"قبیلهء من" نوشته مسعود نقره کار ۱
بازآفرینی تاریخ، روایتِ انقلاب


رضا اغنمی


• راوی داستان، با دیدن دکه‍ی سوسیس فروشی از سکوی راه آهن شهر فرانکفورت، بال و پر میگشاید و به تهران میرود. همراه با یادمانده ها به گوشه و کنار شهر سر میزند. دوست و آشنا را میبیند. در آئینه خیال، با زنده کردن گذشته ها با کوله باری از خاطره های تلخ و شیرین و حوادث آن روزگاران پرتلاطم و حکایت آنچه را که بر نسل خود و همنسلانش رفته، در دفتری به نام «قبیله‍ی من» منتشر میکند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۴ فروردين ۱٣٨۵ -  ٣ آوريل ۲۰۰۶


مسعود نقره کار
نشر نارنجستان – امريکا
چاپ نخست نوامبر ٢٠٠۵ – لس آنجلس
راوی داستان،  با دیدن دکۀ سوسیس فروشی از سکوی راه آهن شهر فرانکفورت، بال و پر میگشاید و به تهران میرود. همراه با یادمانده ها به گوشه و کنارشهر سر میزند. دوست و آشنا را میبیند. در آئینه خیال، با زنده کردن گذشته ها با کوله باری از خاطره های تلخ و شیرین و حوادث آن روزگاران پرتلاطم  و حکایت آنچه را که بر نسل خود و همنسلانش رفته، در دفتری به  نام «قبیلۀ من»  منتشر میکند.
نقره کار ار نویسنده های پرکار است که بعد از خروج ازایران مدتی دراروپا و بعدها راهی آمریکا  و مقیم آن دیار شده است. با این حال درطیف نویسندگان پر تلاشی است که دلش، درهوای وطن میتپد و انگار که  درپی سال ها کنده شدن اجباری ازخانۀ آبا و اجدادی هنوز، درنظام آباد و میدان خراسان و ده متری گرگان نفس میکشد و با بچه های محل در انتشارات چکیده و در عرق فروشیهای شرق و جنوب شهر تهران میپلکد.
کتابِ حاضر، خاطرات نویسنده است از زمانۀ پرالتهاب روزهائی که مردم ایران، در سراسر کشور با خیزش و هیجانی بی سابقه درتاریخ کشور، دل های پردرد و با صفای خود را معصومانه زیر پای مردی از تبار پیامبراسلام فرش کردند. میپنداشتند پیرمرد مشکل گشای دردها وآرزوهای برباد رفتۀ مردمیست  که از دیرباز زیر سرکوب  و خفقان منکوب شده و اوست که دنیای بهتری برایشان به ارمغان آورده است.
 
راوی داستان-  مراد -  پزشک و بزرگ شدۀ نظام آباد و گرگان از محله های پرجمعیت و فقیرنشین تهران است،  برخوردار از حرمتی خاص  بین اهل محل.  انتشارات چکیده پاتوق عده ای از روشنفکران وهمان بچه های محل شده که با شروع انقلاب دور یک میز جمع میشوند.  بحث و گفتگو آزاد است. بیان افکار واندیشه های کال وتوسرخورده ازهرنوعش تبادل نظر میشود. جمعی هستند هم طبقه که با هم بالا آمده اند و مراد هم با آنهاست و با آنها بزرک شده.  دستی به قلم دارد و درعرقخوری و کوهنوردی با داشتن باورهای سیاسی متفاوت با رفقا گذرانده، با شروع  انقلاب رابطه ها تنگاتنگ و عمیق تر میشود.
با شروع خط و خط کشی ها،  مراد شنیده که  میخواهند انتشارات و کتابفروشی چکیده را آتش بزنند. برای  اطمینان به مسجد محل میرود.
«غیر ازجلال زاغول و عباس مسجدی "ناصر دماغ" هم توی دفتر بود و سه ژ – ٣ کنارشان. مراد را بوسیدند. عباس مسجدی لیوانی چای تازه دم برایش ریخت. ...   خب چه خبر دکتر؟ سراغ فقرا اومدی، آفتاب از کدوم طرف در اومده؟  ...  والله کار و گرفتاری امان نمیده بیام سراغتون امروزم یه چیزی پیش اومده گفتم بیام باهاتون درمیون بذارم. ...  شنیدم تو کمیته گفتن که میخوان کتابفروشی رو آتیش بزنن میخواستم ببینم درسته؟ اصلا قضیه چیه؟  ...  ناصر دماغ صندلی اش را به مراد نزدیک کرد: آخه دکتر جون حسابه خودت جداست. کتابفروشی شده پاتوق کمونیستها ...  یکی از بچه های کمیته اومد و گفت که شما توی کتابفروشی تاسوعا و عاشورا با قیمه های هیآت عرق خوردین، خب این حرفام هست.  عباس مسجدی خندید. ناصرخان یادت رفته، مام خودمون این کارو کردیم.  خلافای بدتر ازاینم تو تاسوعا و عاشورا کردیم ناصرخان. ... جلال توی خط زن های شوهردار کار میکرد و ناصر دماغ هم بپای کافه های لاله زار بود و "دکل باز.»
صص ٢٨- ٢۹
نقره کار، با این توضیح کوتاه،  نخستین تشکل های انتظامی و قانونی را که از پائین ترین طبقات اجتماعی  و همگی از اهالی محل بودند، معرفی میکند.  - همانها که به نام کمیته های انقلاب در هرکوی و برزن شروع به کار کردند. -  هدف او، صرفنظر ازهشیاری نورسیدگان درگزینه ها، نشان دادن پایه های قدرت مطمئن حکومت است که به دست محروم ترین قشر اجتماعی سپرده شده و طولی نمیکشد که بادست و توسط آنها، انبوه مخالفین و مدعیان از سر راه برداشته میشوند و پایه های حکومت مطلقه را محکم میکنند.
نقره کار، با به صحنه آوردن ناصردماغ دکل باز که بپّای کافه های لاله زار بوده وحالا رنگ عوض کرده و در نقش مردی مقدس مآب مدافع انقلاب شده، نقش لمپن ها را در پا گرفتن قدرت های موروثی نشانه میگیرد:  اگر در رژیم گذشته شعبان بی مخ ها و باج گیرهای ناحیه ١٠ پرچمدار بودند، این بار نیز، همانها از منابع قدرت های پنهانی پشتیبانی میشوند و، روشنفکران، تحصیل کردگان، استادان، دانشجویان و دیگران باید از نیش چاقوی لمپن ها دم فرو بندند.
 
نویسنده کتاب، باکشاندن مردم عادی به متن ماجراها، قهرمانان و حامیان اصلیِ انقلاب را معرفی میکند. بیشترینها از گمنامان بیشمار و ساده اندیشِ کوچه وبازار و حاشیه نشین های شهری هستند و بخشی ازمحورقدرت که سنگینی بار مسئولیت ها را نیزدرک میکنند. تا جائیکه این حس از نظر خوانندۀ کتاب دور نمیماند - بنگرید آنجا که راوی میگوید: ... «ناصر دماغ صندلی اش را به طرف مراد کشید . ...»  و همو بعد از شنیدن سخنان مراد و عباس مسجدی. « ... ناصر دماغ صندلی اش را به مراد نزدیکتر  کرد و گفت...»  این تآکید نویسنده که رک و رو راست از قول ناصر میگوید که : « ...آخه دکتر جون ... کتابفروشی شده پاتوق کمونیست ها ...» هشیاری مراد را به رخ میکشد. ممکن است این نظر نویسنده به مذاق خیلی ها خوش نیاید ولی پیداست که همان بپُای کافه های لاله زار، با احساس  مسئولیت دکتر را به چالش گرفته است. باز آفرینی شخصیتِ تحقیرشدۀ طبقات پائین، درآستانۀ پیروزی و رسیدن به دروازۀ آزروها، مبانیِ دگرگونیِ تفکراجتماعی و زمینۀ «شناسائی حقوق فردی» را فراهم میسازد. حکومتگران نوپا با درک این معضل دیرینۀ  اجتماعی، با درایتی کم نظیر در بازسازی شخصیت ها به درستی عمل کردند.
قتل وغارت های چپاولگران و هرج و مرج هایِ ذاتیِ هرانقلاب، دررژیم جدید نمیتواند،  پرده و ساتری باشد درفراهم آمدنِ زمینه های سالم برای دسترسیِ اکثریتِ طبقه محروم و فقیر، در آشنائی با شخصیت طبیعی و حقوق انسانی خود.
این واقعیت که درانقلاب ۵۷  اکثریتِ طبقات محروم جامعه مورد حمایتِ حکومت قرارگرفت و جان تازه ای یافت،  نافی زشتکاریهای سیستم نیست. و ازاین دیدگاه است که نقره کار به درستی با بازخوانی حوادث آن روزهای پرتنش ، بازیگران را از پائین ترین قشرهای جامعه، ازبین هم محله ایها و همسالان و همسایه ها و جوانان و یا به قول خودش با اسم برازندۀ «قبیلۀ من» برگزیده ، کسانی را وارد صحنه کرده است که میشناسد  و با آنها بزرگ شده به خلقیات همدیگر آشنا و خانواده های همدیگررا میشناسند، درخورتآمل است.  با چنین روابط فشرده مراد کار بسیار شایسته ای پیش میگیرد: با بحث و جدل و گفتگو از آمال و آرزوهای آنها پرده برمیدارد.  آنها را به فکر کردن و گفتن آنچه که به نظرشان میرسد وامیدارد، و این یعنی اعتماد دادن به  طبقه و قشری که همیشه در حاشیه زیسته اند. و ازاین راه است که نقره کار، با نقب زدن به روان جامعه ، نقش طبقات و لایه های زیرین را دردگرگونیهای اجتماعی و مسئولیت های آنها توضیح میدهد و بخشی از رازهای موفقیت انقلاب را -  البته با تصویر -  برای مخاطبین ش روایت میکند.
مراد که طرفدار سازمان چریکهای فدائی است و از حزب توده متنفر، از انشعاب سازمان ها سخت دلگیر میشود.  میپندارد، هر اتفاقی که درسازمان های سیاسی رخ میدهد زیر سر حزب توده است .انگار همان اوایل ۵٨ بود که گرد و غبار یآس و نا امیدی برسراسر ایران پاشیده میشد. و آگاهان «صدای پای فاشیست» را میشنیدند. و مراد با احساس ناگواری درخود فرورفته،  به خانه میرود و در سر سفره حرف های مادرو پدرش را نقل میکند:
« ... ازمنه بیسواد داشته باشین، قربون جدش برم اما این سید این مملکتو خراب میکنه. شمام مث سگ پشیمون میشین. این آخوندارو ما بهتر از شما میشناسیم ... » پدر که می ناب گونه هایش را سرخ کرده
میگوید « ... اینا اینقدر خرن که فکر میکنن مساله ی فحشارو با کشتن یه مشت فاحشه بدبخت میشه حل کرد ...  آره پدر حق باشماست مارکس ام گفته که فحشا یه واژه اقتصادی ...  » مادر وارد صحبت شده  میگوید ... « اونو دیگه ننه به رخ ما نکش، مرتیکه با اون ریش و سبیلش میگن گفته دین مث تریاک میمونه ...  آخوندا عقلشون بیشتر از اونه، قضیه را با صیغه ماستمالی میکنن ... » صص ۴٠ – ۴١
هریک از این اظهارنطرها، روایتی ست ازتجربه ها وحاصل عمری ازنیش و نوش های زندگی وعصارۀ رفتارهای بومی، فرهنگی –  اجتماعی ست.. دریغ که درآن روزهای پرالتهاب، فرصتی نبود برای درک و حس تجربه های گذشتگان. پیرمرد با هیبت پیامبرانه خود ملتی را مسخ کرده بود. آن وقت هم که پرده ها کنار رفت وچماق قدرت از زیر دستار سربرآورد، دیر شده بود. خیلی هم دیر شده بود. رجعت به آمال قرن هفتم و پیام های ویرانگرش در قتل عام های دگراندیشان تثبیت شده بود.
 
عباس مسجدی یک شب مراد را دعوت میکند به خانه اش.
«عباس   ...   تازه  ازدواج کرده بود عروس را به خانه ای نیمه تمام، که هنوز دیوار اتاق هایش کاهگلی بود، آورده بود ...  بساط کباب و عرق با همه مخلفاتش برپا بود. عیالش فقط آمد و سلامی کرد و رفت. دوچشم و دوابرویش دیده میشد. عکس بزرگ خمینی بردیوار و ژ – ٣ گوشه اتاق اما بدون خشاب فشنگ.
استکان ها را لبریز عرق کرد لقمه ای برای مراد گرفت ... نوار "سوسن" را توی ضبط گذاشت. میدونی دکتر خیلی میخوامت تو خیلی به ما یاد دادی، خیلی ام به ما رسیدی همه جوره از ما پیشی، حتا تو عالم لوطیگری و لات بازی. ... خیلی نوکرتم، اونم به خاطر اینکه میدونم عاشق فقرا و زحمتکشانی. ...   تو بچه های مسجد پشت سرت حرفه، میگن کمونیستی و بچه های مردمو کمونیست کردی، واسه کتابفروشی نقشه دارن ...  من نوکر فدائی ها بودم،  ...  چقدر گلسرخی رو دوست داشتم ... به خاطر من کتابفروشی را به بند. اینورام کمتر آفتابی شو. قضیه جدی ی، بعضی ازاینا پستونه ننه شونو گاز گرفتن، رحم و مروت حالی شون نیس.» صص ۶٢ - ۶۴ .
انتشارات چکیده به مقابل دانشگاه منتقل میشود.  جنگ ترکمن صحرا وگروگانگیری سفارت امریکا وحوادث کردستان که هریک به نوبه خود، روایتگربخشی ازچیرگی ارتجاع و درعین حال مبینِ غفلت های اجتماعی ست، که نقره کار با همان زبان ساده و صمیمانه خود خواننده را به قلب حوادث میکشاند. خواننده، غرق درغم و اندوه این همه فجایع میرسد به روزهای خونین ونکبت بار «انقلاب فرهنگی» که به سردمداری اوباشان و لمپن ها، با هدایت و زعامت  عبدالکریم سروش – تحصیل کرده انگلستان – بهمریختن و گسستن کادرهای آموزشی و علمی، تعطیل دانشگاه ها و فرار مغزها از ایران را تدارک دیدند. وشگفتا که مدتیست، محافل علمی وفرهنگی وبه ویژه بی بی سی از ایشان به نام کارشناس اسلامی یاد میکند. باچنین تمهیداتی بود که زیر چتر رعب ووحشت و  خفقان،  دانشگاه هایش حسینیه و قبرستان شهدا میشود تا هویت  دینی خود را درجهان امروزی بازسازی کند.
« ... جوانکی رنگ پریده خودرا توی کوچه انداخت، خیال کرده بود کوچه دررو دارد. بن بست بود ... پنج نفر بودن با چماق و میله آهنی و زنجیر و پنجه بکس، دوره اش کردند. به جانش افتادند.آنها نعره میکشیدند وجوانک چیزی مثل زوزه.  ...  جوانک دَمَر روی زمین افتاد. ریزترین آنها که ریش توپی سیاهی داشت بقیه را کنار زد و انگشت خودرابه مقعد جوانک فروکرد" اینم یادگاری داشته باش بچه کون"  ص۶۹ ...   «نعره ها و ضجّه ها  ...  ازکوچه میآمدند داش علی  در انتشارات را باز کرد. حزب الهی ها بر سر دو دختر ریخته بودند و کتکشان میزدند. تاب نیاوردند. داش علی و عزیز و حسن طوطی پا به کوچه گذاشتند آنها رفتند، دخترها ماندند با سر و صورت خونی.» ص۷١
نقره کار، از شلوغی ها وهرج و مرج ها روایت های هولناکی دارد.
« از خیابان ایرانمهر سراغش آمدند. ... عزیز خط خطی تیر خورده بود. نمیخواستند او را به بیمارستان ببرند. میترسیدند دستگیرش کنند. زخم عمیق و کاری نبود مراد پانسمانش کرد: "عزت خط خطی چاقوکش و باجگیرو چه به تظاهرات و انقلاب؟ ...  جلو بیمارستان جرجانی بود جمعیت موج میزد.  ... دوربر یک خود روی ارتشی ولوله به راه افتاد راننده خودرو که درجه دار بود زیر مشت و لگد مردم التماس میکرد ... سرنشین دیگر خودرو سرگرد بود. چند نفر او را به خودرو چسباندند. یک نفر کلت و کمربندش را برد. دیگری با چنگ پاگون و قپه اش را کند. مشتی بربینی اش کوبیده شد. خون فواره زد. هیچ نمیگفت ... جوانی جمعیت را با فریادش شکافت"بکشینش، بکشینش. قمه  بزرگی از غلافی که به ساق پایش بسته بود بیرون کشید ...  قمه را درون گلوی سرگرد فرو کرد.  ...  خون بیرون جهید و ...  جمعیت مات شده مینمودند.  میگن یه عده م ریختن تو شهر نو چند تااز خانم ها و جنده هارو کشتن. میگن لت و پارشون کردن. با چاقو  وقمه و دیلم . حالا اینا که چیزی نیست درب و داغون کردن سینماها و کافه ها و بانک ها و فروشگاه ه که هیچ این "آبجو شمس" رو بگو یه شیشه آبجوشم سالم نذاشتن ... از همه خنده دارتر رفتن خوکدونی کارخونه هائی که کالباس و سوسیس میساختن، بنزین ریختن خوک هارو زنده زنده سوزوندن. بعدشم کارخونه رو درب و داغون کردن.» صص١۶٠ – ١۶٢
روزهای انقلاب هرج و مرج بود و همه جا بوی خون و انتقام گرفته بود. جلوگیری از خشونت و خونریزی و نهب و غارت مشکل بود اما، غیرمقدور نبود. دیو خشونت ، زمانی ازپرده بیرون افتاد که درسیاهی شب ، پشت بام مدرسه رفاه، با خون افسران اسیرو بدون محاکمه رنگین شد و انتقام کور بعنوان نمادی ازقدرت تثبیت گردید. مردم ساده دل و غنوده  درخوش خیالیِ با دلبستگی به انقلاب،  مدتی در انتظاروعده ها نشستند. رفتارها به گونه ای بود که خیلی زود به ماهیت حکومت پی بردند و از تب و تاب های اولیه افتادند.
 
لطفا براي مطالعه آثار اين نويسنده از وبلاگ هاي زيرديدن کنيد.
www.naghdha.persianblog.com
www.ketabedastan.blogspot.com