انتخاب صوفی


فیروزه بنی صدر


• صوفی دچار احساس گناهی عمیق بود. او روزی قبل از مرگ، برای دوستی رازش را این گونه فاش ساخت: روزی که دستگیر و وارد اردوگاه نازی ها شدم، دکتر مسئول اردوگاه هیتلری از من خواست بین دو فرزندم، یکی را "انتخاب" کنم تا دیگری اجازه ادامه حیات پیدا کند. صوفی به امید آنکه جان پسر ۵ ساله اش را نجات دهد دختر ۷ ساله اش را به کام مرگ می فرستد. او هر چند از هیچ کوششی دریغ نمی کند تا شاید بتواند خبری از پسرش بیابد، پسرش را هم از دست می دهد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۰ خرداد ۱٣٨٨ -  ٣۱ می ۲۰۰۹


یکی از پیامد های شرکت در انتخاب تحمیل شده توسط قدرت، از بین رفتن توان مقاومت است. تا زمانی که انسان یا ملتی در این توهم است که با تسلیم می تواند به آینده ای بهتر دست یابد، شکست و نرسیدن به این آینده بهتر را در عدم مقاومت خویش نمی بیند، بلکه آن را در تسلیم نشدن به اندازه کافی و در عدم توانایی خویش در انطباق پذیری با مقتضیات قدرت می بیند… اصلاح طلبان دچار همین سرنوشت شده اند. در زمان زمامداری آقای خاتمی، او هرگز از جنبشهای مدنی حمایت نکرد و پس از فاجعه ۱٨ تیر ۱٣۷٨، دانشجویان را به تسلیم دعوت کرد. و شماری از اصلاح طلبان شکست خویش را زیر سر «تندرویها» می دانند. غافل از این که ورود به چنین بازی، محکوم کردن خود به همیشه باختن است.

با خواندن نوشته هایی در باب شرکت یا تحریم «انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری ایران» به یاد رمان انتخاب صوفی، نوشته ویلیام ستیرون افتادم که یکی از بزرگترین آثار ادبی امریکا در قرن بیستم شمرده می شود. صوفی، نام زنی لهستانی است که از اردوگاه های رژیم هیتلری جان سالم به در می برد. صوفی بعد از خاتمه جنگ جهانی دوم به امریکا می رود، اما توان ادامه زندگی را نمی یابد و بالاخره دست به خودکشی می زند. صوفی دچار احساس گناهی عمیق بود. او روزی قبل از مرگ، برای دوستی رازش را این گونه فاش ساخت: روزی که دستگیر و وارد اردوگاه نازی ها شدم، دکتر مسئول اردوگاه هیتلری از من خواست بین دو فرزندم، یکی را "انتخاب" کنم تا دیگری اجازه ادامه حیات پیدا کند. صوفی به امید آنکه جان پسر ۵ ساله اش را نجات دهد دختر ۷ ساله اش را به کام مرگ می فرستد. او هر چند به امید حفظ پسرش، دخترش را قربانی می کند، ولی در طول مدت اسارتش، با وجودی که از هیچ کوششی و از هیچ خود-شکستنی دریغ نمی کند و حتی تا تن فروشی پیش می رود تا شاید بتواند خبری از پسرش بیابد، پسرش را هم از دست می دهد. او که هیچگاه کمترین اطلاعی از سرنوشت پسرش نیز پیدا نمی کند، می گوید: "از تمام کارهایی که در آنجا انجام داده ام، احساس گناه می کنم. حتی از اینکه هنوز زنده هستم. این احساس گناه، چیزی است که نمی توانم، و فکرمی کنم هرگز نخواهم توانست خود را از آن رها کنم. هیچوقت... و چون هیچوقت بدان توانا نخواهم شد، بدترین چیزی است که آلمانیها برایم گذاشته اند."
از این نوع «انتخاب ها»، تمام استبدادها، و اصولاً هر قدرتی، پیش روی افراد، جمعها و ملتهایی که قصد به تسلیم واداشتن آنها را دارند، می گذارند. این « انتخابها» با ظاهر فریبنده، شامل دو گزینه اند؛ یک گزینه این است که در صورت مقاومت و عدم تمکین، به بدترین سرنوشت، سرنوشتی تلخ و محتوم محکوم می شویم، و گزینه دیگر اینکه در صورت تسلیم، هرچند سرنوشتمان کماکان بد است، اما ظاهراً وضع بهتر از گزینه اولی است. اما تصمیم گیرنده آخر، همان قدرتی است که این انتخابها را تحمیل می کند، و اختیار آن را دارد که به وعده ای که داده است عمل کند یا نکند. از آنجا که ادامه حیات قدرت، بستگی به تسلیم هر چه بیشتر طرف مقابل دارد، قدرت حاکم دائماً نیاز دارد "انتخابهایی" ارائه دهد تا نیروی مقاومت را در مردم از بین ببرد. تاریخ نمونه های فراوان از این بازی ها را دارد. برای مثال، در جنگ جهانی دوم، دولت فرانسه پس از شکست از آلمان، تصمیم گرفت با دولت آلمان به رهبری هیتلر همکاری کند. پتن رئیس حکومت فرانسه، قهرمان جنگ جهانی اول که از محبوبیت بزرگی در جامعه فرانسه برخوردار بود، سر کشیدن جام زهر تسلیم شدن به آلمان را اینطور توجیه می کرد: "حال که فرانسه شکست قطعی خورده است، ادامه مقاومت جز افزودن بر خرابی ها و کشتارها نتیجه دیگری نخواهد داشت." حکومت پتن که آلمان را پیروز قطعی جنگ می دانست، مردم فرانسه را دعوت به همکاری و تسلیم به دشمن کرد تا گام به گام استقلال و آزادی خویش را دوباره بدست بیاورد. در سال ۱۹۴۰ پتن در پیامی به مردم فرانسه اینطور گفت: "انتخاب اول با فاتح است اما به شکست خورده هم بستگی دارد. اگر تمام راهها برای ما بسته شوند، یاد خواهیم گرفت صبر داشته باشیم و در انتظار بمانیم. ... آزادی برای یک کارگر بیکار یا کارفرمای ورشکسته، معنایی جز رنج کشیدن بدون هیچ یاوری در میان ملتی شکست خورده، نخواهد داشت . دراصل، تنها آزادیهای کاذب را از دست خواهیم داد تا بهتر بتوانیم از نفس آنها دفاع کنیم."
پتن سعی داشت به جامعه فرانسوی القا کند، که همکاری او با ارتش آلمان، به او امکان می دهد تا از فشاری که بر جامعه فرانسه می آید، بکاهد و جان زندانیان فرانسه را نجات دهد. اما زمانی که ارتش آلمان دست به اعدامهای دست جمعی می زد، پتن نیروهای مقاومت را مسئول می دانست که با عملیات خود دشمن را وادار به انجام اینچنین جنایاتی کرده اند. در طول حکومت ۴ ساله اش، پتن نه تنها هیچوقت کشتارهای ارتش آلمان را در فرانسه محکوم نکرد، بلکه با آنها همکاری نیز کرد. او همیشه «عملیات تروریستی» نهضت مقاومت فرانسه را محکوم می کرد. اصولاً او حل مشکلات کشور را در شعار اصلاحات اقتصادی، اجتماعی... می دانست. در پاسخ به او، یکی از رهبران مقاومت جمله جالبی بیان کرده است: «آقای پتن، خانه را وقتی که در حال آتش گرفتن است، بازسازی نمی کنند».
    مثال دوم از این نوع «انتخابها» که این روزها درجامعه های غربی و حتی دربخش مهمی از دنیا رایج است، انتخابهایی است که سرمایه داری به کارکنان تحمیل می کند: یا از بخشی از حقوق خود صرفنظر کنید، یا ما ناچار هستیم کارخانه را به کشوری دیگر که در آنجا هزینه تولید کمتر است، انتقال دهیم. متاسفانه، اکثراً از ترس بدتر شدن وضع، تسلیم می شوند. اما تجربه نشان می دهد که به رغم تسلیم، نظام سرمایه داری - که هدف اصلی اش سود حداکثر است- بالاخره کار خود را دیر یا زود انجام می دهد.

    این نوع «انتخابات» که در بالا ذکر آن رفت همگی سه مشخصه اساسی دارند: اول اینکه، هیچوقت انتخاب بین حق و ناحق نیست. نقطه اختلاف میان این نوع انتخابات، در احترام به حقوق و یا عدم احترام به حقوق نیست، بلکه انتخابی است بین دو ناحق که یکی ظاهراً نتیجه بهتری از دیگری دارد. دوم این که تنها قدرت یا زور است که در فضای بسته می تواند این نوع انتخاب را تحمیل کند. اما در جامعه آزاد و حقوق مدار، انتخاب گزینه ها آزاد است و انتخاب کننده می تواند گزینه حق را انتخاب کند. سوم این که ادامه حیات صاحب قدرت، در گرو تسلیم شدن "انتخاب کننده" است. برای تسلیم کردن او، صاحب قدرت نیاز به فریبکاری های متعددی دارد تا قدرت خویش را هر چه آسانتر و حتی با همکاری قربانی تثبیت کند.

متدولوژی فریبکاری
برای توجیه تسلیم پذیری مردمان، قدرتمدارها دست کم پنج نوع فریب مختلف به کار می گیرند؛

اولین فریبی که قدرتمند بدان متوسل می شود، الغا این فکر است که انتخابی دیگر وجود ندارد. به قول ژان پیر لوگوف، در کتابش بنام دمکراسی ُپٍست توتالیتر،: "به نام واقعیت گرایی و واقع بینی، تحولات جامعه و واقعیتهای حال را طوری وانمود می کنند که اجتناب ناپذیر هستند و کسی توان تغییر آنها را ندارد. برای مثال، لیبرالیسم توسط نیروهای صاحب قدرت، منجمله قدرت سیاسی، به عنوان یک ایدئولوژی معرفی نمی شود بلکه با آن، به عنوان یک واقعیت اجتناب ناپذیر و تنها گزینه ممکن برخورد می شود. بر این مبنا، کار و عمل سیاسی دیگر به عنوان فعالیتی که بتواند تغییر اساسی در سرنوشت فرد یا جمع ایجاد کند معرفی نمی شود بلکه طوری عنوان می شود که در چهار چوب واقعیتها، تلاش می شود با الزامات و مقتضیات روز همراه شده و خود را تطبیق داد".
   متاسفانه، در جوامع مختلف، شمار بزرگی از روشنفکران و سیاسیون مبلغ واقعیت گرایی می شوند. گویا آنچه به عنوان واقعیتها معرفی می شود از ساخته های خود انسان نیست، بلکه ساخته قوایی نامریی است که انسان در مقابلش ناتوان است و گزینه ی دیگری جز تسلیم و یا تطبیق دادن خود ندارد.

دومین فریبی که قدرت حاکم می دهد، اینست که در باره ماهیت خود، یعنی قدرتی که این انتخاب را تحمیل می کند، سانسور برقرار می کند. قاعده این می شود که هر چه کمتر در باره واقعیت خود قدرت بحث و برخورد شود و برخوردها به گزینه هایی که قدرت تحمیل می کند، محدود گردند. برای مثال، حکومت پتن در فرانسه در باره اصل حق یا ناحق بودن استقرار ارتش آلمان در فرانسه صحبتی نمی کرد اما بیان سیاسی خود را به انواع اصلاحات که باید انجام داد، تقلیل میداد. در جوامع غربی، بعد از سالها سانسور در باره ماهیت لیبرالیسم، به تازگی، بعد از بحران فعلی که همراه ورشکستگی بی سابقه در تاریخ بشریت است، بحث بر سر مسئولیت لیبرالیسم در به وجود آوردن این فاجعه ، در "دیکتاتوری رسانه ها" و در بین سیاسیون جا پیدا کرده است. در وطنمان ایران، صحبت درباره ولایت فقیه و نقشش در پدید آوردن فاجعه ای که ٣۰ سال است با آن روبرو هستیم، خط قرمزی است که تمام نامزدها بایستی خود را بدان ملتزم کنند. حتی آقای خاتمی جرات نکرد به مردم بگوید که به خاطر مخالفت "آقا"، از کاندیداتوری دوره دهم انصراف داده است. قدرت تمام سعی اش را می کند تا در مقام ولایت، به عنوان واقعیتی که می توان از آن عبور کرد، نگریسته نشود، بلکه به عنوان واقعیتی اجتناب ناپذیر که همگی خود را باید با آن تطبیق بدهند، پذیرفته شود.

یکی دیگر از مهمترین فریبها باوراندن این دروغ است که تسلیم شدن به قدرت به وضعیت بهتری می انجامد. در حالی که قدرت که بدون روابط قوا امکان پذیر نیست، برای ادامه حیات، نیاز فزاینده به تخریب دارد، و مجبور است تخریب فزاینده اش را با وعده های مجازی و دروغین بپوشاند تا تسلیم شدن مردم را راحتتر بدست آورد. در واقع ، اگر از اول برای همگی روشن بود که تسلیم شدن، عاقبت بهتری را به وجود نمی آورد، روحیه مقاومت خیلی قوی تر می شد. اگر برای صوفی از اول مسلم می شد که در صورت تسلیم، بازهم دو فرزندش توسط نازی ها کشته می شوند، شاید تدابیر دیگری می سنجید تا بتواند از جان آنها دفاع کند و حداقل خودش مجبور نمی شد خودکشی کند. یا اگر جامعه ایرانی در اول دوره اصلاحات می دانست که آقای خاتمی قرار است تنها یک تدارکاتچی بشود، به خود زحمت ٨ سال تجربه را نمی داد و گرفتار این فریب نمی شد.

دروغ دیگری که تبلیغ می شود اینست که نه تنها امکان رسیدن به آینده بهتری وجود دارد، بلکه هزینه رسیدن به آن کمتر خواهد بود. به قول عده ای با هزینه کمتر به همان هدف می رسیم. اما واقعیت آنست که همچون داستان صوفی، در پایان، هزینه بسیار سنگین تر می گردد، زیرا نه تنها نازیها جان فرزندان صوفی را گرفتند بلکه باری کشنده و خردکننده بر شانه های خود صوفی گذاشتند. در واقع صعود قدرت با تشدید خرابیها همراه است و تنها مقاومت در برابر آنست که می تواند خرابیهای آن را متوقف کند. هانا آرنت (Hannah Arendt) در کتاب آیشمن در بیت المقدس سخت از نخبه های یهودی در دوران جنگ جهانی دوم انتقاد می کند و از سانسور در باره این قسمت از تاریخ شکایت می کند. آنها هیچیک مردم یهود را دعوت به مقاومت نکردند بلکه آنها با تمسک به این طرزفکر که با همکاری، از میزان کشتار تا حدودی جلوگیری خواهیم کرد، با رژیم نازی همکاری کردند. در ازای نجات اقلیتی که امکان پیدا می کردند به فلسطین مراجعت بکنند، خود مقامات یهودی لیستی از همکیشانشان را به مقامات نازی دادند. آرنت می نویسد: «ناآگاه از الزامات وحشتناک این قرارداد، به نظر می رسد آنها فکر می کردند اگر قرار است یهودیانِ قربانی را انتخاب کرد چه بهتر که این کارتوسط خود یهودیها انجام بگیرد. اما این روش یک اشتباه اساسی بود، زیرا از این به بعد، یهودیان در میان دو سنگ آسیاب، دو تا دشمن، قرار گرفتند: میان مقامات نازی و مقامات یهودی.... می دانیم این مسئولان یهودی که وسیله جنایتکاران شده بودند از چه احساساتی برخوردار بودند؛ آنها خود را با ناخدای کشتی ای مقایسه می کردند که درحال غرق شدن است و برای نجات آن مجبور هستند میزان زیادی از بار گران قیمت را به دریا بریزند، و به ناجی ها می ماندند که برای نجات ۱۰۰۰ نفر می باید ۱۰۰۰۰ نفر دیگر را قربانی کرد...»" آرنت اضافه می کند که از این مقامات کسی نخواسته بود راز لیست قربانبان را نگاه دارد، این راز را خود مقامات یهودی نگاه می داشتند تا به تصور خویش مانع وحشت و هرج و مرج شوند. بدین ترتیب اکثر جامعه یهودی از تهدیدی که حیات او را نشانه رفته بود غفلت ورزید، و رژیم نازی توانست کشتار عظیمی را انجام دهد، بدون آنکه مقاومتی صورت بگیرد. آرنت به این نکته اشاره می کند که «هر جا یهودیان بودند، مسئولان یهودی هم بودند و این مسئولان به جز چند استثنا، بقیه به دلایل مختلف با نازیها همکاری کردند. تمام حقیقت اینست، که اگر ملت یهود سازمان یافته نبود و بدون رئیس بود، هرج و مرج برقرار می شد اما تعداد قربانیها به چهار و نیم تا ۶ میلیون نمی رسید. اگر به رهنمودهای شوراهای یهودی گوش نمی دادند، پنجاه درصد یهودیان موفق می شدند فرار کنند. در مورد هلند، برای مثال، آرنت تاکید می کند که در این کشور «مقامات نازی از همکاری پلیس یهودی برخوردار شدند، ول بلایی که بر سر یهودیان آنجا آمد، از تمام کشورهای غربی، شاید به غیر از لهستان، عظیم تر بود. سه چهارم یهودیان کشته شدند... این میزان کشتار گواهی می دهد بر میزان عدم توانایی برخورد با واقعیت یهودیان».
در مورد وطنمان ایران هم وضع همین است، هر اندازه از عمر رژیم ولایت مطلقه فقیه می گذرد، میزان جنایات انسانی و خسارات مادی و معنوی که به بار می آورد، افزایش پیدا می کند. کدام هزینه کم شده است؟ مگر همه متفق القول نیستند که کشور در لبه پرتگاه است؟ در صورت عدم مقاومت، میزان هزینه ها می تواند به حدی برسد که جریان غیرقابل برگشت شود و کل جامعه اضمحلال پیدا کند. تاریخ گواه آنست که مقاومت همگانی چطور می تواند قدرت را فلج کند و شکست دهد و میزان «هزینه ها» را کمتر کند. آرنت برای اینکه میان عواقب گزینه تسلیم- همکاری و مقاومت مقایسه ای انجام داده باشد، کشور دانمارک را مثال می زند. او می نویسد: «رفتار مردم و دولت دانمارک در برابر یهودیان تک بود. جا دارد تاریخ آن، در برنامه دروس علوم سیاسی دانشجویانی بیاید که می خواهند تاثیر برخورد بر اصل عدم خشونت و مقاومت منفی را در زمانی که دشمن از وسائل خشونت آمیز و به مراتب قوی تر برخوردار است، را مطالعه کنند. وقتی که آلمانیها مسئله ستاره زرد (ستاره ای برای شناسایی یهودیان) را مطرح کردند، دانمارکیها به سادگی پاسخ دادند پادشاه اول کسی خواهد بود که آنرا خواهد گذاشت. کارمندان عالی رتبه به اطلاع رساندند که اگر عملی علیه یهودیان صورت بگیرد، استعفا خواهند داد. ارتش آلمان چون نتوانست روی امکانات دولت و مردم دانمارک حساب کند، مجبور شد نیروی پلیس از آلمان وارد کند... دولت دانمارک زمانی که خبردار شد که نیروهای آلمانی در صدد دستگیری یهودیان هستند، فوری آنها را مطلع کرد و به آنها کمک کرد مخفی شوند و به سوئد فرار کنند." از اینرو در دانمارک به یمن مقاومت دانمارکیها، یهودیان کمترین قربانیان را دادند.

و بالاخره، شرکت کنندگان در این نوع انتخابات برای توجیه خود تبلیغ می کنند که می شود با استفاده از وسایل نامطلوب به اهداف خوب رسید؛ بنام آزادی می توان با استبداد همکاری کرد و بنام استقلال می توان تسلیم اشغالگر شد. اما ظاهرا مدافعان شرکت در انتخابات از این قاعده مسلم غافلند که هر هدفی وسیله متناسب خویش را می طلبد. هر راهی به جایی ختم می شود و این طور نیست که بتوان از هر راهی به مقصد واحدی رسید. برای عالم شدن، کسی وسیله دیگری غیر از آموختن علم نمی شناسد. برای برقراری آزادی نیز، نمی شود از وسائل غیردمکراتیک استفاده نمود. شاید تا پیش از تجاوز نظامی امریکا به عراق، بخشی از جامعه ما و یا کل مخالفان صدام اعتقاد داشتند که با دخالت ارتش خارجی می توان به آزادی رسید، اما تجربه عراق خطا بودن این تفکر را به خوبی روشن کرده است. واقعا باید پرسید چگونه است کسانی که خود را آزادی خواه می دانند بر این باورند که ضمن التزام به ساختار "قانونی "ولایت مطلقه فقیه، تاسی از "خط امام" راحل و قدم گذاشتن زیر پرچم کسانی که پایه گذار استبداد بوده اند به هدف آزادی و استقلال می توان دست یافت؟ چنانکه تجربه نشان می دهد، دوره آقای خاتمی نه تنها قدرت ولایت مطلقه فقیه کم نشد که پر قدرت تر هم شد و حکم حکومتی "رهبر" فصل الخطاب هر تصمیمی گشت. باندهای مافیایی نظامی - مالی هم به قدری قوی شدند که توانستند آقای احمدی نژاد را بر همگان تحمیل کنند و آقای خاتمی و وزیر کشورش حتی جرات نکردند به تقلبات گسترده در انتخابات اعتراض کنند. و محصول دولت خاتمی این دولت فعلی شد که نیروهای نظامی- پاسدار، بسیجی- اکثریت مجلس و پستهای اداری و اقتصاد کشور را در نمایشی که به رهبری اصلاح طلبان و از طریق صندوقهای رای صورت می گرفت، قبضه کنند.
   روشن است قبول شرکت در بازی قدرت، متضمن قبول این دروغ است که رسیدن به آینده بهتر در گرو تصمیم و اختیار قدرت است نه در گرو امکانات، فعالیت و کوشش خویش. این پذیرفتن، خود عاملی از عوامل غیرقابل تحقق شدن آینده بهتر است. صوفی در ماجرا وارد شد به امید آنکه قدرت حاکمه به قولش عمل می کند. اما هیچ وسیله ای نداشت تا او را وادار به رعایت قول کند. به یاد می آورم که در اوایل دوره اصلاحات بود که آقای یوسفی اشکوری بعد از کنفرانس برلین به پاریس آمده بود. درجلسه ای تبعیدیان و مهاجران را به بازگشت به ایران دعوت کرد. اما او، نه اختیار نیروی قهریه رژیم را داشت و نه اختیار قوه قضائیه را. خود او، در بند همین خوش خیالی، به ایران بازگشت و چند سالی گرفتار زندان شد. حال هم ملاحظه می کنیم که کاندیدهای اصلاح طلب مردم را به شرکت وسیع در انتخابات دعوت می کنند ولی تا به حال هیچیک نگفته اند چه امکاناتی دارند تا از رای مردم صیانت کنند. آقای کروبی از چه امکانات جدیدی، بغیر از اینکه قول داده است شب شمارش آرا خواب نرود، برخوردار است که ۴ سال پیش برخوردار نبود؟ و اگر تقلب بشود که می شود، چطور می خواهد رژیم مافیاهای مالی – نظامی را وادار کند تقلب نکند؟ و اگر کرد چگونه و با چه سازوکاری می شود رژیم را به رسیدگی بی طرفانه و یافتن تقلبها و تصحیح نتایج انتخابات وادار ساخت؟

پیامدهای تسلیم به شرکت در انتخابهایی که قدرت تحمیل می کند
    اولین پیامد و شاید بدترین آن، ایجاد و تقویت روحیه شکست و ناتوانی است که آدمی را به موجودی کزکرده، قضا قدری و تسلیم بدل می کند و انسان را به مرور به کاستن از خواسته های به حقش معتاد می کند. چنین انسانی به تدریج راضی به «حداقلی» می شود که آنهم هر روز سیر نزولی دارد. صوفی که اول به امید نجات یکی از فرزندانش، وارد پروسه "انتخاب" قدرت تعین کرده می شود، به مرور زمان متوجه می شود که تصمیم گیرنده، یعنی قدرت مطلقه، به خاطر ماهیتش به هیچ عهدی پایبند نیست، و این تسلیم پذیری به آن حد می رسد که زمانی تنها خواسته صوفی این می شود که "حداقل" از سرنوشت فرزند باقی مانده اش باخبر شود که آن را هم از او دریغ می کنند. پتن در فرانسه با اینکه بدان مفتخر بود که مانع از پیشرفت آلمانیها به جنوب فرانسه که به آن منطقه آزاد می گفتند، شده است، در مقابل تصرف این منطقه، سکوت کرد. ما همان روند را در اصلاح طلبان درون حاکمیت می بینیم. به قدری خواسته ها و امیدهایشان تنزل کرده است که خود را ناچار می بینند بین آقای میرحسین موسوی و آقای کروبی یکی را انتخاب کنند و قبل از آن، از آقای رفسنجانی که روزی شکستش را در انتخابات مجلس جشن می گرفتند، دفاع کنند. در این میان داستان آنانی نیز که در حاشیه حاکمیت هستند عبرت آموز است ،چرا که اینبار چند ماه قبل از انتخابات اعلام کردند که با نامزد خود وارد انتخابات خواهند شد، بعد با نامزد شدن آقای خاتمی کاندیدای خود را فراموش کردند و از آقای خاتمی دفاع کردند و با کناره گیری او حال مدافع آقایان موسوی و یا کروبی شده اند.
    دومین پیامد شرکت در انتخاب تحمیل شده توسط قدرت، از بین رفتن توان مقاومت است. تا زمانی که انسان یا ملتی در این توهم است که با تسلیم می تواند به آینده ای بهتر دست یابد، شکست و نرسیدن به این آینده بهتر را در عدم مقاومت خویش نمی بیند، بلکه آن را در تسلیم نشدن به اندازه کافی و در عدم توانایی خویش در انطباق پذیری با مقتضیات قدرت می بیند. تا زمانی که صوفی در اردوگاه بود، تمام سعی خویش را کرد تا خود را با توقعات قدرت منطبق کند تا شاید قدرت به او ارفاق کند و فرزندش از مرگ نجات پیدا کند، اما سرانجام متوجه شد که تمام اینها خیالاتی بیش نبوده است. صوفی، دوستی داشت که عضو جبهه مقاومت در اردوگاه بود و دائما او را به مقاومت تشویق می کرد. اما صوفی همیشه پاسخ می داد تو بچه نداری، من بچه دارم، من نمی توانم! اما، صوفی، پس از دست دادن همه چیز، دائمآ خود را سرزنش می کرد که چرا در صدد مقاومت بر نیامده و حتی یک عمل که بتوان مقاومتش خواند، انجام نداده است. او نمی دانست وقتی انسان تصمیم گرفت خود را با قدرت تطبیق دهد، بایستی دائما طبق توقعات آن عمل کند و در فضائی که قدرت می سازد خود را زندانی کند. همین وضعیت برای آلمانی های دارای وجدان نیز رخ داده است. بسیاری از آلمانها که شهرهای سوخته و خانواده های متلاشی شده خود و دوستانشان را تجربه کرده بودند، سالهای سال با این عذاب وجدانی خردکننده به سر کردند که چرا در آن ایامی که هنوز هیتلر بر همه سرنوشت آنها غالب نشده بود، مقاومت از خود نشان ندادند تا کشورشان این قدر ویران نشود؟ اصلاح طلبان نیز دچار همین سرنوشت شده اند. در زمان زمامداری آقای خاتمی، او هرگز از جنبشهای مدنی حمایت نکرد و پس از فاجعه ۱٨ تیر ۱٣۷٨، دانشجویان را به تسلیم دعوت کرد. و شماری از اصلاح طلبان شکست خویش را زیر سر « تندرویها» می دانند. غافل از این که ورود به چنین بازی، محکوم کردن خود به همیشه باختن است. آنها باختند و باختند تا دولت به احمدی نژاد برسد.
   سومین پیامد کسانی که تسلیم این نوع انتخابات می شوند این است که این افراد برای توجیه تصمیمشان، ناگزیر می شوند کسانی را که به این انتخاب تن نمی دهند، بی ارزش و حتی خطرناک بخوانند. نه تنها عدم شرکت در نمایش انتخابات، مساوی می گردد با رویاپروری، غیرواقع بینی، ایده آلیستی، افراطی گری، فعل پذیری، انقلابی گری، بی تفاوتی و یا کار یک عده خارجه نشین بی درد، بلکه حتی شکست شرکت در انتخاب تحمیل شده را به گردن کسانی می گذارند که حاضر نشده اند در این بازی قدرت وارد بشوند. بدین ترتیب، حکومت آقای احمدی نژاد حاصل شکست ٨ سال حکومت «اصلاحات» نیست، حاصل صحه گذاشتن آقای خاتمی و حکومتش در باره تقلبات عظیم در انتخابات نیست، بلکه حاصل فراخوان دعوت کنندگان به تحریم است یا حاصل بی تفاوتی مردم، بی سوادی مردم، خرافه گرایی مردم...است!!!
   پیامد دیگر شرکت در این نوع انتخابات تضعیف اخلاق در جامعه است. یعنی سست کردن اعتقاد به اصول و پیگیری شجاعانه اصول اخلاقی زیستن. همه می دانند که قدرت اخلاق نمی شناسد. تنها منافع می شناسد. کسانی که وارد چنین بازی ای می شوند و به پروسه انتخاب در دایره قدرت تن می دهند، این عملشان به تضعیف اصول اخلاق و انسانیت در سطح کل جامعه منتهی می شود. صوفی برای «نجات حداقل یکی از فرزندان»، در جنایت نازیها شریک می شود و یکی از فرزندانش را به قتلگاه می فرستد. این فاجعه انسانی، اخلاقی، نه تنها فرزند دیگر را نجات نمی دهد بلکه توان ادامه حیات را از خود صوفی نیز می گیرد. در وطنمان، همه از سقوط اخلاق صحبت می کنند. اما کسانی که در بازی قدرت شرکت می کنند، مسئولیت بزرگی در انحطاط اخلاق دارند. آقای خاتمی ابایی ندارد به کشورهای خارج برود و درس "برخورد تمدنها" را بدهد، در صورتی که در وطنش، کسی از زبان او مخالفت با جنایت رژیم و محکوم کردن آنها را هرگز نشنیده است و بنا بر قول او، جنایتکار رژیم، آقای لاجوردی ، "سرباز سخت کوش انقلاب و خدمتگزار مردم" می شود. آقای مهندس موسوی که نخست وزیر یکی از سیاه ترین دوره های تاریخ ایران است، که نسلی را یا به جوخه های اعدام سپردند و یا درمیدان های مین به قتلگاه فرستادند، حال صحبت از حقوق شهروندی می کند. نه تنها، هیچ مسئولیتی، در این نسل کشی قبول نمی کند که توجیه هم می کند. از ادامه جنگ بعد از فتح خرمشهر دفاع می کند و درباره کشتارهای سالهای ۶۰ می گوید که در آن موقع دولت مظلوم بوده است و بناچار در مقابل «منافقین» از خود دفاع می کرد. این سقوط اخلاقی انسانها را بجایی می کشاند که آقای موسوی، کروبی و رفسنجانی که در شمار بانیان استبداد مطلقه هستند، و روزی آنها بدترینها بودند، حال پرچمدارکرامت انسان....و بهترینها شده اند!! اما اگر این روند ادامه پیدا کند، باید در انتظار آن باشیم که بدتر از آقای احمدی نژاد پیدا شود تا روزی هم او بهترین گزینه گردد... استبداد تاب تحمل انسانهای آزادیخواه و حق طلب را ندارد ،زیرا آنها بر اصول و مبانی ارزشهای اخلاقی و فضیلتهای انسانی برای بازیافت و تحصیل حقوق انسانی و ملی بطور استوار و پیگیر ایستاده اند و سعی دارد آنها را بشکند و هم رنگ خود بکند. در استبداد، ارزش و غیر ارزش هر روز جا به جا می شوند و محتوای ارزشها و معانی کلمه ها از بین می روند. اما جامعه ای که به بازیهای استبداد تن داد و در آن شرکت کرد، به طور مسلم، دچار سقوط اخلاقی می گردد. زیرا در آن جامعه، میزان قضاوت، حق نیست و میزان، حقی که با مکان و زمان تغییر نمی کند، نیست. میزان قضاوت، را «بدترین» یعنی قدرت تعیین می کند. آقای احمدی نژاد که رئیس جمهور ولی فقیه است، میزان خوب و بد شده است. و اینچنین است که حتی رژیم شاه هم جز بهترین ها می گردد و بخشی از مردم برای روح رضا شاه دعای رحمت می فرستند و گاه از قول نسل جوان شنیده می شود که از پدر و مادرشان انتقاد می کنند که چرا انقلاب کرده اید و اکنون ماییم که بهای آن را می پردازیم. گویی که ایران در رژیم شاه بهشت برین بوده است... بدیهی است اگر در جامعه ای، افرادی که مسبب استبداد شده اند، در کشتارها یا نقش داشته اند یا سکوت کرده اند، بهترین ها تلقی شوند، پس آنها که در مقابل استبداد ایستاده و مبارزه کرده اند، جنایتها، اعدامها و شکنجه ها را افشا کرده اند و بخاطر مقاومتشان یا اعدام شده اند و یا در تبعید گاههای خارجی یا داخلی بسر می برند، چه جایگاهی دارند؟ آیا آنها افرادی آرمانگرا، رویاپرور، ساده لوح و یا افراطی بوده اند و هستند...؟ وچنین است که در زبان بعضی از اصلاح طلبان، آقای ابوالحسن بنی صدر، اولین رئیس جمهور منتخب مردم ایران، بهتر بود با آقای خمینی سازش می کرد، کوتاه می آمد، تا بالاخره اوضاع درست می شد. اما آنها هیچوقت نمی گویند مشخصاً در مورد چه اموری باید کوتاه می آمد، در باره اعدام ها، شکنجه ها، بستن مطبوعات، معامله مخفی با امریکا، ادامه جنگ، فسادها و...؟ اما او، به قیمت چشم پوشیدن از مقام ریاست جمهوری و جان و مال، برای دفاع از حقوق مردم ایران، مبارزه را ادامه داد. آیا فرقی بین آقای موسوی و آقای منتظری نیست؟ در مورد کشتار سال ۶۷، یکی سکوت کرد و حال می گوید ربطی به من نداشت، من مسئولیتی در قوه قضائیه نداشتم و دیگری با اعتراض و افشا کردن این کشتار از قائم مقامی رهبری گذشت و متحمل تبعید داخلی گشت. این چنین است که می بینیم در ایران، آرمانگرائئ ضد ارزش می شود و در مقابل «واقعیتگرایی» که معنائی مشخص ندارد، ارزش می شود. به خاطر همین است که مبارزان راه آزادی و استقلال چه توسط رژیم و چه توسط کسانی که در بازی انتخابات رژیم شرکت می کنند شدیدا سانسور می شوند زیرا این افراد آینه رسوایی آنها هستند. حال اگر دو کاندیدای اصلاح طلب صحبت از کرامت انسان، لغو اعدام کودکان و .... می کنند نتیجه سالها مبارزه تلاشگران راه استقلال و آزادی و مدافعان حقوق بشر است و ناشی از فشار جامعه و مطالباتش می باشد.

در پایان، مایلم به خوانندگان عزیز این مطلب را یادآور شوم که قصدم از این نوشته قضاوت در مورد اشخاص نیست. می دانم بسیارند کسانی که اگرچه ترجیح می دهند در انتخابات تحمیلی شرکت کنند، ولی در صداقت و وطن دوستی آنها هم شکی نیست. قصدم در اینجا فقط برشمردن پاره ای از پیامدهای سنگین راه و روش کسانی است که هرچند دل در گرو ایرانی آباد و آزاد و سرفراز دارند، ولی گویی در چنبره اندیشه های فایده گرایانه به نتایج درازمدت این کار خویش توجه لازم را مبذول نمی دارند. برای نظام ولایت مطلقه فقیه، آنچه که اساسی است اینست که با شرکت مردم در انتخابات، رژیم در خارج از کشور مشروعیت داشته باشد. بدین خاطر است، که به سایتها و روزنامه ها، بخشنامه صادر شده است که صحبت از تحریم انتخابات ممنوع است. و کسانی که از تحریم انتخابات دفاع کرده اند، دستگیر و زندانی شده اند. تحریم انتخابات نه دعوت به انفعال است نه بی تفاوتی، نه عملی مقطعی. تحریم، سر آغاز فصلی جدید است. گواهی دادن بر تغییر یک روحیه است، یک طرز فکر است. فکری که متوجه فریبکاری ولی فقیه و قدرت استبدادی است و متوجه شده است که برای رسیدن به استقلال و آزادی و کرامت انسان، جز با نه گفتن صریح و شفاف به نظام ولایت مطلقه فقیه، راه دیگری نیست. تحول روحیه تسلیم به روحیه مقاومت راه رهایی است. روحیه ای که به توانایی خود اتکا می کند و تغییر و تحول را نتیجه عمل خود می داند. آنچه رژیم را می ترساند اینست که خود نظام ولایت مطلقه فقیه، و نه مهره ای از آن، مانند آقای احمدی نژاد، به عنوان عامل فاجعه شناخته شود و با آن مبارزه گردد. با تغییر روحیه، جامعه، اخلاق، پایداری، دفاع از منزلت و کرامت انسان، آزادی، استقلال را در عمل انسانها و نه در قیاسهای صوری، می بیند و موضوع قضاوت می کند. در آن زمان، بهترینهای واقعی جامعه ما، انسانهایی که عمری الگوهای اخلاق، پایداری، جوانمردی و از مبارزان خستگی ناپذیر راه استقلال و آزادی بوده اند و هستند، در وطنشان، فرصت خدمت به را مردم باز خواهند یافت.