قیچی
داستان کوتاه


ی. ک. شالی


• شوهرم همچنان همان آدم روانی است که بود. یک بار اول مرا کتک زد و بعد افتاد به جان دخترم که وحشتزده فریاد می کشید«...نکش! نکش! ترا خدا مامان جونم را نکش!». ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۹ فروردين ۱٣٨٨ -  ٨ آوريل ۲۰۰۹


 
 
    هنوز بیست و چهار سالم بیشتر نبود که همه باورشان شد من دختری به کلی ترشیده ام و   برایم خواستگاری پیدا نخواهد شد. از همه فامیل بیشتر زن عمو و زن داداشهایم بودند که به کوچکترین بهانه ای ترشیدگی ام را به رخم می کشیدند؛ به رخ منی که تا دلشان می خواست به آنها خدمت کرده بودم.
    مثلاً زن عمویم وقتی زاییده بود، از مادرم خواست مدتی مرا به کمکش بفرستد. دو ماه و نیم رفتم کمکش. زن داداشهایم هم وقتی زائیدند برای هر کدامشان بیشتر از سه ماه بچه داری و پخت و پز کردم. خیلی دلم می خواست در جواب زخم و زبان زدنهاشان بگویم شماها تا توانستید از من مثل کلفت کار کشیدید، کی برایم وقت ماند تا به خودم برسم، بروم بیرون چشم و ابرویی نشان بدهم و پسری را تور بزنم؛ از این گذشته شوهر کردن و بچه پس انداختن مگر کار شاقی است؟ خب، شماها که این غلط را کرده اید مگر خوشبختید؟ هه، خوشبختی تان را لطفاً بروید به رخ کسانی   بکشید که از نزدیک با روابط زناشویی و بگو مگوهای هر روزه تان خبر نداشته باشند. حالم را از هر چه عشق و ازدواج به هم زده اید. مرده شورتان را ببرد. اما زبانم را گاز گرفتم و هرگز چیزی نگفتم.
    مادرم بد جوری در تکاپوی شوهر دادنم بود. بیچاره کاملاً باورش شده بود که من هرگز شوهری نصیبم نخواهد شد. یک روز زن دایی ام به کمکش آمد و مژده داد که زن همسایه اش یکی را می شناسد که دنبال دختر نجیبی برای ازدواج می گردد.
    ترتیبش را دادند که من و او یک بار خیلی مختصر و کوتاه همدیگر را ببینیم. بعد از آن مادرم با کنجکاوی پرسید: «خب، چه جور بود؟» لحظه ای سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. وقتی که سوالش را دوباره تکرار کرد گفتم: «مثل همه ی پسرها.»
«فقط همین. ازش خوشت نیآمد؟»
    شانه ام را با بی تفاوتی تکان دادم و چیزی نگفتم.
«تو دیگر خیلی دیرت شده. باید یک فکری به حال خودت بکنی. نمی خواهی زنش بشوی؟»
«نه، نمی خواهم.» می خواستم بگویم. ولی لحظه ای فکر کردم که بهتر است هر چه زودتر قال قضیه را بکنم و با هر کره خری که شده ازدواج بکنم تا ببینم آنهاییکه زودی ازدواج کرده اند چه گهی دارند می خورند.
«اول باید دید که پسره با من ترشیده می خواهد ازدواج بکند یا نه.»
    پدرم رفت برای تحقیق تا ببیند داماد احتمالیش چه جور آدمی است. از اولین کسی که سوال کرد خیلی تعریف و تمجید شنید. دومین نفر سر پدرم غر زد که چرا نمی رود از خود مادرقحبه نمی پرسد که چگونه تخم سگی است. سومین نفر اطلاعات خیلی موثری به پدرم داد. گفت که پدرش قبلاً رزمنده بوده است و در جبهه ی جنگ بر علیه عراقیها خیلی رشادت بخرج داده و متآقباً از طرف دولت سه بار به زیارت خانه ی خدا شرفیاب شده است. مادرش را اما طفلگی در کودکی از دست داده است.
    از نتیجه ی تحقیقات پدرم خیلی راضی بود. مادرم به زن دایی ام گفت تا به همسایه اش بگوید به خانواده ی داماد آینده بگویند بیایند خواستگاری. و بالاخره من هم افتخار یافتم سینی چای کذایی را ببرم برای خواستگارم و این چرت و پرتها. همان شب خواستگاری پدر داماد با هزار جور زبان بازی پدرم را متقاعد کرد که چون نجابت از سر و رویم می بارد تأخیر را جایز نمی داند و مایل است هر چه زودتر مراسم   عقد و ازدواج صورت گیرد. پدرم مودبانه گفت که اجازه بدهند تا سر فرصت نظر مرا ببرسند.
«چه حرفها جناب! از شما بعید است. بچه ی مسلمان تصمیم اولیایش را روی چشمش می گذارد و اطاعت می کند. برای پسرم من تصمیم می گیرم. توی چهره ی این عروس خانم من نجابت جدم فاطمه ی زهرا(ع) را می بینم. من سید طباطباییم جانم. جدم سه بار مرا به زیارت خانه ی خدا خواند، البته خدا نصیب شما هم بکند انشاه الله. اما حرفم را زمین نگذارید لطفاً. این پسر بی مادرم گناه دارد باز یکی دو هفته دیگر تنها بماند. اصلاً از من می شنوید، پسرم از همین الان نوکر شماست. شما هر چه دوست دارید تصمیم بگیرید....»
    همه چیز به سرعت برق پیش رفت. دو تا از خواهرهای داماد و عمه خانوم شان آمدند برای خرید عروسی. جشن کوچکی برای ما ترتیب داده شد. تازه در این روز هیجانی و فراموش نشدنی با شش خواهر و برادر دیگر شوهرم آشنا شدم، هر یکی خُل و شُلتر از دیگری. پدر محققم نیز در همین روز با کمال تعجب کشف کرد که اولین کسی که برای تحقیق در مورد داماد به او مراجعه کرده بود پسر عمو و سومین نفر برادر بزرگش بوده اند.
     بزودی فهمیدم که پدر شوهرم، آدمی بینهایت زبان باز و مکار است. در حضور من هی خوبی ام را می گفت و با چرب زبانی مثل کلفت از من برای خود و خانواده اش کار می کشید. اما همین که سایه ام را دور می دید پیش پسرش چغولیم را می کرد و یادش می داد با کتک زدن گربه را دم حجله بکشد و از من زنی حرف شنو بسازد. هنوز یک هفته از ازدواجم نمی گذشت که شوهرم شروع کرد بیهوده به امر و نهی و کتکاری.
    بعد از مدتی دندان روی جگر گذاشتن برای مادرم تعریف کردم که حاجی سید رزمنده و پسرش فقط ظاهر خوبی دارند و باطناً آدمهای حیله گر و مردم آزاریند.
«...هر چه هستند برای خودشان هستند. به تو چه؟ سرت را بینداز پایین و زندگی ات را بکن. سعی کن از شوهرت آدم خوبی بسازی...»
    طاقت شنیدن توصیه های مادرم را نداشتم. لباسم را در آوردم و کبودی و کوفتگی و خون مردگی بدنم را نشانش دادم.
«یا امام رضا! کی این بلا را سرت آورد؟»
«داماد عزیز تو و بابا. پدر روباهش کیش کیشش می کند بزندم تا زن حرف شنویی باشم. آدمهای بدجنس و خبیثی اند. مامان، ترا خدا   من را از دستشان نجات بده. وگرنه یک بلایی سر خودم می آورم...»
    برادر بزرگم که کمربند سیاه در کونگ فو دارد خواست برود لت و پارش بکند. برادر کوچک و پدرم جلوش را گرفتند و گفتند به هر ترتیبی شده باید من و شوهرم را از خانه ی پدرش بیرون بیاورند.
    دیری نگذشت که برای شوهرم کاری در شهر خودمان پیدا کردند. با صد جور کلک شوهرم را متقاعد کردند که مرا بردارد و بیاید شهر. به پدر شوهرم هم یک لول تریاک مرغوب دادند و گفتند اینجوری پسرش بزودی توی شهر برای خودش آدم درست و حسابی می شود و از نظر مالی زیر بالش را   می گیرد.
    با آمدن به شهر از اسیری و شکنجه و آزار خلاص شدم. شوهرم دیگر هر روز کتکاری نمی کرد، فقط گاهگاهی بیخودی عصبانی می شد و دخلم را در می آورد. طولی نکشید که از شانش بد زودی حامله شدم. به مادرم گفتم:
«مامان، شوهرم آدم عادی نیست. بهتر است سقط جنین کنم. مخش عیب دارد. گاهی وقتها بیهوده کاسه و بشقاب و هر چه را که دم دستش باشد دور و برش پرت می کند، گاهی وقتها بیهوده کتکم می زند، بعضی وقتها هم غش می کند و می افتد به مردن. از اینها گذشته، با آدم خوابیدنش مثل حیوانهاست، مامان. نمی دانی چه فحشهایی می دهد. دائم به من می گوید جنده من مادرت را... خواهرت را...»
«استغفرالله! عجب غلطی کردیم ترا بهش دادیم. خاک بر سر، چرا خواستی زنش بشوی؟»
«من خواستم زنش بشوم؟» صدایم بالا رفت و بغضم ترکید:«همه تان فکر می کردید که من دیگر حسابی ترشیده شده ام و شوهر گیرم نمی آید. زن عمو و زن داداشهایم دائم زخم زبان می زدند. تو خودت هم امیدت را از دست داده بودی و می ترسیدی تا آخر عمر وبال گردنت شوم. توی آن شرایط با هر آدم کج، لوچ، کور و پیر زمینگیری که خواستگاریم می آمد ازدواج می کردم حالا چه برسد به یک روانی ...»
    مادرم که دید بدجوری به هق هق افتاده ام بغلم کرد و نوازش کنان به دلداریم پرداخت.
«مگر بیکسی تو؟ پدرش را در می آوریم. خیالت راحت باشد. صبر کن بچه ات به دنیا بیاید. برادرت را می فرستم باهاش صحبت کند و بترساندش. از این گذشته، بیچاره شوهرت آدم بدبختی است. در کودکیش سعادت نداشت از نوازش و مهر و محبت مادر برخوردار باشد و به همین دلیل بیمار شده. باید یک خرده بیشتر مهربان و صبور باشی،   خدا را چه دیدی، شاید همین که پدر شد سر عقل آمد و آدم شد.»
    راست می گفت، شوهرم خدایی اش آدم بدی نبود. بعضی اوقات جوری رفتار می کرد که باورت می شد انگار فرشته است. می گفت در کودکی به او گفته بودند که مادرش مرده است. سالها بعد که به مدرسه رفت روزی زنی با بسته ای ساندیس و گز و شیرینهای دیگر به طرفش آمد و گریه کنان برایش تعریف کرد که مادرش است و از دست اذیت و آزار پدرش مجبور بوده او و   بچه های دیگرش را تنها بگذارد و فرار کند. شوهرم اول هاج و واج ماند و لحظه ای چیزی نگفت. بعد فحشش داد که کسی اجازه ندارد با مادر خدابیامرزش شوخی بکند. مدتی بعد به تحقیق پرداخت و دریافت که بله حقیقتاً آن زن مادرش است.
    و من انگار زنش نیستم، مادرشم. هی به او مهربانی می کنم. مهربانی می کنم و کتکاری و زورگوییهایش را نادیده می گیرم.
    دخترم حالا پنچ سالش می شود. شوهرم همچنان همان آدم روانی است که بود. یک بار اول مرا کتک زد و بعد افتاد به جان دخترم که وحشتزده فریاد می کشید«...نکش! نکش! ترا خدا مامان جونم را نکش!». به هر جان کندنی بود دخترم را از چنگش در آوردم و رفتم خانه ی مامانم. طفلکی دخترم با دیدن مادربزرگش همچنان وحشتزده داد می کشید:«ننه جان، بابا مامانی را داشت می کشت! داشت راست راستکی مامانی را می کشت! یک کارد دستش بود...»
    چون کسی خانه نبود مادرم بچه ام را به زن همسایه سپرد و با من به طرف خانه شوهرم شتافت. با دیدن شوهرم در حالیکه سعی می کرد عصبانیتش را مهار کند، از او پرسید که چرا کتکم زده است. «کتک زدم که زدم. به کسی مربوط نیست. اختیار زنم را دارم.» شوهرم با بی ادبی به مادرم گفت و با غضبی حیوانی به طرفم هجوم آورد. مادرم از عصبانیت چنان می لرزید که ترسیدم خدای نکرده همین الان قلبش بگیرد و پس بیفتد. شوهرم موهایم را به طرف خود کشید، با مشتی مرا به زمین انداخت و غرید:«زنیکه جنده، بچه ام را کجا گذاشتی...»
    نمی دانم چه شد. فقط فهمیدم که شوهرم نیز نقش زمین شده است و دردناک"آی مردم به دادم برسید! آی مردم به دادم برسید...." می نالد. بزودی دریافتم که مادرم دیگی را در دست گرفته و با آن به جانش افتاده است. هاهاها... جانمی! شوهرم با آن همه زور بازو و بزن بهادریش حالا زیر دست مادرم مثل یک موش به تله افتاده به عجز و ناله افتاده بود!
    با مداخله ی همسایه ها مادرم ولش کرد و با هم به خانه برگشتیم. همان شب برادرهایم نیز سر وقتش رفتند و دمار از روزگارش درآوردند. کارمان کشید به دادگاه. آنجا شوهرم خودش را زد به موش مردگی و پشیمانی. دیگر طاقت کتک خوری را نداشتم. از این گذشته این جور ماجراها برای دخترم خیلی بد بود. امکان داشت او نیز با دیدن کتکاریها خدای نکرده بعدها اختلال روانی پیدا کند. همین حرفها را به قاضی گفتم. قاضی عوض جانبداری از من و دخترم تهدیدم کرد که هیچ می دانم در صورت طلاق از دیدن دخترم محروم خواهم شد. در جا خشکم زد. از جانم می توانستم صرف نظر کنم، از دخترم اما نه. شوهرم که استیصال مرا دید گفت:
«حاج آقا، من قول می دهم که دیگر نزنمش. ولی اگر نمی خواهد به من و دخترم یک شانس دیگر بدهد، در صورتی که از مهریه اش بگذرد طلاقش را می تواند بگیرد. بچه ام اما مال من است.»
   قاضی گفت:
«دخترجان، حرف گوش کن. به نفع توست. حالا آمدیم یک بار شوهرت دست رو سرت بلند کرد. این جور چیزها بین هر زن و مردی پیش می آید.   این که دلیل نشد طلاق بخواهی. خب، شوهرت است. نانت را نمی دهد، که می دهد. معتاد است، که نیست. پاشو برو سر کار و زندگی ات!»
    آخ آخ آخ... ای دلم می خواست به قاضی بیشرف فحش بدهم! هیچی، لب گزیدم و دست درازتر از پا با شوهرم به خانه اش رفتم. موقع رفتن برادرم بهش گفت که اگر دوباره دست رویم دراز کند، او را می کشد و می رود توی زندان آب خنک می خورد. شوهرم این تهدید را   جدی گرفت. او از برادربزرگم مثل سگ می ترسد.
    مدت کوتاهی با من و دخترم مهربان بود. کم کم داشتم باور می کردم که واقعاً معجزه شده است. تا اینکه آخر هفته ی پیش گفت با هم برویم خانه ی پدرش. ترسیدم. گفتم نه نمی آیم. خیلی اصرار کرد. زیر بار نرفتم. رفت سراغ دخترم و مجابش کرد که با هاش برود خانه ی بابابزرگ. دخترکم گولش را خورد و پذیرفت. شوهرم گفت که اگر من با هاش نمی روم، تصمیم من است، دخترم را اما با خودش می برد. ترس برم داشت که نکند بچه ام را ببرد بدهد به عمه خانوم و خواهرهایش و بعد بدون دخترم بیاید طلاقم بدهد. ناچاراً با هاش همراه شدم.
    کاش نمی رفتم. وای وای وای... خدا نصیب هیچکس نکند. شوهرم که هیچ، پدرش نیز کتکم زد. بعد از کلی کتکاری و فحش و ناسزا، قمه ای زیز گلویم گذاشتند و گفتند که اگر یک بار دیگر حرف طلاق را از زبانم بشنوند، بی سر و صدا سرم را می برند می اندازندم توی آشغالی و به مأموران انتظامی می گویند که بچه ام را تنها گذاشته ام و با مردی فرار کرده ام.
    دیروز غروب با جانی کوفته و دلی پر خون به شهر و خانه ی خودم برگشتم. تمام راه یک کلمه با شوهرم حرف نزدم. دیشب شوهرم اول جلوی چشم دخترم کتکم زد و بعد به زور با من خوابید. وقتی که خوابش برد، من هم امان ندادم. قیچی را برداشتم و رفتم سراغش. به سرم زده بود آلتش را ببرم. نمی دانم چرا دلم سوخت. یکهو تصمیم عوض شد و این کار را به آینده موکول کردم. عوضش یک مشت از موهای جلوی سرش و مقداری از پشمهایش را بریدم و روی کاغذی برایش نوشتم:«برای همیشه می روم خانه ی بابام. اگر طلاقم ندهی و دخترم را به من واگذار نکنی، بار دیگر توی خواب مردانگی ات را می برم، پدرسگ!»
 
  www.y-k-shali.com