و بعد فقط ضجه بود و ناسزا...


بهنام دارایی زاده


• ساعت نزدیک ۵ بود هر چند دقیقه یک بار صدای صلوات و هیاهوی جمع، خبر از اعلام رضایت خانواده ای دیگر می داد. لحظه های تکان دهنده ای بود، پیرزنی تنها را دیدم که به تمامی ضجه بود و از سر استیصال، زار می زد که دیگر فرصتی برایش باقی نمانده. فرزند اش داشت اعدام می شد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲٣ ارديبهشت ۱٣٨٨ -  ۱٣ می ۲۰۰۹


این روزها اعدام، ذهن من را نه تنها به مثابه یک دانش آموخته رشته حقوق و یا وکیل دادگستری که مخالف اجرای این نوع مجازات است، بلکه به عنوان یک شهروند ساده که به گذران همین زندگی فرا روی نشسته، بیش از هر زمانی دیگری به پرسش گرفته.
درست در عصر غم انگیز همان جمعه ای که در بامدادان، "دلارا دارابی" را به دار کشیدند و به نیم روزاش خبر وداع "رضا سید حسینی" را در شهر شنیدیم و سر آخر نیز بیش از ۱۲۰ نفر از فعالین اجتماعی را به ناگهان در پارک لاله تهران به بند در آوردند و آن سوتر نیز گورستان خاوران را از نو شیاری تازه زدند، به اتفاق یک همکار و دوست قدیمی و یکی دو نفر از فعالین مخالف اعدام راهی "اسلام شهر" شدیم تا از خانواده اولیای دم پرونده "امیر خالقی" نوجوان محکوم به اعدام رضایت بگیریم.
حقیقتاً برخورد با مادر و یا پدری که فرزند ۱۵ ساله خود را به ناگهان و در حین یک حادثه احمقانه از دست داده است کار ساده ای نبود. خوشبختانه همراهان ما در این زمینه آن قدر تجربه داشتند که در ابتدا لازم نباشد ما از جنس آن حرف های کلیشه گونه، موعظه هایی تکراری داشته باشیم. بیشتر سکوت کردیم و در آخر تنها چند نکته را که به زعم خودمان گمان می کردیم ممکن است در این فرصت اندک کارساز باشد مطرح کردیم. برخورد خانواده مقتول به واقع خوب بود و مادراش تقریباً با بخشش امیر مخالفتی نداشت. دوماهی می شد که حکم اعدام "امیر خالقی" متوقف شده بود و بنا بود اگر رضایتی حاصل نشود سحرگاه روز چهارشنبه ۱۶ اردیبهشت ماه در محوطه زندان اوین اعدام شود. تا صبح گاه روز چهارشنبه هیچ خبر خاصی که حاکی از بخشش اولیای دم باشد در میان نبود. خانواده اولیای دم خیلی جدی رضایت خود را موکول به پرداخت ۵۰۰ میلیون تومان کرده بودند.
۵/۴ صبح روز چهارشنبه هفته پیش بود که جلوی در اصلی زندان اوین بودم، قبل از من پیام و آقای "مصطفایی" وکیل پرونده نیز آنجا بودند، جمعیت زیادی شاید نزدیک به ۲۰۰ نفر هم جلوی در زندان تجمع کرده بودند. فضای بهت آوری حاکم بود، قرار بود تا ساعتی دیگر ۱۰ نفر را در محوطه اصلی زندان اعدام کنند. مامور مربوطه اسامی خانواده های اولیای دم را می خواند و از آنها می خواست که در صورت عدم بخشش، برای اجرای قصاص- که مطابق قوانین جاری حق شخصی آنها قلمداد می شود- به محل اجرای حکم بروند.
هنگامی که من رسیدم جلوی اوین، اولیای دم پرونده "امیر خالقی" پس از ابلاغ دستور رئیس قوه قضایه مبنی بر توقف اجرای حکم، محل را ترک کرده بودند و به این ترتیب برای بار دیگر فرصتی فراهم شد تا رضایت نهایی خانواده ملک پور به دست آید.
بیش تر ماندیم تا ببینیم وضعیت سایر اعدامی های دیگر چه می شود، ساعت نزدیک ۵ بود هر چند دقیقه یک بار صدای صلوات و هیاهوی جمع، خبر از اعلام رضایت خانواده ای دیگر می داد. لحظه های تکان دهنده ای بود، پیرزنی تنها را دیدم که به تمامی ضجه بود و از سر استیصال، زار می زد که دیگر فرصتی برایش باقی نمانده. فرزند اش داشت اعدام می شد.
پس از آن هیاهوی اولیه برای چند دقیقه سکوت و آرامشی مرگ بار تمامی فضا جلوی زندان را در گرگ و میش آسمان درکه به هم در آمیخت. از شمار جمعیت به طور محسوسی کاسته شده بود و تقریبا جز جمع ما کسی با کسی صحبتی نداشت. گروهی زن و کودک، خسته و نگران به دیوارهای زشت سیمانی زیر پل تکیه زده بودند، گویی که جهانی انتظار بر سرشان آوار بود.
به ناگهان همان اندک جمعیت باقیمانده به سوی مردی شتافتند که شاید پیش تر دیده بودنداش، "اسم هایی را که می خوانم اعدام نشده اند: ۱: ... ۲: ... ٣: ...." بی اغراق در صدایش کوچک ترین حسی نبود، به پایان هر نام، امیدی بود پوچ که به تمامی فرو می ریخت.
و بعد فقط ضجه و بود ناسزا و حس انتقامی دوباره که این بار بر جان دیگری باز- نقش می گرفت.

bamdadeshabgir.blogfa.com