از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : سلام بر دکتر اسعد رشیدی
تا کلاس سوم ابتدایی، معلم را با ترکه و تهدید و تشر شناخته بودم. معلم در چشم من جلادی را می مانست که من شش روز هفته باید میدیدمش به اجبار. درسم خوب بود ، تنبیه نمی شدم ، اما رنج دیگری را با تمام وجودم حس می کردم ، با ناله های کودکان رنگ پریده ی ترکه خورده ، درونم پر از هاوار می شد. رفتم به کلاس چهارم ابتدایی. معلمی از کردستان آمده بود به گیلان زمین ، شهر ما - ماسال ، به نام محمد جمیل وزیری. بچه سنه بود. سخت مهربان ، بزرگوار و نجیب بود. زدن بلد نبود. مهر ورزیدن بلد بود ، از بزرگواری سرشار بود. روز های اول باور نمی کردیم که معلم هم می تواند به مهربانی مادر باشد. کمی دیرتر وقتی به او ایمان آوردیم ، مثل برادر بزرگ بی هیچ هراسی با او حرف می زدیم ، از او سئوال می کردیم. او از هر دری می گفت.بعد ها که با مهربانی صمد آشنا شدم، همیشه محمد جمیل را به یادم می آورد.
وقتی وارد کلاس می شد رنگ هیچ کس حتی کسانی که مشق شب را ننوشته بودند نمی پرید. او به ما آموخت که حتی کودک هم حقوق دارد.
من بعد از آن دیگر همیشه فکر می کردم ، کرد یعنی بزرگوار و مهربان. بعد ها با مادری از سنه دژ آشنا شدم که نامش نزهت رشیدی بود. او دوباره محمد جمیل وزیری را در خیال من زنده کرد و رفت. برای همیشه رفت. و من آن پاکیزه خوی نجیب را دیگر هرگز از یاد نبردم. او ظاهراً شاعر نبود ، اما وجودش پر از شعر بود. منظومه ی حماسی کوتاهی دارم به نام "هاوار" که هدیه است به آن بزرگ بانوی کردستان.
اسعد عزیز بسرا ، تمام شعر های ناسروده ی او را بسرا ، تا مردم جهان بدانند نزهت و پاکی سنه دژ ، چه بزررگ ، چه غریب بود.
گریه
امانم
نمی دهد
این زندگی
جز غصه
نانم
نمی دهد.
......
۹٣۴۴ - تاریخ انتشار : ۲ ارديبهشت ۱٣٨٨
|