در ستایش انسانهائی که دوستشان داشتم و نکوهش منتقدان
جعفر بهکیش
•
بارها به این مسئله فکر کرده ام که چرا دوستانی مثل آقای علی اکبر شالگونی که چنان از همکاری اکثریت با نهادهای امنیتی مطمئن هستند، در مقابل پیشنهاد من سکوت کرده اند؟ شاید گمان می کنند که کاسه ای زیر نیم کاسه است و یا شاید نگران هستند که با باب شدن چنین بررسی هائی، سازمانهای دیگر سیاسی (از جمله راه کارگر، اقلیت، مجاهدین و ...) نیز مجبور باشند در مقابل اعمالی که انجام داده اند پاسخگو باشند؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۰ فروردين ۱٣٨٨ -
٣۰ مارس ۲۰۰۹
در شهریور ۶۰ به مشهد بازگشتم، از یک سو خط مشی سازمان اقلیت قانعم نمیکرد و از طرف دیگر پذیرفتن سیاست و ایدئولوژی سازمان اکثریت نیز برایم دشوار بود. چند روزی بود که به مشهد بازگشته بودم. محسن و محمد علی برادران کوچکترم که با اقلیت کار می کردند، علیرغم خطری که دور سرشان چرخ می زند، هنوز در خانه مانده بودند. چند نفر از دوستانشان دستگیر شده بودند و بهنام و بهمن رهبر که دوست و همکلاسیهای علی و محسن بودند را در همان روزها اعدام کرده بودند.
اولین اقدامم این بود که آنان را راهی کنم. محمد رضا در همان روزها به مشهد آمده بود، محسن را به همراه او راهی تهران کردم. اما به دلیلی که در خاطرم نمانده امکان آن نبود که علی را نیز با آنها راهی کنیم. علی در مشهد ماند. در جستجوی محلی بودم تا او بتواند چند روزی را سپری کند تا امکان رفتن به تهران برایش فراهم شود. یکی از دوستان قدیمی ام را پیدا کردم و از او خواهش کردم که علی را چند روزی در خانه اش جا بدهد. علی را که جابجا کردم به خانه آمدم، در اوایل شب، کمیته به خانه ریخت و در جستجوی علی و محسن بودند. آنان را نیافتند و مرا را دستگیر کردند. ماموران از کمیته قلعه ساختمان بودند و در راه بازگشت به کمیته به خانه زنده یادان بهنام و بهمن رهبر هجوم آوردند تا مراسم ختمی که خانواده آنها به طور خصوصی برگزار کرده بودند را بر هم زنند.
شب را در کمیته قلعه ساختمان ماندم و حسابی کتکم زدند. فردایش مرا به کمیته مرکزی مشهد منتقل کردند. گفتم که اکثریتی هستم ولی فعالیت سیاسی ندارم. پس از یک ماه و چند روزی سازمان اکثریت تائید کرد که من هوادار اکثریت هستم و آزادم کردند، از محمود سئوال نکردم که آیا او اقدامی انجام داده بود یا نه، اما می دانستم که یکی از مسئولین شاخه خراسان از دوستان خانوادگی ما بود و اگر مادرم از او می خواست که برایم تائیده بدهند، او هر چه از دستش بر میامد انجام می داد. وقتی که آزاد شدم از طریق دوستانی که از کادرهای اکثریت در مشهد بودند دانستم که مسئولین تشکیلات با برخی از آنان تماس گرفته و از گرایش و روابط سیاسی ام پرس و جو کرده بودند. از زندان که آزاد شدم، چند روزی را در مشهد ماندم و پس از دستگیری منصوره (فکر می کنم در اوایل آذر ماه) عازم تهران شدم. نگران بودم که دنبال من هم بیایند، چون در بازجوئیهایم اسمی از منصوره نبرده بودم.
چند روزی از آمدنم به تهران نگذشته بود که از طرف محسن و علی پیغامی به محمود و من رسید که می خواهند ببینندمان. می دانستیم که حتما مسئله ای پیش آمده است. محمود بلافاصله در تکاپو افتاد که مکانی را برای مخفی کردن محسن و علی بیابد. به من گفت به دیدن آنها بروم و به طوری که کسی خبردار نشود، با آنها قراری بگذارم تا ترتیب جابجائی آنها را بدهیم. به خانه یکی از اقوام رفتم، آنها از چند و چون مسئله و مشکلات محسن و علی آگاه بودند، اما احتمالا تمایلی نداشتند که ماندن در خانه اشان را به آنها پیشهاد کنند. در یک فرصت مناسب به محسن و علی گفتم که در فلان ساعت به سر قرار بیایند و در مقابل اقوام به آنها گفتم که متاسفانه امکانی برای مخفی کردن آنها ندارم.
محسن و علی را همان بعد از ظهر سر قرار دیدم و به خانه محمود بردم. آپارتمانی دو خوابه بود در نزدیک میدان توحید. محمود مسئله مخفی کردن محسن و علی را به سازمان اکثریت گزارش داده بود که اگر اشکالی امنیتی به وجود می اورد از فعالیتهای خود کم کند، از طرف سازمان اکثریت با این کار مخالفتی نشده بود.
محسن و علی تا خرداد ۶۱ توسط محمود نگهداری شدند. از بودن محسن و علی در خانه محمود هیچکس جز یکی دو نفر از مسئولین اکثریت، محمد و زهرا و پدر و مادرم و برخی از دوستان نزدیکمان خبر نداشتند. اگر مهمان ناشناسی میامد، باید محسن و علی زیر تخت پنهان می شدند. چه زندگی دردناکی را به آنها تحمیل کرده بودند. کار محسن و علی در آن مدت مطالعه و بحث بر سر مسائل سیاسی بود و بازی کردن با آزاده دختر محمود. آنان نمی توانستند که از خانه خارج شوند، چون همسایه ها شک می بردند. نمی دانم که این همه رعایت مسائل امنیتی لازم بود؟
هر یکی دو هفته یکبار هم محمد و زهرا برای سر زدن به علی و محسن و اطلاع از وضعیت آنها و صحبت در چگونگی وضعیت آنها به خانه می آمدند و یا من قراری را با آنها در خیابان اجرا می کردم. آخرین باری که محمد را دیدم، در خیابان آزادی بود، دو سه روزی قبل از آنکه توسط ماموران جمهوری اسلامی ترور شود. در مورد وضعیت محسن و علی یک ساعتی صحبت کردیم. این آخرین دیدارم با محمد بود. پس از قتل محمد تماس هایمان با زهرا ادامه یافت.
محمود با برخی از مسئولین اصلی سازمان اکثریت دوستی نزدیک داشت. زنده یاد علیرضا اکبری شاندیز از جمله آنها بود. علیرضا هر چند هفته یکبار به خانه محمود می آمد و تا پاسی از شب میماند و از هر دری از جمله در مورد وضعیت محسن و علی و نگرانیهای موجود سخن می گفتیم. محسن و علی هم در این شب نشینی ها شرکت داشتند. حضور آنها از علیرضا مخفی نگهداشته نمی شد. علیرضا می دانست که محمود به شکلی مداوم با محمد و زهرا در تماس است، می گفت بیش از آنکه نگران محسن و علی باشد (چون به نظر می رسید آنها پهلوی محمود جای امنی داشتند)، باید نگران زهرا، شهین و محمد باشد. یکی دوبار هم انوشیروان لطفی برای صحبت در مورد وضعیت منصوره در زندان مشهد و وضعیت محسن و علی در تهران به خانه آمد. آنها بالاخره برای منصوره تائیده دادند که از اکثریت هواداری می کند.
درست است که در همان زمان سازمان اکثریت در نشریات خود از قلع و قمع ضد انقلابی ها سخن می گفت و یا می گفت که حساب رهبران این گروهها را از اعضای ساده و هواداران آن باید جدا کرد و یا از اعضا و هواداران می خواست که هر گونه تحرک مشکوک ضد انقلابی را به سپاه و سازمان خبر دهند، اما مگر محمد، زهرا و شهین از رهبران و کادرهای اقلیت نبودند؟ چرا اطلاعات مربوط به آنها را در اختیار نهادهای امنیتی قرار ندادند؟ شاید گفته شود که این مورد از موارد دیگر جداست، رابطه دوستی با محمود، فضای امنی برای محمدو زهرا و شهین به وجود آورده بود. حقیقتا متعجب هستم، مگر این رابطه دوستی در میان دیگر اعضای سازمان اقلیت و اکثریت وجود نداشت؟ فکر می کنم که هر کدام از ما می توانیم موارد متعددی از این رابطه را به خاطر بیاوریم. نمی دانم که آیا حقیقتا اقلیت در همان زمان اعلامیه داده بود که سازمان اکثریت با نهادهای امنیتی بر علیه گروههای مخالف همکاری می کند؟ اگر این خبر درست باشد، آیا اقلیت شواهدی کافی برای چنین اتهام بزرگی در اختیار داشت؟
با آمدن پدر و مادرم به تهران و خرید خانه در کرج، شرایط قدری تغییر کرد. از خرداد ۱٣۶۱ محسن، علی و من به خانه پدر و مادرم رفتیم. تقریبا هر جمعه زهرا، منصوره، محمود، محسن، محمد علی و من در خانه آنها جمع بودیم. گاها بحثهای تندی میانمان در می گرفت. اما گمان نمی کنم که هرگز این خیال در ذهن زهرا، محسن و علی خطور کرده باشد که امکان دارد که محمود یا من آنها را لو بدهیم. اما این هم خانگی برای هر دو طرف خطر داشت. هرگز در مورد اقدامات امنیتی که لازم است در نظر بگیریم صحبتی نکردیم. هرگز این نکته را بین خودمان روشن نکردیم که اگر شرایط خطرناکی پیش آمد موظف باشیم که به دیگران لااقل به شکل سربسته هشدار بدهیم. شاید اگر این قرار در بین ما گذاشته شده بود، در سوم شهریور ۱٣۶۲ محمود و من با آن خیال راحت به خانه پدر و مادرم در کرج نمی رفتیم. اطمینان دارم که می توانستیم بهتر عمل کنیم، می شد خسارات را کاهش داد، اما هیچکدام از ما قصد انرا نداشتیم که به دیگری اسیبی برسانیم.
از آن سالها خاطرات تلخ و شیرین برایم باقی مانده است، اما هرگز حتی برای یکبار هم این گمان در من به وجود نیامد که زهرا، محمد، محسن و علی بر محمود و من بدگمان باشند. تا آخرین روزها هم رابطه ما سرشار از عشق به یکدیگر و توام با احترام متقابل باقی ماند. من تنها همین اواخر مطلع شدم که در همان زمان که ما با یکدیگر خانه یکی بودیم، اقلیت اعلامیه داده است و اکثریت را متهم به همکاری با نهادهای امنیتی کرده است. کاش محمد، زهرا، محسن و علی زنده بودند و شهادت می دادند که در تجربه آنها چنین نبوده است و محمود، علیرضا و انوش که از کادرها و رهبران سازمان اکثریت بودند، هرگز تن به چنین خفتی ندادند. اطمینان دارم که اگر من نیز دربدر خیابانها بودم، زهرا و محمد از هیچ تلاشی برای کمک به من دریغ نمی کردند.
***********************
مدتهاست که در مورد نقض حقوق بشر در روابط درون سازمانی مطلب نوشته ام و مدتهاست که سازمان اکثریت را تحت فشار قرار داده ام که در مقابل اتهاماتی که به او وارد می شود پاسخگو باشد. اما با تاسف از جانب برخی از دوستان چنین تصور شده است که من قصد افشای سازمان اکثریت را دارم و معتقد هستم که سازمان اکثریت به شکلی سازمان یافته با نیروهای اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی در جهت نابودی گروههای مخالف جمهوری اسلامی همکاری کرده است. قبلا هم نوشته ام که از نظر من چنین همکاری وجود نداشته، ولی برای کشف حقیقت به اکثریت پیشنهاد دادم که شرایطی را فراهم کند تا یک کمیسیون تحقیق مستقل با جمع آوری شهادت مدعیان و اکثریتی ها کنونی و سابق (از جمله همین شهادت من که در بالا آنرا مکتوب کرده ام)، مسئله همکاری احتمالی سازمان اکثریت با نیروهای امنیتی را مورد بررسی قرار دهد.
متاسفانه این درخواست من مورد حمایت هیچ فردی از میان متهم کنندگان واقع نشد، همانطور که تواقفی را هم در میان اعضا، هواداران و دوستداران سازمان اکثریت به وجود نیاورد. بارها به این مسئله فکر کرده ام که چرا دوستانی مثل آقای علی اکبر شالگونی که چنان از همکاری اکثریت با نهادهای امنیتی مطمئن هستند، در مقابل پیشنهاد من سکوت کرده اند؟ شاید گمان می کنند که کاسه ای زیر نیم کاسه است و یا شاید نگران هستند که با باب شدن چنین بررسی هائی، سازمانهای دیگر سیاسی (از جمله راه کارگر، اقلیت، مجاهدین و ...) نیز مجبور باشند در مقابل اعمالی که انجام داده اند پاسخگو باشند. چیزی که احتمالا مورد تمایل کسی در میان اپوزیسیون نیست. شاید هم دوستان تنها می خواهند در حد افشاگری بر علیه سازمان اکثریت در جا بزنند؟
داستانی را برای دوستان گفتم، تا بدانند، هر بار که دست به قلم میبرم تا بر اکثریت فشار وارد کنم که در مقابل اتهاماتی که به او وارد می شود پاسخگو باشد، در دلم چه غوغائی است. هزار بار از خود پرسیده ام در این مملکت چه کسی پاسخگو اقدامات خود بوده است که من از اکثریت می خواهم که چنین باشد؟ کدام گروه اپوزیسیون در ایران چنین کرده است؟ نیروهای دولتی که جای خود دارند. به منتقدان سازمان اکثریت فکر می کنم. من همیشه به خودم گفته ام، یک سوزن به خود یک جوالدوز به دیگران. با خودم گفته ام، اگر خواهان پاسخگوئی از طرف جمهوری اسلامی هستیم، باید ما نیز پاسخگوی اعمالمان باشیم. به همین دلیل است که یقه سازمان اکثریت را می گیرم. حرفهای بی ربطشان را بیرحمانه نقد می کنم، اما این گمان را ندارم که دیگران امامزاده هستند. به خودم می گویم که من پیش از هر چیزی مسئول کاری هستم که خود انجام داده ام و باید پاسخگوی آن باشم. از همین روست که سازمان اکثریت را تحت فشار قرار می دهم. دمکراسی و حقوق بشر از همین جا شروع می شود. آرزومندم که سازمان اکثریت، شهامت گام گذاشتن در این راه را داشته باشد. آرزومندم که نتیجه کار کمیسیون تحقیق مستقل نشان دهد که علیرغم تمام ان مقالات و اعلامیه ها، سازمان اکثریت به سطح یک پادو نهادهای امنیتی تنزل نکرد.
منبع: وبلاک من از یادت نمی کاهم
jafar-behkish.blogspot.com
|