تمساح ِ خواب


ا. خلفانی


• تمساح در راههای گم گشته ی ذهن من در جستجوی چه چیزی است؟ و آیا بهتر نیست یک بار هم شده حالی اش کنیم که در ذهن من از رودخانه، دریا و دریاچه و اقیانوس خبری نیست؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۷ ارديبهشت ۱٣٨٨ -  ۲۷ آوريل ۲۰۰۹


 
هروقت خستگی بر من غلبه می کند به یاد تمساح می افتم که معمولا بی حرکت است و به جایی نمی رود. و هدفش همیشه همانجایی هست که ایستاده. ایستادنش هم که ایستادن به معنای دقیق کلمه نیست. درست مثل این است که من در تختخوابم دراز بکشم و بگویم ایستاده ام.
 
هر وقت تمساحهای خسته به سراغم می آیند می بینم که خواب، که دست و بالش از سرما یخ زده، از کنارم برخواسته و بغل تخت ایستاده. گاهی هم دیده ام که رفته پشت میز و چراغ را روشن کرده و   به خواندن کتابی مشغول شده. چه بسا که خواب من، شبها، آواره   ی کوچه ها و خیابانها شده و در یخبندان، اگر بخت با او یاری کرده، پلک چشمی پیدا کرده و شب را همانجا گذرانده.
 
می گویی: راه بیفت. می گویم: شب بیدار نمی شود. می گویی: من چکار شب دارم، تو باید بیدار شوی. می گویم: شب در من خوابیده.
 
خوابیده ی بیدار. پلکهایم مثل همیشه باز و منتظراند و به تمساح فکر می کنم.
تمساح اصولا دلیلی نمی بیند راه برود. چون راهها از خود او شروع می شوند و به خود او هم ختم می گردند، بر عکس ِ ما انسانها که گاهی اینقدر راه می رویم که راهها خسته می شوند   و قدمهایمان را پس می زنند.   تازه بعد از اینکه به رختخواب برمی گردیم   و (مثل تمساح ِ ایستاده) دراز می کشیم جاده ها خود، این دفعه کاملا مستقل از پاهای ما، شروع می کنند در کله هامان راه رفتن. می خواهند حتما به جایی برسند و مسیرشان هم از کله ماها می گذرد. و فکر می کنند که اگر کله ما را دور بزنند و مثلا از جای دیگری رد شوند، به هدفشان نمی رسند.
 
پتوی   پهن و کت و کلفتی خریده ام که وسعت خوابم زیاد باشد. در چنین حالتی، وقتی گذارت   به من می افتد در تار عنکبوت   گیر می کنی. بعد که خود را با تقلا بیرون می   کشی می بینی که پاهایت تاریک و سیاه شده اند.
این تار عنکبوت معمولا خود مرا نیز به دام می اندازد. وقتی به دام می افتم می بینم که کار تمام است. و از ترس اینکه مبادا کسی پاهای تاریکم را ببیند بیرون نمی روم. و راهها شروع می کنند به حرکت کردن.
 
  بارها از خودم سئوال کرده ام که چرا راهها از کله تمساح رد نمی شوند؟ و حالا که تمساح قرار نیست به جایی برود و هدفش همان جاییست که ایستاده، دیگر چرا وارد   مغز و ذهن من شده و بیرون نمی رود؟ می گویند که تمساحها در حواشی رودخانه ها و در سواحل دریاچه ها، دریاها و اقیانوسها زندگی می کنند. با این وصف، تمساح در راههای گم گشته ی ذهن من در جستجوی چه چیزی است؟ و آیا بهتر نیست یک بار هم شده حالی اش کنیم که در ذهن من از رودخانه، دریا و دریاچه و اقیانوس خبری نیست؟
 
البته گاهی که می دانم تنها هستی، تار عنکبوت را پاره می کنم، نفس زنان بیرون می آیم. وقتی مرا به آن حالت می بینی تارها را از موها و از ابروهایم پاک می کنی.
می گویی: تار عنکبوت.
می گویم: تازه از شب بیرون آمده ام.
خواب هنوز به سر و صورتم چسبیده. وقت باید بگذرد.
 
خواب وقتی پهنایش کافی باشد می تواند تمام اثاث اتاق را بپوشاند. می تواند، مثل لایه ای غبار، سقف و کف و همه دیواهای اتاق را از دیده ها پنهان کند، و فضا را   پر از نفسهای خودش کند.
می تواند براه بیفتد و تمام وسایل آشپزخانه و مبلمان اتاق نشیمن را بپوشاند و از این طریق وارد ریه و جسم و جان کسانی شود که در خانه تردد می کنند.
خواب می تواند از خانه خارج شود و از حاشیه کوچه ها برود و بر دیوارها بماسد. می تواند بر دیواری که فکر کسی به آنجا نمی رسد کمین بگیرد و مثل گربه ای شرور بر سر ِ اولین عابر خسته‍ی کوچه بپرد و نقش زمینش کند.
بعد هم بدنبال عامل حادثه بگردند و ردیابی کنند و به خستگی من برسند.
وقتی به این مسائل فکر می کنم می بینم که چقدر گربه و دیوار و ظروف آشپزخانه و مبلمان و تمساح و عنکبوت و غبار در خواب من تلنبار شده.
می بینم که کندن به این راحتی ممکن نیست و همیشه چیزی با خودم حمل می کنم که متعلق به من نیست.
می گویی راه بیفت. عجله کن.
می گویم بارم سنگین است.
کمکم می کنی و هر دو خسته می شویم. چشمانمان را باز می گذاریم که خواب به دام بیفتد. و خواب، پشت پلکهای دیگری، در کوچه ای، از دیواری، بر خسته ای...