وطنم را از من دزدیده اند!
گفت و گوی مجله‏ی چراغ با هژیر پلاسچی


گفتگوگر: حمید پرنیان


• همه‏ی موقعیت‏هایی که انسان مدرن در آن ایستاده است، هم فرصت است و هم محدودیت. انسان مدرن خودش حامل همه‏ی این تناقض‏هاست. همان‌گونه که زندگی در ایران فرصت و محدودیت را توامان داشت، زندگی در تبعید هم فرصت و محدودیت را توامان دارد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۲ فروردين ۱٣٨٨ -  ۱ آوريل ۲۰۰۹


طبعا یک معرفی لوس و بی‌معنی شناسنامه‌ای دارم: این که نام‌ام هژیر است و نام خانوادگی‌ام پلاسچی و بعد در خرداد ۱۳۶۱ در شهر زنجان به دنیا آمده‌ام. اما بی آن که بخواهم گنده‌گویی کنم و خودم را کسی جلوه بدهم که نیستم، گمان می‌کنم می‌توانم این طور این معرفی‌نامه را ادامه بدهم که من هژیر پلاسچی روزنامه‌نگارم، به اعتبار نه سال که در رسانه‌های مختلف قلم زده‌ام. فهرست سردستی این نشریات این است: امید زنجان، پیام زنجان، فردای روشن، صدای زنجان، مردم نو و موج بیداری؛ همه، نشریات محلی شهر زادگاه‌ام و بعد چند مقاله‌ی پراکنده در نشاط و جامعه‌ی مدنی و همبستگی و احتمالا چند جای دیگر که خاطرم نیست و باز کار حرفه‌ای با سایت میراث خبر، روزنامه‌ی اعتماد، روزنامه‌ی شرق، روزنامه‌ی جام جم، ماهنامه‌ی نامه و ماهنامه‌ی نقد نو. به این‌ها باید اضافه کنم نوشتن مقالاتی که در سایت‌های اثر، سلام دموکرات، اخبار روز و عصر نو منتشر شده است و البته بعد در سایت‌های دیگر. اگر بخواهم همچنان ادامه بدهم من هژیر پلاسچی فعال سیاسی‌ام به اعتبار دوازده سال فعالیت سیاسی و شش بار بازداشت و زندان و این همه فشار از «بالا» و این همه خیره‌سری از «پایین». باز من هژیر پلاسچی وبلاگ‌نویس‌ام به اعتبار دو وبلاگی که دارم یعنی «حواری خورشید» و«درک حضور دیگری». هژیر پلاسچی پژوهشگر و نویسنده‌ام به اعتبار کتاب «هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است، جشن‌نامه‌ی نوبل صلح شیرین عبادی» که در سال ۱۳۸۲ توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شد. به اعتبار دو کتاب «آوازخوانِ رقصِ بردگان، منتخب سخنرانی‌ها و مقالات سید جعفر پیشه‌وری ۱۳۲۵ ـ ۱۳۲۴» که به همراه الناز انصاری آن را ترجمه کردیم و «تقدیر بی‌فرجام را به مشورت نشسته‌ایم» مجموعه‌ی چهارده مصاحبه با فعالان چپ در مورد حمله‌ی آمریکا به عراق که اولی در وزارت ارشاد خاتمی غیر قابل چاپ تشخیص داده شد و دومی نزدیک به دو سال و نیم است که در وزارت ارشاد احمدی نژاد خاک می‌خورد. و همچنین کتاب‌های «مثل هر روز صبح، یادنامه‌ی خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان»، «مردی میان پنجره و روشنایی، زندگی و آثار علیرضا نابدل»، «مرثیه‌ی سال‌های سخت، مجموعه ی داستان در مورد دهه‌ی سیاه شصت» که همه آماده‌ی انتشارند ولی با این وضعیت سانسور ترجیح می‌دهم در خانه بمانند. و البته چند کار نیمه‌کاره و بی‌شمار طرح که هنوز فرصت انجام‌شان پیش نیامده است. هژیر پلاسچی شاعرم به اعتبار شعرهایی که تا به امروز برای خلوت خودم بوده است و بالاخره هژیر پلاسچی آدم‌ام به اعتبار همین فیزیکی که نفس می‌کشد و زندگی می‌کند. گمان می‌کنم تا همین جای کار هم زیادی معرفی خودم را طول دادم و بس است!
(این مقدمه در پاسخ اولین سوال مصاحبه‌ی آرشام پارسی با هژیر پلاسچی در چراغ شماره‌ی ۳۵ دسامبر ۲۰۰۷ چاپ شده بود.)


هژیر پلاسچی روزنامه‏نگار است و به خاطر فعالیت‏های‏اش دیگر نمی‏توانسته در ایران بماند. الان بیرون از ایران است؛ بیرون از ایران، هژیر پلاسچی روزنامه‏نگار چقدر از حساسیت پیشین روزنامه‏نگاری خود را حفظ کرده است؟

برای آن‏که پاسخ این سوال را داده باشم باید پیش از آن شرح ملال‏آوری را بگویم. من از سال ۱۳۷۷، یعنی درست از دوم خرداد ۱۳۷۷ با انتشار مقاله‏ای در مورد زنجان در دوران زمامداری فرقه‏ی دموکرات آذربایجان در ویژه‏نامه‏ی نشریه‏ی محلی «امید زنجان» هم روزنامه‏نگار شدم و هم نشدم. این روزها گاهی که مطالب آن سال‏ها را مرور می‏کنم آن‌ها را بسیار ابتدایی می‏یابم اما این را هم به یاد می‏آورم که دومین یادداشتی که از من در همان امید زنجان منتشر شد و تاریخ انتشار آن تیر ماه ۷۷ بود، در روزنامه‏ی سراسری و پرتیراژ ایران هم بازانتشار شد. شاید بضاعت روزنامه‏نگاری ایران در آن سال‏ها همان یادداشت‏ها بوده است. اما روزنامه‏نگار نشدم به این اعتبار که کار من یک کار حرفه‌ای نبود. من یادداشت‏نویس نشریات محلی بودم و گاهی یادداشتی در یکی از روزنامه‏های سراسری هم منتشر می‏کردم، بی هیچ دستمزدی. نوشتن در نشریات آن زمان برای من بخشی از مبارزه‏ای بود که درگیر آن شده بودم و البته درگیر آن ماندم و مانده‏ام. من به واقع از منظر حرفه‌ای در سال ۱۳۸۲ با خبرنگاری برای نشریه‏ی محلی «موج بیداری» و دریافت حقوق از نشریه روزنامه‏نگار شدم. بماند که هنوز بخشی از حقوق‌ام را از مدیرمسوول آن نشریه طلب دارم. با این همه، آن ماهیت سیاسی کار روزنامه‏نگاری برخلاف آموزش‏های رایج در ایران هرگز برای من رنگ نباخت. هرگز نوشته‏ای را منتشر نکردم که با آن مخالف باشم و سهل است، تلاش کردم از هر رسآنه‏ای که برای درآوردن نان با آن همکاری کردم به مثابه‏ی تریبونی برای گسترش آن‌چه به آن باور داشتم، استفاده کنم. این کار را حتا در رسآنه‏ای تخصصی مانند «خبرگزاری میراث خبر» که هیچ ربطی به سیاست نداشت هم با تلاش برای بیمه‏ی هنرمندان صنایع‏دستی و بازتاباندن بخشی از زندگی فقیرانه‏ی آن‌ها انجام دادم. آن هم در شرایطی که دوست روزنامه‏نگارم از یک حادثه‏ی سیاسی هم برای روزنامه‏ای اصلاح‏طلب گزارش تهیه می‏کرد و هم برای روزنامه‏ی رسالت. این‌ها البته ربطی به شرافت ندارد. هرگز آدم خیلی باشرفی نبوده‏ام اما در جهانی چنین میان‏مایه مفهوم شرافت هم باید لابد همین شرافت‏ورزی‏های متوسط باشد. هرچند حالا کمی دست حریف برای همه رو شده است. آن‌هایی که به زور می‏خواستند ما روزنامه‏نگاران چپ‌گرا با سویه‏ی چپ ننویسیم، درست همان‌هایی که تلاش می‏کردند این تلقی مسلط را به ما حقنه کنند که روزنامه‏نگاری، تخصصی «حرفه‌ای» در حد تخصص در مرده‏شوری است، حالا یک دفعه جامه‏ی «حرفه‌ای‏گری» از تن بیرون آورده‏اند و در هر رسآنه‏ای که دست بالا را می‏گیرند برای ستیز با چپ و برای گسترش نولیبرالیسم یقه می‏درانند. آن‌ها «حرفه‌ای‏ترین» شاگردانِ استادان متفرعن دانشکده‏های خبرند. و البته گفتن ندارد که همیشه بین شاگردان و استادان، استثنا مانند خاری در چشم صور بسته‏ی گفتار وجود دارد. این همه را اما به هم بافتم که دست آخر گفته باشم من اساسا چیزی به عنوان «حساسیت روزنامه‏نگاری» نداشته‏ام و ندارم. من کارهایی را آموخته‏ام. آموخته‏ام گزارش بنویسم و مصاحبه کنم. در تنظیم خبر هیچ‌گاه موجود موفقی نبودم و احتمالا نخواهم بود. «حساسیت روزنامه‏نگاری» برای من با کنش سیاسی تعریف می‏شود و تا زمانی که کنش سیاسی من ادامه دارد آن «حساسیت روزنامه‏نگاری» هم به جای خود باقی است.


مهاجرت چه تغییراتی به تو تحمیل کرده است؟ منظورم فاصله‏ی هژیر پیش از مهاجرت و هژیر پس از مهاجرت است.

پیش از این‏که پاسخ سوال شما را بدهم می‏خواهم موضع خودم را در مورد یک کلمه روشن کنم. من از سرزمین‌ام «هجرت» نکرده‏ام. من را بدون هیچ رودربایستی از وطن‌ام بیرون کرده‏اند. به معنای دقیق کلمه «نفی بلد» شده‏ام. وطن من را از من دزدیده‏اند یا دست کم من درست چنین احساسی دارم. چنین است که بدون دستکاری در صورت سوالات شما در پاسخ‏های‌ام از کلمه‏ی «تبعید» استفاده خواهم کرد، چرا که سویه‏ی سیاسی هر کدام از این کلمات برای من و شما روشن است. حتا اگر این توضیح موجب شود برادرهای دلتنگ و انقلابیون کامنت‏دانی‏ها بار دیگر پیدای‌شان شود، باز گقتن آن را ضروری می‏دانم. پس بر این اساس گمان می‏کنم هنوز برای ارزیابی تغییراتی که در تبعید به من تحمیل شده است زود باشد. من بیش از پنج ماه نیست که از ایران خارج شده‏ام و به تازگی ماه سوم حضورم در آلمان را از پاشنه درکرده‏ام.
با این همه چیزهایی را می‏فهمم. اولین تفاوتی که «این‌جا» و «آن‌جا» دارد و لاجرم روی تو هم تاثیر می‏گذارد، یک تفاوت فرهنگی عظیم است به اندازه‏ی تمام کیلومترهایی که بین ما در ایران و این‌ها در آلمان قرار گرفته. و این تفاوت فرهنگی اولین جایی که خودش را بروز می‏دهد در ساده‏ترین عادت‏های رفتاری ماست. همین ریدن بدون آب خودش مصیبت بغرنجی است. مساله‏ی دیگری که با آن در همین مدت کوتاه دست به گریبان بوده‏ام این است که دایره‏ی انتخاب رفاقت‏های‌ات به شدت بسته و تنگ است. هرچند در ایران و به ویژه در کلان‏شهر شبه مدرن تهران هم در اقلیت بوده‏ای اما در شهر پاره پاره، پاره‏هایی که درون آن‌ها امکان زیست داشته‏ای تعدد و تنوع دلچسبی داشته است. جغرافیای تبعیدی ایرانی اما چنین نیست. تو موجود تنهای دربه‏دری هستی که با هر کسی به زبان فارسی سخن می‏گوید، حسی از خویشاوندی داری، به ویژه که من با کمال تاسف و حقارت و بطالت با هیچ زبان دیگری غیر از فارسی و اندکی ترکی دست و پا شکسته‏ی آذربایجانی آشنایی ندارم. این‌جا تو نیستی که رفاقت‏های‌ات را انتخاب می‏کنی. تباری که به آن تعلق داری، پیشاپیش رفاقت‏های تو را معین کرده است. شاید کمی زیاده‏روی باشد اما گمان می‏کنم حتا اگر کاملا مسلط به زبان بیگانه هم باشی، باز همین بساط باشد مگر آن‏که بخواهی به هر دلیل فراموش کنی از کجا آمده‏ای و بر کدام خاک گام می‏نهاده‏ای. منِ شرقی اسطوره‏زده سفت و سخت اعتقاد دارم تنها به همان زبانی که پیچ و خم‏های‌اش را بیست و هفت سال زندگی کرده‏ام می‏توانم به کسی بفهمانم که دوست‌اش دارم. هیچ جمله‏ای به هیچ زبان دیگری برای من طنین «دوست‌ات دارم» فارسی را ندارد. و بعد هم نباید فراموش کرد تو به شیوه‏ای زیسته‏ای که این‌ها آن را در تاریخ‌شان خوانده‏اند. وقتی به آن‌ها بگویی کابل در سال‏هایی نه خیلی دور گوشت کف پای‌ات را دریده است یا لااقل کسانی را با چنین وضعیتی به فراوانی دیده‏ای، وقتی از سال‏هایی سخن بگویی که وحشت و کابوس بر سرتاسران آن حاکم بوده است، در بهترین حالت تو را به چشم موضوعی موزه‏ای نگاه می‏کنند. برای این‌ها «کشتار جمعی» واقعه‏ای‏ست در تاریخ دور و تو کشتار جمعی را، قتل دزدانه‏ی نویسنده و شاعر و ناشر را از نزدیک، با گوشت و پوست و عصب و استخوان‌ات لمس کرده‏ای. استثناها را بگذار کنار. این‌جا وقتی یقه‏ی یکی را می‏گیری و توی چشم‌اش زل می‏زنی و می‏گویی: «ببین! این پفیوزهایی که دولت شما دارد با آن‌ها لاس می‏زند، این جلادهایی که دولت شما به آن‌ها دستگاه شنود و اسلحه و باتوم برقی می‏فروشد، این‌ها، همین این‌ها پاهای من را دریده‏اند و حالا به خاطر همین است که توی سرما بدن‌ام چنگ می‏شود. پدر این رفیق من را در یک دادگاه پنج دقیقه‏ای محاکمه کرده‏اند و حالا توی یک گور جمعی است. پدر آن یکی رفیق من رفته خرید کند و یک هفته بعد جنازه‏اش را توی بیابان پیدا کرده‏اند و پدر این یکی را توی یک رستوران به گلوله بسته‏اند. این‌ها این طوری از ما یک مشت روانی آواره ساخته‏اند. و دولت شما دارد به آن‌ها باتوم برقی می‏فروشد.» و بعد جواب می‏شنوی که: «اوه! جدا؟ چقدر بد!» می‏خواهی داد بزنی که آنگلا مرکل و گرهارد شرودر شما پشم مردم مصیبت‏زده‏ی من هم نیستند. استثناها را بگذار کنار. راست و درست بین ما و این‌ها دره‏ای عمیق از نافهمی وجود دارد که می‏توان از عمق آن کاست، اما گمان نمی‏کنم هرگز بشود آن را پوشاند. چنین است که هنوز و همیشه پناهگاه امن‌ات همان آدم‏هایی می‏مانند که به زبان خودت تو را می‏فهمند، که از یک تاریخ مشترک پلید آمده‏اید.
یک ماجرای دیگر هم باقی مانده. هرچند این پاسخ دیگر دارد زیادی طولانی می‏شود. من اولین ازدحام پرجمعیتی که در آلمان دیدم، ایستگاه مرکزی شهر کلن بود. و برای خودم هم عجیب بود که نه حسی از رهایی داشتم و نه داشتم به مواهب آزادی فکر می‏کردم. داشتم خفه می‏شدم. پشت آن همه زرق و برق غریبه و جذاب، سیستم سلطه داشت خفه‏ام می‏کرد. سلطه‏ای پرهیمنه و مهیب. با مردمی اخته که داشتند با سرعت تمام مصرف می‏کردند. جماعت از خود بیگانه‏ی مسخ شده‏ای که توی هم می‏پلکیدند. در کنار همه‏ی این‌ها اما چیزهای دیگری هم در کار است. تاترها، موزه‏ها، سینماها، سالن‏های بزرگ موسیقی، نمایشگاه‏های هنری، کتابخانه‏ها، کتاب‏فروشی‏های بزرگ پرمشتری، کافه‏های پاتوق شده‏ی دلچسب، نیروهای رادیکال و مترقی. این‌ها همه‏ی آن چیزهایی است که می‏دانم هست، وجود دارد. این‌ها فرصتی است برای این‏که این غربت بی‏همه‏چیز را تحمل کنی. من دارم حالا چیزهای مثبتی برای آن‏که زنده بمانم کشف می‏کنم. و این‌ها آن چیزهایی است که مثبت است، جذاب است، تازه و هیجان‏انگیز و اعجاب‏آور است. رابطه‏ی دیالکتیکی من با این وجوه دردناک و جذاب حتما من را تغییر داده و خواهد داد. اما کسی بیرون از من باید این تغییرات را بفهمد. من هنوز داور مناسبی نیستم.


تو مهاجرت را یک فرصت می‏دانی یا یک محدودیت؟… منظورم آن است که آیا مهاجرت می‏تواند تاثیرگذاری یک فعال سیاسی و روزنامه‏نگار را کم کند؟ تاثیرگذاری‏ای که پیش از مهاجرت داشته است.

به گمان من این مساله ربطی به جغرافیا ندارد. همه‏ی موقعیت‏هایی که انسان مدرن در آن ایستاده است هم فرصت است و هم محدودیت. انسان مدرن خودش حامل همه‏ی این تناقض‏هاست. همان‌گونه که زندگی در ایران فرصت و محدودیت را توامان داشت، زندگی در تبعید هم فرصت و محدودیت را توامان دارد. پارامترهای بسیاری هم در این میانه نقش بازی می‏کنند. دم‏دستی‏ترین آن‌ها همین اینترنت است که بسیاری معادلات را تغییر می‏دهد. من چه در داخل ایران و چه در خارج، روایت‏های جان‌کاهی از دشواری‏های مبارزه در دهه‏ی شصت شنیده‏ام. شنیده‏ام که برای رسیدن یک پیغام از داخل کشور به خارج یا رسیدن یک نشریه‏ی منتشر شده در خارج از کشور به داخل، چند نفر درگیر چه جانبازی دلاورانه‏ای می‏شدند که با کمترین خطا می‏توانست هستی و دودمان‌شان را بر باد دهد. امروز اما من از زیرزمین خانه‏ای در مذهبی‏ترین محله‏ی شهر زنجان که خودش شهری مذهبی است برای حزب کمونیست ژاپن ایمیل می‏زنم و پاسخ می‏گیرم. فاصله درست همین‏قدر است. همه‏ی این تفاوت‏ها اما باید فهمیده شود. به گمان من تبعید تاثیرگذاری را در همان محدوده‏ی کوچکی که وجود داشته کم نمی‏کند، بلکه محدوده و شکل آن را تغییر می‏دهد. نفهمیدن این تغییر می‏تواند فاجعه‏بار باشد. می‏تواند تو را به یک لاس‏زن حرفه‌ای بدل کند که آرمان‌ات را باخته‏ای و حالا با هر کسی سر میز مشترک می‏نشینی و به هر دستاویزی چنگ می‏اندازی و زندگی‏ات را در اتحادهای بی‏فرجام هدر می‏دهی. می‏تواند تو را به کسی بدل کند که پناهنده‏ی سیاسی شده‏ای اما توی جیب بغل‌ات هم یک پاسپورت ایرانی داری که هر از گاهی زیر جُلَکی سری به مام وطن بزنی و بعد برای ادامه‏ی پناهندگی‏ات به سرزمین میزبان بازگردی. می‏تواند تو را به کسی بدل کند که آن‌چنان همه چیز را از دست رفته بیابی که در سنگر کوچک و حقیر خودت بنشینی و با نام مستعار زندگی کنی و از همین سنگر مضحک دایم اعلام ارتداد کنی. می‏تواند تو را به یک آکسیونیست تمام‏وقت بدل کند که زندگی‏ات را صرف آکسیون‏های چهل - پنجاه نفره کنی و می‏تواند از تو موجودی بسازد که گمان می‏کنی انقلاب از سایت و وبلاگ و جلسه‏ی پالتاکی تو آغاز می‏شود. فهمیدن این تغییر به آکسیون تو، به تحصن تو، به وبلاگ‏نویسی تو و به هر شیوه‏ی دیگری که برای مبارزه در پیش گرفته‏ای معنا می‏دهد و سویه‏ی آن را روشن می‏کند.


به نظر تو شرایطی که روزنامه‏نگار را وادار به ترک کشور خود می‏کند، نظیر شرایطی است که هم‌جنس‌گرا را وادار به ترک کشور می‏کند؟ در چه نقطه‏ای شرایط ما به شرایط شما شبیه می‏شود؟

ما و شما هرقدر هم که تفاوت داشته باشیم، یک بند مشترک ما را به هم وصل می‏کند و تمام شباهت‏های بسیار موقعیت ما هم از همین بند مشترک آب می‏خورد. حضور «دیگر» ما موجب شده است آن دیگری بزرگ با همه‏ی توان تلاش کند ما را زیر اخیه‏ی خودش بکشاند. همه‏ی ما، مایی که در این موقعیت دیگر ایستاده‏ایم به یک اندازه «تبه‏کاریم». حاکمان ایران، شبانان بر اریکه‏ی قدرت نشسته‏ای‏اند که می‏خواهند بر طویله‏ای پر از رمگانِ سر به راه حکومت کنند. ما، نفس حضور ما مختل‏کننده‏ی این جامعه‏ی تک‏صدایی است. چنین است که ما را ممنوع‏القلم می‏کنند، شما را به دار می‏آویزند، گورستان بهایی‏ها را ویران می‏کنند و حتا از گورهای بی‏نشان تبار خونی دهه‏ی شصتی ما هم نمی‏گذرند. زنده و مرده‏ی ما برهم‏زننده‏ی نظم موجود است. این همان بند مشترکی است که ما را به هم پیوند می‏دهد و موجب می‏شود در موقعیت مشابهی ایستاده باشیم.
از مشکلاتی که در مهاجرت برای‏ات پیش آمد می‏گویی؟ از مشکلاتی که در سازگاری یافتن با پیرامون‏ات، از کنارآمدن با این که شاید دیگر ایران را نبینی و از هر چیزی که فکر می‏کنی دانستن‏اش برای کسانی که تجربه‏ی مهاجرت نداشته‏اند شنیدنی باشد.
شاید هنوز خیلی زود باشد که از خودم انتظار داشته باشم با محیط پیرامون‏ام «سازگار» شده باشم. البته اگر این سازگاری را شما هم مانند من تنها به مفهوم کنار آمدن به کار برده باشید. کنار آمدن در این مفهومی که من دارم به کار می‏برم با حل شدن، با بخشی از محیط پیرامون شدن فاصله دارد. اگر سازگاری آن باشد گمان نکنم هیچ‌گاه در واقعیت وجود داشته باشد. ما از جایی آمده‏ایم که دامن دامن با این‌جا فاصله دارد و همین‏طور ناتمام و نیمه‏کاره می‏مانیم. هر چقدر هم که مستعد حل شدن در جامعه‏ی میزبان باشیم موهای سیاه‌مان ما را بیرون نگاه می‏دارد. ما بر شکاف دولت _ ملت ایستاده‏ایم. این خودش یکی از همان مشکلاتی است که در تبعید برای‌ام پیش آمد. یک مشکل دیگر همین ابتدای کار هم البته آن تنهایی آوارگونه‏ای است که یک هو بر سرت هوار می‏شود. هرچند حالا فهمیده‏ام «با صدهزار مردم» و «بی صدهزار مردم» هم تنها بوده‏ام، اما همین که این‌جا، توی این غربت نکبتی این را فهمیده‏ام سنگینی آوار را دوچندان می‏کند. این تنهایی البته هم بعدی اجتماعی دارد و هم بعدی شخصی. در سویه‏ی اجتماعی، این تنهایی ربطی به وضعیت من در تبعید ندارد. این تنهایی ویژ‏گی نسل من است که حالا می‏فهمم تا تبعید هم امتداد دارد. ما در زمانه‏ای به عرصه آمدیم که در جامعه‏ی سیاست‏زده و سیاست‏گریز در اقلیت بودیم. ما به زندان که رفتیم با یک مشت دزد و قاچاقچی و قاتل هم‏بند شدیم. و اینک در تبعید هم باز با کسانی در یک کمپ زندگی می‏کنیم که ناراضیان اقتصادی - اجتماعی بوده‏اند. قصدم البته این نیست که بگویم دزدها و قاتل‏ها لزوما موجودات شروری بودند یا این ناراضیان اقتصادی _ اجتماعی حق زندگی در محیطی که خودشان را در آن خوشبخت‏تر می‏دانند ندارند. لااقل برای من ناگفته پیداست که چنین نیست. غرض‌ام اما شرح آن تنهایی رنج‏آور اجتماعی است که گریبان نسل من را گرفته است و رها نمی‏کند. یک سویه‏ی دیگر این تنهایی هم بعدی شخصی دارد. همین که خاطره‏ی مشترک و ادبیات مشترک‌ات را گم کرده‏ای، همین که حالا فهمیده‏ای همان جا هم چقدر تنها بوده‏ای و چقدر نفهمیده مانده‏ای، خودش آواری از تنهایی است. له می‏کند.
چند حس آزاردهنده هم دارم که می‏خواهم آن‌ها را در همین مشکل‏های پیش آمده دسته‏بندی کنم چرا که مربوط به چنین موقعیتی است. یکی همان است که شما هم در سوال‌تان برآن انگشت گذاشتی. من تا پیش از این‏که از ایران خارج شوم گاهی در سایت‏های خارج از کشور خبر درگذشت کسی از میان نسل پیشین تبعیدیان ایرانی را می‏خواندم، اما بی رودربایستی درد جانکاه آن را نمی‏فهمیدم. حالا که در این موقعیت ایستاده‏ام تازه می‏فهمم چه کابوسی است که بدون دیدن دوباره‏ی ایران و همه‏ی آن چیزهایی که ایران با آن‌ها برای‌ام مفهوم داشت، ساکن گورستانی بیگانه شوم. حالا یک کابوس دیگر هم به کابوس‏های بی‏شمارم افزوده شده است. من وطن‌ام را می‏خواهم. یک احساس آزاردهنده‏ی دیگر که از همان بدو خروج به سراغ‌ام آمد و هنوز هم با من مانده، هراس از گم شدن است. من زبان نمی‏دانم. یعنی هنوز نمی‏دانم و این دیوارها و خیابان‌ها را هم نمی‏شناسم. گیرم هراس بیهوده‏ای باشد چرا که در هر گوشه‏ای رفقای خوبی دارم که بتوانم اگر گم شدم با یک تماس «پیدا» شوم. با این همه هراس از گم شدن که لابد باید در علم روانشناسی سندرم زهرمار باشد، با من مانده است. و بعد بارها به این فکر کرده‏ام. فکر کرده‏ام از همان لحظه‏ای که پای‌ات را از مرزها بیرون گذاشتی دیگر آرامشی در کار نخواهد بود. خودت را به زندگی درهمی گره زده‏ای که هیچ‌گاه آرام‌ات نخواهد کرد. انسانی که من باشم مجبورم برای زندگی فضای خودم را بسازم. مجبورم خاطره بسازم، یاد بسازم، مجبورم عادت کنم چرا که زندگی به طرز بی‏رحمانه‏ای ادامه دارد. حالا گیرم ده سال بعد جمهوری سیاه سقوط کرد، ساقط‌اش کردیم. فکر می‏کنی به همین راحتی است کندن از این‌جا؟ کندن از این همه خاطره، از این همه آجرهای آشنا؟ نه! گمان می‏کنم دیگر برای همیشه آواره می‏مانی. خاطرات‌ات همه جای جهان پخش و پلا شده است. آرام نخواهی بود. این هم لابد می‏تواند از مشکلات تبعید باشد.


در وبلاگ یکی از دوستان‏ات خواندیم که دوستان تو به رفتن تو انتقاد دارند، یعنی می‏گویند چرا کشور را ترک کردی. این سوال برای خودت هم پیش آمد؟

بی‏تردید بارها و بارها. من در همان اولین مطلب‌ام پس از خروج از ایران، در «دود مشعلی در صحنه‏های دروغین» هم نوشتم: «حس خوبی نبود و بی‏تعارف نیست. احساس پشت کردن و تنها گذاشتن. چیزی شبیه خیانت بدون رودربایستی. احساس این‏که فرصت قهرمان شدن و قهرمان ماندن را برای همیشه از کف می‏دهی. احساس این‏که دیگر سیاوش نیستی تا جان‌ات را در شعله‏ی گدازنده‏ی آتش به آزمون برده باشی.» با این همه هرگاه به این فکر می‏کنم که اگر مانده بودم چه می‏شد از این‏که کشورم را ترک کرده‏ام شاد می‏شوم. من خوشحال‌ام که از فرو رفتن و فرو بردن تن زدم. خوشحال‌ام که توانستم در مورد خودم بدون توهم قضاوت کنم. بی هیچ فروتنی بگویم که من یک بار در هفده سالگی وقتی پس از وقایع ۱۸ تیر ۱۳۷۸ بازداشت شدم، شکنجه‏های جسمی را که موجب شد هشت روز تمام برای رفتن به توالت روی زمین بخزم تاب آوردم، اما حالا خوشحال‌ام که دانستم این بار نمی‏توانم چنان ماجرایی را تحمل کنم. من خوشحال‌ام که برای ترس خودم حرمت قایل شدم. با این همه صبوری می‏کنم. این هیاهوی بسیار هم می‏گذرد. استبداد دیرینه‏سال ما مردم را مردمی صبور بار آورده است. پس صبوری می‏کنم و خوشحال می‏مانم که چنین «خیانتی» را به چنان «خیانتی» ترجیح داده‏ام.

منبع: blog.irqo.org