر این اقدامات به اصطلاح آن زمان خصلت تبلیغی مسلحانه داشتند. آقای نادری در وقایع نگاری خود صرفا بیک مورد از اقدامات اشاره و ترجیح میدهد برای اثبات ادعای خود مبنی بر تمام شدن کار سازمان بعد از سال ۵۵ در مورد بقیه سکوت کند.
۴/۱۰ - سازمان در سال ۱٣۵۶ و ۱٣۵۷ در چنگ نفوذی های ساواک نبود
این واقعیت ندارد که از بعداز ضربات سال ۱٣۵۵ و در طول سالهای ۱٣۵۶ و ۱٣۵۷، سازمان امنیت، از طریق نفوذ، بر سازمان مسلط بود. این نیز واقعیت ندارد که در طول سالهای ۱٣۵۶ تا ۱٣۵۷«پلیس بر چریک تفوق یافت». اغلب اقدامات فوق که فقط بخش کوچکی از فعالیتهای سیاسی و تشکیلاتی بخش ما بود در همین سال ۱٣۵۶ انجام گرفت. کیانوش توکلی (مسرور) که بعد از آزادی از زندان با سازمان ارتباط داشت ولی زندگی علنی داشت، یکی از مراکز مهم و کلیدی ارتباط تلفنی من و حسن غلامی (هادی) و رضا غبرائی (منصور) از تابستان ۱٣۵۶ تا انقلاب بود. سازمان امنیت با همه دم و دستگاهاش از این مرکز کلیدی خبر نداشت و نتوانست هیچ گونه ردی از آن بدست بیاورد. ساواک باز هم در نابودی سازمان شکست خورده بود.
برخلاف ادعای بی اساس نویسنده که کوشش می کند، سازمان را در سالهای ۵۶ و ۵۷، از کار افتاده، ناتوان، بی تجربه و تحت نفوذ ساواک جلوه دهد، فدائیان باقی مانده بعد از ضربات سال ۱٣۵۵، فشرده تجارب چندین ساله را داشتند.
علاوه براین اقدامات فوق، در اواسط سال ۵۶، شاخه های رضا غبرائی و احمد غلامیان توانستند با تعدادی از کادرهای باتجربه و توانا که از زندان آزاد شده بودند نظیر هادی میرمویدی (بهمن)، علی اکبر شاندیزی (جواد)، مهدی فتاپور (خسرو)، اکبر دوستدار (بهرام)، فرخ نگهدار (صادق)، علی توسلی (حسن)، هیبت معینی (همایون)، پرویز نویدی و... ارتباط بگیرند، آنها را درجریان مسائل و مشکلات سازمان قرار بدهند و آنها را برای شروع فعالیت در تشکیلات مخفی فرا بخوانند. این کار با استقبال آنها مواجه شد.
ارتباط با این رفقا، شبکه ارتباطی و امکانات سازمان و کیفیت کار سازمان را وسعت و کیفیت جدیدی بخشید. هادی میرمویدی، علی اکبر شاندیزی، اکبر دوستدار و مهدی فتاپور اواخر پائیز ۱٣۵۶ به تشکیلات مخفی پیوستند. مهدی فتاپور به تنهائی شبکه های دانشجوئی متعددی را سازمان می داد. او نه تنها این شبکهها را ادراه میکرد بلکه در صدد ایجاد یک سازمان علنی نیز بود. فرخ نگهدار (صادق)، صبا انصاری، علی توسلی (حسن)، هیبت معینی (همایون) حدود مهر ۱٣۵۷ به تشکیلات پیوستند.
در ضمن با بخش دیگر کادرهای سازمان نظیر جمشید طاهری پور، نقی حمیدیان، مصطفی مدنی، بهزاد کریمی، حسن پوررضای خلیق (بهروز خلیق) و اصغر سلطان آبادی (کیومرث) و امیر ممبینی و... که هنوز در زندان بودند بنحوی تماس داشتیم.
نوشته های تحقیقی و نظری برخی از آنان از جمله نوشته های مشترک نقی حمیدیان و مصطفی مدنی، نوشته فرخ نگهدار و نوشته جمشید طاهری پور در درون سازمان مورد مطالعه و بحث اعضای سازمان بود.
- درعین حال سازمان از حدود آبان سال ۱٣۵۵ با رفقا اشرف دهقانی و حرمتی پور تماس تنگاتنگ داشت. این رفقا کمک فراوان و موثری به سازمان کردند.
- حدود مرداد سال ۱٣۵۷ رفقا محمد دبیری فرد (حیدر)، یوسف و حسن که در خارج کشور فعالیت سازمانی داشتند به ایران آمدند. بعداز دیدار و تبادل نظر مفصل با رفقا بویژه با حیدر، این رفقا جهت پیشبرد کارها با موفقیت به خارج برگشتند. بعد از برگشت، ارتباط ما با رفقا فشردهتر و بیشتر شد. این رفقا امکانات وسیعی در اختیار سازمان قرار دادند.
- فروردین سال ۱٣۵۷ رضا غبرائی، جهت دیدار با رفیق اشرف دهقانی و حرمتی پور و حیدر و دیگر رفقا و هماهنگی بیشتر فعالیتهای داخل و خارج کشور به اروپا اعزام شد که با موفقیت بازگشت.
- سازمان عملیات متعدد و مهمی از سال ۵۶ تا اواخر ۵۷ با موفقیت به انجام رساند.
و این درحالی بود که ساواک حتی در آن شرایط بحرانی، بشدت دنبال ضربه زدن به سازمان بود. یکی از تیم های شاخه محمدرضا غبرائی (منصور) در تاریخ ٣/٣/۱٣۵۷ در شهر کرج ضربه خورد و رفقا سلیمان پیوسته و رفعت معماران کشته شدند. رفیق یدالله سلسلبیلی در فروردین ۱٣۵۷ دریک درگیری کشته شد.
سازمان امنیت شاه حتی در بحرانیترین شرایط نیز کاری بکار آخوندها نداشت، دربدر بدنبال چریکها و ضربه زدن به ما بود. باید به آقای نادری گفت که، این نفوذیهای ساواک کجا بودند که نتوانستند این همه ارتباطات و اقدامات در داخل و خارج کشور را کشف کنند. البته آقای نادری از مسائل مربوط به سال ۱٣۵۶ و ۱٣۵۷ اطلاعاتی ندارد. چرا؟ چون که سازمان امنیت رژیم شاه اطلاعاتی از درون مرکزیت و درون تشکیلات مخفی سازمان نداشت. سازمان امنیت شاه از سال ۱٣۵۶ تا بهمن سال ۱٣۵۷ نه تنها نتوانسته بود بر رهبری سازمان و تشکیلات سازمان نفوذ کند بلکه به هیچ عنوان به هیچ یک از این اقدامات برشمرده که فقط بخشی از اقدامات سازمان بود دسترسی نداشت. البته من سالها قبل بخشی از مسایل مربوط به سال های ۱٣۵۴و ۱٣۵۵ را در یک مصاحبه با نشریه «سازمان اتحاد فدائیان خلق ایران» توضیح داده ام.
۵/ ۱۰- تلاش برای اصلاح و تغییر ساختار سازمان از ۱٣۵۴ تا ۱٣۵۷
سال ۱٣۵۶ واوایل ۱٣۵۷ برخلاف نظر نویسنده کتاب، سازمان به لحاظ داشتن کادرهای سیاسی با تجربه و به لحاظ امکانات مالی، انتشاراتی و سازماندهی پخش اعلامیه های سیاسی، ارتباط با هواداران به لحاظ کار سیاسی و تبلیغی درکارخانهها و نیز داشتن سلاح، در یکی از بهترین موقعیت های خود بعد از ضربات سال۱٣۴۹ و ۱٣۵۰ قرار داشت. ما در نیمه دوم سال ۱٣۵۶ بویژه سال ۱٣۵۷ در بسیاری از کارخانه های بزرگ و کوچک شهرهائی نظیر تهران، تبریز، اصفهان، زنجان، قزوین، مشهد، آبادان و اهواز از طریق طرفداران سازمان، ارتباط و حضور سیاسی فعال داشتیم.
در اواخر سال ۱٣۵۶و بهار ۱٣۵۷ ما در صدد تغییر ساختار و تعداد مرکزیت سازمان بودیم. قرار بود یک شورای سیاسی و یک شورای تشکیلاتی تشکیل دهیم و یکی از رفقای شورای سیاسی، درعین حال عضو شورای تشکیلاتی و رابط این دو شورا باشد. ترکیب این دو شورا، شورای مرکزی سازمان را تشکیل می داد.. درطرح مذکور، علاوه بر احمد غلامیان و محمد رضا غبرائی و من (مجید عبدالرحیم پور) ، رفقا علی اکبر شاندیزی (جواد) ، مهدی فتاپور (خسرو)، اکبر دوستدار (بهرام)، مهدی میرمویدی (بهمن)، فرخ نگهدار (صادق)، اصغر جیلو (کریم)، اکبر عسکرپور (کاظم) ، رحیم اسدالهی (علی چریک) و... مد نظر ما بودند . قبل از اجرای این طرح و رسمیت یافتن آن، اکثر رفقای یاد شده به اشکال گوناگون در مباحث و سیاست گذاری و تصمیمات شرکت داشتند.
کادرها و اعضای سازمان با چنین دیدی به شهرهای بزرگ صنعتی و کارگرنشین اعزام میشدند. اگرچه در این مطلب نمی توان به این مسائل پرداخت ولی لازم است تاکید کنم که نطفه های اولیه این ایدهها و این اقدامات نیز در زمان حمید اشرف درسال ۱٣۵۴ شکل گرفت.
سازمان از اوایل سال ۱٣۵۴ میرفت که خود را در زمینه ساختار سازمانی و خط مشی سیاسی بازسازی کند. فقط اشاره وار بگویم که یکی از نتایج مباحث جلسات تابستان سال ۱٣۵۴ ، تهیه و انتشار یک نشریه خبری سیاسی بنام «نبرد خلق کارگران و زحمتکشان» بود . قرار بود تیمهای کارگری با وظیفه فعالیت و سازمانگری در عرصه کار صنفی و سیاسی در کارخانهها تشکیل شود. بعنوان نمونه ، من در پائیز سال ۱٣۵۴ مسئول دو تیم کارگری و آموزشی با این مضمون شدم. یکی از اعضای تیم ما، کارگر متخصص در کارخانه توشیبا بود. گلرخ مهدوی عضو دیگر تیم ما در یک موسسه تولیدی کار میکرد. رفیق کارگر متخصص، آذربایجانی بود و در ضربات شاخه ما که تحت مسئولیت رفیق بهروز ارمغانی بود در اردیبهشت سال ۱٣۵۵ کشته شد. متاسفانه من نام او را نتوانستم پیدا کنم.
متاسفانه بدلیل دستگیری بهمن روحی آهنگران و تداوم ضربات، سازمان نتوانست بیش از یک شماره از آن نشریه را منتشر و دیگر کارها در این زمینه را ادامه دهد. به احتمال قوی، نسخه ای از این نشریه در میان اسناد سازمان امنیت موجود است.
از جمله مسائل مهمی که در زمان حمید اشرف در سال ۱٣۵۴ مطرح بود، تغییر ساختار رهبری و مکانیزم تصمیم گیری بود. بحث این بود که ساختار سازمان را بگونه ای باید تغییر دهیم که کادرها و اعضای سازمان بتوانند در مباحث و شکل دادن سیاستها و تصمیم های رهبری مشارکت داشته باشند. ما درسال های ۱٣۵۶ و ۱٣۵۷ این ایده ها را با کیفییت جدیدتری ادامه دادیم .
۱۱ - از منظر نگرش فکری و فرهنگی دینی- سنتی خشونت زا، نمی توان به نقد خشونت نشست
روشن است که سازمان ما و تک تک فدائیان مرده و زنده، از رهبران تا اعضای سازمان، باید از نظر فکری و سیاسی و تشکیلاتی و پراتیکی و روابط بیرونی درونی، بازخوانی و نقد شویم .
آقای نادری و موسسه مربوطهِ که فدائیان را بخاطر کاربست شیوها و اشکال خشونت آمیز در بیرون و درون خود، مورد حملات تند و تخریبی قرار میدهند چرا مبانی خشونت و شکنجه در دوران شاه و مبانی فکری و فرهنگی خشونتزای جمهوری اسلامی را که حتی قانون اساسی خود را آشکارا نقض می کند، مورد پژوهش قرار نمی دهند؟
آیا کسی یا کسانی که اوراق بازجوئی کشته شدگان زیر شکنجه و شلاق و حتی ارواح کشته شدگان زیر شلاق و شکنجه را بنحو خشن و بی سابقه و بی هیچ احساس انساندوستانه مورد بازجوئی مجدد قرار میدهند، میتوانند نقاد افکار و روشها و اشکال مبارزاتی آلوده به خطاهای بزرگ و کوچک دوران پیدایش سازمان چریکهای فدائیان خلق ایران باشند ؟ جواب من منفی است .
در جامعه ما با زبان و روش سنتی خشونتزا، نمیتوان خشونت را به نقد کشید. برای به نقد کشیدن خشونت، باید از جغرافیای زبان خشونت آمیز فراتر رفت. باید از بیرون و از منظر مبانی عقلانی و اندیشهای انتقادی، آزادیخواه، دمکرات و عدالت جو و از منظر مبارزات مسالمت آمیز و اخلاق جدید، زمینههای فکری و فرهنگی و تاریخی و اقتصادی و اجتماعی خشونت در جامعه ایران را مورد نقادی قرار داد.
فدائیان کتمان نکرده اند و نمیکنند که در مسیر مقاومت و مبارزه علیه تحجر و ظلمت و بی عدالتی و استبداد در راه آزادی و پیشرفت و عدالت اجتماعی و زندگی بهتر برای همگان، خطاهای بزرگ وکوچک، کارهای خوب و بد از جمله کاربست مبارزه مسلحانه، فراوان داشتند اما، گام بگام هرجا که متوجه شدند فکرشان، برنامه و سیاستشان روششان، اشکال مبارزاتی شان و اعمالشان دچار انحراف و ایراد کوچک و یا بزرگ، اساسی یا فرعی شده است و از مسیر آزادی و عدالت و پیشرفت و زندگی بهتر برای مردم ایران، خارج شده و یا میشود، با صداقت و دقت و با تلاش شبانه روزی، همانقدرکه در وسع و توانائی عقل و اندیشهاشان بود به برطرف کردن آن کمر همت بسته اند.
براستی آیا پژوهندگان جمهوری اسلامی حاضرند، در یک سلسله مناظره تلویزیونی با شرکت فدائیان، در یک شرایط آزاد - دمکراتیک و امن و با نظارت مردم و نهادهای حقوق بشری، در باره تاریخ و سیمای فدائیان و سیما و تاریخ ولایت فقیه به گفتگو بنشینند؟ اگر جواب منفی است چرا ؟ مگر نه این است که آنان تاریخ فدائیان را و سیمای فدائیان را مورد پژوهش قرار دادهاند؟ بفرمایند این گوی و این میدان. بیایند، چشم در چشم در برابر دیدگان شهروندان جامعه ایران، هم تاریخ و سیمای ما را با مردم ایران درمیان بگذاریم، هم تاریخ و سیمای جمهوری اسلامی و ولایت فقیه و زمامدران آنرا. فدائیان چیزی برای پنهان کردن از مردم نداشتند و ندارند .
ما از مردم انتظار فراموش کردن خطاهای خود را نداریم. چرا که اگر فراموش کنند، ممکن است، آن خطاها دوباره تکرار شود و این بار درشکل دیگر .
و ما نمی خواهیم خطاهایمان تکرار شود. چرا ؟ چون مردم خود و میهن خود را دوست داریم و می خواهیم با درس گرفتن ازخطاهای خود و با فاصله گرفتن از آنها به مردم و جامعه و میهن خود بیشتر و بهتر از قبل خدمت کنیم.
آیا زمامداران جمهوری اسلامی و «موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» ؟ حاضر هستند، اسناد مربوط به کشته شدگان دوه دهه اول انقلاب و کشتار دسته جمعی سال۱٣۶۷ و پرونده قتلهای زنجیرهای و تصمیم گیرندگان و مجریان اصلی آنها را با مردم ایران در میان بگذارند و در اختیار پژوهشگران مستقل و آزاد و آزادیخواه قرار بدهند؟
راستی چرا اینها را مورد پژوهش قرار نمی دهند؟ مگر اینها جزو اسناد تاریخ ایران نیستند؟
*****
نکته های فراوان در کتاب وجود دارد که می توان درباره آنها سخن بسیار گفت و نوشت ولی یک نوشته برای پرداختن به این همه نکات مهم، تنگ است و مناسب نیست. شاید بتوانم در مقاله دیگر و فرصت دیگر، به این نکات مهم بپردازم .
اما در خاتمه می خواهم نکته دیگری را که بسیار مهم است، بنویسم.
۱۲ - تراژدی حمید و اسد!
درباره اسد و عبدالله چه می توان گفت. با چه روئی، چه اندیشه ای، چگونه می توان از این تراژدی سخن گفت و چگونه می توان قلم راند؟ این تراژدی را حتی با قرائت های رفیق پویان و رفیق احمدزاده و رفیق جزنی از مبارزه مسلحانه نمی توان توضیح و توجیه کرد.
زبان در کامم نمی چرخد و قلمم از تازش و نفس می افتد.
زبان در کام، قلم در قلمدان، عرق در پیشانی، پلکها بر هم می نهم.
علامت سلامتی را بر دیوار یکی از خیابانهای نزدیک میدان فوزیه تهران نقش می کنم، سر قرار حمید اشرف می روم. قرار، ساعت ۴ بعدازظهر، خیابان خوش، سمت راست بطرف جنوب.
وسط راه قرار، نزدیک چهارراه ۲۴ اسفند، گلرخ را در وانت باری می بینم با لباس شاد، همراه راننده. هنوز باور نمی کنم که گلرخ است. فکر می کردم، گلرخ دیگر نیست. آیا او کشته نشده است؟ آیا او هنوز زنده است؟ آیا او در چنگ پلیس نیست؟ مگر نه اینکه شاخه ما ضربه خورده است و اکثر افراد شاخه ما کشته شده اند؟ و ما مانده ایم، بی ارتباط با سازمان. سریع در چشم بهم زدنی، دور و برش را ورانداز و چک می کنم، شاید چنگ پلیس باشد، ولی خبری نیست. وسط خیابان می پرم، جلو وانت بار را می گیرم. خودش است. گلرخ است. زنده است. زنده باشد. دیگر مهم نیست که چه اتفاقی خواهد افتاد، هرچه باداباد. گلرخ با رخ همیشه خندانش پائین می پرد، در آغوشم می گیرد وسط خیابان، پیش چشم مردم، و قطرات اشک، از چشمان همیشه نگرانش، آرام و بی صدا باریدن آغاز می کند و می گوید مهدی رفت. مهدی فوقانی شوهرش را میگوید. او اولین مسئول من بود. محمد رفت، بهروز ارمغانی را می گفت، بهروز، رفیق من، دوست من، مسئول گروه من، معلم زندگی من، رابط سازمانی من، مسئول شاخه سازمانی من و رهبر سازمانی من بود. اسماعیل رفت، اسماعیل عابدینی را می گفت. هم تیم من و گل رخ بود. اصغر رفت، رفیق آذربایجانی را می گفت که در تیم ما بود. چه زیبا و با شکوه است آن لحظه. راننده نهیب می زند. لحظهای دیگر بخود می آئیم و سوار ماشین می شویم. راننده وانت بار، راه می افتد. او یثربی بود. بعداٌ فهمیدم. در حالیکه، پلکهایم درهم و غرق در قطرات اشک است، زانوی غم در بغل می گیرم، به گلرخ، به یثربی می گویم، این پیام را به حمید برسانید. کدام پیام را؟ با اشاره، از «اسد» و «عبدالله»، سخن می گویم. به او بگوئید، مردم می گویند: تهمتن، چرا؟ چون شد این کار زشت؟
بعد از چرخش فراوان در خیابانها و قرار و مدار پیاده می شوم. و خانه حسین، گیله مرد بزرگ لاهیجانی میروم. خانه او پناهگاه من بود در آنروزهای سخت و دربدری. زنده است. زنده باشد. عسگر حسینی ابردهی، او را بمن معرفی کرده بود. یادش گرامی باد.
خبر را، گلرخ، زودا زود، با چشم گریان و رخ پژمرده، به حمید می رساند.
تهمتن، برمی خیزد، تن از یال و کوپال بر می کند، سر به پائین می اندازد، بر زمین مینشیند، خاک بر سر می ریزد، خروشان و نالان، به فردوسی پناه می برد و می گوید که:
چرا آمد این پیش کامد مرا بکشتم جوانی به پیران سرا
بریدن دو دستم سزاوار هست جز این خاک تیره مبادم نشست
چه گویم چو آگه شود مادرش چه گونه فرستم کسی را برش
چه گویم چرا کشتمش بی گناه ، چرا روز کردم بر او بر سیاه
براین تخمه سام نفرین کند همه نام من پیر بی دین کند
تهمتن همراه سرداران سر بدار - حسن نوروزی، خشایار سنجری، یوسف زرکار، احمد غلامیان (هادی) و سیامک اسدیان (اسکندر)- به سوی مادران داغدیده و مردم رنج دیده ایران می روند، در برابرشان زانو می زنند و طلب بخشایش می کنند.
و فدائیان خلق ایران،آنان که زنده ماندهاند و هنوز به انسان، به آزادی انسان و عدالت میاندیشند و پیکار میکنند در برابر مادران و پدران و ایرانیان و جهانیان، در برابر انسان که، زندگی وادامه حیات، جزو ابتدائیترین حقوقشان است، زانو می زنند و سر تعظیم فرو میآورند که فراموش نکنید خطای ما را، اما به بخشید ما را.
|