کاش با همان وسواس فیلم هایت سیاست ورزی می کردی!


امین حصوری


• من مخملبافِ فیلمساز را در گبه، بای سیکل ران، سفر قندهار و ... دوست داشتم. ولی با مخملباف سیاستمدار که برای تبلیغ مصالح جناحی خاص، این گونه کوته نگرانه منافع مردم و لوازم دموکراسی‌خواهی‌ را نادیده می‌گیرد و این گونه بی‌ پروا حقایق تاریخی‌ را تحریف می‌کند بیگانه ام و از او وحشت دارم! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٣ تير ۱٣٨٨ -  ۲۴ ژوئن ۲۰۰۹


همان طور که می دانید آقای محسن مخملباف بار دیگر پای به عرصه سیاست گذاشته است و شهرت هنری و محبوبیت مردمی خود را پشتوانه ی درستی‌ و اعتبار رویکردها و مشی سیاسی خود و ترویج آنها قرار داده است. مایلم به فال نیک بگیرم، اما جدا از متن سخیف و تبلیغاتی که قبلا در پروسه ی پیش از انتخابات در ستایش و بزرگنمایی میرحسین موسوی منتشر کرده بود، اینک در گفتگو با نشریه گاردین سخنانی گفته است (در پایین) که توجه انتقادی به آنها ضروری ست، نه به خاطر شخص مخملباف، بلکه برای شناخت بهتر ماهیت جریان سیاسی ای که مخملباف معرف بیرونی‌ آن شده است. این شناخت برای همراهی با جنبشی که این روز‌ها در راه آزادی، با خون و جان بهترین هم وطنان ما پا گرفته است بسیار مهم است. روشن است که همراهی با یک جنبش به معنای چشم فروبستن بر خطاها و کژی های آن نیست و یکی از این خطاهایی که متاسفانه در جنبش اخیر ما زیاد به چشم می خورد (و در موارد زیادی هم هدفمند است) دامن زدن به «کیش شخصیت» پیرامون مهندس موسوی است. موضوع اصلی این نوشتار هم نقد چنین رویکردی است.
به هر حال در متن مصاحبه ی اخیر محسن مخملباف (پیوست پایین) من تنها ۴ جمله از سخنان او را برای یک تحلیل کوتاه جدا کرده ام:
۱."... میرحسین موسوی، کسی که مردم ایران می‌خواهند او رئیس جمهورشان باشد..."
او ذکر نمیکند که مردم ناگزیر و در نبود کاندیدا‌های دیگر موسوی را از میان ۴ نمایندهٔ تحمیلی نظام برگزیدند. این حرف او به این معناست که موسوی خواست ایده‌ال مردم در جریان انتخاباتی دموکراتیک بوده، که حکومت مانع از پیروزی و بر آمدن او شده است. یعنی‌ موسوی‌خواهی‌ را ماهیت و هدف این جنبش عظیم و همهٔ این جانفشانیهای مردم برای آزادی نشان میدهد. این امر جدا از تحریف واقعیت، در راستای سیاستی خاص قرار دارد که همان "سیاست معطوف به قدرت" است که اینک بهره برداری از جنبش مردم را هدف قرار داده است. خطر تقلیل و مصادره جنبش به نفع قدرت یابی‌ یک جناح، هم اینک بسیار جدی شده است و دردناک بودن آن هیچ کمتر از کشتار‌ها نیست. چون استفاده ابزاری از خون بیگناه مردم برای کسب قدرت است، بی‌ آنکه چیزی به طور ساختاری به نفع آزادی‌های دموکراتیک که خواست اصلی‌ مردم است تغییر کرده باشد. این یعنی‌ کشتن هر گونه امید به تغییر!

۲."... با وجود آن که قدرت همچنان در دست خامنه‌ای خواهد بود اما رئیس جمهوری مثل موسوی می‌تواند استبداد را تخفیف دهد."

اینجا مخملباف با صراحت اعلام می‌کند که خواست مردم هنوز هم تنها آمدن موسوی ست. به این معنا که حتّی پس از قتل عام و کشتار مردم در هفتهٔ نخست، سخنرانی تاریخی رهبر و قتل عام وحشتناک روز «شنبه ی سیاه»، هنوز هم مردم حضور خامنه‌ای را می‌پذیرند (به شرط آمدن موسوی). از آنجا که در ابتدای نامه او خود را نماینده ستاد موسوی در بیرون کشور معرفی‌ می‌کند، معلوم است که اصلاح‌طلبان هنوز جدال اصلی‌ را در نتیجه ی انتخابات می بینند و خواست یا توان همراه شدن با مطالبات دموکراتیک مردم، که اینک در تقابل مستقیم با کلیت نظام قرار گرفته است را ندارند. موسوی هم این را به روشنی در ۲ بیانیه آخرش بیان کرده است. به ویژه آنجا که می گوید مردم برای دفاع از نظام و بازگشت به آرمانهای امام به میدان آمدند. او در این بیانیه‌ها خطوط اصلی مشی سیاسی آینده خود را ترسیم کرده است. او در این بیانیه‌ها با خود شیفتگی‌ و البته با "ذکاوت"، خاستگاه تمام این جان فشانی‌ها را به حقانیت خود نسبت می دهد و هدف آنها را نیز تنها به بازگشت خود به عرصه قدرت محدود می سازد. با چنین نقطه عزیمتی، با خام اندیشی‌ و رندی، جنبش آزادی خواهانه مردم را همسو با باورهای بنیاد گرایانه خود معرفی‌ می‌کند.

٣. "... او نه دستور کشتن مخالفان را صادر کرد و نه فاسد شد."
هنرمند بار دیگر و پس از حدود ۲۲-۲۳ سال وقفه، بار دیگر به عملهٔ قدرت بدل می شود: مخملباف در راه ستایش از موسوی از تاریخ حقیقت زدایی می‌کند. موسوی نخست وزیر ایران در همان دوره ۸ ساله‌ای بود که کمونیست‌ها (و مجاهدین) یعنی‌ باورمندان به چه‌گو‌آرا به طور سیستماتیک قتل عام شدند. البته او مستقیماً دستور کشتار را صادر نمی کرد، ولی با ‌جان و دل با آنها همراهی می کرد و از طریق دستگاه دولت زمینه توجیه و پذیرش اجتماعی آنها را فراهم می کرد (چون آن رهبر را می پرستید و هنوز هم به این پرستش افتخار می‌کند). در کشتار معروف سال ۶۷ نیز نمایندگان دولت یعنی‌ وزیر اطلاعات و وزیر دادگستری در تمامی‌ مراحل حضور داشتند. باید خیلی‌ ساده لوح یا خودفریب یا شاید هم شیاد بود که این حقایق را انکار کرد (و من در بسیاری از فیلم های مخملباف چنین تصویری از او نداشته ام). اگر ما صرفاً به عنوان یک تاکتیک (دیروز برای مقابله با آمدن احمدی‌نژد و امروز برای مقابله با "کودتای حکومتی"، و جلوگیری از "حکومت اسلامی" در قالب تثبیت دولت احمدی‌نژاد) از موسوی حمایت می‌کنیم بحث دیگریست. اما این حمایت باید مشروط به وفاداری و همراهی موسوی به دموکراسی و خواست‌های مترقی مردم باشد. حمایت مطلق به کیش شخصیت می انجامد که با پوپولیسم همسوست و نه تنها با دموکراسی نسبتی ندارد، بلکه زمینه ساز استبداد است.

۴. "... او اینک گاندی را می‌شناسد، قبلا او فقط چه گوارا را می‌شناخت."
مخملباف در اینجا موسوی متقدم را متاثر از چه‌گو‌آرا و موسوی متاخر (کنونی) را آشنا و باورمند به گاندی معرفی‌ می‌کند، تا اگر احبانا برخی از مخاطبان شکاک، هنوز گزاره ی قبلی او مبنی بر بی گناهی موسوی در کشتارهای دهه ی شصت را نپذیرفته اند، به آنها اطمینان دهد که اکنون وضع فرق کرده است و موسوی امروز، تحت تاثیر گاندی، همان «اندک تندروی های سابق» را هم کنار گذاشته است! ... اما آقای مخملباف! کسی‌ که هنوز مرید پروپا قرص خمینی است چطور می‌تواند از صلح طلبی و انسان گرایی گاندی دم بزند. آموزه‌های خمینی و گاندی در دو قطب مخالف هم قرار دارند و این به قول علمای اسلام «اظهر من الشمس» است! ... اما اگر جنبش خونین حاضر با «پیروزی نسبی مردم» خاتمه یابد، در مسند احتمالی ریاست جمهوری آینده، نحوه ی مدارای آقای موسوی با دگراندیشان و دگرباشان و میزان پای بندی او به حقوق انسانی و اجتماعی شهروندان محک خوبی خواهد بود برای بررسی میزان تاثیر پذیری وی از گاندی!.... شکی نیست که به نفع همه ی ماست اگر در مبارزات گریزناپذیرِ خمینی با گاندی در دنیای درونی آقای موسوی، گاندی پیروز شده باشد! از صمیم قلب امیدوارم!
در پایان باید بگویم من مخملبافِ فیلمساز را در گبه، بای سیکل ران، سفر قندهار و ... دوست داشتم. ولی با مخملباف سیاستمدار که برای تبلیغ مصالح جناحی خاص، این گونه کوته نگرانه منافع مردم و لوازم دموکراسی‌خواهی‌ را نادیده می‌گیرد و این گونه بی‌ پروا حقایق تاریخی‌ را تحریف می‌کند بیگانه ام و از او وحشت دارم!


***********
پیوست:
مصاحبه محسن مخملباف با روزنامه گاردین
روز شنبه بیست ژوئن دو هزار و نه
به من مسئولیت داده شده است که به دنیا بگویم در ایران چه اتفاقی دارد می‌افتد. ستاد آقای میرحسین موسوی، کسی که مردم ایران می‌خواهند او رئیس جمهورشان باشد، از من خواسته‌اند که این کار را انجام دهم.. آنها از من خواسته‌اند که بگویم که چطور ستادهای آقای موسوی توسط افراد لباس شخصی مورد تهاجم و تخریب قرار گرفت. از من خواسته‌اند که بگویم چطور فرماندهان نظامی به او دستور داده‌اند که باید ساکت بماند. از من خواسته‌اند که به مردم بگویم در خیابان‌ها باشند، چرا که سیستم اطلاع رسانی مختل شده.
مردم خواهان رای گیری دوباره هستند. چرا که فراتر از یک تقلب اتفاق افتاده است. این نقطه حساس در تاریخ ماست. در ۳۰ سال گذشته از انقلاب سال ۱۹۷۹ ما ۸۰ درصد دیکتاتوری و فقط ۲۰ درصد دمکراسی داشته‌ایم. ما دیکتاتوری داریم، چرا که یک نفر مسئولیت ایران را بر عهده دارد و آن یک نفر رهبر است. که اول خمینی و در حال حاضر خامنه‌ای است. او ارتش، روحانیت، سیستم قضایی، مدیا و همچنین پول نفت را تحت کنترل دارد.
و اما در مورد آن ۲۰ درصد دمکراسی: انتخاب خاتمی و اصلاح طلبان در یک دوره مجلس و این واقعیت که شخصی مثل موسوی می‌تواند در انتخابات حضور یابد.
اما از جمعه گذشته این ۲۰ درصد دمکراسی هم از بین رفته است. خامنه‌ای اعلام کرد که احمدی نژاد برنده انتخابات بوده و هرکسی که با این مسئله مخالفت کند مورد سرکوب قرار خواهد گرفت. مردم می‌خواستند که در چهارچوب قانون تظاهرات کنند اما مقامات به آنها اجازه ندادند. این برای اولین بار است که ما پس از ۳۰ سال، میلیون‌ها نفر را بدون اجازه رهبر در خیابان‌ها می‌بینیم. مردم ایران در حال حاضر گرد هم می‌آیند تا برای کسانی که کشته شده‌اند عزاداری کنند. مردم ایران فرهنگی دارند که شهادت را خیلی متعالی می‌داند، مردم ایران امروز برای کسانی که روز سه شنبه مورد اصابت گلوله قرار گرفته‌اند دور هم جمع شده‌اند و اگر این کشتار ادامه یابد این گردهمایی ادامه خواهد داشت. و چرا مردم ایران نمی‌خواهند که احمدی نژاد رهبر آنها باشد؟ زیرا او چیزی جز بلندگوی خامنه‌ای نیست. اوضاع اقتصادی برخلاف ۲۸۰ میلیارد دلار درآمد نفتی، بدتر شده است. آزادی‌های فردی و اجتماعی بسیار محدودتر از دوران خاتمی است و دنیا به ما به عنوان یک ملت تروریست که به دنبال جنگ است نگاه می‌کند.
هنگامی که خاتمی رئیس جمهور ایران بود، بوش رئیس جمهور آمریکا بود. در حال حاضر آمریکایی‌ها اوباما را دارند و ما یک نسخه از بوش را. ما به یک اوباما احتیاج داریم که بتواند راه حل‌هایی را برای مشکل کشور پیدا کند. با وجود آن که قدرت همچنان در دست خامنه‌ای خواهد بود اما رئیس جمهوری مثل موسوی می‌تواند استبداد را تخفیف دهد.
بعضی‌ها معتقدند که این اعتراضات کمرنگ خواهد شد، چرا که کسی آن را رهبری نمی‌کند. تمام نزدیکان موسوی دستگیر شده‌اند و ارتباط او با جهان خارج محدود شده است. مردم فقط از طریق حرف‌های دهان به دهان به خیابان‌ها می‌آیند، چرا که تلفن‌های موبایل و اینترنت آن‌ها بسته شده است. ادامه گردهمایی آن‌ها نشان می‌دهد که آن‌ها چیزی بیش از یک انتخابات می‌خواهند. آن‌ها آزادی می‌خواهند و اگر به آنها داده نشود ما با یک انقلاب دیگر مواجه خواهیم شد.
۳۰ سال پیش در دوران انقلاب قبلی، ما از همدیگر حمایت می‌کردیم. وقتی پلیس از گاز اشک آور استفاده می‌کرد، برای خنثی کردن اثر آن آتش روشن می‌کردیم. مردم ماشین‌های خود را به آتش می‌کشیدند تا دیگران را نجات دهند. از آن موقع دولت سعی کرده است، تا مردم را از هم جدا کند، مثل دریایی که قطره قطره شده باشد. آن چه ما از دست دادیم "با هم بودن" بود. در ماه گذشته ما همدیگر را از نو یافتیم.
تمام نیروهای مسلح در ایران تنها برای سرکوب یک شهر کافی هستند و نه کل یک کشور. بعضی می‌گویند که موسوی نمی‌تواند چیزی را عوض کند، چرا که او خود قسمتی از این سیستم است. این تا حدودی درست است چرا که آنها نمی‌گذارند کسی که متعلق به حلقه آنها نیست بتواند در یک مقام برتر قرار گیرد، اما تمامی اعضای یک خانواده مثل هم نیستند و در مورد موسوی هم باید دانست که او در این سال‌ها عوض شده است. قبل از انقلاب او یک روشنفکر مذهبی و یک هنرمند بود که انقلابی بود، اما از ملاها حمایت نمی‌کرد. چرا که او شاگرد دکتر شریعتی بود.
بعد از انقلاب هنگامی که تمام روشنفکران مذهبی و حتی روشنفکران چپ از خمینی حمایت می‌کردند او برای ۸ سال نخست وزیر بود. اقتصاد وضع ثابتی داشت و او نه دستور کشتن مخالفان را صادر کرد و نه فاسد شد. برای خنثی کردن قدرت او مقام نخست وزیری از قانون اساسی برداشته شد، و او از سیاست رانده شد.و موسوی به دنیای هنرمندان بازگشت.
در کشوری که احزاب سیاسی واقعی وجود ندارند، هنرمندان می‌توانند مثل یک حزب عمل کنند. هنرمندان از خاتمی حمایت کردند و اینک هم از موسوی حمایت می‌کنند.
در حال حاضر موسوی یک اصلاح طلب است. او اینک گاندی را می‌شناسد، قبلا او فقط چه گوارا را می‌شناخت. اگر او قدرت را از طریق خشونت به دست آورد آن را باید با خشونت هم حفظ کند. به همین دلیل مردم ایران یک انقلاب سبز راه انداخته‌اند که با صلح و دمکراسی تعریف می‌شود.