حاکم چه میخواهد
منصور تیفوری
•
پیوند مستقیم و امکان یکیشدن لحظهای حاکم و جلاد و حکم و خشونت، امری بدیع نیست و این همانگویی «قانون قانون است» که نشان میدهد قانون نه معطوف به عدالت بلکه معطوف به خویش است، به مثابهی تبدیل این رابطه به حُسن تعبیر، اکنون به گونهای بخشی است از تجربهی کسانی که لحظهای در مقابل قانون ناچار شدهاند بغضی را فرو خورند و احساس کردهاند که با چیزی بیمعنا یا آبزود طرفند، چیزی که هست ولی بی معناست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
٣۱ خرداد ۱٣٨٨ -
۲۱ ژوئن ۲۰۰۹
پیوند مستقیم و امکان یکیشدن لحظهای حاکم و جلاد و حکم و خشونت، امری بدیع نیست و این همانگویی «قانون قانون است» که نشان میدهد قانون نه معطوف به عدالت بلکه معطوف به خویش است، به مثابهی تبدیل این رابطه به حُسن تعبیر، اکنون به گونهای بخشی است از تجربهی کسانی که لحظهای در مقابل قانون ناچار شدهاند بغضی را فرو خورند و احساس کردهاند که با چیزی بیمعنا یا آبزود طرفند، چیزی که هست ولی بی معناست: «مطابق با عرف حقوقی روم باستان، هیچکسی بنا به هیچ دلیلی نمیتوانست بین دادرس کل [consul] که از حق اعمال زور [برای اجرای قانون] برخوردار بود، و پیشقراول قضات [lictor ] ، حامل تبر قربانی (که برای اجرای مجازات مرگ به کار میرفت) ، قرار گیرد و میان آن دو جدایی اندازد.»[ ۱]
نفس تامل دربارهی این پیوند امری خلاقه نیست، اما آنچه بخشی از این بی معنایی را آشکار میکند و قابل تامل است زمانی است که این تجربه با چنان تاکیدی از طرف نمایندگان حاکم/ قانون بر اجرای قانون همراه است که حتی از مرزهای قانون نیز فراتر میرود، انگار مجریان قصد دارند از طریق تاکید خود را از خلاءی در قانون نجات دهند، یا انگار در قانون مازادی هست که قرار است از راه تاکید متحقق شود و بدون آن قانون عملی نخواهد شد.
مثال کلاسیک این تاکید، چهرهی جلاد است. تبدیل مراسم قربانی نزد جلاد از کشتنی که میتواند در یک لحضه اجرا شود به نمایشی خونین و چندساعته و حضور تودهها برای تماشای این مراسم چون نمایشی دیدنی، هنوز هم در شکلهای دیگر قابل بازشناسی است: بازی کردن قاضی با خودکارش، تردیدها و زیر و رو کردن صفحات و کشدادن محاکمه و تاخیر آن برای دفعات بعد و بعد ،طول دادن بازجویی و تاکید بازجو بر اینکه هنوز حرفهایی برای گفتن باقی مانده و قربانی لازم است بیشتر خودکاوی کند و به یاد بیاورد و تمام زندگیش را جزء به جزء روایت کند، و درنهایت تاکید مامور تعذیب بر تداوم زمانی حرفهاش و تعویق و تاخیر چندبارهی این کار ، نمونههای معاصر تبدیل محاکمه به همان نمایش کلاسیک و اولین هستند ، انگار این خود قانون است که به تعویق و تطویل نیازمند است .
اما آنچه قربانی را متحیر خواهد کرد ، همین تاکید و کشدادن است : چگونه است مامور – که در اینجا دیگر اسم عامی است برای حاکم و نمایندگانش - در همان لحظه اول کار را تمام نمیکند و کشتن را طول میدهد و به گونهای فیتیشیستی بر بدن ابژهاش متمرکز میشود – گونهای از کیش پرستش که با پرستش بدن در فرهنگ معاصر و گونههای عجیب سکس و احالهی زیبایی به اسطوره بدن معاصر و مترادف است . بر اساس میل مامور به بدن ابژه و تاکیدش بر نگهداری و تعذیب بدن میتوانیم چند پاسخ آماده به مسئلهی تاکید بر تعویق از طرف مامور بدهیم :
۱- مامور منحرفی جنسی است ، بدین معنی که منحرف مکان سکس را از اندامهای جنسی به اندامهای دیگر و حتی اشیاء ، حیوانات و شلاق نیز انتقال میدهد . اما این پاسخ علیرغم میزانی از صدق ، چون بیشتر برای پرسشی جنسی است و خود اصطلاح برای کنشی فردی است ، نخواهد توانست پاسخی تمام کننده باشد .
۲- مامور دگرآزار است ، بدین معنی که آزار دادن دیگران گونهای لذت را برای او به همراه دارد . اما چون این اصطلاح قادر به قرائت خشونتی تاسیسی یعنی خشونتی جمعی و خاصه سیاسی نیست ، قادر به توضیح کامل مسئله نیست ، علیرغم اینکه مامور وجهی شخصی را نیز در تعذیب مد نظر داشته باشد .
۳- مامور عقدهی ادیپ را به طور کامل سپری نکرده است . یعنی با تعمیم نظر فروید ، مامور مرحلهی ادیپی را سپری ننموده و هنوز میخواهد جایگاه پدر را تصاحب کند ، پدر را خشنود نماید ، ، یا از طریق تاکید بر قانون ، که خود بر اساس نام پدر بنا شده ، با پدر یکی شود . اما چون تعویق و تطویل فرایند محاکمه گاهی از حد خود قانون نیز فراتر میرود ، این تفسیر نیز علیرغم گونهای صدق ، تفسیری جامع نخواهد بود .
۴- پاسخ چهارم را میتوانیم با تغییری در گفتهای از ژاک لاکان استخراج کنیم :«من تو را دوست دارم ، اما در تو چیز دیگری را دوست دارم- ابژهی کوچک a – پس تو را مثله میکنم». حسب این عبارت ، مامور در ابژه چیزی بیشتر ، مازادی را تصور میکند و کارکردن بر بدن قربانی برای یافتن و گشودن این مازاد است ، چیزی در قربانی که از او بیشتر است و همین X تصور شده او را به موضوع تعذیب ، مثله کردن و تشریح تبدیل میکند ، xی که باید به حرف بیاید و بدینگونه به حوزهی نمادین ، حوزهی حاکمیت نام پدر ، انتقال یابد – مگر نه انسان شیدای افسونزدایی از هر چیز ناشناخته است .
بر اساس این نگرش میتوانیم معادلهی مورد نظر را بازنویسی کنیم : «من تو را شکنجه(محاکمه ، تعذیب ، تحقیق و..) می کنم ، اما در تو چیز دیگری را شکنجه میدهم ، به همین خاطر شکنجهات را طول میدهم ».
اما تصور کردن همین مازاد در دیگری ، چنانکه لاکان اشاره میکند ، زادگاه نژادپرستی ، تحقیر نژادی و یهودی ستیزی نیز هست . این تصور که دیگری به گونهای متفاوت کیف میکند ، یا در دیگری چیزی بیشتر از او هست ، چیزی که ما به آن دسترسی نداریم و کیف مار ا تهدید میکند ، فرمول اساسی یهودی ستیزی و نژادپرستی است. اما موضوع این نگاه ، چنانکه ژیژک اشاره میکند[ ۲]، دیگر یهودی صرف نیست، بلکه موضوع کنونی یهودی ستیزی میتواند هر ابژه ، شخص ، گروه یا ملتی دیگر باشد[ ۳] .
اما آیا واقعاً در قربانی چیزی هست ؟ این پرسش را میتوان از دو منظر جواب داد . اگر منظور از این مازاد ، چیزی باشد که از بیرون به قربانی اضافه میشود ، چیزی مانند روح – چنانکه در کار و کاسبی معنوی معاصر هست – که از جسم و انتخاب فرد فراتر است ، پاسخ منفی است . اما اگر منظور خلق چیزی در درون قربانی بر اساس انتخاب فردی باشد ، یعنی حاصل شکستن سیکل جبر بیولوژیک بدن از طریق عدم اقرار و مقاومت قربانی ، یا در نمونهی مثالی آن در تحصن زندانی از خوردن و سعی در بازپسگیری خود از طریق بازپسگیری بدنش از حاکم باشد ، که اتفاقاً همان تعارض کانتی میان قانون وظیفه و جبر جهان نیز هست ، جواب مثبت است . قربانی از طریق تن زدن از به حرف آمدن آن عنصر فرضی ، از طریق حفظ اسرار یا از طریق اعتصاب و تبدیل جسماش به محل مبارزه ، بر جبر جهان (مامور) غلبه مییابد ، اما بهای این کار شکافی است که در درون او گشوده میشود، شکافی که همان جایگاه واقعی معنویت است ، روح در این شکاف مستقر است ، و این پاسخی نیز هست به انواع تجارب معنوی معاصر .[ ۴]
از این منظر میتوانیم سوال ابتدایی این یادداشت را نیز دوباره مطرح کنیم: مامور نمایندهی جبر جهان است ، جبری که دیگر در هیات سازش و همزیستی با هر چیز و هرگونهای از شر و تقدیرگرایی روزانه به فرمول معاصر سیاست و زندگی روزمره تبدیل شده و پیامش این است که تنها کار ممکن این است که قدرت و پول بیشتری به دست بیاوریم و بیشتر در واقعیت غرق شویم . نزد این نگرش ایدهی مثالی جهان کارخانه است و سعادت و فضیلت نیز حاصل مشارکت در مسابقه همگانی و داروینیستی تنارع بقا . در مقابل ، قربانی با مقاومت و تنزدن از تسلیم به جبر و دترمینیسم ، با حفظ اسامی ، نمایندهی گونهای دیگر از سعادت است ، شکافی که حاصل شکستن سیکل دترمینیسم است ، شکافی که هراس مامور است ، ایدهی گونهای دیگر از سعادت را با خود دارد . سعادتی که مامور به همراه تمامی شهروندان خوب و صمیمی معاصر برای پیداکردن جایی در حوزهی نمادین ازحق خود برای رسیدن به آن کوتاه آمدهاند . همین ایده است که مامور را به وحشت میاندازد . نویسندگان دیالکتیک روشنگری ، در عناصر یهودیستیزی به تفصیل به این ایده اشاره کردهاند. در عباراتی که نقل میشوند اگر جای نازی را با مامور و یهودی را با قربانی عوض کنیم ، میتوانیم به منظری راهگشا برسیم . این نویسندگان ضمن اعلام اینکه نازیها «در ژارگون یهودی وجود چیزی را حدس میزنند که آن را در خودشان مخفیانه خوار میشمارند . یهودیستیزیشان نفرت از خویش یا همان وجدان معذب یک انگل است » تاکید میکنند که « ایدهی خوشبختی بدون قدرت تابنیاوردنی است ، زیرا فقط همین در حکم خوشبختی خواهد بود»و«وقتگذرانی ابلهانه با زدن آدمها تا حد مرگ ، تاییدگر همان زندگی ملالآوری است که فرد خود را صرفاً با آن وفق میدهد». ، یهودی ، با جایگاه حاشیهای خود امکانهایی را به یاد شهروندان میآورد که انسانها زمانی که حق سعادت را رها کردند ، آنها را از دست دادند . شیون و زاری یهودیان و زنان یکسان است ، چون برای قرنها تنها حق آنها نه حاکمیت بلکه نمایش و فریاد بوده است و هر دو در فریاد خود خاطره سعادت بدون قدرت را حفظ کردهاند و هنگامی که فرد نازی آنها را شکنجه یا مسخره میکند ، در واقع حسرتی را که برای حیاتی آزاد و طبیعیتر و بیان نفس خویش به دل داشته و سرکوب نموده در هیات دشمنی خیال بیرون میریزد . قربانی نیز همین خاطره را تداعی میکند :« ایدهی سعادت بدون قدرت .» اما ایدهی مامور این است که «من خوشبخت میبودم ، اگر آن چیز نبود» . خواست مامور ، تن دادن قربانی به فرمول اساسی نظم نمادین و قانون پدر یعنی «سرکوب نفس»است ، سرکوبی که به گونهای یکسان در سرمایهداری معاصر ، اردوگاههای مرگ ، کارخانه ، اداره و شکنجهگاهها تجویز میشود .
توانایی قربانی برای شکستن جبر جهان، در او شکافی بوجود میاورد ، شکافی که اتفاقاً سوژگی او به تعریف کانتی نیز هست، چرا که سوژهی کانتی سوژهای است که بدون تکیه به هیچ چیز بیرونی انسان بودن را انتخاب میکند و بدینگونه اخلاقی بودن را از امری طبیعی فراتر میبرد، و این انتخابی است دشوار و شاید ترجمهی همان ایدهی هر روزه باشد که: «انسان بودن سخت است».
[ ۱] جورجو آگامبن ، پلیس در مقام حاکم، در، وسایل بیهدف ، ترجمه امید مهرگان و صالح نجفی ، چشمه ، تهران ۱۳۸۷،ص۱۰۶
[ ۲] چنانکه ژیژک می گوید ، این همان فریب ایدئولوژی است و سرمایهداری نیز همین عنصر را به خوبی به کار میگیرد ، به جز مثالهایی چون هدیه و اشانتیون ، تخممرغهای کیندر یا شانسی ، که تنها به خاطر x محتوایشان خریداری و تشریح میشوند ، مثالی بارز از همین منطق هستند . کار و کاسبی بخت و اقبال و چرخاندن گردونهها که در اشکال مختلف در تلویزیونهای تمامی نظامهای سکولار و غیرسکولار ترویج و نمایش میشوند ، مثالی دیگر از این منطقند . به طور اتفاقی ، نازیها نیز در یهودیان همین x را متصور میشدند .
[ ۳] www.lacan.com/interview It dosent have to be a jew
[ ۴] مرادفرهاد پور،سخنرانی” اخلاق کانتی”
|