انتخابات دوره دهم ریاست‌ جمهوری
یادت هست، موسوی؟!


بیژن کرامتی


• یادت هست مهندس موسوی؟ یادت هست پاهایی را که از شدت شکنجه به اندازه ی بالش زیر سر شبهای قدرتت آماسیده بود و از چرک به تعفن کشیده بود؟ یادت هست ناخنهای کشیده شده با گاز انبر را؟ لگد چکمه پوشانی را که استخوانهای زنان و دختران را در هم می شکست؟ یادت هست وزنه های آویزان شده از بیضه ی مردان را؟ یادت هست حرم و گند نفس گرم وجود مذکرتان را در پشت گوش زنان مبازر ما؟ یادت هست... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱٨ ارديبهشت ۱٣٨٨ -  ٨ می ۲۰۰۹


ای قحبگان نان به پلیدی خور دروغ
دشنام می دهم به شما با تمام جان
قی می کنم به شما از صمیم قلب

***
بلوایی در میان فعالان سیاسی ایران برپاست. بلوایی به مراتب تندتر و تب آلوده تر از آنچه که در جامعه شاهد هستیم. بسیاری از اصلاح طلبان و تحریمی های دیروز مانند زنان فرزند مرده و مردان شمشیر خورده داد و بیداد راه انداخته اند و با دهان های کف آلود به این سو و آن سو می دوند. مریدان و دوست داران موسوی به بهانه ی خطر روی کار آمدن مجدد محمود احمدی نژاد چنان شهر را شلوغ کرده اند که مردمان هراسیده به هر «ریسمان پوسیده ای» چنگ می زنند.
ما را با این بازی و بازیگرانش کاری نیست. تاریخ به خوبی نشان داده است که هر کجا سیاسیون ایران دست به کنش «هیئتی» زده اند ثمری جز شکست و فضاحت برنگرفته اند. این سیرک سیاسی بزرگ شما را تاریخ با چوب فلک دیکتاتوری که خود تطهیرش کرده اید، مزد خواهد داد. مطمئن هستم همانند همانند گروه های سیاسی ای که با تحلیل و تصمیات غلط، سرمایه و آبروی سیاسی خود را در پشت تراکتهای تبلیغاتی هاشمی رفسنجانی در زیر پای مردم در کف خیابانها ریختند و بر باد دادند پس از اعلام نتایج این دوره از انتخابات ریاست جمهوری نیز «منجی بازنده»، بازندگان بزرگی از پشت خود پس خواهد انداخت. این تازه بهترین نتیجه ی ممکن برای گله ی رم کرده ی سیاست ایران است. وای به روزی که این «منجی دروغین» بر عرصه ی قدرت تکیه زند و سیلی محکم حقیقت خواب از چشمان «رویا زدگان» برباید.
می خواهم هشداری به تمام «خیال بافان منجی ساز» بدهم. بر سر قبری گریه می کنید و پیراهن چاک می دهید که مرده ای در آن نیست. آنچه که می کنید را باید در برابر تاریخ پاسخگو باشید. اگر از آبروی داشته و نداشته ی خود مایه گذاشته اید مختارید اما آیا شما اجازه ی دزدی و مایه گذاشتن از دیگران را دارید؟
میرحسین موسوی چنان شش دانگ خیالش از وفاداری این جماعت هراس زده راحت است که احدی را پاسخگو نیست و خود را یکه تاز صاحب اختیار همه ی مخالفان احمدی نژاد می داند. او مرکب خود را با اجازه و بی اجازه به هر سرایی که می خواهد، می راند و علنا با فعل و گفته ی خود خط و نشان می کشد که: «همین است که هست. می خواهید بخواهید، می خواهید نخواهید» اما آقای موسوی درب سرای ما بر روی شما بسته است. یابوی پیر شما در میان گوزنهای این جنگل جایی نست. به شما این اجازه را نمی دهیم سرود «دل خستگان به بستر خون تازه خفته» را مصادره کرده و در بزم و عیشتان با «هراس آلودگان» از آن استفاده کنید.
یادتان می آید دادگاه های چند دقیقه ای و اعدامهای دسته جمعی را؟ یادتان می آید برادر زخمی را بر دوش برادر چگونه در مقابل جوخه ی اعدام می گذاشتید؟ یادتان هست تا شبی ٣٨۰ تیر خلاص شمردن زندانیان سیاسی را؟ یادتان هست گفته ی علمایتان را که دختران باکره به بهشت می روند؟ یادتان هست که شما مصمم بودید که دشمنانتان را از بهشت محروم کنید و به جهنم بفرستید؟ یادتان هست تجاوز به دختران جوان را برای برداشتن بکارت و محروم کردن از بهشت؟ یادتان هست که اعدام دختران مبارز چپ جوان را یک ساعت پس از تجاوز برادران شما انجام می شد؟ یادتان هست رفتن به درب منزل اعدامی و تحویل دادن ساک زندانی را؟ یادتان هست که خانواده ها از دیدن ساک عزیزشان چگونه در هم می شکستند؟ یادتان هست بردن جعبه ی شیرینی و پنجاه تومان پول به درب خانه ی دختران چپ اعدام شده را؟ یادتان هست به مادران داغ دیده شرینی ازدواج دختر اعدامی را می دادید و پنچاه تومان مهریه دختر اعدام شده را کف دست مادری می گذاشتید که دستش همچون مردگان خشک شده بود؟ یادتان هست؟
نکند فراموش کرده اید این جنایتهای غیرانسانی را؟ این تجاوزها را؟ این اعدام ها را؟ می خواهید کمکتان کنم تابه یاد آورید؟ فقط در عرض یک سال بین سالهای ۱٣۶۲ تا ۱٣۶٣ که شما در مقام نخست وزیر عضو شورای انقلاب فرهنگی بودید، بسیاری از دانشجویان به اسم «مخالف نظام» به جوخه های مرگ سپرده شدند. اسامی آنها را شاید به یاد نداشته باشید اما امضاهای ننگین خودتان را چطور؟ آقای نخست وزیر وقت و عضو شورای انقلاب فرهنگی اگر فراموش کرده اید من و رفقای من همه چیز را به یاد شما خواهیم آورد.
بیایید با هم به سالهای پس از انقلاب برویم به سال ۵۹، به دهه ی شصت! بیایید اول سری به زندانها بزنیم. آنجا که سربازان گمنام آقا امام زمان «همچون دژخیمانی در گوشت سوخته ی آدمی پویایی رازی سر به مهر بودند»، آنجا که مبارزان چپ را از پا به پنکه های سقفی آویزان می کردید و می تاباندید، آنجا که شلاقهای «تعزیر» شما گوشت را از کف پای مبارزان چپگرا می کند و صدای کشیده شدن استخوان پاشنه ی پای آنها بر موزائیکهای کف بازداشتگاه ها و زندانها، گوشت از تن هر بیننده و شنونده ای می ریخت. یادت هست مهندس موسوی؟ یادت هست پاهایی را که از شدت شکنجه به اندازه ی بالش زیر سر شبهای قدرتت آماسیده بود و از چرک به تعفن کشیده بود؟ یادت هست ناخنهای کشیده شدن با گاز انبر را؟ لگد چکمه پوشانی را که استخوانهای زنان و دختران را در هم می شکست؟ یادت هست وزنه های آویزان شده از بیضه ی مردان را؟ یادت هست حرم و گند نفس گرم وجود مذکرتان را در پشت گوش زنان مبازر ما را؟
چشمانت را خوب باز کن. اینجا دیگر هواداران چشم و گوش بسته ات نیستند که برایت کف بزنند و هورا بکشند. اینجا دهه ی شصت است. اینجا وادی حقیقت های ابدیست. می بینی؟
«مثل آب
مثل آب خوردنی
می زنند سر بلندترین سر زمانه را به دار
می پراکنند
مهربانترین دل زمین داغ را به سرب»
بیا تا نشانت دهم موسوی؟ با تو هستم فرزند خلف استداد. می بینی طنابهای دار را؟ می بینی تیرک های اعدام را؟ می بینی جوخه های مرگ را؟ می بینی سینه ی ستبر پیشینیان مرا که همچون آسمانی است برای ستارگان سرخِ خونین؟
گوشهایت را خوب باز کن. می شنوی سرود قهرمانان را در مسیر رفتن تا تیرک اعدام و طناب دار؟ گوشهایت را خوب باز کن شیطان تطهیر شده. این صدای جوانه زندن امید است از سینه ی ققنوس های چپ گرا. این صدا بشارت آزادی و عدالت است در دل نیمه شبی سیاه.
موسوی اینان پیشگامان بهارند. می شنوی سرودشان را؟ می شنوی غرش رعد آسای صدایشان را در گوش تاریخ؟ می خواهی به یادت بیاورم؟ می خواهی برایت بخوانم؟
«سر اومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
کوه ها لاله زارن
لاله ها بیدارن
تو کوه ها دارن گل گل گل آفتابو می کارن
تو کوه ها دارن گل گل گل آفتابو می کارن
توی کوهستون
دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم داره میاره
توی سینه اش جان جان جان
توی سینه اش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان
***
لبش خنده ی نور
دلش شعله ی شور
صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور
صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور
توی کوهستون
دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم داره میاره
توی سینه اش جان جان جان
توی سینه اش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان»

موسوی صدای مهاجم و بی کرانه ی برادر بیژن جزنی _ تئوریسین بی بدیل چریکهای فدایی خلق _ را می شنوی؟ صدای گرم و پر صلابت داوود جزنی و زمزمه ی بی رمق شکنجه شدگان در بند را می شنوی؟ موسوی این سرود دزدیدنی نیست. این کلاه به سر تو گشاد است. تو همان بهتر که لباس اصلاح طلبی که پیشکشت کرده اند را بر تن کنی. دستان خونینت یارای نگاه داشتن خورشید را ندارد. شاید حامیان امروزت فراموش کرده باشند یا خود را به فراموشی زده باشند اما بدان که ما نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم.
دژخیم دیروز و منجی امروز، بنیادگرای دیروز و اصلاح طلب امروز!
بدان که ما شاخه های افراشته ی درخت کهنی هستیم که که تو و یارانت گمان می بردید که آن را به آتش کینه و نادانی خشکانده اید. بدان و به یارانت نیز بگو که کشته شدگان دیروز سر از گورهای بی نشان خود بیرون آورده اند. بدان که گورهای بی نام و نشان در وجب به وجب خاک ایران دهان باز کرده اند و از آنان آتش زبانه می کشد.
«اینک بترسید از ما
که ما
با سپاه رفتگان آمده ایم
با جوش و خون شهیدان
آری بترسید از ما
که ما
با نیروی مرگ
به جنگ شما باز آمده ایم».

بدانید و فراموش نکنید ما وارثان نسلی هستیم که
«گلوله ها را
با قلبهایشان هدف بودند
و زندانها را از جوانیشان انباشتند
سرود و سپیده را گلگون کردند
و راه آزادی را
سخت جانانه به سینه پیمودند
و باز
گلهای یاس در دهانشان می شکفت
که خندان بودند».
ما هجمه ی امروزتان را به نیابت از کشته شدگان دیروز خود جواب آتشین خواهیم داد.

درود به تمام جانباخته گان کمونیست.
درود به تمامی چریکهای جان بر کف.
درود بر همه ی ستارگان شبهای ظلمت ایران


بیژن کرامتی
19bahman1349@gmail.com