استاد رضا سید حسینی
تجسم شکوهمندی انسانی


حسن ریاضی (ایلدیریم)


• استاد بیش از ۶۰ سال است که با ادبیات زندگی کرده. با بزرگان بسیاری نشست و برخاست داشته، همکاری کرده است. سر دبیر مجله سخن و چند مجله ی معتبر دیگر بوده، سرپرستی فرهنگ آثار به عهده اش بوده و... خلاصه بگویم استاد رضا سید حسینی یکی از قطبهای موثر در پیشرفت و توسعه ادبیات فارسی بوده و هستند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۲ ارديبهشت ۱٣٨٨ -  ۲ می ۲۰۰۹



 
● استاد رضا سید حسینی
تجسم شکوهمندی انسانی *
 
 
سالهاست که می آید . می آید نسخه اش را تجدید و ما رانیز با ادبیات زنده و متجسم آشنا می کند و می رود. تا بار دیگر ... بیاید. کلامی،سخنی بگوید و ما را با بعد دیگری از ادبیات آشنا سازد و یادی ، خاطره ای در ما به جا بگذارد وبرود.
می آید . آزمایشش را میدهد ؛ تا آزمایش آماده شود،فرصتی ست برای من که با او چائی بنوشم وگپی بزنم. او از خاطرات دورش، ازجوانی،از میانسالی، ازکارش،دوستانش،انگیزه ها وآثارش بگوید .صمیمی و ساده و بی پیرایه، اما پر است .تا تو با او اخت شوی و آنگاه بگشاید دریچه دل را و بگوید گفتنی ها را. می گوید،بی شائبه ی از خود بزرگ بینی ها.چیزی را که نمی داند،یا اثری را که نخوانده است ، موردی را که ندیده است ؛ خیلی   ساده می گوید که : نمی دانم... نخوانده ام .... نه دیده ام.خیلی راحت . اما این   موارد کم هستند .بخصوص در مورد آثار. چونکه او سالهای شکوفایی ادبیات این مرزو بوم را زیسته و خودش در شکوفایی آن سهم بسزایی داشته است. درمتن اش بوده است ..اما بر خود نمی بالد،که بلی! من چنان و چنین کردم. به یادش می آورم، ازچیزهایی که می دانم و آن وقت شروع می کند به توضیح دادن.بی هیچ شاخ و برگی ماجرا را تعریف می کند اما چنان واضح وعمیق می گوید که در خاطرم نقش می بندد..افسوس می خورم که چرا آنها را   یادداشت نکردم.که اکنون به آنها   مراجعه می کردم.و خیلی حس و حالهایی که در ان موقع داشتم در آن یاداشتها منعکس می شد و می ماند. بگذریم که کوتاهی کرده ام. اما در دیدارهای زیادی که با استاد داشتم و دفعاتی که در منزلشان بودم و یا در مجالس همنشین اش   ...چیزهایی به یادم مانده است. فکر می کنم که پرداختن به برخی از آنها خالی از لطف نباشد.
استاد بیش از ٦٠ سال است که با ادبیات زندگی کرده . با بزرگان بسیاری نشست و برخاست داشته ، همکاری کرده است . از جمله با عبدالله توکل،دکترخانلری، دکترساعدی،آل احمد ، ابوالحسن نجفی ، جلال خسروشاهی . سر دبیر مجله سخن و چند مجله ی معتبر دیگر بوده ، سرپرستی فرهنگ آثار   به عهده اش بوده و... خلاصه بگویم   استاد رضا سید حسینی یکی از قطبهای موثر در پیشرفت و توسعه ادبیات فارسی بوده وهستند.
مکتب های ادبی را که با ویرایش جدید از سوی انتشارات نگاه چاپ شده برای چندمین بار خواندمش . سرگذشت کتاب با سرگذشت مولف و خواننده اش هم خوانی دارد، به این معنا که : مولف هر چه غنی تر می شود و آموخته هایش وسعت پیدا می کند ، کتابش نیز پر بار تر ، وزین تر و کامل ترمی شود.   خواننده اش نیزهمگام با آن   تعالی می یابد و بر آموخته هایش افزوده می شود . این اثر سالهاست که در دانشگاه ها تدریس میشود   و کتاب مرجع معتبر برای محققان هنر وادبیات است.
این کتاب در آغاز ، به عنوان آشنائی با « ایسم » های ادبی نوشته شده و به صورت سلسله مقالات   در مجله‍ی «   فرهنگ نو » چاپ شده بود . بعد در سال ٣٤ به صورت کتاب مجددا چاپ و منتشر می شود. از آن سال تا به حال این کتاب در حال تکمیل شدن و گسترده شدن و نوشدن است .
می گویم: استاد مکتب های ادبی شما هم برای خودش پدیده ای شده . در هر ویرایشی از نو متولد می شود. می گوید: این دیگر آخرین ویرایش است. حتی فکر می کنم که این ١٨٠ صفحه یی که درباره سوررئالیسم نوشتم خودش یک کتاب جدا می شد . باید همین کار را می کردم . نمی دانم چرا به آن اضافه کردم . بعدا هم ١٠٠ صحفه دگردیسی رمان نوشتم . آن را هم اضافه کردم .
  می گویم: استاد شما درمقدمه نوشته اید که درکار نگارش فلسفه ی هنر و ادبیات هستید، این خیلی خوشحال کننده است. می گوید: من بعد از انقلاب ٦ سال در فرهنگسرای نیاوران فلسفه‍ی ادبیات و هنر درس داده ام .بهترین سالهای زندگییم همان سا لهای تدریسم بود. درس های فرهنگسرا اگر جمع شود می تواند یک کتاب « فلسفه ادبیات » بشود .آنها خوب هستند. یک مقداری از آنها را هم در فصلنامه هنر چاپ کرده ام . این خیلی خوب است. این را می توانم به روال مکتب های ادبی منتشر کنم . فلسفه هنر که جلد اولش یونان و روم است تقریبا حاضر است .. درباره‍ی افلاطون و ارسطو   چیزهای نوشتم که چاپ شده و نیز رساله ای از لونگینوس ترجمه کردم . اینها و بعلاوه‍ی چند مطلب می شود جلد اول و جلد های   بعد ...ببینم چه می شود.
با خود می گویم اگر استاد درسنامه هایش را فراهم بیاورد و   تدوین اش کند محشر می شود . حقیقتا" جای این اثر در زبان فارسی خالی است.
رساله ای درباب شکوه   سخن   لونگینوس چاپ شد .خواندم. چه اثری شورانگیزی است . در دیداری بعدی گفتم   که :استاد رساله لونگینوس را خواندم واقعا با شکوه نوشته شده ، ...
از من می پرسد که کارهای بابک احمدی را خوانده ام یا نه ؟ می گویم :خوانده ام. می گوید: ساختار و تأویل متن اش را خوانده ای ؟ می گویم : خوانده ام .
می گوید : خوب من هم می خواستم همان ها را بگویم دیگر . می گویم : نوشته های احمدی بدنیست . اما به نظرم بیشتر اش نقل قول است .   هنوزگوارده نشده اند . می گوید : اثر خوبی است . می گویم : خوب است . اما کارشما حسن دیگری خواهد داشت. شما در متن ادبیات   هستید . از کلاسیک تا به امروز ، ادبیات زندگی شماست . شما به ادبیات جهان تسلط دارید . منظورم زبانها نیست . ادبیات بطور عام را می گویم : دانش ادبی شما حیرت انگیز است . شما لحظه به لحظه   نو می شوید. لبخندی می زند و می گوید : اغراق می کنید . می گویم : شاید کمی اغراق می کنم . اما همه اش اغراق نیست در گفته ام حقیقتی نهفته است . به نظرم می آید که شما اکثر نویسندگان طراز اول جهان   را خوانده اید . این را من در طی این سالیان دریافته ام . شما همیشه در حال نو شدن هستید . شما به روز هستید   مقبول امروزی ها . باز لبخندی می زند و با فروتنی می گوید که خوب ، من زیاد می خوانم .من زیاد مطالعه می کنم به خاطر همین است . می گویم : من هم منظورم همین بود . می گویم شما در متن ادبیات هستید شما در متن فلسفه‍ی و هنر و ادبیات هستید . شما می دانید چه بگوئید ،   چگونه بگوئید . نبض ادبیات در دست شماست به همین دلیل این «   فلسفه ادبیات و هنر» شما   لطف   دیگری و حسن دیگری خواهد داشت. همین است که من وامثال من   چشم انتظارش هستیم . می گوید بسیار خوب ببینیم چه می شود .
اوایل دیدارهایمان بود که پرسیده بودم   : استاد در ترکیه درس خوانده اید؟   گفته بود: نه ! پرسیده بوده ام پس ترکی استانبولی را از کجا یاد گرفته اید ؟ ترجمه ی ناظم حکمت ، یاشار کمال و ... امر ساده ای نیست . شاید از زبان دیگر مثلا فرانسه ترجمه کرده اید آنها را؟ گفته بود: نه ، از ترکی استانبولی ترجمه کرده ام .
  می گویم : چگونه شد که به ادبیات پرداختید ؟ می گوید : در شهر اردبیل روزنامه ای پخش می شد به نام وطن یولوندا، من این روزنامه را که به ترکی آذری چاپ می شد می خواندم . از یکی از شماره های آن قطعه ادبی انتخاب و ترجمه کردم دادم و به روزنامه‍ی جودت ،چاپ اش کرد . علاقه ا م به ترجمه زیاد شد . اما روزنامه چیز باب طبع من نداشت که ترجمه اش کنم. آقای دیباج رئیس فرهنگ وقت اردبیل آدم با سواد و متشخصی بود و من با پسرایشان همکلاس و دوست بودم .آقای دیباج به باکو دعوت شده بود . من به دوستم گفتم که به بابات بگو ، از آن طرف مجلات ، مجموعه های ادبی ، کتاب هایی بیاورد   . اتفاقا آقای دیباج رفتند به   باکو و باخود کلی مجله ، مجموعه وکتاب آوردند . امااینها به خط سیریلیک بود . من خط سیریلیک را یادگرفتم و از میان آن مجموعه ها نغمه‍ی شاهین   ماکسیم گورکی را ترجمه کردم که روزنامه جودت چاپ اش کرد . آن موقع در کلاس دوم متوسطه بودم . معلم ادبیاتمان آقای الفتی   که آدم با سوادی بودی وارد کلاس شد و رو کرد به همکلاسی هایم وگفت که :بچه ها   این سید را می بیند ، با شما خیلی فرق دارد، کله اش بوی قورمه سبزی می دهد آنگاه به ترجمه‍ی من اشاره کرد . خیلی خوشش آمده بود.
در آن سالها( سالهای نیمه اول دهه‍ی ٢٠ ) آقایی از شهر تبریز برای سخنرانی به اردبیل می آمد . واقعا جنتنل من بود . خوش پوش ، خوش قیافه ، خوش صحبت بود . این آقا « احمد اسپهانی » نام داشت. در ترکیه درس خوانده بود . ترکی استانبولی را به خوبی و روانی صحبت می کرد. اشعار ناظم حکمت را که می خواند آدم واله اش می شد . او عاشق ناظم حکمت بود . اسپهانی بعدها به زندان افتاد و خانواده اش از هم پاشید ه شد . بعد از زندان، تنها   یک بار او را دیدم و اقعا" مفلوک شده بود . از آن طراوت جوانی ، از آن قیافه‍ی خوش و صحبت های   گیرا ،از آن لباس های برازنده و شیک هیچ چیزی برایش باقی نمانده بود. یک پالتوی سربازی مندرس پوشیده بود و در لاله زار یک اتاق نیمه مخروبه کرایه کرده بود . واقعا برایش متأسف شدم. دیگرهیچ وقت او را ندیدم . من ترکی استانبولی را ازاو یاد گرفتم . شروع کردم به ترجمه و شعر بید مجنون ناظم را آن موقع ترجمه کردم .
من شعر سالخیم سویود ناظم را می خوانم به ترکی و اوهم شروع می کند به خواندن شعر:
Akiyordu su
G ü sterip aynasinda so ğü t a ğ aclarini.
Salkimsog ü tler yikiyordu suda sa ç larini!
اما ، من ترجمه جدی را با عبداله توکل شروع کرده ام . او بود که دستم را گرفت و به من ترجمه را آموخت .   من ترجمه زبان فرانسه را از او یاد گرفتم یاد خاطره ای می افتد : زمانی که من در تلویزیون مسئولیت داشتم ، دوستان تصمیم گرفته بودند از آقای روشن ضمیر ، همان آقائی که برای حیدربابای استاد شهریار مقدمه نوشته ، فیلمی تهیه کنند. گفتم: من هم با شما می آیم .   رفتیم به کرج منزل دکتر روشن ضمیر ، بعد از خوش وبش گفتم که: آقای دکتر شما معلم فرانسه‍ی من در اردبیل بودید : گفت یادم نمی آید .گفتم : چرا . گفت: نه یادم نمی آید . گفتم : فلانی را یادت می آید ؟ گفت: آره ، یادم می آید . خوب درس می خواند . فرانسه اش خوب بود. گفتم : آره ، اما من فرانسه ام خوب نبود   به این دلیل در خاطره ی   شما نمانده ام . می خندیم .
می گویم : استاد پس زبان   فرانسه را کجا یاد   گرفته اید؟   می گوید : « در مدرسه‍ی پست و تلگراف، فرانسه را یاد گرفتم . آقای پژمان بختیاری شاعر معروف ، معلم فرانسه مان بود . ناظم مدرسه هم بود . بعد از آن به انجمن ایران و فرانسه می رفتم ...
از استاد عبد اله توکل می گفتید. می گوید : آره   با عبداله توکل ٦ کتاب ترجمه کرده ام . من از ترکی استانبولی ترجمه می کردم و او از فرانسه بعد با هم تطبیق می کردیم . من از این طریق، ترجمه از فرانسه را خوب یاد گرفتم . کتابهائی : ٢٤ ساعت از زندگانی یک زن   استفان تسوایک (١٣٢٦) زن بازیچه پیر لوئیس ( ١٣٢٦) دختر چشم طلائی بالزاک (١٣٢٦) در تنگ   آندره ژید ( ١٣٢٧)   مکتب زنان آندره ژید (١٣٢٧)
اولین اثری که خودم به تنهائی ترجمه کردم، تونیو کروگر اثر توماس مان بود که از ترکی   استانبولی ترجمه کردم، با ترجمه‍ی فرانسه اش تطبیق دادم   چاپ کردم . بعدها ترجمه های دیگر آن را که به زبان فرانسه ، انگلیسی بود از نظر گذارندم ـ بعد دکتر حسن نکوروح استاد زبان آلمانی ، آنرا بامتن اصلی تطبیق کرد . ترجمه را پسندید . می دانید که این اثر از بهترین   ترجمه های من است . من به این کتاب خیلی علاقه دارم . زندگی من هم کمی شبیه تونیوکروگر هست . می گویم استاد ،آنرا را خوانده ام نوول   خوبی است .
در دیوار غربی اتاق پذیرائی شان لوحی دیده بودم که به مناسبت کتاب ضد خاطرات   که بهترین کتاب سال شده بود، برایش داده بودند. می گویم استاد این کتاب ضد خاطرات   آندره مالروعجیب کتابی است .چه قدر اطلاعات چقدر ماجرا این آندره مالرو هم آدم عجیبی است . می گوید : آندره مالرو این کتاب رادر شرایط خاصی نوشته وقتی که سخت بیمار شد و احساس کرد که دیگر وقت چندانی برایش باقی نمانده . این کتاب را درآن شرایط روحی نوشته . می دانی تازه گی ها به من هم این حس دست داده ،بعد از این بیماری آخری، احساس   می کنم که باید کارهای نیمه تمامم   را تمام کنم . می گویم البته این تصمیم خوبی است . که کارهایتان را سامان بدهید و مقالات و مصاحبه ها و مقدمه ها یتان را جمع کنید . استاد   می گفتید که : می خواهید نام آن کتابتان « و بهانه های من » باشد .می گوید: آری . می گویم: از بیماریتان   نترسید . چیزی نیست . و اما این کار را، جمع آوری آثار پراکنده تان را هر چه زودتر شروع کنید   . چشم براهش هستیم.
  می گویم : راستی چطورشدکه به آندره مالرو پرداختی . می گوید : از آندره مالرو خوشم می آمد .روزی با ایرج گرگین میهمان آقای خسرو سمیعی بودیم . درکتابخانه‍ی خسرو سمیعی چشمم به ضد خاطرات آندره مالرو افتاد شوق زده گفتم که به به ضد خاطرات ! ایرج گرگین رو کرد به من که خوب بردار ترجمه اش کن در مجله‍ی تماشا به صورت پاورقی چاپ اش می کنم . گفتم که این کتاب را نمی شود پاورقی چاپ کرد . گفت شما ترجمه کن ، من چاپ می کنم . گفتم نمی شود . هر چه اصرار کرد ، قبول نکردم . مدتی گذشت دیدم که ضد خاطرات با ترجمه‍ی آقای وهاب زاده درمجله تماشا   به صورت پاورقی چاپ شد . آقای وهاب زاده مرد شریفی بود . خوب هم ترجمه کرده بود . اما حدود   صد صفحه ای از کتاب را ترجمه کرده بود که کار را رها کرده بود . گویا با عقیده اش همساز نبوده .در چاپ ضد خاطرات وقفه افتاد روزی در اداره نشسته بودم که رئیسمان به من زنگ زد   واز من خواست که ترجمه را ادامه بدهم. من با او رودربایستی داشتم . به ناچار قبول کردم که ترجمه را ادامه بدهم .من هم دنباله‍ی کار آقای وهاب زاده را گرفتم . ضد خاطرات تا پایان در تماشا چاپ شد .
تا اینکه بعد از انقلاب یک روز آقای علیرضا حیدری مدیر انتشارات خوارزمی به من زنگ زد که اگر آقای ابوالحسن نجفی بخواهد با شما همکاری کند و دوتایی این کتاب ضد خاطرات را ترجمه می کنید ؟ من به نجفی اعتقاد داشتم قبول کردم . من ترجمه ام را به او سپردم او اما کار جوانمردانه ای کرد . بدون مراجعه   به ترجمه‍ی من ، خود بخش های از کتاب را ترجمه می کرد و بعد با ترجمه‍ی من مقابله و مقایسه وتطبیق می کرد . اینطوری کار پیش می رفت . بعد از این که من ترجمه را کنترل می کردم . دوباره با جمعی از دوستان می نشستیم و ترجمه را با ز خوانی می کردیم . دوستان اگر نظری داشتند ارائه می دادند . به این ترتیب این ترجمه به پایان رسید . چاپ شد. با امضای نجفی و من. استقبال خوبی   ازش شد .
می پرسم پس شما امید را بعد از ضد خاطرات ترجمه کرده اید . می گوید : آره من استیل مالرو را شناخته بودم   قلق کار دستم آمده بود . امید را ترجمه کردم از آن هم استقبال خوبی شد .
در بیشتر دیدار هایمان در باره ی فرهنگ آثار صحبت می کرد. خیلی به این   اثرعلاقه مند بود. راستش را بگویم این اثر تنها و تنها به همت همچون مردی می توانست منتشر شود . ایشان هم صلاحیت علمی اش را داشت   هم وسعت نظر ،هم علاقه وپشتکار، همت ، پایمردی وبلند نظری استاد سید حسینی این   اثرعظیم وبی نظیر را به زبان و فرهنگ فارسی هدیه   کرد......
می گفت : این اثر دایره المعارف٦   جلدی خواهد بود برای نویسندگان ،شعرا، محققان ، دانشجویان و خواننده گان و همه ی علاقه مندان بسیار سودمند خواهد بود .٢٠ هزار اثر از شعر ، داستان ، نقد ، تاریخ ، فلسفه ، جامعه شناسی ، خلاصه در هر حوزه ای که اثری   خلق شده آن اثر در این دایره المعارف معرفی شده است.
می گویم : استاد چگونه به فکر این کار افتادید؟ می گوید شورای کتاب انتشارات سروش این تصمیم را گرفته بود که فرهنگ آثاری راکه در ١٩٥٤ در پاریس به فرانسه چاپ شده بود ،ترجمه کنند. برای این کار ،اسماعیل سعادت،احمد سمیعی ،ابولحسن نجفی را به عنوان هیئت علمی برگزیده بودند. آمدند سراغ من. من ٣ سال در دایره المعارف اسلامی کار کرده بودم اما دیگر آنجا نمی رفتم. آره، آمدند سراغ من و سرپرستی این اثر را به من سپردند .بعدا هم آقایان هیئت علمی عضو فرهنگستان شدند ومن تنها ماندم. خانم مهشید نونهالی به کمک ام آمدند . خیلی کمک کردند.هم ترجمه هم ویرایش کردند. یک تنه کار هئیت علمی را انجام دادند.
من هم برای این اثر کنجکاو شده بودم. پرسیده بودم که استاد همه ی این ٢٠هزار مدخل را ترجمه کرده اید ؟ گفته بود که آره : اتفاق جالبی افتاد .من١٩٩٤ به فرانسه رفتم به چاپ جدید این اثر برخورد کردم .این اثر سالها تجدید چاپ می شد ، اما بدون ویرایش تنها یک جلد ضمیمه اش کرده بودند .اما چاپ جدید ویرایش جدیدی از این اثر بود؛ همه ی آثار منتشر شده تا سال ١٩٩٠ را در بر می گرفت. آنرا خریدم به ایران آوردم و مبنای کار قرار دادیم .کاری که در این فرهنگ کردم هر بخش را به متخصص اش دادم که   ترجمه کند و اینکه این اثر از ٢٠ هزار مدخل   تنها ٢٠٠ مدخلش مربوط   به ایران و کشور های اسلامی   می شد این٢٠٠ مدخل   را جدا کردم و برای آثار ایرانی – اسلامی . شروع کردیم به تالیف فرهنگ جدیدی با این سبک و کیفیت. که سرپرستی اش را آقای احمد سمیعی به عهده دارند من هم با ایشان همکاری می کنم   این اثر در٦ جلد تدوین خواهد شد. اما حجم اش نصف حجم فرهنگ آثار خواهد بود.
برای خاطر اینکه فرانسوی ها زیاد به جهان سوم نپرداخته بودند . راه حلی که پیدا کردیم این بود که فرهنگ کیندلرز را بگیریم. مقاله هایی از آن ترجمه کنیم . کیندلرز فوق العاده است. واقعا اگر ایران مترجم آلمانی به حد کافی داشت و من هم آلمانی می دانستم که هر دوی اینها موثر است من به جای این فرهنگ آثار کیندلرز را می دادم ترجمه بشود . مقاله های آن به   مراتب خیلی از مقاله های فرهنگ آثار مفصل تر است . کیندلرز خیلی فرهنگ جالبی است
  جلد اول فرهنگ آثار از چاپ درآمد .واقعا" اثر بزرگی است .یک حادثه است در زبان فارسی .استاد یک دهه اززندگی اش   را سر این کار گذاشته.به استاد تبریک می گویم .کمی سبکتر شده است . اما همچنان دل اش در گرو فرهنگ اش هست. سا لهای چندی نیز لازم هست تا این کار سترگ به سر انجام برسد واو از زندگانی اش مایه می گذارد تا این کا به پایان برسد.حتی مرگ جانگداز آن عزیز سفر کرده ؛ آن میوه ی دل پدر نیز اورا از این کار باز نمی دارد . درنهایت جلد ششم   هم از چاپ در می آید. باخود می اندیشم که اگر کس دیگری به جای استاد سید حسینی بود کار را رها می کرد اما او نکرد. این اوج ایثار است . و تنها از سید حسینی برمی آید .
 
  می گویم :مرحوم دکتر جلال خسرو شاهی در مصاحبه ای   گفته است : « کارهای مترجمی که در کار من موثر بود . استاد سید حسینی است . ...در کار ترجمه‍ی   آثار معاصران ادبیات ترک، سالهاست که با استاد رضا سید حسینی همگام و همراه بوده ام و از تجربیات و دیدگاهای ایشان بهره ها برده ام ...
هنگامی که استا سید حسینی و من رمان سه گانه « آن سوی کوهستان » یاشار کمال را ترجمه می کردیم ایشان در این مورد ( سبک نوسینده ) بسیار دقت می کردند به همین دلیل این رمان با سبک یاشار کمال ترجمه شد .یادم می آید بعدها وقتی یاشار کمال را دیدم ، گفت یکی از دوستانم که استاد زبان فارسی است ، پس از خواندن ترجمه ی وشما برایم نوشت ؛ یاشار تو اگر ایرانی بودی عینا به همین اسلوب می نوشتی . »
می گوید : من با جلال در مجله‍ی سخن آشنا شدم و تا آخر عمرش هم دوستی مان دوام داشت . اولین کاری که من و جلال انجام دادیم برگزیده‍ی داستانهای امروز ترک بود . می دانید که جلال در ترکیه تحصیلاتش را تمام کرده بود . دکترای حقوق گرفته بود باشماری از شاعران و نویسندگان ترک دوست بود . فروغ را او به ترک ها شناسانده بود. جلال مرد خوش ذوق و نازنین بود . می گویم: شیوه‍ی ترجمه‍ی تان چگونه بود . یعنی چگونه یک اثر را   با هم ترجمه می کردید ؟ می گوید : جلال ترکی اش را می خواند و من هم فارسی اش را بلافاصله می نوشتم . اولها این طوری بود . بعدا جلال هم   شروع کرد به فارسی نوشتن . همین طور   ما کار   را ادامه می دادیم .
می گویم :استاد! عمران می گفت که استاد سید حسینی کتاب : «پیشگامان شعر معاصر ترک» را سپرده به من. دارم به چاپ آماده اش می کنم . می گوید: آره جلال خیلی زحمت کشیده برای این کتاب این اواخر همه‍ی فکر و ذکرش این کتاب بود .
یادم می آید دکتر خسرو شاهی را در منزل استاد دیده بودم . مرد خوش برخوردی بود . در فکر تهیه‍ی یک آنتولوژی از شعرای آذربایجان ایران بود .   می خواست مجموعه   را به زبان ترکی استانبولی در ترکیه چاپ بکند . بعضی از شعرا را اسم برد که می شناختم . گفت شعرهایشان را ترجمه کرده ام . استاد مرا هم به ایشان معرفی کردند .   دکتر خسروشاهی از من خواستند که چند تا از شعرهایم را بخوانم . من هم از حفظ چند تائی خواندم. گفت که حتما تا ده روز دیگر چند تا از شعرهایم را به ایشان برسانم . من   هم این کار را کردم . نمی دانم که سرنوشت آن اثر چه شد . به هر حال درمنزل استاد هم صحبت ،   از این کتاب پیشگامان شعر معاصر ترک شد . بحث به احمد عارف کشیده شد.من احمد عارف راخوانده بودم. با صدای خودش   هم شعرهایش را شنیده بودم . از چند و چون کتاب با خبر شدم . دلم می خواست   که این کتاب هر چه زودتر چاپ شود . بالاخره سرنوشت این کتاب هم این بود .   کتاب پیشگامان شعر معاصر ترک   به همت استاد سید حسینی وعمران صلاحی چاپ شد .
عمران در مقدمه ی کتاب پیشگامان شعر معاصر ترک نوشته که: بدون راهنمائی و یاری های استاد حتی قلم زنی ها و قدم زنی های   استاد سید حسینی این کار هرگز به سامان نمی رسید . نوشته که شما با تمام گرفتاریها و ناملایمات زندگی ، بزرگوارانه دستش را گرفته اید که نیفتد . خیلی صمیمی و ساده و درست نوشته. بعد اعتراف کرده   که: « آنچه من از ترکی استانبولی می دانم مدیون این استاد هستم و آنچه نمی دانم مدیون خودم . » عمران است دیگر .
می گوید : عمران خیلی زحمت کشیده ، روی کتاب کار کرد ه ، در واقع آن را به سامان رسانده . من دیگر حوصله اش را نداشتم . [بعد از مرگ بابک بود] دستم به کار نمی رفت بعد از مرگ جلال نیز؛ به غیر ازنوشته ی اونات کوتلار ، که درباره‍ی جلال نوشته بود؛   دیگر از ترکی چیزی ترجمه نکرد م.
اکثر نویسندگان صاحب نام کشور بر این باورند که استاد سیدحسینی داستان شناس برجسته ای است .در دنیا   کمتر رمان و یا داستان مهمی است که او نخوانده باشد .نوشته اش درباره دگردیسی رمان نشان می دهد دانش او درباره رمان از چه عمق و گستردگی ای برخوردار است.
در یکی از دیدارهایمان صحبت از داستان نویسی ترکیه شد، نظرش را درباره رمان نویسان برجسته ی ترکیه پرسیدم و ایشان هم نظرشان را گفتند. آنوقت فهمیدم که ایشان چه قدر می خوانند .از یاشارکمال زیاد صحبت می کردند. از چند و چون آثار ش می گفتند . گفتم که: استاد من تازگی ها اربابهای آقچاساز ترجمه ی رحیم رئیس نیا را با اصل اش مقابله کرده ام   واقعا خوب ترجمه کرده ؛ اثر را در زبان فارسی باز آفریده است. نظراستاد را در مورد شروع رمان اربابهای آقچاساز پرسیدم ،گفتند: شروع   اربابهای آقچاساز یکی از بهترین شروع های رمان است .کمی مکث کردند و گفتند:   تازگی ها رمانی خوانده ام از اورهان پاموک به نام اسم من سرخ است واقعا عالی ست رمان عجیبی است یک رمان پلی فونیک درجه یک است .خیلی خوشم می آید. از من پرسید آیا از اورهان پاموک چیزی خوانده ام یا نه ؟ می گویم :ترجمه ارسلان فصیحی را خوانده ام . « قلعه سفید»   همین . چیزی ازش نخوانده ام . گفت :   این اورهان پاموک کتاب دیگری   هم دارد به اسم کارا کتاب. این هم اثر خوبی است .می گو یم استاد دلم می خواهد آنها را بخوانم   اگر امکان داشته باشد برایم بیاورید   و قول می دهد که بیاورد.
بعد از چند سال اورهان پاموک برنده ی جایزه نوبل شد . زیاد سر و صدا نکرد یا حداقل من در جریان اش نبودم .راستش را اگر بخواهید من همیشه آرزو داشتم که جایزه نوبل رابه یاشار کمال بدهند . این جایزه واقعا" حق   اوست. .به هر حال به یاشار کمال ندادند.
می گویم :استاد! سالهاپیش شما به اورهان پاموک جایزه نوبل را داده بودید ،خندید. گفتم: امسال آکادمی سوئد به اورهان پاموک جایزه نوبل داده است .اما این حق یاشار کمال بود
می گوید:   اورهان پاموک نویسنده خیلی خوبی است . ولی من دلم می خواست این جایزه به یاشار کمال داده می شد . او واقعا مرد بزرگی است وکارهایش برجسته است . اورهان پاموک جوان تر است و آثارش هم مقداری امروزی تر . آمده بود نمایشگاه کتاب و ارسلان فصیحی مترجم آثارش آمد پیش من و گفت اورهان پاموک می خواهد تو را ببیند . رفتیم و صحبت کردیم و به او گفتم : از کتابت« اسم من سرخ است »   خیلی خوشم   آمد . فصل های کوچک جذابی دارد . ثانیا شما آن روشی را پی گرفته اید که امبرتو اکو در پیش گرفته بود و موفق هستید . کاری که امبرتو اکو   کرده بود این بود که مقداری از بار اطلاعاتی اش را راجع به قرون وسطی جمع می کند و خودش بالاخره گفت آنقدر منابع جمع شده که برای تاریخ نویسی کافی نیست و باید یک رمان بنویسم . این کار را کرد ولی خوب یک زرنگی در این میان می کند مثلا یک حادثه پلیسی یا قتلی می گذارد بعدا تمام اطلاعات قرون وسطایی اش را آن تو می ریزد . « نام گل سرخ » چنین چیزی بود . این جوان هم این کار کرده بود . کتاب درباره نقاشی در دربار سلطان مراد چهارم در دربار ترکیه بود .   آنجا دو طرز تفکر اینکه تصویر آدمی در جهان اسلام آیا مجاز هست یا نیست مطرح می شود و اینکه درباره بعضی ها مجاز هست و درباره بعضی ها مجاز نیست . شاه سفارشی می دهد که تصویر آدمی در آن هست و یک دسته با آن   دسته مخالف هستند و یکی از این استادها را می کشند و با قتل شروع می شود . ولی شما از تمام این اطلاعات حیرت می کنید . مسائل مربوط به مکتب تبریز و مکتب شیراز و تمام این اطلاعات نقاشی در آن می آید . رمان خیلی قشنگی است . امبرتو اکو بنای چنین روشی را گذاشت . کتاب « راز داوینچی »         دان براون هم چنین کتابی است . با قتل موزه دار موزه لوور شروع می شود و تمام اطلاعات   لازم را درباره مساله جام مقدس و حضرت مسیح می دهد ...
  سالهاست که ما با هم   اخت شده ایم . ازنوازشهای پدرانه واستادانه ا ش همیشه بهره ها برده ام .ایشان آخر وقت ها پیش ما می آیند .موقع رفتن کمی باهم قدم می زنیم وبعد خدا حافظی .همیشه موقع رفتن مرا با این قطعه شعر ندیم می نوازند :
بیرمن و بیرسن و بیر شاهد سیمینه ادا
اذن وئرسن سن اگر بیرده ندیم شیدا
غیر یارانی ائده ک جمله سین ای شوخ فدا
گئدلیم سرو روانیم   یورو   سعد آباده
 
زنگ می زنم . مثل همیشه خودش در را به رویم باز می کند . آهسته با تکیه بر عصای فلزی کوتاهی ، راه می رود. گرفته است . از کرختی دستها و پاها یش شکایت می کند .       می نشینم   به حال و احوال پرسی . احترام خانم هم می آید . او هم سالهاست که آرتروزدارد. با عصا راه می رود . می گوید : به سید می گویم عصا را از دست نگذار . اما او حرفم را گوش نمی کند . می بینید که من همیشه عصایم را با خود همراه دارم . بانویی است مهمان دوست ، خوش قلب و مهربان   ، همیشه با گشاده رویی از ما پذیرائی می کند . بلند می شود و شربت انبه می آورد . می گوید : بخور سوغات هند است. سیاووش ( نوه اش) از هند آورده است . می خندم و می خورم.
خانه ، خانه ی ادبیات و هنر است. دیوارهایش را تابلوهائی از سالوادور دالی . لوحه های افتخار و عکس استاد عکس های بابک و... مزین کرده است. روبرویم قفسه ای از کتاب است. به چند زبان می شود از ردیف کتابها ، کتاب برداشت : فارسی ، فرانسه ، انگلیسی ، ترکی ، عربی و...و آن دک( DEK ) معروف که همیشه استاد ، با دقت   وچیره دستی راه اش می انداخت و ما را به موسیقی ( اکثر وقت ها از روحی سو) میهمان می کرد . به روحی سو خیلی علاقه دارند . خاطره هم دارد   از روحی سو ، می گوید : غلامحسین ( دکتر ساعدی ) هم به روحی سو خیلی علاقه داشت . اول بار ٧ نواراز کارهای روحی سو پرکردم بهش دادم . سکوت می کند . به من چشم می دوزد و می گوید : می دانی ، او برایم مثل برادر بود ما با هم خیلی رفیق بودیم . حیف شد غلامحسین . می گویم خیلی خاطره با او دارید   درسته ؟ می گوید: خیلی . یک شب غلامحسین با صمد بهرنگی وبچه ها آمدند   منزل ما. ازسر شب تا صبح همه اش گفتیم ، بحث کردیم ، خندیدم یک نوار پر کرده ام از آن شب . گفتم یادتان هست ، که گفته بودید آن نوار را پیدا می کنید و می دهید به من ؟ می گوید : آره باید بگردم .سعی می کند که بلند شود خواهش می کنم که بنشیند . می گوید باشد برای بعد .
باز   یاد خاطره ای می افتد ، لبخندی می زند و می گوید : آخرهای حکومت پهلوی بود . در تبریز روسای مناطق رادیو تلویزیون جلسه ای داشتند . بعد از اتمام جلسه قطبی رئیس وقت رادیو تلویزیون به هر کدام ازما   دوهزار تومان پول پرداخت کرد تا هزینه شام و هتل کنیم . پراکنده شدیم   وخودش هم به مهاباد رفت . من هم بهروز دولت آبادی را پیدا کردم. سوار ماشین بنزش شدیم راندیم به آخیر جان . جلو قهوه خانه عمو جلیل پیاده شدیم وبا عمو جلیل به صحبت نشستیم . از همه چیز گفتیم . بیشتر صحبتمان از صمد و بچه ها بود . برگشتنی من اشاره کردم به بهروز و گفتم که آن ٢هزار تومان را به عمو جلیل بدهیم گفت نه جایش اینجا نیست . برگشتیم . من   تا تبریز همه اش گریه می کردم .تا رسیدیم به شهر. بهروز مرا برد به عاشیقلار قهوه سی . عاشیق ها   آنجا جمع بودند . مشهورترین شان هم بودند. می زدند و می خواندند . خیلی به دلم نشست . بهروز اشاره کرد که جایش اینجاست من هم ٢هزار تومان را به عاشیق ها هدیه کردم .    باز هم بغض گلویش را می گیرد .
می گویم عمران هم از عاشیق ها خیلی خوشش می آمد . برای عاشیقلار قهوه سی هم شعر گفته   . شعر خیلی خوبی است می گوید : حیف شد عمران . حیف شد .
یادم می آید که در مراسم یادبود عمران ، استاد قصد داشتند   قصیده ترنم المصاب خاقانی را بخوانند . از من خواستند که ترکی این قصیده را برایش پیدا کنم . برگزیده آثار خاقانی یی که من داشتم ،ترجمه‍ی قصیده‍ی ترنم المصاب نبود . ایشان در آن مجلس ابیاتی چند از این قصیده‍ی معروف خاقانی که در مرثیه‍ی فرزند ش امیر رشیدالدین گفته . خواندند :
صبحگاهی سر خوناب جگر بگشایید
ژاله‍ی صبحدم از نرگس تر بگشایید
دانه دانه گهر اشک ببارید ، چنانک
گره رشته‍ی تسبیح ز سر بگشایید
سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشایید
این شعر را در آن مجلس با چنان حالی خواندند که همه‍ی اهل مجلس متأثر شدند .احساس کردم که انگار در مراسم بابک اش می خواند . این مرد آنچنان مهربان ،انسان دوست ، نجیب وخیر خواه است که همه دوستش دارند ، همه او را   از خود می شمارند . فرقی نمی کند   که چه مشرب فکری و راه و رسم سیاسی و عقیدتی داشته باشند .استاد آنچنان شریف و بزرگوار و وارسته هستند که همه‍ی مرزهای فکری و سلیقه ای را در می نوردند. یگانه مرز برای او انسانیت است و بس.
احترام خانم قفسه‍ی کتاب را نشانم می دهد . بلند می شوم به طرف قفسه می روم . خودش هم می آید . به عکس اش اشاره می کند : می شناسی اش ؛ آره شما خودتان هستید . درسته. فکر می کنم   مربوط به دهه‍ی چهل باشد . نه عکس دهه‍ی سی است . بعد از ازدواجمان با سید است می خندد. می گویم :چه خوب. راستی احترام خانم شما چطور با استاد آشنا شدید . می خندد آرام می رود و کنار استاد می نشیند . می گوید : آن لوحه‍ی دیپلم پالم آکادمی فرانسه است . به سید داده اند . می گویم می دانستم .   می گویم : استاد این پالم آکادمی چیست ؟ می گوید : این آکادمی را ناپلئون بنیان گذاشته است ، کانون علمی معتبر فرانسه است . درفرانسه خیلی برایش ارزش قائلند .
می پرسم استاد در کدام کشورها تحصیل کرده اید؟ می گوید:یک سال در بلژیک ارتباطات خواندم سال ١٣٣٦ بود. سال ١٣٤٢ در مدرسه ی عالی ارتباطات دور ،در پاریس درس خواندم ودانشنامه گرفتم . در لس آنجلس   در USC ( دانشگاه کالیفرنیای جنوبی) ٦ ماه فیلم سازی خوانده ام و...
احترام خانم بلند می شود و به کنار قفسه ها می آید و لوحه را بر می دارد . باشوق نگاهش می کند و می گذارد سر جایش. لوحه های دیگر را که خودش به دیوار زده نشانم می دهد . لوحه ها زیاد است . در دیوارها جای خالی نمانده است . آنها را کنار هم روی زمین ، کنار قفسه و کمدها چیده است .   یکی از عکس های برزگ استاد را نشانم می دهد . استاد پیپ به لب دارد. می گوید: این عکس را پوستر کرده بودند به مناسبت٨٠ سالگی سید.       می گویم: دیده ام . باز هم تابلوها و عکس هارا را نشانم می دهد و در مورد هر یک توضیح می دهد انگار دارد استاد را معرفی می کند . یکی ـ یکی با لبخند و با آن ته لهجه‍ی   شیرین کرمانشاهی اش. می گویم :نگفتید که چگونه با استاد   آشنا شده اید. می گوید : سید و عبداله توکل آمده بودند کرمانشاه ، افسر وظیفه بودند ، در خانه‍ی یک درجه دار   پولدار منزل گرفته بودند . من هم در دبیرستان درس می خواندم .   پسر آن استوار به خیال خودش مرا نشان کرده بود . خواستگارم بود . اما من او را دوست نداشتم . بالاخره مادر سید آمد از من خواستگاری کرد . پدرم که اهل مطالعه و آدم معتقدی بود . استخاره   کرد ، خوش آمد. قبول کرد . من هم قبول کردم .ازدواج کردیم . آمدیم تهران سید در مخابرات کارش را ادامه داد . ما خانه مان خیابان امیرکبیر بود . ٧ سال با مادر سید آنجا با هم زندگی کردیم ...
احترام خانم آنقدر ساده و صمیمی صحبت می کند که آدم دلش نمی خواهد حرف او را قطع کند می پرسد: تو « بابی » مرا دیده بودی ؟ می گویم :نه ! اما   زیاد درباره اش شنیده ام از شما ، از استاد ، از دوستان اش . یادم می آید عکسی از « بابک » برایم نشان دادید که هنوز خاطرم مانده است آن عکس ، در قاب فلزی نقره ای رنگ بود ، کنار پنجره تنها . خیلی خوشم آمد. یادش نمی آید . بلند می شود و به اطاق خودش می رود و مرا هم دعوت می کند.می گوید:نگاه کن ببین کدام عکس را می گفتی . دیوار پر از عکس است اکثرا هم عکس های بابک و کاوه از کوچکی تا ... و توضیح می دهد :این « بابی » است و دوچرخه اش ، این کاوه است و گیتارش   این آخرین عکس « بابی » است ایستاده روی پله های سنگی   دانشگاه سوربن . ... می گویم :نه احترام خانم آن عکس را اینجا نمی بینم .... اطاق عجیبی است دیوارهاش پر از قفسه های کتاب و قاب های عکس است و احترام خانم همه اش از بابک می گوید چه قدر رفتار   این بانو برایم طبیعی است . آشناست . اولحظه ای درنگ می کند و فکر می کند   مرا خسته کرده است . می گویم احترام خانم می دانید هر وقت شما را می بینم یاد مادرم می افتم . مادر من هم پسر جوانش را از دست داده است . یگانه برادر من در ١٩ سالگی در جبهه شهید شده است . مادرم هم رفتارش شبیه شما بود . خواهش می کنم راحت باشید . از اطاق احترام خانم خارج می شویم .می رود و از لای کاغذها نوشته ای می آورد نوشته‍ی مدیریان است درباره‍ی   اصالت ساختار .نوشته چنین شروع می شود :
  در سال ١٣٦٥ در دانشگاه شیراز با بابک   آشنا شدم ، غیر تکراری بود جذاب و جدی ، همه چیز را یکجا در او می دیدی . بسیار اخلاقی و مقید بود . ویژگی های جالبی داشت که در جای دیگری باید به آنها پرداخت ، راستگوئی ، صداقت ، جدیت ، امانتداری از ویژگی های بارز او بود هیچگاه زبان او به عبث گشوده نمی شد و بسیار نیکوکار بود.
بابک زیاد   مطالعه می کرد و نسبت به انتشار دیدگاهها و نظراتش بی توجه و کم علاقه بود روحیه ای پرسشگر داشت و پرسش هایش را سقراط وار بیان می کرد .
در سال ٧٢ پیرامون نشانه   شناسی و ساختار گرایی تحقیقاتی داشت که در جمع دوستان ارائه می داد و به بحث می گذاشت ، مقاله زیر بر گرفته از یاداشتهای آن روزهاست که به یاد آن عزیز تقدیم می گردد.
مدیریان بعد از بحث درباره‍ی ساخت و ساختارشناسی که بیشتر روایت دیدگاههای بابک هست . مقاله‍ی مفید و جالب توجهی نوشته و در سایت اش منعکس کرده است . در پایان مقاله می نویسد :
معروف ترین پایه گذاران مکتب اصالت ساخت لوی اشتراوس ، فوکو ، آلتوسر ولاکان هستندو شناخت مکتب اصالت ساخت بدون شناخت اندیشه این متفکران   شاید میسر نباشد. بابک مطالعات عمیقی پیرامون اندیشه‍ی این بزرگان را آغاز کرده بود . بخصوص درباره‍یآثارفوکو وام گیری او از کانگیلم تحقیقاتی داشت که متأسفانه   به رشته‍ی تحریر در نیامده . آخرین تحقیق علمی اش که باز خوانی آثار علمی گاستون باشلار بود ، نیز نا تمام ماندو ...؟
احترام خانم می گوید :می دانی «بابی» یک   ماه   مانده بود که دکترای   فلسفه اش را از دانشگاه سوربن بگیرد .بی اختیار یاد این بیت حافظ می افتم   که استاد هم گاهی آنرا زمزمه می کنند:
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که می رویم به داغ بلند بالایی
  می گویم : استاد واقعا این صفاتی که برای بابک آقای مدیریان   برشمرده همه نشأت گرفته از وجود و شخصیت شماست
می گوید : نه ، نه بابک خیلی بالاتر از من بود . او در مطالعه و تحقیقاتش به نتیجه های جدیدی رسیده بود . او خیلی بالاتر از من بود. بعد از اینکه کارهایش را بررسی کردم فهمیدم. بابک حیف شد او ثمره‍ی عمرم بود . می گویم آری به شما رفته بود .
احترام خانم آن قاب عکس مخصوص را می آورد . قابی نسبتا بزرگ که همه‍ی عکسهای بابک را از کودکی تا آخر عمرش در آن جمع کرده است . می آورد نشانم می دهد : این دائی بابک است . ببین بابک به دائی اش رفته . عکسی را در می آورد . می گوید « بابی»   عین دائی خلیل اش جوان مرگ شد . ؛ غمگنانه می خواند :
قرعه العین من آن میوه‍ی دل یادش باد
که چه آسان شد و کار مرا مشکل کرد
یادم می آید که استاد این بیت را چند وقت پیش برایم خوانده بود .   حافظ   این شعر را در مرثیه ی پسرش گفته .هر وقت از بابک سخن به میان می آید . استاد بیت های از شعرای   کلاسیک ادبیات فارسی   را از حفظ می خواند ، از خاقانی ، از جامی ، از حافظ . همه‍ی این بزرگان این مراثی را در مرگ فرزندشان سروده اند . عجیب است که   همه‍ی این اشعاردر وزن واحدی سروده شده اند :
ریختی خون دل از دیده‍ی گریان پدر
رحم بر حال پدر نا مدت ای جان پدر
نو بهار آمد و گلها همه رستند ز خاک
تو هم از خاک برآ ای گل خندان پدر
جان خود بدهد و جان عوض بستاند
گر بود قابض ارواج به فرمان پدر
تا استاد این ابیات جامی را می خواند . احترام خانم تجدید مطلع همان قصیده ی را اندوهگنانه می خواند :
زیر گل تنگ دل ای غنچه‍ی رعنا چونی
بی توما غرقه به خونیم تو بی ما چونی
سلک جمعیت ما بی تو گسسته است زهم
ما که جمعیم چنینیم   ،تو ،تنها چونی ؟
بابک را ندیده بودم اما ترجمه هایش   را در مجلات خوانده بودم در سطح بسیار بالائی بود .از ترجمه هایش می شد فهمید که با صاحب قلم بسیار خوانده و اندیشمند طرفی . کاوه را زیاد دیده ام . هم صحبت شده ام . او هم راه پدر را پیش گرفته ،مترجم است.از بورخس دو کتاب ترجمه کرده ،کتابهای دیگری هم دارد . گیتار می نوازد اما شیفته ی تار آذربایجانی   است . عکاس هم هست .یکی از عکس هایش   را سالها پیش دیده بودم . در شمال گرفته بود . عکسی از درناها   بود . چه قدر زیبا بود . درنای پیشتاز را نشان اش دادم و گفتم کاوه جان به این می گویند «اونجول» . آن درناها هنوز هم در خیال من در پرواز اند. من پرواز درناها را زیاد دیده ام ،در اوایل   بهار و اواخر پاییز .آوازهای درناها   برایم خاطره انگیز است.امشب اینجا   انگار آواز پرندگان آواز رنگها ، آواز آرزوها ، آواز آبها ، آواز اشیا ، آوازچشمها ، آواز   یادها ، آوازآوازها در جان من نغمه در نغمه افکنده اند..... من در فضائی خاصی قرار گرفته ام فضا فضا ی ارواح درد کشیده است . در جان من روح همه‍ی اشیا ، همه‍ی گفته ها ، همه ...   حتی تابلوهای سالوادر دالی ، ارواح ساعدی ، بابک ، برادرم حسین و همه‍ی عزیزان انگار هم آواز گشته اند .
استاد شعری از ناظم حکمت زمزمه می کند . قطعه ای است از داستان شیخ بدرالدین   یک بار هم این شعر را از زبان او شنیده ام . می گویم استاد آن ماجرای دکتر ساعدی و این شعر برایم خیلی جالب است   فکر می کنم در این لحظه وقت اش است. که باز هم آن خاطره را بگوئید :
می گوید: می دانی غلامحسین برایم رفیق بود ، برادر بود ، عزیز بود . در روزگار سخت ، در سخت ترین روزهای زندگی ام او پناه من بود . بعد از مرگ بابک اولم ، بعد از مرگ نسیم . اگر غلامحسین نبود من مرده بودم .
  با خود می گویم عجب! نمی دانستم که   فرزندان استاد در خردسالی فوت کرده اند.احترام خانم این بار هم ماجرا را توضیح می دهد.بابک بچه ام قی و اسهال گرفت   و تلف شد .آن موقع سید در بلژیک دوره می دید ، بچه ام که مرد ،مادر سید نگذاشت که خبرمرگش را به سید بدهیم وقتی از بلژیک برگشت و سوغاتی ها را پخش می کرد ،سوغاتی بابک را در آورد پرسید پس بابک کو؟ آنوقت ماجرا را برایش گفتیم.   استاد می گوید : آره واقعا شوکه شدم . غلامحسین به دادم رسید . هر روز به من سر می زد . مرا با خود به گردش می برد . نمی گذاشت که من زیاد ناراحت بشوم . نسیم هم جلو چشم ام بازی می کرد ؛ رفت سراغ قرص های برادرم که بیماری قلبی داشت . بچه قرص ها را خورد و مسموم شد . روی دستهایم در بیمارستان پرپرزد و مرد . ضربه‍ی روحی سختی خوردم . واقعا اگر غلامحسین نبود نمی دانستم که چه بلائی به سرم می آمد . اینها را گفتم تا   برسم به این مسئله :
غلامحسین از زندان آمده بود بیرون . دلم پرپر می زد که ببینمش . اما در رودر بایستی گیر کرده بودم . مسئله هم این بود که من در تلویزیون کار می کردم . مثلا مدیر شبکه بودم. « اتی » اصرار می کرد که باید برویم . غلامحسین را ببینیم . می گفت که او برایت دوست نبود بلکه برادر بود تو نمی توانی به دیدنش نروی . بالاخره تصمیم گرفتیم . رفتیم به دیدنش . خانمی هم   مهمانش بود . روی مبل با فیس و افاده لم داده بود. غلامحسین مرا معرفی کرد که بلی آقای... مدیر   ... آن خانم بعد از شنیدن این حرفها   خودش را بیشتر گرفت. من حرفی نزدم. سکوت شد . بعد از مدتی غلامحسین سکوت را شکست . از ما پذیرائی کرد . گفت بریم بالا . بلند شدیم رفتیم طبقه بالا   ، اتاق کارش . صفحه ای گذاشت . روحی سو بود . می خواند ، تا رسید به این جا که شعرهای ناظم را دکلمه کرد . مرگ بدرالدین ـ   ـ ـ سه سرو را با آن صدائی مخصوص به   خودش دکلمه می کرد .
Yagmur   ç iseliyor
Korkarak
Yava ş sesle
Bir ihanet konusmasi gibi .……..
من زدم زیر گریه ،   یکهو غلامحسین خودش را انداخت به طرف من . همدیگر را در آغوش گرفتیم . هق-هق گریه کردیم .... بعد غلام رو کرد به آن خانم و گفت فکردی خانم این برادر منه .... استاد بغض می کند .
  می گویم استاد این شعر را خیلی خوب ترجمه کرده اید . مثل اصل شعر ناظم محکم و گیرا و زیباست . می گوید خوب در آمده . می دانی بهترین ترجمه هایم رااز ناظم در کتاب پیشگامان شعر معاصر ترکیه آورده ام . ترجمه‍ی استاد :
 
                              اعدام شیخ بدر الدین
 
باران ریز می آید
ترسان
با صدای آهسته
مانند گفتگوی جنایت
 
باران ریز می آید
مانند فرار پاهای سفید و برهنه‍ی گناهکاران
بر روی خاک تیره و مرطوب
 
باران ریز می آید
در بازار اصناف « سرز »
جلو یک دکان مسگری
بدرالدین به درختی آویزان است .
باران ریز می آید
ساعت دیر و بی ستاره ای از شب است .
 
و اینکه در زیر باران خیس می شود
و بر شاخ بی برگی تکان می خورد
گوشت برهنه‍ی شیخ من است
 
باران ریز می آید
بازار سرز لال ،
بازار سرز کور است
در فضا ، اندوه لعنتی سکوت و نابینایی
و بازار سرز چهره اش را با دستها پوشانده است
باران ریز می آید !
تحمل، هجوم درد های بزرگ اگرچه تابسوزند ؛اما دردها به مرور زمان در درون آدمی ذوب می شوند . شادی ها هم همین طور هستند. هر چه بزرگتر باشند پایا ترند . غم و شادی ها با ذره‍ی ـ ذره‍ی وجود آغشته می شوند ، به تمامی گستره‍ی جان جاری می شوند و   با آه ها ، خنده ها ، نگاه ها و لحن کلام می آمیزند و آنگاه در اندیشه ،عاطفه و رویا ها جلوه می نمایند ، با خصلت های انسان همراه   می شوند . انسانهای بزرگ غمهای   بزرگ را تاب می آورند ، اما زندگی شان ، اندیشه و احساسشان همیشه با آن غم آغشته است.غمی که در ژرفای جانشان ته نشین شده ، درشرایط خاصی با نگاهی ، لبخنده ای، کلامی، رخ می نماید و به جان و روح تو رخنه می کند .
دیروقت است و هنگام خداحافظی. ایشان   که در مبل آرمیده   بودند، خواستند بلند شوند و مرا بدرقه کنند . خواهش کردم همچنان که هستند، باشند و قبول کردند ، از پایین به من نگاهی انداختند و لبخندی زدند . لبخند و نگاهی آمیزه ای از شادی و غم .انگار نوری بود که از اعماق جانش، ازجهان رویاهایش می تابید . جانش بود که به صدا و نگاهش بدل شده بود . یک آن من با تمام وجودم احساس کردم که درونم روشن شده است . برایم عجیب و دل انگیز و رویایی آن بود نگاه و لبخند . مردی را می دیدم که تمامی جانش را در نگاه و لبخند ش به تجسم در آورده بود   .
بی اختیار این عبارت بوآلو در وصف   لونگینوس   در ذهنم نقش بست که   : " این مرد خود تجسم شکوهمندی انسانی است ".
                                                                               تابستان ۱٣٨۷
 
 
  * به نقل از مجله آذرتورک شماره ۶ تابستان ۱٣٨۷ ویژه نامه استاد رضا سید حسینی